در گفتوگوی فرهنگ امروز با دکتر موسی اکرمی
مجلۀ فرهنگ امروز، شمارۀ ۱۹، مهر ماه ۱۳۹۶، مصاحبه با دکتر موسی اکرمی، صص. ۶۴-۷۰
◘ آیا میتوانیم به عنوان یکی از مشتقات فلسفۀ علم مارکسیستی به طور مشخص از پدیدهای به نام فلسفۀ علم شورویایی صحبت کنیم؟
پاسخ. من خیلی باور ندارم که فلسفۀ علم شورویایی بعنوان یک جریان کاملا هویتدار و مشخص در کنار جریانهای دیگری که در فلسفۀ علم میشناسیم، بویژه دو جریان بزرگ به نام فلسفۀ علم تحلیلی و فلسفۀ علم قارهیی، وجود داشته باشد. البته میتوان گفت که جریان فلسفۀ علم مارکسیستی داریم، که اشتراکاتی با هر دو فلسفۀ علم تحلیلی و قارهیی دارد و تا حد زیادی در اتحاد شوروی کسانی که به مباحث علمشناسی فلسفی توجه داشتند طرفدار و مروج و پرچمدار چنین فلسفۀ علمی بودند.
اما از آنجا که تلقی ویژهای (بویژه در دورۀ استالینی) نسبت به ماتریالیسم دیالیکتیک و ماتریالیسم تاریخی و نگاه ویژه به علم پدید آمد، به نظر میآمد قرار است نگرش حزبی بر پژوهشهای علمی و چگونگی تعبیر دستاوردهای علمی حاکم شود. این چنین نگرشی نمیتوانست و نتوانست جریان نیرومند و مطرحی در فلسفۀ علم ایجاد کند، که برای مثال یک فرد بی طرف بتواند آن را تشخیص دهد. با این که مارکسیسم به طور عام و بعد مارکسیسم-لنینیسم به طور خاص مباحث مهمی را در فلسفۀ علم مطرح کردند و حداقل در دورهای که خود لنین زنده و در صحنه بود، جریانهای کوچکی از توجه به علم به طور کلی و توجه به فلسفۀ علم مارکسیستی به طور خاص را ایجاد کرد، اما این جریانها نتوانستند تبدیل به جریانهای بزرگی شوند که از مرز اتحاد شوروی و جمع مارکسیست-لنینیستهای هم علاقهمند به فلسفه (بهویژه فلسفۀ علم) هم طرفدار شوروی فراتر برود و بتوانیم در تاریخ فلسفۀ علم از آن نام به عنوان یک جریان نیرومند نام ببریم.
البته میدانیم یا باید بدانیم زمانی که احزاب کمونیست در اتحاد شوروی حاکم بودند، تلاش ویژهای وجود داشت که از منظر خاص مارکسیستی به علم توجه کنند. برجستهترین نمود این گرایش نگرش استالینی بود؛ یعنی با تعبیری که استالین از مارکسیسم و لنینیسم داشت، به علم و پژوهش علمی و بهره گیری از علم برای پاسخ گویی به نیازهای جامعۀ جدید در رقابت با جامعۀ سرمایه داری اروپای غربی و آمریکا توجه شد. این جدا از نگرش خاص افرادی چون لیسنکو به علم و حمایت استالین از آنها بود. در این موارد هم اگر انصاف را بخواهیم رعایت کنیم استالین و حزب و فعالان حزبی نظریهپرداز در زمینۀ نقش علم نگرش علمستیزانه نداشتند. برداشتشان از علم و دیالکتیک و پیوند این دو خطا بود. در آن شرایط بحرانی کمبود مواد غذایی و لزوم بهرهگیری از علم و ایمان کورکورانه به برداشت حزبی از دیالکتیک آن فاجعه را در زمینۀ زیستشناسی پدید آورد.
این فرق میکند با نگرشی که از آغاز و در ذات خویش علمستیزانه است. به هر حال علی رغم توجه بسیار به علم و ترویج علم به دو علت یا دلیل اصلی جریان نیرومندی از فلسفۀ علم شکل نگرفت: یکی تقسیم علم به علم بورژوایی (یا علم سرمایهداری) و علم کارگری یا سوسیالیستی و کمونیستی، که تا حد زیادی نفی نگرش واقعگرایانه و عینی به علم بود، و دوم گره زدن علم، یعنی باصطلاح علم کارگری و سوسیالیستی و کمونیستی، به همان برداشت تنگنظرانۀ حزبی از دیالکتیک و چیره شدن برنامهها و دستورهای علمی بر فعالیت علمی بود. بعضاً جریانهای مشابهی نیز در میان گروههایی که در کشورهای دیگر متأثر از نگاه سوسیالیستی بودند، یا در کشورهایی که در آنها احزاب کمونیستی با گرایشهای کمونیستی حاکم بودند، پدید آمدند، اما تقریباً نمیتوان گفت که جریانی به نام فلسفۀ علم شورویایی پدید آمد و رشد کرد و تشخص و هویت یافت و نام خود را در تاریخ اندیشه ثبت کرد.
