دو جستار ذیل چالشی و با لحنی آفوریسمی و رندانه در واقع می خواهند صحنه و دیسکورسی را نمایان بسازند که بسان زیرمتن اصلی و محوری همه ی حوادث اخیر و مهم در درون ایران و مربوط به ایران عمل می کنند، خواه این رخدادها فروریختن برجهای دوقلو در ابادان و ناتوانی حکومت دیکتاتورمنش از رویارویی با خواستهای برحق مردم و رشد گرانگی و تورم باشد، خواه وقتی از طرف دیگر شاهد رشد و حضور زنان و دختران جسور و بی حجاب اجباری در خیابانهای ایران می شویم. یا خواه وقتی شاهد جنجالهای حول بوسه ی یک زوج سینمایی ایرانی در فستیوان کن می شویم و یا وقتی دقیق به شور و شوق حول فیلم «عنکبوت مقدس» و فیگور اصلیش «زهرا امیرابراهیمی» می نگریم. یا از طرف دیگر وقتی با رشد یک «سلبریتی ستیزی» نو در داخل و خارج روبرو می شویم که در کنار انتقاد درست شروع به نیش زدن اخلاقی و کین جویی از نوع مستضعفی می کند و یکدفعه امر به معروف و نهی از منکر در خیابانهای نیویورک و در رسانه های مدرن راه می اندازد که نمونه ی قبلیش را در جنجال حول «پرویز پرستویی و سام رجبی» دیدیم و قبلا در مقاله ایی به آن پرداخته ام. انچه «صحنه ی اصلی و محوری» همه ی این رویدادهاست، از یکسو ضرورت تحول مدرن و همه جانبه ی حکومت و جامعه ی ایران است که از فلجی و انسداد دایمی همه جانبه به استیصال رسیده است و از طرف دیگر ملتی را نشان می دهد که حال با تاریخ و گذشته ی خویش روبرو می شود و با این سوال بزرگ و محوری:«اینکه ایا واقعا از این چهل و اندی سال بحران و کویر چیزی یاد گرفته است و می تواند این فضای مسدود و سیاه/سفیدی را با ورود رنگارنگی و با بازکردن راهها و شاهراهها به نوزایی و تحول و انقلابی همپیوند در همه ساختارهای سیاسی/اجتماعی و فردی تبدیل بکند و یا اینکه بار دیگر اسیر گفتمان سیاه/سفیدی و اخلاقی یا ناموسی و قهرمانی می ماند، به همدیگر نیش می زنند و هر کدام برای دیگر ی تبدیل به دشمن و جایگزین پدر جبار می شود و به جان یکدیگر می افتند. یعنی بار دیگر گفتمان «عنکبوت مقدس» را به شیوه ایی نو و فاجعه بارتر تکرار می کنند».

صحنه ی اصلی تحولات کنونی دقیقا این جدال دیسکورسیو یا گفتمانی است. صحنه ی اصلی جدال میان ذایقه ی نوین نسل رنسانس با این ذایقه ی قدیمی و مستضعفی است که از مرگ بر چیزی شروع می کند و نیش می زند و بناچار نیش می خورد و از چاله به چاه می افتد. به جای اینکه به سان سروران زمینی، به سان عاشقان و عارفان زمینی و یا با هر نام و نشان دیگر، بسان وحدت در کثرتی مدرن و عاشق زندگی و دیالوگ حال به تمناهای و ارزوهای فردی و جمعی اش آری بگوید، به رنسانس و دمکراسی و سکولاریسم آری بگوید و اینگونه با باز کردن درها و راهها انسدادها را بشکند و اصطبل اوژیاس را پاک بکند. جدال اصلی و محوری دقیقا جدال این دو دیسکورس و ذایقه است. جدال میان همه ی آن انسانهایی در ایران و در خارج از ایران که می خواهند رنگارنگی و حق زیستن و حق رابطه و خنده و شادی و حق امنیت و آزادی را در خانه و خیابان و مجلس وارد بکنند و سنگرهای مدنی را یکی پس از دیگری بدست بگیرند، با انهایی که چون پدر جبار و دیکتاتور و چون فرزندان هیستریکش در اپوزیسیون فقط در پی حفظ و رشد این فضای عاشورایی و سیاه/سفیدی هستند و ازینرو زبان و کلام و واکنشهایشان اینگونه است و خشونت می طلبند و می افرینند. یا به این خاطر این اپوزیسیون هیستریک و حکومت دیکتاتورمنش، چون قرینه های یکدیگر، حقوق مدرن و خواستهای مدرن مردم ایران بدنبال امنیت و ارزانی را به «شورش گرسنگان» و یا به تهاجم دول خارجی تبدیل می کنند تا فضا هرچه بیشتر اتشی و سیاه/سفیدی بشود و بار دیگر گفتمان خطرناک مستعضفی و انقلابی و ناموسی بازگردد که همان «عنکبوت مقدس» و همان ساختار و زبان و ذایقه ایی است که این کشور را ویران و دچار دور باطل کرده است. یا به جای نقد مدرن اکنون هر چه بیشتر «سلبریتی ستیزی نو» رشد کرده است که یاداور حمله و خشم پایین شهری های دوران شاه به بالاشهریها بود و وقتی انها می خواستند که زنان بالا شهری نیز چادر بپوشند چون خودشان نمی توانستند مینی ٰژوپ و لباس ازاد بپوشند. ازینرو میان جنجال بدور بوسیدن یک زوج هنری در کن تا اجرای فیلم «عنکبوت مقدس» و از طرف دیگر رشد یک دیسکورس و رنگارنگی نو در فضای جامعه ی ایرانی و در کنارش رشد استیصال جمعی و فلجی حکومتی پیوندهایی مهم و دیسکورسیو وجود دارند دارند که باید دیده بشود و اینکه فضای اعتراضات هرچه بیشتر خشمگین و خشن شده است ، تا دمی مکث اندیشمندانه بکنیم و این بار از تاریخ مان یاد بگیریم و ادیپ بینا و بوف بینا بشویم و دوباره به دور باطل کین توزی هیستریک قهرمانانه و سیاه/سفیدی نیافتیم. تا این بار با قبول تفاوتها و بر بستر روادارای مدرن هم خواهان رشد این بوسه ها و رنگارنگی بشویم و هم خواهان امنیت و ارزانی در کشورمان بشویم و اینکه راهها و شاهراههای اقتصادی و سیاسی با خارج و در داخل باز بشود، تا این گفتمان خطرناک مستضعفی و انقلابی و نمایندگانش در حکومت و در اپوزیسیون افراطی و بسان پدران و فرزندانی خنزرپنزری و هولناک به کنار بروند و پوست اندازی نهایی و رنسانس نو ممکن بشود. بشرطی که حاضر به دیدن حقایق هولناک و همزمان مضحکی باشیم که در چنین حوادث و جنجالهایی برملا می شود و پرده را کنار می زند و نشان می دهد که چرا در این نیشهای جمعی و در این گشت ارشادی و امر به معروف و نهی از منکر در نیویورک و یا در فستیوال کن یک رگه ی شدید واپس گرایانه و مستضعفی یا برده وار و هیستریک موجود است که در نهایت چیزی جز بازتولید ارباب و دیکتاتوری نو نمی آفریند. اینکه چرا تبدیل خواست مدرن مردم ایران در پی آزادی، امنیت و ارزانی به «شورش گرسنگان خشمگین» به معنای یک پس رفت خطرناک و مستضعفی است که باید دیده بشود. چون مستضعف توسط عنکبوت مقدس ماب فرهنگ ناموسی و قهرمان گرایانه نیش خورده است و کین توز شده است و به این خاطر عاشق تمتع سادومازوخیستی و هیستریک و عنکبوت وار است. لااقل بایستی تاریخ معاصرمان را دیده باشیم، که این حقایق دردناک را بر تن و روح یکایک ما حک کرده است. چون انکه نیش می زند، نیش خورده است و عنکبوتی مقدس و خطرناک در خویش می پرورد. مگر اینکه از او بگذرد، بدین وسیله که درون و برونش را بر رنگارنگی زمینی و بر تمناهای دنیوی و تنانه و زبانمند خویش بگشاید و بگذارد همه چیز باز و جاری و روایت گر بشود. زیرا انکه از درد و فاجعه اش یاد نمی گیرد و جلوتر نمی رود، محکوم است در بازگشتی جاودانه و بسان دور باطل مرتب آن را تکرار بکند و فاجعه اش را جاودانه و مقدس بکند.

