به پیشواز ایام کریسمس و شب یلدا و گذار به سالی نو این قطعه ی قدیمی ولی همیشه جوان را برایتان می گذارم، تا شاید به دلتان بنشیند و به یادتان بیاورد که گناه مسیح و میترا گناه یکایک ماست و آنچه بایستی از او بگذریم تا مسیح خندان و میترای خندان و بازیگران سوزان و رند زندگیمان بشویم.اینکه چرا میترا بایستی به مسیح و همه ی گذشته و دور باطل خیر/شری ما به «جسم خندان»، به نسل رنسانس ما و به نظربازی و خنده و بازی زمینی ما دگردیسی بیابد. چرا مسیح و میترا بایستی خندان و نظرباز بشوند، جسم خندان بشوند و دیگر جسم یا گاو نفس خویش، شورهای زمینی خویش را فدای هیچ حقیقت و ایده الی فردی یا جمعی نسازند. زیرا انچه زمینی است، همیشه چندنحوی و پرفورمانس هایی است. زیرا جسم انسانی جسمی نمادین و زبان مند، تمنامند و نظرباز است. یک بودنی است که مرتب «شدنی نو» می تواند بشود و باید با تغییر شرایط نو بشود و راهها و واقعیات و کامجوییهای نو و دیالوگهای نو میان انسان و دیگری و غیر، میان انسان با زندگی و خدا بیافریند. اینکه حیات انسانی همیشه به حالت «دازاین و اینجابودنی چندوجهی و شورانگیز و رندانه» است. یک ماجراجویی نظربازانه با خطرات خویش برای تولید تاویلها و ذایقه های نو و راههای نوین تحول فردی و جمعی است. اینکه همیشه در خطر این هستی که در این مسیر اسیر نگاه و احساس یا باوری بشوی و خودت و دیگری را فدای تصویری ایده ال بکنی و دیگربار خویش و دیگری را به صلیب بکشی. یا قدرت خلاقیت تنانه و قدرت اندیشه و پرسش گری خویش را فدای روح و ایده الی بکنی و بناچار گرفتار سترونی و اختگی فردی و جمعی بشوی. بجای اینکه در جهان رنگارنگ و زمینی بزییید و در دیالوگ و گفتگوی تمثیل وار و داستان وار با دیگری و هستی حضور داشته باشید و قادر به دگردیسی و تولید بدن ها و بدنه های نوین و چندصدایی سیاسی/اجتماعی و فرهنگی بشوید.

در متن ذیل این تاویل نو بسان «قطعه ایی بازیافته از انجیل» و در حد امکان در لحن و زبان انجیل قدیم نوشته شده است و به این خاطر مرتب تکه هایی از انجیلی متی نیز در ان نقل قول می شود، تا منظر جدیدی به این صحنه ی بنیادین تاریخ بشری و یکایک ما بوجود بیاید. زیرا به صلیب کشیده شدن مسیح و کُشتن گاو نفس توسط میترا یک اسطوره ی زنده است و در واقع بخش اعظم تاریخ بشری و بویژه تاریخ ما ایرانیان حول این «اسطوره ی خطرناک» و در نهایت خیر/شری افریده شده و می شود. ازینرو بایستی اسطوره ها را از نو نوشت تا بتوان واقعیت های نو افرید. زیرا هر واقعیت فردی یا جمعی حول «رویا و اسطوره ایی محوری» بوجود امده است که نوع رابطه ی ما با دیگری و با زندگی، با جسم خودمان و با خویش را تعیین می کند. اینکه ایا اسیر وحشت و ترسی از خویش و از زندگی بمانیم و شروع به خودزنی و دیگرزنی بخاطر ایده الی دروغین بکنیم و یا اینکه قادر باشیم حقایق و باورهایی رند و نظرباز و در خدمت زندگی و خویش بیافرینیم و اینگونه دور باطل رانشی را به تحول دورانی و به نوزایی نو تبدیل بکنیم.

