جستارهای ذیل به پیروی از اموزه های نیچه، لکان و دلوز در پی این هستند که نشان بدهند چرا فرمان اخلاقی معمولا در نقش طلبکاری حضور می یابد و تو را به سان مومن به بدهکار همیشگی تبدیل می کند. همانطور که هر ایده الی که به شما می گوید «اینگونه بشو یا آنگونه باش»، مثل هر فرمان اخلاقی و «تو بایدی»، در واقع چیزی جز شکست دایمی شما در تحقق خواستش نمی طلبد و قدرتش در نتیجه ی شکست دایمی و اجتناب ناپذیر من و شما هست. زیرا این وسط «متنی مهم و رادیکال» حذف شده است که ضمیر نااگاه ما و زندگی مرتب به اشکال مختلف و در قالب دور باطل و شکستها و سیمپتومهای ما به ما نشان می دهد و این متن رادیکال و حذف شده این است که چه مومن یا سوژه و چه هر اخلاق و ایده الی بشخصه امری منقسم و چندوجهی یا پلورالیستی است. همیشه سطح و منظر یا صحنه ایی با هزار امکان و هزار فلات است، خواه صحنه ی ایمان یا صحنه ی دانش باشد و یا صحنه ی اروتیک، همیشه انجا هزار امکان و هزار فانتزی و هزار تاویل بسان واقعیت های مجازی در جریان است که می خواهند اکتوِل بشوند و تغییری نو ایجاد بکنند، چه به شکل تغییر و تاویلهایی تحول افرین یا حتی به شکل تغییرات و مسخ خطرناک و رو به عقب یا بسان تاویلی فاشیستی. به این خاطر هیچ فرمان اخلاقی نمی تواند در نهایت بگوید که موضوعش واقعا چیست. چه وقتی که سخن از «گفتار نیک/پندار نیک/کردار نیک» می کند و این پیش شرط را قرار می دهد که گویی کاملا مشخص است که نیک چیست و بد یا دروغ چیست. یا وقتی «تو بایدی» اخلاقی می گوید که «دروغ نگویید»، چون نمی تواند دقیق تعیین بکند که دروغ و یا راست چیست. چون می خواهد از یاد ببرد که حتی در هر دروغی سخن راستی نهفته است و بالعکس. یا وقتی که ایده ال و متاروایت مدرنی به ما می خواهد بگوید «زیبا باشیم یا عقلانی» باشیم و در حینی که وقتی از او سوال بکنی که زیبا چیست و عقلانیت چیست، نمی تواند توضیحی جامع و دقیق بدهد و پس از دمی به لکنت زبان می افتد. همانطور که متافیزیک مدرن و با دوالیسم «معنا/بی معنایی»، عقلانی/غیرعقلانی از یاد می برد که مرز معنا و عقل در واقع بی معنایی یا غیرعقلانی نیست بلکه هر معنایی بر روی بی معنایی خویش افریده می شود و هر عمل عقلانی و یا هر مفهوم از عقل و سلامت بر روی هسته ی محوری خویش از بی معنایی و جنون افریده می شود و مرز هر دو در واقع همان عنصر «نا/معنا» و غیرقابل بیان است. یا با تغییر معنا و حالت یکی چون مفهوم سلامت روحی همزمان معنای قطب مقابلش یعنی جنون و روان پریشی تغییر می کند. همانطور که با تغییر قانون همزمان مفهوم ازادی یا فردیت در جهان مدرن تغییر می کند.

برای ما ایرانیانی که همه نیش «عنکبوتان مقدس» و اخلاقیات مقدس را چشیده ایم و همزمان درگیر با «جهان مدرن و نهیلیسم مدرن» و همراه با «متاروایتها و ایده الهای مدرن» بدنبال زیبایی و سلامت فردی و عقلانیت بوده و هستیم، راه عبور از بحران مدرن خویش دقیقا و بناچار از یکسو با تولید یک ساختار حقوقی و شهروندی دموکراتیک و سکولار می گردد. از سوی دیگر این ساختار مدرن نمی تواند بدون فرهنگ و ذایقه ی نو بوجود بیاید و اینها چون دو قطب همپیوند لازم و ملزوم یکدیگرند. ازینرو لازم است که در جهت تحقق رنسانس مدرن ایرانی همزمان ما به «ارزیابی همه ارزشها» و به تولید یک «اری گویی نو و نمادین» به زندگی و به تنانگی نمادین و قادر به دگردیسی به «پرفورمانسهای مختلف» بنا به شرایط دست بیابیم. تا بتوانیم هر چه بیشتر از «سرباز ناموسی سنتی» اسیر فرمانهای اخلاقی و جنگ جاودانه ی اخلاق/وسوسه ابتدا به «هنرپیشه و طرح مدرن» و سپس بسان مهاجر چندفرهنگی یا پسامدرن به «بازیگر رند و خندان زندگی» دگردیسی بیابیم، به «نا_قهرمان» نیچه و ابر_ انسان او که در واقع به قول او رادیکالیسمش در این نهفته است که قادر است همه چیز را از نو تاویل بکند و بشخصه «هانس وورست یا انسان دست و پاچلفتی» یا دلقکی بیش نیست. یا به سوژه ی نفسانی و طنزامیز لکانی و به جسم بدون اندام از جنس «ژیل دلوز/گواتاری» دگردیسی بیایم و از وحدت در کثرت مدرن در قابل «ایگوی مدرن» هرچه بیشتر به «کثرت در وحدت» چندصدایی دگردیسی بیابیم. یا در نمونه ی ایرانی آن به حالت و وضعیت «عارف و عاشق زمینی رند، خردمند شاد و مومن سبکبال» دست بیابیم که هزار رنگ و هزار امکان است. ازینرو من بسان نخستزادی از نسل رنسانس پس از اولین کتابم در شانزده هفده سال پیش در باب تحلیل ساختاری/روانکاوانه ی بحران مدرنیت ایرانی و راه برون رفت از آن بسوی رنسانس نو و در حجمی بیش از ششصد و پنجاه صحفه و با تیتر «از بحران مدرنیت تا رقص عاشقان و عارفان زمینی»، انگاه در اثر بعدی الکترونیکی به سراغ «ارزیابی همه ارزشهای ایرانی و تولید ارزشها و تنانگی نو» در متنی با تیتر «در ستایش زندگی یا اسرار مگو» رفتم. تا با لحن و زبانی رند و چکشی فرهنگ و سنت ایرانی را با یک نقد نیچه ایی/لکانی هرچه بیشتر ساختارشکنی و نوسازی بکنم. یا از آنزمان به بعد هر اثر من در پیوند زنجیره وار با این دو خواست محوری تحلیل مداوم بحران مدرنیت ایرانی یا تحلیل رخدادها و ساختارهای سیاسی و اجتماعی یا فرهنگی و فردیش و از سوی دیگر تلاش برای تولید «ذایقه و فرهنگ نسل رنسانس» و همراه با تحقق حقوق مدنی و شهروندی همراه بوده و هست. زیرا همه ی این حوزهها در پیوند تنگاتنگ با هم قرار دارند و توسط آن «زیرمتن» محوری ساختاری/روانکاونه به هم گره می خورند که در نوع و الگوهای فرهنگی و زبانی «برخورد یک جامعه و یا فرد با دیگری و غیر یا با زندگی» خویش را نشان می دهد. زیرمتن و گرهگاهی که در فرهنگ و زبان گرفتار بحران مدرنیت ایرانی به حالت یک زیرمتن محوری نارسیسیک و مرید/مرادی و گرفتار دور باطل سیاه/سفیدی و خیر/شری است. زیرمتنی نارسیسیک و وحدت طلبانه که بسان گرهگاه همه حوزه های سیاسی/اجتماعی و فرهنگی و فردی عمل می کند و نشان می دهد که چرا اخلاق ما تقدس گرا و هراسان از تغییر و از زنانگی و تنانگی است و چرا پیوندی متقابل میان دیکتاتور حکومتی با خودمداری فردی و میل به عمل «فراقانونی» و نفی قانون در رهبر تا در مرید و امت وجود دارد. یا چرا ما باید با تولید این ذایقه و دیسکورس دنیوی به جای ذایقه و دیسکورس سیاه/سفید و خیر/شری سنتی، همزمان دیسکورس همپیوند و مدرن «دولت مدرن/ملت مدرن/ فرد مدرن» را و در «وحدت در کثرتی رنگارنگ» و یا بسان ملتی واحد و رنگارنگ بیافرینیم. زیرا یکی بدون دیگری نمی شود و هر عمل نصفه و نیمه در نهایت هر دو طرف و در نهایت کل تحول را مسخ و محکوم به بازتولید دور باطل «پدرکُشی/ فرزندکُشی» می کند، به جای اینکه «انقلابات همپیوند» و مدنی و تحول ساختاری و رادیکال بوجود بیاورد و نوع رابطه ی ما با زندگی و دیگری را هرچه بیشتر به رابطه ی نمادین و ثتلیثی و قادر به پارادوکس نقد و طنز همراه با علاقه و احترام با دیگری و غیر قادر بسازد. تا حس و لمس بکنیم که همیشه امکان و راههای دیگری وجود دارد. زیرا اگر «خدایی است انگاه بایستی حکومت خدایان بشود و اگر ایده الی هست انگاه بایستی به حالت ایده ال در ایده الی رند و خندان و چندرگه باشد» و اینکه هر خدا و ایده الت بتوانند نقاط ضعف خویش و دیگری را ببینند و قادر به شوخ چشمی و خنده ی رندانه به خویش و دیگری باشند.

