دیگر مشهور شده است که حکومت ج.ا، اقداماتی که بایدانجام دهد به آخرین دقیقه بازی برساند، از جام زهر نوشیدن تا دوبار تحریم و سپس توافق موقت و برجام، این بار اوضاع خیلی به هم ریخته و خطرناک شده، هم برای حکومت ج.ا و حتی برای موجودیت ایران.
کامنتی که فرستاده شده پای یک نوشته، بازنشر میدهم، فقط نکته فوری چند روزه، میتواند چند هفته باشد، اما حقیقتا اگر حکومت ج.ا بخواهد با آن حکم حکومتی که عملا نشان داده زیر و رو میکند کشور را، به راحتی میتواند خودش و کشور از مهلکه نجات داده!
هر چند بعید است بسیاری از اینها تن بدهد ج.ا، اما اگر اندکی به هیمن چند ماه اتفاقا جهان، که آخرینش سیلی حقیقت سنگین و درس منافع ملی چینی بود به ج.ا، بایست حقیقتا فوری این پیشنهادها و بلکه بیشتر و بهترش انجام دهد. کاملا شدنی است، قفط کافی است بخواهد. چون دیگر شرط تغییر حکومت و اینها نیست که اتهام براندازی نظام بزنند.
==============================================
بسته پیشنهادی برای نجات ایران به ج.ا
از آنجا اشخاص رده بالای ج.ا مانند آقایان رئیسی و قالیباف و غیره، وعده حکمرانی نوین و تحول داده اند اگر اعتراضات فروکش کند، برای تضمین اینکه دوباره بدعهدی و بدقولی نباشد، این اقدامت فورا ظرف [چند روز تا چند هفته] گروه الف تا پایان سال گروه ب انجام شود.
گروه الف: فوری
۱- احیای فوری برجام.
۲- پایان دادن به شریعت اجباری.
۳- پایان دادن به غربستیزی و متحدانش از جمله امریکا.
۴- پایان دادن به هرگونه قطع رابطه کشورهای جهان، و بویژه برقراری فوری ورابط عادی دیپلماتیک با امریکا. و ایجاد روابط عادی تجاری و جذب سرمایه گذاری همه کشورها از غربی تا شرقی و…
۵- پایان دادن عملی به جولان مفسدان اقتصادی بویژه مافیای نفوذی در نهادها و مراکز اقتصادی از خودروسازی تا قاچاق کالا و ارز از ایران به خارج.
۶- وضع مالیات و عوارض منصفانه بر کسب و کارها، واردات و صادرات به طوری که تجار مجموع ۲۰% و سایر افراد عادی کشور کمتر از ۱۰% و لغو کامل مالیات بر ارزش افزوده بر کالاهای مصرفی عمومی در داخل.
۷- لغو تمام ممنوعیت واردات کالاها، و لغو تمام مالیات و عوارض واردات کالاها بالای ۱۰%، به طوری مثلا هیچ کالای کامل وارداتی نباید از زمان ورود تا به دست مصرف کننده برسد بیشتر ۱۰% افزایش قیمت داشته باشد. از جمله تصیح فوری اشکالات قانونی رانتزا و تورمزا مانند برقراری ازادی کامل واردات مانند خودرو و لوازم خانگی و موبایل و لپتاپ و دیگر لوازم ضروری مردم
۸- یکسانسازی تمام یارانه نقدی برابر ۴۰۰ هزار تومان و شامل شدن همه مردم ایران و اعلام و عملی واگذاری سهام عدالت به تمام ایرانیانی که تا اکنون سهام نگرفتند.
۹- فورا تا پایان اذر ماه قیمت دلار آزاد به زیر ۳۰ هزار تومان و توافی زیر ۲۸ هزار تومان و نیمایی به ۲۲ هزار تومان برگردد
۱۰ – تثبیت قیمتها و ممنوعیت هرگونه افزایش قیمت کالاها
۱۱- ممنوعیت هرگونه اعدام تا لااقل یک سال، تا شرایط جایگزینی مانند حبس ابد و سایر مجازت جایگزینی فراهم، تا برای همیشه اعدام لغو شود
گروه ب:
۱- تا پایان سال ۱۴۰۱ به طور کامل شرایط حذف فساد آموزشی بویژه در مراکز خصوصی مهیا شود از جمله مدرکگرایی و مدرکفروشی و پارتیبازی و سهمیه تبعیضی در استخدام و معیار شایستگی علمی و مهارتی برای استخدام مشاغل
۲- قیمت دلار آزاد به زیر ۲۵ هزار تومان، توافقی به زیر ۲۲ هزار تومان و نیمایی زیر ۲۰ هزار تومان برای چند سال ثبیت شود
۳- ایجاد شرایط انتخابات آزاد برای مشارکت حداکثری از جمله اقشار محروم شده و رد صلاحیت شده و پایان دادن به خودی و غیر خودی مانند انتخابات مجلس سال آینده
================================
صلح حقیان: حکومت چین علیه چین واحد؟، آیا در دام مهلک خودبرتربینی ایدئولوژیک خواهد افتاد؟!