این را اضافه کنم که نظر به تفاوتهای قابل توجه میان فلسفۀ علوم طبیعی و فلسفۀ علوم اجتماعی فلسفۀ علم مارکسیستی میتوانست در زمینۀ علوم اجتماعی نقشهای مهمی ایفا کند و تا اندازهای هم چنین شد، ولی این ایفای نقش در چهرۀ آکادمیک نه در خود اتحاد شوروی بلکه بیرون از آن و در میان گروهها و افراد مارکسیست منتقد اتحاد شوروی صورت گرفت مانند آنچه در دبستان فرانکفورت و نظریۀ انتقادی پدید آمد و خود جریانی در سنت فلسفۀ علم قارهای است که قابلیت درخوری برای پیوند با فلسفۀ علم تحلیلی داشت ولی از آنجا که تمرکز آن بیش از اندازه بر علوم اجتماعی و عناصر غیرتجربی در علم بود و همچنین نظر به تمرکز بیش از اندازۀ جریان فلسفۀ تحلیلی بر علوم طبیعی و ریاضیات و منطق و تأکید بیش از اندازه بر عناصر تجربی علوم طبیعی آن پیوندی که لازم بود میان مارکسیسم معطوف به علوم اجتماعی و فلسفۀ تحلیلی پدید نیامد مگر تا اندازهای در واقعیانگاری انتقادی روی باسکار در سالهای بعد.
◘ آیا میتوان گفت که یکی از علل این فقدان توجه خاص به فلسفۀ علم گرایش خاصی در مارکسیسم شورویایی بود که تمایل داشت ماتریالیسم دیالکتیک را به عنوان فلسفۀ همۀ فلسفهها و نظریۀ عامی معرفی کند که هر شکلی از فلسفه، مانند فلسفۀ اجتماع، علم، تاریخ، هنر و… را در دل خودش ادغام و منحل خواهد کرد؟
پاسخ. شاید تا حدی چنین باشد. ولی به هر حال صرف ادعائی این چنین از سوی یک دبستان فلسفی علت تام چنین فقدانی نمیتواند باشد. میتوان تصور کرد که یک دبستان فلسفی پدید آید که ادعاهای کلانی در همۀ زمینهها داشته باشد و بتواند فلسفۀ علم خاص خویش را نیز بپروراند. به هر حال ما امروزه برای فلسفههای نسبتاً فراگیری چون فلسفۀ افلاطون یا فلسفۀ ارسطو یا فلسفۀ ابن سینا یا فلسفۀ دکارت یا فلسفۀ کانت فلسفۀ علم هم در نظر میگیریم و کم و کیف این فلسفههای علم را بر میشمریم. مارکسیسم هم علی الاصول میتواند مدعی فلسفۀ علم خود باشد به شرط این که این فلسفه از ظرفیت لازم و کافی برای مباحث عام و خاص فلسفۀ علم برخوردار باشد و مارکسیستها هم دست بهاندیشه ورزی در جهت پروراندن یک فلسفۀ علم پرتوان زده باشند. به هر حال مارکس، انگلس و لنین تلقیهایی از علم روز خودشان داشتند و دستاوردهای علمی را میستودند و به پیوند میان فلسفه و علم هم توجه داشتند، اما بعضاً تعابیر ویژهای از علم و معرفتشناسی و روششناسی علمی و همچنین هستیشناسی مورد توجه علم را که رایج بودند نمیپسندیدند و قبول نداشتند و این فرصت برای خودشان و دانشمندان و فیلسوفان هوادار آنان پدید نیامد که مشخصاً فلسفۀ علم ایجاد کنند. آنها بعضی تعابیری را که، از نظرشان، مشخصاً در چارچوب تعبیر و نگرش ایدئالیستی نسبت به موضوعات گوناگون، مثل متافیزیک یا مباحث مربوط به شناخت، میگنجید طرد میکردند. یا برای مثال در برابر برداشتهای کسانی چون دورینگ از علم یا پوزیتیویستهائی نظیر ارنست ماخ موضع گیری میکردند.
