زیگموند فروید یک مقاله ی کوتاه و بسیار مهم به نام «کاهش و کاستی واقعیت در نویروز و سایکوز» دارد که در آن به شیوه ایی جذاب و ساختاری و بر اساس نوع برخورد متفاوت حالات نویروز و سایکوز به «تقاضاهای نااگاه و رانشی» خویش و در نتیجه «نوع برخورد متفاوتشان به واقعیت زندگیشان» نقاط اشتراک و تفاوت این دو ساختار بیماریهای روانی را نمایان می سازد. اینکه چرا اختلالات روان نژندی یا نویروتیک چون وسواس یا فوبی و هیستری در واقع واقعیت شان فقیر و تنگ می شود و چرا نزد حالات سایکوز چون اسکیزوفرنی یا بای پولار واقعیت به واقعیتی جنون امیز تحول می یابد. همانطور که از چنین منظر دینامیک و ساختاری نزد فروید می توانیم بهتر درک و لمس بکنیم که چرا واقعیت فردی و جمعی ما هر روز فقیرتر و گرفتارتر می شود و اینکه مشکل فقط با سقوط دیکتاتور حل نمی شود، بلکه حتی می تواند بدتر بشود اگر یک واقعیت و ذایقه ی نو و جمعی و بسان روحی جمعی و وحدت در کثرتی نو بوجود نیامده باشد. اما ابتدا سراغ متن مهم و کوتاه از زیگموند فروید برویم. (نوع تجزیه و تحلیل فروید در واقع سه وجهی است: ساختاری یا توپیک/دینامیک/اقتصادی یا انرژتیک)

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

تقلیل و تحریف واقعیت در حالات نویروز و سایکوز فردی و جمعس!

در ابتدای این مقاله ی کوتاه و مهم، زیگموند فروید با اشاره به اثری قبلی از خویش به نام «نویروز و سایکوز سال ۱۹۲۴» که چندماه قبل نوشته شده است، می گوید که او در آن اثر تفاوت نویروز و سایکوز را اینگونه تعیین می کند: در حالت نویروزی چون وسواس و هیستری «ایگو یا من» تحت تاثیر اصل واقعیت بخشی از ارزوهای نااگاه یا نهاد خویش را سرکوب می کند. در حالت سایکوز اما «من یا ایگو» تحت تاثیر نهاد و ارزوهای نااگاهش حال از بخشی از واقعیتش دور و جدا می شود. بنابراین برای تشکیل نویروز یک قدرت بیش از حد واقعیت مسئول است، مثل وقتی که ادم وسواسی تحت تاثیر واقعیت و رسوم وسواسی هر احساس جنسی نجس و ناپاک را در خویش سرکوب می کند، اما در حالت سایکوز «اعمال قدرت نهاد یا ضمیر نااگاه» مسئول رشد بیماری است. در این نگاه اولیه فروید انگاه نزد سایکوز کاهش و کاستی واقعیت از ابتدا حضور دارد اما نزد نویروز گویی می توان گفت که از این کاهش و کاستی واقعیت جلوگیری می شود یا می تواند بشود.

حال چندماه بعد زیگموند فروید بر اساس تجارب کاری خویش و برای اینکه او همیشه کارها و نظرات خویش را نیز زیر سوال می برد و معمولا هر متنی از او با سوالاتی پایان می یابد که باید در موردشان تحقیق بیشتر بشود، به این نتیجه ی جدید و مهم می رسد که این خطا بود که خیال می کردیم نزد نویروز کاهش و کاستی واقعیت صورت نمی گیرد. همانطور که وقتی یک انسان دچار «فوبی اجتماعی» از خانه بیرون نمی زند و ماهها در خانه می ماند، در واقع واقعیتش نیز دچار تغییر و کاستی شده است.

بر اساس این تجارب و داده های مهم حال زیگموند فروید ادامه می دهد که ما نزد هر دو مورد نویروز و سایکوز شاهد کاستی واقعیت هستیم. اما تفاوتی میان این کاستی و کاهش واقعیت نزد نویروز و سایکوز وجود دارد. بقول او اگر فرد نویروتیک دچار وسواس یا فوبی مثلا در خانه می ماند و بیرون نمی رود و روابطش اندک می شود و به این خاطر «واقعیتش هرچه بیشتر تنگ و فقیر می شود»، در عوض نزد سایکوز ما شاهد این می شویم که فرد گرفتار اسکیزوفرنی در واقع «واقعیت را تغییر می دهد» و بجای او یک واقعیت جنون امیز می گذارد.