یا مگر تاریخ معاصر ما دقیقا تاریخ کُشتن زنانگی و مردانگی و تنانگی و قدرتهای جسم و زمین چون خردمندی و دیالوگ و اغوا در خدمت یک «شفا و رستگاری دروغین و جبار» نیست و ازینرو مرتب ایرانیان به خاطر ایده هایی جبار فدا شده و می شوند. تا انگاه که سرانجام یاد بگیرند مسیح و میترای خندان و یا فردیت مدرن و ملت مدرن و رنگارنگ بشوند و از جهان سیاه/سفیدی کنونی به جهان رنگارنگ و زمینی هرچه بیشتر وارد بشوند که اولین نخستزادگانش و اولین راه های ورود به این منظر نو و هزار فلات اثار ما نسل رنسانس چون «سیستمی نو و قدرتی نو برای آفرینش رنسانس ایرانیان» است.

همانطور که بهای تن ندادن به این راههای نو و بهای تحریم و بایکوت این ایده های نسل رنسانس در فضای ایرانیان خارج از کشور همین بوده و هست که نمی توانند تحول نهایی را انجام بدهند و پوست بیاندازند. یا آنها نمی توانند هزار امکان تحول را ببینند که مرتب زندگی درهایی از آنها را از مسیر رخدادهای سیاسی/اجتماعی یا فردی باز می کند و بناچار هر کدام تنها یا فرقه گرایانه زجر می کشد و در فکر انتقام هست، به جای اینکه به «وحدت در کثرت مدرن» حول «کامجویی دنیوی و دموکراتیک و چندنحوی» دست بیابند و هرچه بیشتر به نسل رنسانس تبدیل بشوند. زیرا زندگی قانون و منطقی بنیادین دارد:«یا مجبوری دور باطلت را مرتب تکرار بکنی و هرچه بیشتر کور و مضحک بشوی و یا قادر می شوی با قبول حقایق و متون حذف شده ات قادر به تولید تاویلهای نو و تبدیل دور باطل به تحول دورانی نسل رنسانس باشی». یا جلوتر بروی و تکثیر بیابی و یا عقب تر بروی و بیشتر گرفتار مرگ و نابودی بشوی. زیرا در زندگی سکون ممکن نیست. همانطور که راه شکستن فضای سیاه/سفیدی و «سگ نفس کُشی» دقیقا این است که زبان و ذایقه ی رنگارنگ و زمینی و عاشق کامجویی زمینی و خردمندی شاد و ایمان سبکبال را در آن فضا و ساختار سیاه/سفیدی وارد بکنی تا هرچه بیشتر دچار گسست بشود و گسستهایش به راههای نو و کامجوییهای نو تبدیل بشوند. اما برای چنین تحول رادیکالی باید بشخصه این قدرت نو و رنگارنگ در درون و بیرون شده باشی. باید به نسل رنسانس و هزار فلاتش تحول بیابی تا بتوانی همه چیز را به تمنامندی و کامجویی نو و به شوق تحول نو واداری و انسدادها را بشکنی. تا به جای «خنده ی خشک» پیرمردان خنزرپنزری که بقول صادق هدایت از درون یک «میان تهی و سترون» می اید، بتوانی حال خنده ی رندانه یا کارناوالی نسل رنسانس را راه بیاندازی و همه چیز را از نو بیافرینی و ارزیابی بکنی.