این موضع گیری البته از موضعی فلسفی صورت میگرفت و هنگامی که پای علم در میان بود وضع فرق میکرد. آنها علم را در همان شکلی که در کشورهای اروپایی جریان داشت، بسیار ستایش میکردند اما تفسیر و تعبیر رایج را نمیپسندند و روششناسی ویژهای را که بر دستاوردهای علمی آن دوره حاکم بوده نمیپذیرفتند و نتوانستند خود تعبیر ویژۀ خود را به صورت یک رقیب چشمگیر مطرح کنند. تلقی بورژوایی از علم ضمن این که میتوانست در چارچوب نوعی جامعهشناسی معرفت و جامعهشناسی علم رگههائی از حقیقت در بر داشته باشد ولی این همۀ پیکرۀ علم را شامل نمیشد، مانند همین امروز که نگرش برساختیانگارانه به علم اهمیت خاصی پیدا کرده و پارهای از حقیقت را به جای همۀ حقیقت گذاشتهاند. اصرار جزمی بر قواعد دیالکتیک و برداشت جزمی و مطابق پیشفرض از پیوندهای نهادهای گوناگون جامعه راه را بر واقعبینی و نوآوری میبست. مارکس و انگلس و لنین در حد خود کم کار نکردهاند. آنان نه دانشمند بودند نه فرصت کافی در اختیار داشتند. وظیفۀ مارکیستهای دیگر، بویژه دانشمندان مارکسیستی که دغدغههای فلسفی و علمشناسی فلسفی داشتند، ایجاب میکرد که در این زمیه بکوشند. ولی علی الاصول حاکمیت ایدئولوژی و سلطۀ حزب و بینش جزمیگرایانه حزبی مانع اساسی در چنین راهی است. چیرگی ایدئولوژی و حزب و تعلق حزبی باعث شد که شمار زیادی از دانشمندان با درکی سطحی از دیالکتیک گمان کنند تنها روششناسی علمی مطلوب روش دیالیکتیکی است و هیچ روش دیگری را برنمیتابیدند. اگر استقرا یا قیاس مورد نظر اندیشمندان دیگر در چارچوب روش دیالیکتیکی آنها میگنجید، آن را تایید میکردند، در غیر این صورت نه.
بنابراین این گروه از مارکسیستها نتوانستند به صورت مشخص مدعی داشتن فلسفۀ علم باشند. شاید اگر لنین بیشتر زنده میماند و فرصت درخور مییافت و یا کسانی مانند پلخانف بیشتر بال و پر پیدا میکردند و در حزب مغضوب نمیشدند، احتمالا میتوانستند فلسفۀ علم به طور عام مارکسیستی و به طور خاص شورویایی پدید آورند، اما این اتفاق روی نداد.
◘ البته در این میان چهرههائی مانند باریس هسن را هم داریم.
پاسخ. باریس یا بوریس هسن بیشتر در حوزۀ در تاریخ نگاری علم اهمیت دارد. مقالۀ او با عنوان «ریشههای اجتماعی و اقتصادی اصول نیوتن» در سال ۱۹۳۱، ۱۶ سال پس از انقلاب اکتبر به دومین کنگرۀ بین المللی تاریخ علم عرضه شد، کنگرهای که از سوی «بخش تاریخ علم و فناوری» از «اتحادیۀ بین المللی تاریخ و فلسفۀ علم» در لندن برگزار شد. این مقاله که متأثر از نگرش مارکسیتی در پی تبیین یک دستاورد علمی بر متن شرایط اجتماعی و اقتصادی است، مقالهای است مهم در جامعه شاسی علم و تاریخنگاری علم که نگرش «برونیگرایانه» را وارد تاریخنگاری علم میکند. پس از هسن یک ریاضیدان مارکسیست دیگر به نام گروسمان هم داریم که بدون اطلاع از کار هسن دو مقاله در این زمینه نوشت و به نوعی میشود گفت که کار هسن را تکمیل کرد.
اینها کارهای مهمی بودهاند که به صورت تک مضرابها یا جریانهای کوچکی که در جنب فلسفۀ علم اهمیت پیدا کردند یا به اهمیت تاریخ در فلسفۀ علم یا عوامل تأثیرگذار بر فعالیت علمی پرداختهاند. اما آن فلسفه علمی را که قرار باشد به عنوان علمشناسی، به مطالعۀ چیستی علم، زبان علم، روششناسی و هدف علم بپردازد، در فلسفۀ علم شوروی نمیبینیم. البته یادمان باشد که در آن سالها فضای عمومی روشنفکری دانشگاهی غربی همدلی زیادی با آرمانهای اتحاد شوروی و دستاوردهای آن داشت. حتی در همین همایشهای بین المللی میتوان شاهد احترام شرکت کنندگان به نمایندگان روسیه بود. ولی در همین سال ۱۹۳۱ جایگاه فلسفۀ علم پوزیتیویستی یا فلسفۀ علم تحلیلی کجا و جایگاه فلسفۀ علم مارکسیستی یا شورویایی کجا؟ این را هم در همین جا اشاره کنم که کسی مانند لنین به طور مشخص کتاب مهمی به نام Materialism and Empiriocriticism دارد. این کتاب در سال ۱۹۰۸ در نقد ارنست ماخ نوشته شده است. یعنی تقریباً همان زمان که حلقه وین تاسیس شد، لنین بهاندیشههای ارنست ماخ واکنش نشان داد. احتمالاً او در آن زمان در سویس بوده است و هنگامی که از نظرات ارنست ماخ مطلع میشود، موضع گیری میکند و این کتاب را مینویسد و از واقعگرایی متافیزیکی یا هستیشناختی در برابر نگرش ارنست ماخ سرسختانه دفاع میکند که به نظر من اهمیت زیادی دارد. پیش از آن هم کتاب آنتی دورینگ انگلس بسیار مطرح بود. پلخانف هم در سدۀ نوزدهم کتابهای مهمی منتشر کرده بود. مثلاً کتاب the Development of Monist View of History که در ۱۸۹۵ منتشر شد اهمیت زیادی داشت. به هر حال میشود گفت که بر پایۀ کتابهای مهمی چون این کتاب و کتاب لنین و کتاب انگلس و برخی از دیگر نوشتههای مارکس و انگلس و لنین و کسانی چون پلخانف امکان پروراندن فلسفۀ علم مارکسیستی وجود داشت تا در برابر جریانی مهمی قرار گیرد که در دهۀ ۱۹۱۰ و بویژه در دهۀ ۱۹۲۰ با کارناپ و دیگران شکوفا میشود و بعداً دانشگاهها را در کشورهای آنگلوساکسون تسخیر میکنند و بسیار تأثیرگذار میشود. اما عملاً فلسفۀ علم مارکسیستی فربهی پدید نیامد.