برای روشن اندیشی درباره سری مطالب جنگ های اباطیلی بایگانی را مرور کنید
https://www.tribunezamaneh.com/archives/author/korooshbotshekane
نمونه دیگر نوشتارهای مشابه
https://www.tribunezamaneh.com/archives/author/botshekan
نظرات
‘رندی’ دیدم نشسته بر خِنگ زمین »
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین »
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین »
اندر دو جهان کِرا بود زَهره این »
(خیام)
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱
فردوسی » شاهنامه »
ضحاک
https://ganjoor.net/ferdousi/shahname/zahak
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱
چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا به سر برش یزدان چه راند
در ایوان شاهی شبی دیر یاز
به خواب اندرون بود با ارنواز
چنان دید کز کاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان
دو مهتر یکی کهتر اندر میان
به بالای سرو و به فرّ کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار
به چنگ اندرون گرزهٔ گاوسار
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
نهادی به گردن برش پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدرّیدش از هول گفتی جگر
یکی بانگ بر زد به خواب اندرون
که لرزان شد آن خانهٔ صدستون
بجَستند خورشید رویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای
چنین گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگویی به راز
که خفته به آرام در خان خویش
بر این سان بترسیدی از جان خویش
زمین هفت کشور به فرمان تو است
دد و دام و مردم به پیمان تو است
به خورشید رویان جهاندار گفت
که چونین شگفتی بشاید نهفت
که گر از من این داستان بشنوید
شودتان دل از جان من ناامید
به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنت راز
توانیم کردن مگر چارهای
که بیچارهای نیست پتیارهای
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت
چنین گفت با نامور ماهروی
که مگذار این را ره چاره جوی
نگین زمانه سر تخت تو است
جهان روشن از نامور بخت تو است
تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری
ز هر کشوری گِرد کن مهتران
از اخترشناسان و افسونگران
سخن سربهسر موبدان را بگوی
پژوهش کن و راستی بازجوی
نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم شمار ار ز دیو و پریست
چو دانسته شد چاره ساز آن زمان
به خیره مترس از بد بدگمان
شه پر منش را خوش آمد سخن
که آن سرو سیمین برافگند بن
جهان از شب تیره چون پرّ زاغ
همانگه سر از کوه بر زد چراغ
تو گفتی که بر گنبد لاژورد
بگسترد خورشید یاقوت زرد
سپهبد به هر جا که بد موبدی
سخن دان و بیداردل بخردی
ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگر خسته خوابی که دید
نهانی سخن کردشان آشکار
ز نیک و بد و گردش روزگار
که بر من زمانه کی آید بسر
که را باشد این تاج و تخت و کمر
گر این راز با من بباید گشاد
و گر سر به خواری بباید نهاد
لب موبدان خشک و رخساره تر
زبان پر ز گفتار با یکدیگر
که گر بودنی باز گوییم راست
به جانست پیکار و جان بیبهاست
و گر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست
سه روز اندر این کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار
به روز چهارم برآشفت شاه
بر آن موبدان نماینده راه
که گر زندهتان دار باید بسود
و گر بودنیها بباید نمود
همه موبدان سرفگنده نگون
پر از هول دل، دیدگان پر ز خون
از آن نامداران بسیار هوش
یکی بود بینادل و تیزگوش
خردمند و بیدار و زیرک به نام
کز آن موبدان او زدی پیش گام
دلش تنگتر گشت و ناباک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود
که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد
برفت و جهان دیگری را سپرد
اگر بارهٔ آهنینی به پای
سپهرت بساید نمانی به جای
کسی را بود زین سپس تخت تو
به خاک اندر آرد سر و بخت تو
کجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
نیامد گه پرسش و سرد باد
چو او زاید از مادر پرهنر
به سان درختی شود بارور
به مردی رسد بر کشد سر به ماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه
به بالا شود چون یکی سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزهٔ گاوسار
بگیردت زار و ببنددت خوار
بدو گفت ضحاک ناپاک دین
چرا بنددم از منش چیست کین
دلاور بدو گفت گر بخردی
کسی بیبهانه نسازد بدی
برآید به دست تو هوش پدرش
از آن درد گردد پر از کینه سرش
یکی گاو برمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن
تبه گردد آن هم به دست تو بر
بدین کین کِشد گرزهٔ گاوسر
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و ز او رفت هوش
گرانمایه از پیش تخت بلند
بتابید روی از نهیب گزند
چو آمد دل نامور بازجای
به تخت کیان اندر آورد پای
نشان فریدون به گرد جهان
همی باز جست آشکار و نهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن بر او لاژورد
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش بپرداختی
مر آن اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا
یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین
چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
و زان رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری
و زان پس یکی چارهای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها و اندازه بشناختند
خورش خانهٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان
چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن
از آن روزبانان مردمکشان
گرفته دو مرد جوان را کشان
زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند
جز این چارهای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
تو را از جهان دشت و کوه است بهر
به جای سرش زان سری بیبها
خورش ساختند از پی اژدها
از این گونه هر ماهیان سیجوان
از ایشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدی مرد از ایشان دویست
بر آن سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادند پیش
کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد
که ز آباد ناید به دل برش یاد
پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بد که چون میبدش آرزوی
ز مردان جنگی یکی خواستی
به کشتی چو با دیو برخاستی
کجا نامور دختری خوبروی
به پرده درون بود بیگفتگوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
بر او سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد بر این روزگار دراز
نهان گشت کردار فرزانگان
پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز
دو پاکیزه از خانهٔ جمّشید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بدند
سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشیدهرویان یکی شهرناز
دگر پاکدامن به نام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان
بر آن اژدهافش سپردندشان
بپروردشان از ره جادویی
بیاموختشان کژی و بدخویی
ندانست جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱
چوکشور ز ضحاک بودی تهی
یکی مایه ور بد بسان رهی
که او داشتی گنج و تخت و سرای
شگفتی به دل سوزگی کدخدای
ورا کندرو خواندندی بنام
به کندی زدی پیش بیداد گام
به کاخ اندر آمد دوان کند رو
در ایوان یکی تاجور دید نو
نشسته به آرام در پیشگاه
چو سرو بلند از برش گرد ماه