او مثال جالبی از موارد بیمارهای خویش در مورد یک بیماری هیستری می زند. یک بیمار زن او عاشق شوهر خواهر خویش است و بعد خواهرش مریض می شود و او ازش پرستاری می کند. اما سرانجام خواهرش می میرد و حال او امکان می یابد که به ارزوی پنهانش دست بیابد. اما حس اینکه چنین ارزویی پس از مرگ خواهرش می کند و یا اینکه ته دلش آرزوی مرگش را داشته است، او را دچار عذاب وجدان و چنان شوکه می کند، که تحت تاثیر جنگ میا ارزوهای نااگاه و اگاه درونیش در پی هماغوشی با شوهر خواهر با تقاضاهای واقعیت بیرون و اخلاق درونی و خانوادگی، به شکل نااگاهانه به یک سازش درونی میان خواستهای متضاد و دوسوداییش در قالب یک «بیماری هیستریک» دست می زند. یعنی دچار «دردهای هیستریکی» می شود که چنان او را با خود مشغول می کنند که دیگر نمی تواند به فکر ازدواج با شوهر خواهر سابق بیافتد. در نهایت مثل خواهرش بیمار می شود و واقعیتش هرچه بیشتر تنگ و فقیر می شود و بیشتر اوقات باید در تخت باشد تا بلند نشود و ارزوی خوشبختی عشقی و زناشویی با شوهر خواهر نکند. آنگاه فروید می پرسد چنین زنی در حالت سایکوز چکار می کرد و چه تغییر و کاهشی در واقعیتش بوجود می امد؟ او می گوید در حالت سایکوز یا پسیکوز او احتمالا تحت فشار آرزوهای عشقی و اروتیکی و نااگاه خویش از یکسو و از طرف دیگر تحت تاثیر فشار اخلاقی و محدودیتهای و اقعی و خانوادگی و غیره به این جنون پناه می برد که «خواهرش اصلا نمرده است.». اینکه او واقعیت را با تکه ایی جنوان امیز همراه می کرد و تغییر می داد، ولی به بهایش دیوانه می شد و فردیتش را از دست می داد.

اینجا فروید به این نتیجه گیری مهم و ساختاری می رسد که در حالت نویروز «ایگو یا من» دو گام انجام می دهد که نتیجه اش در نهایت « حدف بخشی از واقعیت خویش از طریق حذر کردن از رویارویی با واقعیت اغواگر یا خطرناک» است. اینکه اول مثل مورد بالا فرد هیستریک بیمار می شود تا با ارزوی هماغوشی با شوهرخواهر درگیر نباشد و در قدم دوم بیمار می ماند تا حال دوباره به واقعیت بازگردد اما واقعیتی که بخاطر بیماری و درد در آن از ارزوهای نااگاه اثری نمانده است. با انکه همزمان فروید به حق در آثار دیگری تاکید می کند که چون چنین سازشی در نهایت شکست خورده است و «ضمیر نااگاه یا عنصر سرکوب شده» در همان لحظه که سرکوب می شود در لباسی دیگر باز می گردد، ازینرو این واقعیت نویروتیک همیشه بنوعی در عذاب و در جنگ است و به اشکال مختلف با خویش و دیگری درگیر می شود. زیرا هر اختلال روانی در نهایت یک «طغیان نهاد یا ضمیر نااگاه» نیز هست و هر تکراری یک هشدار ضمیر نااگاه که بایستی واقعیتی نو و قویتر بوجود بیاید.