به باور من بسا از دستاوردهای فلسفۀ علم در گرایش پوزیتیویسم منطقی و کل جریان تحلیلی میتوانست در نگرش مارکسیستی-لنینیستی پذیرفته شود. بعدها شاهد همدلیهائی با نگرش طبیعیانگارانه و تجربی هستیم. تا حد زیادی مارکسیستها نمیتوانستند با نگرش تجربی که مورد تأیید پوزیتیویستها بود مخالفت کنند. از طرف دیگر نمیتوانستند با واقعگرایی و نوعی باور به علم (ساینتیزم) هم مخالفت کنند. ضمن این که آنها خودشان را صاحب نوعی فلسفه علمی میدانستند و کار پژوهشیشان عبارت بود از «مطالعۀ مشخص امر مشخص» و در شرایط مشخص، نه تنها در حوزۀ عمل و سیاستورزی بلکه در زمینۀ نظریهپردازی. لازمه این مطالعۀ مشخص مطالعۀ کاملاً تجربی بود.
مارکسیسم و بویژه لنینیسم در تأکید بر واقعگرایی هستیشناختی و واقعگرایی شناختشناختی و واقعگرایی معناشناختی میتوانستند حتی بسیار رادیکالتر از حتی واقعگرایی علمی امروزین باشند. میتوان بر این رادیکالیسم یا بر علمزدگی آن نظریهپردازان اصلی خرده گرفت. ولی اگر ایدئولوژی و حاکمیت حزبی اجازه داده بودند امکان همدلی و همکاری و نقد منصفانۀ دو طرف فراهمتر بود. به هر حال در تشویق و تأیید علم و نگاه علمی به جهان، تأیید علم، و همین طور تکیه بر سنت نگرش بیکنی به طبیعت (یعنی این دیدگاه که باید به طبیعت مراجعه کرد و از خود طبیعت پرسید و پاسخ را از خود طبیعت دریافت کرد و این دانایی را ابزار توانایی دانست به گونهای که طبیعت به ما جواب میدهد و ما به دانایی در زمنیۀ مورد نظر دست مییابیم و این دانستن ابزار قدرت ما شود) اندیشمندان شوروی بسیار پیش رفتند. حتی میدانیم که پیش از پیروزی انقلاب اکتبر، جریانهای سوسیال دموکرات روسی، که در رأس آنها جریانی بود که سرانجام به حزب کمونیست تحول یافت، نگاه مادی به جهان و تکیه بر علم و روششناسی تجربی را تشویق میکردند. باید این نگرش را در برابر فلسفههای متأثر از مذهب ارتودوکس در سدههای هیجدهم و نوزدهم قرار دهیم تا اهمیت آن را برای علم دریابیم.
◘ بهتر است پیش از آنکه مستقیماً به سراغ بحث درباره تأثیر مستقیم این جریان بر فضای فکری ایران در عصر پهلوی برویم، نگاهی به سوابق و پیشزمینههای آن در ایران تا آن زمان داشته باشیم.
پاسخ. در دورۀ ناصری تعداد زیادی ایرانی، حدود سیصد هزار نفر، به قفقاز رفتند، زیرا جاذبه بالایی برای کار داشت. میتوان گفت قفقاز دو نقش را ایفا کرد؛ یکی نقش آگاهیبخشی برای قشر نخبه، که میخواستند با اندیشههای جدید آشنا شوند، و دیگری کشاندن پای عدهای به مبارزۀ سیاسی. به طور مشخص میدانیم عدهای از ایرانیانی که به قفقاز رفتند، و جزو کارگران بودند، البته همراه با قشر واسطی که هم با روشنفکری پیوند داشت هم با کارگران، در جنبشهای سیاسی، اعتصابها و حتی در انقلاب ۱۹۰۵ شرکت کردند. بخشی از این افراد که با خانواده از ایران مهاجرت کردند جزو روشنفکران ما در قفقاز بودند. اگر بخواهیم چندین سال پیش از تأسیس دارالفنون در سال ۱۲۳۰ را مرور کنیم، اندیشههای گوناگونی از روسیه، انگلستان، فرانسه، اتریش، و سویس وارد کشور ما شده است. حامل این اندیشهها یا کسانی بودند که از دربار به خارج میرفتند، یا دانشجویان، یا تاجران و روشنفکران کهاندیشهها را به گونهای مستقیم از خود آن کشورها یا از راه استانبول و مرزهای شمالی وارد فضای فکری و روشنفکری و فرهنگی و سیاسی کشور میکردند.