اینکه راه مقابله با نیشهای عنکبوتان اخلاقی نه خاراندن جای نیش و یا نه به قتل رساندن عنکبوتهاست، بلکه راه مقابله ریشه ایی و رادیکال با آن دیدن دروغ بنیادین هر فرمان اخلاقی و هر ایده ال و ورود رنگارنگی و اغوای دنیوی به انهاست تا بشخصه رنگارنگ و دنیوی و قادر به تحول مداوم بشوند و همیشه رگه های مختلف تراژیک/کمدی وار یا پاردویک داشته باشند و مقدس و هیپنوتیزکننده چون نگاه هر باور بنیادگرایانه و یا حتی چون هر متاروایت مدرن نمانند. زیرا راه مقابله با هر دور باطل و انسدادی و با هر سیمپتوم فردی و جمعی به قول لکان این است: ورود رنگارنگی و چندنحوی کردن آن، گذار از عارضه و سیمپتوم به سینتهوم.

جستارهای ذیل با زبان و لحنی چالشی و افوریسمی و در جستار اخری با طنزی رندانه دقیقا می خواهد صحنه ی بنیادی دیدار و مواجهه شدن یکایک ما با هر فرمان اخلاقی و با هر ایده ال فردی یا جمعی را نشان بدهد و اینکه بجای تکرار دور باطل اسارت در نگاهی جبارانه و سادیستی و در دور باطل اعمالی وسواسی و اجباری بتوانیم حال با خدا و ایده المان گفتگوی رندانه را اغاز بکنیم و به او نشان بدهیم که چرا او نیز به ما بدهکار و وابسته است و چرا او بشخصه همیشه یک جایش می لنگد و همیشه منقسم و چندرگه می باشد. تا انگاه که کم کم خدایان و فرامن اخلاقی شروع به خندیدن به خویش نیز بکند. زیرا بقول فروید در مقاله اش «شوخی»، امر شوخ چشمانه یا کمدی موقعی شروع می شود که فرا_ من از تختش پایین می اید و به «ایگو» حماقتهای خویش را نشان می دهد و به انها می خندد تا «ایگو» ببیند که او نیز دچار ضعفهای خویش است و قدرت بدون ضعف وجود ندارد.

Moses Ten Commandments Stones Isolated on White Background.

داریوش برادری، کارشناس ارشد روانشناسی/ روان درمانگر

آموزه هایی در باب حالت سادیستی هر فرمان اخلاقی و ایده ال انسانی و ساختارشکنی خندان آنها!
یا چرا نیش عنکبوت مقدس می سوزاند!

چند درس و آموزش در باب ذات وسوسه گرانه و سادیستی هر اخلاق و ایده ال و چرا انها را باید به اخلاق و ایده الهای خندان و قابل دگردیسی تبدیل بکنیم!


جستار اول

۱/ چرا هر «توباید و ایده الی» می خواهد به او دست نیابی! چرا به تو نمی گوید که نمی توانی به او دست بیابی!

ذات و هدف هر فرمان اخلاقی و هر ایده ال انسانی در این نهفته است که تو در «تحقق آن شکست بخوری» تا تمام عمر بشکل وسواسی و با احساس گناه گرفتار و بنده اش باشی و مسحور نگاهش بمانی. همانطور که «هفت گناه اولیه» چیزی جز شورهای بنیادین زندگی نیستند که به شکل افراطی و روبسوی مرگ درآمده اند، زیرا در پی رسیدن به وصال با چیزی ناممکن هستند. یعنی هر فرمان اخلاقی و هر گناه اخلاقی ناشی از افتادن در دام نارسیسیک دست یابی به وصال و وحدت وجودی ناممکن با یک دیگری و محبوب یا مراد بی نقص و کامل است. ازینرو روانکاوی ازین حرکت می کند که قانون اخلاقی و گناه یا تمنای نفسانی دو روی یک سکه هستند. همانطور که نزد روانکاوی لکان در نهایت «فرامن اخلاقی» و «نهاد یا اصل لذت» در واقع دو روی یک سکه هستند .همانطور که اهورامزد و اهریمن دو روی یک سکه و دیسکورس واحد هستند و عبور از یکی بدون عبور از دیگری ممکن نیست. ( نقاشی هفت گناه اولیه توسط هیرونیموس بوش)

به خاطر این رابطه ی در پی وحدت وجود ناممکن با محبوب نزد کاهن عاشق رستگاری و یا نزد عارف عاشق وحدت وجود با معشوق و یا نزد کامجوی افراطی چون یک فرد پُِرخور یا معتاد است که انها اخر مثل نارسیست درعکس ذیل در تصویر ایده الی از خویش می پرند و خودکشی می کنند، چه به عنوان فرد یا به عنوان جمع. زیرا انگاه برای انها «محبوب گمشده» تبدیل به «چیز مطلق یا دینگ» شده است که آنها را مسحور و مجذوب خویش کرده است و همزمان با عدم امکان وصالش زجرشان می دهد و با نشان دادن مداوم ناتوانی آنها و یا با تولید مداوم حس گناه و خشم به خویش و به دیگری مقصر یا وسوسه گر.