ازینرو باید ما ایرانیان یکبار هم شده «اسطوره ی محوری» تاریخ فردی و جمعی خویش را بیاد بیاوریم که همان اسطوره ی «کُشتن گاو به دست میترا» و سپس اسطوره ی «جدال جاودانه ی خیر/شر، اهورا/اهریمن» است و اینکه ثمره ی انها در نهایت خویش کُشی مداوم و به حالت «پدرکُشی و فرزندکُشی» مداوم و در دوری باطل است. اینکه مانند دوران معاصر به پای اخلاقیات دروغین و تقدس گرا مرتب قدرتهای زنانه و مردانه ی خویش را قربانی بکنیم و به بهایش هرچه بیشتر تشنه و گرفتار و خشن و مستاصل بشویم. زیرا بهای «سگ نفس کُشی» این است که حال مثل سگ له له بزنی و براحتی از روی خویش و دیگران بگذری تا به نئشگی قدرت و تمتعی شهوانی دست بیابی. اینکه زندگی ات چون «سگی تیپاخورده» بشود و یک زندگی سگی بشود. تا ببینی که چرا واقعیت یکایک ما در نهایت تحقق تمناها و ایده الهای پنهان فردی و جمعی ما هست. بنابراین بایستی از نو تمناورزید و این بار از موضع دفاع از جسم و زمین و زندگی حرکت کرد. یا ازینرو در فرهنگ ما اخلاق حاکم همانقدر خشن و هیز و بی مرز است که نیروی مقابلش عمدتا هیستریک و بازاری است و راحت خویش و مردمش را برای دستیابی به پول و شهرت می فروشد. همانطور که در سلبریتی های معاصرمان می بینیم ( در این باب به مقاله ی اخیر من به نام «میل هولناک قربانی کردن برای آزادی و رستگاری بسان گرهگاه حکومت جبار و اپوزیسیون هیستریک» مراجعه بکنید. اینکه همه شان حاضرند مردمشان را قربانی خواستها و ایده الهای خویش بکنند و از گزاره ی «ضرورت قربانی کردن برای شفای نو» حرکت می کنند که همان شکل جدید کُشتن گاو به دست میترا و به صلیب کشیده شدن مسیح است.

ما باید این دور باطل را بشکنیم، بدینوسیله که با قبول حماقت و فاجعه بار بودن این نوع «خویش کُشی و دیگرکُشی تنانه»، شروع بکنیم خویش را جسم خندان و سوژه ی تمنامند و زمینی و رند ببینیم، هرچه بیشتر به قدرتها و نمادهای نوین نسل رنسانس دگردیسی بیابیم و در خدمت منافع دنیوی و زمینی فردی و جمعی تمنا بورزیم و تاویل و راههای نو بیافرینیم. اینکه یاد بگیریم چرا ایده ها و باورها در خدمت انسان و زندگی هستند و نه برعکس. اینکه چرا باید جسم خندان یا سوژه ی زمینی و تمنامند شد و مسیح خندان و میترای نظرباز را افرید تا خطای گدشتگان به رنسانس و شکوهی نو تبدیل بشود. ایام و تعطیلات خوبی را از همین حالا برایتان آرزو می کنم.

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

راز مسیح و میترای خندان! یا گناه مسیح و قطعه ی بازیافته از انجیل !

ـ آنگاه مسیح خواست به خاطرعشق اش به مردم و انسان خویش را قربانی کند، تا گناهان این مردم را به جان خرد و ایشان را شفا بخشد * با آن که می دانست که حتی حواریونش پیش از سومین خواندن خروس او را نفی خواهند کرد و آن مردم نجات باراباس قاتل و دزد و هلاک او را خواهند طلبید*. زیرا برای ایشان باراباس از جنس خویش بود ومسیح بیگانه و غریبه ای بود که او را از دور میتوان دوست داشت و یا در تصویری نگه داشت و برایش نذر و دعا کرد* اما دیدن و حس او در نزدیکی برای ایشان چنان دردناک و سنگین است که همان به که مصلوب شود*. مسیح همه اینها را می‌دانست و از روی عشق اش خویش را دلداری می‌داد که «ایشان نمی‌دانند چه میکنند» و انگاه که مرگ او و عشق او را به خویش ببینند، سرانجام بر هراس خویش چیره می‌شوند و به مسیحیای دیگر و فرزندان دیگر خدا تبدیل میشوند.*

