درها که بسته شد، مرد چاقویش را کشید.
– کسی جلو نیاید و گرنه سرش را میبُرم.
موهای زنی را کشیده بود و لبه چاقو روی گردن نازک زن برق میزد.
– تکان نخور که با مرگ فاصلهای نداری
مترو با همه شلوغیاش انگار حفرهای ایجاد کرده بود و اطراف مرد در لحظهای خالی شد.
مسافرها همه خودشان را عقب کشیدند.
دایرهای شکل گرفت به مرکزیتِ زنی در دستان مردی با تیغ تیز چاقویی بر گلویی.
عرق از شقیقههای زن میچکید و گونههایش خیس اشک بود؛ اشکی که از گریهای خبر نمیداد.
اشکی بود از جنس زمانی که زنی به حس نابی میرسد.
این بار حس ناب مرگ بود در مرز زندگی؛ آن هم جایی وسط شلوغی نگاههای مسافرانی رنگ و رو باخته.
پیرمردی بود یا مردی جوان، اما صدایی از کسی بیرون آمد که میلرزید: کوتاه بیا مرد! پشیمان میشوی.
مرد موهای زن را به عقب کشید که استخوان گلوی زن، تیغ چاقو را لمس کرد.
نفس تندی از سینهی زن بیرون آمد و دندانهایش را فشار داد و چشمهایش که هر تکان دست مرد را میپایید.
مرد گفت: چه کسی این گه را خورد؟ پشیمان میشوم؟ کوتاه بیایم؟
صدای لرزان دیگری گفت: بله آقا پشیمان میشوی؛ مطمئن باش پشیمان میشوی.
مرد موهای زن را بیشتر کشید: من همین حالا هم پشیمان هستم.
دستفروشی آمده بود و چسب زخمهای خارجی میفروخت.
-میدانید کدام چسب زخم را میگویم؟ همان که بیلاخش را نشانمان میداد
پیرمردی گفت قبل از انقلاب توی همان کارخانه کار میکردم که کارگران اعتصاب کردند، میگفتند کارخانه برای آمریکاییهاست.
مترو به ایستگاه انقلاب رسید و درها باز شد.
از گلوی زن خون میچکید و هنوز داشت دندانهایش را فشار میداد.
مرد چسب را خریده بود و روی خراش گلوی زن چسباند.
-با مرگ فاصلهای نداشتم.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.