به مناسبت شب یلدا و ایام زیبای کریسمس این متن کوتاه داستانی با تیتر «گناه مسیح و تکه بازیافته انجیل جدید» را برایتان اینجا و همراه با مقدمه ایی نو و به یاد عزیران از دست رفته و برای یادآوری پیمان و عهد مشترک ما با آنها می گذارم. تا «بیاد بیاوریم که چه می خواهیم و چرا باید تمنا و رنسانس مان را تحقق ببخشیم» و بدینوسیله که دموکراسی و جامعه ی مدنی و رنسانس ایرانی را تحقق ببخشیم و دیکتاتوری را به شکل ساختاری و بنیادین ریشه کن بکنیم. نه اینکه دوباره یک پدر دیکتاتور را با پدر دیکتاتور بعدی بدتری و یا این بار با پدرهای دیکتاتوری قومی بدتر و با جنگ برادرکُشی قومی جایگزین بکنیم، همان کاری که دفعه ی قبل در انقلاب پنجاه و هفت انجام دادیم. عبور از این دور باطل فقط وقتی ممکن است که هم تن به ذایقه و دیسکورس نوین عاشق زندگی و زنانگی و تنانگی بدهیم که در شعار محوری ما «زن/زندگی/آزادی» تبلور می یابد و هم اینکه از طرف دیگر «دموکراسی ساختاری و بر اساس قانون مدنی و شهروندی» بخواهیم. از طرف دیگر بپذیریم که راه دستیابی به این رویای مشترک و مدرن از مسیر دموکراتیک و چالش مدنی و خشونت پرهیز می گذرد و با انکه به خویش حق دفاع از جان خویش در برابر خشونت قانون شکن را می دهیم. اما از جنگ خیر/شری و سیاه/سفیدی پرهیز می کنیم. زیرا هر هدف نوین یا مدرنی بایستی ابزار و راههای نوین و مدرنش را داشته باشد. زیرا اگر دیکتاتوری احتیاج به فضا.و جو سیاه/سفیدی و خشونت بار دارد تا باقی بماند یا چیزی بدتر بوجود بیاورد، انگاه رنسانس زمینی ما و تمنای دموکراسی خواهی و مدرن ما احتیاج به تولید شعارهای مدنی و رنگارنگ و شهروندی و ایجاد همبستگی نو بسان ملتی واحد و رنگارنگ دارد. زیرا هر چیزی بهایی دارد.
همزمان این متنی داستانی و با لحنی اسطوره ایی و انجیل گونه که بیش از دو دهه از آفرینشش می گذرد و هر سال آن را در اینروزها منتشر می کردم، به ما نشان می دهد که چرا باید بهای تحول را پرداخت و چرا تحول دارای منطق و زمان منطقی خویش و اخلاقمندی خویش است. ازینرو من می دانستم که سرانجام تمنا و خواست این «متن و تمنای گمشده و حذف شده در فرهنگ و تاریخ و زبان کشورم» که همان متن و تمنای رنسانس ستایش زندگی و دموکراسی در ایران است، روزی به بیان آشکار و بزرگ خویش دست می زند و نشانه های امدنش را هر سال بهتر حس و بیان می کردم. یا دیگر نخستزادگان نسل رنسانس به بیان و تحلیل این نمادها در سطح و عمق جامعه و فرهنگ و سیاست ما می پرداختند. اتفاق و رخدادی که امسال و با جنبش مدنی «زن/زندگی/آزادی» و با تلاش و جسارت مدنی «انتیگونه ها و پرومته های جوان ایرانی» از ژینا و حدیث تا خدانور و کیان و غیره رخ داد. یا توسط فیگورهای نوین و رنگارنگ از آناهیتا و میترای خندان ایرانی و با رنگهای مختلف جنسی و جنسیتی و قومی و با مذاهب و مسالک مختلف رخ داد و باید هرچه بیشتر رخ بدهد و این ضرورت بنیادین دوران و شرایط ما را تحقق ببخشد. تا به جای تن کُشی و زنانه کُشی و فرزندکُشی و دیکتاتوری حال رنسانس تنانگی و کامجویی دنیوی و خردمندی شاد و رندانه و ایمان سبکبال رخ بدهد. همانطور که باید برای تحقق این رنسانس آری گویی به زندگی و به تنانگی و زنانگی بخواهیم که هر چه بیشتر حقوق مدنی ما تحقق بیابد و «دموکراسی و سکولاریسم و قانون شهروندی» جای دیکتاتوری را بگیرد تا تحول و تمنای ما و ضرورت زمانه مسخ نشود. زیرا انکه آ را می گوید باید ب را نیز بگوید و به تمنامندی مدرنش وفادار باشد. زیرا مفاهیم مدرن پیوند تنگاتنگ با هم دارند و سه ضلعش «دولت مدرن/ملت مدرن/فرد مدرن» و بسان وحدت در کثرتی درونی/برونی و ساختاری. همانطور که مفاهیم دیکتاتورمنش از دیکتاتور تا فرهنگ نفس کُشی و زن کُشی و سیاه سفیدی و روابط مرید/مرادی با هم پیوند تنگاتنگ دارند و تو نمی توانی از یکی بگذری بدون انکه از دیگر اجزای همپیوند یک دیسکورس دیکتاتورمنشانه بگذری.