یا ازینرو تقلیل و تبدیل اعتراضات مدنی و دموکراتیک مردم ایران به جنجال «سلبریتی ستیزی» و یا به «شورش گرسنگان» به معنای بازماندن و گرفتاری در گفتمان «انقلاب مستضعفین» است. به معنای تکرار «قیام بردگانی» است که در نهایت از خشم و استیصال و گرسنگیشان فقط به گرسنگی و خشونت بدتری گرفتار می شوند. یا به جای تلاش برای کنار زدن ساختار دیکتاتوری و پدر جبار می خواهند به جان یکدیگر بیافتند و پایین شهری حساب بالاشهری را برسد. زیرا نمی فهمند که «گرسنگی شان» در اصل یک «گرسنگی نمادین» است. ناشی از معضلات ساختاری و فرهنگی یک حکومت و فرهنگ ناتوان به دگردیسی به ساختار دموکراتیک و مدرن است.

زیرا کلمات حاوی و حامل دیسکورسها هستند. بیان یک شعار در واقع اجرای پرفورمانس و عملی است و تولید صحنه و ذایقه ایی نمادین و قوی یا فاشیستی و هیستریک است. بیان مفهومی چون «شورش گرسنگان» به معنای «اجرای عملی» نیز هست و اینکه بگویی که چگونه می خواهی با گرسنگی ساختاری و بنیادین خودت و فرهنگت روبرو بشوی. اینکه ایا فقط ان را محدود به گرسنگی و تورم اقتصادی می کنی، دشمنی و مقصری می جویی و در نهایت به خشونت و دور باطلی نو می رسی و یا قادر می شوی گرسنگی نمادین نهفته در کل شورش و اعتراض مدنی کنونی را ببینی، آن را به شعار و خواست مدرن «ضرورت تحولات دموکراتیک و ساختاری» ارتقاء بدهی و اینکه حق این مردم و یکایکشان یک زندگی خوب و با امنیت و بدون تورم و در فضایی دموکراتیک و باز است. یا به این خاطر بایستی این تغییرات دموکراتیک و بازکردن شاهراهها و فضاها بوجود بیایند و همه از حکومت تا مردم و اپوزیسیون بهایش را بپردازند. یا اینکه از استیصال ناشی از گرسنگی و تورم بخواهی خشمت را روی یک چیزی خالی بکنی و در نهایت تف سر به بالا بکنی و گیر حکومت شورشیان و مستعضفیان بعدی و بدتر بیافتی. زیرا نمی بینی که باز مستعضفی و برده وار قیام کرده ایی.

در واقع در حین شورش کنونی گرسنگان و مستاصلان ایرانی و وضعیت خراب کشور و مردم ما، حال وقت آن است که به عنوان نیروی مدرن و اپوزیسیون دموکراتیک نشان بدهی که واقعا در این چهل و اندی سال تغییر دموکراتیک کرده ایی و حاضری این شورش گرسنگان و جواب خشن حکومت جبار را به صحنه ی شورش مدنی و دموکراتیک تبدیل بکنی، وگرنه باز هم نشان داده ایی که کور بوده و هستی و فردا گرسنگی های وحشتناکتری به بار می اوری. زیرا نمی بینی که اصل موضوع یک «گرسنگی نمادین» است و اینکه تحول مدرن و قوی با «مرگ بر حکومت» شروع نمی شود بلکه با «اری گفتن به دموکراسی و رنسانس و زندگی مرفه و برحق شهروندان» شروع می شود.

باری با تقلیل اعتراض مدنی و برحق مردمت به شورش گرسنگان، به جنجال «سلبریتی ستیزی» شما در حال تولید «شورش مستضعفینی» هستید که بخاطرش در وضعیت کنونی در این چهل و اندی سال گرفتاریم و اینکه حداقل بعدش حکومتی چون مجاهدین یا مسیح علی نژاد و یا جنگهای قومی و غیره می خواهی. چون نمی بینی و نمی فهمی که گرسنگی ات یک گرسنگی در واقع نمادین است.

اینکه «پریواسیون یا حرمان و فقدانت» بنا به نظریه معروف «سه ابژه یا سه فقدان» از لکان در نمودار بالا در اصل یک حرمان نمادین است. یعنی انچه که فقدانش را حس می کنی، در واقع ناشی از یک فقدان ساختاری و نمادین است، در حینی که خیال می کنی که گرسنگی ات واقعی است و مشکلت فقط شکم گرسنه و تورم است و بناچار بدنبال مقصری برای بدبختی هایت می گردی.

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

جستار اول: پیوند دیسکورسیو بوسه ی جنجالی، عنکبوت مُقدس و نیش های جمعی!

ملت ما را در این لحظات ناموسی و احساسی خوب می توان شناخت و یا پی برد که چرا هنوز گرفتار این وضعیتیم. ملتی که ته دلش اکثرشان ملایی و ولی فقیه ایی یا دیکتاتوری کوچولو دارند، چه در داخل کشور باشند یا چه در خارج کشور. به این خاطر تا مثلا نوید محمدزاده در فستیوال کن همسرش فرشته حسینی را در جلوی دوربین عمومی می بوسد، انگاه از داخل صدای انتقاد بلند می شود که آقای محمدزاده حجب و حیای ایرانیت کجا رفته است. از خارج برعکس اعتراض می شود که با این بوسه می خواهی حکومت را تطهیر بکنی و چرا زنت روسریت را برنمی دارد. یا چرا زنت را در جشنواره ی فجر نمی بوسی، انگار که ممنوعیت هایی در ایران نیست.. به جای اینکه خوشحال بشوند که جرات کرده اند که یکدیگر را در ملاء عام ببوسند و بگویند باید کاری کرد که چه در درون ایران و چه در میان ایرانیان در کل این امری عادی باشد که ادمها در چهارچوب قانون مدنی همدیگر را بغل بکنند یا ببوسند و یا حرف دلشان را بزنند، خواه با روسری و یا خواه بدون روسری و یا با لباسی کاملا متفاوت. اما بجای اینکار داخلیها ناموسی می شوند و خارجی ها دایی جان ناپلئونی که همه جا توطئه ی دشمنش را می بیند و این وسط دیکتاتور چه می کند؟ او فعلا زیرسبیلی در می کند، چون می داند در داخل ایران هم دیگر نمی تواند اوضاع را به عقب برگردد و بعدا به شکلی واکنش نشان می دهد تا این وضعیت عمومی نشود و ته دلش خوشحال هست که حتی مخالفانش در خارج کشور مثل خودش گشت ارشاد دارند و اکثرا امر به معروف و نهی از منکر می کند. چون می داند با چنین مخالفانی سر حکومت می ماند و یا در نهایت همه چیز چنان مضحک و توخالی می شود که کل صحنه روزی مثل یک کاخ شنی فرو می ریزد، مثل صحنه ی مرگ سلیمان که وقتی موریانه ها عصایش را می جوند، آنگاه جسد مُرده اش فرو می ریزد، انگاه بقیه پی می برند که حضرت سلیمان مدتها بود که مُرده بود. مثل حکایت این وضعیت فرهنگ و جامعه و سیاست ما و مردمی که نمی خواهند مرگ اجتناب ناپذیر این وضعیت مضحک و ناموسی را ببیند و یاد بگیرند که بوسه عادیترین کارهاست و اینکه همدیگر را در تنوع مدرنشان و در چهارچوب قانون مدرن و دموکراتیک قبول بکنند. زیرا واقعیت این است که این مسایل باید چیزی بس عادی برای ما باشد. ما باید این مسایل را هرچه بیشتر عادی و روزمره در این جامعه و فرهنگ بکنیم تا دیسکورس عوض بشود. زیرا تحول دیسکورسیو یعنی اینکه یک روزمرگی و عادات روزانه ی مسدود و مضحک را با یک روزمرگی نو و باز جایگزین بکنی که حال برایش عادی است که دو هنرپیشه همدیگر را می بوسند و مثل دایی جان ناپلئون همه چیز را به هم نمی چسبانند.

