فوکو در کتاب «نظم چیزها» به ما نشان می دهد که هر دیسکورسی، خواه سنتی یا مدرن، به اشکال مختلف سعی در تولید شرایط و اپوزیسیونی می کند که در نهایت شبیه خود اوست، دارای ذایقه و زبان مشابهی است و بناچار این دیسکورس را بازتولید می کند. بهترین نمونه ی این نوع بازتولید دیسکورسیو یا گفتمانی جدال انتاگونیستی «دیکتاتور/قهرمان» هست و اینکه قهرمان هیستریک در نهایت چیزی جز پدر قبلی به شکلی نو و بدتر بیش نیست. یک نمونه ی آن جایگزینی خمینی بجای شاه بود و اینکه انگاه مردم مجسمه ی پدر و شاه قبلی را به زمین انداختند و عکس خمینی و پدر نو را به ماه بردند و پرستیدند. یا ما همین نظم دیسکورسیو و همین بازتولید را را مثلا در سازمان مجاهدین و مسعود و مریم رجوی می بینیم و اینکه انها می خواهند پدر جبار را بکُشند تا خودشان بر سرکار بیایند و امامی نو بشوند ( یا هر برانداز افراطی دیگر). یا نمونه های دیگرش فرزندان اصلاح طلبی هستند که می خواهند ایت الله های شکولاتی و مدرن بیافرینند و از یاد می برند که موضوع اصلی تحول ساختاری و تحقق ساختاری دموکراسی و قانون مدرن است که هیچگاه نمی تواند با مباحثی چون ولایت فقیه و روابط مرید/مرادی میان رهبر و امت کنار بیاید، زیرا ساختار مدرن نیاز به جامعه ی مدنی و چالش ملت مدرن و دولت مدرن و با قدرت و مرزهای مشخص دارد. از طرف دیگر فوکو در کارهای اخرش به ما نشان می دهد که «دیسکورس» بشخصه خواهان تحول و تغییر نو نیز هست، زیرا قدرت بشخصه خلاق است و ازینرو هر دیسکورسی نیز می خواهد ذایقه و رنسانسی نو بیافریند و جدال اصلی هر تحولی جدال میان حکومت حافظ دیسکورس سابق و فرزندانش در اپوزیسیون بسان «اسب تروای» خویش با نیروهای طرفدار رنسانس و ذایقه ی نو می باشد و اینکه کدام ذایقه و زبان به شور جمعی و مشترک تبدیل می شو. مثلا در مورد کشور ما و تحولش موضوع محوری و دیسکورسیو این است که کدام ذایقه و زبان یا دیسکورس ذیل پیروز می شودد:« زبان و ذایقه سیاه/سفیدی و امر به معروف و نهی از منکر و یا زبان و ذایقه طرفدار «زن/زندگی/آزادی» و خواهان دموکراسی و دنیویت و بسان ملتی واحد و رنگارنگ».