زیرا همه چیز با هم در پیوند تنانه و زبانمند است. ازینرو تمنای من تمنا و رویای تو و تمنا و رویای این لحظه و دوران و در نهایت تمنا و خواست زندگی است. زندگی و بویژه زندگی زبانمند بشری بشخصه تمنامند و عاشق رنگارنگی و بازی عشق و قدرت خندان است و از انسداد و دور باطل بدش می اید. زیرا «زندگی تکرار می کند تا تفاوت بیافریند.». زیرا ما از مسیر دوران طولانی گذارمان از کویر و بحران فردی و جمعی در این چهل و اندی ساله ی اخیر بایستی سرانجام یاد گرفته باشیم که زندگی در کل و زندگی زبانمند بشری به عنوان نمادی از آن دارای «منطق و ساختار تحول» است، دارای «اتیک و اخلاقمندی» است و آنها را که به زمین و به زندگی خیانت می کنند، مرتب به دور باطل تکرار می کند تا انگاه که یا فرو بریزند و یا قادر به تولید رنسانس و نوزایی نو بشوند و وقتی فرزندانشان حاضر به پرداخت بهای مدرنیت و تحول و رنسانس باشند.
اکنون زمان ما نسل رنسانس و هزار فلاتش رسیده است و اینکه با افتخار به خودتان و به یکدیگر بنگرید، قدر همدیگر را بدانید و راه دموکراسی و سکولاریسم و رنسانس مدرن را بسان ملتی واحد و رنگارنگ و خندان و عاشق زندگی و زنانگی و آزادی برویم. زیرا یکایک ما و تاریخ معاصر ما و این صد روزه ی اخیر و متونی مثل این متن که بسان نخستزادگان نسل رنسانس از بیست سی سال پیش رسیدن چنین روز و ذایقه ایی را پیشگویی و زمینه سازی کرده اند، باید به همه ی ما نشان بدهد که چرا ما تبلور «روح زمانه و شور رنسانس و ضرورت لحظه و دورانیم». اینکه ما به سان سوژه ی فردی و بدنهای جمعی خواهان تحولات مدنی و دادخواهی مدرن در واقع «تاخوردگی زمانه» ی خویش هستیم و می خواهیم انسداد دیکتاتوری را بشکنیم و دموکراسی و رنگارنگی را در همه جا جاری بسازیم. زیرا سرانجام به منطق زندگی و تحول پی برده ایم و می دانیم هیچکس نمی تواند به زندگی کلک بزند و هر تحولی بهایی دارد.
همانطور که می دانیم این منطق بنیادین زندگی و هر رخدادی در عین مطلق بودن همزمان همیشه در قالب تاویلی چندوجهی و چندامکانی نمایان می شود و ما را در برابر این انتخاب اجباری می گذارد که یا دور باطل را به شکلی نو تکرار بکنیم و یا حاضر به دگردیسی به نسل رنسانس و حاضر به تحقق ضرورت زمانه و حکم زندگی باشیم و همه چیز را تمنامند و جاری و رنگارنگ بسازیم و انسداد و اصطبل اوژیاس را پاک بکنیم.