تا واکنش احساسی و یا نوع زبانت تغییر بکند. چون «مرز زبان تو مرز جهان توست». تا یکدفعه احساسی فقط نگاهت طرف مرد نرود و فقط از او سوال بکنی. انگار بوسه ی یکطرفه هم هست. انگار فرشته ی حسینی نبوسیده است. همین زبان و نگاهی که نمی بیند و نمی گوید که این زوج سینمایی در فستیوالی یکدیگر را بوسیده اند و می نویسد نوید محمدزاده زن و ناموسش را در ملاء عام بوسید، خوب نشان می دهد که مشکلش کجاست و چرا تغییر واقعی به معنای تغییر ذایقه و تغییر زبان است و نه فقط تغییر فکری. چون انموقع در لحظات احساسی چنین «گاف ها و سوتی هایی» می دهد که جیغ بنفش می کشند و دستت را رو می کنند. یا مثل این اپوزیسیون افراطی خارج از کشور در همه چیز می خواهد یک توطئه و دلیل سیاسی ببیند و نگران است که نکند رو بشود که در داخل کشور فضا در حال عوض شدن است و حتی دختران فراوانی کم کم بدون روسری اینور و انور می روند. او از این تحول مهم خوشحال نمی شود. چون عاشق معرکه گیری و «سیاه نمایی» است تا کمک های مالیش از طرف اربابان نوین امریکایی و اسراییلی یا از عربستان سعودی تاخیر نکندد. یا هراس دارد که رو بشود ایران و فضایش جوانب دیگری هم دارد و دیکتاتور ناتوان از سرکوب خنده و ازادی در همه وجوهش هست و هر روز بیشتر خنزرپنزری می شود. زیرا این جماعت عاشق توطئه و سیاه نمایی نیز نمی خواهند ببینند که انها بشخصه نیز خنزرپنزری و مضحک هستند و در خارج از کشور مثل ایران گشت ارشاد راه انداخته اند، مثل برخورد به اصغر فرهادی و یا به پرویز پرستویی و بی انکه ضرورت نقد بر اعمال و نظراتشان فراموش بشود. اما نقد عرصه ی متفاوتی است. زیرا نقد همیشه با قبول حق تفاوت دیگری و بر بستر رواداری متقابل و علاقه ی متقابل رخ می دهد.

خنده دارتر از همه ان بخش از واکنشهایی بود که حتی بخاطر عزاداری در ابادان و بخاطر فروریختن ساختمان دوقلوی ابادانی این عمل نوید محمدزاده را بد و غلط می دانستند. اینکه یکی نیست که به آنها بگوید بابا عقلتان کجاست، اینها چه ربطی به هم دارند. اعتراض برحق مردم ابادان به حکومت به خاطر نابسامانی ساختمانها و شرایطشان چه دشمنی با بوسه ی یک زوج سینمایی در کن دارد و انهم حتی وقتی عزاداری جنوبی بشخصه مالامال از آهنگ و رقص است. یا بجای اینکه حتی کل صحنه را چون یک پرفورمانس ببینند و بررسی بکنند و اینکه چگونه ان دو در لحظه ی بوسیدن گویی فقط به هم می نگرند و بوسه ایی عاشقانه و اروتیکی را تولید می کنند، اینکه چطور کل لباس فرشته حسینی باوجود رنگ تیره اش حالات زنانه ی او را برجسته و جذاب می کند و حتی روسریش بشخصه یک مد اروپایی است و به کل لباس می خورد و گویی می خواهد روسری را تغییر معنا بدهد. اما تمامی این علایم و نشانه های تنانه و جنسی یا زمینی که با روایت معمولی حجاب اجباری نمی خورد، در لعنت های دایی جان ناپلئونی حذف می شود و دیده نمی شود. اما این برجسته می شود که ببین هنوز روسری دارد و با روسری می بوسد و می خواهد با اینکار حکومت را تطهیر بکند. اینجاست که حسادت مستضعفی جای نقد مدرن را می گیرد، وگرنه حماقت و حسادت نهفته در این استدلالها مشخص است. همانطور که چنین اپوزیسیونی همانقدر پارانوییک است که حکومتش هست. هر دو همه جا تهاجم فرهنگی دشمن و حریف را می بینند، چون دارای خویشاوندی دیسکورسیو و احساسی بسان پدر و پسر و بسان قهرمان/دیکتاتور هستند. به اینخاطر هر قهرمانی معمولا دیکتاتور بعدی می شود. یا یکدفعه افراد باصطلاح مدرن یا حتی چپ یکدفعه اسلام شناس می شوند و می گویند چرا با روسری به خودش اجازه می دهد در ملاء عام بوسیده بشود. مگر اسلام اجازه ی چنین کاری را می دهد. یعنی یکایکشان یکدفعه قران شناس و شریعت شناس می شنود و امر به معروف و نهی از منکر می کنند. یا ته دلشان ارزو می کنند که وقتی به ایران بگردند همین حکومت به گونه ایی حسابشان را برسند تا بعد بگویند دیدید این حکومت بد است. به جای اینکه بگویند حتی اگر واقعا آدمی مذهبی باشد، خوب می تواند اینطور نیز باشد و یا به صدها شکل دیگر و مدرنش و نه اینکه همه به یک قاعده باشند و بخواهند با حجاب پاکی خویش و ارمانشان را ثابت بکنند و مرتب ناپاکی و دروغ نو بیافرینند. اینکه یاد بگیرد دقیقا این مواقع است که با ورود رنگارنگی در امر واحد و دیکتاتورمنش می تواند تحول ایجاد بکند و فضای سیاه/سفیدی را بشکند و تغییر و نوزایی بیافریند. یعنی اینجاست که انگاه آن روحیه ی مستضعفی سرباز می زند که در دوران شاه نیز می خواست زنان شمال شهری زیر چادر بروند، چون جنوب شهریها نمی توانستند مینی ژوپ بپوشند. به جای اینکه هم از موفقیت و توانایی این زوج سینمایی خویش خوشحال بشوند و هم از پرفورمانس و ابراز عشقشان به یکدیگر لذت ببرند و هم نقدش بکنند، خواه نقد پرفورمانس شان باشد و یا نقد لباسشان یا نقد فیلم شان و یا از جوانب اجتماعی و غیره ی دیگر. زیرا اینجا موضوع یک واکنش احساسی هیستریک و عملا کین توزانه است که می خواهد نیش بزند و می خواهد خشمش را روی کسانی خالی بکند که هنوز زورش به انها می رسد، بجای اینکه سیستم و شرایطی را با هم کنار بزنند که انها و کل کشورشان را مستاصل و فلج کرده است. ازینرو در این «سلبریتی ستیزی» کنونی رگه ی شدید حالات مستضعفی و کین توزی وجود دارد و گویی به انها می خواهند بگویند حق لذت بردن ندارند، چون بقیه مردم در زجرند. به جای اینکه بگویند ما هم این لذتها را می خواهیم و حتی بیشتر از آن را. چون حق مان هست. بجای انکه بگویند حق همه ی مردم و همه عاشقان ایرانی نیز چنین بوسه هایی در خیابان و یا در پارک و غیره است و حتی بهتر از آن و حکومت و فرهنگ ما بایستی این امکانات را بوجود بیاورد و اگر نمی تواند باید کنار برود. زیرا حکومت مدرن و فرهنگ مدرن زمینه ساز و حافظ وحدت در تنوع فردی و جنسی و جنسیتی و حافظ حقوق شهروندی است. زیرا هر بوسه ایی می خواهد بوسه ها بشود و راه بگشاید و تاویل و بحث بیافریند. زیرا چطور می توان انسان مدرن بود و یا از زندگی فردی و جنسی و جنسیتی خویش لذت برده باشی و با این حال از چنین ابراز عاشقانه و از چنین بوسه ایی به چنین نتایج ناموسی و به چنین جنجالها و لعنت کردنهایی برسی، مگر اینکه اینجا آنچه آدمی به آن لعنت می فرستد، همان گرسنگی و تشنگی تنانه و خشمگین و مستضعفی خویش است که نمی خواهد آن را ببیند، نمی خواهد جای نیش های عنکبوت مقدس را بر تن و روح خویش ببیند. پس بناچار با تف و لعنت کردن لذت دیگری در واقع زجر خویش را نیز ابدی می کند و قربانی ابدی می ماند. زیرا برای تغییر شرایط بشکل مدرن بایستی برعکس بگوییم که پس ببینید اینطور نیز می شود و آب هم از آب تکان نمی خورد. اینکه مومن بودن نیز هزار شکل و حالت دارد.. پس بگذارید خیابانها و پارکها و خانه های ایرانی و مجلس و حکومت ایرانی هوایی نو بیابد و زنده و سرشار و زمینی بشود، وگرنه کنارتان می گذاریم زیرا به وظایف مدرنتان به عنوان مسئول دولتی و با وظایف مشخص عمل نمی کنید. زیرا ما این شادی و لذت زمینی و با جوانب مختلف و بحث برانگیزش را برای همه می خواهیم، آن را در چهارچوب قانون مدرن و دمکراتیک می خواهیم و این حق مان هست و این حق باید تحقق بخشیده بشود.