در حالت سایکوز نیز بقول فروید این دوگام رخ می دهد اما به شیوه ایی متفاوت. اینکه در گام اول «ایگو یا من» نیز در حالت سایکوز ابتدا از واقعیت خویش پا پس می کشد و به درون خویش فرو می رود اما گام دوم و بازگشت به واقعیت این بار به این شکل رخ می دهد که او حال این واقعیت را تغییر شکل می دهد و واقعیتی جنون امیز می افریند. مثل فردی که تحت فشار ارزوهای اروتیکی و خودشیفتگانه اش می خواهد به کسی ابراز عشق بکند و جوابی منفی می گیرد و یا با خنده ی تمسخرامیز معشوق روبرو می شود و انگاه دچار جنون حاد می شود که معشوق تمام مدت بدنبال او هست ولی او نمی خواهد.

بنابراین فروید می گوید که در حالت سایکوز ما شاهد یک تغییر فعال واقعیت به نفع یک جنون هستیم تا فرد با معضل و تمنایش روبرو نشود. در حالیکه فرد نویروز ته دلش مشکلش را می داند ولی می خواهد از او دوری بکند و بناچار واقعیت و روابطش محدود و یا بیمارگونه می شود. در اینجا زیگموند فروید به یک نتیجه ی جذاب و رادیکال نیز می رسد: اینکه رفتار «سالم یا نورمال» احتیاج به بخشی از هر دو قدرت نویروتیک و سایکوتیک دارد. اینکه بتواند مثل فرد نویروتیک واقعیت بیرونی را کمتر دفع و منع بکند و از طرف دیگر بتواند مثل سایکوز این واقعیت را بنا به ضرورتش تغییر بدهد. اما این تغییر در سطح و در رابطه با جهان و واقعیت بیرونی رخ می دهد، واقعیت نوینی می افریند و نه انکه مثل سایکوز فقط به تغییرات درونی و به تولید وهم و جنون اکتفا بکند. زیرا رفتار درست به قول فروید «اتوپلاستیک یا خودانعطافی» نیست بلکه «آلوپلاستیک یا برون انعطافی» است.. اینکه ما انسانها برای بلوغ خویش هم مبه بخشی از قدرت نویروتیک خویش برای کاهش و تغییر واقعیت احتیاج داریم و هم از طرف دیگر به «رگه ایی از جنون» خویش برای «تولید واقعیتی نو» احتیاج داریم. بشرطی که اما گیر بیماری نویروز یا گرفتار جنون سایکوز خویش نشویم. این تکه از سخنان مهم فروید را به زبان انگلیسی اینجا می گذارم و به زبان اصلی المانیش را در زیرنویش می گذارم:

Or we might say: in psychosis, the initial flight is succeeded by an active phase of remodelling; in neurosis, the initial obedience is succeeded by a deferred attempt at flight. again, expressed in yet another way: neurosis does not disavow the reality, it only ignores it; psychosis disavows it and tries to replace it. We call behaviour ‘normal’ or ‘healthy’, if it combines certain features of both reactions – if it disavows the reality as little as does a neurosis, but if it then exerts itself, as does a psychosis, to effect an alteration of that reality. Of course, this expedient, normal, behaviour leads to work being carried out on the external world; it does not stop, as in psychosis, at effecting internal changes. It is no longer autoplastic but alloplastic.