باشد که یلدای بعدی در شرایط تحقق این ساختار حقوقی دموکراسی و با نهادینه شدن این ذایقه ی نو و عاشق زندگی و زنانگی و آزادی صورت بگیرد و با هم این رویای مشترک را تحقق ببخشیم. زیرا یکایک ما نسل رنسانس خندان و رند و رنگارنگی هستیم که ضرورت زمانه است و این متن تولدش و رشدش را بیش از بیست سال پیش حس می کرد و در این برداشت نو از انجیل تحقق بخشید و با تمام ضعفهای روایی آن. زیرا حال یکایک ما دیگر باید پی برده باشیم که «حقیقت زندگی و هر دورانی در قالب داستان یا یا روایاتی تمثیل وار و چندوجهی بروز می کند»، همانطو که لکان بزرگ و تجربه ی چهل و اندی ساله ی ما به ما یاد داد. اینکه زندگی یک «داستان در داستان» جداب و خظرناک و چندوجهی و مالامال از شور عشق و قدرت و بازی و خنده است و از انسداد بدش می اید. یا ازینرو بقول باختین بزرگ «خنده خصلت درون بودی حقیقت است». حقیقت رهایی بخش است. زیرا خندان است. ازینرو ان حقیقتی که در عین حس تراژدی همزمان نمی خنداند و راهی چندوجهی نمی گشاید، چیزی جز «خنده ی هولناک جوکری پوچ گرا و کین توز» و رو بسوی فاجعه و مرگی نو بیش نیست. یا چیزی جز «حقیقت بدون امید یک موجود گرفتار و وسواسی نیست.». یا خنده ی خشک یک پیرمرد خنزرپنزری و هیستریک است که از درون یک «میان تهی» عقیم و سترون می اید، همانطور که «بوف کور» هدایت به ما نشان داد.
پس با هم این شب یلدا را با یاد عزیزان از دست رفته مان جشن بگیریم و بگذاریم شادی پُردرد ما فضا را مملو بسازد و خنده ی رندانه و پُرامید ما نماد انتقام خندان ما از قاتلان یاران و فررندان ما باشد. تا به همه نشان بدهیم که ما می دانیم دوران آنها گذشته است و رنسانس تحقق می یابد و ما دموکراسی و این ذایقه ی عاشق زندگی و زنانگی و آزادی را نهادینه و تحقق می بخشیم و اینگونه انتقام خویش را می گیریم. «زیرا انتقام غذایی است که باید سرد سرو بشود»و. با «قلبی گرم و مغزی سرد» از جنس ما نسل رنسانس و با نظربازی زمینی ما تحقق بیابد تا کین جویانه و کور نباشد و چیزی بدتر نیافریند.
این متن قدیمی و هنوز نو و تازه را در این سال نو به این یاران و آنتیگونه ها و پرومته های از دست رفته و عزیز و زیبایمان هدیه می کنم. بیایید با هم به آنها قول بدهیم که نمی گذاریم دور باطل تکرار بشود بلکه با هم رویای آنها و خویش و این ذایقه و تمنای عاشق زندگی و عاشق دموکراسی را تحقق می بخشیم. اینکه قول می دهیم با هم رنسانس را تحقق می بخشیم و دیکتاتوری کنونی و قاتلان آنها ریشه کن می سازیم. این تعهد و قول ما به انها و به تاریخ معاصر ما و به «اتیک و اخلاق زندگی» است. زیرا ما می دانیم که اگر بهای تحول را نپردازیم، آنگاه به بهای خیانت به خویش و به این عزیزان مجبوریم به عذابی بدتر دچار بشویم. زیرا زندگی دنیوی اخلاقمند است. زیرا ساحت نمادین اخلاقمند است. زیرا بقول لکان بزرگ «بزرگترین گناهی که ادمی می تواند مرتکب بشود این است که از تمنامندیش دست بکشد». اینکه یا از ترس تنبیه و شکست دست از رویا و تمنای فردی و جمعی اش بردارد و یا اینکه اسیر تصویری واحد و تک ساحتی از تمنایش بشود، بجای اینکه تمنامند و پرسشگر بشود و رویای مدرنش، چه رنسانس و چه دموکراسی خواهیش، در عین شفافیت همزمان چندوجهی و رنگارنگ و مالامال از صداها و نواهای مدرن و چالش مدنی و رند آنها نباشد. زیرا بقول هانا آرنت «قدرت و زندگی مالامال از صداست در حالیکه خشونت و دیکتاتوری لال است». زیرا قدرت و زندگی در عین وحدت مالامال از رنگارنگی است، اما خشونت و دیکتاتوری «سیاه/سفیدی» است و رو بسوی انسداد و دور باطل و مرگ دارد.