امیرکبیر در مورد دارالفنون حساس بود و به علت سیاستهای روسیه و انگلیس نسبت به ایران مستشاران و معلمان آنها را استخدام نمیکرد. بنابراین معلمهایی که برای دارالفنون استخدام شدند اتریشی بودند و کتابها عمدتاً به زبان فرانسه بودند. بعضی از شاهزادههای قاجار نیز با فلسفۀ غرب و متفکرانی مثل کانت و مشخصاً دکارت آشنایی داشتند. و میدانیم که یکی از کتابهای مهم فلسفه، روششناسی و فلسفه علم، یعنی کتاب گفتار در روش دکارت را ملالازار در پیوند با گوبینو و محفل او به فارسی ترجمه کرده است. کسانی چون ملکم خان اندیشههائی را از انگلستان به کشور منتقل میکنند. در کنار جریان اروپایی غربی، موجی هم از طرف روسیه به سوی ایران میآید که برجستهترین چهرهها در این زمینه میرزا فتحعلی آخوندزاده و طالبوف تبریزی و حیدرخان عمواوغلیاند.
آخوندزاده که از لحاظ تاریخی مقدم بر دیگران است در حوزۀ نقد اجتماعی و سیاسی و فرهنگ دینی اهمیت خاصی دارد. او که شش سال بزرگتر از مارکس و هشت سال بزرگتر از انگلس بوده بیش از آن که از جریانهای سوسیال دموکراسی تأثیر پذیرد تحت تأثیر جریانهای ملهم از جنبش روشنگری به روایت روسی است. پس از او طالبوف جزو اولین چهرههای برجستهئی است که به علم اهمیت میدهد. او از کسانی است که پدرشان آنان را به سوی قفقاز برده است. طالبوف در تفلیس تحصیل کرد و در آنجا تحت تأثیر اندیشههای ماتریالیستی و دستاوردهای علم قرار گرفت. بنابراین به شدت به علم بها میدهد و به فیزیک بسیار توجه میکند. در آثارش، مانند کتاب احمد، این نگاه خاصش کاملاً آشکار است. آن دیدگاهی که کسانی مانند طالبوف اتخاذ میکنند علیرغم برخورداری از سابقۀ روشنگری فرانسوی با اندیشههایی که از طریق فرانسه میآیند، متفاوت است. آنان با نگرشهای مادی جدید و اندیشههای سوسیال دموکراسی آشنا میشوند. بعدها هم حیدر عمو اوغلی به طور مشخص در فضای ماتریالیستی و مارکسیستی رشد میکند و از بنیادگذاران حزب کمونیست در ایران میشود.
البته همۀ آنان داشتن اندیشههای ماتریالیستی را کمابیش پنهان و انکار میکنند. به هر حال نمیتوان منکر شد که بسیار متأثر از اندیشههای روشنگری اروپای غربی و نگرش ماتریالیستی و دیدگاههای جریان انقلابی روسیهاند. این دیدگاهها که با اندیشههایی وارد شده از لندن یا پاریس تفاوت داشتند اندیشههایی عمدتاً سوسیالیستی و حتی مارکسیستی بودند. پیش از حیدرخان، تحت تأثیر فضای انقلابی پیش از مشروطه چهرۀ درخشانی چون علی مسیو را میبینیم. او کادر انقلابی ورزیده و ماردانی است که قادر به بسیج کردن تشکیلات مخفی است و میتواند ستارخان یا باقرخان را به سمت خود بکشاند.
این افراد متأثر از فضای مبارزاتی روسیهاند. بنابراین روسها از سالها پیش از پیروزی انقلاب اکتبر تأثیر خودشان را از طریق اندیشههای مارکسیستی (سوسیال دموکراتیکی) بر برخی از ایرانیان گذاشتهاند. بعدها حزبی که با الگوگیری از سوسیال دموکراسی روسیه شکل میگیرد اجتماعیون-عامیون است. بنیادگذاران این حزب زبان روسی میدانستند و از این رو با نوشتههای ذیربط آشنا شدند و برخی از آن نوشتهها را را خود به فارسی یا ترکی برگرداندند. مثلاً مانیفست کمونیست مارکس و انگلس را سلطانزاده به فارسی ترجمه کرد.