بنابراین در هر فرمان اخلاقی و در هر ایده ال انسانی تمتعی سادیستی نهفته است و حالتی کانیبالیستی. زیرا او با خوردن مداوم تو و با خون گرفتن از شکستت می تواند قدرت بگیرد و زندگی بکند. همانطور که کلیساها و مساجد و معابد بزرگ و شکوهمند توسط زجر و زحمت مزدبگیران یا بردگان و مومنانی تابع و اسیر حس گناه افریده شده اند. بزرگی یکی در کوچک شدن و محوشدن مداوم دیگری و فردیت دیگری ریشه دارد. همانطور که ایده الهای زیبایی و روحمند بشری که توسط رسانه ها و با بمباران مصرف کنندگان با تصاویر زیبا و با فرمانهای اخلاقی همپیوند چون «هر لذتی می خواهی ببر و لاغر بمان»، در نهایت فقط باعث ثروت بیشتر این اربابان ایده الها می شود و جماعتی که مرتب باید بیشتر تلاش بکنند تا با این معیارهای عمومی نو همسویی یا نزدیکی ایجادبکنند، بی انکه به ان دست بیابند. چون اسبی دونده که هیچگاه به خط پایان نمی رسد.

سوال اساسی این است که ایا اخلاق مقدس و ایده ال ناب از دروغ و ناممکنی خویش خبر دارد و یا ندارد و نیاز به ما به عنوان سوژه ی تمنامند و جسم خندان دارد تا ببیند اول و اخر هستی نیست و فقط امکان و حالتی در کنار امکانات و حالات دیگر است. جایی که حضور این سوژه ی تمنامند خالی و یا ضعیف است، انگاه فرد و جامعه اسیر دور باطل جنگ اخلاق با وسوسه می شود و در حینی که هر اخلاقی عاشق وسوسه ی خشن است و هر وسوسه ایی به گونه ی اخلاقی فرمان می دهد و می توانند به هم تبدیل بشوند. همانطور که لکان در مقاله ی مشهورش «کانت با ساد» نشان می دهد که سادیسم ساد حقیقت عملی سوپرایگو و اخلاق کانت است. ( به ترجمه ی من از این اثر مهم لکان در این لینک مراجعه بکنید.

جستار دوم

۲/ با اخلاق و ایده الهایمان چه بکنیم؟ ایا بت شکنی جواب می دهد و یا چرا هر بت شکنی و تابوشکنی به تولید تابوهای نو و بت های نو معمولا منتهی می شود؟

هرگونه جستجو و تمنامندی احتیاج به کمبود و فقدانی دارد که حال به سان یک ایده ال و ارزوی نو تو ر ابه سوی خویش اغوا می کند و با خویش همزمان اخلاق و «توبایدی» به همراه می اورد. بنابراین انکه بخواهد هر اخلاق و یا هر ایده الی را به قتل برساند، همانزمان اسیر یک وسوسه و باور نو شده است و اینکه می توان اخلاق و ایده ال را کامل نابود کرد، به جای اینکه ذات پلورالیستی و چندنحوی هر ایده ال و اخلاق را و حتی ایده ال جدید «تابوشکنی و بت شکنی» خویش را ببیند و بتواند انها را خندان بیافریند و یا با انها رندانه گفتگو بکند و نگذارد اسیر نگاهشان بشود. ازینرو بت شکن همزمان در حال تولید بتهای نو هست و اگر مجسمه ی شاه و پدر قبلیش را پایین می اورد، همانزمان در حال بالا بردن عکس پدر و امام جدیدش به سطح ماه است. ازینرو راه قوی مواجهه شدن با هر ـ«تو باید» اخلاقی و با هر ایده ال قدیم یا جدید این است که ازین دور باطل بت افرینی و بت شکنی بگذری و اول فرمان اخلاقی یا ایده الت را از «تو باید اینگونه یا انگونه باشی» به «من می خواهم اینگونه یا آنگونه بشوم» تبدیل بکنی و سپس «تمنایت و انچه را می خواهی» از شیی به «وضعیتی چندوجهی و رنگارنگ» تبدیل بکنی تا اسیر ایده ال و فرمانت نباشی. تا تمنایت تمنامند و چندنحوی و همیشه بخشا ملتهب و تفاوت افرین بشود، مثل نگاه تثلیثی و نمادین خودت به دیگری و به خویش. تا به جای اینکه بخواهی به «عشق کامل و بی نقص» دست بیابی، حال پا به عرصه و منظر «عشقیدن با رنگها و فیگورهای مختلف و تودرتویش» بگذاری و مرتب حالات نوینی از عشق ورزی را بیاموزی و بیافرینی. یا به جای اینکه بخواهی به «زیبایی نهایی» دست بیابی، پا به عرصه ی «زیباییدن با رنگها و حالات و جوانب تراژیک/کمدی وار» مختلفش پا بگذاری و زیباییهای مختلفتت را در لحظه و اکنون بچشی و بیافرینی و طبیعتا همیشه با کمبودها و جوانب خندان و رند خویش. تا قادر به زیبایی درخشنده و اغواگری باشی که بر لبه ی تلاقی مرگ با زندگی، زیبایی با زشتی، بوجود می آید. یک زیبایی تراژیک و درخشنده، جذاب و شکننده از جنس «انتیگونه های» قدیم و جدید است.

تنها با این توانایی به تمنامندی، به خواستن و چشیدن چندوجهی یا چندرگه و رندانه است که قادرمی شوی بجای اینکه اسیر نگاه و تصویر کامل و بی نقص یک «من ایده ال» و نارسیسیک بشوی، بتوانی با تمرین و خلاقیت مرتب «من های مختلف» و چندرگه بیافرینی و قادر به دگردیسی مداوم باشی. تا بتوانی «اویی» باشی که مرتب «من های مختلف» و بنا به شرایط می افریند. تا بتوانی مثل خدای یونانی زئوس مرتب قادر به تغییر شکل باشی و انهم به هیچ زور زدن قهرمانه ایی، زیرا می بینی که مرتب شرایط و صحنه تغییر می کند و به همراهش حالات مختلف از «اینجاییت» و از اندیشیدن و چشیدن و عشق ورزی بوجود می اید.



جستار سوم

۳/ عبور از رابطه ی «نگاه با نگاه» به رابطه ی رودررو و رندانه ی «چهره با چهره» با اخلاق و با دیگری و غیر!

