در بحث حول «مُعضل اقوام ایرانی» و ضرورت تحقق خواستهای مدرن آنها، و از طرف دیگر در بحث ضرورت کنار رفتن و پس رفتن خطر حرکات تروریستی و تجزیه طلبانه ی افراطی، عمدتا نگاهی سیاسی و ناآشنا به مباحث هویتی و یا عمدتا نگاهی سیاه/سفیدی حاکم است که متاسفانه اصولا ساختار اصلی مشکل و مُعضل را نمی بیند. یا این نگاه حاکم ساده لوحانه خطر اجتناب ناپدیر «جنگهای قومی» با رشد هرچه بیشتر گسست حکومتی و در شرایط تولید «خلاء قدرت» بعد از خامنه ایی و جمهوری اسلامی را نمی بیند و در حینی که تحول و دیسکورس مدرن ناتوان از بدست گرفتن قدرت سیاسی و هژمونی دیسکورسیو باشد. زیرا اکثر این نظرات، و در تناقض با نظرات تخصصی اندک و قوی ما در این مباحث چون نظرات دکتر مهرداد درویش پور و امثالهم، بخوبی با مباحث مهمی چون «ساختار همپیوند دولت مدرن و هویت ملی مدرن و فرد مدرن» آشنا نیستند. یا سرشان را مثل دوران انقلاب بهمن زیر برف می کنند و نمی خواهند خطر را ببینند. یا به شکل «ناسیونالیسم افراطی ایرانی»، بجای تاکید بر خواستهای برحق قومی و ضرورت تولید و رشد «یک وحدت ملی و رنگارنگ»، مرتب بر خطر تجزیه ایران تاکید می کنند و در نهایت دقیقا این امکان واقعی و خطرناک را با برخورد پارانوییک و انحصارطلبانه ی خویش رشد می دهند. همانطور که از طرف دیگر رشد نظرات افراطی قوم گرایانه و گفتمان هیستریک و هولناکی چون «گفتمان هفت ملت»، یا رشد حملات تروریستی یا مسلحانه ی اینگونه سازمانها چون «الاحواز» یا «جیش العدل» و احزاب کردستان و غیره، باعث رشد بیشتر این خطر هولناک شده است. کشورهای در منطقه نیز که امکان سوء استفاده از این وضعیت گل الود را می بینند، و در حینی که حکومت مرکزی دیکتاتورمنش و سرکوبگر هرچه بیشتر ضعیف می شود، مرتب در حال کمک رسانی مالی و یا نظامی به این احزاب قومی افراطی و به نمایندگان پروپاگاندیست و افراطی شان هستند. همانطور که سرکوب شدید خواستهای برحق و مدرن قومی توسط حکومت مذهبی و حاکم، هم به نهادینه شدن خواستهای مدرن قومی ضربه می زند و از طرف دیگر بناچار در واکنشی متقابل حرکات افراطی قومی را افزایش می دهد. زیرا یک فضای انتاگونیستی و سیاه/سفیدی ایجاد شده است و مرتب تقویت می شود.

همانطور که گُسست درونی میان اقوام و بخش های مختلف جامعه ی ایرانی و رشد حالت اسکیزوفرنیک «هویت چهل تکه و نامعلوم ایرانی» باعث شده است که این نیروهای مختلف تحت ستم مدنی نتوانند حول «تمنای مشترک بدنبال دموکراسی و سکولاریسم» در مقابل دیکتاتور به یک وحدت در کثرت هویتی و عملی دست بیابند و عملا هر کدام ساز خویش را می زند. یا این تفرقه و گسست همه جانبه دقیقا به حفظ حاکمیت و دیکتاتوری کمک می کند که هرچه بیشتر به یک «اقلیت سازمان یافته» و با قدرت مالی و نظامی تبدیل شده است. زیرا یک اقلیت قوی می تواند در چنین شرایطی حکومت خویش را برای مدتی حفظ بکند، وقتی اکثریت به جان هم افتاده است و دچار اسکیزوفرنی هویتی شده است و هر کس دیگری را مقصر مشکلات خویش می داند. حتی وقتی این اقلیت قوی هر روز بیشتر ریزش درونی دارد و خنزرپنزری تر می شود. همانطور که انتخابات قبلی ریاست جمهوری و انتخاب رییسی به عنوان اولین رییس جمهور «اقلیت» و حتی با امار خود جمهوری اسلامی رخ می دهد. به این خاطر شرایط کشور ما تبدیل به حکایت «سیب سرخ و آٔدم چلاق» شده است. زیرا آن تمنامندی مشترک و هویت جمعی مشترک بسان یک وحدت درونی و برونی نو حول دموکراسی و سکولاریسم بوجود نیامده است و در عوض خطر رشد انفجارهای مختلف و خطر رشد جنگهای قومی و یا خطر تبدیل شدن ایران به کشورهایی چون افغانستان یا سوریه بیشتر می شود. زیرا زندگی و تحول دارای منطقی قوی و بنیادین است و با انکه در هر جنبشی همیشه احتمالات مختلف تحول، از امکان احتمال تحول مدرن تا امکان احتمال تحول فاشیستی، وجود دارد، اما بنا به ساختار تحولات می توان بخوبی دید که کدام تحول اجتناب ناپذیر یا حتمی تر است، اگر تحول مدرن و هویت جمعی مدرن شکل نگیرد و این گُسست جمعی به یک منظر رنسانس و هزار فلاتش تبدیل نشود و پدر و پسر و یا اقوام مختلف با یکدیگر شروع به ساختن پلهای شکسته و برای تولید کشوری مدرن و هویت ملی مدرن و رنگارنگ و رو بجلو نکنند.