ز یک دست سرو سهی شهرناز
به دست دگر ماهروی ار نواز
همه شهر یکسر پر از لشکرش
کمربستگان صف زده بر درش
نه آسیمه گشت و نه پرسید راز
نیایش کنان رفت و بردش نماز
برو آفرین کرد کای شهریار
همیشه بزی تا بود روزگار
خجسته نشست تو با فرهی
که هستی سزاوار شاهنشهی
جهان هفت کشور ترا بنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد
فریدونش فرمود تا رفت پیش
بکرد آشکارا همه راز خویش
بفرمود شاه دلاور بدوی
که رو آلت تخت شاهی بجوی
نبیذ آر و رامشگران را بخوان
بپیمای جام و بیارای خوان
کسی کاو به رامش سزای منست
به دانش همان دلزدای منست
بیار انجمن کن بر تخت من
چنان چون بود در خور بخت من
چو بشنید از او این سخن کدخدای
بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای
می روشن آورد و رامشگران
همان در خورش باگهر مهتران
فریدون غم افکند و رامش گزید
شبی کرد جشنی چنان چون سزید
چو شد رام گیتی دوان کندرو
برون آمد از پیش سالار نو
نشست از بر بارهٔ راه جوی
سوی شاه ضحاک بنهاد روی
بیامد چو پیش سپهبد رسید
سراسر بگفت آنچه دید و شنید
بدو گفت کای شاه گردنکشان
به برگشتن کارت آمد نشان
سه مرد سرافراز با لشکری
فراز آمدند از دگر کشوری
ازان سه یکی کهتر اندر میان
به بالای سرو و به چهر کیان
به سالست کهتر فزونیش بیش
از آن مهتران او نهد پای پیش
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه
همی تابد اندر میان گروه
به اسپ اندر آمد بایوان شاه
دو پرمایه با او همیدون براه
بیامد به تخت کئی بر نشست
همه بند و نیرنگ تو کرد پست
هر آنکس که بود اندر ایوان تو
ز مردان مرد و ز دیوان تو
سر از پای یکسر فروریختشان
همه مغز با خون برامیختشان
بدو گفت ضحاک شاید بدن
که مهمان بود شاد باید بدن
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که مهمان ابا گرزهٔ گاوسار
به مردی نشیند به آرام تو
زتاج و کمر بسترد نام تو
به آیین خویش آورد ناسپاس
چنین گر تو مهمان شناسی شناس
بدو گفت ضحاک چندین منال
که مهمان گستاخ بهتر به فال
چنین داد پاسخ بدو کندرو
که آری شنیدم تو پاسخ شنو
گرین نامور هست مهمان تو
چه کارستش اندر شبستان تو
که با دختران جهاندار جم
نشیند زند رای بر بیش و کم
به یک دست گیرد رخ شهرناز
به دیگر عقیق لب ارنواز
شب تیره گون خود بترزین کند
به زیر سر از مشک بالین کند
چومشک آن دو گیسوی دو ماه تو
که بودند همواره دلخواه تو
بگیرد ببرشان چو شد نیم مست
بدین گونه مهمان نباید بدست
برآشفت ضحاک برسان کرگ
شنید آن سخن کارزو کرد مرگ
به دشنام زشت و به آواز سخت
شگفتی بشورید با شوربخت
بدو گفت هرگز تو در خان من
ازین پس نباشی نگهبان من
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که ایدون گمانم من ای شهریار
کزان بخت هرگز نباشدت بهر
به من چون دهی کدخدایی شهر
چو بیبهره باشی ز گاه مهی
مرا کار سازندگی چون دهی
چرا تو نسازی همی کار خویش
که هرگز نیامدت ازین کار پیش
ز تاج بزرگی چو موی از خمیر
برون آمدی مهترا چارهگیر
ترا دشمن آمد به گه برنشست
یکی گرزهٔ گاوپیکر به دست
همه بند و نیرنگت از رنگ برد
دلارام بگرفت و گاهت سپرد
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱
فریدون به خورشید بر برد سر
کمر تنگ بستش به کین پدر
برون رفت خرم به خرداد روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
سپاه انجمن شد به درگاه او
به ابر اندر آمد سرگاه او
به پیلان گردون کش و گاومیش
سپه را همی توشه بردند پیش
کیانوش و پرمایه بر دست شاه
چو کهتر برادر ورا نیک خواه
همی رفت منزل به منزل چو باد
سری پر ز کینه دلی پر ز داد
به اروند رود اندر آورد روی
چنان چون بود مرد دیهیم جوی
اگر پهلوانی ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان
دگر منزل آن شاه آزادمرد
لب دجله و شهر بغداد کرد
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱
چو آمد به نزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
بران رودبان گفت پیروز شاه
که کشتی برافگن هم اکنون به راه
مرا با سپاهم بدان سو رسان
از اینها کسی را بدین سو ممان
بدان تا گذر یابم از روی آب
به کشتی و زورق هم اندر شتاب
نیاورد کشتی نگهبان رود
نیامد بگفت فریدون فرود
چنین داد پاسخ که شاه جهان
چنین گفت با من سخن در نهان
که مگذار یک پشه را تا نخست
جوازی بیابی و مهری درست
فریدون چو بشنید شد خشمناک
ازان ژرف دریا نیامدش باک
هم آنگه میان کیانی ببست
بران بارهٔ تیزتک بر نشست
سرش تیز شد کینه و جنگ را
به آب اندر افگند گلرنگ را
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریا نهادند سر
بر آن باد پایان با آفرین
به آب اندرون غرقه کردند زین
به خشکی رسیدند سر کینه جوی
به بیتالمقدس نهادند روی
که بر پهلوانی زبان راندند
همی کنگ دژهودجش خواندند
بتازی کنون خانهٔ پاک دان
برآورده ایوان ضحاک دان
چو از دشت نزدیک شهر آمدند
کزان شهر جوینده بهر آمدند
ز یک میل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه
فروزنده چون مشتری بر سپهر
همه جای شادی و آرام و مهر
که ایوانش برتر ز کیوان نمود
که گفتی ستاره بخواهد بسود
بدانست کان خانهٔ اژدهاست
که جای بزرگی و جای بهاست
به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک
برآرد چنین بر ز جای از مغاک
بترسم همی زانکه با او جهان
مگر راز دارد یکی در نهان
بیاید که ما را بدین جای تنگ
شتابیدن آید به روز درنگ
بگفت و به گرز گران دست برد
عنان بارهٔ تیزتک را سپرد
تو گفتی یکی آتشستی درست
که پیش نگهبان ایوان برست
گران گرز برداشت از پیش زین
تو گفتی همی بر نوردد زمین
کس از روزبانان بدر بر نماند
فریدون جهان آفرین را بخواند
به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱
نشد سیر ضحاک از آن جست جوی
شد از گاو گیتی پر از گفتگوی
دوان مادر آمد سوی مرغزار
چنین گفت با مرد زنهاردار
که اندیشهای در دلم ایزدی
فراز آمدست از ره بخردی
همی کرد باید کزین چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست
ببرم پی از خاک جادوستان
شوم تا سر مرز هندوستان
شوم ناپدید از میان گروه
برم خوب رخ را به البرز کوه
بیاورد فرزند را چون نوند
چو مرغان بران تیغ کوه بلند
یکی مرد دینی بران کوه بود
که از کار گیتی بیاندوه بود
فرانک بدو گفت کای پاک دین
منم سوگواری ز ایران زمین
بدان کاین گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سرانجمن
ترا بود باید نگهبان او
پدروار لرزنده بر جان او
پذیرفت فرزند او نیک مرد
نیاورد هرگز بدو باد سرد
خبر شد به ضحاک بدروزگار
از آن گاو برمایه و مرغزار
بیامد ازان کینه چون پیل مست
مران گاو برمایه را کرد پست
همه هر چه دید اندرو چارپای
بیفگند و زیشان بپرداخت جای
سبک سوی خان فریدون شتافت
فراوان پژوهید و کس را نیافت
به ایوان او آتش اندر فگند
ز پای اندر آورد کاخ بلند
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱
زندگی نامه حکیم ابوالقاسم فردوسی
سال ۳۲۹ هجری قمری در روستای پاژ شهرستان طوس در خراسان دیده به جهان گشود. پژوهشگران سرودن شاهنامه را برپایه شاهنامه ابومنصوری از زمان سی سالگی فردوسی میدانند. تنها سرودهای که روشن شده از اوست، شاهنامه است. فردوسی شاهنامه را در ۳۸۴ هجری سه سال پیش از برتختنشستن سلطان محمود غزنوی، بهپایان برد و در ۲۵ اسفند ۴۰۰ هجری در هفتاد و یک سالگی، تحریر دوم را به انجام رساند. سرودههای دیگری نیز به فردوسی منتسب شدهاند، که بیشترشان بیپایه هستند. فردوسی در سال ۴۱۶ هجری قمری، در طوس خراسان از دنیا رفت.