یا در معنای روانکاوانه آنگاه به بلوغ فردی یا به بلوغ جمعی دست می یابی که قادر به تولید «ایده الهای خویش و به رنگهای مختلف و چندوجهی» باشی، به جای اینکه اسیر نگاه «من ایده ال و شکوهمندی» باشی که بتو مثل «نگاه بدون پلک سارون» در فیلم «ارباب حلقه ها» چشم می دوزد و تو را میخکوب و اسیر خویش می کند.

یعنی قادر می شوی در خویش و دیگری و در هر چیزی نکات قدرتمند و یا ضعیف، تراژیک/ یا کمدی وار را ببینی و بجای اینکه اسیر رابطه ی نارسیستی و مسحورکننده «نگاه با نگاه» باشی؛ مرید یا مراد بشوی، قادر به رابطه ی نمادین «چهره با چهره» با دیگری می شوی. می تونی رودروی دیگری و غیر و محبوب و خدایت بایستی و با او گفتگوی رندانه بکنی و حتی به حماقتهایش بخندی و همزمان قادر به ستایش او و خویش باشی. یعنی از یکسو باید بگویی می خواهم و تمنامند بشوی و از سوی دیگر انچه را می خواهی تمنامند و چندوجهی بچشی و ببینی، بدین وسیله که او را نه به عنوان یک «نام و شیی» بلکه به عنوان یک «فعل» و یا بسان «وضعیت و منظری رنگارنگ»، یا به سان دیسکورسی از این حالت و صفتی چون عشقیدن، اندیشیدن، راه رفتن، دویدن، افریدن و غیره می بینی (ژیل دلوز به آن «شبه علت» می گوید که امری مجازی/ناموجود است، مثل فعل «سبزیدن» که هم معنا سبزشدن را می دهد و هم چیزی بیشتر را نشان می دهد که همیشه بخشا غیرقابل توضیح است. یا مثل قدرت «صورتیدن پلنگ صورتی» که می تواند با حضورش همه چا را صورتی بکند).

بنابراین در معنای روانکاوانه ی لکانی اول بایستی بسان سوژه یا فرد تمنامند به «کمبود مطلوب» خویش اعتراف بکنی و اینکه مثلا دلت می خواهد معروف و مشهور بشوی، یا دوباره به وصال عشقی دست بیابی و در قدم دوم آنگاه بایستی «کمبود در مطلوب» را ببینی و اینکه هر شهرت و عشقی نیز همیشه یکجایش می لنگد و در هر پیروزیی همیشه شکستی نیز وجود دارد. زیرا حال قادری پا به عرصه و منظر و سطح « مشهورشدن یا مشهوریدن و عشقیدن» بگذاری و آن را چندوجهی و رند و خندان و بی اغاز و پایانی بچشی و چون داستان هزارویکشبی.

وگرنه مجبوری یا بنده ی وسواسی فرمانهای اخلاقهای و ایده الهای رسانه ایی بمانی و هی بخواهی به شکل آنها در بیایی بدینوسیله که به دستورات انها عمل بکنی و فردیت خویش را نفی بکنی و مرتب بخشی دیگر از خویش را به قتل برسانی و ضعیف تر بشوی، یا انکه بتوانی چون گروهی حداقلی و در نقش یک «منحرف و پرورز» بگویی که «قانون و فرمان این است که همه چیز به خدمت من در ایند و من وسوسه بشوم و یا ولی فقیه و فرمانده بشوم». یعنی خودت را با فرمان و ایده ال یکی بکنی و تبلور او بشوی. انطور که مثلا در سرنوشت «دوریان گری» از اسکار وایلد می بینیم و یا در سرنوشت یک سادیست متجاوزگر و یا یک دیکتاتور شرقی و مذهبی و یا یک ولی فقیه می بینیم و اینکه در نهایت چیزی جز یک هیولای زشت و یا موجودی خنزرپنزری بیش نمی شوند و رازشان برملا می شود. یا به کمک فیلم قوی و معروف از پازولینی با تیتر «سالو یا صدوبیست روز در سودوم» می بینی که نتیجه ی یک حکومت سکولار فاشیستی با فرمانهای اخلاقی پاکی طلبانه، نژادپرستانه و راسیستی اش این است که از طرف دیگر عاشق خشونت سادیستی و روابط سادومازوخیستی است و آن نظریه فاشیستی و این خشونت و تشنگی سادومازوخیستی یکدیگر را بازتولید می کنند و با هم بسان دو قطب یک دیسکورس مشابه همپیوندند.



جستار چهارم

۴/ چرا اخلاق مقدس و گناه دو روی یک سکه هستند، همانطور که قانون نمادین و تمنامندی دو روی یک سکه هستند و همدیگر را باز می افرینند.

زیرا هر اخلاق و توبایدی دقیقا انچه را نفی می کند که به آن تمنا می ورزید. اخلاقی که می گوید اسیر وسوسه نشو، مرتب در حال وسوسه کردن توست که اسیر وسوسه ایی نشوی. ایده الی که می گوید چنین و چنان بکن تا لاغر و زیبا یا بدون چروک باشی، تمام مدت در حال خط انداختن و چین و چروک انداختن بر فردیت جسمی و جنسیتی تو هست تا تو را بنده ی خویش بکند و خودش چاقتر و ثروتمندتر بشود. ازینرو بقول فروید «اخلاق یا قانون و تمنامندی دو روی یک سکه هستند.» پس اخلاقی نیز می تواند اخلاق ما نسل نو و سوژه های تمنامند باشد که بشخصه اخلاقی چندوجهی باشد. یعنی اخلاق «نام پدری» باشد که می داند نام پدر به معنا حضور «نامهای پدر» و به معنای امکان و ضرورت تاویل مداوم از اخلاق و نام پدر بنا به شرایط و برای دستیابی به تمنامندی و کامجویی و تاویل افرینی بیشتر است. اینکه چه سوژه ی تمنامند و چه اخلاق تمنامند هر دو باید رند و چندوجهی باشند و هر دو باید به هر کمال بی نقصی و به هر «پرفکسیونیسمی» بخندند و از آن دوری بکنند.

زیرا اگر ما «تصویر خدا» هستیم، انطور که در انجیل گفته می شود، پس خدای ما نیز بایستی بشخصه چندوجهی و پارادوکس باشد. اینکه بتواند صادقانه شیادی بکند و یا شیادی صادق باشد. تا بتواند بقول نیچه به هر چیز پژمرده ایی و به هر لوح کهن پوسیده ایی خیانت بکند و با خنده از آنها رد بشود و همزمان از «ادم خائن» بدش بیاید. زیرا ادم خائن همان مومن مایوسی است که روز قبل حاضر بود برای بیان ایمانش چون ابراهیم حاضر به کشتن فرزند خویش باشد و حال با از دست دادن ایمانش اسیر بی ایمانی و یاس خویش است و به هر چیزی خیانت می کند تا تشنگی ناممکنش را سیر بکند. یا ازینرو حکومت معنوی گرا مثل حکومت و جامعه ی ما اول مادی گرا و مصرف گرای افراطی می شود به جای اینکه به «میانمایگی مدرن و شهروندی» دست بیابد. چون به بی قانونی و یا به قانون دیکتاتوری عادت کرده است و زمان می خواهد تا تغییر بکند و بالغ بشود و تن به قانون شهروندی و قابل تغییر بدهد و یا به قانون تمنامندی.