زیرا هویت ملی مدرن و ساختار مدرن با آنکه در تاریخ و جغرافیای مشترک ریشه دارد، اما بازگشت به خویشتن نمی کند و یا بدنبال «اصلی گمشده در گذشته» ی مشترک یا مذهبی و قومی نمی گردد، بلکه بر اساس این تاریخ و جغرافیای مشترک و برای حفظ رنگارنگی خویش و تولید رنسانسی نو به شکلی مدرن، حال به ساختار مدرن و به حقوق شهروندی مدرن تن می دهد. یعنی تحول مدرن اینگونه «هویتی مدرن و رو بجلو» می افریند که هم به او امکان تداوم تاریخی را می دهد و هم امکان تحول مداوم را می دهد. زیرا هر هویت فردی و یا هر هویت جمعی یا ملی بایستی مرتب تحول بیابد و تاویلها و حالات نو بیابد، وگرنه دچار انسداد و بیماری و بحران نو می شود. زیرا هر مفهوم و مبحث مدرن بدور یک «فضای خالی محوری» ساخته می شود تا مرتب بتوان از آن با حفظ مبانی مدرن حالات و تاویلهای نو ساخت. چه پای مفهوم «دموکراسی مدرن و دولت مدرن» در میان باشد که ما شاهد تحول آن از فلسفه ی سیاسی کسانی چون «هوبز» و غول مدرنش یعنی «لویاتان» تا به امروز هستیم. تا در ساختار دولت مدرن و سیاست مدرن با عبور از تجارب دردناک مدرنیت در دوران فاشیسم هرچه بیشتر اهمیت دموکراسی و حقوق بشر بسان مباحث محوری دولت و فرهنگ مدرن جا بیافتد و ما امروزه شاهد عبور از «وحدت در کثرت درونی و بیرونی مدرن» به سوی جامعه و حکومتهای «چندصدایی و بسان کثرت در وحدتی» هستیم. یا به این خاطر اکنون در جهان مدرن مفهوم و پارادیم نوینی چون «اینکلوزیون یا همگرایی و مشارکت همگانی در قدرت» جای مفهوم و پارادایم قدیمی چون «اینتگراسیون یا انطباق» را گرفته است و مرتب بیشتر می گیرد، همانطور که همیشه بحرانها. و مشکلاتی بوجود می اید، مثل وقتی پوپولیسم و ترامپیسم در این ساختار مدرن رشد می کند و به ضعفهای ساختاریش اشاره می کند و انجا که باید تحول نو بیابد ( در این باب از جمله به مباحثی چون «دموکراسی تعویقی» نزد دریدا و یا «دموکراسی رادیکال» نزد لاکلائو مراجعه بکنید). در حالیکه جوامع پیشامدرن یا نیمه مدرن عمدتا به حالت انحصارطلبانه یا «اکسکلوزیون و حذفی» و با سرکوب رنگارنگی خویش عمل می کنند. ( به این سه حالت در نمودار ذیل بنگرید.). یا ما شاهد رشد هرچه بیشتر لیبرالیسم و رنگارنگی فرهنگی و جنسیتی و از طرف دیگر رشد مباحثی چون ساختارهای فدرالیسم در حکومت و فرهنگ مدرن هستیم. بویژه که فدرالیسم گرانترین شکل حکومتی مدرن است و بالاترین میزان از استقلال منطقه ایی و قدرت انتخاب مدرن در یک منطقه ی شهری یا اتنیکی را می طلبد. هر کدام از این تحولات مهم نیز دهها سال طول کشیده و می کشد و احتیاج به تحولات همپیوند اجتماعی/فردی/ آموزشی و ساختاری دارد و این تحولات بایستی توسط چالش و دیالوگ مدرن رخ بدهد و نه انکه به جنگ سیاه/سفیدی و حیدری/نعمتی کشیده بشود که نافی تحول مدرن است.