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱
چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت ز البرز کوه اندر آمد به دشت
بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نهان از نهفت
بگو مر مرا تا که بودم پدر کیم من ز تخم کدامین گهر
چه گویم کیم بر سر انجمن یکی دانشی داستانم بزن
فرانک بدو گفت کای نامجوی بگویم ترا هر چه گفتی بگوی
تو بشناس کز مرز ایران زمین یکی مرد بد نام او آبتین
ز تخم کیان بود و بیدار بود خردمند و گرد و بیآزار بود
ز طهمورث گرد بودش نژاد پدر بر پدر بر همی داشت یاد
پدر بد ترا و مرا نیک شوی نبد روز روشن مرا جز بدوی
چنان بد که ضحاک جادوپرست از ایران به جان تو یازید دست
ازو من نهانت همی داشتم چه مایه به بد روز بگذاشتم
پدرت آن گرانمایه مرد جوان فدی کرده پیش تو روشن روان
ابر کتف ضحاک جادو دو مار برست و برآورد از ایران دمار
سر بابت از مغز پرداختند همان اژدها را خورش ساختند
سرانجام رفتم سوی بیشهای که کس را نه زان بیشه اندیشهای
یکی گاو دیدم چو خرم بهار سراپای نیرنگ و رنگ و نگار
نگهبان او پای کرده بکش نشسته به بیشه درون شاهفش
بدو دادمت روزگاری دراز همی پروردیدت به بر بر به ناز
ز پستان آن گاو طاووس رنگ برافراختی چون دلاور پلنگ
سرانجام زان گاو و آن مرغزار یکایک خبر شد سوی شهریار
ز بیشه ببردم ترا ناگهان گریزنده ز ایوان و از خان و مان
بیامد بکشت آن گرانمایه را چنان بیزبان مهربان دایه را
وز ایوان ما تا به خورشید خاک برآورد و کرد آن بلندی مغاک
فریدون چو بشنید بگشادگوش ز گفتار مادر برآمد به جوش
دلش گشت پردرد و سر پر ز کین به ابرو ز خشم اندر آورد چین
چنین داد پاسخ به مادر که شیر نگردد مگر ز آزمایش دلیر
کنون کردنی کرد جادوپرست مرا برد باید به شمشیر دست
بپویم به فرمان یزدان پاک برآرم ز ایوان ضحاک خاک
بدو گفت مادر که این رای نیست ترا با جهان سر به سر پای نیست
جهاندار ضحاک با تاج و گاه میان بسته فرمان او را سپاه
چو خواهد ز هر کشوری صدهزار کمر بسته او را کند کارزار
جز اینست آیین پیوند و کین جهان را به چشم جوانی مبین
که هر کاو نبید جوانی چشید به گیتی جز از خویشتن را ندید
بدان مستی اندر دهد سر بباد ترا روز جز شاد و خرم مباد
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱
https://atlaspress.af/%D8%B6%D8%AD%D8%A7%DA%A9-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D9%88%D8%B4/
اگر اهل خواندن شاهنامه باشید حتما نام ضحاک ماردوش برایتان آشنا است. بر اساس قصه هایی که در شاهنامه آمده، ضحاک فرزند پادشاهی به نام مرداس بوده و مرداس بر سرزمین تازیان پادشاهی می کرده است.
مرداس پادشاهی با خدا و خوب بوده است. او گله فراوانی داشت و آنقدر سخاوتمند بود که به همه اجازه می داد تا هر کسی می خواهد از آنها بردارد و از شیر آنها بدوشد و از پشم و پوست آنها استفاده کند بدون آنکه پولی پرداخت نماید. ولی ضحاک بر خلاف پدرش مرد ناپاکی بود.
ضحاک ماردوش
شیطان و ضحاک ماردوش؛ وسوسه برای گرفتن پادشاهی از پدر
بر اساس آنچه که در شاهنامه آمده، می گویند روزی شیطانی که به صورت یک انسان درآمده بود در پیش ضحاک حاضر شد و آنقدر داستان های جالب، حرف های شیرین و خوب گفت که ضحاک از او خوشش آمد.
شیطان رو به ضحاک کرده و گفت رازهایی می دانم که کسی جز من نمی داند. ضحاک نیز اصرار کرد که این رازها را به من بگو. شیطان هم گفت به شرطی به تو می گویم که این رازها را با کسی بازگو نکنی و هرآنچه که می گویم را انجام دهی؛ ضحاک هم شرط او را قبول کرد.
شیطان از ضحاک پرسید که چرا باید پدرت پادشاه باشد، تو لایق پادشاهی هستی و تو باید پادشاه شوی. در ابتدا ضحاک از این حرف کمی ناراحت شد ولی وقتی در مقابل وسوسه های شیطان قرار گرفت حرف های او را قبول کرد. مرداس در خانه خود باغی زیبا داشته است که هر شب برای عبادت به آنجا می رفت. شبی شیطان با وسوسه های خود ضحاک را به باغ برد و چاهی بر سر راه برای مرداس کند و روی آن را با علف پوشانید. وقتی مرداس به باغ رسید و خواست از آنجا عبور کند به داخل چاه افتاد و مرد. بعد از مرگش فرزندش ضحاک به پادشاهی رسید.
نقشه دوم شیطان برای فریب ضحاک ماردوش
زمانی که ضحاک به پادشاهی رسید این بار شیطان نقشه ای دیگر برای او کشید. این بار شیطان جوان خوش زبانی را به کاخ نزد ضحاک فرستاد و آن جوان خود را به عنوان آشپزی معرفی کرد که می تواند بهترین غذاها را درست کند که ضحاک تا به حال در عمر خود آنها را نخورده است. ضحاک ماردوش این بار نیز فریب خورد و قبول کرد که آن جوان رئیس آشپرخانه او شود.
در آن زمان مردم گوشت نمی خوردند و از جانواران برای تهیه غذا استفاده نمی کردند. غذای مردم آن زمان بیشتر نان بود اما از وقتی که آن جوان آشپز (فرستاده شیطان) رئیس آشپزخانه شد به کشتار حیوانات روی آورد و از گوشت حیوانات برای ضحاک غذا درست می کرد و به تدریج مردم هم به خوردن گوشت روی آوردند.
فرستاده شیطان سفره های رنگین با غذاهای رنگارنگ برای ضحاک تهیه می کرد و ضحاک حسابی از کار او خرسند بود. روزی ضحاک به آن جوان گفت هر آرزو یا خواسته ای داری من می توان برآورده کنم. فرستاده شیطان هم گفت درخواستی از تو دارم و آن این است که اجاز دهی شانه هایت را ببوسم. ضحاک نیز اجازه داد تا او شانه هایش را ببوسد بعد از اینکه شانه های ضحاک را بوسید ناپدید شد و رفت.
مدت زیادی نگذشت که دو مار سیاه از جایی که مامور شیطان بوسیده بود بیرون آمد. مارها هر روز بزرگ تر می شدند. ضحاک دستور داد که مارها را از ریشه بزنند ولی باز هم از شانه های او مار بیرون می آمد. کم کم مردم هم از این قضیه که بر سر شانه های ضحاک مار روئیده با خبر شدند.