ازینرو در تصویر بالا از مجسمه ی موسی از میکل انجلو می بینیم که «موسی شاخدار» عصبانی از دیدن رقص یهودیان بدور گوساله ی سامری و ایین قدیمی خویش، با خشم به سوی آنها می نگرد و ریش خویش را در دست گرفته است و کتیبه های ده فرمان در حال افتادن از زیربغلش هستند. با انکه در تورات گفته می شود که او از خشم و با دیدن عمل قومش کتیبه ها را به زمین می زند و می شکند. اما پس از تصفیه حساب قومی با خاطیان دوباره به کوه سینا می رود و ده فرمان را از نو می نویسد. موضوعی که موسی اما در این صحنه متوجه نمی شود، دقیقا این بود که چرا ده فرمان خدایش به گونه ایی است که هدفش شکست مداوم مومنان در تحققش هست. تا انزمان که او بخاطر رفع تشنگی قومش با فرمان خدایش در می افتد و چشمه ایی می افریند و به این خاطر مجازات و منع می شود که وارد سرزمین موعود بشود. او فقط اجازه می یابد که از دور به سرزمین موعود بنگرد. در حالیکه عمل طغیان گرایانه ی او علیه «تو باید» دقیقا عمل سنت شکن و تمنامند او بود و اینکه حاضر به تفسیر و تولید «تو بایدی» نوین هست، وقتی حس می کند که فرمان اخلاقی یهوه به ضد سلامتی فردی و جمعی قومش عمل می کند. همانطور که عدم ورود موسی به سرزمین موعود یهودیان به قول لکان به این خاطر بود که او «اخرین مصری در میان یهودیان» بود. چون او عنصر متفاوت بود و انچه جهانشمولی ده فرمان قوم یهود را با حضورش زیر سوال می برد. ده فرمانی که همان گوساله سامری جدید قوم یهود بود و البته با قدرتهای نوینش و با ضعفهای همیشگی اخلاق مقدسی که بر اساس شکست مداوم مومنانش در تحققش ادامه حیات می یابد.

تا انزمانی که هنرمند رند و شکاکی چون «کیشلوفسکی» بیاید و تاویلی نو و سریالی از این ده فرمان بیافریند و اینکه چرا باید برای دست یابی به قدرت خلاقیت و خوشبختی مرتب این ده فرمان را زیر پا گذاشت و یا به اشکال نو و قویتر تاویل و نوافرینی کرد. اینکه چرا تا قادر به دزدی خوب نباشی، نمی توانی به نبوغ بزرگ دست بیابی. زیرا بقول نیچه «نابغه چیزی جز یک دزد خوب نیست». یا به قول لکان «نبوغ چیزی جز توانایی به کاردستی و توانایی به چسباندن چیزهای مختلف برای تولید چیزی نو بیش نیست».

اینکه راه نوزایی و رنسانس فردی و جمعی این است که تن به اغوا و گناه و تکرارش بدهی و حال آن را به شکلی نو و متفاوت و راهگشا بیافرینی، چون قادری که تمنامند و چندوجهی واقعیت و تمنایت را بچشی و بینی. چون تمنایت از هدفی ناممکن تبدیل به منظری هزارفلات یا چندوجهی از «عشقیدن، نوشیدن، خوردن یا خوریدن و غیره شده است» که بشخصه امری ویرتوال/ناموجود است و می تواند مرتب حالات و معانی نو از آن بیافریند و همیشه چندرگه و با رندی و نظربازی خاص خویش. زیرا اگر خدایی هست، پس باید به قول نیچه انگاه خدایانی وجود داشته باشند و دموکراسی واقعی حکومت این خدایان و علایق مختلف در جدال و گفتگوی عشق و قدرت با یکدیگر است و اینکه کدامشان می توانند خاطر ما فرزندان خویش را چنان مجذوب کامجویی و اغوای خویش بکنند که حاضر بشویم پا به منظر هزار فلاتش بگذاریم و دیسکورسها و نامه های مختلف خویش از عشق و عاشقی و اندیشیدن و گناهیدن را بوجود بیاوریم و به همراهش فیگورها و خدایان و فرمانهای اخلاقی نوین و رند و خندان را که می دانند هر خدایی به شیطان خویش احتیاج دارد تا بتواند کاری خدایی بکند.

یا به این خاطر من مجبور بودم به عنوان نخستزادی از نسل رنسانس پس از کتاب اول تحلیلیم در باب ساختار بحران زده ی جامعه و فرهنگ ایرانی و با نشان دادن راهی مدرنی برای برون رفت از آن با تیتر «از بحران مدرنیت تا رقص عاشقان و عارفان زمینی»، آنگاه در کتاب بعدیم به نام «در ستایش زندگی یا اسرارمگو» حال دست به «ارزیابی و نوزایی مدرن» ارزشها و فرمانها و ایده الهای اخلاقی ایرانی و مذهبی بزنم. کتابی در ستایش تنانگی نمادین، تاویل افرینی و تمنامندی و رندی بیافرینم و گشایشی به سوی این منظر نوین و هزار سطح و فلاتش که همان منظر رنسانس و سرزمین موعود و نمادین ما ایرانیان مدرن هست. زیرا ما باید الواح کهن و متاروایتهای نوین را با این دانش نوین زمینی و رند از جنس ما نسل رنسانس بشکنیم و انچه را بیافرینیم که لازمه ی رنسانس و ساختار حقوقی و قانونی مدرن هست: یعنی سوژه ی تمنامند و انسان رنسانسی که من و تو هستیم و باید باشیم. زیرا این سرنوشت ما هست و بلوغ یعنی اری گویی به سرنوشت خویش و تولید راه و تاویل متفاوت خویش از سرنوشت و وظیفه ی مشترک. زیرا اینجا منظر «رنسانسیدن و سرنوشتیدن و هزار منظر» است و با هر کدام از ما امکان و مجازی/ناموجود و دری متفاوت به سوی آن ایجاد شده است که ما باید پا به درونش بگذاریم، تا هم به سرزمین موعود فردی خویش دست بیابیم و هم دری به سوی سرزمین موعود جمعی و هزار امکان و فلاتش باشیم.



جستار پنجم

۵/ چرا هر خلاقیت و تحول نوین فردی یا جمعی با عبور و دکانستراکش رندانه ی فرمانهای اخلاقی و ایده الهای بشری بوجود می اید و نه با بت شکنی و تابوشکنی!