در حکومتها و فرهنگهای پیشامدرن یا نیمه مدرن مثل جامعه ی دیکتاتورزده ی ما، آنگاه ساختار حکومتی تمامیت خواه و هویت جمعی تمامیت خواه حول یک «حقیقت ناب و اصل ناب» افریده می شود و به بهای آن «اکسکلوزیون یا حذف کردن دیگری» رخ می دهد و انگاه هر رنگارنگی و هر وحدت در کثرت مدرن در درون و برون سرکوب می شود. بهای چنین ساختارهای نیمه مدرنی آنگاه «حکومتهای با لعاب مدرن و یا به حالت مدرنیزاسیون بحرانی» و با رهبر و حاکمیتی دیکتاتورمنش یا سلطان منش است. از طرف دیگر جای ملت را امت و روابط مرید/مرادی می گیرد و بجای چالش و دیالوگ مدرن میان دولت و ملت و اقشار مختلفش، انگاه شاهد سرکوب خشن انتقادات و دگراندیشها هستیم. یا از طرف دیگر در چنین امت و هویت پیشامدرنی حالات شدید انتاگونیستی و یا سیاه/سفیدی رشد می کند و آنها زیر فشار علایق مختلف مدرن و سنتی به یک «دوپارگی یا چندپارگی اسکیزوفرنیک» دچار می شوند و انگاه بدنبال یافتن «وحدت و یگانگی دروغین»، بدنبال وحدت وجودی دروغین و ناممکن با گذشته و اصلی ناب» می گردند و شروع به سرکوب رنگارنگی در درون خویش و در روابط بیرونی خویش می کنند و دگراندیش را به نام ملحد می کُشند. زیرا یا با «هیچی درونی» خویش و حیات بشری روبرو می شوند و با گسست درونی و بیرونی خویش مواجه می شوند و از ترس فلج می شوند. یا در یک واکنش معکوس خویش را «بزرگ و نماینده ی قوم و خدا و گذشته» حساب می کنند و تحت تاثیر این خودشیفتگی کاذب و بر اساس «گره حقارت» دست به حرکات هولناک و فاجعه بار می زنند. یا اسیر دور باطل می شوند. یا غرب ستیز و فردا شیفته ی غرب می شوند. امروز عاشق مذهب و فردا عاشق مام قومی هستند و مرتب بدنبال چیزی می گردند که به انها اعتمادبنفسی پارانوییک و دروغین بدهد. یا به این خاطر حالات دایی جان ناپلئونی در نمایندگان این نظرات افراطی از هر نوع قومی یا ناسیونالیستی و مذهبی فراوان است، همانطور که مثلا در نقدم بر سخنان مضحک کسانی چون آقای «مهدی جلالی تهرانی» و امثالهم نشان داده ام که بباور من سخنان و حرکاتش نماد کامل یک دایی حان ناپلئون ایرانی است و امیدوار است در این فضای جنجالی هرچه بیشتر صاحب نام و شهرتی بشود و به نان و نوایی نو دست بیابد. ( در این باب به این مقاله ی من به نام «خودشیفتگی مضحک بزرگان کوچک و سلبریتی ما» مراجعه بکنید

خواننده ی اگاه بایستی با همین توضیحات اولیه متوجه شده باشد که اینجا داریم از وضعیت کشور و فرهنگ خودمان از زمان مشروطه تا به کنون سخن می گوییم و اینکه چگونه در این مسیر هرچه بیشتر این گسست و چندپارگی اسکیزوفرنیک رشد کرده است و هر بازگشت به خویشتنی به فاجعه ایی نو تبدیل شده است و یا چرا تا تحول مدرن و دیسکورس مدرن در این کشور با سه ضلع همپیوندش «دولت دموکراتیک/ملت مدرن/ فرد مدرن» و حول «قانون مدرن و یقین مدرن» حاکم نشود و جای دیسکورس سنتی و با سه ضلع همپیوندش «حاکمیت تمامیت خواه/ امت گرفتار روابط مرید/مرادی و عشق و نفرتی/ فرد خودمدار یا عمدتا هیستریک و وسواسی» را نگیرد، انگاه بنا به ساختار درونی تحولات روانی و جمعی این دور باطل مجبور است مرتب ادامه بیابد و فاجعه های نو ایجاد بکند. زیرا زندگی دارای نظم و منطقی بنیادین است. با انکه اسیر هیچ جبرگرایی و فاتالیسمی نیست و ما این نظم تحول مدرن را در این فاجعه های صد ساله ی اخیر خویش دیده ایم و باز هم مجبور به تکرارش هستیم، اگر سرانجام بهای مدرنیت را نپردازیم و به رنسانس مدرن و بسان وحدت در کثرتی درونی/برونی و ساختاری دست نیابیم و ملتی واحد و رنگارنگ نشویم. (در باب «تریلوژی تحول» و نظم ساختاریش از منظر لکان به این مقاله ی من مراجعه بکنید.

ازین منظر مهم ساختاری و روانکاوانه است که آنگاه بایست خطر جنگهای قومی در حال رشد و در اینده را بسان یک «ضرورت اجنتاب ناپذیر» فهمید و درک کرد، اگر پروسه ی تحول و پوست اندازی مدرن ایرانی رخ ندهد. زیرا «بازگشت به خویشتن بعدی» و در شرایط رشد گسست همه جانبه ی درونی و برونی بناچار یک «بازگشت به خویشتن قومی» و به حالت برادرکُشی و جنگهای قومی هولناک خواهد بود و ما حضور و رشد این فاجعه را در این سالهای اخیر دیده و می بینم. زیرا تحول دارای منطق است. طبیعتا در کنار این خطر مهم اینده، ما شاهد بازگشت به خویشتن های ناسیونالیستی ایرانی و افراطی یا بازگشت به خویشتن مذهبی در اشکال نو خواهیم بود، اما انها دوران قدرت خویش را پشت سر گذاشته اند و دستشان را رو کرده اند. انچه اما حال می تواند این گسست پارانوییک و اسکیزوفرن را به اجبار رشد بدهد و یک کشور و فرهنگ چهل تکه و اسکیزوفرنیک و گرفتار به جنگ هولناک برادرکُشی بوجود بیاورد، بناچار این «بازگشت به خویشتن» قومی است که سالهاست شروع شده است و گفتمان هایی مثل «گفتمان هفت ملت» و یا سازمانهای هولناکی چون «الاحواز» و جنبش حبش و غیره نمایندگان آن هستند و یا گروههایی چون حزب دموکرات کردستان و اذربایجان مستقل. ازینرو زبان و کلام اکثر انها بشدت سیاه/سفیدی شده است و هر کدام خواب «دیکتاتور و اقای قومی شدن» خویش را می بیند. یا به این خاطر حتی بخش سالم این نیروها در این سالها هرچه بیشتر پس رفته است و پوپولیستی و سیاه/سفیدی سخن می گوید و مفاهیم مدرن و مباحث قومی را مرتب مسخ و ایرانی می کند.