بنابراین این مواقع و وقتی مردمت یا روشنفکرانش واکنش احساسی به رخدادی معمولی نشان می دهند، آنگاه می بینی که اصل مشکل کجاست و چرا بخش مهمی از این ملت و جامعه هنوز بشدت خنزرپنزری و گرفتار است و با انکه حقش چیزی بسیار بهتر است و اینکه برایش بوسه عادی ترین چیز باشد. یا این مواقع باید دید که چرا برای تغییر بزرگ و برای رنسانس بایستی دقیقا ذایقه و منظر نوین ما نسل رنسانس هرچه بیشتر بر صحنه حاکم بشود، وگرنه باز هم همین آش است و همین کاسه. اینکه این ملت یاد بگیرد همه یکدیگر را انطور که هستند بپذیرند و بخواهند تا دیسکورس و ذایقه تغییر بکند و هیچ دیکتاتوری نتواند بوجود بیاید و گشت ارشاد راه بیاندازد. چون می داند که ملتش بقول صادق هدایت عملا رجاله ها و زنان و مردانی خنزرپنزری است که شبها خاک توسری می کنند و روزها جانماز آب می کشند. به جای اینکه این ملت صادقانه بگوید که شاید فقط حسادت می کنند و اینکه این دو کاری را کرده اند که انها هم می خواهند و نمی توانند، چه بشخصه و چه بخاطر دیکتاتوری. چه برسد به اینکه حتی ببینند که این هیچ عمل خاصی نبوده است. یک حرکت روزمره و معمولی در فستیوال کن و در جهان مدرن است. زیرا مشکل دیگران نیستند، مشکل ما هستیم که عقب مانده ایم و نمی بینیم که چگونه با این ذایقه ی خنزرپنزری و مضحک این عقب ماندگی را بازتولید می کنیم، بجای اینکه خیابان و خانه ها و دولت و مجلس را با حضور این بوسه ها و پوشش ازاد و دیالوگ و خنده پُر و وادار به تغییر بسازیم. زیرا وقتی از یک در خنده و دموکراسی و کامجویی مدرن وارد می شود، از در دیگر موشهای کور اخلاقی و همه ی دیکتاتورهای بزرگ و کوچک و همه ی عاشقان امر به معروف و نهی از منکر در می روند و بدنبال سوراخ موش می گردند یا سعی می کنند عوض بشوند تا رسوا نشوند. زیرا طاقت چنین شادی و کامجویی را ندارند. ناتوان از نفس کشیدن در این فضای باز و شاد و رنگارنگ با لایه های مختلف تراژیک/کمدی یا پارودیکش هستند. زیرا تنها در این فضای باز و مدرن هست که انگاه هم از این بوسه ی عادی خوشحال می شوی و هم می توانی درباره اش به طنز یا به نقد چیزی بگویی، بدون اینکه بخواهی زهرخند و خشم پنهانت به خویش و دیگری را بیان بکنی، چون وجود و تنت مالامال از ارزوهای سرکوب شده است و به این خاطر در برابر چنین اتفاقات عادی اینگونه واکنش احساسی ناموسی و یا پارانوییک نشان می دهی و رازت را برملا می سازی و راز و حقیقت انسداد کنونی که سالها پیش بایستی شکسته می شد اگر بوسه و خنده و پوشش ازاد در این ملت و در جان و تن ما عادی می شد. اینکه باید یاد بگیریم به یکدیگر احترام بگذاریم و ازین منظر همزمان قادر به دیالوگ و نقد متقابل یکدیگر باشیم. زیرا می دانیم که بهم محتاجیم و مرگ و سرکوب یکی مرگ و سرکوب دیگری است. زیرا پذیرفته ایم بوسه عادیترن چیزهاست و همزمان می تواند با حضورش راز یک جامعه ی مسدود و دیکتاتورزده را برملا بسازد و هر دیکتاتوری را از درون بشکند و کاری بکند که براحتی فروبریزد. چون بوسه اغواگر و مُسری است. چون امری تنانه و زبانمند و همیشه چندنحوی و رند و با پتانسیلی ساختارشکن است. زیرا هر بوسه ایی سریع بوسه های نو و بیشتر یا متفاوت می خواهد. زیرا زمین و تنانگی بشخصه امری اکسسیو و تمنامند است و به کم راضی نیست و راضی نمی شود و اینگونه با شور و اغوایش سرانجام همه را به شوق کامجویی نو وامی دارد و اینکه فضای سیاه/سفیدی را بشکنند و وارد جهانی رنگارنگ و زمینی و چندلایه بشوند که همان لحظه و زمان کنونی یکایک ما هست، با زیبایی ها و با فاجعه هایش و هر دو همیشه رنگارنگ و چندلایه و با خطرات و امکانات نوین خویش هستند.