در گام بعدی اما فروید حتی نشان می دهد که در حالت نویروز نیز تغییراتی در واقعیت رخ می دهد. چون انسانهای نویروتیک مثل حالت وسواسی شروع به تولید «فانتزیهای» نو و باورها و خرافات و ریتوالهای نو می کنند. اما این تغییرات به شدت و حدت تغییرات جنون امیز نزد سایکوز نیستند که باعث می شود از یکسو از محیط بیرونی جدا بشوند، بدرون شکسته ی خویش پناه ببرند و در جهانی وهم امیز یا پارانوییک بزییند که در آن هر نگاه همسایه به سان «نشانه ایی» از یک توطئه ی بزرگ دیده می شود و هر استدلال واقعی برای تغییر نظر انها بی ثمر خواهد بود. اینکه در نویروز و در سایکوز هر دو از «خاطرات و فانتزیهای کودکی» خویش استفاده می کنند تا واقعیت را تغییری بدهند. اما اگر در حالت نویروتیک این فانتزیهای کودکی بسان تکه ایی به واقعیت معمولی اضافه می شوند، در حالت سایکوز اما این فانتزیها و خاطرات بازنوشته جای واقعیت را می گیرند و واقعیت نوین و جنون امیزی می افرینند و در نهایت اسیر این واقعیت و وهم می شوند. از یاد می برند که «سوژه یا فرد» همیشه فاصله ایی با نقشها و با واقعیت خویش باید داشته باشد و نمی تواند حتی با خودش یکی بشود. اینکه بقول لکان «تفاوت دیوانه ایی که خویش را ناپلئون می خواند، با ناپلئون در این است که ناپلئون خودش را با خودش عوضی نمی گیرد.». زیرا می داند که ناپلئون بودن یا شاه بودن یک «مقام نمادین و موقتی» است. در نگاه در نهایت نویروز و سایکوز دو شیوه برخورد «نارسیسیک» به معضلات درونی و بیروین زندگی بشری هستند. هر دو ناشی از زخمهای نارسیسیک هستند اما در حالت سایکوز این زخم نارسیسیک به شکست واقعیت و به تلاش برای نفی واقعیت از مسیر تولید جنونی نو شکل می گیرد. زیرا حالت بنیادین بشری حالت نارسیسیک مثل نقاشی ذیل از «کاراواجیو» نقاش بزرگ دوران باروک است و عبور از این بحران خودشیفتگانه و دیدن دروغ عکس خویش در اب، دیدن و پذیرفتن دروغ ناممکنی به یکی شدن با تصویر و ایده ال خویش در آب و اینه اساس شکل گیری هویت فردی و سوژگی است. ( البته لکان این نظریه فروید را تحولات جدی و قوی می دهد که در پانویس کوتاه به آن اشاره می کنم. فروید بیشتر به نویروز می پردازد. در حالیکه لکان هرچه بیشتر بحث سایکوز و در کنارش کاتگوری انحراف جنسی را باز می کند و برای او تفاوتی بنیادین میان حالت و ساختار سایکوز و نویروز است. زیرا سایکوز به معنای «نقض و نفی نام پدر» است. ازینرو دیوانه کلمات را بهم می چسباند و کانکرت سخن می گوید و یا در سخنش مرتب تعلیق ایجاد می شود و زبانش نامفهوم می شود.. در این باب به این مقاله ی قدیمی من به نام «چرا دیوانه پُر و سوژه خالی است» مراجعه بکنید.

زیرا، و این نکته ی جذاب و نهایی متن کوتاه زیگموند فروید است، واقعیت انسانی در واقعی یک «واقعیت روانی یا نمادین» است. زیرا در انتهای مطلب فروید اشاره ایی به واقعیت انسانی به سان یک «واقعیت سمبلیک» می کند. یا در مقاله ی دیگری واقعیت انسانی را واقعیت روانی می خواند. زیرا واقعیت ما حاصل روایت ما از مجموعه اشیا و رخدادهای حول ما هست. به این خاطر واقعیت ما می تواند بنا به سلامت یا اختلال روانی فردی یا جمعی ما افراط/تفریطی یا افسرده و جنون امیز بشود. نکته ی مهمی که بعدا در نظریه لکان به قدرت واقعی خویش دست می یابد. زیرا واقعیت روزمره ی ما یک واقعیت عینی نیست. یک واقعیت عینی/ذهنی است. یا چون این واقعیت عینی/ذهنی همیشه در چهارچوب زبان رخ می دهد، در واقع یک واقعیت نمادین/خیالی است. اینکه ما جهان بیرون و درون خویش را از مسیر کلمات و در چهارچوب زبان می شناسیم و با واقعیت اصلی ارتباطی نداریم. واقعیت اصلی برای همیشه گمشده و از دست رفته است. او همان «دینگ کانتی» است و یا چیز ناممکن در نظرات فلسفی مدرن/پسامدرنی است. همانطور که برای زیگموند فروید «رانش به معنای تصورات نماینده» است وگرنه ما هیچگاه با شکل ناب رانش جنسی یا رانش مرگ روبرو نخواهیم بود، بلکه فقط با تصورات ناشی از فرهنگ و زبان از آنها روبروییم. لکان این اندیشه را قویتر و رادیکالتر می کند و نزد او رانش تبدیل به «طلب و خواست دیگری و غیر» می شود. اینکه در ضمیر نااگاه ما رانشهای جنسی و خشمگینانه ی ما به حالت تصورات فرهنگی و غیره نهفته است و به این خاطر در یک فرهنگ ناموسی چون فرهنگ ما این تصورات به حالت تابووار و از طرف دیگر وسوسه انگیز حضور دارند. اما چون چهارچوب ضمیر نااگاه به حالت زبان است، از آنرو ضمیر نااگاه همزمان مرتب شکافی میان دال و مدلول، میان رانش و تصوراتش ایجاد می کند تا ما تمنامند و پرسش گر بمانیم و مرتب معانی نو و قویتر از رانشهای خویش بیافرینیم و به بلوغی نو دست بیابیم. ازینرو هر بلوغ و قدرت نو در روانکاوی لکان به معنای عبور از دور باطل رانشی به سوی تحولی دورانی و تمنامند و تفاوت افرین است. اینکه دور باطلی طلب یا «دماند» مثل نمودار و عکس دوم اینقدر دور باطل می زند تا با کمک ظهور سوژه و ذایقه جدیدی به دور دورانی تمنامند و تفاوت افرین با «د کوچک» تبدیل بشود.