جیمز جویس در رمان «اولیس» از زبان فیگورش در ابتدای کتاب می گوید که «تاریخ کابوسی است که من سعی می کنم از آن بیدار شوم!». زیرا تاریخ بشری بقول «میلان کوندرا» چون مارش و رژه ایی از یک ایده به ایده ی بعدی، از یک میل شفا و نجات به میل و دروغ شفا و نجات بعدی بوده و هست. جیمز جویس در رمان «اولیس» و سپس در رمان « رستاخیز فینگانها» برای رهایی از این کابوس جستجوی جاودانه و ناممکن «سرزمینی موعود» بجای شرکت در تولید مارشی نو حرکتی متفاوت می کند. او بجای دنبال کردن داستان و مسیری خطی و عقلانی هرچه بیشتر از نشانه و کلمه به سوی معانیش شنا می کند و معانی هر نشانه و نماد را چنان به رقص در می اورد که همه چیز چندنحوی می شود و هر کلمه یا مفهومی به محل تلاقی چندین اسم دال و رخداد تبدیل می شود و به حالتی که همیشه بخشا ملتهب و تفاوت افرین می ماند. یعنی جیمز جویس بر کابوس بشری بدین شکل چیره می شود که آن را کابوس در کابوسی رنگارنگ و چندنحوی می کند و اینگونه کابوس را می شکند و نشان می دهد بیداری واقعی در این است که بدانی در خوابی و بتوانی رویایت را حال چندنحوی و چون داستان در داستانی بیافرینی. تا بقول نیچه پی ببری که «تو هم رویا و هم رویابین و هم صحنه ی بازی» و کارگردان آن هستی و در نهایت آخرین و مهمترین تماشاچی. بی انکه فراموش بکنیم که انچه رویا و بازی می کنیم از محل دیسکورس جمعی و فرهنگی و انسانی می اید و نقطه ی تلاقی ما به بقیه انسانها و همعصران ما هست. اما ابتدا باید بتوانی دیسکورس و ذایقه ی حاکم را بشکنی و بتوانی در آن رنگها و امکانات مختلف و رنگارنگ را ببینی و از نو بیافرینی تا دور باطل بتواند قادر به نوزایی و رنسانس نو بشود. در مورد هر فرمان اخلاقی و هر ایده الی نیز باید به این گونه عمل کرد که انها را رنگارنگ و خندان ساخت. تا حقیقت شان برملا بشود. زیرا بقول باختین «خنده ذات هر حقیقت است». حقیقت رهایی بخش است چون حقیقت خندان است و راه می گشاید و انسدادها را می شکند. ( تصویر ذیل نمودار و ساختار اصلی رمان «رستاخیز فینگانها» از جیمز جویس است که می توان راحت در آن حالت دورانی و تفاوت افرین و از سوی دیگر یک چلیپا را دید و اینکه فیگورها چگونه به اشکال مختلف به هم پیوند خورده اند و محل تلاقی اسامی دال مختلف هستند. در باب علت قدرت نبوغ جیمز جویس از منظر روانکاوی لکان و اینکه چرا در عوض دخترش مبتلا به اسکیزوفرنی می شود، می توانید به این مقاله ی من مراجعه بکنید».

مثلا بزرگترین مشکل «ده فرمان» اخلاقی و هر اخلاق مقدس اسلامی و غیره این است که با جای تر بچه، بچه را هم دور می اندازد. یعنی وقتی فرمان می دهد که فقط من را به عنوان خدا و عشق اول و آخرت ببین. یا وقتی فرمان می دهد که «آدم نکُش، دزدی نکن، دروغ نگو، به پدرومادرت احترام بگذارد، زیرآبی نرو و یا به چشم بد و تمنامند به دختر یا زن همسایه نگاه نکن»، نمی بیند که دستور نفی همه چیزهایی را می دهد که درست است در حالت واقعیشان خطرناک و بد برای روابط انسانی هستند اما بدون آنها زندگی انسانی اصلا آن مزه و جذبه و شور و قدرتی را ندارد که باید داشته باشد. اینکه راه حل عبور از خشونت بشری نفی رانشها و شورها و احساسات بشری نیست. زیرا این شیوه ی «نفس کُشی و سگ نفس کُشی» بشخصه و همانطور که ما در تاریخ معاصرمان تجربه کردیم، نتیجه ی فاجعه بار و اجتناب ناپذیرش این است که از یکسو هرچه بیشتر به عنوان فرد یا ملت ضعیف و درمانده می شوید و از طرف دیگر هر چه بیشتر گرفتار شهوت کور می شوید و به این خاطر انگاه حتی گشت ارشادش بشخصه هیز و شهوانی عمل می کند. یعنی تف سر به بالا می کنی و مثل فیلم «سگ کُشی» در نقش پدرهای معنوی و اخلاقی عملا سگانه و له له زن می خواهی شهوتت را ارضا بکنی. همانطور که راه مقابله با خشونت رانشی به صورت بیمار کردن شورهای باصطلاح منفی و هوی و هوس ما نیست. زیرا با بیمارکردن و کوچک کردن آنها ما خویش و قدرت فردیت جنسی و جنسیتی خویش و سعادت دنیوی خویش را ضعیف و نفی می کنیم. راه اولیه این است که با آری گویی به زندگی و به تنانگی این شورها و «حیوان درون خویش» را هرچه بیشتر روحمند و نمادین و جسم خندان کرد و به یار و امشاسبند خویش تبدیل کرد تا به «وحدت در کثرتی مدرن» دست یافت. راه قویتر و بعدی این است که در رانش و دور رانشی خویش شور زندگیت را ببینی که حال باید با شور سوژگی و با قدرت کلام و تاویل افرینی خویش بشخصه هزار رنگ و هزار امکان بسازی و بتوانی او را انطور که هست ببینی و بچشی، به حالتی پلورالیستی و چندنحوی و قادر به تحول و دگردیسی مداوم. تا اینگونه به تنانگی نمادین و به «کثرت در وحدت» نمادین و قوی دست بیابی. یعنی باید بتوانیم از تقسیم جسم و زندگی در فرهنگ و مذهب ایرانی به دو بخش خیر/شر عبور بکنیم و خطای فاجعه بار و دور باطل و اجتناب ناپذیرش را ببینیم. اینکه اگر جان و روان یونانی در خدایانش چون زئوس و آفرودیت به ستایش «حیوان درون» خویش و زیباساختن آنها پرداخت,- و اینگونه به جهانی زمینی و چندنحوی دست یافت و یک سرچشمه ی دائمی مدرنیت و تحول شد-, حال از آنها نیز جلوتر رفت و این حیوان درون را هرچه بیشتر نمادین یا زبانمند و راوی و ازینرو خندان و اغواگر و دگردیسی افرین ساخت. آنها را تبدیل به «پرفورمانس ها و
دیسکورسهای پُِرشور و رنگارنگ و چندنحوی یا چندرگه» ساخت. تا تنانگی و به همراهش دنیایت هر چه بیشتر به «جسم خندان و سوژه ی نمادین جسمانی» و به واقعیت نمادین و قادر به تحول تبدیل بشود که قادر است مرتب رنگها و بدنها و حالات نو از شورها و احساساتش بیافریند و بر تاویلهای خشن یا بیمارش پیروز بشود. زیرا حال به جای قتل و زنای واقعی, شکاندن نمادین و حقوق ساختارهای غلط و پیروزی عشق نو بر رابطه ی بالاجبار و غلط رخ می دهد. یا بجای اینکه بگوییم «هدف وسیله را توجیه می کند یا نمی کند», ازین دوالیسم عبور می کنیم و می گوییم که برای اهداف زیبا بایستی ابزارمان را نیز زیبا و نمادین بسازیم. اینکه دروغگویی و راستگوییمان بایستی بشخصه چندنحوی و ملتهب باشد. همانطور که در هر دروغ ما سخن راستی و در هر عمل راستی نطفه ی دروغ و شیادواری حضور دارد. اینکه نمی توان به خدایی و آرمانی ایمان اورد, بدون اینکه ابتدا او را بیافرینیم و تاویل بکنیم. تاویلی که همیشه چندنحوی است.

