زوال کلنل مقابل کلیدر میایستد و ناقوس مرگِ تراژیکِ تعهد را به مفهومی که در ادبیات دهههای چهل، پنجاه، و شصت ایران مطرح میشد به صدا درمیآورد. موضوع ادبیات متعهد، زندگی و مرگ افتخارآمیز با آرمان تغییر اجتماعی مثبت و پاشیدن بذر تغییر بود و یکی از بزرگترین راویانش محمود دولت آبادی. موضوع اصلی زوال کلنل کشته شدن افراد به خاطر احساس مسئولیتشان در برابر مسائل اجتماعی و سیاسی است، احساس مسئولیتی که زندگیشان را نفی کرده است. آنها شهید نیستند، آنطور که گل محمد و ستار کلیدر بودند؛ آنها قربانیاند. نویسندهی این تراژدی هم محمود دولت آبادی است.
زوال کلنل مقابل کلیدر میایستد در فرم داستانی؛ راوی یگانهی مطلق جای خود را به راویهای سوم شخص، من-راویها، و روایتهای ذهنی میدهد. دولت آبادی به پیامی اندیشیده: “انقلاب فرزندانش را میخورد” و رمانش را به الگوی آن بریده است. همو فرم روایی، شخصیت پردازی و فضای داستانی جدیدی خلق کرده است متفاوت از کلیدر و متناسب با پیام از پیش اندیشیده شدهی زوال کلنل. دراین مقاله کمتر چرایی و بیشتر چگونگی تغییر محتوا و فرم داستانی از کلیدر تا زوال کلنل را بررسی خواهم کرد. پس اول خلاصهای از رمان و توصیفی از شخصیتهایش ارائه میدهم. بعد به مفاهیم عاملیت[۲]فردی و اجتماعی و رابطه شان با قدرت میپردازم و زوال کلنل و کلیدر را از این زوایا مقایسه خواهم کرد. تفاوتها و شباهتهای روایی، شخصیت پردازی، و فضای داستانی دو رمان را جستجو میکنم و سرانجام میکوشم دگردیسی مفهومی در نگاه دولت آبادی به انقلاب را با رجوع به کلیدر و زوال کلنل توضیح دهم.
زوال کلنل هفت شخصیت اصلی دارد: کلنل، زنش (فروز) پسرانش (امیر، محمدتقی، مسعود) و دخترانش (فرزانه و پروانه). رمان دو شخصیت الگویی هم دارد: میرزا محمد تقی خان امیرکبیر، صدراعظم خوشنام و اصلاح طلب ناصرالدین شاه، و کلنل محمد تقی خان پسیان، شخصیت تاریخی محبوب ایرانِ بعد از انقلاب مشروطیت، که هر دو به دست حاکمان زمانه کشته شدهاند.
زمان رمان خطی نیست و هم بین گذشته و حال داستانی و هم در ذهن راویانش مدام تغییر میکند و همین داستانهای شخصیتها را در هم میآمیزد و کشش روایی را بیشتر میکند. کلنل ملی گراست و دلبسته تاریخ ایران. امیرکبیر را همواره در ذهن دارد و عکس بزرگ کلنل پسیان را هم به دیوار اتاقش زده و گاه گاه با او حرف میزند. به میرزا کوچک خان جنگلی هم ارادتی دارد و مسعود، پسر کوچک خود را به خاطر پیشانی کوتاه و موهای پرپشتش “کوچک” صدا میکند. افسر ارتش شاهنشاهی است اما از رفتن به ظفار خودداری میکند. نمیکوشد فرزندانش را به مسیر دلخواه خود بکشاند و تنها به آنها یاد میدهد به وطنشان بیش و پیش از هر چیز دیگر فکر کنند. امیر[۳]، پسر بزرگش، در کشاکش نهضت ملی شدن صنعت نفت بزرگ میشود، به حزب توده ایران میپیوندد و قبل از انقلاب به زندان میافتد.
