تری ایگلتون – برگردان شهرام ش – آلترناتیو شماره ۱۴  ایدۀ انقلاب معمولاً تصاویری از خشونت و هرج و مرج را تداعی می­کند. در این معنی، انقلاب می‌تواند در تقابل با رفرم اجتماعی که ما تمایل داریم آن را   صلح­آمیز، ملایم و تدریجی به حساب آوریم قرار می‌گیرد. اما این ضدّیت و مقابله با انقلاب اشتباه است. بسیاری از رفرم­ها ابداً صلح آمیز نبوده­اند. جنبش حقوق مدنی در ایالات متحده را به خاطر بیاورید، که با وجود این­که اصلاً انقلابی نبود اما با مرگ، زد و خورد، زجرکُش کردن سیاه­پوستان و سرکوب وحشیانه همراه بود. در آمریکای لاتین تحت استعمار در قرون هجدهم و نوزدهم، هر تلاشی در جهت رفرم­های آزادی­خواهانه باعث بروز برخوردهای اجتماعی خشونت­بار می‌گردید.
در مقابل، برخی از انقلاب­ها بالنسبه صلح­آمیز بوده‌اند. انقلاب‌های بی­تکان و  کم­خشونتی نیز علاوه بر انقلاب­های خشونت­آمیز وجود دارند. در قیام ۱۹۱۶ دوبلین که به استقلال بخشی از ایرلند منجر شد، عدۀ کمی کشته شدند. انقلاب بلشویکی سال ۱۹۱۷ نیز به طور شگفت­آوری با کم­ترین تلفات ممکن همراه بود. در واقع، تصرف نقاط کلیدی شهر مسکو بدون این که گلوله­ای شلیک شود به انجام رسید. به قول آیزاک دویچر: ”دولت با اندک فشاری از هستی ساقط شده بود.“[۱] چنین قدرتی حاصل حمایت مردم عادی از انقلابیون بود. هفتاد سال
بعد زمانی که نظام شوروی سقوط کرد، این سرزمین وسیع با تاریخی از ستیزهای وحشیانه، با خونریزی بسیار کم­تر از آن­چه در روزهای تاسیس­اش روی داده بود فروپاشید.
این درست است که یک جنگ داخلی خونبار از فردای پیروزی انقلاب  بلشویک­ها آغاز شد. اما این بدان علت بود که نظم اجتماعی جدید تحت حملات وحشیانه­ای از جانب نیروهای دست راستی و هم­چنین اشغالگران خارجی قرار داشت. نیروهای نظامی بریتانیا و فرانسه به طور کامل از ارتش ضدانقلابی سفیدها حمایت و پشتیبانی می‌کردند.
برای مارکسیسم، یک انقلاب با میزان خشونتی که همراه آن است خصلت نمایی نمی­شود. هم­چنین انقلاب یک تحول ناگهانیِ تمام و کمال نیست. این طور نبود که روسیه فردای انقلاب بلشویکی از خواب برخیزد و همۀ مناسبات بازار را منسوخ و مالکیت تمامی صنایع را اجتماعی شده بیابد. بلکه برعکس، بازارها و مالکیت خصوصی برای مدتی طولانی پس از به قدرت رسیدن بلشویک­ها از بین نرفتند، و بلشویک­ها غالباً به صورت گام به گام به برچیدن مناسبات سابق پرداختند. جناح چپ حزب بلشویک خط مشی مشابهی را در مقابل دهقانان در پیش گرفت. هیچ بحثی از اجبار دهقانان و راندن آن­ها به مزارع اشتراکی با توسل به زور وجود نداشت؛ در عوض، این پروسه باید به صورت تدریجی و مبتنی بر رضایت آن­ها صورت می‌گرفت.
سیر تکوین انقلاب‌ها عموماً برای مدتی طولانی به طول می‌انجامد، و ممکن است قرن­ها طول بکشد تا به اهداف خود نائل شوند. طبقۀ متوسط اروپا یک شبه فئودالیسم را برنیانداخت. اگرچه تصرف قدرت سیاسی امری کوتاه مدت است، اما تغییر و تبدیل آداب و رسوم، نهادها و خلق و خوی یک جامعه مدت زمان بیشتری می­طلبد. شما می­توانید صنایع را به وسیلۀ فرمان دولتی اجتماعی کنید، اما قانون­گذاری به تنهایی نمی‌تواند انسان‌هایی را به وجود آورد که رفتار و احساس متفاوتی به نسبت نیاکانشان داشته باشند. این امر یک پروسۀ طولانی از آموزش و تغییر فرهنگی را در برمی‌گیرد.