یعنی بایستی مثل عکس بالا از فیلم قدیمی «پلزنت ویل» سرانجام تنانگی و بوسه وارد فضای سیاه/سفیدی بشود تا دوباره همه چیز زنده و جاری بشود. تحولی مهم که از جمله همین اکنون در ایران نیز در حال جاری شدن است و نمونه هایش را مثلا ما در عکس مربوط به جستار بعدی و با حضور دختران جوان بدون روسری در خیابان و در نمایشگاه می بینیم و اینکه نوع برخوردها تغییر کرده است و مردم ازادی و خنده و امنیت مدرن می خواهند. بوسیدن این دو هنرمند نیز بخشی از این تغییر در حال رشد است و اینکه فضا در حال تغییر کردن است. خواه در کنارش منافع هنری خویش را هم در نظر داشته باشند و یا حسابگریهای خویش را. می توان درباره اش بحث یا نقد کرد اما انچه اصل مسئله است، تغییر فضا در داخل و خارج است و اینکه بایستی این رنگارنگی را رشد داد و نه انکه به فضای سیاه نمایانه و سیاه/سفیدی چسبید و خیال کرد اینگونه سریع انقلاب می شود. چون با خشم و خشونت فقط تکرار گفتمان مستضعفین و بردگان می کنی و از چاله به چاه ویل بعدی می افتی. این تغییر دیسکورسیو در حال رشد و مهم آن چیزی است که نه موشان کور درون کشور و در حکومت و نه معرکه گیران هیستریک در اپوزیسیون خارج از کشور نمی خواهند حضورش را ببینند و بپذیرند. زیرا می دانند با رشد این رنگارنگی و روزمرگی نو هرچه بیشتر مرگ نهایی این پدر جبار خنزرپنزری و این اپوزیسیون افراطی خنزرپنزری فرامی رسد که عاشق فضای سیاه/سفیدی و هراسان از شادی و رقص و رنگارنگی هستند و از شیوع بوسه و یا از شیوع یک رقص ساسی مانکن بیشتر از هر محاصره ی اقتصادی یا از هر تحریمی می ترسند. زیرا شیوع این بوسه و رنگارنگی مرگ ساختاری و رادیکال او را بوجود می اورد و چه پدر دیکتاتور و چه فرزندان هیستریک و دیکتاتورمنش و مخالفش را با هم بدور می ریزد و یا در واقع کاری می کند که سرانجام جسد مُرده شان فرو بیافتد و همه خبردار بشوند که پدر کور و فرزند کور، بوف کور مُرده است و جایش را به ذایقه و فضای نسل رنسانس و هزار فلات و امکانش داده است. این تحولی است که ما باید تحققش را ممکن بسازیم و بدینوسیله که این بوسه و این رنگارنگی را بسان وحدت در کثرتی مدرن شیوع و مُسری بسازیم. تا خنده ی انقلابی راه بیافتد و همه ساختارهای مسدود را بشکند و فضا را ازاد و جاری و رنگارنگ و زمینی بسازد.

یا در انتها وقتی ازین منظر نقادانه و رندانه به واکنشهای تشویق امیز فراوان میان ایرانیان به موفقیت فیلم «عنکبوت مقدس» در فستیوال کن و با بازیگری «زهرا امیر ابراهیمی» بنگریم، انگاه حتی در این واکنشهای تشویق امیز باز رگه ایی بشدت ناموسی و اخلاقی می بینیم. اینکه اکثرا خانم امیر ابراهیمی را تشویق کرده اند که توانسته است بر چنین رسوایی و فشاری بخاطر انتشار ناحق فیلم هماغوشی خصوصیش چیره بشود و دوباره به صحنه بازگردد. یعنی او تبدیل به قهرمانی زنانه می شود که ققنوس وار از درون خاکستر برمی گردد. اما کمتر کسی به این موضوع اشاره کرد که رقص زهرا امیر ابراهیمی بر پلکان فستیوال کن و با لباسی یاداور نقاشی های بر قالی های ایرانی، یا نگاه او در خویش تلخی و درد فراوان انسانی را دربرداشت که بناحق و به خاطر وجود این فضای قهرمانانه و ناموسی با امربه معروف و نهی از منکر محکوم به تحمل بدترین زجرها و فشارهای فردی و اجتماعی شد و محروم از کار در سینما شد و سالها در تنهایی زیست و مجبور به مهاجرت شد. یعنی نقطه ی دردناک این است که از منظر همان اخلاق قهرمان گرایانه و ناموسی که قبلا او را هرزه و بد خوانده می شد، یا فیلمش با اشتیاق و هیزی همگانی دیده می شد، حال او قهرمانی نو خوانده می شود و بوسه ی یک زوج سینمایی دیگر اما زشت و بد خوانده می شود. در حالیکه بایستی از حضور هر دو و یا از حضور هر هنرمند ایرانی خوب در کن و غیره خوشحال شد و به آنها بالید و اینکه هیچ فرمان اخلاقی و ناموسی حق ندارد دیگر چنین فاجعه هایی به بار بیاورد، در حریم خصوصی افراد دخالت بکند و یا از بوسه ایی در ملاء عام به درد بیاید. اینکه باید این شادی و غرور نو و این رنگارنگی زمینی و این بوسه و رقصها را همگانی ساخت تا چنین فاجعه هایی کمتر بشود و یا زمانی ناممکن بشود. چون دیسکورس و ذایقه تغییر کرده است و بوسه و هماغوشی جزو عادیترین و بدیهی ترین حقوق هر انسانی و از جمله شهروندان ایرانی و بسان یک ملت واحد و رنگارنگ شده است. ( یا مگر همین غوغاها را با عکس هنری لخت گلیشفته فراهانی نداشتیم و وقتی اکثرا نمی توانستند ببینند که انچه می بینند یک گلیشفته فراهانی لخت نیست بلکه یک اکت هنری و یک پرفورمانس است و انها کور و تشنه هستند اگر خیال می کنند تن لخت فراهانی را می بینند. در این باب به این مقاله ی قدیمی من با تیتر «در نقد تمنای دیدن و سلبریتی» مراجعه بکنید.).

زیرا «عنکبوت مقدسی» که یکایک ما را نیش زده است و این فرهنگ و شرایطش را زهراگین و محکوم به دور باطل کرده است، همین فرهنگ قهرمانی و ناموسی و با میل مداوم به امرو به معروف و نهی از منکر است. به این دلیل است که نیچه می گوید «آنکه نیش می خورد، نیش زدن می آموزد.». یا چنین مردم و زبانی عاشق نیش زدن و تمتع سادومازوخیستی می شود و نمی بیند بایستی با ورود به جهان زبانمند دنیوی و رنگارنگ بر این عنکبوت سیاه چیره بشود و بدینوسیله که به رنسانس خویش و به فرهنگ مدنی تن بدهد. تا از فرهنگ و ذایقه ی عنکبوت وار و سیاه/سفیدیش بگذرد و بتواند زمینی و رنگارنگ و اغواگر بشود و مرتب قادر به دگردیسی رند و خندان باشد. تا بجای بازتولید عنکبوتهای مقدس نو و هیستریک حال جهان و فردیتهای زمینی و رنگارنگ و رند بیافرینند که برایشان بوسه و هماغوشی و دیالوگ ساده ترین چیزهاست و همزمان پیش شرط بازیگری و کامجویی و اندیشیدن و تحولات بزرگ بسان عاشقان و عارفان زمینی، بسان خردمندان شاد و مومنان سبکبال و یا با هر نام و رنگ دیگری. هر چه رنگارنگتر، بهتر.

