نویسندگان خوب روانکاوان خوبی هم هستند.گلشیری هم نویسنده بزرگی است باآن چه درون آدمها را برمیآشوبد آشناست.اومیداندکه ذرهبین راازچه زاویهای برحرکات رفتارآدمهایی که میبیندو میشناسد- ودرسالهای بعدداستان زندگیشان رامینویسد -میزان کندو از همه مهمتر اینکه به جای یک ذرهبین دوذرهبین دردست میگیردو بااین ذرهبین دوم پستوهاوزاویههای تاریک درون خودش راهم زیرورو میکند. گلشیری درشمار آن گروه ا نویسندگانی است که میان زندگی خودش و زندگی دیگران خطی نمیکشد.[او]هم دیگران راا چشم خودش میبیندوهم خودش راازچشم دیگران.به همین جهت هم در فضای داستانهایش دوربینهاوآینههای متعددکارمیگذارد.میدانیم که آینه در نوشتههای گلشیری یک ایمای مرکزی است. آینههای تودرتو، آینههای دردار، آینههایی که تصویرها را مکرر میکنند و تصویرهایی که هر کدام به گوشهای از ذهن و روان شخصیتهای داستانی -و خود نویسنده- اشاره میکنند. به کارگیری آینههای رودررو یا قصههای تودرتو به خصوص در آن گروه از داستانهای گلشیری که وجهه اتوبیوگرافیک آشکارتری دارند، بیشتر از هر چیز دیگر کلنجارهای گلشیری با خودش و راه پرافت و خیزی را که او برای شناختن احیانأ کنار آمدن با خودش پشت سر میگذارددربرابرماقرار میدهد.نگاه کردن در آینه،سرآغازوسرانجام راه خودشناسی است وخودشناسی راهی است که شاعران وعارفان درآن گام زدهاند و روانشناسان هم طی کردن آن را به همه آدمها توصیه میکنند.
خُب بله.به عنوان نمونه میتوان به خود«جننامه»که زندگینامه گلشیری هم هست اشاره کرد.«جننامه»بیش ازآن که سرگذشت شخصیت اصلی داستان باشد،قصه پرآب چشم سرزمینی است که هنوزدرتسخیرخرافات ومعجزههاست وهنوز تاریخ وشعروادبیات آن بوی سحروجادو میدهد.به سخن دیگر،گلشیری میداندکه دراعماق روان مردمی که قرنها،فرورفته درغبارافسون وجادو واسیردرچنگال زورگویان،به قول زیبای بیهقی،پروای «چخیدن» نداشتهاند،چه میگذرد.اومیداند که همه آنها،درست مثل مرادداستان«شازده احتجاب» بایدسالهاودهههاباخودشان ودیگران کلنجار بروندتاغبارخرافه راازسرو رویشان بزدایند.بایدباآزادی،نه به عنوان یک دستاوردبیرونی بلکه به عنوان یک تجربه درونی آشنا شوندو حقوق برابر آدمیان رادرعمق وبنیان بپذیرند.برخوردهوشمندانه وبه طنزآغشته گلشیری باگفتوگوهای پایان ناپذیروچه بسابیهوده ایرانیان مقیم کشورهای خارجی در«آینههای دردار»وکلنجاررفتنهای آنهابرای ترسیم نقشه راهی که بایدسرازآزادی ودموکراسی دربیاورد،نمونه درخشانی ازبرخورداورابابنیانهاو ریشههای گرفتاریهای سیاسی وفرهنگی -که همه مشتقی ازساختارهای روان ماست-دربرابرمان میگذارد.