کسانی که به امکان­پذیر بودن چنین تغییراتی شک دارند باید نسبت به افکارشان تجدید نظر کنند. زیرا خود ما در بریتانیای مدرن محصول انقلابی طولانی هستیم، انقلابی که در در قرن هفدهم به اوج خود رسید؛ و نشانۀ عمدۀ موفقیت­اش این است که اکثر ما به طور کامل از وقوع آن بی­خبریم. آن   انقلاب­هایی موفق هستند که در خاتمه، تمام ردّ و جای پای خود را پاک     می­کنند. در انجام این کار، آن­ها موقعیتی که برای به دست آوردنش مبارزه کرده­اند را کاملاً طبیعی جلوه می­دهند. در اینجا کار آن­ها کمی به وضع حمل شباهت دارد. ما برای این­که مانند انسان ”عادی“ رفتار کنیم، باید رنج و وحشت متولد شدمان را فراموش کنیم. خاستگاه­ها عموماً تلخ و تروماتیک هستند، حال چه در رابطه با افراد باشد و چه دولت‌ها. مارکس در کاپیتال به ما یادآور می­شود که دولت مدرن بریتانیا بنا شده بر استثمار فشردۀ دهقانانِ پرولتر شده، در حالی به وجود آمد که چرک و خون از هر منفذ آن بیرون می­زد.
او اگر شهرنشینی اجباری دهقانان روسی توسط استالین را می­دید، حتماً وحشت­زده می‌شد. بیشتر دولت­ها از دل انقلاب، تهاجم، اشغال، غصب و یا (به ویژه در جوامعی مانند ایالات متحده) نابودی کامل بیرون آمده­اند. آن دولت­هایی موفق­اند که توانسته باشند این تاریخ خونبار را از اذهان شهروندان­شان بزدایند. دولت­هایی که خاستگاه­های ناعادلانه­شان متأخرتر از آن است که فراموشی آن امکان­پذیر باشد –مثال اسرائیل و ایرلند شمالی– به احتمال زیاد گرفتار تعارض سیاسی بسیار خواهند بود.
اگر خود ما محصول یک انقلاب به غایت پیروز هستیم، پس خود این مسئله پاسخی است به این اتهام محافظه­کارانه که همۀ انقلاب­ها در نهایت به شکست انجامیده­اند، یا به وضعیت پیشین بازگشته­اند، یا وضعیت را هزاران بار بدتر کرده­اند، یا فرزندان خود را می­خورند. شاید من اعلان این خبر را در روزنامه­ها ندیده باشم، اما بعید به نظر می­رسد که در فرانسه اشراف و نجبای فئودال، و یا در آلمان زمین­داران یونکر دوباره به حکومت رسیده باشند. درست است، بقایای فئودالی در بریتانیا بیشتر از سایر کشورهای مدرن است، مثل وجود مجلس اعیان، اما این عمدتاً به دلیل آن است که آن­ها مفید بودن خود را برای طبقۀ متوسط حاکم به اثبات رسانیده­اند. آن­ها به مانند دستگاه سلطنتی، نوعی جذبۀ روحانی می‌آفرینند که بدان وسیله تودۀ مردم  را به طرز شایسته­ای رام و مودب نگاه دارند. این­که بیشتر مردم بریتانیا پرنس اندرو را به مثابه کسی که اشعۀ پر رمز و رازی از او ساطع می­شود در نظر نمی­گیرند، نشان می­دهد که ممکن است راه‌ قابل اطمینان‌تر، تکیه بر قدرت و توانایی خودتان باشد.
در حال حاضر اکثر مردم ساکن کشورهای غربی بدون هیچ شکی اظهار خواهند نمود که مخالف انقلاب هستند. که احتمالاً بدین معنا است که آن­ها مخالف برخی انقلاب­ها و طرفدار بعضی دیگرند. انقلاب­های دیگر مردمان، مثل غذای دیگران در رستوران، معمولاً از انقلاب­های خودمان جالب­تر و جذاب­تر است. بسیاری از این افراد بی­تردید از انقلابی که در آمریکا و در اواخر قرن هجدهم بریتانیا را از اریکۀ قدرت به زیر کشید حمایت می­کنند، و یا هم­چنین از  انقلاب­هایی که در کشورهای تحت استعمار روی داده، از ایرلند و هندوستان بگیرید تا کنیا و مالزی، که نهایتاً توانستند استقلال خود را به دست آورند. بعید است که خیلی از این افراد در سوگ سقوط بلوک شوروی گریسته باشند. قیام بردگان از اسپارتاکوس تا شورش­های ایالات جنوبی آمریکا به احتمال فراوان با تایید آن­ها روبرو خواهد شد. هرچند همۀ این خیزش­ها با خشونت همراه    بوده­اند، و در مواردی با خشونت بسیار بیشتری از آن­چه که در انقلاب بلشویکی اعمال شد. پس آیا صادقانه­تر نخواهد بود اگر اعتراف شود که این انقلاب سوسیالیستی است که مورد ضدیت و مخالفت قرار می‌گیرد و نه خود انقلاب؟
البته همواره اقلیت کوچک معروفی به نام صلح­طلبان وجود دارد که هرگونه خشونتی را رد می­کند. شجاعت آن­ها و پافشاری­شان بر اصول، غالب اوقات  علی­رغم سختی‌ و آزار عمومی، بسیار مایۀ تحسین است. اما صلح­طلبان تنها کسانی نیستند که از خشونت تنفر دارند. تقریباً همۀ انسان­ها چنین­اند، البته به جز تعداد اندکی از سادیست­ها و روان­پریشان جامعه ستیز. برای آن که      صلح­طلبی (pacifism) ارزش بحث و گفتگو داشته باشد، باید چیزی فراتر از برخی اظهارات پرهیزگارانه مبنی بر انزجار از جنگ باشد. تقریباً همه موافق‌ خواهند بود، که چنین مواردی هرچند درست و دقیق باشند، اما باز ملال­آورند. تنها صلح طلبی که ارزش بحث دارد، آن کسی است که خشونت را به طور مطلق رد می­کند. و این بدان معنا است که رد کردن خشونت فقط معطوف به جنگ­ها یا انقلاب­ها نیست، بلکه امتناع از فرود آوردن چوب بر سر یک قاتل فراری است، تا تنها او را از کار بیاندازد و نه این که او را بکشد، آن هم در زمانی که این قاتل قصد دارد تا یک کلاس از کودکان مدرسه­ای را به رگبار ببندد، است.