موضوع مهم و اساسی بنابراین توجه به این است که «واقعیت یک واقعیت زبانمند یا روانی» است. یک واقعیت عینی/ذهنی در چهارچوب زبان است. همانطور که لودویگ ویتگنشتاین نیز این موضوع را با گزاره ی معروفش بیان می کند که «مرز زبان ما مرز جهان ما هست» و اینکه سوژه ی ناظر و اگاه وجود ندارد.اینکه ما مرز زبان و جهان جسم خویشیم و باید مرتب این مرزها را بازتر و چندنحوی بکنیم. زیرا واقعیت همیشه مالامال از امکانات مختلف و واقعیتهای پتانسیل و رنگارنگ است، چه واقعیت های خطرناک و یا واقعیت های قوی و بهتر. زیرا این واقعیت زبانمند همیشه یک تاویل زنده و روایت گر و تپنده هست. یک داستان در داستان است. یا ازینرو بقول ویتگنشتاین «واقعیت ادم خوشبخت متفاوت از واقعیت ادم بدبخت است.». زیرا نوع برخوردشان ه واقعیتهای مشابه متفاوت است. اولی از بحران سنگ پرشی برای تحولات نو می افریند و دومی در هر بحرانی بدنبال یافتن مقصری در خویش و دیگری می جوید، بجای اینکه بدنبال راه حل برای تغییر و تحول واقعیتش باشد.

از این منظر است که وقتی جهانت به واقعیت روزمره ی دردناکی تبدیل می شود و از طرف دیگر مجبور می شوی به رویاهای طلایی در شب و در خیال پی ببری، انگاه در نهایت در «تاویل مالیخولیایی خویش» گرفتاری. در تاویل نویروتیک خویش گرفتاری و جرات دیدار با کمبود و تمناهایت را نداری. زیرا نه تنها واقعیت روزمره ی ما یک تاویل زنده و ساختار و دیسکورسی است، بلکه حتی خاطرات ما یک «تاویل مابعدی» است. این بدان معنا نیست که «پوزیتیو بیاندیشی» و فاجعه را نفی بکنی. چیزی که جز یک تلاش نویروتیک برای فرار ار فجایع زندگی نیست و به این خاطر به حالت وسواسی در می اید. زیرا در واقعیت روزمره انسداد و فاجعه وجود دارد، همانطور که حیات انسانی همیشه به معنای درگیری با «درد وجود و با درد عشق و اندیشه» است. همیشه ترکیبی از وحشت و امید است. اما وقتی تو این واقعیت فاجعه بار را به این شکل دوالیستی تجربه می کنی و گرفتار و خراباتی در آن باقی می مانی، آنگاه این واقعیت هذیان الود یا نوستالژیکت ناشی از تاویل مالیخولیایی فردی و جمعی تو و دورانت و بر اساس تجارب فردی و فرهنگیت در زبان و تاریخ مشترک است. اینکه تو از یاد برده ایی که مرز این جهان و زبان هستی و باید بر اساس تمناها و ارزوهایت این مرزها را بگشایی و بیشتر بخواهی و بگویی که می خواهی خوشبختی و سعادت را تجربه بکنی و خنده و شادی را و اینگونه تاویلها و راههای نو بیافرینی، چون الیس به «دنیای پشت اینه ایی» بروی که تا کنون اسیر تصویرش بوده ایی و حال جهانت زمینی و رنگارنگ بشود و حتی گلها نیز راوی باشند. یا خطراتی دیگر و مجهول وجود داشته باشد که باید نوشته و روایت بشوند تا تبدیل به امکانات نوین بشوند. یا در این منظر رادیکال و زبانمند است که می بینی «جهان و واقعیت مدرن» نیز بشخصه روایتی با قدرتها و ضعفها و هراسهای خویش است و بایستی مرتب از نو و بهتر نوشته بشود و بشرطی که حاصر باشی زندگیت را و اندیشیدن را تبدیل به «ازمونی در پی تجربه و تولید واقعیات نو» بکنی و سعی در تحقق رویا و تمنای فردی و جمعی ات بکنی.

