گزارشی از روایت دختران افغانستان که هرگز بیان نشده بود.

جنگیدن برای زنده ماندن رؤیاها
 «زمانی که به مکتب می‌رفتیم، امکان نداشت هفته‌ای چند بار انفجار و انتحاری صورت نگیرد یا در کابل و ولایت دختران با حادثه‌ای مواجه نشوند. آن زمان در اطراف مکتب ما این اتفاقات زیاد رخ می‌داد. روزهای طولانی پیش می‌آمد که ما از ترس مدرسه نمی‌رفتیم و در خانه می‌ماندیم تا اوضاع به حالت عادی برگردد». آنها علت هر انفجار را خوب می‌دانستند؛ اینکه «نمی‌خواهند آنها درس بخوانند». اما این دختران مشرق‌زمین از همان سن کم جنگ روزانه برای زنده‌ماندن رؤیاهایشان را یاد گرفته بودند. هر روز صبح با ترس کشته‌شدن یا هر اتفاق دیگری کتاب و قلمی در کیف خود می‌گذاشتند و راهی مکتب یا دانشگاه می‌شدند. دختران افغانستان سال‌های سال است که جنگیدن برای زنده‌‌ماندن رؤیاهای خود را یاد گرفته‌اند، اما ذره‌ذره این امید رنگ سیاهی به خود گرفت و همه چیز تمام شد. این دخترها می‌گویند با روی کار آمدن طالبان از تعداد این وقایع کم شده، چون خودش باعث تمام حوادث بوده و حالا هم دیگر حق تحصیل را از ما گرفته‌اند و دلیلی برای بمب‌گذاری و ایجاد وحشت از تحصیل ما ندارد.

هفته‌ای چند حادثه  داشتیم

تجربه چند انفجار مرگبار در هفته، آن‌هم برای دختران کم‌سن‌و‌‌سال شاید کمی باورنکردنی باشد، اما شریفه مانند همکلاسی‌های دیگرش علت هر انفجار را به‌خوبی می‌دانست؛ اینکه «نمی‌خواهند ما دخترها درس بخوانیم». رنج فهمی فراتر از دوران کودکانه‌ای که این دخترها سپری می‌کردند. بااین‌حال، سیاست ایجاد ترس با استفاده از بمب و موشک بین دختران، در آخر به بسته‌شدن درهای مدارس و دانشگاه به روی تمام آنها ختم شد؛ داغی که طالبان تا همیشه بر دل این دختران گذاشت. شریفه بعد از تجربه‌های تلخ دوران مدرسه، به هر سختی برای رشته خبرنگاری وارد دانشگاه شد. البته همان حق اندک را هم طالبان از او گرفت و حالا حدود یک سال است که در تمام دانشگاه‌ها بر روی دختران افغانستان بسته است و دیگر حقی برای تحصیل ندارند. شریفه از روزهای وحشت‌آور خود برای رفتن به مدرسه می‌گوید: «زمانی که به مکتب می‌رفتیم، امکان نداشت هفته‌ای چند بار انفجار و انتحاری صورت نگیرد یا در کابل و ولایت دختران با حادثه‌ای مواجه نشوند. آن زمان که در اطراف مکتب ما این اتفاقات زیاد رخ می‌داد، روزهای طولانی پیش می‌آمد که ما از ترس مدرسه نمی‌رفتیم و در خانه می‌ماندیم تا اوضاع به حالت عادی برگردد. آن روزها دیگر خانواده ما را تنهایی به مدرسه نمی‌فرستاد. برادر یا یکی از اعضای فامیل تا مکتب همراه من می‌آمد و با همان هم برمی‌گشتم. ما دخترها واقعا هراس این را داشتیم که یا کشته شویم یا بخشی از اندام بدنمان را در این انفجارها از دست بدهیم؛ چون بعضی از دانش‌آموزان در این حمله‌ها دیگر حتی اثری ازشان باقی نمی‌ماند. برای همین ترس و هراس خودمان و خانواده‌هایمان خیلی زیاد بود. خیلی از دوستان و همکلاسی‌های ما به دلیل همین ترس‌ها دیگر درس نخواندند و مدرسه و مکتب را رها کردند. معمولا هم بعد از ترک تحصیل، شوهر کردند و مشغول همسر‌داری و خانه‌داری یا اولاد‌داری شدند. حتی الان هم هنوز اوضاع نرمال نشده و همچنان انفجار و انتحار صورت می‌گیرد. چند وقت پیش هم در کابل انفجاری صورت گرفت؛ یعنی اوضاع نرمال نیست که مردم با خیال راحت از خانه خارج شوند، همچنان مردم این ترس را دارند که در بیرون از خانه با انفجاری کشته یا زخمی نشوند…».