باری بشویم آنچه که هستیم و رویایمان را تحقق ببخشیم. رویایی که اکنون در همه سطوح و وجوه جامعه و بدن و بدنه هایش رخنه کرده است و همه را تمنامند و جاری ساخته است و فقط باید با رنگارنگ کردن جنبش خویش حول شعار محوری «دموکراسی خواهی و حقوق شهروندی» و در پیوند با شعار زمینی «زن/زندگی/آزادی» هرچه بیشتر این هویت ملی نو و همبستگی ملی را گسترده و میلیونی بسازیم و به دیکتاتوری نشان بدهیم که او مُرده است و بازگشتش ناممکن است، پس همان بهتر که مرگش را بپذیرد و کنار برود تا مرگ نهاییش هولناکتر برایش نباشد و بویژه برای اینکه ما برایمان جان هر عزیزمان مهم است و انها را فدای هیچ ارمان گرایی افراطی نمی کنیم. زیرا ما نسل رنسانس و هزار فلات و رنگش هستیم. زیا ما ملت واحد و رنگارنگ ایرانی هستیم و جایی که ملت و جامعه ی مدنی حضور می یابد، انگاه دیکتاتوری نمی تواند ادامه بیابد. زیرا دیگر امتی در میان نیست و ترس و روابط مرید/مرادی در میان نیست. زیرا حال در برابر او این میتراها و اناهیتاهای خندان، این سهراب و گردافرینهای خندان و اغواگر و این انتیگونه ها و پرومته های رند و زیبا و نظرباز ایرانی قرار دارند و با هر نام و نشان و رنگ دیگری. زیرا قدرت ما در رنگارنگی ما و در وحدت در کثرت درونی/برونی و ساختاری ما است.
سرود و سرایشی نو برای یلدا و کریسمس و به یاد «آنتیگونه ها و پرومته های جوان ایرانی»!
داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر
»توضیح درباره ی متن ذیل: این متن به شکل تکه ایی گمشده و بازیافته از انجیل جدید و از لحظات نهایی مرگ مسیح بر صلیب نوشته شده است و به این خاطر سعی شده است که زبان متن و نوع روایتش شبیه لحن و زبان رایج در انجیل ایرانی باشد. همانطور که در متن تکه هایی از کتاب انجیل متی اورده می شود و سپس متن حدف شده و تازه یافت شده بدنبالش می اید. به این بخشهای از انجیل متی نیز در متن در داخل پرانتر به انها ارجاع بینامتنی می شود.»
گناه مسیح و تکه بازیافته از انجیل جدید!
ـ آنگاه مسیح خواست به خاطرعشق اش به مردم و انسان خویش را قربانی کند، تا گناهان این مردم را به جان خرد و ایشان را شفا بخشد * با آن که میدانست که حتی حواریونش پیش از سومین خواندن خروس او را نفی خواهند کرد و آن مردم نجات برابای قاتل و دزد و هلاک او را خواهند طلبید*. زیرا برای ایشان برابا از جنس خویش بود و مسیح بیگانه و غریبه ایی بود که او را از دور میتوان دوست داشت و یا در تصویری نگه داشت و برایش نذر و دعا کرد* اما دیدن و حس او در نزدیکی برای ایشان چنان دردناک و سنگین است که همان به مصلوب شود*. مسیح همه اینها را میدانست و از روی عشق اش خویش را دلداری میداد که «ایشان نمیدانند چه میکنند» و انگاه که مرگ او و عشق او را به خویش ببینند، سرانجام بر هراس خویش چیره میشوند و به مسیحیای دیگر و فرزندان دیگر خدا تبدیل میشوند.*
« پس والی بدیشان متوجه شده گفت کدام یک از این دونفر را بخواهید بجهت شما رها کنم گفتند برابا را* پیلاطس بدیشان گفت پس با عیسی مشهور به مسیح چکنم گفتند مصلوب شود* والی گفت چرا چه بدی کرده است. ایشان بیشتر فریاد زده گفتند مصلوب شود* چون پیلاطس دید ثمری ندارد بلکه اشوب زیاده میگردد اب طلبیده پیش مردم دست خود شسته گفت من بری هستم از خون این شخص عادل شما به ببینید* تمام قوم در جواب گفتند خون او بر ما و فرزندان ما باد* انگاه برابا را برای ایشان ازاد کرد و عیسی را تازیانه زد سپرد تا او را مصلوب کنند.*( انجیل متی ۳۷)
_ آنگاه مسیح سراپا امید و عشق به انسان و زندگی تن به صلیب داد* اما بر صلیب و در دمادم مرگ از بالا به انسان و این مردم نگریست و خردش چشمش را بینا کرد و دید که چگونه این مردم نه تنها او را و عشق اش را نخواهند فهمید، بلکه مرگش را نیز وسیله ای برای حفظ جهان پلشت خویش میکنند و او با شهادتش تنها عمر و قدمت جهان انها را افزوده است.* زیرا اکنون ایشان در نام او دست به قتل زندگی و عشق میزنند، خویشآزاری و دیگرآزاری میکنند، دیگران را در جنگ صلیبی به مسلخ میکشند و در نام او به تقدس درد و بیماری، به تقدس پلشتی و آدمک بودن خویش میپردازند.* مسیح قلبش از دیدن این حقیقت به درد امد و پی برد که چگونه گول این آدمکها را خورده است و چگونه عشق نابالغش او را به مرگی بی ثمر و به شکست خواست و آرمانش وادار کرده است*. پس او دردمند از نیزه در جگر و از درد بینایی در اخرین لحظه با تمامی وجودش فریاد زده گفت: « ایلی ایلی لما سبقتنی، لماسبقتنی، یعنی خدایا خدایا مرا چرا ترک و رها کردی*.»