ظاهر شدن شیطان در لباس پزشک
ضحاک پزشکان معروفی را به نزد خود فراخواند تا هرچه زودتر او را درمان کنند ولی آنها هر دارویی که برای درمان ضحاک استفاده می کردند هیچ تاثیری نداشت. این بار شیطان در لباس پزشک ظاهر شد و به نزد ضحاک آمد و به او گفت از بین بردن مارها فایده ای ندارد، بهتر است هر روز غذای آنها را بدهی تا آسیبی به تو نرسانند و تو را اذیت نکنند و غذای آنها هم روزی دو مغز انسان است شاید با خوردن مغز انسان کم کم از بین بروند.
از آن روز به بعد ضحاک ماردوش دستور داد که هر روز دو نفر را بکشند و مغز آنها را خوراک مارها کنند. کم کم رعب و وحشت بین مردم ایجاد شد و آنها هر روز شاهد ناپدید شدن دو نفر در بین خود بودند. ضحاک به همین روال هزار سال پادشاهی کرد.
در زمان پادشاهی او هنر و دانش از بین رفتند. یکی از کارهایی که ضحاک در زمان پادشاهی خود انجام داد کشتن جمشید پادشاه ایران بود. جمشید دو خواهر به نام های شهناز و ارنواز داشت که بعد از کشتن جمشید ضحاک آنها را به کاخ خود برد.
خواب دیدن ضحاک ماردوش
شبی ضحاک خواب دید که شخص جوانی گرزی را بر سر او کوبید و جوان دیگری ضحاک را با چرم بست و با کمک دو نفر دیگر او را با اسب به طرف کوه دماوند بردند. ضحاک بعد از دیدن این خواب تمام معبران را فراخواند تا خوابش را تعبیر کنند ولی کسی جرات تعبیر خواب او را نداشت. یکی از عالمان دین گفت تعبیر خواب تو این است که همه می میرند و به زودی شخصی به دنیا می آید که نامش فریدون است و با گرز فولادی به جنگ با تو می آید و با آن گرز به سرت می کوبد و تو را از کاخ بیرون می کند. تو نیز دایه او را که گاوی مهربان است خواهی کشت.
مدتی بعد ضحاک ماردوش به جستجوی فریدون پرداخت و مشخصات او را به همه جا فرستاد تا او را پیدا کند. در همان زمان فریدون نیز به دنیا آمد وقتی که مادرش متوجه که به دنبال فریدون می گردند او را به کوهی برد و نزد مردی که مورد اطمینانش بود سپرد. فریدون در آن کوه به زندگی خود ادامه می داد و غذایش شیر گاو بود. بعد از مدتی محل مخفیگاه فریدون فاش می شود و جاسوسان ضحاک به او خبر می دهند و ضحاک هم به کوه رفته و خانه ای که فریدون در آن زندگی می کرد را آتش زد و گاو او را کشت ولی اثری از فریدون نتوانست پیدا کند. فریدون که اینک جوانی تنومند شده بود نزد مادر خود رفت و در مورد داستان خود از او پرسید. مادرش داستان را تعریف کرد و فریدون تصمیم جنگ با ضحاک را گرفت.
ضحاک که متوجه شده بود فریدون همان جوان تنومندی شده است که قرار است به دنبال او بیاید به فکر راه حل افتاد و تصمیم گرفت که عهدنامه ای دروغین بنویسید که در آن نوشته شده بود ضحاک به جز خوبی و کارهای خیر در ایران و سایر سرزمین ها کاری نکرده است و از همه بزرگان خواست تا آن را امضا کند و کسی هم جرات اعتراض کردن نداشت و همه امضا کردند. در این بین آهنگری به نام کاوه با داد و بیداد وارد کاخ شد و عهدنامه را پاره کرد.
عاقبت ضحاک ماردوش
در آخر فریدون با کمک کاوه آهنگر طلسم ضحاک را از بین می برد؛ تمام جادوگران را نابود کرده و خواهران جمشید را نیز آزاد نمود ولی خود ضحاک به هندوستان فرار کرده بود. وقتی که به ضحاک خبر ددند که فریدون وارد کاخ او شده سپاهیان خود را جمع کرد و از بیراهه وارد شهر شد و وارد کاخ خود گردید. فریدون که در این مدت پنهانی او را تعقیب می کرده است توانست بر او غلبه کند و در آخر با گرز خود بر سر ضحاک زد و ضحاک را همانند خوابی که دیده بود در بیابانی برد و با میخ هایی بلند دستانش را به کوه بست، طوری که بر سر کوه آویزان بماند.
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱
https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%BE%D8%A7%D8%AF%D8%B4%D8%A7%D9%87%DB%8C_%D8%B6%D8%AD%D8%A7%DA%A9
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱
https://www.irannamag.com/article/%DA%86%D8%B1%D8%A7-%D8%B6%D8%AD%D8%A7%DA%A9-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%D9%81%D8%B3%D8%A7%D9%86%DB%80-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%B4%D9%88/
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱
چرا ضحاک در افسانۀ ایرانی کشته نمیشود؟ – IranNamag
ابوالحسن تهامی
۱۸-۲۳ minutes
مقدمه
برای بسیاری که افسانۀ ضحاک و فریدون را در شاهنامه خواندهاند، شاید این پرسش پیش آمده باشد که چرا ضحاک مردمستیز و جنایتکار بهجای آنکه به کیفر مردمکشیهایش کشته شود، در غاری از غارهای کوه دماوند به بند کشیده میشود؟
نگارنده برای پاسخ به پرسشی که در خصوص زندهماندن ضحاک طرح میشود، در آغاز میان فضای افسانههای[۱] شاهنامه و فضای مهآلود استپهای اورآسیا که هندواروپاییان نخستین در دورانهای پیش از تاریخ در آن میزیستند خط تشابهی میکشد و سپس به شرح افسانۀ ضحاک و تحولات آن میپردازد. نگارنده این افسانه را بنا بر بیتی از فردوسی در آغاز شاهنامه افسانهای نمادین میداند و ضمن بیان ماجراها، استعارههای بهکاررفته در آن را بنا بر دریافت خود رمزشکافی میکند. افسانۀ تهمورس و جمشید در میان داستان ضحاک و برای تأیید دریافتهای نگارنده شرح داده میشوند. نگارنده در شرح افسانهها، هر جا که نیاز باشد، برای تأیید گفتههایش ابیات شاهنامه را نیز شاهد میآورد، در بخش استدلالها از افسانۀ مانوی نیز یاد می کند و پس از آنکه ذهن خواننده را با زندانیشدن ضحاک و اهریمن (دو عنصر شرارات) کاملاً آشنا کرد، زندانیشدن ضحاک در چاهی از کوه دماوند و زندانی شدن اهریمن در چاهی آسمانی را شباهتی اتفاقی ندانسته و آن را مبتنی بر اصول اعتقادی زرتشتی و مانوی میشمارد و نتیجهگیری خود را بر پایۀ تشابه این دو افسانه بنا میکند.