در این شرایط جدال نهایی و سرنوشت ساز هست که انگاه ما هرچه بیشتر می بینیم، چه کسی در چه سمت است و چه زبانی دارد. اینکه رازهای ما و تمناهای اصلی ما در این شرایط برملا می شود و انهم از طریق کُنش ها و واکنشهای سیاسی و اجتماعی ما. یا در این شرایط هست که می بینیم به همان گونه ایی که دیکتاتور ضعیف می شود و هرچه بیشتر خنزرپنزری و تهی می شود، به همان اندازه از یکسو فرزندانش در اپوزیسیون سعی می کنند جنبش و خواستهایش را نفی بکنند و پدر جبار را نجات بدهند و یا اینکه برعکس می خواهند هرچه بیشتر جنبش و تحول را کین توزانه و سیاه/سفیدی بکنند تا پدر جبار را بکُشند و حال خودشان جای او را بگیرند. زیرا نمی خواهند بهای بلوغ را بپردازند و اینکه «پدرکُشی و پسرکُشی» دو روی یک معضل ادیپالی هستند و بناچار ما را کور می کنند و دور باطل نوینی ایجاد می کنند. در جنبش اعتراضی کنونی که برای اولین بار با ذایقه و زبان نوینی به میدان امده است و برای اولین بار امکان تحول نهایی و رنسانس نهایی را بوجود اورده است، انگاه ما این دو نوع از فرزندان حامل زبان و ذایقه حکومتی را از یکسو در قالب کُنشها و سوتی ها و استاتوسهای کسانی چون «علی علیزاده» می بینیم که می خواهند این اعتراضات را دروغین و به سان یک هایپررئالیتی رسانه های امپریالیستی معرفی بکنند، همانطور که در مقاله ی قبلیم در باب او نشان دادم، و از سوی دیگر به هر توهین و بیشرمی و شکاندن موازی مدرن نقد چون این استاتوس اخیرش دست می زند تا جنبش را نفی و تحریف بکنند. یعنی مثل پدران جبار و خنزرپنزریش در حکومت عمل می کنند که می خواهند این جنبش را دروغین خطا بکند و معترضان را گول خورده معرفی بکند و هر حریم و مرز قانونی را می شکنند، نوجوانان و جوانان ما را می کُشند و همزمان می خواهند قتلشان را خودکُشی معرفی بکنند. حال نیز فرزندانشان چون علیزاده می خواهند به همان شیوه این جنبش را نفی و تحریف بکنند. زیرا ته دلشان می دانند که با مرگ پدر جبار و خنزرپنزری انها نیز محکوم به مرگ هستند و دیگر کسی توجه ایی به معرکه گیریهای هیستریکش نمی کند و یا تره برایشان خرد نمی کند. یا نمونه ی دیگرش انگاه بخش هیستریک و براندازی چون مجاهدین، مسیح علینژاد و مجبتی واحدی و امثالهم هستند که با انکه بظاهر ضد حکومت می جنگند، اما چون به همان زبان سیاه/سفیدی می جنگند، در نهایت به حفظ حکومت کمک کرده و می کنند. حتی اگر بظاهر مثل مجاهدین یا مسیح علینژاد دشمن اصلی حکومت معرفی بشوند. اما نتیجه ی کار آنها در نهایت فقط بازتولید دیسکورس سنتی سیاه/سفیدی و تولید دور باطل جدیدی است و اینکه کشور ما از چاه کنونی به چاه ویل بعدی بیافتد، اگر تغییر بنیادین در مسیر و راهشان ندهند.. (در این باب به مقالات اخیر من در مورد مسیح علینژاد و سوتی هایش مراجعه بکنید. یا به این استاتوس فیس بوکی اخیرم در باب او و خواست جدیدش از بایدن و اینکه «بایدن بیاید جنبش ما را توانمند بکند» مراجعه بکنید. انگار که این جنبش معلول بوده هست و باید توانمند بشود و چرا انچه او از توانمندی می فهمد، دقیقا معنایی بشدت هیستریک و خطرناک دارد.