« و همچنین آن دو دزد نیز که با وی مصلوب بودند او را دشنام میدادند* و از ساعت ششم تا ساعت نهم تاریکی تمام زمین را فرو گرفت* و نزدیک بساعت نهم عیسی باواز بلند صدا زده گفت ایلی ایلی لماسبقتنی یعنی الهی الهی مرا چرا ترک کردی* اما بعضی از حاضرین چون اینرا شنیدیند گفتنتد که او الیاس را میخواند*… و دیگران گفتند بگذار ببینیم که ایا الیاس میاید او را برهاند* (انجیل متی ۳۸)»
_ و خدا خندان جواب داد:« پسرم این من نیستم که تو را ترک کردم، تویی که مرا ترک کردی و از یاد بردی که کار تو نجات مردم و فداکردن خویش برای ایشان نبود.* مگر خود نمیتوانستم این آدمکها را نجات دهم که دیگر فرزندان منند.* چرا از یاد بردی که ایشان نیز خدایی هستند و از اینرو تا آن زمان که از حیات آدمک وارشان دست برندارند و خود نخواهند، نمی توانند خدا شوند و شفا یابند.* انها خود راه را برخود بسته اند واز اینرو تنها خود میتوانند این راه را دیگر بار بازکنند و شفا یابند.* میبینی حتی از مرگ تو نیز برای ارضای کنجکاوی و خیالات خویش استفاده میکنند تا ببینند آیا من معجزه ای میکنم. باور کن اگر این شرارتشان بزرگتر بود، آنگاه از راه شرارت خندانشان نیز به من میرسیدند.* کار تو نه نجات انها، بلکه اجرا و لمس زندگی خدایی و لذت خدایی خود بود. تو بایستی از انچه من به تو اعطا کردم، از این زمین و این لذایذ و تمناهای ان میچشیدی، لذت می بردی، در آغوش ماریا ماگدلنا و زنان دیگر عشق زمینی را میچشیدی و با یارانت رقص عشق، خنده و جشن ستایش من و زندگی را برپا میکردی، تو بایستی زندگی عاشقانه و خندان ، خرد شاد و عشق خندان را زندگی میکردی و به یارانت یاد میدادی که مرتب روایاتی نو از زندگی، از عشق و از ایمان، از من بیافرینند.* من این همه لذت و خنده زمینی را برای تو فراهم کردم و تو به خاطر عشق جوانت به انسانها بر همه آنها چشم پوشیدی. کار تو ان بود که از جهانت لذت ببری ، سالم و زیبا شوی و با این جسم و روح خندان و زیبایت مردم را، برادران و خواهرانت را به این جهان و خویش شدن نوین وسوسه و اغوا کنی.* کار تو این بود، سعادت خویش بدست آوری و ایشان را اینگونه به سعادت زمینی/خدایی و به آفرینش روایات مختلف این سعادت اغوا کنی، زیرا هر کس از مسیر خویش و با زبان خویش میتواند با من به گفتگو نشیند و به گونه خویش جهان و من را ببیند. کار تو این بود، با همه قدرت و شور خویش با معشوقانت و همراهانت زندگی کنی و روایتی نو، راهی نو از ایمان و عشق خندان بیافرینی ، تا جهان آدمکها و سعادتهای انها در برابر خوشبختی تو و یارانت رنگ بازد و ایشان به بحران گرفتار شوند و به خویش و جهانشان شک اغاز کنند.* تا به لذت تو حسادت برند و اینگونه تشنه و مشتاق در پی سعادتی مشابه سعادت تو، سرانجام به خویش و روایت خویش، به جهان و سعادت زمنیی دست یابند و از این طریق هر چه بیشتر به تصویر من و هستی تبدیل شوند، به تبلور عشق خندان و خرد شاد تبدیل شوند و با من و دیگران به گفتوگوی شوخچشمانه و بازیگوشانه بنشینند.* کار تو آن بود ایشان را مسحور جهان خویش با کلام و رقص اندیشه ات سازی و سرور آنها شوی، تا ایشان، اینگونه مسحور اشتیاق و تمنایی نو شده و زیر فشار بحران فکری و روزمره ی خویش و بنا به میل سرور شدنشان، مانند تو دیگربار به خویش دست یابند و بر پلشتی آدمک وار خویش چیره شوند* اما تو تنها بدبختیشان را با مرگت طولانیتز کردی، تا آن روز که مسیحی دیگر بیاید، خندان و اغواگر. مسیحی نو که از سرنوشت تو این نیای خویش یاد گرفته باشد و جهان آدمکها را با عشق اغواگر و عقل خندان خویش بهم ریزد.