امیر بعد از دوران توفانی اوایل انقلاب ابتدا به خاطر تعقیب ماموران حکومتی و بعد به اختیار، کاملا منزوی میشود و تا هنگام خودکشیاش در زیرزمین خانهی پدری خود را زندانی میکند. محمد تقی[۴]، پسر دومش، گرماگرم انقلاب به چریک های فدایی خلق میپیوندد و در همان زمان کشته میشود. فرزانه، دختر بزرگش و تنها عضو غیرسیاسی خانواده، با مرد فرصتطلبی از اعوان و انصار حکومت اسلامی به نام قربانی حجاج ازدواج میکند و زنده میماند. مسعود یا کوچک، پسر سومش، مسجدی میشود، به جبهه میرود و در یکی از عملیات نظامی علیه عراق کشته میشود. پروانه، دختر کوچکش، به سازمان مجاهدین خلق ایران میپیوندد، در چهارده سالگی اعدامش میکنند و جسدش را به کلنل میدهند تا شبانه و به تنهایی دفنش کند.[۵]زنش فروز را خودِ کلنل، به سوءظنی، پیش چشم پسر بزرگش امیر کشته است.
علاوه بر اعضای خانواده، شکنجهگر و بازجویی به نام خضر جاوید هم هست که همانطور که از نامش برمیآید نامیراست و هم زمان شاه و هم بعد از انقلاب به سرکوبی مخالفان دو رژیم کمک میکند. در رمان، نامیرایی خضر جاوید در مقابل مرگ اعضای خانواده کلنل برجسته میشود.
اولین نشانههای عاملیت را در خودِ کلنل میبینیم هنگامی که از اطاعت کورکورانهی ارتش نظام شاهی سرباز میزند و به ظفار نمیرود، اگرچه میداند برایش گران تمام میشود. فروز، زنِ کلنل، دور از چشم کلنل یا جلوی چشم او با دیگران بیرون میرود و شبی مست به خانه برمیگردد؛ شبی که کلنل به قتلش میرساند. الگوهایی که کلنل پیش چشم فرزندانش میگذارد در کنار اشتغال امیر به فعالیت سیاسی موجب میشود که بچهها، به جز فرزانه، به فعالیت سیاسی جذب شوند. به این دو جو انقلاب را هم باید افزود که حسی از تواناییِ تعیین سرنوشت به آنها القا میکند.
هر کدام از اعضای خانواده کلنل میکوشند مُهر خودشان را بر حوادث جاریِ کشور بزنند. گرماگرم انقلاب است. خضر جاوید، بازجو و شکنجه گر امیر در زندانهای شاه به او پناه میآورد. امیر به دو دلیل خضر جاوید را میپذیرد: اول میخواهد خبری از سرنوشت زنش که در جریان مبارزات سیاسی گمش کرده است بگیرد. دوم روا نمیداند پناهنده را از خانه براند. در صحنههای گفتگوی امیر و خضر، اولی هنوز بیقدرت و کنارافتاده به نظر میرسد و خضر هنوز هم دست بالا را دارد؛ انگار نه انگار پشت دیوارهای خانه انقلابی علیه امثال خضر در جریان است.
خضر میداند خودش نامیراست و امیر میرنده. محمدتقی در خانه است، به خضر مشکوک میشود، و از امیر میخواهد او را از خانه براند که امیر نمیپذیرد. مسعود (کوچک) در خیابان است و به خانه بازنگشته. دم دم های صبح، محمد تقی بعد از بگومگویی با امیر و تهدیدی تلویحی به فاش کردن حضور خضر در اتاق امیر از خانه بیرون میرود. خضر که بگومگو را شنیده است بلافاصله خانه را ترک میکند و صدای گلولهای شنیده میشود. محمد تقی دیگر زنده به خانه برنمیگردد. خضر گم میشود تا بعدها در هیئت شکنجهگر اسلامی بازگردد. تا حالا، خانوادهی کلنل دو کشته داده است: فروز و محمد تقی.
با پیروزی انقلاب، امیر در مدرسهای دبیر می شود. تودهای است، از انقلاب فرهنگی دفاع میکند و به فرمان حزب تعطیلی دانشگاه را مجاز میداند. سرکوبی سال شصت شروع میشود. اشارهای در رمان نیست و نمیدانیم به دفاع از سرکوبی تن میدهد یا نه. از مدرسه اخراجش میکنند. با خودش درگیر است و در زیرزمین خانهی پدری بست مینشیند و دیگر بیرون نمیآید. تنها کسانی که از آن به بعد میبیند پدرش و فرزانه هستند و جایی به این دومی میگوید: “من غریبه ای در خانهی خود هستم. تراژدی کشور ما هم همین است: همه ما بیگانه شدهایم، غریبههایی در سرزمین خود… عجیب است که هیچ وقت هم به این عادت نمیکنیم.” (۹۱) و جای دیگر: “من پاسخ معمایی هستم که خودم طرح کردهام و تنها جواب آن مرده بودن است.