نقد چالشی ذیل می خواهد با زبانی تند و مدرن هم علت سقوط ازاد و مشترک فیگورهایی چون َعلی علیزاده ی «پابلیک» و پدران جبارش را نشان بدهد و هم به افشای این استاتوس اخی علیزده بپردازد و اینکه چرا یکایک ما بایستی به آن اعتراض بکنیم و نشان بدهیم که ما یاد گرفته ایم هم از پدر جبار و خنزرپنزری و هم از نیمه های همپیوندش یعنی راوی مالیخولیایی و لکاته هیستریک بگذریم و سناریو و فانتسمی ادیپالی را بشکنیم که در دو سده ی اخیر و در واقع هزار سال اخیر این فرهنگ و کشور را از تحول نو و از پوست اندازی نو بازداشته است. یا نمی گذارد که هنوز پوست اندازی نهایی به گفتمان مدرن را انجام بدهیم و رنسانسمان را تحقق ببخشیم. زیرا عبور از پدر دیکتاتور و خنزرپنزری بدون عبور از فرزندان انقلابی یا هیستریک و اصلاح طلبش غیرممکن است. بدون عبور از ذایقه و زبان مشترک سیاه/سفیدی و ضد تنانگی و زنانگی و زندگیشان غیرممکن است. زیرا اینها دو روی یک سکه و دیسکورس هستند و در دوری باطل چون تاریخ معاصر ما مرتب یکدیگر را در جنگ ناموسی «دیکتاتور/قهرمان» بازتولید می کنند، چه بخواهند یا نخواهند. زیرا همانطور که در تاریخ معاصر خویش شاهد بودیم و یا در فیلم جداب «ماتریکس ۲» می بینیم، مفهوم «منجی و قهرمان» بشخصه یک شیوه ی کنترل و بازتولید دیسکورس در دور باطل جنگ قهرمان/دیکتاتور است و ابتدا وقتی هم از دیکتاتور و هم از قهرمان گذشتی و به جسارت مدنی دست یافتی، وقتی جدال ناموسی دیکتاتور/قهرمان و زبان سیاه/سفیدیشان را شکاندی و به جای مرگ گفتن ابتدا از «زن/زندگی/آزادی» سخن گفتی و انهم در دو زبان کردی و فارسی تا وحدت در رنگارنگی نوینت را به نمایش بگذاری، آنگاه می توانی سرانجام دور باطل تاریخ معاصرت در سیاست و فرهنگ را بشکنی. انگاه هر انقلاب و تحولی در یک حوزه بشکل «دومینو وار» باعث تحول و انقلابی در حوزه های دیگر سیاسی/اجتماعی می شود و «انقلابات» شروع می شود و انهم به شیوه ایی رندانه و خندان و شادی بخش و با کمترین تلفات. زیرا زبان و فضا را عوض می کند، همانطور که امروزه شاهدش هستیم و وقتی می بینیم که حتی کودکان کودکستانی یا دبستانی شعار «زن/زندگی/آزادی» می دهند و یا به تصویر رهبر انگشت نشان می دهند و حجاب اجباریشان را بدور می اندازند. زیرا این تغییرات و در چنین سنین پایینی نشان می دهد که تحول عظیم دیسکورسیوی در کل جامعه و روان جمعی ما رخ داده است. اینکه اکنون وقت آن است کار نهایی را انجام بدهیم و دور باطل سناریو و فانتسم «بوف کور» را بشکنیم و این بار زنان و دختران ما فریاد زندگی و خواستهای مدرن و معمولی خویش را بدهند و ما مردان و پسران به دفاع از آنها بپردازیم. زیرا می دانیم و پذیرفته ایم که بدون زن مدرن و بدون قانون مدرن و برابر جنسی و جنسیتی نمی توانیم مرد مدرن بشویم. زیرا یکی بدون دیگری ممکن نیست. زیرا تنها اینگونه زمینی و حول شعار دموکراسی و بسان وحدت در کثرتی درونی/بیرونی و ساختاری است که سرانجام دیکتاتور خنزرپنزری فرو می ریزد و به همراهش ادیپ مالیخولیایی و براندازان هیستریکی از جنیش خودش و لکاته هیستریک محکوم به مرگ هستند و کنار می روند و «انقلابات» همپیوند و زنجیره وار و ساختاری رخ می دهد و اصطبل اوژیاس پاک می شود.

راز سقوط آزاد و مُشترک پدر جبار حکومتی و فرزندانی چون علیزاده در اپوزیسیون!

داریوش برادری، کارشناس ارشد روانشناسی/ روان درمانگر

باید همگی به چنین توهین و بی شرمی از طرف علی علیزاده و در استاتوس بالایش اعتراض بکنیم و به او نشان بدهیم که چرا با این کار هرچه بیشتر نشان می دهد فرزند همین حکومت است و دلش با انهاست. یا به این خاطر اینگونه سنتی و خشن و بیشرمانه مرگ انسانی دیگر را خدشه دار می کند و در حینی که خانواده و دوستانش در سوگ او هستند. باید به او با اعتراض مدرنمان نشان بدهیم که چرا ازین ببعد حتی محلی به حرفهای جنجالی او نمی گذاریم، زیرا می دانیم که چه می خواهد و در خدمت چه ارباب و پدری است. باید به او نشان بدهیم که ما می دانیم او چرا اینجا اینگونه بی شرمانه تمامی مرزهای یک استاتوس و نقد مدرن را زیر پا می گذارد و ذات نارسیسیک و خودباور خویش و پدرانش را برملا می کند که روی دیگرش همیشه خشونت و دروغ و شکاندن مرزها و حریم های انسانی یا شهروندی است.