شریفه همچون دختران هم‌دیار خودش بغض فروخورده‌ای را تجربه می‌کند که تمام زندگی او را تحت تأثیر خود قرار داده و حالا حضور طالبان همان ذره امیدی که داشتند را هم از آنها گرفته. بین روایت‌هایی که بازگو می‌کند، از انتحاری‌های وحشت‌برانگیز خود بارها و بارها یاد می‌کند و ادامه می‌دهد: «بعد از روی کار آمدن طالبان این انفجار و انتحاری‌ها کمتر شده، علت اصلی این حوادث خود طالب‌ها بودند، این اتفاقات دردناک متواری بود؛ یعنی هر هفته در کابل و ولایت ما شاهد آنها بودیم. یکی از روزهایی که به یاد دارم، انتحاری در چهارراه زنبق کابل زدند که خبرش جهانی شد. آن منطقه از مکتب و خانه ما خیلی فاصله داشت، اما شدت انتحاری به قدری بود که شیشه‌ها و زمین مکتب ما را لرزاند. همه دانش‌آموزها فکر می‌کردند همان نزدیکی‌ها حمله کردند. آن‌قدر همه چیز وحشتناک بود و همه ترسیده بودند که ما را وسط ساعت به خانه فرستادند. ما قربانی و شهیدهای بسیاری دادیم، حتی خیلی از افراد در این اتفاقات برای همیشه ناپدید شدند…».

سیلی‌هایی که هرگز از یادم نخواهد رفت

یکی تجربه تلخ بمب و انتحاری دارد، دیگری تجربه برخوردهای سخت که هرکدام یادآوری ترس مرگ و نابودی را در آنها زنده می‌کند. ملیحه دانشجویی است که از روزهای دشوار دختران در خوابگاه دخترانه کابل می‌گوید؛ روزهایی که خانواده‌ها از نگرانی خودشان را به خوابگاه رسانده بودند، اما با درهای بسته روبه‌رو شده بودند. با گویش شیرینی روایت می‌کند: «خانواده‌های ما در آن روزهای وحشتناک که با دانشجوها برخورد فیزیکی می‌کردند، استرس خیلی زیادی را تحمل کردند، جلوی در خوابگاه دخترانه کابل صف می‌کشیدند. ترس در وجودشان بود که در داخل خوابگاه چه اتفاقی افتاده، ولی متأسفانه با ممانعت جدی طالب‌ها روبه‌رو می‌شدند برای همین خانواده‌ها امکان حضور در خوابگاه را پیدا نکردند. آن شب شرایط خیلی سختی بود که هرگز نمی‌توانیم آن را فراموش کنیم. این سال‌ها با ترس درس خواندیم و در کشور ما این برای ما وضعیت طبیعی بود… راستش با وجود طالب‌ها و این اتفاقات طبیعی است که دیگر شوقی برای درس‌خواندن و علاقه برای پیش‌رفتن به سمت موفقیت و تحصیلات باقی نماند. تنها چیزی که آن روزها ذهنم را درگیر می‌کرد، نگرانی خانواده‌ام بود. واقعا آن روزها عجیب بود. شرایطی که حتی نمی‌دانم چطور برای شما توضیح دهم…».

کار‌کرد مهم این رعب و وحشت‌ها ترک تحصیل خیلی از دختران افغانستان بود، چیزی که ملیحه از آن یاد می‌کند و می‌گوید: «تا جایی که من می‌دانم چند نفر همکلاسی‌های من به‌خاطر همین اتفاقات ترک تحصیل کردند و دخترهای دیگری هم به دلیل محدودیت طالب‌ها به‌طور کل درس را کنار گذاشتند. الان تعداد زیادی از این دخترها خانه‌نشین شدند و تعداد دیگر هم به جنبش‌های اعتراض زنان علیه محدودیت‌های طالبان پیوستند و الان زیر تهدید خیلی جدی قرار دارند… حالا غیر از اینکه نمی‌توانند صدایشان را بلند کنند، حتی نمی‌توانند از خانه هم بیرون بروند؛ چون اگر هویتشان مشخص شود، جانشان هم به خطر می‌افتد. خیلی از زنان که در این جنبش‌ها بودند طالبان آنها را برد، شکنجه و تهدید کرد، افرادی که بعدا آزاد شدند به هر ترتیب که توانستند از کشور رفتند…».