من نه فقط درباره تعلق خودم به کشورم تردید دارم حتی به انسانیت خودم هم شک میکنم. کی ام، چی ام، کجایی ام؟” (۱۶) امیر و کلنل راویِ بحران در خانواده میشوند، خانوادهای که نماد ایران است محاط در انقلابی که به فرزندانش رحم نمیکند. زوال کلنل از انقلاب، آرمانها، و شوری که برانگیخته بود شروع نمیکند، از شکست شروع میکند، امید عظیم را نشان نمیدهد ولی به عبث انجامیدنش را نشان میدهد و تاریکیِ فضایی که ترسیم میکند با آنچه میخواهد روایت کند هماهنگ است.
انقلاب نتیجه استیصال باتجربهها در متقاعدکردن جوان هاست به صبر و تدریج و نتیجهاش مرگ و سوگواری. کلنل میگوید:”چکار میتوانستم کرده باشم؟ چکار میباید کرده باشم؟ هیچ چیز نبود، چیزی که من بتوانم بکنم. هیچ چیز تحت کنترل من نبود. بچهها بزرگ شده بودند… انقلاب بود، یک انقلاب، شما میدانید، و هر کس خودش تصمیم میگرفت… جوانان تلاش میکردند خودشان را در انقلاب پیدا کنند، تلاش برای یافتن معنای زندگیشان.” (۵) او و امیرِ درهم شکسته راویِ تاریکی میشوند اما از روابطِ قدرتِ مقوّم آن کمتر سخن میگویند. در سطح فردی و خانوادگی، انقلاب روابط قدرت درونیِ خانواده را نفی و کلنل، پدر، را از نقش همیشگیش محروم کرده است.
برادرها و خواهرها هم هر یک نفی دیگری هستند. در سطح ملی، هم حکومت و هم سازمانهای سیاسی با تمام وجود در تضعیف روابط قدرت در خانواده میکوشند تا بهتر بتوانند افراد را به راهی که میخواهند ببرند. زوال کلنل از این قدرتها کمتر و از قدرتِ درونیِ مفقودی که قرار بوده خانواده را حفظ کند بیشتر حرف میزند. متن سرشار از مویههای کلنل بر ویران شدن خانواده و مرگ فرزندانش است بی آنکه بتواند جلوی آنها را بگیرد. پس از به خاک سپردن همهی فرزندانش، مرگِ خودِ کلنل فرامیرسد تا زنجیرهی مرگ در خانواده کامل شود.
انقلاب به روایت زوال کلنل: نابودی عاملیت فردی و اجتماعی
در زوال کلنل باران میبارد، فضا خاکستری یا سیاه است، امیدی نیست و مرگ حکم میراند. فرزندان کلنل به راه امیرکبیر، میرزا کوچک خان جنگلی، و کلنل محمدتقی خان پسیان میروند اما به قربانی بیشتر میمانند تا شهید، انگار برای هیچ سر باختهاند. از زاویه ی دید رمانِ زوال کلنل انقلاب تا در افق بود، درخشان و دلپذیر بود و به دسترس که رسید وحشت افزود.
فاصلهای هست بین یوسف سووشون، زارمحمد تنگسیر، گل محمد کلیدر و کلنل. سه تای اول آرمان انقلاب و درهم شکستن نظم موجود را بازنمایی میکنند و دومی محکوم نظمی انقلابی است که نظم پیشین را درهم کوبیده اما خیانت و مرگ را جانشین آن کرده است. سه تای اول گفتمان سازند و قدرت آفرین، دومی ناتوان و “شکاراست یکسر همه پیش مرگ”[۶]. فرزندان کلنل، فرزندان گل محمد کلیدر و یوسف سووشونهستند که به انتقام پدرانشان سربرآوردهاند.[۷] اما از کلیدر تا زوال کلنل، از همپیوندی خانواده به فروپاشی آن میرسیم. خانوادهی گل محمدهای کلیدر و خانوادهی یوسف سووشون را ببینید و خانوادهی کلنل را؛ اولیها یکپارچهاند و در تداوم، دومی از هم گسیخته است.