زیرا این استاتوس او نه تنها بی شرمانه و وقیح هست بلکه مالامال از خشم پدر و حکومتی است که می داند حسابش رسیده است و برای نجات قدرت از دست رفته حال حاضر است دست به هر کاری بزند و هر دروغی بگوید و یا هر خشونت فیزیکی و یا زبانی را اعمال بکند. یا اینجا چیزهایی را بهم بچسباند که هیچ ربطی به هم ندارند، مثلا رابطه ی بیماری ایدز و اعتراض فردی و جمعی به دیکتاتوری. جدا از اینکه این برخورد او به بیماری ایدز و بسان یک رسوایی توهینی به همه قربانیان ایدز در دنیاست و در واقع مجازات جزایی دارد. خواه شادروان حقیقت نژاد ایدز داشت یا سرطان داشت. اینها به هیچکسی جز خود او و عزیزانش ربطی ندارد. دقیقا همین شکاندن مرزهای حقوقی و شهروندی و تجاوز به حریم خصوصی یک خصلت مهم حکومت جبار جمهوری اسلامی و ولایت فقیه و نهاد «امر به معروف و نهی از منکرش» است و از طرف دیگر چسباندن هرچیزی به هم و گفتن هر دروغی تا به هدف خویش برسند. اینکه برایشان هدف وسیله را توجیه می کند و حاضر به هر ابراز هر دروغی برای حفظ منافع خویش هستند. اینجاست که علیزاده نشان می دهد چه ذات و ذایقه و زبان مشابهی دارد و چرا تا بُن وجودش وابسته و در خدمت حکومت جمهوری اسلامی و ضد تحول مدرن و دموکراسی خواهی ایرانیان است. خواه مامور با مزد باشد، خواه یک مامور بی مزد و یا فقط یک نارسیست معرکه گیر و مرتجع باشد که احتیاج به اربابی سنتی و صحنه ایی برای دیده شدن دارد. فرقی نمی کند. یا به این خاطر اینجا چون پدران خنزرپنزری و جبارش «امر به معروف و نهی از منکر» می کند، به ما درس بهداشت جنسی می دهد، در حالیکه سرتاپای سخن و عملش مالامال از رگه و تمتعی سادیستی، بشدت ضد اخلاقی، ضد مدرن و هیز و منحرف هست.

یعنی موضوع این است که او در واکنشش به حوادث اخیر و حال به مرگ یک خبرنگار ایرانی دقیقا به شیوه ی پدران خنزرپنزریش عمل می کند و مانند انها در اوج استیصال ادعای قدرتمندی می کند. اینکه او خویشاوندی بنیادین خویش در احساس و رفتار با پدران خنزرپنزری حکومتیش را نشان می دهد و مثل آنها هیچ مرزی برای خیانت و شانتاژ و بی شرمی نمی شناسد. اینکه پدر و پسر حاضرند دست به هر کاری بزنند تا قدرت و نگاه رسانه ایی را برای خویش نگه دارند و دقیقا در همین لحظات هست که ذات بشدت منحرف خویش را نشان می دهند. اینکه چرا اخلاقیات و کلمات بظاهر معنویشان مثل گشت ارشادشان تا بُن استخوانش بشدت منحرف و هیز و شهوت زده است و می خواهد بیش از همه ببیند که زیر حجاب چه تن لخت و اغواگری نهفته است و یا در تختخوات مردم چه می گذرد. مثل این احمق که همینکه از بیماری ایدز یک خبرنگار، چه واقعا اینگونه باشد یا نباشد، برای این استفاده می کند که او و این جنبش را بکوبد. در واقع هم کین جویی خویش به جنبش و همزمان ذهن بشدت منحرف و شهوانی خویش را نشان می دهد. زیرا بجای اینکه مثل یک نقاد مدرن به نگاه و نظرات دیگری با حفظ و تفکیک مرز خصوصی و شهروندی بپردازد، می خواهد نگاه ترقی خواه دیگری را با یک باصطلاح خطا و رسوایی جنسی نفی بکند، چه برسد به اینکه ایدز یک بیماری دردناک است و یک رسوایی جنسی نیست. یعنی به همان شیوه ی پدرانش در حکومت عمل می کند که می خواهند بگوید معترضین فقط سکس و پارتی می خواهند. یا به این خاطر او نیز مثل پدران هیز و منحرفش می خواهد تو شلوار و حریم خصوصی دیگری نیز برود و به خیال خودش رسوایش بکند و چیزی جز رسوایی بیشتر خویش بار نمی اورد.