* آنکسی که چون یک «هیچی بزرگ» ابتدا همه هستی آنها را به کویری تبدیل میکند و همه جهان آنها و خوشبختیهای آنها را تمسخرآمیز و تهوع انگیز میسازد و آنگاه بر روی این کویر هیچی و خرابه جهان آدمکها، جهان اغواگر و سبکبال خویش را میآفریند.* باری بیا عزیز دلم، دیگر زجر نکش، تو کارت را به پایان بردی.* ( تابلو نقاشی «توماس ملحد یا توماس شکاک» از نقاش معروف دوران باروک «کاراواجیو» که در آن توماس شکاک به زخم مسیح انگشت می زند تا ببینند که ایا زخمی واقعی است و آیا واقعا معجزه ایی می شود یا نمی شود.)
_ مسیح غمناک گفت: پس همه هستی من خطا بوده است.*
_ خدا خندان پاسخ داد: باری فرزندم حتی خطا نیز راهی بسوی ما است. شاید مهمترین ثمره کار تو اماده کردن زمین برای ظهور این مسیح خندان باشد.* بدان که روزگاری داناترین این مردمان در پی آن خواهند بود که بدانند ایا همه چیز تصادف است یا سرنوشت و آیا من تاس میاندازم و یا نمیاندازم.* برای رهایی تو از غم و گناه بر تو این راز آشکار میکنم که حتی من نیز نمیدانم که فردا دقیق چه گونه خواهد شد و یا من و یا تو کجا خواهیم بود. تنها میدانم که زندگی و من و تو از چه چیز بافته شده ایم. میدانم که زندگی با شورعشق و قدرت و میل دستیابی به تمنای نو، عشق و خرد نو، روایات نو، با تمنای دستیابی به درجه والاتری از بازی عشق و قدرت و گفتوگو بافته شده است. از آنرو میدانستم یا تو موفق خواهی شد و مردم را به خدایی وسوسه و اغوا میکنی و یا خطا خواهی کرد و مردم باید این جهان و روایت کوچک خویش را قرنها بچشند تا خود به خطای خویش پی ببرند و خاک آنها برای بذر مسیح خندان اماده شود*. آری من تاس میاندارم ولی میدانم حاصل تاس هرچه باشد دیر یا زود به آن تبدیل خواهد شد که ما میخواهیم. زیرا تصادف نام دیگر سرنوشت است و سرنوشت همیشه خویش را در قالب تصادف نشان میدهد. زیرا همه این بازیها و حتی بازی آدمکها نیز بازی عشق و قدرت و حالتی از این شور عشق و قدرت است و این شور ذاتی مرتب بیشتر و بیشتر میطلبد و انسان و هستی را به خلق جهان و روایات نو وامیدارد. پس خندان و سبکبال از خطایت و به هدر دادن زندگیت باش. اینگونه دیگربار پا به بهشت خندان میگذاری و در کنار من جای خود مییابی.* ( نقاشی سه گانه ی «به صلیب کشیدن مسیح» توسط نقاش مدرن و معرف «فرانسیس بیکن»)
_ مسیح پرسید: پس بگو پدر چگونه از این درد و این زجر دانایی رها شوم و فراموش کنم و عروج کنم؟
_ خدا خندان گفت: همانگونه که گفتم بشو اآچه که هستی و برای عروج به قول دیگر فرزند خندانم، چنان سبکبال و بی اراده و تمناطلب شو ، تا در همان لحظه که میل عروج میکنی، عروج کرده باشی و به پایین نگاه کنی.* باری بیا تا شاهد جشن مسیح خندان باشیم، زیرا در آن بالا فاصله ایی میان دیروز، امروز و فردا نیست و هز سه همیشه در یکدیگر حضور دارند. * بیا سری به گذشته زنیم و در جشنی زمینی آینده عروج تو را و خندان شدنت را جشن گیریم و تولد جهان نو و انجیل نو را.*
سحرگاهان که شاگردان و حواریون مسیح برای دزدیدن و قایم کردن جسد عیسی مسیح امدند تا افسانه عروج اورا خلق کنند، جسد مسیح را درازکشیده و سبکبال با لبخندی بر لب بر سنگ قبر خویش بازیافتند و دست چپ او مشت شده بود و تنها انگشت میانی به بالا نشانه رفته بود ( یعنی به فارسی خر خودتانید، به زبان عبری و زبانهای دیگر خود ترجمان کنید).*
پایان متن و نتیجه گیری نهایی!