کلنل ملی گراست، امیر تودهای، محمد تقی فدایی، مسعود طرفدار جمهوری اسلامی، و پروانه مجاهد. اما گسیختگی و شقاوت از جهان بیرونی و بعد از انقلاب شروع نمیشود، از درون خانه و پیش از انقلاب آغاز میشود وقتی کلنل همسرش را میکشد. امیر شاهد این جنایت است، جنایتی که رابطهی پیچیدهی عشق و نفرت بین او و پدرش را شکل میدهد. کلنل میکوشد جای خالی مادر را با القای انگیزههای ملیگرایانه و آموزههای مسئولیت بخشِ به فرزندانش پر کند و بعد پشیمان میشود زیرا همینها به کشته شدن آنها منجر میشود.
موج انقلاب هم هست، خیزشی عظیم برای به دست آوردن یک عاملیت جمعی و ملی. نقطه ضعف راویان داستان این است که از اشارهی مشخص به بحثهایی که منجر به انشقاق جامعه میشود اجتناب میکنند. دلیل انشقاق بیان داستانی خود را نمییابد و درک آن منوط و مشروط میشود به اطلاع خواننده از تاریخِ بعد از انقلابِ ایران.[۸]
پیش از انقلاب، کلنل دو تصمیم جدی برای زندگی خودش و خانوادهاش میگیرد: به ظفار نمیرود و زنش را میکشد. هیچ یک تصمیم آسانی نیست. اولی زندگی کاریش را تحت تاثیر قرار میدهد و راه پیشرفتش را میبندد. دومی روانش را دگرگون میکند و مدام به یادش میآورد که اگر زنش زنده بود همه چیز میتوانست جور دیگری باشد.
اما هیچ یک از این دو تصمیم درماندهاش نمیکنند: به بچههایش هم الگو و هم اختیار میدهد که راهشان را خود انتخاب کنند. بعد از انقلاب، ابتدا شاهد و بعد راویِ غمگین سرنوشت خانوادهی خود است که آن هم کار کمی نیست. اما هیچ یک از اینها به معنای آن نیست که میتواند اختیار زندگی خود و خانوادهاش را به دست گیرد.
پس از انقلاب، کلنل منفعل و اسیر دست بستهی حوادث است. باز هم مقایسه کنید کلنل را با گل محمد، زارمحمد، و یوسف که با واقعیت موجود میستیزند، صرف نظر از این که بتوانند تغییرش دهند یا ندهند. اصل موضوع برای کلنل نه ستیز که تامین حداقل شرایطی است که زندگی خودش و خانوادهاش را حفظ کند. عاملیت برای او از حرکت به سوی یک آرمان به تامین حداقلها تغییر جهت میدهد؛ حتا این هم غیرممکن است و کلنل همه چیزش را از دست میدهد.
امیر الگوی خواهر و برادرانش برای کسب عاملیت است. با تجربهتر از بقیه، میکوشد بفهمد قدرت کجاست و چگونه میشود با آن کنار آمد یا مقابله کرد. تودهای است و حزبش تشخیص میدهد همراهی و همکاری با رژیم نوپدیدِ اسلامی عقلانیتر از مقابله با آن است. حزب در آشوبهای پس از انقلاب مثل جنبشهای قومی، انقلاب فرهنگی، جنگ با عراق، و درگیریهای سالهای شصت و شصت و یک جانب حکومت را میگیرد و میکوشد خود را خیرخواهِ آن نشان دهد. این عملگرایی و مصلحتگرایی حزب، امیر را مقابل محمدتقی، پروانه، و مسعود قرار میدهد.
امیر با شکست انقلاب، کشته شدن خواهر و برادرانش، و اخراجش از کار به زیرزمین خانهی پدری پناه میبرد و از همه چیز و همه کس میبُرد. گفتگوهای او با کلنل و فرزانه و حدیث نفسهای کلنل نشان میدهد که دیگر نقشی، اعم از فردی و اجتماعی، برای خود قائل نیست: “امیر از همهی جامعه برید و خود را در زیرزمین زندانی کرد.