همین طوراست.من براین باورم که به جای آنکه ازدِین نویسندگان به فرضیههای روانکاوی سخن بگوییم، به دینی اشاره کنیم که ادبیات به گردن روانشناسی به طور اعم وروانکاوی به طور اخص دارد.دینی که فروید،یونگ،لاکان بسیاری ازروانکاوان دیگربه صورتهای گوناگون ادا کرده اند. فروید که بسیاری ازمفاهیم دانش روانکاوی را از ادبیات به وام گرفته، نویسندگان را برگزیدهترین روانکاوان جهان میداندویونگ معتقد است که معنای سخنانش برشاعران ا زهمه آشکارتر است روزی که سوفوکل،اودیپ رامینوشت،ازدانش روانکاوی نامی درمیان نبوداما چشمان سوفوکل نویسنده میان رویدادهای گیجکننده زندگی اودیپ ودرامهای کودکیاش پیوندی میدید.مااززندگی خودسوفوکل چیززیادی نمیدانیم اماازدوران کودکی فروید -به برکت نوشتههای خودش- باخبریم ومیدانیم که فروید که قرنها بعد ازسوفوکل کتاب او رامیخواند. بین رویدادهای زندگی اودیپ سالهای کودکی خودش رگههایی ازشباهت پیوند میبیندوباتعمق وتأمل در همین پیوندها و شباهتها میل به مادر و از میان برداشتن پدر را به عنوان یک ویژگی مشترک انسانی دربرابرچشم جهانیان میگذاردوباپرده برداشتن ازتاریکیهای قلمروی ناخودآگاه روان خواب جهان رادر سپیدهدم قرن بیستم آشفته میکند.گلشیری به دلیل همین آگاهیها وآشناییاش باساختارروان انسانی است که -درست برخلاف بسیاری ازسادهاندیشان داستان نویس ما- به جای نسخه پیچیدن و راه حل نشان دادن،مشکلات وتنگناهارا به نمایش میگذاردوازاین جهت درکنارنویسندگانی مثل هدایت قرار میگیردکه باساختارپیچیده روان انسانی آشنایندوعوامل بیرون ازشمارودرهم پیچیده ای راکه در پیدایش نژندیهاوبیماریهای اجتماعی نقش وسهمی دارندمیشناسندودرست به همین دلیل بیشتر از آن که با طبقی ازپاسخهای لعابزده به سراغ خوانندگانشان بروند،آنهاراباپرسشهایی روبهرو میکنند که ازپاسخ به آنهاناگزیرند.
گلشیری باجهانی که نیچه وفروید و برگسن وپروست درآن زیسته اندبیگانه نیست ونشانههای آشنایی با فرضیههای روانشناسی،نقش وکارکردهای حافظه،همچنین ساختارروان وتوانایی ذهن درزیستن همزمان درفضاهاوزمانهای ناهمزمان درنوشتههایش به طور آشکاربه چشم میخورد.درداستانهای گلشیری آنچه اهمیت داردخودرویدادهاوحادثهها نیست،بلکه به یادآوردن رویدادهاوحادثههاست که مهم است.روایتهای گلشیری معمولأبرمحورخاطرههاوبازتاب رویدادهادرروان شخصیتهای داستانی پیش میرود. آن هم بدون این که میان رویدادهاویادهارابطه سربهسربرقرار کند.به سخن دیگرگلشیری میداند که کار حافظه در یک فرآیندپیچیده غربال کننده، بازآفرینی گذشته است براساس نیازهای خودآگاه و ناخودآگاه امروز و نه یادآوری رویدادهابه گونهای که دردیروزرخ داده است.همانطورکه خودش در«آینههای دردار»مینویسد«گاهی آدم نمیداندبعضی چیزهابه کجایاکی تعلق دارد –مینویسیم تا یادمان بیاید،وگاهی تاآن پاره به یادآمده رامحقق کنیم برایش زمان ومکان میتراشیم.گاهی هم چیزی رامثل وصلهای برپارچهای میدوزیم تاآن تکه عریان شده رابپوشانیم-امابعدمیفهمیم آن عریانی همچنان هست».