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱
افسانۀ ضحاک
برخی از خیالانگیزترین افسانههای شاهنامه را در آغاز این کتاب بزرگ میبینیم؛ افسانۀ پادشاهی تهمورس، افسانۀ پادشاهی جمشید و افسانۀ ضحاک (آژیدهاک). افسانۀ ضحاک شاید جذابترین و پرماجراترین افسانههای آغاز شاهنامه باشد که به خیزش کاوه و برآمدن فریدون میانجامد. این افسانهها در شمار آنهاییاند که باید با پردهبرگرفتن از راز و رمزشان معنایی دیگر از آنها گرفت، زیرا خود فردوسی نیز در آغاز شاهنامه گوشزد کرده است که بنا به صلاحدیدهایی برخی از داستانهای خود را در پشت دود و مه راز و رمزها به صورتی آشکار و پنهان نهاده است:
کزین نامور نامۀ شهریار
به گیتی بمانم یکی یادگار
تو این را دروغ و فسانه مدان
به رنگ و فسون و بهانه مدان
از او هرچه اندر برد با خِرَد
دگر بر ره رمز معنی برد [۲]
گاه این افسانهها دوران پیش از تاریخ و روزگارانی مهآلود را مینمایند که اقوام آریایی در استپهای اورآسیا در کنار یکدیگر میزیستند و به شاخههای هندی و ایرانی و اروپایی تقسیم نشده بودند؛[۳] زیرا که شخصیت جمشید را به شکل Yama در افسانههای هندی نیز مییابیم.[۴] نیز، در افسانۀ فریدون میخوانیم که او قلمرو گستردۀ خود را میان سه فرزندش، ایرج و سلم و تور، بخش میکند؛ سرزمینهای اروپایی را به سلم میدهد، سرزمینهای آسیایی را به تور و بهترین بخش جهان را که ایران است به ایرج میبخشد.
نهفته چو بیرون کشید از نهان
به سه بخش کرد آفریدون جهان
یکی روم و خاور، دگرترک و چین
سیم دشت گردان و ایرانزمین
نخستین به سلم اندرون بنگرید
همه روم و خاور مر او را سزید
. . .
دگر، تور را داد توران زمین
ورا کرد سالار ترکان و چین
. . .
ازایشان چو نوبت به ایرج رسید
مر او را پدر شاه ایران گزید[۵]
اما
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱
اما گاه فضای افسانه به گونهای است که گویی رویدادش در ایران کهن پیش از تاریخ میگذرد، زیرا که شاهنامه جمشید را از پیشدادیان و از پادشاهان ایران میشمارد. به هر روی، در این افسانهها زمان و مکان چندان اهمیتی ندارند، آنچه آنها را شیرین و خواندنی میکند، حوادث و عناصر آنهاست که مرزهای زمان و مکان را از پیرامون داستان جدا میکند و آن را بر فراز همۀ زمانها و مکانها قرار میدهد و به همۀ اعصار و جایها پیوند میدهد.
افسانۀ ضحاک، که در واپسین سالهای پادشاهی جمشید آغاز میشود، با ماجراهای شگفتانگیزش از دلسردیهای گسترده و از امیدها و خشم مردم ایران سخن دارد. این افسانه افزون بر دارا بودن کشمکش، تعقیب، اندوه از شکست، شادمانی از پیروزی و جذابیتهایی که لازمۀ هر داستان شیرین است، دارای ابعاد سیاسی، مذهبی، اجتماعی و عبرتآموزی تاریخی نیز هست. بسیاری از عنصرها و بخشها و شخصیتهای آن آشکارا جنبۀ نمادین میگیرند و در قلمروی بیرون از گسترۀ زندگی مردمان عادی جریان مییابند. برای نمونه، خود جمشید به پادشاهی دراز ۷۰۰ ساله دست مییابد و طی سه دوره از پادشاهیاش، که هر یک پنجاه سال به درازا شد، به نوآوریهای شگرف دست میزند و مردمان را از روزگار بیابانگردی، شکارگری و خوشهچینی به دوران شهرنشینی و کشاورزی و صنعتگری رهنمون میشود. جمشید با اختراعات و اکتشافات شگفت تا آستانۀ زندگی امروزین نیز پیش میرود. او رازهای گاهشماری را در مییابد، یعنی در دستگاه او ریاضیدانان و ستارهشناسان برجسته وجود داشتند. جمشید به فنون دریانوردی پی میبرد و جهان را با کشتی میگردد، یعنی که دریانوردان ایرانی دستگاههایی ابداع کرده بودند که با آنها میتوانستند طول و عرض جغرافیایی را در پهنهۀ بینشان اقیانوس اندازه بگیرند و بدانند در کجا هستند و از چه راه به مقصد برسند. جمشید حتی به یاری دیوان و با پرواز به آسمان به آرزوی دیرین بشر برای نشستن بر فراز آسمانها واقعیت میبخشد:
به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه در او گوهر اندر نشاخت
که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا
نشسته بر آن شاه فرمان روا [۶]
از این
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱
از این رو جمشید (جم درخشان) را میتوان نماد ترقیخواهی و پیشرفت اقوام آریایی دانست. اما این جم درخشان مردم را به چهار طبقۀ ارتشتاران، آتوربانان (موبدان)، کشاورزان، و صنعتگران و پیشهوران تقسیم میکند که شاید این کارش به ذائقۀ مردمان فرودست جامعه خوش نیامده باشد، زیرا بر اساس این طبقهبندی، سروری و رفاه و روزبهی از آن طبقاتی خاص و رنج و کوشش و کارهای دشوار نصیب طبقات دیگر بود و هر کس در طبقهای به دنیا میآمد نمیتوانست به طبقۀ دیگر پای گذارد و به ناچار میبایست در آن طبقه میزیست و میمرد. اما ناپسندیدهترین کار او در فرجامین سالهای پادشاهیاش صورت میگیرد. او با به یاد آوردن دستاوردهای سرفرازانهاش خود را یگانه و بیهمتا میشمارد و از غرور و خودپسندی انباشته میشود و شاید خود را با ایزدان آسمانی برابر می داند؛ سرنوشت گریزناپذیر همۀ خودکامگان و جباران. اینگونه خودپسندیها فر ایزدی را از جمشید جدا میکند.
چو این گفته شد فرایزد از اوی
بگشت و جهان شد پر از گفتوگوی[۷]
جهان پر از گفتوگوی یعنی نارضایی عمومی، قیام و کوشش برای براندازی حکومت موجود و برقرار کردن نظامی دادگر و مردمدوست. ایرانیان به ”دشت سواران نیزهگذار“ میروند؛ به سراغ پادشاه اعراب بیابانگرد، ضحاک بیوراسب، و از او میخواهند فرمانروای آنان باشد و تاج پادشاهی ایران را بر سر گذارد.