انگیزه زندگی را از دست داد … ] کلنل فکر می کند[ بله، پسر من معتقد بود جامعه طردش کرده است چیزی که هیچوقت تصورش را هم نمیکرد… بیش از یک سال او (امیر) نمیدانست چه وقت روز است یا حتا دیروز است یا فردا.” (۱۱۱- ۱۱۳) تصویر درهم شکستهی امیر را بگذارید مقابل تصویر ستارِ کلیدر که بعد از شکست جنبش آدربایجان در سال ۱۳۲۵، به خراسان میگریزد و در هیئت پینه دوزی دوره گرد منتظر فرصت برای برانگیختن یک حرکت اجتماعی میماند؛ فرصتی که با طغیان گل محمدها برایش فراهم میشود. در نهایت، ستار یک مبارز اجتماعی است که “شهید” میشود و امیر کسی که امید خود را از دست داده و خودکشی میکند.
خضر جاوید، بازجو و شکنجه گر ساواک، محمدتقی را میکشد. اوان انقلاب است و محمدتقی با چریکهای فدایی خلق ارتباط گرفته، کنارِ مردم و مسعود برادرش در خیابانها تاریخ میسازد. چیزی تا فرورختن نظم موجود شاهی نمانده. محمدتقی به قصد لودادن خضر جاوید به انقلابیون از خانه بیرون میرود و هیچگاه برنمیگردد. لحظهی پرشکوه، بدون محمدتقی فرامیرسد و نظم کهنه سرنگون میشود. او پسر گل محمد کلیدر است که روز شهادت پدرش در آغوش مارال بود، پسر یوسف سووشون است که زری از او خواست به راه پدرش برود. کشته شدن محمدتقی و بعدتر مسعود و پروانه و زنده ماندن خضر جاوید پیشگویی تباهی انقلاب است.
مسعود و پروانه، کوچکترین فرزندان کلنل، دو قطب اصلی مبارزه قدرت در ایرانِ بعد از انقلاب را نمایندگی میکنند: طرفداران خمینی و هواداران سازمان مجاهدین خلق. آن دو حتما درگیریهایی در خانه با هم داشتهاند اما نشانی از آن در رمان نیست. هر دو بسیار جوانند که کشته میشوند. مسعود را کمتر میبینیم اما پروانه دست کم در نیمه اول رمان حاضر است. توصیف مفصل تشییع و به خاکسپاری غریبانهی جنازهی پروانه فضای رمان را شکل میدهد، تلاشی خانواده و تنهایی کلنل را بازنمایی میکند، و دست آخر با احضار روح فروز طرحی میزند از آنچه زندگی خانواده میتوانست باشد و نیست.
کلنل به تنهایی و در معیت دو پاسدار پیکر دخترش را دفن میکند. از امیر میخواهد با او بیاید و امیر رد میکند. گوری برای پروانه آماده نشده و کسی نیست که او را غسل بدهد. کلنل در باران به خانهی فرزانه میرود و بیل و کلنگ قرض میکند تا قبر دخترش را بکَنَد. باید از فرزانه بخواهد تا برای غسل جسد خواهرش به گورستان بیاید اما نمیخواهد چون میداند دامادش، قربانی حجاج، نخواهد گذاشت.
خیس و خسته به گورستان بازمیگردد و در یکی از زیباترین صحنههای رمان، زنش فروز را در حال شستن دخترشان میبیند: ” جسد پروانه روی سنگ بتونی غسالخانه بود و فروز، با موی سفید و چشم قرمز، به سنگ تکیه داده بود. سرهنگ میتوانست دست تا آرنج آغشته به خونِ او را ببیند. به نظر میرسید مادر دارد خون میگرید و بدن لاغر، نحیف و شکنندهی پروانه را میشوید.” (۱۰۰) فروز در سختترین لحظهی زندگی کلنل به او میپیوندد و به او اطمینان میدهد که همراه و مراقب پروانه خواهد بود. “… او (فروز) غسالخانه را ترک کرد.
دست در دست پروانه که مثل گل لالهی قرمز درخشانی میدرخشید دور میشد و مثل ابر سفیدی در دوردست قامت راست میکرد.” (۱۰۲) این صحنه از نادر صحنههای رمان است که در اوج شکست و ناامیدی و سیطرهی مرگ، خانواده مفهوم خود را بازمییابد. مادر و دختر با همند. گویی اگر نه در دنیای واقعی که در دنیای دیگر قدرت به خانواده بازمیگردد و همین دل کلنل را گرم می کند. او در آخر رمان هم با روشن کردن چراغ های اتاق های همه ی بچه هایش، هم خانواده را زنده میکند و هم به استقبال مرگ میرود.