هر کسی که موقعیت انجام این کار را داشته باشد و از انجام آن قصور بورزد، حتماً باید توضیحات مبسوطی را در جلسۀ بعدی انجمن اولیا و مربیان ارائه بدهد. صلح­طلبی در معنای دقیق کلمه، به شدت غیر اخلاقی است. تقریباً همه با استفاده از خشونت در شرایطی حاد و استثنایی موافقت می­کنند. منشور سازمان ملل مقاومت مسلحانه بر علیه یک قدرت اشغالگر را مجاز اعلام نموده است. مسئله تنها این است که چنین خشونت­هایی را باید با شروط        سخت­گیرانه­ای محدود ساخت. این خشونت باید در درجۀ اول تدافعی باشد، باید آخرین چاره پس از تمام تلاش­هایی باشد که انجام شده و با شکست مواجه گشته­اند، باید تنها وسیله خنثی کردن شرّ بزرگ­تر باشد، این خشونت باید متناسب باشد، باید به طور معقولانه­ای شانس موفقیت داشته باشد، نباید با کشتار شهروندان بی‌گناه همراه باشد و قس علی هذا.
مارکسیسم در دوران کوتاه اما خونین به قدرت رسیدن‌اش، با میزان سهمگینی از خشونت درگیر بوده است. هم استالین و هم مائو قاتلین تودۀ مردم، در مقیاسی غیر قابل تصور بوده­اند. در حالی که امروزه تعداد بسیار اندکی از مارکسیست­ها به دنبال دفاع از این جنایت­های وحشتناک هستند، بسیاری از غیر مارکسیست­ها علناً از نابودی و انهدام درسدن یا هیروشیما دفاع می­کنند. من پیش از این استدلال کرده‌ام که مارکسیست­ها خود بیش از هر مکتب فکری دیگری توضیحات قانع کننده­ای از چگونگی پیدایی قساوت­های آدم­هایی مثل استالین و چگونگی جلوگیری از تکرار آن، ارائه کرده­اند.
اما در مورد جنایات سرمایه­داری چه؟ در مورد حمام خون سبعانه­ای که با نام جنگ جهانی اول شناخته می­شود، و در آن برخورد شدید کشورهای امپریالیستِ تشنه قلمرو با یکدیگر، فرزندان طبقۀ کارگر را در جامۀ سربازان به قتل­گاه عبث و بیهوده­ای فرستاد چه می­گویید؟ تاریخ سرمایه­داری روی­هم رفته، حکایتی است از جنگ و ستیز جهانی، استثمار مستعمراتی، نسل­کشی و قحطی­های قابل اجتناب. اگر نسخه­ای تحریف شده از مارکسیسم باعث زایش دولت استالینیستی گردید، در مقابل موتاسیونی افراطی در سرمایه­داری باعث به وجود آمدن نسخۀ فاشیستی آن شد.
اگر یک میلیون نفر در قحطی بزرگ ایرلند در دهۀ  ۱۸۴۰ از گرسنگی مردند، تا حد زیادی به خاطر اصرار حکومت وقت بریتانیا در رعایت قوانین بازار آزاد در سیاست رقت­بار اعانه­ای­اش بود. پیش از این دیدیم که مارکس در کاپیتال با خشمی که به دشواری مهارش کرده، از پروسۀ طولانی و خونباری که به وسیلۀ آن دهقانان انگلیسی از زمین کنده شدند می­نویسد. این تاریخ سلب مالکیت خشونت­بار است که زیر پوست آرامش چشم­انداز روستایی انگلیسی نهفته است. در مقایسه با این فصل دهشتناک از تاریخ، که برای دوره­ای طولانی ادامه داشته، واقعه­ای مانند انقلاب کوبا چون یک مهمانی عصرانۀ چای به نظر می‌رسد.