در بیشترداستانهای گشیری بازمان خطی سروکارنداریم بلکه دیروزوامروز دردایرههای متداخل زمانی همزمان میشوند.قرارگرفتن همزمان درفضاهای ناهمزمان ازمهمترین کارکردهای حافظه است.در«شازده احتجاب» میبینیم که به دیوارهای اتاقی که شازده آخرین روزهای عمرش رادرآن میگذراند،ساعتهای متعددی آویزان است که عقربههای آنها به زمانهای متفاوت اشاره میکنندوامواج متلاطمی رانشان میدهند که از اعماق و از رویدادهای ناهمزمان زندگی شازده وگذشتگانش پاگرفتهاند.ساختارقصهای که درآن چند داستان به موازات هم حرکت میکنندومیان رویدادهای اصلی و فرعی فرق آشکاری نیست،به ساختار حافظه شبیه است.بیشتر داستانهای گلشیری داستان دیروز است.دیروز یک شهر، یک خانواده و یک انسان؛ و همه درجستوجوی زمانهای رفته و همه آنچه سالهاست بربادرفته است. حتی روزهای خوش عاشقی هم همه فرورفته درزنگاری ازهجران وغباری ازیادرفتگی،ازنوبه یادمیآیند.در آینه های دردار سه روایت، که به ترتیب درگذشته دور،گذشته نزدیک و امروز می گذرند، به موازات هم پیش می روند و تصویرهای متفاوتی از واقعیتهاورویدادهابه دست میدهند.تفاوت و گاه تضاد این تصویرها فضیلت شک راجانشین هرگونه یقین میکند.جسم راوی داستان درزمان تقویمی زندگی میکند و ذهن او درتلاش پایان ناپذیرش،رشتههای ازهم پاشیده یادهاوخاطرههاراکنارهم میچیندودیروزو امروزرابه هم میآمیزدوچیزی راآرزو میکندکه هرگزبازنخواهد آمد.ساختارچندصدایی و مرکزگریز «آینههای دردار»،«جننامه»و«شازده احتجاب»،نشاندهنده آگاهی گلشیری ازگسستگیها وچندپارگیهایی است که بازتاب رویدادهای بیرونی رادرذهن ازآن چه دربیرون ازذهن می گذردجدا میکند.دربیشتر داستانهای گلشیری،گرهها دردرون آدمهاست نه دررویدادهای سیاسی واجتماعی.گرههای درهم پیچیدهای که سرنوشت شخصیتهای داستانی را رقم می زنندواگرچه به قلم توانای گلشیری دربرابر چشم خواننده قرار میگیرند،اما برگشودنی و بازکردنی نیستند.گلشیری باشناساندن منطق و پیوندی که در پس ظاهر پراکنده و بیپیوندتکگوییهای درونی پنهان است،بیشتر ازآن چه داستانی بیافریند، آینهای دربرابرچشمان ما قرار میدهدکه اگرچه به گفته زیبای عین القضات «آن راصورتی نیست»اماهرکه درآن نگرد«صورت خودتوانددیدن که نقدحال وروزگاراو»هم هست.