آن روزها مثل یک کابوس بود که هرگز فراموش نخواهم کرد. هر لحظه که آن روزها جلوی چشمم می‌آید نه تنها از درس بلکه از کل زندگی ناامید می‌شوم. خیلی دلم می‌خواست درس بخوانم، اما متأسفانه بلایی بزرگ‌تر همین طالبان و محدودیت‌های آن بر سر ما وارد کرد. دخترهای بسیاری شبیه به من درسشان نیمه‌کاره ماند و تمام آرزوهایشان به باد رفت، حالا دیگر آینده خوبی را برای خودمان پیش‌بینی نمی‌کنیم. دیگر تمام درهای دانشگاه هم به روی ما بسته است، در خانه ماندیم و کاری جز مطالعه شخصی نمی‌توانیم انجام دهیم. حتی از سر ناامیدی گاهی همین مطالعه را هم کنار می‌گذارم ولی جز این کار دیگری نمی‌توانم انجام دهم…».

ما همیشه ترس برنگشتن به خانه را داشتیم

بیشتر دختران افغانستان از همان کودکی ترس مرگ و کشته‌شدن را به وضوح تجربه کردند، دخترکانی که با ترس مدرسه یا دانشگاه رفتند، با ترس آینده‌های رنگارنگی را برای خود متصور شدند و در آخر همه آنها با اجبار طالبان خانه‌نشین شدند. یسنا هم دختر دیگری از میان هزار هزار دختر بی‌سرنوشت است که شوق تحصیل را در اوج جوانی از او گرفتند.

 بعد از بیشتر سؤال‌ها، نفس عمیق می‌کشد و گاهی صدای لرزان از بغضی کنترل‌شده، باعث می‌شود تا برای سؤال بعدی کمی مکث کنیم. از ترس برنگشتن به خانه می‌گوید، آن‌هم وقتی که یک دختربچه بی‌دفاع بود و این‌طور روایت می‌کند که: «آن روزهایی که بمب و انتحاری به مکتب می‌زدند ما ترس برنگشتن به خانه را داشتیم… وقتی به مکتب می‌رفتیم فکر می‌کردیم شاید دیگر آن گام‌هایی که تصور می‌کردیم به خانه برخواهیم گشت را نداشته باشیم. آن روزها شاید ترس بیشتر را خانواده‌های ما تجربه می‌کردند. شاید بیشتر خانواده‌ها دختران و پسران خود را با استقبال راهی مدرسه کنند، اما خانواده‌هایی در کابل با ترس فرزندانشان را راهی مدرسه می‌کردند، چون این احتمال را می‌دادند که شاید این آخرین خداحافظی با فرزندشان باشد. اصلا این امکان وجود ندارد که در کشوری مثل افغانستان زندگی کنی و ترس نداشته باشی، مخصوصا اگر دختر باشی و پای درس‌خواندنت در میان باشد. هر وقت به مکتب می‌رفتم در دلم می‌گفتم شاید این آخرین بار باشد و برای همین تا جایی که می‌توانستم پشت سرم را نگاه می‌کردم… خلاصه برایتان بگویم که ما با ترس درس خواندیم…».

از لحظه‌هایی که شاهد انتحاری و بمب‌گذاری بوده زیاد حرف نمی‌زند، شاید تداعی تلخی‌های بیشتری باشد، اما می‌گوید: «وقتی که مورد بمب‌گذاری یا انتحاری قرار می‌گرفتیم من جملات خانواده را به یاد می‌آوردم که درس به چه دردت می‌خورد وقتی آینده شما دخترا دیگر مشخص نیست؟… همین الان یاد روزی افتادم که معلم در کلاس درس می‌داد که صدای راکت یا همان موشک‌ها در شهر شروع شد، اما استاد توقف نکرد و ادامه داد ولی ترس ما هر لحظه بیشتر می‌شد. در کنار درس‌دادن سعی می‌کرد به ما بچه‌های سر کلاس هم روحیه دهد، اما نشد و در آخر همه از مکتب فرار کردیم. خیلی سخت است از جایی که با شوق باید وارد شوی، فرار کنی…».