برای مارکسیست‌ها، آنتاگونیسم (تضاد آشتی­ناپذیر) در جوهر خود سرمایه­داری ساخته شده است. این مسئله نه تنها در مورد تعارض طبقاتی همراه با   سرمایه­داری، که در رابطه با جنگ­هایی که به وجود آورندۀ آن­هاست نیز صدق می­کند، هم چنان که کشورهای سرمایه­داری بر سر منابع جهانی یا حوزه­های نفوذ امپریالیستی با یکدیگر تصادمات شدیدی دارند. در مقابل، صلح همواره یکی از فوری­ترین اهداف جنبش بین­المللی سوسیالیستی بوده است. زمانی که بلشویک­ها به قدرت رسیدند، روسیه را از کشتارگاه جنگ جهانی اول بیرون کشیدند. سوسیالیست‌ها، با آن نفرت خود از میلیتاریسم و شوونیسم، نقش بسیار مهمی را در اکثر جنبش­های صلح در طول تاریخ مدرن ایفا نموده­اند. جنبش طبقۀ کارگر هرگز درصدد خشونت­ورزی نبوده است، بلکه همواره خواستار پایان بخشیدن به آن بوده است.
مارکسیست­ها هم­چنین سنتاً مخالف آن­چه که ”ماجراجویی“ می­نامند بوده­اند. یعنی مخالف حرکتی که گروهی کوچک از انقلابیون بدون ملاحظه رو در روی نیروی بسیار بزرگ دولت قرار بگیرند. انقلاب بلشویکی به وسیلۀ محفلی مخفی از توطئه­چینان به وجود نیامد، بلکه توسط افرادی به پیروزی رسید که آشکارا در نهادهای نمایندگی عمومی که با نام شورا شناخته می­شد انتخاب شده بودند. مارکس قاطعانه در برابر قیام­های مثلاً قهرمانانۀ مبارزین عبوسی که       چنگک­های­شان را در مقابل تانک­ها بلند می­کنند می­ایستد. او معتقد بود که انقلاب برای پیروزی نیازمند پیش شرط­های مادی معینی است. مسئله تنها در اراده­ای فولادین و دوز بالایی از شهامت خلاصه نمی­شود. بسیار محتمل خواهد بود که شما در میانۀ بحران عمده­ای که در آن طبقۀ حاکم ضعیف و پراکنده است، و نیروهای سوسیالیست نیرومند و سازماندهی شده هستند از بخت بالاتری برخوردار باشید تا زمانی که حکومت در دوران خوب خودش به سر می‌برد و مخالفان آن ترسیده و چند پاره شده­اند. به این معنی، رابطه­ای میان ماتریالیسم مارکس–پافشاری او بر تجزیه و تحلیل نیروهای مادی فعال در جامعه– و مسئلۀ خشونت انقلابی وجود دارد.
بیشتر اعتراضات طبقۀ کارگر در بریتانیا، از چارتیست­ها تا رژۀ گرسنگان در دهۀ ۱۹۳۰، صلح­آمیز بوده است. روی هم رفته، جنبش­های طبقۀ کارگر تنها زمانی به خشونت متوسل می­شوند که برانگیخته و خشمگین شده باشند، یا در   زمان­هایی که به این امر وادار شده باشند، و یا وقتی که تاکتیک­های صلح­آمیز به وضوح شکست خورده باشند. این رویه با جنبش حق رای برای زنان     مشابهت­های فراوانی دارد. بی­میلی و اکراه کارگران در خونریزی به طور واضحی در تباین با آمادگی اربابان و کارفرمایان­شان در استفاده از تازیانه و تفنگ قرار می­گیرد. به علاوه کارگران به منابعی مانند نیروی سهمگین نظامی که در اختیار دولت سرمایه­داری است نیز دسترسی ندارند. در بسیاری از بخش­های جهان امروز، وجود دولتی سرکوبگر و آماده برای استفاده از سلاح­های خود بر علیه اعتصابات و تظاهرات صلح­آمیز، به امری پیش پا افتاده و عادی تبدیل شده است. همچنان که فیلسوف آلمانی والتر بنیامین می­نویسد، انقلاب یک قطار از کنترل خارج شده نیست؛ انقلاب استفاده از ترمز اضطراری است. این سرمایه­داری است که از کنترل خارج شده، و با آنارشی نیروهای بازار هدایت می­شود. و این سوسیالیسم است که تلاش می­کند تا مجدداً کنترل و تسلط جمعی را بر این جانور دیوانۀ وحشی اعاده نماید.
اگر انقلاب­های سوسیالیستی عوماً درگیر خشونت بوده­اند، بیشتر به این علت است که به ندرت پیش می‌آید که طبقات دارا بدون هیچ گونه منازعه و مقاومتی از امتیازات خود چشم­پوشی کنند. با این وجود، دلایلی منطقی برای امید به این امر وجود دارد که  استفاده از زور در حداقل ممکن نگاه داشته شود. این بدان علت است که برای مارکسیسم یک انقلاب امری مشابه کودتا و یا طغیان یک نارضایتی خودانگیخته نیست. انقلاب­ها تنها تلاشی صرف برای پایین کشیدن دولت نیست. یک کودتای نظامی دست راستی ممکن است این کار را انجام دهد، اما این، آن چیزی نیست که مارکسیست‌ها از انقلاب مدّ نظر دارند. انقلاب در کامل­ترین معنی آن، زمانی روی می­دهد که یک طبقۀ اجتماعی با نیروی خودش سلطۀ طبقۀ دیگر را براندازد و خود جایگزین آن شود.