بعد از انقلاب اکتبر چیزی که برای ما از نظر این گفتوگو اهمیت بیشتری دارد جریان ادامه دهندۀ حزب کمونیست پس از روی کار آمدن رضا خان و تبدیل شدن رضا خان به رضا شاه در ۱۳۰۴ خورشیدی است. پیروزی انقلاب اکتبر و لغو پارهای از قراردادها و باصطلاح بخشیدن پارهای از بدهکاریهای ایران از یک سو، و شعارها و آرمانهای انقلابیون بلشویک و امیدی که انقلاب در میان روشنفکران و بخشی از کارگران و دهقانان برانگیخته بود از سوی دیگر، انگیزههای یا نیروهای محرک نیرومندی برای توجه بهاندیشههای فلسفی این جریان و گشودن دروازۀ فکر به سوی دستاوردهای فکری آن و توجه ویژهاش به علم مدرن و نظام آموزشی پیشرفتهتر از نظام آموزشی ایران بودند.
تاریخ ستایشهای ملک الشعراء بهار از لنین را به یاد دارد که بویژه در نوشتۀ معروف «لنین بزرگ» و علایق شخص خود او به اتحاد شوری تجلی یافت. این کسان اگر خود از لحاظ فکری یا تشکیلاتی استقلال خود را در برابر مارکسیسم-لنینیسم یا احزاب طرفدار اتحاد شووری و حزب کمونیست حفظ کردند، داشتند فرزندانی را که دل در گرو مارکسیسم-لنینیسم نهادند و به مثلاً حزب کمونیست یا گروه ۵۳ نفر یا، بعداً، حزب تودۀ ایران پیوستند.
در میان روشنفکران ایرانی، دانشجویان اعزامی به غرب نقش زیادی در انتقال اندیشههای فلسفی و علمی به درون کشور داشتند که در اینجا باید به دانشجویان تحصیلکرده در آلمان توجه کنیم. میتوان گفت که در رأس همۀ این دانشجویان تقی ارانی جای داشت. او برجستهترین چهرهای است که در آن دوران به مارکسیسم، لنینیسم و علم بسیار بها میدهد. از آنجا که رشتۀ او فیزیک و شیمی یا شیمی فیزیکی بود به علم، تفسیر ویژه از آن و نقش نگاه علمی در تحولات اجتماعی و در جهان جدید بسیار بها میداد، و حتی بر کتاب Materialism and Empiriocriticism لنین بسیار تاکید میکرد و عنوان آن را «عقاید مادی و حسی-انتقادی» ترجمه میکرد. او در سال ۱۳۰۷ از رسالۀ خود دفاع کرده و دکتر شد و سال بعد به ایران برگشت تا جریان فکری و سیاسیئی را در ایران پدید آورد که قرار بود هم نقش مهمی در کشور ایفاء کند و هم گذرگاه پرپر شدن استعداد شگرف خودش در ۳۶ سالگی شود.
او حتی میخواست خودش مباحث کتاب لنین را ادامه دهد و آن را به جایی برساند که از نظر او میبایست میرسید. او در سال ۱۳۱۲ مجلۀ «دنیا» را، با الگوگیری از نام «لوموند» فرانسه تأسیس کرد. در آن زمان او بسیار تحت تأثیر لنین بود، گرچه تحت تأثیر مارکس و انگلس هم بود. کاپیتال مارکس را ظاهراً در همان ۱۳۰۸ به گروه خودش که بزرگ علوی هم در آن بوده تدریس کرده است. دغدغۀ او در مارکسیسم چند گستره را در بر میگیرد، از اقتصاد تا فلسفۀ علم و تا روانشناسی تا تبیین پیدایش عرفان و هنر، و نهایتاً ایجاد جامعۀ سوسیالیستی.
میتوان در دوازده شمارهای که از مجلۀ دنیا به چاپ رسید، بازتاب توجه ویژه به علم و تفسیر علمی و روششناسی علمی را مشاهده کرد. بخشی از آن نوشتههای علمی و کمابیش نظری نوشتههای خود او و بخشی نوشتۀ کسانی چون ایرج اسکندری یا بزرگ علوی بودند. در این نوشتهها نگرش متأثر از فضای فلسفی حاکم بر اتحاد شوروی مشهود بود. با فعالیت این افراد بر متن پیشینۀ جریان اجتماعیون عامیون و حزب کمونیست و رویکرد مثبت لنین به ایران و ایجاد فضای همدلی و دوستی نسبت به اتحاد شوروی در ایران، میبینیم که تا پیش از سال ۱۳۱۰ گرایش نسبتاً زیادی به مارکسیسم در کشور وجود داشت، چنان که حتی در سال ۱۳۱۲ دکتر ارانی به راحتی برای مجله خود امتیاز گرفت و بر روی جلد آن ذکر شد که نگرش این مجله مادی است و اندیشههای مادی را تبلیغ میکند.