« اینگونه امسال در شب یلدا میترای خندان بدنیا میاید و این بار او گاو خویش یا تن خویش را نمیکشد، بلکه با او یکی میشود، حیوان خندان و خدای روی زمین میشود، شیرخندان، غزال خندان و یا ساتور خندان می گردد. این بار میترا به سان غول زمینی، عاشق و عارف زمینی بدنیا می اید واین بار مسیح به سان مسیح خندان متولد میشود و دیگر به صلیب کشیده نمیشود و جسم خویش و لذت زمینی اش را نمیکُشد و هردو بر پای خویش و زندگی جهان کهن و سنگین را به قتل میرسانند، تا زمین و زندگی دیگرباره نو و تازه و خندان شود.
این بار آیین باروری میترا و مسیح، آیین نوزایی زندگی شب یلدا و روز کریسمس، با آری گویی به جسم و به زندگی، با آریگویی به روایات مختلف از این سعادت زمینی، از این عشق خندان و خرد شاد صورت میگیرد. همزمان راز و متن دیگر نهته در تصویر مسیح و شک او در لحظه آخر، این بار قدرت خویش را نشان میدهد. زیرا در فریاد «خدایا خدایا چرا مرا ترک و رها کردی»، در واقع مسیح به انسان نشان میدهد که عشق بزرگ و ایمان بزرگ همیشه با شک همراه است، زیرا ما هیچگاه به تصویر و راز نهایی «خدا و دیگری» پی نخواهیم برد و همیشه مجبوریم حدس و گمان درباره خویش و دیگری بزنیم. اینجاست که از ترکیب عشق و خرد، ایمان و شک، ابدیت و لحظه، اسطوره و علم، احساس پارادکس و زیبای بشری به وجود میآید. اکنون روایات مختلف و همیشه ناتمام از عشق خندان، ایمان سبکبال و خرد شاد به وجود میآید. اکنون هزار شکل و حالت از سخن گفتن و دیالوگ با «دیگری»، با معشوق، رقیب و یا با خدا، به وجود میآید و تو پا به «جهان رنگارنگ و زمینی در پشت اخلاق سادومازوخیستی تقدس گرا و نهیلیسم مدرن» می گذاری. به جایی که همه چیز دنیوی و زبانمند و بنابراین رنگارنگ و تحول پذیر است و همچنین اخلاق و اتیک قوی بر آن استوار است و در هر حرکت و بافت این جهان دنیوی و زبانمند. زیرا اکنون می بینی که «تمنامندی تاویل آفرینی است و تاویل آفرینی تمنامندی است» و هر تغییر و تحول نو با روایتی نو از زندگی و از گذشته و حال و آینده شروع می شود و بشرطی که تمنامند و مشتاق و همزمان پرسش گر و خندان پا به درون روایت نوین فردی و جمعی بگذاریم و آن را زنده و جاری و چندنحوی بسازیم و رنسانسی نو بیافرینیم. تا از دور باطل به نوزایی و رنسانسی نو دست بیابیم و در «جهان زمینی و
رنگارنگ و ماجراجویانه پشت هیچستان». در جایی که خطر بزرگ همین است که اسیر تصویر و نگاهی پژمرده و ضد رنگارنگی بشوی و بناچار هر چه بیشتر به خویش کُشی و دگرکُشی و به ویران کردن زمین و طبیعت و جان خویش و دیگری دست بزنی و در حینی که زندگی هر ثانیه با اعجازش و با فاجعه هایش و با وادار کردن ما به تکرار خطاها و دور باطلمان به ما نشان می دهد که چرا هستی و زندگی بشری مالامال از شور عشق و قدرت است، تمنامند و رند و نظرباز است و بنابراین تکرار می کند تا با دیدن خطای خویش حال به تفاوت افرینی و رنسانس نو دست بیابیم. تا داستان و روایتی نو از «داستان در داستان زندگی و بشریت» بیافرینیم و از اسارت در دام نگاه و اخلاق و روایتی بگذریم که ما را کین جو به خویش و به دیگری می کند.