جستار دوم: رشد دیسکورس رنسانس و رنگارنگی در خیابان و خانه های ایرانی و دشمنانش!

این یک تحول جالب و بس مهم است که در ایران اخیرا زنان و دختران بدون حجاب اجباری و با پوشش بازتر در خیابان و مراسم دیده می شوند و اهمیتی به پلیس و حکومت طرفدار حجاب نمی دهند. این همان ضرورتی است که حال هرچه بیشتر در خیابان و جامعه بروز می کند و بی انکه هیچ فریاد هیستریک و یا هیچ مرگ بر این و آنی راه بیافتد. حضور زنان و دختران بی حجاب اجباری و بدون هیچ تلاشی برای اعتراضی پرسروصدا، دقیقا جایی است که می بینی چگونه شرایط عوض شده است. چگونه دیسکورسها در ایران تغییرات بنیادین کرده اند و ذایقه ها عوض شده است. زیرا قدرت قوی و مدرن با خشم و عصبیت در پی تغییر نیست بلکه «اغوا می کند»، او کوچه و خیابان را با حضور متفاوتش رنگ و نمایی دیگر می بخشد و کم کم کاری می کند که کل صحنه مجبور به عوض شدن بشود، چون تبدیل به یک شوقی می شود که به همه جا سرایت می کند و مسری می شود و انسداد و فضای سیاه/سفیدی را می شکند و همه جا را رنگی و رنگارنگ و بازتر می سازد. زیرا نشان می دهد که این تحول یک تحول اجباری است و دیگر نمی توان جلویش را گرفت. یا به آن تن می دهی و یا مثل کل اصطبل اوژیاس توسط این شوق عمومی شُسته و رُفته می شوی و راحت کنار زده می شوی. چون به چیزی اضافی و بس اضافی و دردسر امیز تبدیل شده ایی، خواه این چیز اضافی و بس اضافی روسری اجباری باشد و یا حکومت سلطان ماب و گرفتار انسدادی باشد که نمی تواند جلوی تورم مداوم را بگیرد. چون دستگاهش بشخصه مزاحم، دچار حکومت پشت پرده و بناچار ناتوان و چلاق است، گرفتار گسست درونی و فلجی عملی است و بنابراین نمی تواند درست بحران را مدیریت بکند، بلکه بحران را شدید می کند و یا می افریند. یا ساختمانهایش بخاطر ناتوانی ساختاری مثل ساختمان اخیر در ابادان مرتب فرو می ریزد. اینکه مرتب اضافی بودنشان بیشتر رو می شود و مردم شروع می کنند متفاوت بچشند و بخواهند، بی انکه بخواهند دست به براندازی بزنند. یا بسان گرسنگانی خشمگین همه چیز را به اتش بکشند و گرسنگی بنیادینشان را برملا بسازند و اینکه باز هم از تاریخشان چیزی یاد نگرفته اند. زیرا در گفتمان مستضعف کین توز اسیر باقی مانده اند.

شیوه ی تحول رادیکال و از نو رنسانس اما این شیوه ی رندانه و اغواگرانه است. اینکه صحنه و سطح را با حضور ذایقه و رنگهای متفاوتش وادار به رمززدایی و نوافرینی اجباری می کند. ذایقه و زبانی نو را بر صحنه حاکم می سازد و عنصر قدیمی را هرچه بیشتر مزاحم و مضحک و دردسرافرین برای طرفدارانش می سازد. این شیوه ی تحول رادیکال و رند نسل رنسانس است. ازینرو ما نه جیغ بنفش می کشیم و نه فریاد مرگ بر دیکتاتور سر می دهیم بلکه می گوییم که ما زندگی و خوشبختی می خواهیم و همین حالا می خواهیم و بوجودش می اوریم بدین وسیله که متفاوت لباس می پوشیم، متفاوت حرف و عمل می کنیم. ما بقول نیچه بسان سروران با «بله گفتن به ارزویمان، به دمکراسی و رنگارنگی» شروع می کنیم .زیرا دیگر چون پدرانمان بردگانی نیستیم که با نه گفتن و با مرگ بر شاه و خامنه ایی شروع کردند و بناچار مرتب از چاله ایی به چاه بعدی افتادند و می افتند.

همانطور که رشد این فضای نو حکایت ازین تحول ساختاری می کند که حجاب اجباری هرچه بیشتر تبدیل به یک روسری اضافی و مزاحم شده است، مثل کل دستگاه سلطان ماب و ضد دموکراتیک کنونی که باید کنار برود و جایش را به جامعه ی مدنی و حکومت دموکراتیک و به وحدت در کثرتی نو، درونی و برونی و ساختاری بدهد. اما راستی می دانید که نماد و شروع اولیه این تحول بنیادین کجا بود؟

این تحول بنیادین و نو با حرکت خودجوش «زن جوان خیابان انقلاب» ویدا موحد شروع شد که جرات کرد بر روی صندوق برق برود و حجاب خویش را بردارد و سپس این عملش توسط دیگر زنان جوان خیابان انقلاب دنبال شد. این جسارت مدنی او را من ان زمان یک «سینیگفیکانت یا اسم دال» و به معنای یک تاثیرگذاری مهم و راهگشا نامیدم (برای خواندن آن بر این لینک کلیک بکنید). در حینی که حتی برخی فمینیست های ایرانی چون نوشین احمدی خراسانی خیال می کردند که او زیاده روی کرده است و عملش بدون تاثیر است و یا مثل مسیح علی نژاد می خواستند سریع ان را قبضه بکنند و متاثر از کمپین «آزادی یواشکی» بخوانند. در حالیکه شکل و صحنه ی عمل مدنی و پرفورمانس اعتراضی و مدرن ویدا موحد چه در فُرم و چه در معنا و نوع تاثیرگذاریش کاملا متفاوت از کمپین مسیح علی نژاد بود که با تمام سروصدایش هنوز در فضای ذایقه ی کهنه ی سیاه/سفیدی و بازی دزد/پلیسی ایرانی حرکت می کرد و بناچار هرچه بیشتر در طی زمان معرکه گیر و هیستریک شد، چون جلوتر نرفت. این اعتراض خودجوش زنان جوان خیابان انقلاب حتی خیلی رادیکالتر و قویتر از کمپین «یک میلیون امضای» فمینسیت هایی چون احمدی خراسانی بود و بی انکه زحمات هر دو بخش فراموش و یا نفی بشود، بلکه این پرفورمانس اعتراضی خودجوش و تمنامند را بایستی به شکل ضروری و منطقی پوست اندازی مدرن و قویتر اعتراضات برحق زنان و فمینست های قبل از خویش دید و انچه انها بایستی به آن تبدیل بشوند تا واقعا راهگشا بشوند. انجایی که امر «تکینه» به تبلور قاعده و تحول ضروری تبدیل می شود و حقایق بنیادین و دیسکورسیو را برملا می سازد، تا ذایقه ی سیاه/سفیدی و هیستریک حاکم را بشکنند و هرچه بیشتر تغییر و رنگارنگی و امید نو را در فضا و خیابان حاکم بسازند. زیرا پرفورمانس مدرن ویدا موحد نشان داد که حجاب اجباری عملا چیزی اضافی و مزاحم شده است و بر باد است. اینکه جامعه و فرهنگ ما به حضور وحدت در رنگارنگیش در همه عرصه هایش احتیاج دارد تا پوست اندازی مدرن و دموکراتیک رخ بدهد.