« پس والی بدیشان متوجه شده گفت کدام یک از این دونفر را بخواهید بجهت شما رها کنم گفتند برابا را* پیلاطس بدیشان گفت پس با عیسی مشهور به مسیح چکنم گفتند مصلوب شود* والی گفت چرا چه بدی کرده است. ایشان بیشتر فریاد زده گفتند مصلوب شود* چون پیلاطس دید ثمری ندارد بلکه اشوب زیاده میگردد اب طلبیده پیش مردم دست خود شسته گفت من بری هستم از خون این شخص عادل شما به ببینید* تمام قوم در جواب گفتند خون او بر ما و فرزندان ما باد* انگاه برابا را برای ایشان ازاد کرد و عیسی را تازیانه زد سپرد تا او را مصلوب کنند.*( انجیل متی ۳۷)

_ آن‌گاه مسیح سراپا امید و عشق به انسان و زندگی تن به صلیب داد* اما بر صلیب و در دمادم مرگ از بالا به انسان و این مردم نگریست و خردش چشمش را بینا کرد و دید که چگونه این مردم نه تنها او را و عشق اش را نخواهند فهمید، بلکه مرگش را نیز وسیله ای برای حفظ جهان پلشت خویش میکنند و او با شهادتش تنها عمر و قدمت جهان انها را افزوده است.* زیرا اکنون ایشان در نام او دست به قتل زندگی و عشق می‌زنند، خویش‌آزاری و دیگرازاری می‌کنند، دیگران را در جنگ صلیبی به مسلخ می‌کشند و در نام او به تقدس درد و بیماری، به تقدس پلشتی و آدمک بودن خویش می‌پردازند.* مسیح قلبش از دیدن این حقیقت به درد آمد و پی برد که چگونه گول این آدمک‌ها را خورده است و چگونه عشق نابالغش او را به مرگی بی ثمر و به شکست خواست و آرمانش وادار کرده است*. پس او دردمند از نیزه در جگر و از درد بینایی در اخرین لحظه با تمامی وجودش فریاد زده گفت: « ایلی ایلی لما سبقتنی، لماسبقتنی، یعنی خدایا خدایا مرا چرا ترک کردی*.»

« و همچنین آن دو دزد نیز که با وی مصلوب بودند او را دشنام میدادند* و از ساعت ششم تا ساعت نهم تاریکی تمام زمین را فرو گرفت* و نزدیک بساعت نهم عیسی باواز بلند صدا زده گفت ایلی ایلی لماسبقتنی یعنی الهی الهی مرا چرا ترک کردی* اما بعضی از حاضرین چون اینرا شنیدیند گفتنتد که او الیاس را میخواند*… و دیگران گفتند بگذار ببینیم که ایا الیاس میاید او را برهاند* (انجیل متی۳۸)»