تا انزمان که بتوانی حتی ساحر و ساحره بشوی و همانزمان که سخنی می گویی، واقعیتی نو بیافرینی. روندی که دهها سال ازمون و تلاش می طلبد و هیچگاه پایانی ندارد. زیرا «مهلتی بایست تا شیر خون شد.».

زیرا هر واقعیتی یک واقعیت نمادین و در نهایت تاویلی است و هر تحولی با تاویلی نو شروع می شود که فقط یک فکر نو نیست بلکه یک تجربه ی حسی/ادراکی نو است. زیرا هر اونیورسوم و هر واقعیت نو با یک «تجربه ی حسی/ادراکی نو» شروع می شود و یا دقیقتر با یک «ذایقه و جسم نو و زبانی متفاوت و زنده یا زنده تر و چندنحوی یا رند و نظرباز شروع می شود.

یا از این منظر متفاوت است که می توانید بهتر پی ببرید که چرا واقعیت ما هر روز تنگ تر و فاجعه بارتر می شود و کمتر در آن می توانید نفس بکشیم و چرا هر بار محکوم به دور باطل بدتری هستیم. چرا واقعیت و فضای روزمره ی این فرهنگ و زبان هرچه بیشتر خشن و دروغگویانه و از طرف دیگر به صورت حالات مستاصلانه، انفجاری و هیستریک می شود و هذیانات خطرناک و به حالت میل به «جنگ قومی یا برادرکُشی» در حال رشد است و در حینی که هذیانات و فجایع واقعیت مذهبی و اخلاقی و با حالات پارانوییکش پایان نیافته است و هذیانات ناسیونالیسم افراطی ایرانی به حالت میل نوستالژیک بازگشت شاه در حال برگشت است. حتی اگر خطر اصلی نباشد. زیرا این فرهنگ و جامعه نمی تواند از واقعیت نویروتیک و از گسست جمعی اسکیزوفرنیکش عبور بکند و به نسل و ذایقه ی نو و به واقعیت نو و رنسانس نو دگردیسی بیابد. زیرا هر چیزی بهایی دارد و کلوخ انداز را پاداش سنگ است. همانطور که تلاش مداوم این سالها برای بایکوت نظرات امثال من و ما حاصلش همین است که فقط تعداد اندکی قادر به چشیدن این قدرت نو و متفاوت هستند و ازینرو هنوز اندیشه و سیاست ورزی ما قدش کوتاه است و معیارهای سجنشش بقول فروغ بر مدار صفر حرکت می کند. زیرا هر چیزی بهایی دارد و بقول فروید و لکان وقتی ضرورتت و نواهای نوینت را سرکوب بکنی، آنگاه از یکسو واقعیت و زبانت دچار لکنت زبان و هذیان و «نقاط کور فراوان» می شود و از طرف دیگر حال حقیقت سرکوب شده ات را با هزار زبان و از تمامی زوایای بدن و واقعیتت فریاد بزنی. یا بناچار مناظر و کلماتی راهگشا چون « ستایش زندگی و رندی و خرد شاد و ایمان سبکبال و عشق زمینی و اغواگرانه و چندنحوی» در زبان و فرهنگت «جایشان خالی» است، چون بجز گروهی اندک و باجرات و یا بسان قدرتهای دیگر نسل رنسانس، حاضر به دیدار با انها در اثار ما نیستید و از طرف دیگر مجبور می شوی مرتب جهان و زبان سیاه/سفیدی و مالیخولیایی یا هیستریکت را به اشکال نو و در ورزیونهای نو بازتولید بکنی و درد و بیماریت را به هزار زبان فریاد بزنی. یا ثمره اش دوران معاصر ما شده است که همه رخدادها و واقعیتهای روزمره یا سیاسی و اجتماعیش از یکسو هولناک و از سوی دیگر بشدت خنزرپنزری و مسخره شده است. زیرا قاعده ی زندگی این است که انچه دیروز فوق العاده بود، امروز عادی و فردا مبتدل می شود. چه برسد که واقعیت از ابتدا گرفتار و مبتدل بوده باشد و حال چه می شود؟ واقعیت دردناک و مضحک و احمقانه ی امروز ما می شود و اینکه حکایتمان حکایت «سیب سرخ و ادم چلاق» باشد و در جایی که کوران همه می گویند خیلی می بینیم و خیلی واردیم و کوری عصاکش کوری دیگر است. یعنی حکایتمان هنوز حکایت «بوف کور هدایت» است.