برای اینکه منطق درونی و ساختاری این «تحول اسکیزوفرنیک جمعی» بهتر فهمیده و لمس بشود، بایستی حال از منظر این ساختار روانی و روانکاوانه کل تاریخ معاصر ما را در زمینه ی هویت جمعی کوتاه بشکافیم و ببینیم. امیدوارم این «نقد اسیب شناسانه و ساختاری» و فشرده ی ذیل در باب بحران جمعی و هویتی ما ایرانیان در این صدو اندی ساله اخیر بتواند به علاقه مندان به تحول مدرن کشور ایران کمک بکند که راه چاره را بهتر بیابند و سرانجام با هم و در یک «اجماع جمعی مشترک» به این هویت نوین ملی دگردیسی بیابند و انچه را تحقق بخشند که خواست و ضرورت نهایی این دوران و یکایک ما هست. یعنی تحقق گفتمان مدرن با سه ضلع همپیوندش «دولت دموکراتیک/ ملت مدرن و رنگارنگ/فرد مدرن و رنگارنگ» و در حول قانون دموکراتیک و سکولار و یا به حالت تحقق رنسانس ضروری جامعه و فرهنگ ما.

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

گُسست اسکیزوفرنیک «هویت جمعی ایرانیان» و خطر ساختاری «جنگ قومی» در ایران پساخامنه ایی!

یا چرا خطر روبه رشد «جنگ قومی و برادرکُشی» در ایران پس از جمهوری اسلامی، یک خطر واقعی و بنا به منطق ساختار تحولات مدرن ایرانی اجتناب ناپذیر است، اگر که این گسست اسکیزوفرنیک ادامه بیابد. یا اگر هویت مدرن و رنگارنگ ایرانی بوجود نیاید و حول ساختار سیاسی و اجتماعی «دموکرات و سکولار» به دیسکورس حاکم و به روح جمعی تبدیل نشود! زیرا تحول دارای منطق و ساختار است!

به باور نگارنده هر نقدی که خطر «جنگ اتنیکی یا جنگ قومی» را به عنوان یکی از مهمترین و اصلی ترین خطرهای بعد از کنار رفتن جمهوری اسلامی نبیند، هنوز همانقدر کور کورانه و خودفریبانه عمل می کند که نیروهای چپ و ملی قبل از انقلاب بهمن از رشد نقش خمینی و دیسکورس اسلامی او هراس نداشتند. یا خیال می کردند ملاها نمی توانند حکومت بکنند و اثار او را نخوانده بودند.

دلیل این خطر واقعی و اجتناب ناپذیر هم یک موضوع ساختاری و اساسی است. زیرا تحول مدرن در نهایت در دو بخش همپیوند درونی و بیرونی رخ می دهد. یعنی از یک سو تحول ساختار سیاسی/اجتماعی از دیکتاتوری به دموکراسی و سکولاریسم رخ می دهد و از طرف دیگر تحول «هویت جمعی بحران زده و نیمه مدرن به سوی هویت ملی» و اعتمادبنفس جمعی نو رخ می دهد. یعنی در یک تحول قوی مدرن و دو جانبه یا چندجانبه، از یکسو بایستی با شعار «دموکراسی خواهی و سکولاریسم» یک جامعه ی دیکتاتورزده و با روابط امت/رهبر به سوی ساختار دموکراسی پارلمانی و جامعه ی شهروندی و حقوق شهروندی برود که حقوق اتنیک را را هم در بر میگیرد. همانطور که ساختار سیاسی ایران بایستی به نوعی از تقسیم قدرت و برای حفظ رنگارنگی اقوام ایرانی و تولید وحدت در کثرتی روبجلو موفق باشد و اینگونه یک «اجماع جمعی» درست بکند. ما در جهان مدرن و در مسیر تحولات جهان و ساختار سیاسی مدرن شاهد این «وحدت در کثرت» روبه رشد ساختاری، برای مثال برای اولین بار در نظریات مهم فلسفه ی سیاسی «هوبز» با اهمیت این «دولت مدرن» و بسان یک وحدت در کثرت ارگانیک و در نقش غولی به نام «لویاتان» در تصویر ذیل روبرو می شویم. در مسیر تحولات ساختار و فلسفه ی مدرن و با تجارب دردناک فاشیسم و سوسیالیسم آنگاه این ساختار دولتی متشکل از بخشهای مختلف، هرچه بیشتر با قوانین حقوق بشر و حقوق شهروندی همراه می شوند. ( همانطور که در مقدمه به آن اشاره کردم.)