در مورد انقلاب سوسیالیستی، این بدان معنی است که طبقۀ کارگر       سازمان­یافته، به همراه متّحدان‌ مختلف خود، جانشین بورژوازی و طبقۀ متوسط سرمایه­دار می­شود. اما مارکس به طبقۀ کارگر به عنوان بزرگ­ترین طبقه در جامعۀ سرمایه­داری می­نگریست. پس در این­جا ما از کنش یک اکثریت صحبت می­کنیم، نه از یک دستۀ کوچک شورشی. از آن­جایی که هدف سوسیالیسم خودگردانی توسط مردم است، هیچ کس نمی­تواند از طرف شما انقلابی سوسیالیستی به راه بیاندازد، همان طور که هیچ کسی نمی­تواند از طرف شما به یک پوکر باز قهار مبدل شود. همان­گونه که چسترتن می­نویسد، چنین خودتعیّن­بخشی عمومی ”چیزی است قابل مقایسه با این که کسی نامه­های عاشقانه­اش را خودش بنویسد و یا خودش بینی­اش را تمیز کند. کارهایی وجود دارند که ما انتظار داریم یک انسان خودش آن­ها را انجام دهد، حتی اگر آن­ها را درست به انجام نرساند.“[۲] نوکر من ممکن است در تمیز کردن بینی من بسیار زبردست­تر از خود من باشد، اما برازنده­تر این است که  من خودم این کار را انجام دهم، یا (اگر من پرنس چارلز باشم) حداقل گاه گاهی خودم به این گونه کارها برسم.
انقلاب نمی­تواند از طرف یک گروه منسجم از توطئه­گران پیشتاز به شما تقدیم شود. هم­چنین، همان­گونه که لنین اصرار داشت، نمی­توان آن را از خارج وارد کرد و به زور سرنیزه تحمیل نمود، یعنی همان کاری که استالین در اروپای شرقی کرد. شما باید خودتان در ساختن انقلاب فعالانه شرکت داشته باشید، درست بر عکس آن هنرمندی که به دستیاران­اش یاد می­دهد که بیرون بروند و کوسه­ای را خشک کرده و به اسم او در ویترین بگذارند. (بدون شک چنین اتفاقی به زودی برای رمان نویسان نیز خواهد افتاد.) [منظور هنر ویترینی است] تنها در آن زمان است که آنانی که پیش از آن نسبتاً فاقد قدرت بوده­اند برای بازسازی کلیّت جامعه تجربه می­آموزند، مهارتی پیدا می­کنند و اعتماد به نفسی می­یابند. تنها انقلاب­های سوسیالیستی هستند که می­توانند دموکراتیک باشند. این طبقۀ حاکم است که حکومت غیردموکراتیک اقلیتی را به وجود آورده است. و توده­های وسیع مردم که چنین قیامی­هایی باید با جوهرۀ آن­ها همراه شود، مطمئن­ترین سنگر در مقابل نیروهای افراطی است. در این معنی، انقلاب­هایی که محتملاً پیروز شوند محتملاً نیز با کمترین خشونت همراه خواهند بود.
این البته بدان معنی نیست که انقلاب­ها ممکن نیست باعث برانگیختن واکنش خونینی از جانب حکومت دست پاچه‌ای شود که آماده استفاده از ترور و خشونت بر علیه انقلابیون است. اما حتی دولت‌های استبدادی هم باید به میزان معینی از رضایت منفعلانه از طرف حکومت شوندگان اتکا داشته باشند، هر چند این رضایت از روی بی‌میلی و موقتی باشد. شما نمی‌توانید به نحو مقتضی بر ملّتی حکومت کنید که نه تنها در یک حالت نارضایتی دائمی از حکومت است، بلکه هم­چنین هر گوشه از اعتبار حکمرانی شما را انکار می­کند. شما می­توانید بعضی از مردم را برای مدت زمانی به زندان بیاندازید، اما نمی­توانید این کار را در مورد همۀ مردم و همه زمان­ها انجام دهید. این امکان برای چنین دولت­های    بی­اعتباری وجود دارد که برای مدت زمان طولانی با سماجت به حضور خویش ادامه دهند. برای نمونه رژیم‌های کنونیِ برمه و زیمباوه را به یاد بیاورید. هرچند در نهایت، این مسئله حتی برای مستبدان نیز روشن می­شود که رفتنی هستند.
رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی هر قدر هم بی­رحم و جنایت­بار بود، اما سرانجام دریافت که نمی‌تواند بیشتر از این ادامه داشته باشد. همین حرف را نیز می­توان در مورد دیکتاتوری­های لهستان، آلمان شرقی، رومانی و دیگر کشورهای تحت سلطۀ شوروی در انتهای دهۀ ۱۹۸۰ زد. این مسئله در مورد بسیاری از اعضای امروز حزب اتحاد اولستر نیز صدق می­کند، که پس از سال­ها خونریزی وادار به فهمیدن این امر شدند که محروم­سازی‌ شهروندان کاتولیک بیش از این قابل دوام نیست.