همانطور که اگر یکبار با جرات و با حوصله پا به جهان و گفتمان زمینی من بنام گفتمان «عارف زمینی، عاشق زمینی، خردمندان شاد و مومنان سبکبال» و در آثاری از جمله «در ستایش زندگی یا اسرار مگو» بگذارید، انگاه متوجه می شوید که چرا جهان من و ما نسل رنسانس از جهان همعصرانمان و از جهان نیاکانمان متفاوت است و بی انکه هیچکدام بی نقص باشیم. زیرا هر قدرتی و هر منظری ضعفهای خویش را باید داشته باشد تا مرتب تحول بیابد. اما متوجه می شوید که چرا ما مرز جهان گرفتار قبل از خویشیم و راه را به جهانی نو و هزار امکان نو باز می کنیم که می تواند دور باطل کنونی را به رنسانسی نو و زمینی باز بکند و بی انکه لازم باشد که شما منتظر تحقق این ارزوی دور باشید تا از ثمراتش استفاده بکنید. زیرا همینکه واردش شدید، می توانید شروع بکنید متفاوت بچشید و متفاوت خطا بکنید و طبیعتا وارد ازمون و هفت خوانی نو بشوید اما با کمک راهنمایی های ما نسلی که قبلا این راه را برای اولین بار رفته اند و هر چه بیشتر به «مهاجر چندفرهنگی» جذاب و قوی تبدیل شده اند. یا به «ایرانی مدرن و متفاوتی» دگردیسی یافته اند که می داند «منطق الطیر» او مخالف منطق الطیر نیاکانش است که پس از سفری با تلفات فراوان می خواهند از سی مرغ به سیمرغ طلایی و دروغین تبدیل بشوند و بناچار یک ولی فقیه نو و یک منجی نو بوجود می اورند که انها را دوباره سرکوب خواهد کرد. زیرا منطق الطیر ما از مسیر ازمونها و تلفات فردی و جمعیش می خواهد و توانسته است به منظری زمینی و هزارفلات دست بیاید. به وحدت در کثرتی زمینی از هزار مرغ و هزار امکان و از چالش خندان و رند انها بر سر بهترین تاویلها دست بیابد و بی انکه هیچکدام خیال بکنند که به راز نهایی واقعیت و حقیقت پی برده اند. زیرا می دانند که حقیقت و واقعیت چیزی جز تاویلی زنده و چیزی جز یک ادراک حسی/زبانی و ذایقه ایی متفاوت نیست و همیشه امکانات و ذایقه های دیگر در این یگانگی در چندگانگی و یا در این مولتی ورسوم ممکن است. همانطور که می دانند جدال هر روزه و معمولی در واقع همان جدال اصلی است. زیرا در همین گفتگوها و چالشی معمولی در واقع جدال تاویلها و دیسکورسها و زبانهای مختلف رخ می دهد. جدال رندانه و اغواگرایانه ی خدایان زمینی و فانی و تمنامند به یکدیگر رخ می دهد که من و شما هستیم.