از طرف دیگر بایستی یک «هویت جمعی ملی نوین» و بسان «ملتی واحد و رنگارنگ» و رو بجلو بوجود بیاید و اینکه در این مسیر هر تحولی در یک بخش به تحولی در بخش دیگر و به رشد و نهادینه شدن پروژه ی رنسانس و مدرنیت ایرانی کمک می رساند. هویتی نوین و ملی که مثل نمودار ذیل در عین قبول قوانین مشترک و زبان مشترک مدرن و بر اساس حقوق بشر و حقوق شهروندی به رنگارنگی زبانی و قومی یا جنسی و جنسیتی خویش بهتر تن می دهد و صاحب غنا و قدرتی نو بسان «وحدت در کثرتی درونی و برونی» می شود و یا در حالات والاتر به سان فرد و ملتی قادر به «کثرتی در وحدتی چندصدایی» و قابل تحول.

خطای نظریات سیاسی که خطر «جنگ اتنیکی و برادرکُشی» در آینده را کم می گیرند، به این خاطر است که عمدتا با مفهوم مدرن «هویت ملی» اشنا نیستند و از طرف دیگر و مهمتر با حالت و ساختار « هویت جمعی و بحران زده ی ایرانی و جمعی خویش» اشنا نیستند و یا اهمیتش را نمی خواهند درک بکنند.

زیرا هویت جمعی و بحران زده ی ایرانی که مالامال از حالات پارانوییک و سیاه/سفیدی در عین حالات دوستی و درهم امیختگی اقوام و رنگهایش هست، در واقع از سه بخش تشکیل می شود: از بخش هویت جمعی ناسیونالیستی و تاریخی/از بخش هویت مذهبی/ و سرانجام بخش اقوام مختلفش.

طبیعتا می توان اینجا بخش چهارمی نیز اضافه کرد که همان هویت مدرن و شکلهای اولیه اش در این ساختار سیاسی/ فرهنگی است. اما این هویت مدرن بشدت شکننده و بحران زاست، زیرا هنوز در هیچکدام از این سه ساختار اصلی هویت جمعی و مشترک ما خوب جا نیافتاده است و قادر به تحول انها نبوده است. زیرا هویت جمعی دچار گسست و بحران ما، تنها وقتی می تواند به یک هویت مدرن تبدیل بشود که این سه اجزای مهمش نیز تن به تحول مدرن بدهند و چه در درون خویش و چه در روابطشان با یکدیگر دارای ساختار مدرن بشوند و به وحدت در کثرت درونی و برونی دست بیابند و نه انکه مرتب یکی بخواهد صاحب همه چیز باشد و یا خودش را «هویت اصلی» بنامد.

اما دقیقا در این بخش است که ما شاهد «منطق و نظمی دردناک و فاجعه بار» هستیم. زیرا اگر از این منظر ساختاری و مدرن به تاریخ معاصر ما از زمان مشروطه و تا بحال نگاه بکنیم، چه می بینیم:

اینکه اول نیروهای مشروطه قادر می شوند یک قانون اساسی نسبتا مدرن بر اساس قانون اساسی فرانسه و کشورهای مدرن بیافرینند و حتی برای پاسخگویی به رنگارنگی قومی و حقوق اقوام سخن از « سازمانهای ایالتی و ولایتی» می کنند. اما این پارلمان و دولت مدرن مرتب شکست می خورد، چون نیروی مدرن و هویت مدرنی هنوز بوجود نیامده بود که حال بتواند ان را پیاده بکند. بنابراین قوانین مدرن در حد حرف بیشتر باقی می ماند و جامعه و ساختارهای سیاسی و اجتماعیش دچار یک «اسکیزوفرنی همه جانبه» می شود و بناچار دچار لکنت زبان یا هذیان گویی می گردد. یا به این خاطر در این سالهاست که اصولا مفهوم «سنت» در مقابل مفهوم «مدرنیت» و برای جوابگویی شتابزده به حقارت و بندگی جمعی در برابر قدرت مدرن و استعمارگر بوجود می اید. همه چیز دچار تزلزل و شکنندگی و حالات بینابینی می شود. بحدی که در سالهای اخر حکومت مشروطه هر چندماه یکبار دولت عوض می شود و در حالی که مردم ایران اکثرش بیسواد هستند و در دهات و شهرهای کوچک می زیند. در این حالت هرج و مرج و ناتوانی از یکسو انگاه بازگشت به خویشتن فئودالی مثل جنبش شیخ خزئل رخ می دهد و نیروهای استعماری هم کشور را میان خویش تقسیم می کنند. از طرف دیگر در کل جامعه میل «امدن یک دست قوی و پدر قوی» و برای تولید نظم و امنیت رشد می کند و در این فضا هست که «رضاخان پهلوی» حکومت را به دست می گیرد و حتی برخی روشنفکران ملی برایش هورا می کشند. چون جلوی تجزیه و داغان شدن کشور را می گیرد. یا کارهای پایه ایی مدرن مثل راهسازی می کند اما همزمان می خواهد دیکتاتوری را حفظ بکند و خویش را دنباله رو شاهان بزرگ ایران می بیند. فرزندش محمدرضا پهلوی این تلاش برای «مدرنیزاسیون نیم بند و از بالا» را با شدت بیشتری رشد می دهد و چون هر ساختاری احتیاج به هویت جمعیش دارد، آنگاه ما شاهد چه می شویم: اینکه از هویت سه بخشی ایرانی (با بخش هویت مشترک ایرانی، هویت مذهبی و هویت اقوام»، حال در واقع این بخش هویت مشترک ایرانی و با علایمی چون زبان فارسی مشترک و رسوم مشترک و پرسپولیس و تاریخ مشترک است که قدرت اصلی را بدست می گیرد و می خواهد به عنوان ایرانی و فرزند شاهان بزرگ احساس بزرگی به عنوان فرد و ملت و کشور بکند. پس چه عجب که وقتی شاه و جامعه ی ایران که ناتوان از تحول مدرن هستند، حال به ساختار «مدرنیزاسیون شکننده» با دیکتاتوری شاه شاهان پناه می برد، انگاه بخش اول این هویت جمعی به قدرت می رسد و می خواهد بازگشت به خویشتن بکند و به کوروش بگوید که اسوده بخواب که ما بیداریم. بجای اینکه به وحدت در کثرتی نو در درون و برون و بر اساس مبانی مدرنیت چون قانون و فردیت مدرن و با بخشهای سالم فرهنگ خویش دست بیابد. حاصل چنین هویت متناقضی و با ساختار سیاسی متناقض یک مدرنیزاسیون دیکتاتورمنش، همان چیزی است که از سالهای پنجاه رخ می دهد. اینکه بحران هویت اوج می گیرد و مردم ایران خویش را در کشورشان «نفر دوم» حس می کنند و دچار «زخم نارسیسیک» و سیاه/سفیدی هستند.