با این وجود، چرا مارکسیست­ها نگاه­شان معطوف انقلاب است تا دموکراسی پارلمانی و رفرم اجتماعی؟ پاسخ این است که آن­ها چنین نمی­کنند، یا حداقل کاملاً این گونه رفتار نمی­کنند. تنها چپ‌رو‌های افراطی نگاه­شان این گونه است. [۳] یکی از اولین احکام بلشویک­ها پس از به قدرت رسیدن در روسیه الغای مجازات اعدام بود. انقلابی بودن یا رفرمیست بودن مثل طرفدار آرسنال یا اِوِرتون بودن نیست. بیشتر انقلابیون نیز در زمره پشتیبانان رفرم­ها هستند. البته نه هر رفرم کهنه­ای، و نه رفرمیسم به مثابه نوش­دارویی سیاسی؛ بلکه انقلابیون منتظر تغییر سوسیالیستی خیلی سریعی هستند که به اندازۀ تغییر فئودالی و یا سرمایه­داری به طول نیانجامد. جایی که انقلابیون با رفرمیست­ها تفاوت پیدا می­کنند، در این نیست که مثلاً رفرمیست­ها از مبارزه بر علیه بستن بیمارستان‌ها کوتاهی می­کنند، زیرا این مبارزه توجه را از مسائل حیاتی مربوط به انقلاب منحرف می­کند.
بلکه تفاوت در این است که انقلابیون چنین رفرم­هایی را در چشم­اندازی طولانی‌تر و رادیکال‌تر در نظر می­گیرند. رفرم حیاتی است؛ اما دیر یا زود به نقطه­ای خواهید رسید که سیستم دیگر به شما راه   نمی­دهد، و برای مارکسیسم این نقطه با عنوان روابط اجتماعی تولید شناخته می­شود. یا، در زبانی کمتر فنّی، یک طبقۀ مسلط که منابع مادی را کنترل   می­کند، به طور محسوسی میل ندارد تا از آن­ها دست بکشد.
تنها پس از این است که انتخابی قطعی بین رفرم و انقلاب پیش چشم ظاهر می­شود. در نهایت، همان­گونه کهتاونی مورخ سوسیالیست اظهار داشته، شما می­توانید یک پیاز را لایه لایه پوست بکنید، اما نمی­توانید پوست یک ببر را به همان ترتیب بکنید. هرچند، پوست گرفتن پیاز، رفرم را بسیار آسان جلوه می­دهد. بیشتر رفرم­هایی که ما اکنون آن­ها را به عنوان خصیصه­های گران­بهای جامعۀ لیبرال در نظر  می­گیریم –حق رأی همگانی، آموزش همگانی رایگان، آزادی مطبوعات، اتحادیه­های کارگری و مانند آن­ها– با مبارزۀ همگانی در برابر مقاومت وحشیانۀ طبقۀ حاکم به دست آمده‌اند.
به علاوه انقلابیون، لزوماً دموکراسی پارلمانی را رد نمی­کنند. چه بهتر که پارلمان هم بتواند در خدمت اهداف آن­ها قرار بگیرد. با این حال، مارکسیست­ها ملاحظاتی در رابطه با دموکراسی پارلمانی دارند –­نه به این خاطر که دموکراتیک است، بلکه به این علت که به قدر کافی دموکراتیک نیست.  پارلمان­ها نهادهایی هستند که مردم عادی متقاعد می­شوند تا قدرت خود را به طور دائم به آن­ها واگذار نمایند، و بر این روند نیز مردم کنترل بسیار اندکی دارند. به طور کلی تصور می­شود که انقلاب برضد دموکراسی است، یعنی مانند کار اقلیت­های مخفی شیطانی که تلاش می­کنند تا ارادۀ اکثریت را از میان ببرند.
در واقع، انقلاب به مثابه پروسه­ای است که توسط آن انسان­ها از طریق شوراها و انجمن­های مردمی قدرت را بر هستی خودشان اعمال می­کنند، این وضعیت به مراتب دموکراتیک­تر از آن چیزی است که اکنون در دسترس مردم است. بلشویک­ها رکورد قابل توجهی از مجادلات علنی و آزاد در درون صفوف خود داشتند، و این تصور که آن­ها باید تنها حزب سیاسی باشند که بر کشور حکومت می­کند، هرگز بخشی از برنامۀ اصلی آنان نبود.