_ و خدا خندان جواب داد:« پسرم این من نیستم که تو را ترک کردم، تویی که مرا ترک کردی و از یاد بردی که کار تو نجات مردم و فداکردن خویش برای ایشان نبود.* مگر خود نمی‌توانستم این آدمک‌ها را نجات دهم که دیگر فرزندان منند.* چرا از یاد بردی که ایشان نیز خدایی هستند و از این‌رو تا آن‌زمان که از حیات آدمک وارشان دست برندارند و خود نخواهند، نمی توانند خدا شوند وشفا یابند.* آنها خود راه را برخود بسته اند واز این‌رو تنها خود می‌توانند این راه را دیگر بار بازکنند و شفا یابند.* می‌بینی حتی از مرگ تو نیز برای ارضای کنجکاوی و خیالات خویش استفاده می‌کنند تا ببینند آیا من معجزه ای می‌کنم. باور کن اگر این شرارتشان بزرگتر بود، آن‌گاه از راه شرارت خندانشان نیز به من می‌رسیدند.* کار تو نه نجات انها، بلکه اجرا و لمس زندگی خدایی و لذت خدایی خود بود. تو بایستی از آنچه من به تو اعطا کردم، از این زمین و این لذایذ و تمناهای آن می‌چشیدی، لذت می بردی، در آغوش ماریا ماگدلنا و زنان دیگر عشق زمینی را می‌چشیدی و با یارانت رقص عشق، خنده و جشن ستایش من و زندگی را برپا می‌کردی، تو بایستی زندگی عاشقانه و خندان ، خرد شاد و عشق خندان را زندگی می‌کردی و به یارانت یاد می‌دادی که مرتب روایاتی نو از زندگی، از عشق و از ایمان، از من بیافرینند.* من این‌همه لذت و خنده زمینی را برای تو فراهم کردم و تو به خاطر عشق جوانت به انسان‌ها بر همه آنها چشم پوشیدی. کار تو آن بود که از جهانت لذت ببری ، سالم و زیبا شوی و با این جسم و روح خندان و زیبایت مردم را، برادران و خواهرانت را به این جهان و خویش شدن نوین وسوسه و اغوا کنی.*کار تو این بود، سعادت خویش بدست آوری و ایشان را اینگونه به سعادت زمینی/خدایی و به آفرینش روایات مختلف این سعادت وسوسه کنی، زیرا هر کس از مسیر خویش و با زبان خویش می‌تواند با من به گفتگو نشیند و به گونه خویش جهان و من را ببیند. کار تو این بود، با همه قدرت و شور خویش با معشوقانت و همراهانت زندگی کنی و روایتی نو، راهی نو از ایمان و عشق خندان بیافرینی ، تا جهان آدمک‌ها و سعادت‌های انها در برابر خوشبختی تو و یارانت رنگ بازد و ایشان به بحران گرفتار شوند و به خویش و جهانشان شک اغاز کنند.* و به لذت تو حسادت برند و اینگونه تشنه و مشتاق در پی سعادتی مشابه سعادت تو، سرانجام به خویش و روایت خویش، به جهان و سعادت زمینی خویش دست یابند و از این طریق هر چه بیشتر به تصویر من و هستی تبدیل شوند، به تبلور عشق خندان و خرد شاد تبدیل شوند و با من و دیگران به گفت‌و‌گوی شوخ‌چشمانه و بازی‌گوشانه بنشینند.* کار تو آن بود ایشان را مسحور جهان خویش با کلام و رقص اندیشه ات سازی و سرور آنها شوی، تا ایشان، اینگونه مسحور شده و زیر فشار بحران فکری خویش و بنا به میل سرور شدنشان، مانند تو دیگربار به خویش دست یابند و بر پلشتی آدمک وار خویش چیره شوند* اما تو تنها بدبختیشان را با مرگت طولانی‌تر کردی، تا آن روز که مسیحی دیگر بیاید، خندان و اغواگر. مسیحی نو که از سرنوشت تو این نیای خویش یاد گرفته باشد و جهان آدمک‌ها را با عشق اغواگر و عقل خندان خویش بهم ریزد.* آن‌کسی که چون یک «هیچی بزرگ» ابتدا همه هستی آنها را به کویری تبدیل میکند و همه جهان آنها و خوشبختی‌های آنها را تمسخر‌آمیز و تهوع انگیز می‌سازد و آنگاه بر روی این کویر هیچی و خرابه جهان ‌آدمک‌ها، جهان اغواگر و سبکبال خویش را می‌آفریند.* باری بیا عزیز دلم، دیگر زجر نکش، تو کارت را به پایان بردی.*

