ایستگاه توحید، مرد سوار شد. قدش بلند بود و شانههای استخوانی داشت. کیفش را روی شانهاش انداخته بود. درها که بسته شد به در تکیه داد. با شانههای استخوانیاش این کار را کرد: تکیه داد. چشمهایش را بست. زیر چشمها و پشت پلکهایش کبود بود: از خستگی شاید. تکان نمیخورد. راست ایستاده بود و چشمها بسته با هر تکان مترو کمی سرش جابجا میشد. بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه انقلاب». جمعیت زیادی توی ایستگاه منتظر بود. مترو توقف کرد و مرد هنوز چشمهایش بسته بود. سوت بالای درها صدایش در آمد و هنوز مرد چشمهایش را باز نکرده بود. درها که باز شد تا جایی که میشد چشمهای مرد را دید، بسته بود. بعد از آن در باز شده بود و مرد از پشت سقوط کرد. به زمین نرسید. نه اینکه نرسید، سیل جمعیت در ایستگاه انقلاب اصلا اجازهٔ بر زمین افتادن را نمیداد. مسافرهای داخل مترو خیز برداشته بودند که مرد را بگیرند که نیفتد اما قبل از آن، مسافرهای توی ایستگاه او را گرفته بودند و روی دست بردند.
مرد با شانههای استخوانیاش روی دست مسافرها بود و جمعیت راه افتاده بود: «بگو لا اله الا الله…» پیرمردی توی مترو گفت: «بنده خدا جوان بود، برای همین توانست ایستاده بمیرد». دختری با روسری آبی از کناریاش پرسید: «کیف مرد کجاست؟ فکر کنم یک کیف همراهش بود». مسافرها هنوز داشتند مرد را بر دست میبردند. خانم جوانی فریاد زد: «آقایان بیایید با مترو برویم. ایستگاه دروازه دولت پیاده شوید، خط عوض کنید و تا بهشت زهرا بروید». مسافرهایی که مرد را روی دست گرفته بودند گفتند: «فکر بدی هم نیست». درهای مترو داشت سوت میکشید که بسته شود. مسافرها به طرف در هجوم بردند. موقع سوار شدن، مرد با شانههای استخوانیاش به بالای در گیر کرد و از روی دستها سُر خورد. درها بسته شد و مسافرها، توی مترو بودند و مرد با شانههای استخوانیاش، روی سکوی ایستگاه افتاده بود. مترو حرکت کرد و رفت.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.