شرمت باد علیزاده! هر عملت نشان می دهد که می دانی این حکومت رفتنی است و به این خاطر چنین سوتی های هولناکی می دهی. مثل پدرانت که حال هی می گویند و تاکید می کنند که جمهوری اسلامی بیدی نیست که از این بادها بلرزد و با دیدن اعتراض بچه مدرسه ایها و جوانان دختر و پسر، از کودکستان تا دبیرستان و دانشگاه و از اقوام مختلف ایرانی، با دیدن همبستگی نوین و رنگارنگ ما ایرانیان تا اعماق وجودش می لرزد. چون با همان حس و تجربه ی اخوندی خویش پی برده است که همه ی ان کلمات و ارزشهایی که خیال می کرد با اموزش و تلویزیون به خورد این ملت داده است، بر باد رفته است و مثل خودش تهی شده است. درختی پوک شده است که اخر با خنده و رقصی همگانی فرو می ریزد. به این خاطر الان اصلشون را نشان می دهند و یا خشونت نشان می دهند و یا مثل این علیزاده حاضر به شکاندن هر مرزی و هر حرمت و شرمی هستند. بی دلیل نیست که می گویند اخلاقیون تقدس گرا از همه بی شرمتر و منحرفترند. یا بقول فروید «انحراف جنسی اصل و فیلم نگاتیو هر نویروزی چون وسواس است» و یا اصل و ذات حالات وسواس/نجسی این قوم و گروه منحرف و مرتجع.😡.

زیرا اگر بخواهیم با معیار سکسیستی علیزاده به نقد نگاه و نظریات جنجالی و ارتجاعی خودش بپردازیم، آنگاه باید بگوییم که در پشت خودباوری نارسیسیک و جنجالی او و پدرانش، چیزی جز یک «گره ی حقارت جنسی» نهفته نیست و اینکه می دانند نمی توانند. اینکه می دانند بحالت تحریک دایمی و سماق مکیدنی جاودانه و بدون ارضای نهایی در جهان حضور دارند. چون حاضر به دیدن دروغ و تمنایشان نیستند. اینکه بحالت یک «حشری تشنه» در جستجوی ارضاء و جلب توجه ایی مرتب معرکه می گیرند و نظر می دهند، اما هیچگاه به ان نمی رسند و باز هم تشنه می مانند، حتی اگر چهار زن صیغه ایی هم بگیرند. چون موضوع چیز دیگری است. همانطور که باز هم ما تفاوتمان را با او حفظ می کنیم و می گوییم منظور ازین طنز اخری فقط «علیزاده پابلیک» و نویسند ه ی این استاتوس هست و نه علیزاده خصوصی و شخصی که ما به مرزش احترام می گذاریم. فقط می خواستم اینه ایی جلویش بگذارم تا ببیند که چه می گوید. زیرا بقول کانت بزرگ به هر ادمی و به شرافت انسانیش طوری برخورد و توجه بکن که گویی یک قانون اخلاقی اونیورسال را اجرا می کنی. تا بخواهی اینگونه نیز به تو برخورد بشود. زیرا حفظ شرافت و مرز انسانی دیگری نماد بلوغ فردی و جمعی است. نماد قانون و تمنای مدرن هست. این تفاوت ماهوی و اصلی ما با کسانی چون علیزاده ها و امثالهم هست.

ازین ببعد یا به علیزاده نپردازیم و نگذاریم با نظرات جنجالی و توخالی و ارتجاعی جلب توجه بکند و یا به او فقط چون مترسک و هشداری طنزامیز بپردازیم و اینکه ببین به تمناهای مدرنت وفادار نمانی، می شوی علیزاده ایی که خیال می کرد چپ است اما نشان داد که زاده ی علی و فرهنگ مذهبی است و چیزی جز یک تربچه ی توخالی و پوک بیش نیست. اینکه بگوییم جواب ابلهان خاموشی است.

زیرا زندگی دارای اتیک و اخلاق هست و ما بهای اعمال خویش را همیشه می گیریم. زیرا بزعم لکان نامه ی ما همیشه بدستمان می رسد. یا بزبان طنز دیر و زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد.

اینکه یا تن به حقیقت و ضرورت خویش و زمانه ات می دهی و جلو می روی و پوست می اندازی و یا اینکه حقیقت و تمنای خویش و زمانه ات را نفی می کنی و به بهایش نفی می شوی، هر روز بیشتر تهی و خنزرپنزری می شوی و سرانجام با نوک سوزن اعتراض و نقدی می ترکی. زیرا چاه کن ته چاه می ماند.