_ مسیح غمناک گفت: پس همه هستی من خطا بوده است.*

_ خدا خندان پاسخ داد: باری فرزندم حتی خطا نیز راهی بسوی ما است. شاید مهم‌ترین ثمره کار تو آماده کردن زمین برای ظهور این مسیح خندان باشد.* بدان که روزگاری داناترین این مردمان در پی آن خواهند بود که بدانند آیا همه چیز تصادف است یا سرنوشت و آیا من تاس می‌اندازم و یا نمی‌اندازم.* برای رهایی تو از غم و گناه بر تو این راز آشکار می‌کنم که حتی من نیز نمی‌دانم که فردا دقیق چه گونه خواهد شد و یا من و یا تو کجا خواهیم بود. تنها می‌دانم که زندگی و من و تو از چه چیز بافته شده ایم. می‌دانم که زندگی با شورعشق و قدرت و میل دست‌یابی به تمنای نو، عشق و خرد نو، روایات نو، با تمنای دست‌یابی به درجه والاتری از بازی عشق و قدرت و گفت‌وگو بافته شده است. از آن‌رو می‌دانستم یا تو موفق خواهی شد و مردم را به خدایی وسوسه می‌کنی و یا خطا خواهی کرد و مردم باید این جهان و روایت کوچک خویش را قرن‌ها بچشند تا خود به خطای خویش پی ببرند و خاک آنها برای بذر مسیح خندان اماده شود*. آری من تاس می‌اندارم ولی می دانم حاصل تاس هرچه باشد دیر یا زود به آن تبدیل خواهد شد که ما می‌خواهیم. زیرا تصادف نام دیگر سرنوشت است و سرنوشت همیشه خویش را در قالب تصادف نشان می‌دهد. زیرا همه این بازی‌ها و حتی بازی آدمک‌ها نیز بازی عشق و قدرت و حالتی از این شور عشق و قدرت است و این شور ذاتی زندگی مرتب بیشتر و بیشتر می‌طلبد و انسان و هستی را به خلق جهان و روایات نو وامی‌دارد. پس خندان و سبکبال از خطایت و به هدر دادن زندگیت باش. اینگونه دیگربار پا به بهشت خندان می‌گذاری و در کنار من جای خود می‌یابی.*

_ مسیح پرسید: پس بگو پدر چگونه از این درد و این زجر دانایی رها شوم و فراموش کنم و عروج کنم؟

_ خدا خندان گفت: همانگونه که گفتم «بشو آنچه که هستی» و برای عروج، به قول دیگر فرزند خندانم، چنان سبکبال و بی اراده و تمناطلب شو ، تا در همان لحظه که میل عروج می‌کنی، عروج کرده باشی و به پایین نگاه کنی.* باری بیا تا شاهد جشن مسیح خندان باشیم، زیرا در آن بالا فاصله ای میان دیروز، امروز و فردا نیست و هر سه همیشه در یکدیگر حضور دارند. * بیا سری به گذشته زنیم و در جشنی زمینی آینده عروج تو را و خندان شدنت را جشن گیریم و تولد جهان نو و انجیل نو را.*

سحرگاهان که شاگردان و حواریون مسیح برای دزدیدن و قایم کردن جسد عیسی مسیح امدند تا افسانه عروج اورا خلق کنند، جسد مسیح را درازکشیده و سبکبال با لبخندی بر لب بر سنگ قبر خویش بازیافتند و دست چپ او مشت شده بود و تنها انگشت میانی به بالا نشانه رفته بود ( به آلمانی و فارسی یعنی خر خودتانید، به زبانهای دیگر خود ترجمان کنید).*

پایان:

پانویس: در باب پیوندهای بینامتنی میان فیگور میترا و مسیح به این نقد من با تیتر «رابطه ی بینامتنی مسیح، میترا و ما ایرانیان» مراجعه بکنید. تا ببینید که چگونه فیگور مسیح با استفاده از فیگور میترا و انجیل قدیم و با تعبیری نو و رادیکالتر بوجود می اید و همزمان هر دو یک خطای مشترک را تکرار و بازتولید می کنند و بناچار خشونت و خودزنی یا دیگرزنی را می افرینند، زیرا هر چیز نو همیشه بر بستر زبان و فرهنگ گذشته ی خویش و با منظری نو و متفاوت و بسان یک نوزایی و رنسانس نو بوجود می اید.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)