مثلا موسی نمی بیند که درست است آدم کُشی بد است اما نمی بیند که اصولا هر خلاقیتی بدون توانایی قتل چیزهایی ممکن نیست، ازینرو بقول نیچه آفرینندگان همیشه قاتلند. یا باز هم بقول نیچه اصولا «نابغه چیزی جز یک دزد خوب نیست». فکر کنید اگر اشتیاقات قتل و تجاوز و دزدی و خیانت و عشق و غیره را بر انسان واقعا منع می کردند، آنگاه الان ما نه هیچکاکی داشتیم و نه پیکاسو یا نیچه ایی و یا لولیتای ناباکوفی داشتیم. یا بسیاری از اثار بزرگی ادبی و هنری بشری را نداشتیم. ده فرمان اخلاقی و در کل هر اخلاق مقدس در واقع بدن و جسم را بیمار و بدبین به خویش و تمناهایش می کند، به جای اینکه او را از دست دوالیسم آنتاگونیستی و خیر/شری, اخلاق/گناه خویش نجات بدهد و بگذارد او وارد جهانی بشود که در آن احساسات باصطلاح متضادش در واقع «گذرگاههایی» بسوی یکدیگر هستند و بی هم نمی توانند باشند. همانطور که عشق بدون نفرت و شک بدون ایمان و بالعکس ممکن نیست. همانطور که هر بیمارشدن جسم در قالب رستگاری بهایش این است که حال این جسم افراطی و شهوانیتر بشود. اینکه حال به بهای قتل برخی شورها و تمناهای خویش و بجای اینکه آنها را به حالت نمادین و روحمند و زیبا بازبیافریند و بپذیرد و یک «جسم خندان و شاد» و یا یک «زرافه ی سوزان» نقاشی دالی بشود، در واقع جسمی بیمار و بدبین به خویش و زندگی می شود و بیماری می افریند. چون نیش به خویش می زند، نیش زدن به دیگری را می آموزد. اینکه او برای چیرگی بر تمتع و لذت «گاو سامری» مومنانش، برای چیرگی بر «سگ نفس» مومنانش دست به کشتن این گاو و سگ می زند و در عمل می بینیم که بناچار اخلاقش بشدت هیز و تشنه و در خفا شهوت پرست و سگ منش می گردد. اینکه او برای دست یابی به «ارامش مومنانه و خشمگین نکردن ارباب و خدایش» مرتب در حال بُریدن بخشهایی از اشتیاقات و تن انسانی خویش است و نمی بیند که «بر سر شاخ بُن می بُرد». اینکه به بهای بُریدن بخشی از تن و تمناهایش، آنگاه زبان و اندیشه و تنانگی و روابطش دچار سانسور و حذف برخی تمناهاو کلمات می شوند، دائم با احساس گناهش درگیر می شوند و از طرف دیگر حتی ایمانشان نیز افراطی و بیمارگونه و مالامال از هوی و هوس باصطلاح نفسانی می گردد. اینکه ادبیات و هنر قوی و اندیشه ی قوی و زمینی در این فضای بسته ی اخلاقی محکوم به بیمارشدن و ضعیف شدن است یا بشدت اخلاقی و اخساساتی می شود.

در نهایت فرمانهای اخلاقی دچار یک دور باطل می شوند. زیرا فرمانش خالق گناه می شود و گناهش اخلاق و ده فرمانها را می افریند. اینکه فرزندان این پدران اخلاقی مثل تیتری از یک داستان قدیمی بهرام بیضایی در سفری بی نتیجه و سیزیف وار چون «فرمان پسر فرمان از میان تاریکیها» هستند و به جایی نمی رسند. چون نمی بینند که انها نیز فرمانی هستند. فرمان پسر فرمان هستند و حاوی ده فرمانهای نو. ده فرمانهایی که سنگ می شوند و سنگ می کنند چون بر سنگ نوشته شده اند، حتی اگر با اشتیاق و شور انسانی بر سنگ نوشته شده اند. زیرا راه جنهم با حسن نیت انسانی مفروش شده است. اینکه مثل نمونه ی ایرانی این نمایش, این دور باطل اخلاق/گناه یعنی فیلم «سگ کُشی» از بهرام بیضایی عاقبت ملت و فرهنگ و جامعه ایی که مرتب پایین تنه و یا شورهای جنسی و اروتیکیش را به اسم بالاتنه ی معنوی نفی و سرکوب بکند، همین است که تمام مدت به شکل وسواسی به پایین تنه مشغول باشد و طبیعتا این بار به شکل افراطی و بدتر. اینکه آنکه سگ نفس خویش را می کُشد، سگی بدتر و تشنه تر و یک اخلاقی هیز، دله و خشن در خویش و در خیابانها و موسساتش می افریند که حال در همه حالات فقط به یک چیز فکر می کند و برایش له له می زند. بویژه وقتی که ضد او حرف می زند، اما نگاه حریص و آب سرازیرشده از دهانش نشان می دهد که موضوع چیست و چرا نفی تمناهای خویش در نام آرمانی جبار وپاک بهایش این است که اخلاقت جبار و تمتع طلب و لذت پرستی بی مرز و بی اخلاق بشود. اینکه زبان و تن و روابطت دورو و دچار دور باطل شرم/بی شرمی و بی حیایی بشوند.

ازینرو فرمانها و الواح اخلاقی بایستی با خنده شکسته بشوند تا دور باطل اخلاق و گناه شکسته بشود و فرمان پسر فرمان به نا_فرمان و سوژه ی رند و نظرباز ضد قهرمان تبدیل بشود و دور باطل گناه/اخلاق را بشکند. اینکه اشتباه موسی آن بود که پس از شکاندن سنگها و ده فرمان دوباره آنها را بر سنگ نوشت، بجای اینکه آنها را در قالب روایت و یا زبان و اخلاقی تمثیلی و چندنحوی و رند بنوبیسد. زیرا اخلاق بشخصه « چندنحوی و چندمعنایی» و همیشه ملتهب و تمنامند و قادر به تحول است. زیرا همینکه جمله ایی اخلاقی بگویی که مثلا «به دیگری احترام بگذار»ُ انگاه اخلاق تمنا و جسمت با چشمک و رندی می پرسد: ایا سکوت و یا نقد علامت احترام است و یا چه سکوت و چه نقدی؟ و راستی اگر دیگری گستاخ بود و سیلی به گونه ام زد, آیا گونه ی دیگرم را نشانش بدهم، یا مشت و کنایه خندانم را؟ و اصلا مگر نمی بینی که سخنت با تمامی درستی اش همزمان چندنحوی و چندتاویلی است و چه خوب که اینگونه است, تا باز هم با همدیگر گفتگو و چالش جدلی و رندانه بکنیم.