نتیجه گیری نهایی:

یک لحظه مکث بکنید تا منطق عمیق و بنیادین این تحولات و تمناهای خویش و تاریخ معاصر فردی و جمعی را بهتر ببینید و لمس بکنید. اینکه چرا بایستی این تحول مدرن و رنسانس ایرانی از انقلاب بهمن تا کنون طول می کشید ( یا دقیق تر از زمان مشروطه)، چندین نسل تلاشهای مختلف را دربر می گرفت، یا بایستی چندقدم جلو می رفت و دوباره شکست می خورد و مهاجرت می کرد، تا انگاه که سرانجام هرچه بیشتر معلوم بشود که چه می خواهیم و بهایش چیست. تا مثل اکنون تقریبا هشت میلیون ایرانی خارج از کشور باشند و مدرنیت را چشیده باشند و ایرانیهای درون کشور نیز زندگی مدرن و دنیوی و بدون حجاب اجباری و ولایت فقیه بخواهند، تا ما سرانجام به این نقطه و فینال رنسانس ایران برسیم و بپذیریم که زندگی مدرن می خواهیم و حاضریم بهایش را نیز بپردازیم و تن به قانون مدرن و شهروندی و به وحدت در کثرت مدرن درونی و برونی و ساختاری بدهیم و می دانیم هیچ چیزی کامل نیست و همه چیز می تواند و باید از نو و بهتر نوشته بشود.

زیرا هر تمنایی و هر تحولی بهایی دارد و نمی توان با بدن و فرهنگ و ساختار و زبان سیاه/سفیدی و هیستریک به مدرنیت دست یافت. به این خاطر اکنون نیز باید از تجارب خویش و گذشته تان استفاده بکنید و این بار تحول نهایی را ممکن بسازید. زیرا نمی گذارید که دیگر بار مفاهیم مدرن و تمناهایتان مسخ و ایرانی بشوند و یا دچار ذایقه ی سیاه/سفیدی بشوند. زیرا رنگارنگ و بسان وحدت در کثرتی مدرن می مانیم و خواهان دموکراسی و قانون شهروندی می شویم و اینکه مشترکا فریاد می زنیم که حجاب اجباری و ارشاد و ولایت فقیه باید برود زیرا ضد قانون مدرن هستند. زیرا ما بالغ شده ایم و ملت مدرن شده ایم و دولت و رهبران مدرنمان را می خواهیم و حقمان خوشبختی است. زیرا در من و شما گذشته و اینده و حال سرانجام به هم پیوند خورده اند و رنسانس ممکن شده است، به جای اینکه با هم بجنگند و فاجعه بیافرینند. پس کارمان را تمام بکنیم و نگذاریم رگه های فاشیستی و سیاه/سفیدی باقیمانده از گذشته این تحول را مسخ و خراب بکنند، چون مثلا سریع می خواهند حساب دشمن را برسند و از کین جویی سنتی شان عبور نکرده اند. زیرا انگاه نسل بعدی مجبور است بهای حماقت و ناتوانی ما را بپردازد. زیرا تحول اجتناب ناپذیر است، چه به شکل مدرنش و یا چه به شکل خطرناک و فاجعه بارش. اکنون ما انتخاب می کنیم که چه تحولی را ممکن می سازیم.

زیرا تحول فردی و جمعی دارای یک «تریلوژی و منطقی بنیادین» است (در این باب به این مقاله ی من مراجعه بکنید). اینکه بقول لکان فرد یا جامعه پس از شکست اولیه بدرون کویر می رود و با دروغها و تمناهایشان روبرو می شود و سرانجام بالغ می شود و تغییر نهایی و دگردیسی نهایی را ممکن می سازد. یا هر بار که ناقص این کار را انجام بدهد، مجبور است دوباره این دور باطل و شکست را به شکلی نو و با تجارب نو بچشد، همانطور که تجربه ی تحولات قبلی چون جنبش سبز و غیره و شکست اجتناب ناپذیرشان نشان داد و اینکه چرا باید جلوتر برویم و رنگارنگ و دموکراتیک بشویم و از زن و زندگی و ازادی کانکرت و مشخص سخن بگوییم. این همان منطق بنیادین زندگی است که هگل بزرگ «کلک روح زمانه» می نامید و لکان بزرگ «کلک و حقه ی ساحت نمادین» می نامید و اینکه سوژه ی تمنامند از بیراهه ها به راه اصلی دست بیابد و از شکست و کویر به تحول نو دست بیابد و نسل رنسانس بشود. اینکه از جوجه اردک زشت به قوهای زیبا تبدیل بشود. این تریلوژی تحول فردی و جمعی است و انچه ما باید بشویم.