آن چه شمابه عنوان مسئله جنسیت درداستانهای گلشیری به آن اشاره میکنید،ازیک سو مشتقی است ازنگاه گلشیری به کلیت زندگی و سرنوشت انسانی و ازدیگرسو فصلی است ازسرگذشت خواندنی وپر از سایه روشن تصویر زن درادبیات فارسی که با نو شدن شعروداستان درایران ازسالهای پیش ازانقلاب مشروطه به بعد،رنگهای تازهای هم برآن پاشیده شده است.شایدبتوان ادبیات معاصر فارسی رابرپایه همین بازتاب چهره زن درشعروداستان دوره بندی کرد.درادبیات دوران مشروطیت زن خیالین غزل فارسی کمکم پابه زمین میگذاردوسرگذشتی پیدامیکندبازیروبمهاوبالاوپایینشدنهایی که از ویژگی جوامعی است که ازسکون وثبات سنت فاصله میگیرندوباپریشانیهاودرهم فروریختگیهای جهان مدرن کلنجار میروند.چهره زن درشعرهای عشقی،که یادآورصفای روستاوپاکیزگیهای کوهستان است درداستانهای محمدمسعود،مشفق کاظمی وعباس خلیلی به سیاهیهای شهری آلوده میشود ودربسیاری ازداستانهایی که در یک تعریف کلی رئالیست اجتماعی هستند،مثل همه طبقات محروم اجتماعی دیگر،قربانی نظامهای استبدادی تصویر میشودواین به چهرهای از زن که درداستانهای هدایت و گلشیری وخیلی ازنویسندگان امروزی،میبینیم شباهت آشکاری ندارد.شاید به صورت دیگری هم بتوان به بازتاب چهره زن درآثارنویسندگان شناختهشدهتر نگاه کرد.مثلازنان داستانهای دشتی وبزرگ علوی بیشترشهرنشیناندوبارمزورازهای عاشقانه مدرن دمخوروآشنا.بیشترزنان داستانهای ساعدی پیرند، بیشترزنان قصههای کوتاه بهرام صادقی چهرهای مادرانه وغمگسار دارندوبیشترزنان داستانهای شهرنوش پارسیپورازطبقه متوسطاندودرجستوجوی معنایی برای زندگی؛ اما زنان داستانهای گلشیری،مثل زنان داستانهای هدایت درتعریف خاصی نمیگنجند.بیشترخاطرهاندتاواقعیت ودرست مثل خاطرههایی که ازگذشتههای دوربه یادمیآیند،تکهتکههای وجودشان رابه امروزوبه همه صورتهای زنانهای که درداستانهای این دو نویسنده میبینیم،قرض میدهند.سروکله«صنم بانو»ی فریبای«آینههای دردار» که یادبه جاماندهای ازعشقی نخستین است،تقریبأدرتمام داستانهای گلشیری پیدا میشودوپای داستان رابه گذشتههای دور میکشاند.تصویرصنم بانو درگذرگلشیری ازسالهاو دهههای زندگیاش،هزاربارترک خورده،تکهتکههای تصویرش درآینه داستانهایی که گلشیری درطول این سالها نوشته به صورتهای گوناگون مجموع شده ویابه قول خودگلشیری در«آینههای دردار»تکهپارههای وجودش رابه شخصیتهای داستانی وام داده است:«دستهات را شاید…خال رابه خیلیها دادهام.البته هربارجایی است که اینجا نیست که تو داری».گزینش اسمهادرهمه داستانهای گلشیری به خصوص در «آینههای دردار»،برخوردپیچیده اوراباهمه زندگیاش وهمه زنان زندگیاش نشان میدهد.نام شخصیت اصلی «آینههای دردار»، «ابراهیم» است ونام زن آرزوهایش«صنم»که معنای بت داردکه شایدکاراصلی ابراهیم شکستن اوست تاازدوباره سوار کردن تکههای درهم شکسته وجودش زن تازه ای یا خدای تازهای بیافریندوشایدهم همانطور تکهتکه به امان خدا رهایش کند:«کودکی زنهایم همیشه همان نیست که کودکی تو بوده،برای همین همیشه چیزهاتکه تکه یادم میآید.شایدبرای همین مینویسم تاجمعشان کنم،درعالم خیال درجایی کنارهم».
بله،زن داستانهای گلشیری،مثل خود گلشیری،مثل جهانی که درآن زندگی میکندومثل داستانهایی که برای این جهان مینویسد،تکهتکه و هزارپاره است.نه آسمانی است ونه زمین زیرپایش سفت ومحکم است؛امااین بخت بلندراداردکه به برکت آشنایی گلشیری باافسون واژه وجادوی قصه،درذهن خوانندگان داستانهای نویسنده برای همیشه زندگی کند.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.