دانشجویان و مردم در روزگار فعلی بسیار به هم نزدیک شدهاند و گویی به خواستی واحد رسیدهاند. سیاستهایی که تا امروز چیده شده بود، مانع بزرگ ملتشدن ما بود. ما جزیرههای منفردی شده بودیم که در لحظاتی برای یک خواست مقطعی دور هم جمع میشدیم و پس از رفع آن خواست یا ناکامی در تحققش باز به همان فردگراییهای ناخوشآیندمان و نزاعهایمان بازمیگشتیم، اما این بار مسئله «زندگی» است.
تعلیق از حیات شدیم و در این سلب زندگی از جانب نظام سیاسی مستبد آموختیم چگونه باید ملت بشویم. آموختیم که قرار نیست همه به یک مسیر برویم و برای زندگی یاد گرفتیم که کنار هم باشیم؛ با همهی تفاوتها. اینهمه تلاش و پیوستگی میان دانشجویان و مردم برای زندگی بود و خط بطلانی بود بر میل جمهوری اسلامی که در پی آن بود تا برایِ بهشت اجباری تفاوتها را که عینِ زندگی است، نفی کند. روایتهایی که مایل است نظامات ارزشی گذشته را در قالب قواعد فقهی و دینی به امروز فرابخواند تا نظم سیاسی مطلوب خود را رقم بزند، مانع خواست ملتشدن ما بود و بدیهی است که سوخت آن روایتها امروز تمام شده، زیرا در برابر نیروی زندگی هیچ قاعدهای تاب ندارد. اساساً این زندگی نیست که باید خود را با قاعدهها همساز کند. زندگی امری استعلایی است. این قوانین و قاعدهها هستند که باید مطابق زندگی شوند.
«زن، زندگی، آزادی» ما را به آن خواستی فرامیخواند که زندگی جاری باشد. لحظهای که مجیدرضا رهنورد گفت مایل نیست کسی بر پیکرش غمگین باشد، نمادی مهم برای این جنبش است تا دانشجویان از آنچه بر جامعه میگذرد، آگاه باشند که هستند؛ چراکه در دانشگاه گفته شد: «پیش به سوی زندگی، زنانگی، تنانگی.» نظامات فکری کهنه این شور زندگیخواهی را درک نمیکنند؛ چراکه عمری نیروی ویرانی زاییدند و جز مرگخواهی چیزی را قادر به دیدن نیستند. سعی نظام سیاسی در دانشگاه بر آن بود که با تحریف دروس، به خصوص در رشتههای علوم انسانی اصولی را دیکته کنند که بسیاری از اختلالات و مظالم، طبیعی و بهایی در راستای استقرار تمدن موعود ارزیابی شود یا با تعلیق و بازداشت و تهدید دانشجویان را از توجه به آنچه در جامعه در جریان است، منصرف سازند، اما توان داوری دانشجویان چنین دیکتههایی را برنمیتابد.
مسئلهی زندگی فراتر از ارزشهای حاکم است و اینبار اصل اساسی زیرسوالبردن ارزشهای نظام حاکم است که مولد بیعدالتیها و تبعیضها و طردشدگیها بود. دانشجویان در کنار مردم، طردشدگان یک سیستم بودند؛ سیستمی که جز اقلیتی را مورد شناسایی قرار نمیدهد. مقولهی شناسایی در فلسفهی سیاسی معاصر بسیار مهم است؛ تا جایی که جامعهی عادلانه را جامعهای میدانند که هر فرد شناسایی درخور خویش را کسب کند و اگر این مهم حاصل نشود، افراد برای کسب شناسایی مبارزه خواهند کرد.
سالها است که اکثریت مردم و دانشجویان مورد شناسایی قرار نگرفتهاند و امروز برای کسب آن مبارزه میکنند. تلاش برای مورد شناسایی قرارگرفتن نیرویی مضاعف شد در کنار زندگی تا دانشجو را کنار مردم نگاه دارد. اینبار ترسها در دانشگاه و خیابان فروریخته است. میگویند بعد از استالینیسم دیگر ترسها ریخته بود. این جمله برای امروز هم صدق میکند. بعد از ۶۸، ۷۸، ۸۸، ۹۶، ۹۸ مگر جای ترسی هم مانده؟ شجاعتی که به فراگیرترین حالت خویش رسیده، مدیون نیروی زندگی است؛ همان نیرویی که قویترین پیونددهندهی اقشار مختلف مردم و دانشجویان با هم برای حرکت به سمت ملتشدن است؛ حتی ترس از مرگ هم نمیتواند جلوی این جنبش را بگیرد؛ همانطوری که جلوی مجیدرضا رهنورد را نگرفت تا در دادگاه بر سر جان خویش معامله کند. زندگیخواهی در این لحظه در مقابل مرگخواهی قرار گرفته و تنها همین خواستِ زندگی است که میتواند ما را به سمت ملتشدن پیش ببرد. هر ایدهای که بخواهد گذشته را برای ملتشدن جعل بکند، یقیناً ضد زندگی است.
«زن، زندگی، آزادی» با مسئلهمندکردنِ زندگی دانشجو را با مردم وحدت داد، اما عامل دیگر این بود که نظام سیاسی با سرکوب نیروهای معتدل و میانهرو در ساختار سیاست رسمی خویش ناخواسته این همراهی دانشجویی و مردمی را بیشتر کرد؛ از این جهت که آن صداها در ساختار سیاسی رسمی سبب شکاف و تفاوت ادراک از فضا میان دانشجویان و مردم شده بود، اما امروز درک ما یکی شده است.
درک دانشجویان در کنار مردم بهسان این شعر از شفیعی کدکنی شده است:
در زمانی که بر خاک غلطید
از تگرگ سحرگاهی،
آن برگ
زیر لب
تند
با باد میگفت:
زنده بادا زندگانی!
مرگ بر مرگ!
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.