گذشته از این، همان گونه که بعدتر خواهیم دید، پارلمان­ها بخشی از دولتی هستند که بر سر کار است و کلاً نقش آن اطمینان از حق حاکمیت سرمایه بر کار است. این تنها عقیدۀ مارکسیست­ها نیست. همان‌گونه که یکی از مفسران قرن هفدهم نوشت، پارلمان انگلستان ”سنگر حفاظت از مالکیت“[۴] است. سرانجام، همان طور که مارکس ادعا می­کند، پارلمان یا دولت، مردم عادی را چندان به مانند منافع مالکیت خصوصی نمایندگی نمی­کند. همان­طور که پیش از این دیدیم، سیسرون با این نظر با کمال میل موافقت می‌نمود. در نظم سرمایه­داری، هیچ پارلمانی جرأت این را نخواهد داشت تا با قدرت مهیب چنین منافع خاصی مواجهه داشته باشد. پارلمان اگر تهدیدی به شمار آید بیش از حد در کار آن­ها دخالت نماید، فوراً در خروجی به آن نشان داده خواهد شد. از این رو، برای سوسیالیست­ها عجیب خواهد بود که به چنین تالارهای گفتگویی به عنوان وسیله­ای حیاتی برای ترویج اهداف خود بنگرند، و نه به عنوان یک وسیله‌ در میان بسیاری وسایل و ابزار دیگر.
 به نظر می­رسد که خود مارکس معتقد بوده است که در کشورهایی مانند انگلستان، هلند و ایالات متحده، ممکن است سوسیالیست­ها بتوانند به طرقی صلح­آمیز به اهداف­شان دست پیدا کنند. او پارلمان و یا رفرم اجتماعی را رد نکرد. او هم­چنین می­اندیشید که یک حزب سوسیالیست تنها با حمایت و پشتیبانی اکثریتی از طبقۀ کارگر می­تواند قدرت را به دست بگیرد. او مدافع مشتاق ارگان­های رفرمیستی چون احزاب سیاسی طبقۀ کارگر، اتحادیه­های کارگری، انجمن‌های فرهنگی و روزنامه‌های سیاسی بود. او هم­چنین به طرفداری از اقدامات رفرمیستی خاصی مانند گسترش حق رأی و یا کوتاه شدن ساعت کار روزانه سخنرانی می‌کرد. در واقع از یک جهت او این­طور خوش­بینانه می­اندیشید که حق رأی همگانی به خودی خود می­تواند سلطۀ سرمایه­داری را تضعیف نماید. همکار او، فردریش انگلس نیز به میزان زیادی دلبستۀ اهمیت صلح­آمیز بودن تغییر اجتماعی بود، و مشتاقانه آرزومند روی­دادن انقلابی بدون خشونت در آینده بود.
یکی از مشکلات بر سر راه انقلاب­های سوسیالیستی این است که آن­ها به احتمال زیاد در جاهایی روی می‌دهند که نگاه‌داری و تقویت انقلاب در آن جا بسیار سخت است. لنین به این مسئله در مورد قیام بلشویکی به کنایه اشاره کرده است. انسان­هایی که به طرز بی­رحمانه­ای تحت ستم قرار گرفته و تقریباً قحطی­زده­اند ممکن است احساس کنند در راه ساختن یک انقلاب چیزی برای از دست دادن ندارند. از طرف دیگر، همان­طور که پیش­تر دیدیم، شرایط اجتماعی عقب مانده که آن­ها را به سمت قیام می‌راند، بدترین مکان ممکن برای شروع به ساختن سوسیالیسم است. سرنگون کردن دولت ممکن است در این شرایط آسان­تر باشد، اما در مقابل شما هم به منابعی که اجازه ساختن یک آلترناتیو مناسب و ماندنی را بدهد دسترسی نخواهید داشت. مردمی که از شرایط خود رضایت داشته باشند احتمالاً انقلابی را نیز به راه نخواهند انداخت. اما مردمی نیز که احساس یأس و ناامیدی بکنند هم هرگز انقلاب نمی­کنند. خبر بد برای سوسیالیست­ها این است که انسان­ها به تغییر دادن موقعیت­شان تا زمانی که هنوز چیزی در آن موقعیت برای­شان وجود دارد به شدت بی­میل خواهند بود.
بعضی اوقات در مورد بی­علاقگی سیاسیِ فرضیِ طبقۀ کارگر به مارکسیست­ها طعنه زده می‌شود. مردم عادی ممکن است نسبت به سیاست­های روزمرۀ دولت که احساس می­کنند برای ایشان بی­اثر است، به تمامی بی­تفاوت باشند. اما وقتی که دولت تلاش می‌کند تا بیمارستان‌شان را ببندد، کارخانۀ‌شان را به غرب ایرلند منتقل کند، و یا فرودگاهی در باغچۀ پشتی­شان بکارد، آن­گاه به احتمال زیاد به حرکت در می­آیند. هم­چنین این نکته نیز شایان توجه است که بی­تفاوتی از این دست ممکن است امری کاملاً عقلانی باشد. تا زمانی که یک سیستم هنوز قادر است که تا حد کمی شهروندان­اش را راضی نگاه دارد، برای این شهروندان غیرمعقولانه نخواهد بود اگر به جای جهشی مخاطره­آمیز به آینده­ای ناشناخته، به آن چه که دارند قناعت کنند. محافظه­کاری از این دست را نباید به تمسخر گرفت.