ضحاک بیوراسب دارای سرشت نیکی نیست. او با کشتن پدرش، مرداس، به پادشاهی رسیده و با ورود به ایران، جم را که فرۀ ایزدی از او بر تافته است، گرفتار میکند و با اره از میان میبُرَد. در این افسانه، ضحاک نیز شخصیتی نمادین است و مظهر فرمانروایی ستمگرانه به شمار میآید. هنوز چندی از پادشاهی او نگذشته، به اهریمن دست دوستی میدهد و از پی آن دو مار از شانههایش می رویند که این خود نماد دیگری از کژروی و مردمستیزی و تبدیلشدن به پارهای از تن اهریمن است. نماد شگفتانگیز دیگر این افسانه خوراک مارهای شانۀ ضحاک است؛ مغز سر جوانان آریایی. خوراک این مارها میتوانست همچون خوراک همۀ مارهای دیگر جهان گوشت باشد؛ گوشت موشی زنده، گوشت پرندهای کمیاب، گوشت یک ماهی زیبا و نادر که صیادان برای صیدش ناگزیر به پذیرفتن رنج سفرهای دریایی شوند و حتی خوراک آن مارها میتوانست از گوشت ”تن“ جوانان باشد، از گوشت دستهاشان یا حتا از گوشت قلبهاشان. پس آفرینندۀ افسانه هدفی خاص را در نظر داشته که خوراک آن مارها را مغز سر جوانان آریایی نوشته است؛ ضحاک برای تداوم حکومتش میبایست اندیشگی را ازجوانان آریایی میگرفت. همان جوانان که با اندیشههای والایشان تحولی شگرف در زندگی آدمی پدید آوردند میبایست به آیین ضحاکیان خوگر میشدند. ضحاک بیابانگرد و چادرنشین بود و مردمی میخواست با ذهنیت و نگرش بیابانگردان تا حکومت او و خاندانش بیمقاومت جامعه تداوم یابد، اما جوانان آریایی که راههای نوین زندگی را دیده و تجربه کرده بودند، راه و آیین بیابانگردانۀ او را بر نمیتافتند و او برای ادامهدادن به سنتهای چادرنشینی خود باید مغز جوانان را از کار میانداخت . اکنون آن جوانان یا باید میماندند و مغز سرشان هدیهای می شد برای ادامۀ حیات حکومت صحرانشینان یا باید از ترس مرگ میگریختند، دستهدسته به کوهها پناه میبردند و نژادی کوهنشین (کردها) را پدید میآوردند:
بدین گونه هر ماهیان سی جوان
از ایشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدی مرد از ایشان دویست
بر آن سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهاندند پیش
کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد
که ز آباد ناید به دل برش یاد [۸]
فرمانروایی
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱
فرمانروایی ضحاک یکهزار سال به درازا میکشد؛ نمادی دیگر در این داستان. به باور ایرانیان قدیم، در پایان هر هزاره فریادرس و نجاتبخشی آشکار میشود. ضحاک در واپسین سال حکومتش از همگان میخواهد نام خود را بر زیر طوماری بگذارند و گواهی دهند که او دادگرترین شهریار جهان بوده است و همین کار سرنگونی او را سرعت میبخشد و یکی دیگر از شخصیتهای نمادین را وارد داستان میکند؛ کاوه را که آهنگری است سادهدل و سپس به نماد دلاوری و بیباکی تبدیل میشود.
روزبانان (گارد سلطنتی ضحاک و پاسداران کاخش) پسر جوان کاوه را گرفته و به کاخ بردهاند تا مغز سر او را نیز خوراک مارهای دوش پادشاه کنند. کاوه که فقط همین پسر را در زندگی سخت آهنگری یاور خود دارد، برای آزادکردن او به کنار دروازههای کاخ شاهی میرود تا فریاد دادخواهی سر دهد و از ضحاک بخواهد یگانه پسرش را به او ببخشد. در این زمان ضحاک بار عام بیسابقهای ترتیب داده، بزرگان کشور و اصناف و پیشهوران را به بارگاه خوانده تا طومار یادشده را امضا کنند و گواهی دهند که او دادگرترین شهریار گیتی است و فرمانروایی نیکخواهتر از او در جهان نبوده است.
فریاد دادخواهی کاوه هنگامی در بارگاه به گوش حاضران میرسد که ضحاک گرم سخنوری است و از مردمدوستی و رعیتنوازی خود قصهها میبافد و پیشهوران و اصناف با ناباوری به سخنانش گوش میکنند و از ترس جان چارهای جز امضاکردن طومار نمیبینند. با پیچیدن طنین فریادهای کاوه در بارگاه، حاضران در شگفت میشوند، لرزشی خفیف بر پیکر ضحاک میافتد و ترسی مرموز وجودش را فرا میگیرد، اما به زودی ترس را از خود میزداید و برای نشاندادن دادگری و صحت گفتههایش فرمان میدهد مرد ستمدیده را به بارگاه آورند. کاوه را بیدرنگ به بارگاه میآورند. ضحاک، نشسته بر اورنگ بلند پادشاهی، به تحقیر در کاوه مینگرد که در انتهای بارگاه در آستانۀ در ایستاده است. حاضران نگاهی به کاوه میاندازند و سپس به ضحاک چشم میدوزند. ضحاک با ترشرویی از کاوه میپرسد که چه کسی بر وی ستم کرده است و کاوه که با ورود به بارگاه شجاعتی مضاعف یافته، با فریادی رعدآسا میگوید که هیچکس جز شخص شاه بر وی ستم نکرده، زیرا به فرمان شاه است که یگانه فرزند او را گرفته اند تا مغزش را به مارهای شانههایش دهند.
یکی بیزبان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم
اگرهفت کشوربه شاهی تو راست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست؟
این فریاد کاوه لرزهای دوباره بر پیکر ضحاک میاندازد و به ناچار فرمان میدهد که فرزند او را آزاد کنند. روزبانان فرمان پادشاه را به سرعت اجرا میکنند و پسرش را میآورند. زمانی که پدر و پسر در صحن بارگاه یکدیگر را در آغوش گرفته و از دیدار یکدیگر شادمانی میکنند، ضحاک موقع را مغتنم دانسته از کاوه میخواهد که او نیز بر آن طومار نام خود را بگذارد و به دادگری و رعیتپروری او گواهی دهد. کاوه با شنیدن این سخن آتش خشمش چندان بالا میگیرد که طوماررا پاره میکند، کاخ را در هم میریزد، تخت شاهی را میشکند و وقتی دستگاه ستمگری را چنان پوسیده و ضعیف میبیند، به همراه فرزندش بر سر بازار می آید، پیشبند چرمین آهنگریاش را همانند پرچمی بر سر چوبی میزند و از مردمان میخواهد که به زیر آن پرچم گرد آیند، به دنبالش روانه شوند و به سراغ فریدون روند تا به یاری او به یکباره ستم ضحاکیان را براندازند.