زیرا اخلاق تمنا و جسم نه مطلق و یا نسبی و یا پراگماتیسمی است, بلکه می خواهد هر فرمان و راهش در واقع جسم و زندگی و عشق و ایمانی قوی و چالشگر و خندان و بازیگوش بشود و باشد و مرتب از نو نوشته و یا تاویل بشود. همانطور که بهای خطا و دور باطلش بر تن و زندگیش حک می شود و محکوم به افتادن از چاله به چاه بعدی می شود تا انگاه که قادر به نوزایی و رنسانس بشود زیرا به خطایش پی برده است و به بلوغی زمینی دست یافته است. ازینرو اگر خدایی هست بایستی به قول نیچه دموکراسی حکومت خدایان و ایده های مختلف باشد و یا بقول لکان «نام پدر یا قانون» می تواند فقط به شکل تاویلها و امکانات مختلف و به حالت «نامهای پدر» ظهور بکند.

زیرا تفسیر اخلاقی نهفته در ده فرمانها و در هر اخلاق مقدس در نهایت قاتل آن چیزی است که می خواهد بیافریند. شاید بی دلیل نیست که دقیقا «زیگموند فروید» در کتاب «موسی و یکتاپرستی» می خواهد این نظریه را ثابت بکند که موسی در حقیقت یک رهبر و روحانی مصری و آخرین مصری در میان یهودیان بود و اینکه یهودیان پیامبرشان را به قتل می رسانند و به عنوان جبران و ذمه ی این قتلی که می خواهند به فراموشی بسپارند, دین تک خدایی یهود و یهوه را بوجود می آورند. همانطور که مسیح (جانشین موسی) به عنوان نجات دهنده ی بشر از این مکافات قتل پدر و تکرار قتل به شیوه ی نوینی ظهور می کند و مسیحیت را بوجود می آورد. اینکه هر اخلاقی و مذهبی ذمه و جبران مکافات قتل پدر و خدایان و تاویلهایی قبل از خویش است. بی دلیل نیست که فروید خویش را «یهودی بی خدا» می نامید. همانطور که بقول لکان حال می توان حتی یک قدم جلوتر رفت و گفت که روایت فروید در نهایت رویای فروید است. زیرا قتل اولیه پدر برای لکان توسط ساحت نمادین و دالها رًخ داده است. زیرا اخلاق والا و تمنامند قبول این هیچی محوری زندگی و ساخته شدن تاویلهای نمادین ما از هر چیز بدور او است. اینکه بقول لکان «قبر موسی همانقدر برای فروید خالی است که قبر عیسی مسیح برای هگل. ابراهیم راز خود را بهیچیک از آنها برملا و افشا نکرده بود». اینکه «کستراسیون نمادین» و بلوغ بزرگ قبول احساس گناه نویروتیک و بازپرداخت گناهان خویش نیستُ, بلکه رهایی از احساس گناه و روی دیگرش شهوت کور و قبول این است که اخلاق و زندگی بشخصه چندنحوی و تمنامند است. اینکه تنانگی و رابطه بشخصه نمادین و چندنحوی است. همانطور که هر تمنایی همیشه مرزی دارد. اینکه هر خواست اخلاقی هم هر خواستش بنیادین و مطلق است و همزمان همیشه چندنحوی و چندمسیری و قابل تاویل است. اینکه بلوغ بزرگ و اخلاق والا بر روی قبول این حقیقت افریده می شود که «هیچکس حقیقت نهایی و راز نهایی خویش و خدا و هستی را نمی داند». این قتل بزرگ و اصیل شیی و واقعیت توسط زبان و کلمه است.

در چنین جهانی که دیگر هیچ فرمان و حقیقت نهایی ممکن نیست, آنگاه بقول لکان «شاید می توان گفت که بدترین خیانتی که یک فرد می تواند بکند, این است که دست از تمنامندیش بردارد». اینکه یا از آرزویش بخاطر ترس از رسوم دست بردارد و دوم و مهمتر اینکه به یک آرزو و حقیقت یا فانتسمی بچسبد و تمنامند و آرزومند و همیشه سوال کننده و جستجوگر باقی نماند. زیرا آنکه تمنامند استُ و بهای تمنامندی خویش را می پردازد، می تواند خالق تاویلها و امکانات نو از اخلاق و ایمان و عشق و زندگی باشد. می تواند زبان و تنانگی مملو از تمنا و آرزومندی داشته باشد و جهان فردی و کامجویی متفاوت خویش را با پرفورمانسهای نوین و با دیسکورس متفاوت خویش از عاشقی و اینجاییت بیافریند. جهانی زبانمند، تکینه و همزمان در پیوند با زمانه ی خویش بیافریند که در نهایت همیشه یک تاویل زنده، تمنامند و ناتمام می ماند.

در چنین جهان زمینی و رنگارنگی که همان اکنون و حال ما انسانهاست، انگاه شاید آخرین فرمان اخلاقی این فرمان رند و خندان و دنیوی از نیچه باشد که می گوید:

«آن چه را می خواهی، چنان بخواه که بازگشت جاودانه اش را نیز بخواهی!»

راز خوشبختی این است که در هر لحظه طوری زندگی بکنی که بخواهی این لحظه ات را در بازگشتی جاودانه میلیونها بار تکرار بکنی. یعنی بپذیری که در زندگی همیشه موضوع اصلی «چگونه زندگی کردن» است. زیرا واقعیت زبانمند است و به این خاطر همیشه «واقعیت ها» و امکانات مختلف از آن هست. اینکه هر حالت و موضع گیری ما بقول هایدگر یک «شیوه ی هستی، یک حالت زاین» است. پس طوری در همین لحظه بزی که بخواهی ان را مرتب و جاودانه تکرار بکنی. تا بتوانی اینگونه همیشه در خانه ات باشی. خانه ایی که در واقع یک «ناـ خانه» و یک سرزمین موعود نمادین و تمنامند و هزارمنظر است. ازینرو زاین در نزد بشر تبدیل به «دازاین» می شود. تبدیل به اینجابودنی شورانگیز می شود که مرتب می خواهد طرحی نو و قویتر یا بهتر از امکانات و شرایطش بیافریند و زبان و ذایقه و پرفورمانسی نو و «گشایش افرین» یا راهگشا درست بکند. زیرا چندامکانی بودن شورانگیز یا اکستازه وار هستی و خویش را در چهارچوب شرایط و زبانش حس و لمس می کند.

پانویس: کارگردان بزرگ لهستانی کریشتوف کیشلوفسکی در سال ۱۹۸۹ یک سریال تلویزیونی چند بخشی به نام « ده فرمان Dekalog» تهیه کرد که یادم هست دقیقا به موضوع بالا می پردازد و اینکه اگر واقعا این فرمانها عملی میشد و همه به آن عمل می کردند، چه بلایی بر سر ادبیات و هنر و سینما و حتی بر سر روابط انسانی یا عشقی ما ادمها می امد. گویا بعدا هم کتاب شده است. جایی خواندم به فارسی نیز ترجمه شده ست.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)