مرد شلواری پوشیده بود که از بیست سال قبل تا حالا دیگر کسی نمی‌پوشید.

دو طرف شلوار کنار جیب‌ها، چند ساسون دیده می‌شد.

وسط شلوار گشاد بود و نزدیک مچ پا باریک‌تر.

دستمال گردن نداشت اما زنجیر دور دستش پیچیده بود.

بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد امام خمینی

مرد سبیل نداشت اما دستی روی رد سبیلش کشید و گفت: ‌ای جانم نفستو عشقه آبجی

بعد دور و برش را نگاه کرد و پرسید: ما ملتفت نشدیم، آبجیمون چی گفت؟ گفت امام خمینی؟ منظورش توپخونه بود دیگه؟

پیرمردی خوشش آمد و گفت: ما هنوز به خیابونش هم می‌گیم سپه

مرد از جیبش دستمالی درآورد و دماغش را گرفت: دمت گرم، جمالتو عشق است. پیاله فروشی میدون فردوسی رو هم لابد خوب یادته عشقی.

پیرمرد خندید: امان از اون دوران

بعد شروع کرد به خواندن:

آی گارسون آی گارسون!

بله!

عرق داری؟

بله!

بپا نچایی!

بپا نچایی جون من

جون خان دایی

بپا نچایی جون من

بپا نچایی

عرق می‌خوام باباجون

من رمق می‌خوام باباجون

عرق می‌خوام باباجون

من رمق می‌خوام باباجون

من خواهر فوفولم

می بده که لول لولم

من خواهر فوفولم

می بده که لول لولم

مرد‌‌ همان دستی را که زنجیر پیچیده بود بالا برد و انگار پیاله ای توی دستش گرفته، همراه پیرمرد ضرب گرفت:

عرق می‌خوام باباجون

من رمق می‌خوام باباجون

عرق می‌خوام باباجون

من رمق می‌خوام باباجون

دو نفر از مسافر‌ها شروع کردن به دست زدن.

مرد، پیاله خیالی‌اش را پایین گرفت: نفس پریوش عشقه؛ سلامتی‌ش یه کف مرتب.

چند نفر برایش کف زدند.

پیرمرد گفت: بیچاره همین سه چهار سال پیش توی بیمارستان داریوش ریق رحمت رو سر کشید؛ بیمارستان شریعتی رو می‌گم. بعد از انقلاب دیگه آواز نخوند.

بلندگو اعلام کرد: ایستگاه دروازه دولت

مرد دوباره گفت: نفستو عشقه آبجی

دختری هدفون توی گوشش بود و داشت به مرد می‌خندید.

مرد نگاهش کرد: اون ماس‌ماسک چیه توی گوشت؟

دختر گفت: دارم آهنگ گوش می‌دم، ترانه‌های پریوش

بعد هم زد زیر خنده.

مرد جواب داد: ایول.

یکی از مسافر‌ها پیراهن سفید پوشیده بود، موقع پیاده شدن به مرد گفت: ولی زمان شاه، مترو نبود.

مرد سریع جواب داد: ولی معرفت که بود.

چند نفر از مسافر‌ها برایش دست زدند: ایول ایول، دمت گرم

بلندگو اعلام کرد: ایستگاه طالقانی

مرد دوباره گفت: نفستو عشقه آبجی، منظورت تخت جمشید بود دیگه؟

ایستگاه‌های بعد هم انگار مرد همینطور این حرف را تکرار می‌کرد.

مترو کم‌کم شلوغ شده بود و مسافر‌ها داشتند با هم حرف می‌زدند.

یکی از ایستگاه‌ها مرد با شلوار خمره‌ای و زنجیر دور دستش پیاده شده بود.

 

دستفروش آمده بود و باتری‌های قلمی می‌فروخت: ۴ تا باتری فقط هزار، تا ۲۰۱۵ هم تاریخ مصرف داره.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com