البته جدا از فشارهای مالی، در سایۀ همان قانون ضد کمونیستی ۱۳۱۰ فشارهای دیگری بر مجله وارد میآمد که رو به گسترش نهاد و سرانجام منجر به دستگیری آن پنجاه و سه نفر شد که اتفاق ناگواری برای جامعه روشنفکری و مبارزاتی ایران بود. خود دکتر ارانی با همان سن نسبتاً پایین برجستهترین چهرهای است که هم فلسفۀ علم مارکسیستی دارد و هم مسلط و آشنا به سنت است و هم کار تجربی انجام داده است. هم آلمانی میداند هم عربی. برای مثال کتاب مهم خیام «شرح ما اشکل من مصادرات کتاب اقلیدس» را، که درباره اصل پنجم اقلیدس است، در ۱۳۱۴ منتشر کرده است. او در تألیف نیز زحمات زیادی کشیده است. علاوه بر نگارش کتابهای درسی کتاب مهمی هم به نام پسیکولوژی نوشته است. این کتاب هنوز هم خواننده دارد. نگاه کتاب ماتریالیستی یا طبیعیگرایانه است و به قول فیلسوفان ذهن امروزی با نگاهی کاملاً فیزیکالیستی ذهن یا روان را توضیح میدهد.
همچنین مقالاتی که دکتر ارانی نوشته است، نشان میدهند که او کاملاً آگاهانه و با گونهای احساس مسئولیت به ترویج علم در جامعه و پدید آوردن نوعی فلسفۀ علم علاقه داشته است. به هر حال نمیتوان انکار کرد که در دهۀ ۱۳۱۰ و پس از آن بسیاری از کتابهای سنت مارکسیستی و لنینیستی شوروی در ایران ترجمه و خوانده میشد و هم چهرههای نسل اول، یعنی کسانی مانند اسکندری و ارانی و هم نسل دوم، کسانی مانند احسان طبری، کاملا متأثر از این فضا بودند و به علم، تفسیر و تعبیر ماتریالیستی از جهان و نگاه ماتریالیستی و دیالیکتیکی به علم و روش علمی توجه داشتند.
حتی کسی چون ایرج اسکندری، که حقوق خوانده بود، در مورد داروینیسم مطلب نوشته است. پیشتر از آن هم که ارانی به نوعی حتی در مورد نسبیت، مکانیک کوانتومی و فیزیک اتمی در مجلۀ دنیا مطلب نوشته بود و دانستن این مطالب در آن دوران بسیار با اهمیت بود. برای مثال او در بارۀ اتم در دنیا مطلب نوشته و عکس شکافتن اتم را روی جلد مجله چاپ کرده بود. درست است که شمارگان مجلۀ دنیا کم بوده است. اما همه متفقالقولاند که در آن دوره مجلۀ بسیار تاثیرگذاری بوده است. این فضا کمک میکرد تا نسل بعدی که از سال ۱۳۱۳ به بعد وارد آکادمی شد، توجه خاصی به بحث روششناسی، روش تحقیق و فلسفۀ علم داشته باشند و این مباحث بتدریج در آکادمی مطرح شود.
ولی از آنجا که از سال ۱۳۱۰ به بعد، فعالیتهای کمونیستی ممنوع شد، دیگر بسیاری از این مطالب به صورت علنی طرح نشد. هنگامی که من عنوان رسالههای لیسانس دهۀ ۱۳۱۰ در دانشگاه تهران را میدیدم (که پیش از انقلاب به همت زنده یاد ایرج افشار منتشر شده است) متوجه شدم که در آکادمی هیچ صحبتی از مارکسیسم نیست اما روش علمی به طور مشخص مطرح است و به صورت دغدغه در آمده و در دانشکده علوم عدهای به آن توجه دارند، مثلاً درباره این که چگونه فیزیک را فرا گیریم؟ یا فیزیک به چه کار میآید؟ اینها از جمله مباحثی بودند که مطرح میشدند و اهمیت خاص خود را داشتند. بنابراین نمیتوان انکار کرد که حتی روشنفکران ضد کمونیست هم متأثر از توجه کمونیستها به علم و نقشی که در جامعه ایفا میکند بودند.
◘ آیا این فیزیکالیسم و روح علمی موجد نوعی روششناسی خاصی شد که بازتاب و دستاورد علمی خاصی، متفاوت از رویکردهای سنتی (رویکردهای متعارف علمپژوهی) داشته باشد؟
پاسخ. نمیتوان گفت که در ایران به طور مشخص چنین تأثیری داشته است. مثلا ارانی دچار فاجعه شد و متأسفانه در سن سی و شش سالگی که داشت به پختگی میرسید از صحنه رانده شد. به احتمال بسیار زیاد اگر ارانی زنده مانده و حتی تا اوایل دهۀ ۱۳۳۰ رسیده بود میتوانست بسیار تأثیرگذار باشد چه کسی با تأثیرگذاری او موافق باشد چه مخالف. او فردی فوقالعاده باهوش، کوشا، دانا، صادق در رفتار و کردار، کتابخوانده، متعهد، و اخلاقی بود که همه به اتفاق آرا معتقد بودند از نظر سازماندهی، اخلاق و رفتار با زندانیان و حتی زندانبانان بینظیر بوده است. او کسی بود که به یک معنا جانش را بر سر باور و پافشاری بر اندیشههای خود گذاشت، اندیشههائی که حوزههای گستردهای از نظر و عمل را درنوردیدند. البته چهرههای دیگر نیز در کشور وجود داشتند که با باوری شگفت و فعالیت عظیم میتوانستند در زمینۀ فلسفۀ علم تأثیرگذار باشند. ولی بسیاری از این چهرهها نمیتوانستند در آکادمی خودشان را نشان بدهند و اگر بعضا استخدام میشدند، نمیتوانستند علناً ادعای مارکسیست بودن کنند.