در چنین شرایط بحرانی و بخاطر نبود ساختار دموکراتیک و شهروندی و یا بخاطر نبود هویت مدرن و رنگارنگ و ملی، انگاه حال بناچار «بازگشت به خویشتن دومی» رخ می دهد و این بار با امدن حکومت اسلامی ما شاهد قدرت گیری بخش هویت مشترک مذهبی هستیم و اینکه یک مذهب و یک خوانش نارسیسیک از این مذهب شیعه و سیاه/سفیدی می خواهد صاحب قدرت کامل بشود و بقیه را سرکوب یا بنده ی خویش بسازد. به این خاطر حکومت اسلامی و هویت نوین مذهبیش به علایم هویت ملی ایرانی چون چهارشنبه سوری و غیره حمله می کند، علایم ازادیهای مدرن چون حقوق زنان و حق پوشش و ازادیهای مطبوعاتی را نفی می کند و یا از همه بیشتر به جنگ با «مذهب بهایی» می رود که برای انها نماد یک مذهب مدرن و خطرناک می باشد که حرفهای مدرن می زند و با استعمارگران رابطه ی خوبی دارد، یا به حقوق اقوام نیز بی توجهی می کند و خواستهایشان را سرکوب می کند.

ما شکست این پروژه ی هولناک و شکست اجتناب ناپذیر این بازگشت به خویشتن مذهبی و تلاش برای پاسخگویی خودشیفتگانه به گره حقارت خویش با بادکردن شور مذهبی خویش را در این چهل و اندی ساله چشیده و هنوز در حال چشیدنیم. زیرا در این میان باز هم از یکسو نه « تمنامندی جمعی و اجماع جمعی» حول شعار «دموکراسی خواهی و سکولاریسم» خوب رشد کرده است و به قدرت محوری تبدیل شده است، با انکه همه ی حوزه های سیاسی/ اقتصادی و جنسی یا جنسیتی این جامعه این ضرورت را فریاد می زنند و دیکتاتوری مذهبی و ارمانهایش خنزرپنزری و مضحک شده اند. از همه بدتر اینکه این هویت جمعی ایرانی حال عمدتا تبدیل به یک «لباس چهل تکه» و با بحرانهای شدیدتر و گسست بیشتر شده است. بحدی که حتی مسابقه ی فوتبال هم برگزار می شود ما شاهد چند پرچم هستیم و دعوای میان پرچمها رخ می دهد. یعنی از یکسو چندپارگی و کویر رشد می کند و از سوی دیگر الترناتیو مدرن هنوز بسیار ضعیف است و نمی تواند هژمونی روح جمعی را. بدست بگیرد. در چنین شرایط خطرناکی که هرچه بیشتر «هویت مشترک تبدیل به سوراخ سیاه و چهل تکه ایی» می شود، بناچار و بنا به منطق تحول روانی فردی و جمعی، ساختار هویتی بدنبال اخرین بخش از هویت اشنای خویش به عنوان پاسخی به بحرانش می گردد. یعنی بسراغ «بازگشت به خویشتنی» نو می رود تا دوباره احساس بزرگی بکند و دشمنی مشخص داشته باشد و این هویت نوین و پاسخ نو در شرایط شکست دو هویت قبلی و در شرایط نبود هویت مدرن بناچار چه خواهد بود؟