این بخش از افسانه نگرش جدایی تبارها و جامعۀ طبقاتی را درروزگاران کهن ایران به خوبی باز میتاباند، زیرا مردمی که به زیر پرچم کاوه گرد آمدند، توان آن را داشتند که به بارگاه ضحاک حمله کنند و سامانۀ فرمانروایی زور و بیداد را براندازند. اما مردم گردآمده زیر پرچم کاوه به جای حمله به کاخ ستم و در هم کوبیدن آن، به راهی نامعلوم میروند و سپس به راهنمایی فرشتگان به سپاه فریدون میرسند تا کارهای اصلی به دست فریدون شهتبار و نژاده صورت گیرد. این نگرش روا نمیبیند که کاوۀ آهنگر به یاری مردم و با جنبشی مردمی ضحاک را براندازد، زیرا در آن صورت پادشاهی و فرمانروایی از آن تودۀ مردم میشد. حال آنکه تودۀ مردم میبایست همیشه در کار زمین و صنعت و داد و ستد میماندند و کار فرمانروایی و پادشاهی در دودمان برگزیدگان جریان میگرفت. برانداختن ضحاک برابر بود با پروانهای بیچونوچرا برای پادشاهی آینده و این کار، بر پایۀ این دیدگاه، می باید به دست فریدون صورت میپذیرفت که از مهتباران و از نژاد پادشاهان پیشین بود. به هر روی، مردمان پرشماری گرد کاوه را میگیرند و برای یافتن فریدون به راه میافتند و سرانجام او را مییابند و به اومیپیوندند.
فریدون از آن پس جنگهایی آزادیبخش را دنبال میکند و سرانجام ضحاک را در بیتالمقدس شکست میدهد و با خواهران جمشید که در اسارت ضحاک بودند ازدواج میکند. ازدواج فریدون با ارنواز و شهرناز، خواهران جمشید، نیز بخشی دیگر از نمادهای این افسانه است. این خواهران جمشید که فردوسی در این بخش از داستان از زیبایی و دلرباییهایشان سخن میگوید، با احتساب ۷۰۰ سال پادشاهی جمشید و ۱۰۰۰ سال پادشاهی ضحاک اکنون ۱۷۰۰ سالهاند، اما پُر آشکار است که در اینجا هم زبان رمز و راز سخن میگوید و مقصود آن است که فریدون پادشاهی و سروری به گروگان گرفتهشدۀ آریاییان (خواهران جمشید) را از چنگ تازیان بیرون میکشد، راه کشورداری ضحاکیان را در هم میریزد و شیوۀ پادشاهی جمشید را پی میگیرد:
نشست از بر تخت زرین اوی
بیفکند ناخوب آیین اوی[۹]
فریدون
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱
باید به یاد آورد که در کیش مانی هم پنداشته میشود که جهان هستی بر دو بُن نیک و بد استوار است؛ درست همانند آیین زرتشت. با این تفاوت که فرمانروای نیکی و روشنی در کیش مانی زروان نامیده میشود، ولی شهریار تاریکیها و بدیها همان اهریمن است. در کیش مانی هم مردمان وظیفه دارند که با روی گرداندن از گناهان و به جای آوردن کارهای نیک به پیروزی زروان در پایان جهان یاری رسانند. در پایان جهان، هنگامی که همهچیز به مراد زروان به پیش میرود و بیشترینۀ نیکیها (پرتوهای روشنی) به بهشت زروان پر میکشند، سامان آسمانها و زمینها در هم میریزد، آتشی بزرگ افروخته میشود که از رهگذر آن جهان مادی یکسره نابود میشود و باقیماندۀ روشنیها به بهشت میروند. پس از آن، ایزدان آسمانی اهریمن (ماده) را با بندهای سخت میبندند و در یکی از غارهای آسمان به بند می کشند و دَرِ آن را با سنگی گران میپوشانند که تا جاویدان جاوید در آن بماند، درست همانگونه که در داستان ضحاک میبینیم.
در دیدگاه مانوی نیز در پایان جهان اهریمن شکست میخورد، اما کشته نمیشود، زیرا اهریمن همچون زروان یا اهورامزدا وجودی ازلی و ابدی دارد و ازمیانرفتنی و کشتهشدنی نیست. اودر پایان جهان نیز برای همیشه نیمی از جهان هستی باقی میماند، اما با زندانیشدن در دخمهای آسمانی تواناییاش برای دخالت در جهان نیکیها برای همیشه از میان برداشته میشود. به عبارت دیگر، کشتن و نابود کردن اهریمن که سنگینی نیمی از جهان هستی را بر دوش دارد، تعادل جهان را به هم میریزد و بر دیدگاه دوگانهباوری خط بطلان میکشد، زیرا بنا بر باور آنان جهانِ دارای دو بن نیک و بد باید تا فرشگرد پایان جهان ادامه یابد.
[۱]در این گفتار، ”افسانه“ به معنی رایج آن در ادب فارسی به کار رفته است که شباهتهایی با واژهی myth در ادبیات اروپایی دارد. بنگرید به محمدحسینبن خلف تبریزی، برهان قاطع، به کوشش عبدالرحیم جعفری (تهران: انتشارات امیرکبیر، ۱۳۴۱) که آورده است: افسانه، بروزن مستانه، داستان و سرگذشت گذشتگان باشد.
[۲]ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق، جلال (نیویورک: Bibliotheca Persica، ۱۳۶۶)، دفتر ۱، ۱۱-۱۲.
[۳]بویس، آیین زرتشت، ۷۹.
[۴]بنگرید به”جمشید،“ در دانشنامۀ ایرانیکا.
[۵] فردوسی، شاهنامه، ۱۰۷.
[۶] فردوسی، شاهنامه، ۴۴.
[۷]فردوسی، شاهنامه، ۴۵.
[۸]فردوسی، شاهنامه، ۵۷.
[۹]فردوسی، شاهنامه، ۶۷-۶۸.
[۱۰]فردوسی، شاهنامه، ۸۳.
[۱۱]مری بویس، آیین زرتشت، کهنروزگار و قدرت ماندگارش، ترجمۀ ابوالحسن تهامی (چاپ ۳؛ تهران: نگاه، ۱۳۸۸)، ۵۹- ۸۸.
[۱۲]مری بویس، بررسی ادبیات مانوی در متنهای پارتی و پارسی میانه، ترجمۀ امید بهبهانی و ابوالحسن تهامی (چاپ ۲؛ تهران: انتشارات بندهش، ۱۳۸۶)، ۲۱
سه شنبه, ۲۲ام آذر, ۱۴۰۱