ترک تحصیل، اتفاق رایج بین دختران افغانستانی است، دخترانی که هر روز ترس آنها را با بی‌رحمی در آغوش می‌کشیده و می‌کشد. یسنا اشاره می‌کند: «به خاطر اتفاق‌هایی که افتاده بود خیلی از دخترهای اطراف من مجبور به ترک تحصیل شدند، چون خانواده‌ها از ترس اینکه دخترشان را از دست بدهند یا بلایی به سرش بیاید اجازه ادامه تحصیل به آنها را ندادند. بعضی از این دخترها ازدواج کردند و الان شاید بچه هم داشته باشند. بعضی دیگر شاید در خانه‌ مانده باشند، شبیه به کبوترهایی که در قفس برایشان باز است اما مقصدی برای پرواز ندارند، این دخترها هم شاید محدودیتی از طرف خانه نداشته باشند اما دیگر از این آزادی هیچ استفاده‌ای نخواهند کرد. خلاصه آنکه تعداد خیلی زیادی از دختران اطراف من ترک تحصیل کردند که ارقامش بسیار زیاد است. با ورود طالبان و تغییر نظام جمهوری و مبدل‌شدن آن به نظام مردسالار و زن‌ستیز دیگر دختری امید به درس‌خواندن ندارد».

پرسیدن از این دختران و جواب‌دادن آنها دنیای خاص خودش را دارد. در پس هر سؤال جواب‌هایی بی‌شمار یا خاطرات حیرت‌انگیزی دارند. بین جملات پایانی خود یاد روزهایی می‌افتد که سراسر آن را با بغض بیان می‌کند و این‌طور شروع می‌کند که: «وقتی کلاس دوازدهم بودم روز وحشتناکی را به خاطر دارم که هرگز آن روزها از خاطرم نخواهد رفت. اتفاقاتی مثل پرتاب موشک در اطراف مکتب و فرارکردن ما دانش‌آموزان همیشه پردرد بوده، اما در مسیر مدرسه کودکی را هر روز می‌دیدم و با هم سلام و علیک می‌کردیم. یک روز موشکی در محله ما فرود آمد و دقیقا به سقف خانه همان کودک اصابت کرد، ما صدای ناله‌های آن کودک را می‌شنیدیم که فراموش‌کردن صدای ناله‌های آن غیرممکن است… از تلفات جانی همان موشک یک جوان و یک کودک بود که بعد متوجه شدیم، همان کودکی بود که هر روز در مسیر راه او را می‌دیدیم و به ما سلام می‌کرد… ما با دیدن بعضی صحنه‌ها در کشور شبیه به جسدهایی شدیم که دیگر روحشان از بدن جدا شده». یسنا حتما هزاران روایت دیگر هم در سینه دارد که وقت یاری نخواهد کرد تا آنها را بازگو کند، برای همین در آخرین لحظات در پاسخ به سؤالی از اینکه درست را توانستی تمام کنی یا نه دوباره نفس عمیقی می‌کشد و با خنده‌ای می‌گوید: «این سخت‌ترین سؤالی است که از من پرسیدید… موفق شدم درسم را تمام کنم اما دیگر موفق نشدم با دانشم وارد جامعه شوم و به مردم خدمت کنم. با این وجود دیگر برایم فایده‌ای ندارد که موفق شده باشم یا نه، من موفق شدم اما کامیاب نشدم. دیگر نمی‌دانم با کدام کلمه یا جمله شرح حال الانم را توضیح دهم، الان چاره‌ای جز صبر و انتظار نداریم. الان ما دختران از اساسی‌ترین حقمان که حق تحصیل است بازماندیم. امید به روزی دارم که این تفکرات زن‌ستیزانه به پایان برسد و ما هم زندگی کنیم…».

دردی از ایران تا افغانستان

خاورمیانه همیشه آبستن دردهای نامتناهی است، وقایعی که شاید مردمان کشورهای غربی هرگز درکی از آن نداشته باشند. از جنگ تا درگیری‌های اقتصادی و آشفتگی‌هایی در منطقه که قربانی‌های اول آن کودکان و در بیشتر موارد زنان هستند. دختران افغانستان یکی از همان قربانی‌های تاریخ معاصر خاورمیانه هستند که سال‌ها به دلیل عقاید زن‌ستیزانه طالبان با ترس درس خواندند و در جامعه فعال بودند که در این دو سال همان را هم کامل از دست دادند.  

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)