همهی آنچه از داستانِ رمان گفتم توضیح خط داستانی آن بود و نه شیوهی روایتش. در مقایسهی دو رمان، در مقابل توالی زمانی و مکانی کلیدر، زوال کلنل در هم ریخته است. زمانها، مکانها، روابط، و روایتها در هم آمیخته میشوند تا عمق ذهنیت شخصیتها و پیچیدگی وضعیتی که در آن گرفتارند را بازنمایی کنند.
هر چه کلیدر خط داستانی دارد، درزوال کلنل با حجم داستانی روبروییم. قربانی شدنها پایان نیستند بلکه محملیاند برای رفت و آمد بین گذشته و حال و بعد بخشیدن به روایت. دیگر راویِ دانایِ کلِ کلیدری نمیتواند داستان زوال کلنل را در یک خط زمانی بریزد و تعریف کند؛ پس راوی سوم شخص به میان میآید و من – راوی و سیال ذهن و زمان و مکان سیال. خواننده است که باید پشت بینظمی رواییِ رمان نظمی به قامت ذهن خود بسازد. متن بازتاب پیچیدگی موضوعی است که روایت میکند اما، در نهایت، اجازهی تفسیرهای متعدد نمیدهد. خواننده انقلاب را میبیند و قربانیان را و فرصت طلبانی که پشت سر قربانیان پنهان شده بودهاند تا به قدرت برسند و ناگزیر میاندیشد: “انقلاب فرزندان خود را میخورد” همانطور که در کلیدر تقدیس مبارزه و شهادت را میدید.
دولت آبادی از پیامی به پیامی دیگر، از تقدیس انقلاب به نفی آن میرسد. انقلاب که در افقِ کلیدر و سووشون و تنگسیر درخشان و پرتلالو مینمود، وقتی نزدیک و واقعی میشود جز سیاهی و تباهی و انشقاق پدید نمیآورد. اگر منطقهی کلیدر نمادی میشود از ایرانِ آمادهی فداکاری برای تغییر انقلابی، خانهی کلنل استعارهای است از ایرانِ گرماگرمِ انقلاب که حامیانش را قربانی میکند. خواننده تباهی روابط و روانپریشی شخصیتهای اصلی رمان را میفهمد، آنچه اما در پرده میماند رابطهی قدرت میان مردم، مذهب، و حکومت است.
اینکه چرا فرزندان کلنل به این میدان وارد میشوند توصیف میشود اما از اینکه چرا مجبور میشوند تا سرحد مرگ پیش بروند سخنی گفته نمیشود. حتی رابطهای که علی سیف، عبدالله، قربانی حجاج، و خضر جاوید را قدرتمند و کلنل و فرزندانش را بیقدرت می کند پنهان میماند. آنچه روشن است تباهی و تسلط مرگ بر ایران بعد از انقلاب است که کلنل و فرزندانش را هم هدف گرفته است. از خانه کلنل پیش از انقلاب نشانهای داده نمیشود اما میدانیم بعد از انقلاب همیشه تاریک بوده است. حتی روشن شدن همهی چراغهای خانهی کلنل در لحظههای آخر زندگیش امیدی برنمیانگیزد، انگار تنها نشانهای است از پیوستن او به فرزندانش در مرگ.
زوال کلنل یکی از قویترین واکنشهای داستانی به شکست انقلاب ۱۳۵۷ است.[۹]ترکیبی که رمان از تیپ و شخصیت میسازد زمینه را برای تفسیرهای روانشناختی، جامعه شناختی، و تاریخیِ آن فراهم میکند، اگرچه انگار به عمد تصویری از مجادلات داغِ سیاسی آن زمان به دست نمیدهد. عدم بازنمایی علتهای ذهنی و عینی که فرزندان کلنل را به میدان مبارزه میکشاند و به جان باختنشان منجر میشود چراییِ کشته شدن شخصیتها را در پرده میگذارد تا حدی که مرگشان پوچ به نظر میرسد. این علتهایِ ذهنیِ ناگفته بخشی از روابط قدرتی هستند که یا بدون دادن فرصتی شخصیتهای زوال کلنل (فروز، محمدتقی، مسعود، و پروانه) را میکشد یا امکانِ کنش اجتماعی را از آنها میگیرد و بعد میکشدشان (امیر و کلنل).