اینکه با رشد تحولات مدرن و ضروری از یکسو خواستهای برحق اتنیکی رشد می کند و از طرف دیگر و باز « بر اساس منطقی ساختاری» حال بخش سوم این هویت بحران زده یعنی «بخش قومی» به وسط بیاید و این بار انها از موضع خودشیفتگانه و بر اساس گره حقارت قومی دست به همان بازی سیاه/سفیدی بزنند و جنگ برادرکُشی در اینده را راه بیاندازند. ما امروزه علایم این تحول خطرناک را در همه جای ایران و در میان اقوام مختلف می بینیم و با حضور گفتمانهای خطرناکی چون «هفت ملت». اینکه چگونه براحتی مفاهیم مدرن مثل فدرالیسم را تجزیه می کنند تا «تجزیه طلبی پارانوییک» خویش را راه بیاندازند و نمی بینند که تمام مدت در حال تکرار « تراومای هویتی و بازگشت به خویشتن خطرناک و دور باطل مشترک و جمعی» هستند. یعنی بشدت ایرانی هستند. در حینی که خیال می کنند فقط ترک یا عرب و غیره هستند. در واقع از منظر روانشناسی توده ایی و ساختاری عملا راهی نیز جز این تحول منفی و اجتناب ناپذیر نمی ماند اگر «هویت ملی مدرن و رنگارنگ» و رنسانس مشترک بوجود نیاید و از طرف دیگر با بدنه های سیاسی و اجتماعی و حقوقی دموکراتیک و سکولارش. یا به این خاطر براحتی مفاهیم مهمی مثل مفاهیم فدرالیسم و حقوق اتنیک را مسخ و ایرانی و پارانوییک می کنند و به تحریف تاریخ می پردازند تا مثل «یوسف عزیزی بنی طرف» و طرفدارانش برای ایجاد خوزستان ازاد یا عربستان نو، یا مثل طرفداران جنبش الاحواز، حتی جنبشهای فئودالی چون جنبش شیخ خزئل را بسان یک «جنبش ملی سرکوب شده» نامی نو و تطهیر می دهند، تا بتوانند بگویند که «نشنال ماینورینی یا اقلیت ملی» هستند و در ایران دچار «اپارتاید ملی» توسط قوم فارس هستند. انهم وقتی که حکومت دست یک گرایش مذهبی و بشدت ارتجاعی و انحصارطلب است و عجیب است که نوع لباس پوشیدن و سخن گفتن روحانیون این حکومت و امثال یوسف بنی طرف شبیه هم هست و مثل حکومت به شکل سیاه/سفیدی از موضوعات قومی جدال و مصیبت نامه ی ظالم/مظلومی راه می اندازند و بدنبال قوم پاک و ناب عربی خویش هستند. یا مثل «جیش العدل» بدنبال نژاد و مذهب پاک بلوچی یا سنی خویش هستند و اصولا عدم تناسب بسیاری از این رسوم قومی و ناموسی با قواعد مدرن را از یاد می برند که نمونه اش از جمله قتل ناموسی اخیر و هولناک در اهواز بود. یعنی وظیفه ی مدرنشان از یادشان می رود که باید از مبانی مدرنیت در برابر قوم خویش نیز دفاع بکنند. همانطور که از حقوق اتنیک دفاع می کنند. همانطور که بایستی خواهان رنگارنگی درونی و بیرونی و بسان وحدت در کثرتی باشند. نه انکه در انتها یک گروه عربی و یک قبیله ی عربی قدرت را در دست بگیرد و بقیه اعراب را و در کنارش رنگهای دیگر و اقوام لر و فارس و غیره را در خوزستان سرکوب بکند. اتفاقی که بخاطر ساختار و زبان سیاه/سفیدی و به خاطر هویت اسکیزوفرنیک انها اجتناب ناپذیر هست و اینکه هر کدامشان می خواهد خدا و اقایی بشود و صاحب حرمسرایی نو. یا به این خاطر انها در برابر هر بی توجهی به رنگارنگی و یا در برابر هر جوک قومی سریع شروع به سینه زنی می کنند اما جرات نمی کنند معضلات مدرن جنسی و جنسیتی در فرهنگهای اقوام خویش را بیان بکنند که همزمان معضلات مشترک و در کل کشور به اشکال مختلف نیز هستند. زیرا بدنبال یگانگی دروغین نو با مامی قومی می گردند و می خواهند به بازگشت به خویشتنی دروغین و به تمتع قدرت بی مرز دست بیابند و نمی بینند که دقیقا اینجا تکرار گذشته ی فاجعه بار پادشاهی و مذهبی و تکرار اجتناب ناپذیر گذشته در دوری باطل و بسان ادیپ و بوفی کور بوده و هستند.

چون اکنون پس از دو دور باطل بازگشت به خویشتن ایرانی و مذهبی بناچار زمان دور باطل و خطرناکتر بازگشت به خویشتن قومی رسیده است، همانطور که انسان دچار گسست درونی و اسکیزوفرنی بسراغ ایده الهای قدیمی خویش می رود و مثلا خیال می کند که «مسیح یا خدا» شده است. همینگونه نیز این گسست هویتی جمعی مجبور است بخشی از خویش را بگیرد و او را چنان بزرگ بکند تا بر احساس ترس و ناامنیش موقتا چیره بشود. این جواب اجتناب ناپذیر در فردای بعد از جمهوری اسلامی همین هویتهای قومی و جنگ هفت ملت و برادرکُشی نوین است. مگر اینکه ما بتوانیم به کمک هم و با پذیرش مبانی مدرنیت به وحدت در کثرتی ن دست بیابیم و جلوی این تحول خطرناک و اجتناب ناپذیر را بگیریم. زیرا زندگی و جسم یا جلوتر می رود یا عقب تر و سکون ممکن نیست. ازینرو شکل تحول زندگی انسانی در نهایت در هر عرصه ایی به این شکل است که اینقدر یک دور باطل و یک خطا را تکرار می کند تا سرانجام نسلی نو و هویتی نو و ذایقه ایی نو بوجود بیاید و دور باطل رانشی به تحول دورانی و به رنسانس نو و به پوست اندازی نو منتهی بشود.