انچه امروز در خیابانها و در روابط درون ایران در حال رخ دادن است، تحقق این بربادرفتن چیزی است که از جمله پرفورمانس او برملایش کرده بود. یا همان زمان هم نوشتم که تفاوتی میان این عمل خودجوش و رادیکال ویدا موحد و کمپین «ازادی یواشکی» مسیح علی نژاد هست و اینکه دومی با تمامی سروصدای جهانیش اصلا دارای قدرت رادیکال و تغییر افرین این عمل ویدا موحد نیست. زیرا دیسکورس امثال مسیح علی نژاد هنوز در چهارچوب دیسکورس و زبان سیاه/سفیدی و در فضای ایرانی پلیس/ کار یواشکی عمل می کند، بجای اینکه این فضا و زبان را بشکند، روسریش را کنار بزند و بگوید بگذارید وجودم و وجودتان هوایی بخورد و اینگونه براحتی انسدادی را بشکند. همانطور که می خواستند سریع این تحول مهم را قبضه بکنند و به آن نام اشتباه «دختران خیابان انقلاب» دادند و در همان لحظه حضور تاریخ و ارزوهای زنان جوانی چون ویدا موحد را نفی کردند که هم دیگر دختری باکره نبودند بلکه زنی جوان با تجارب عشقی و جنسی و با کودکی نوزاد بود و خواست او نیز انقلاب کردن خونین و هیستریک نبود، بلکه این بود که خیابان انقلاب فضایش باز و رنگارنگ بشود. خیابان انقلابات بشود بی هیچ زور و خشم و جیغ بنفش و هیستریکی. اینکه بگذارید همه چیز هوایی بخورد و عنصر مزاحم و اجباری کنار برود.

به این خاطر انچه که امروز در این عکس ذیل در یک نمایشگاه کتاب در ایران امروز می بینید، تبلور ثمره ی کار « ویدا موحد» و زنان جوان خیابان انقلاب است و در نهایت ثمره و ضرورت تمناهای برحق و مدرن زنان و پروسه ی مدرنیت ایرانی است. تبلور یک ضرورت بنیادین و دیسکورسیو است. این صحنه ی نو به در واقع به میزانی اندک ناشی از فضای هیستریک کمپین آزادی یواشکی امثال مسیح علی نژاد است که اینقدر در رسانه های مدرن برایش دست و پا شکسته و می شکنند. زیرا رسانه های مدرن و عمدتا زرد خیال می کنند که ما مردمی دهاتی و احمق هستیم که احتیاج به یک مسیح و ژاندارک مدرن چون مسیح علی نژاد هستیم و او می خواست و می خواهد این نقش دروغین و هیستریک را بازی بکند و معرکه گیری خویش را داشته باشد. چون عاشق معرکه گیری هیستریک است و همانطور که روانکاوی به ما نشان می دهد فرد هیستریک همیشه بدنبال اربابی نو می جوید و ان را می یابد و او آن را در تندروهای نظامی امریکایی و اسراییلی یافته است و در خط آنها عمل می کند. او فقط جای پدر جبار قدیمی را با یک پدر نو عوض کرده است و مثل فیگور لکاته ی هیستریک از «بوف کور هدایت» جای «دندانهای زرد پدر» بر گردنش نمایان است.

تحول رادیکال و خندان اما این تصویر اعتراضی و رندانه ی بالا توسط دختر یا زنی جوان در کنار شعار حجاب است و اینکه اینگونه آن را بدون هیاهویی ساختارشکنی و مضحک می کند. تحول رادیکال و خندان حضور دخترانی جوان بدون روسری اجباری در یک نمایشگاه و یا در خیابانها است و انهم بی هیچ هیاهویی. زیرا تحول رادیکال به معنای تغییر صحنه است و در همین صحنه می بینید که انهایی که زیادی و محکوم به رفتن هستند، ان چند زن با روسری باقیمانده و کل فضای خنزرپنزری و محکوم به رفتن و مسدود حکومت کنونی و دیکتاتوری کنونی است. زیرا زمان رنسانس فرارسیده است. زمان ما فرارسیده است که زبان و فضای سیاه/سفید را با خشم و حمله نمی خواهیم بشکنیم. زیرا چنین عملی تنها این فضا و این انسداد را قویتر می کند، بلکه با حضور شاد و رنگارنگی خویش این فضای سیاه/سفید و حجاب اجباریش را به اغوا می کشیم و کاری می کنیم که بشخصه مجبور بشود روسریش را پایین بکشد تا رسوا نشود و یا تا سرانجام به انچه تن بدهد که ته دلش همیشه خواسته و می خواهد، اما جراتش را نداشته است. تغییر رادیکال بقول نیچه با خنده می کُشد و نه با خشم. تغییر رادیکال و ساختاری ضد هیاهو است، ازینرو «چون شیری خندان با گامهای کبوتر» می اید. همانطور که اغواگری شیوه ی تحول رادیکال است و اینکه در سطح کاری بکنی که صحنه و شرایط شروع به تغییر بکند و عنصر اضافی و پژمرده محکوم بشود هرچه بیشتر صحنه را ترک بکند و یا لباس عوض بکند تا عقب نماند. همانطور که ژان بودریار بزرگ در کتاب «اغوا» بر ما برملا می سازد.

باری این صحنه ی ذیل در این روزهای دردناک دقیقا تبلور امید و ارزویی است که در راه است. زیرا رنسانس امکان پذیر است و زیرا امثال ویدا موحد پایه گذار چنین راههایی بودند و یا نظرات ما نخستزادان نسل رنسانس که موضوعمان دقیقا این تغییر ساختاری و شکاندن انسدادها به کمک حضور و ورود رنگارنگی و شادی به صحنه و از مسیر بازکردن راهها و شاهراههای داخلی و با خارج است. زیرا این تحولات مهم و آشکار ناشی از ضرورتهای عمیق و اجباری است و هیچ انسداد و دیکتاتوری نمی تواند درازمدت جلوی تحول و حضور رنگارنگی را بگیرد. زیرا زندگی اساسش بر حضور کثرت و رنگارنگی است و مرتب می خواهد وحدت در کثرتی نو یا مدرن و یا در حالات والاتر کثرت در وحدتی نو و چندصدایی و پسامدرنی بیافریند. زیرا زندگی فقط تکرار باطل می کند تا به یاد ما بیاندازد که بایستی به رویاها و ضرورتهایمان تن بدهیم و از دور باطل به نوزایی و رنسانس نو دست بیابیم، وگرنه محکومیم که از چاله به چاه و سپس به چاه ویل بیافتیم. زیرا تکرار ممکن نیست. زیرا اساس زندگی و زبان حضور کثرتها و رنگارنگی است.