این روابط قدرت که فضای داستان را تیره و عاملیت شخصیتهای اصلی را مقهور خود کرده، ناشناخته و رمزآلود میماند، ابهامی تا به آن حد که میتواند به تاویلهای تقدیرگرایانه دامن بزند. زوال کلنل از قطعیت کلیدر و ترسیم روابط روشنِ علت و معلولی فاصله میگیرد نه به این خاطر که دولت آبادی شخصیتهای داستانیش را آزاد میگذارد یا به پیامی از پیش اندیشیده متعهد نیست، بلکه به این دلیل که روابط قدرت را کمتر بازنمایی میکند. حضور سنگین مرگ در سطر به سطر رمان تنها سایهای است از قدرتهای قاهری که زندگی را از کلنل و خانوادهاش دریغ کردهاند بدون آن که به کم و کیف روابط قدرت به اندازه کافی پرداخته شود. این ها که نوشتم از ارزش ادبی و اجتماعی زوال کلنل نمیکاهد، رمانی که اگر به دست مخاطبان ایرانی با تجربههای مشترک و زبان مشترک برسد حتما بهتر درک و شناخته خواهد شد.
[۱] زوال کلنل آخرین رمان چاپ شدهی محمود دولت آبادی ابتدا در سال ۲۰۰۹ به آلمانی، به ترجمه ی بهمن نیرومند، و سپس در سال ۲۰۱۱ به انگلیسی، به ترجمهی تام پتردال، منتشر شد. نسخه اصلی رمان به زبان فارسی هنوز منتشر نشده است. نثر و ارجاعات فرهنگی و تاریخیِ زوال کلنل نشان میدهد محمود دولت آبادی رمان را به قصد انتشار به زبان فارسی نوشته است. درک آنچه در لایههای مختلف داستان میگذرد حتا برای مخاطبِ عادیِ فارسی زبان مشکل است.
[۲] در اینجا عاملیت (Agency) را به معنای خواست و توان یک شخص یا یک گروه از مردم (از یک خانواده تا یک ملت) برای انجام خواستههایشان به رغم تمام موانع موجود به کار میبرم. اوج عاملیت در شرایط انقلابی است که بسیاری از مردم توان برانداختن نظم موجود و برقراری نظمی دیگر را در خود میبینند.
[۳] کلنل نام پسر بزرگش را به یاد میرزا محمد تقی خان امیرکبیر، امیر گذاشته است.
[۴] کلنل نام پسر دومش را به خاطر نام کوچک هر دو الگوی زندگیش، امیرکبیر و پسیان، محمدتقی گذاشته است.
[۵] بخش بزرگی از کلنل روایت به خاک سپردن پروانه است و رفت و برگشتهای روایی، زمانی، و ذهنی که تم داستان، مرگ، را مشخص میکند.
[۶] مصرعی از شاهنامه فردوسی، داستان رستم و سهراب.
[۷] آنها بخشی از جنبش جمعی علیه وضع موجودند که به بیان مک ماهون خطاب به زری در انتهای سووشون باید بیایند و پرچم انقلاب را برافرازند: “در خانهات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که میآمدی سحر را ندیدی؟” (۳۰۴) فرزندان کلنل درختانی هستند که سحر، انقلاب، را دیدهاند و سرمست از دیدن او خواستهاند جهانی به الگوی خودشان بسازند. دنیای ناتوانِ زوال کلنل نتیجهی نامنتظر این خواست است.
[۸] از این زاویه، اگر کلنل را با برفِ اورهان پاموک مقایسه کنیم می بینیم چطور پاموک شخصیتهای داستانی را مقابل هم قرار میدهد و آنها به بحث با یکدیگر وامیدارد. به این ترتیب خواننده در مییابد منبع تنشها کجاست و در فضای داستانیِ برف چه میگذرد.
[۹] واکنش قویِ دیگر به انقلاب را هوشنگ گلشیری دارد در فتحنامه ی مغان.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.