زیرا ما باید هر چه بیشتر قادر به «ویرتو و قدرت فرزانه ی » نسل رنسانس بشویم و با قلبی گرم و مغزی سرد و رندانه مبارزه ی مدنی بکنیم تا انگاه نیکبختی و یا «فورتونا» نیز بیاید و تحول نهایی و رنسانس نهایی رخ بدهد.

زیرا انقلاب مدنی رادیکال و رنسانس نو یعنی همین. اینکه یک حرکت و تمنای سنت شکنی چون دور انداختن حجاب اجباری به یک شوق و ذایقه ی نو و همه گیر تبدیل می شود و مرتب حوزه های دیگری از حیات مدنی و فرهنگی و سیاسی و ورزشی و غیره را دربرمی گیرد و رمزهای زبانی و رفتاری را عوض می کند و دیسکورسی نو را حاکم و نهادینه می کند. با خودش اعتماد بنفس جدیدی، زیبایی شناسی جدید و همپیوندی نو میان سوژه های اجتماعی و مدنی بوجود می اورد و زبان و رسوم و اخلاق قبلی و حاکم هرچه بیشتر خنده دار، دمُده و دردسراور می شوند، توخالی می شوند. تحول نو و رنسانس به همین سادگی و به همین حالت اساسی و همه گیر رخ می دهد و بدن اجتماعی نو می افریند و دیسکورس نو، تبدیل به «اسم دال محوری نو» می شود و اسامی دال سیالی چون مفاهیم ازادی و قانون و اخلاق و غیره را معانی نوین و مدرن می ببخشد. چون انقلاب رادیکال بسان رفتار و زبانی نو در سطح و بر لبه ی رخدادها می ماند و زبان و جسم و روابطی نو می افریند و با تغییری اندک در ساختارها و گرهگاههای رفتاری و احساسی شان انها را وادار به تغییراتی رادیکال می کند. شوقی اغواگر می شود که همه گیر می گردد و چون ویروسی خندان و زندگی افرین کل ماتریکس را از نو می افریند و بسان انقلاب در انقلابی نو کل دیسکورس و ساختارهایش را تغییر می دهد. به این خاطر خواهید دید که اخر در حوزه ی علمیه قم هم حجاب اجباری را دور می اندازند. حالا ببینید. چون این تغییر بازگشت ناپذیر است و این شوق نو به همه جای ایران سرایت کرده است، ما را به هم به پیوندی تمنامند و زنجیره وار داده و می دهد و هویت جمعی نوینی از ما درست کرده و می کند: بسان ایران و ملتی واحد و رنگارنگ و دنیوی و دموکرات.

پس این شوق و ذایقه ی نو را گسترده تر بسازیم تا رنگارنگی زمینی نو بر جهان و فضای سیاه/سفیدی و هیستریک و تقدس گرای سابق چیره بشود و دیکتاتوری فرو بریزد. تا سدها بشکنند و امواج خندان این شوق نو و این بدنهای نو و عاشق زندگی با اغواگری و اعتمادبنفس نوین شان، با شعارهای جدید و زمینی شان این اصطبل اوژیاس را پاک بکنند و رنسانس را تحقق ببخشند.

پس بگذاریم که این رخداد هرچه بیشتر رخ بدهد و جزوی و رنگی از آن و ازین تمنای مشترک و روح جمعی حول شعار «زن/زندگی/آزادی» بشویم تا رنسانس نهایی هرچه زودتر رخ بدهد. چون جلویش را دیگر نمی توانند بگیرند. پس کاری بکنیم که به بهترین وجه رخ بدهد. چون می دانیم که چه می خواهیم. چون می دانیم زندگی مدرن می خواهیم و حاضریم بهایش را بپردازیم و تن به قانون اساسی مدرن و فرهنگ مدرن بدهیم و اینکه هیچکس خویش را نماینده یا صاحب حقیقتی نداند و هر گروه و نگاهی بداند که به حضور رقیب و دگراندیش و به چالش و دیالوگ رندانه ی جامعه ی مدنی احتیاج دارد. زیرا جامعه ی مدرن به معنای وحدت در کثرتی درونی/برونی و ساختاری است.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)