در هر صورت، بیشتر مردم پریشان­تر و گرفتارتر از آن هستند که زحمت پرداختن به چشم­اندازهای آینده را به خود بدهند. اختلال اجتماعی طبعاً آن چیزی نیست که اکثر انسان­ها مشتاق در آغوش گرفتن­اش باشند. آن­ها مطمئناً سوسیالیسم را تنها به این علت که ایدۀ خوبی به نظر می­رسد نخواهند پذیرفت. این امر زمانی صورت می­گیرد که محرومیت­های حاصل از وضع موجود کم کم شدت پیدا کرده و تغییرات رادیکال که جهشی است به سوی آینده به تدریج معقول و منطقی به نظر برسند. انقلاب­ها زمانی درمی­گیرند که تقریباً هر آلترناتیوی از آن­چه که امروز هست بهتر و برتر به نظر برسد. در این وضعیت، نه گفتن به شورش غیر عقلانی خواهد بود. سرمایه­داری نمی­تواند شکایتی داشته باشد، زیرا برای قرن­ها به حاکمیت کامل منفعت شخصی آویخته بوده است، و در این زمان بردگان مزدوری­اش تشخیص داده­اند که منفعت جمعی ایشان در تلاش برای چیزی متفاوت و برای تغییر قرار گرفته است.
رفرم و دموکراسی اجتماعی قطعاً می‌تواند انقلاب را تطمیع کند. خود مارکس به این اندازه عمر کرد که شاهد آغاز این پروسه در بریتانیای عصر ویکتوریا باشد، اما آن قدر هم زنده نماند تا تأثیرات کامل آن را بنگارد. اگر جامعه‌ طبقاتی بتواند به اندازۀ کافی نوکر صفتانی را برای اداره سیستم خود به وجود آورد که با وجود آن­ها قادر به دور انداختن و از دور خارج کردن آشغال­ها و پس مانده­های این نظام باشد، احتمالاً عجالتاً در امن و امان خواهد بود. بالاخره زمانی که در انجام این کار شکست می­خورد، بسیار محتمل خواهد بود (هرچند به هیچ وجه اجتناب­ناپذیر نیست) که آن­هایی که همیشه شکست خورده­اند بخواهند این سیستم را سرنگون کنند. چرا نباید این کار را بکنند؟ چه چیزی می­تواند بدتر از آشغال بودن و پس مانده بودن باشد؟ در این نقطه است که گذاشتن همۀ تخم مرغ­ها در سبد آینده­ای آلترناتیو، به طور برجسته­ای یک تصمیم عقلانی خواهد بود. و به هر حال عقل نوع بشر به تمامی زائل نمی­شود، و آن قدر قدرتمند باقی می­ماند که بفهمد چه زمانی ترک گفتن وضعیت فعلی و حرکت به سوی آینده تقریباً به نفع او خواهد بود.
آن­هایی که می­پرسند که چه کسی سرمایه­داری را پایین می­کشد، مایل­اند فراموش کنند که به یک معنی وجود چنین کسانی غیر ضروری است.    سرمایه­داری کاملاً قادر است تا تحت تناقضات خاص خود، حتی بدون    کوچک­ترین فشاری از طرف مخالفین­اش فروبپاشد. در واقع، همین چند سال پیش نزدیک بود این بلا را بر سر خودش بیاورد. هرچند، پیامد عمدۀ انفجار از درون سیستم، اگر هیچ نیروی سیاسی سازمان یافته­ای که بتواند آلترناتیو آن را عرضه کند در دسترس نباشد، بیشتر می­تواند بربریت باشد تا سوسیالیسم. یکی از دلایل فوری این که چرا ما نیازمند چنین سازمان­یابی هستیم، این است که در صورت وقوع بحرانی عظیم در سرمایه­داری، شمار کم­تری از مردم صدمه ببینند، و سیستمی جدید که به نفع همگان باشد به سرعت از دل ویرانه­ها سر برآورد.
پانوشت ها:
۱.     آیزاک دویچر، استالین (۱۹۶۸)، ص.۱۷۳
۲.     گ.ک. چسترتون، ارتودوکسی، (۱۹۴۶)، ص.۸۳
۳.     در دهه هفتاد میلادی که دهه رزمندگی بود، میزان خلوص اعتقادی یک سوسیالیست اغلب با پاسخ دادن به این پرسش آزموده می­شد که ”آیا در صورتی که شریک زندگی­تان به قتل برسد، به قوانین دادگاه­های بورژوایی رجوع      می­کنید؟“ یا ”آیا شما حاضرید برای مطبوعات بورژوایی بنویسید؟“ و یا ”آیا شما جوخه­های آتش بورژوایی را بریگاد می­نامید؟“ خُلّص­ترین و راستین­ترین سوسیالیست­ها و چپ­گرایان افراطی کسانی بودند که این سوالات را صراحتاً با پاسخ ”نه“ جواب می­دادند.
۴.     به نقل از کتاب کریستوفر هیل با عنوان ”مرد خدا“، اولیور کرامول و انقلاب انگلستان، (۱۹۹۰)، ص.۱۷۳

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com