پانویس ا: لینک کتاب الکترونیکی « در ستایش زندگی یا اسرار مگو» و نیز لینک مقاله ی فروید به دو زبانی انگلیسی و آلمانی را در بخش کامنتها برای علاقه مندان می زنم. البته لکان تغییرات جدی و جدید و ساختاری در توضیح «سایکوز» و نویروز می اورد که پرداختن به آنها اینجا ممکن نیست و وقتی دیگر می طلبد. منظر لکان حتی این منظر فرویدی را قویتر و جذابتر می کند. زیرا برای او مثلا سایکوز به معنای «نفی نام پدر و نفی قانون» است. در حالیکه نویروز به معنای «دفع و نفی ترسهای کستراسیون» است و به این خاطر در سایکوز کل واقعیت دچار شکستگی می شود و مرز میان واقعیت و رویا می شکند. در حالیکه در نویروز واقعیت زبانمند به حالتی گرفتار و محدود باقی می ماند و سوژه در بیماری وسواسی یا هیستریکش یک «جسمک بیگانه» می بیند. در حالت سایکوز اما سوژگی بشدت محو می شود. مثل وقتی که دیوانه ایی خویش را مسیح می خواند و نمی تواند روایتی نو از مسیح بودن موقتی ایجاد بکند. انطور که یک هنرمند یا یک نویسنده انجام می دهد. ازینرو بقول سالوادر دالی نقاش بزرگ «تفاوت دیوانه با او این است که او دیوانه نیست». اینکه او می تواند واقعیت را طوری تغییر بدهد که چیزی نو و خلاق بیافریند. در منظر لکانی کاتگوری سوم اختلالات روانی کاتگوری «انحرافات جنسی» از اختلال شخصیتی نارسیست تا مازوخیسم و سادیسم بیمارگونه است که بقول او می خواهد «قانون را منحرف بکند و کمبود را نفی بکند و بگوید هر چه بخواهم می توانم انجام بدهم چون قانون جنسی یا نام پدر این را می گوید.». همانطور که مارکیز ساد در منشور اخلاقیش این تمتع و بهره مندی بی مرز از تن قربانیان خویش و یا از تن و روح خویش را اساس ازادی و جمهوریت جدید خویش می گذارد.

پانویس ۲: تکه ی متن زیگموند فروید به زبان اولیه ی المانی از صحفه ی ۹۰۷:

Oder: Bei der Psychose folgt auf die anfängliche Flucht eine aktive Phase des Umbaues, bei der Neurose auf den anfänglichen Gehorsam ein nachträglicher Fluchtversuch. Oder noch anders ausgedrückt: Die Neurose verleugnet die Realität nicht, sie will nur nichts von ihr wissen; die Psychose verleugnet sie und sucht sie zu ersetzen.Normal oder »gesund« heißen wir ein Verhalten, welches bestimmte Züge beider Reaktionen vereinigt, die Realität sowenig verleugnet wie die Neurose, sich aber dann wie die Psychose um ihre Abänderung bemüht. Dies zweckmäßige, normale Verhalten führt natürlich zu einer äußeren Arbeitsleistung an der Außenwelt und begnügt sich nicht wie bei der Psychose mit der Herstellung innerer Veränderungen; es ist
nicht mehr autoplastisch, sondern alloplastisch”.

لینک متن فروید به زبانهای المانی از صحفه ی ۹۰۷ و انگلیسی

۱/http://staferla.free.fr/Freud/FREUD%20Gesammelte%20Werke.pdf?fbclid=IwAR10fy9FLd_t808akuBA779DO1F4Y0bbl3AgaKyQ2OUTzfsoHiRdtE_kABg

۲/https://cominsitu.wordpress.com/2018/05/11/the-loss-of-reality-in-neurosis-and-psychosis-freud-1924/?fbclid=IwAR1FRW5okfin_YP3CXjx

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)