بنابراین خوش خیالید اگر فکر می کنید خطر جنگ اتنیکی کم است و خوب با فاجعه ی مشترکمان روبرو نمی شوید. یا وقتی حتی نمی بینید که چطور کشورهای در منطقه از عربستان تا اسراییل و اذربایجان و غیره همه چشم به این موضوع دوخته اند و برایش پول خرج می کنند و این خطر از همین امروز تبدیل به معضلی مهم شده است، جدا از خطر حرکات تروریستی اتنیکی در ایران و یا خطر سرکوب خواستهای برحق قومی توسط حکومت. اما مشکل اصلی کشورهای دیگر و علایق انها نیستند. مشکل اصلی ما هستیم که بجای دیدن خطر، «بجای دیدن ضرورت و منطق در خطر»، هنوز سرمان را در برف می کنیم و خیالبافی می کنیم.. در حالیکه باید اکنون یکایک ما با دیدن این منطق ساختار و خطرهای اجتناب ناپذیر سرانجام تن به حقایق ضروری بدهیم و بگوییم ما نمی گذاریم دور باطل بعدی و به شکل ویران شدن ایران در حالتی چون سوریه و افغانستان و یا بدتر از همه در حالت «جنگ برادرکشی قومی» بوجود بیاید، زیرا ما ملتی واحد و رنگارنگ هستیم و خواهان دموکراسی و سکولاریسم و تقسیم قدرت قوی هستیم. این راه ما باید باشد، راه هر ایرانی از هر مسلک و مذهبی و قوم و جنس و جنسیتی. زیرا مرگ یکی مرگ دیگری است. این خوش خیالی است که یک قوم و یا یک بخش فکر بکند می تواند به خواستش بدون تحقق خواستهای برحق و مدرن دیگران دست بیابد. زیرا منطق زندگی و قانون «نام پدر» می گوید که «چاه کن همیشه ته چاه است.» و تاریخ معاصر ما درستی این حکم را بر تن و روح یکایک ما و بر دوران فاجعه بار مشترکمان حک کرده است و حکمش بناچار تا کنون «گرفتاری در دور باطل و سیزیف وار» بوده است. زیرا هر چیزی بهایی دارد.

به این خاطر انهایی که خطر «گفتمان هفت ملت» را جدی نمی گیرند و متون خطرناک کسانی مثل « یوسف بنی طرف» و بقیه نیروهای این جنبش از پان کردها تا پان ترکها و غیره را با دقت نمی خوانند و یا اینکه چرا اکثر انها با کشورهایی در منطقه ارتباط دارند و مرتب در حال دیدوبازدید با انها هستند، همانقدر کور و دچار خودفریتی و ساده لوحی هستند که نیروهای سیاسی ما قبل از انقلاب بهمن بودند و هیچکدام به دقت اثار خمینی و یارانش را نخوانده بود و متوجه منطق ساختاری بازگشت به خویشتن مذهبی پس از شکست بازگشت به خویشتن ایرانی نشده بودند و انگار بخشی هنوز هم دچار کوری هستند و یا به نفع شان نیست که ببینند. وگرنه چطور می شود چنین خطری را جدی نگرفت و یا چنین منطق و دور باطل و اجبار به تکراری را ندید و اهمیتش را درک نکرد، انهم در وسط این همه هیاهوی قومی افراطی و با پشتیبانی مالی و فکری کشورهای در منطقه و اسراییل. ایا این همان حماقت بزرگ نیست؟ انهم وقتی که حتی مرزهای کشورهایشان و یا پرچم هایشان را از همین حال تعیین کرده اند، مثل عکس آخر.

یا نباید سوال کرد وقتی دوبار حماقت و ساده لوحی تکرار بشود، انگاه تکرارش در بار سوم دیگر حماقت نیست بلکه جنایت است. یا همکاری در جنایت است. حتی اگر ساده لوحانه این همکاری رخ بدهد. زیرا لااقل این ساده لوحان یا کم سوادان می توانستند که متون و هشدارهای ما را جدی بگیرند. زیرا این بار بر خلاف انزمان کسانی هستند که قادر به دیدن منطق صحنه و خطرات اجتناب ناپذیر هستند و بیانش می کنند. بی انکه هیچکس صاحب حقیقت نهایی باشد. چون چنین چیزی وجود ندارد. چون قبول نبود حقیقت تام پیش شرط اندیشیدن و نقد قوی و رنسانس نوین است.

باری انکه گوشی برای شنیدن دارد، بشنود.

پانویس: برای توضیحات بیشتر و تکمیلی می توانید به این چندمقاله ی ذیل مراجعه بکنید و یا به مقالات متعدد دیگر و تخصصی من در این مباحث در اینترنت مراجعه بکنید:

۱/ جوکر با دیشداشه! یا آنچه آقای بنی طرف ناخودآگاه لو می دهد!

۲/ تکرار فانتسم بوف کور در گفتمانهای مام وطن و هفت ملت

۳/ اهمیت «لاـ زبان» لکان در افشای لالایی هولناک گفتمان هفت ملت

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)