نتیجه گیری:

جدال واقعی در هر تحولی جدال ذایقه ها و یا جدال دیسکورسهاست. جدال اصلی فرهنگ و زمانه ی ما جدال میان دیسکورس سیاه/سفیدی «عنکبوت مقدس» با دیسکورس دنیوی و رنگارنگ ما نسل رنسانس و یا هر انسان مدرن و دمکرات ایرانی با هر گرایش و سلیقه ایی است. جدالی که در درون خود ما نیز جاری است و در روابط ما و در متون ما و یا در رخدادهای اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و اینکه سرانجام کدام ذایقه و دیسکورس می تواند به «هژمونی بر روح جمعی» دست بیابد و شور و دایقه ی خویش را همگانی و مُسری بسازد و اینگونه یا وحدت در کثرتی مدرن بیافریند و یا دوباره وحدت کلامی تحت نامی واحد و دیکتاتوری نو بیافریند که این بار می تواند حتی به حالت هفت دیکتاتور قومی و به حالت جنگ برادرکُشی یا خواهرکُشی رخ بدهد. زیرا این عنکبوت مقدس و ذایقه ی ناموسی و قهرمان گرایانه اش که مرتب دشمنی اشتی ناپذیر می جوید و می یابد، مرتب «پدرکُشی و پسرکُشی» و دور باطلش را تکرار می کند، همان ذایقه و دیسکورسی است که فاجعه ی کنونی ما را به باراورده است و آن را مرتب بازتولید می کند. مگر اینکه این بار قادر شده باشیم در بحران و کویر از دردها و زجرهایمان یاد بگیریم و نگذاریم که دیگر بار «کلاغان یا عنکبوتهای فاجعه بار» سیاه پوش یا سفید پوش بر صحنه حاکم بشوند و بجایش رنگارنگی و شادی و وحدت در کثرتی نو و درونی/برونی و ساختاری را ممکن بسازیم.

به این خاطر خوب است که حال برای دیدن این خط سرخ و خطرناک دیسکورس ناموسی و قهرمانانه و «عنکبوتهای مقدس مابش» به این عکس نگاهی بیاندازیم که یاداور روزهای اول انقلاب پنجاه و هفت است و وقتی زنی خودفروش توسط مردان خشمگینی دنبال می شوند که انزمان محله ی معروف انها در تهران را به آتش کشیدند و به خیال خودشان کاری انقلابی و اخلاقی انجام دادند. در حالیکه اگر به این عکس درست و صادقانه بنگری، اگر با آن ارتباط تمنامند و حسی/اندیشمندانه بگیری، آنگاه نه تنها با علت محوری شکست انقلاب پنجاه و هفت روبرو می شوی و اینکه چرا شعار استقلال و ازادی و مرگ بر شاه به دیکتاتوری مذهبی و به فرمان حجاب اجباری تبدیل می شود، بلکه به علت محوری و ساختاری فاجعه و انسداد چهل و اندی ساله ی کنونی پی می بری. یا می بینی که چرا تحول بعدی به احتمال زیاد به این شکل خواهد بود که باز چیزی به عنوان «ام الفساد» و هرزه مورد تعقیب و تهاجم مردان خشن و زنان هیستریک قرار خواهد گرفت. زیرا نمی خواهند ببینند که ته دلشان آنچه را می خواهند که لعنت و تعقیب می کنند. مثل براندازن حکومتی افراطی و هیستریکی که همین امروز شکل پدر جبار و دیکتاتورشان عمل می کنند و همان شعارهای سیاه/سفیدی را می دهند. یا مثل گروههای افراطی قومی که فردا بدنبال قوم منفور فارس می دوند و در آخر همه شان ته دلشان می خواهند که بشخصه دیکتاتوری باشند، چهار زن و حرمسرایی داشته باشند، مثل پدر و دیکتاتور جبارشان. اینکه نمی خواهند بپذیرند که بقول رولاند بارت «تو نمی توانی در گلوگاه گُرگ بزییی و با زبان او سخن بگویی و بخواهی گُرگ را بکُشی»، چون انگاه فقط گُرگی بدتر می افرینی. همانطور که مرگ بر شاه مجبور بود به دیکتاتوری جمهوری اسلامی تبدیل بشود. اینکه نمی بینند که انها قرینه ی یکدیگر هستند و بناچار یکدیگر را در دور باطل «پدرکُشی/پسرکُشی» و حول یک «زنانه کشی و تحول کُشی مداوم» تکرار می کنند. زیرا هنوز در این تصویر و صحنه اسیرند و عمل می کنند. مگر اینکه از این عکس و از این فاجعه ی فردی و جمعی درس بگیری و سرانجام ادیپ بینا و بوف بینا بشوی. زیرا انچه با خشم و استیصالت دنبال می کنی، تنها یک زن تن فروش بشخصه قربانی نیست، بلکه تمناهای عمیق خودت بدنبال کامجویی و لذت است که از انها می ترسی و اینکه بهای مدرنش را بپردازی. زیرا ما در بیرون انچه را با خشم و یا با لذت دنبال و تعقیب می کنیم که در درونمان بشخصه و یا توسط فرهنگ و تربیت مان پرورده ایم و با آن درگیریم، یا از آن هراس داریم. زیرا درون و برون دو روی یک نوار مویبیوس هستند که در جایی به هم تبدیل می شوند، توسط من و تو در لحظه ی عمل، در چنین لحظه ایی. انجا که درون به بیرون می اید و بیرون به درون تبدیل می شود و حقایق محوری و هولناک ما برملا می شوند که باید آنها را دید و از آنها درس گرفت تا به رنسانس و به نوزایی نو دست یافت، تا ساختار و صحنه را عوض کرد که موضوع اصلی است.

زیرا این رخداد و صحنه حکایت از فرد و مردمی می کند که به نام یک «ارمان پاک و نجیب»، به نام یک پاکی و نجابت دروغین و هولناک مرتب تمناها و شور زندگی را در خویش و در دیگری سرکوب می کند و بناچار اسیر خدایان وسواسی و جبار در درون و دیکتاتورهای وسواسی در بیرون است و «بر سر شاخ بُن می بُرد». چون نمی خواهد ببیند که ارمان و پاکیش دروغین است و به بهایش تاریخ معاصرش و از سخنان حکومتش تا اپوزیسیون افراطی و هیستریکش چیزی جز دروغهای هولناک و هر روز بیشرمتر نبوده و نیست. زیرا هیچکس نمی تواند به زندگی کلک بزند و راز ما برملا می شود. بدینوسیله که محکوم به دور باطل و تا حد مضحک شدنی هولناک می شویم و مرتب یک پاکی هولناک جای پاکی هولناک قبلی را می گیرد و اکنون قرار است دوباره کسی و گروهی یا زنانی نو تحت تعقیب و ازار قرار بگیرند، در خدمت ارمان پاک، قوم پاک، ملت پاکی که همه ته دلشان می دانند مالامال از ارزوهای ناپاک هستند و نمی خواهند با آنها خوب روبرو بشوند و انها را به ارزوهای مدرن و تمنامند و رند و زمینی تبدیل بکنند و خوشبخت بشوند.

پانویس: لینک دو کتاب الکترونیکی « سیستمی نو، قدرتی نو برای آفرینش رنسانس ایرانیان» و «در ستایش زندگی یا اسرار مگو» که موضوع هر دویشان تولید این ذایقه و منظر نسل رنسانس و هزار فلاتش هست. موضوعش تحول دیسکورسی و ساختاری است که بحث اصلی و محوری هر تحول رادیکال و هر رنسانسی است.

۱/ کتاب الکترونیکی «سیستمی نو، قدرتی نو برای آفرینش رنسانس ایرانیان.».

۲/ کتاب الکترونیکی «در ستایش زندگی، یا اسرار مگو»

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)