تا بتوانیم خرد و منطق و اخلاق بنیادین زندگی را حس و لمس بکنیم که به ما می گوید «چاه کن در ته چاه می ماند» و اینکه زندگی و ساحت نمادین بزعم لکان «هیچگاه از آن دست برنمی دارد که از نو نوشته بشود.» زیرا روایت و تمنامندی با خویش شوق روایت و تمنامندی نو می اورد و بجای نقطه ی پایان جمله در واقع همیشه «واوی» به سوی روایات و واقعیات ممکن و نظرباز حضور دارد. زیرا زندگی بشری در واقع یک «مولتی ورسوم» با وحدتی زنجیره وار حول شوق «از نو شدن و بهترشدن و جاری شدن مداوم» است و این بازی خلاقیت و دیالوگ و چالش رندانه و نظربازانه را پایانی نیست. ازینرو نیز بشر وقتی به شفای نو دست می یابد که «تکرار جاودانه ی هستی را ببیند و اینکه این تکرار مرتب تفاوت و نواوری بیشتر و با سبکبالی و خنده و رقص و اغوای بیشتر می خواهد و می افریند» و همزمان همیشه در خطر این است که اسیر و محو نگاه و میلی تقدس گرا یا جان سنگین بشود و در دور باطل گرفتار بیاید. زیرا هر کامجویی بزرگ همیشه با خطری بزرگ همراه است، همانطور که دست یابی به شادی بزرگ بدون قبول درد بزرگ ناممکن است. ازینرو ابتدا با قبول تراژدی زندگی است که کمدی و خنده ی کارناوالی و رندی و سبکبالی بزرگ زاییده می شود.
ازینرو این بار اسطوره و واقعیت یکی میشوند و ما سرانجام به سان میترا و مسیح خندان به بهشت زمینی خویش پا میگذاریم و جشن زندگی اغاز میکنیم.
باری دوستان متبرک باد این روزها و شما و این هستی نو و خندان من و شما. هر هستی و جهان انسانی با ما و تفسیر نوی ما اغاز میشود. تفسیری که با اندیشه نو و شور عشق نو اغاز شده و با جوهر احساس و شور جان در روح و روان، قلب و جسم حک میشود و سرانجام عاشق خردمند با پا گذاشتن به درون تفسیر نوی خویش و حالت نوی خویش آن را به شکل واقعیت نو درمی اید و دگردیسی خویش و جهانش را کامل میکند. باری متبرک باد این روزها و تولد همه ما و زایش هستی به سان جان و وجود عاشق، خردمند، قدرتمند، سبکبال و خندان، به سان میترایان و مسیحان خندان و سبکبال، به سان عاشقان و عارفان زمینی و رقصان».
پایان
پانویس ۱: نقاشی جسد مسیح در قبرش در بالای داستان از نقاش اتریشی/ سویسی «هانس هولباین پسر» از جسد مسیح در قبر و از دوران رنسانس و قرن شانزدهم ۱۵۲۱/۱۵۲۲ است. در این نقاشی به حالت انگشت مسیح توجه بکنید. با انکه در این نقاشی درد و تزاژدی مسیح خیلی قوی نمایان شده است و شاید علت جمله ی معروف و تفسیربرانگیزش قبل از مرگ و وقتی که گفت «لماسبقتنی، لماسبقتنی، خدای من چرا مرا ترک و رها کردی.».
پانویس ۲: در نقاشی سه گانه ی «به صلیب کشیدن مسیح» توسط نقاش بزرگ مدرن «فرانسیس بیکن» ما با زجر و تراژدی نهفته در غم و درد مسیحی عاشق روبرو می شویمکه به تمنایش دست نمی یابد، درد و زجر مسیح در این نقاشی سه گانه بسان تبلور درد و حسرت بنیادین بشری نمایان می شود و شدت درد ادمی را به حیوانی در زجر تبدیل می کند. زجر و دردی عاشقانه و اگزیستانسیال که ما مجبوریم با آن روبرو بشویم، تا با «درد زیستن» روبرو بشویم و از تراژدی به جهان زمینی و خندان و یا تراژیک/کمدی وار بعد از آن روبرو بشویم.
پانویس ۳: در باب معنای تیتر «آنتیگونه ها و پرومته های ایرانی» به این مقاله ی متاخرم با تیتر «از آنتیگونه یونانی تا آنتیگونه های ایرانی و خطای رامین جهانبگلو» مراجعه بکنید.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.