در دورۀ کوتاه میان سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۷ برخی توانستند کارهایی انجام دهند. اما بیرون از آکادمی در کتابها، جزوهها و بحثهائی که جریان داشتند، توجه به علم و انتشار آن بسیار نیرومند بود و بخش عظیمی از روشنفکران ما پیرامون حزب توده جمع شدند. ممکن بود که آنان حتی باور مذهبی هم داشته باشند. برای مثال آقای استاد احمد آرام در جلسه بزرگداشت خود در جمهوری اسلامی گفته بود که «من تودهای نمازخوان بودهام». بنابراین این فرهیختگان خواه ناخواه در انتخاب کتابهائی که برای ترجمه برمی گزیدند، در کتابهای درسیای که مینوشتند و در نحوه تدریسشان این تأثیرپذیری را نشان میدادند.
میتوان گفت اوج تبلور این تأثیرات در دهۀ چهل است. در این دهه زنده یاد دکتر علی اکبر ترابی، استاد دانشگاه تبریز، که فارغ التحصیل جامعهشناسی و فلسفۀ علوم از پاریس بود، در سال ۱۳۴۶ کتابی با عنوان «فلسفۀ علوم» نوشت که هنوز نخستین و تنها کتاب تألیفی در حجمی این چنین است که یک ایرانی در فلسفۀ علوم نوشته است و در سال ۱۳۴۸ بزرگترین شرکت انتشاراتی کشور، یعنی «امیر کبیر»، آن را منتشر کرده است. دکتر ترابی در اوایل دهۀ ۱۳۲۰ در مجلۀ فرقۀ دموکرات آذربایجان مطلب مینوشته است. گرایشهای سوسیالیستیاش کاملاً آشکار بودهاند. او بورس تحصیلی برای فرانسه گرفته است و پس از بازگشت به کشور آثاری را با نگاه مادی و آرمانهای سوسیالیستی به نگارش درآورده است، در زمینۀ جامعهشناسی، مردمشناسی، فلسفۀ علم، و حتی فلسفۀ دین.
البته منابع خارجی دکتر ترابی کتابهای فرانسوی بودند، و همان فرانسویان نیز اکثراً اگر نگوییم مارکسیست، دست کم سوسیالیست و چپ، بودند. البته برخی نیز در فلسفۀ علم طرفدار پوزیتیویسم منطقی بودند. کاملاً مشخص است که دکتر ترابی با جریانهای چپ در کشور همدل بوده و رابطه بسیار نزدیکی با دکتر امیر حسین آریانپور داشته است. عکس معروفی از او با آل احمد، ساعدی، صمد بهرنگی، بهروز دهقانی و علیرضا نابدل در دهۀ چهل وجود دارد. طبیعی است که او میخواسته بدون خطر کردن تدریس کند و نشان خیلی آشکاری از همدلی با جریان چپ کشور از خود بروز ندهد. با این همه دوستان و شاگردان و آثارش از گرایشهای او حکایت میکنند. هنگامی که دربارۀ فلسفه مینویسد کاملا متأثر از فکر و فضائی است که در آن بزرگ شده و آرمانهائی را همراه با جهانبینی خاصی برای خود برگزیده است.
بعد از دکتر ترابی کسانی به تدریس فلسفۀ علم پرداخته و حتی کتاب منتشر کردهاند یا در پی نشر کتاب بودهاند، مانند دکتر هاشم گلستانی استاد دانشگاه اصفهان و دکتر اسماعیل خویی. البته اولاً حجم کتاب یا مطالب این آقایان قابل قیاس با حجم کتاب و مطالب دکتر ترابی نبود. ثانیاً تأثیرپذیری کسی چون دکتر خویی از فضای چپ قابل انکار نبود و بخشی از درس «متدلوژی علم» ایشان به بحث در بارۀ دیالکتیک هگل و مارکس اختصاص داشته است.
اینک بهتر است برای تکمیل بحث اندکی عقبتر برویم و اولین کتاب مهم منتشر شده در فلسفۀ علم را شناسایی کنیم. در آذر ماه سال ۱۳۲۳ کتاب فلیسین شاله با عنوان «شناخت روش علوم یا فلسفۀ علمی» توسط زنده یاد آقای دکتر یحیی مهدوی ترجمه و توسط دانشگاه تهران منتشر شد. این کتاب در اصل برای دبیرستان در نظر گرفته شده بود. واقعاً فوقالعاده است که کتابی به این مهمی برای «سال ششم علمی و ادبی دبیرستانها» در نظر گرفته شده باشد. آقای دکتر مهدوی در آن سال مینویسد «احتیاج شدید دانش آموزان سالهای ششم علمی و ادبی دبیرستانها به کتابی که حاوی مواد برنامۀ فلسفی ایشان باشد، راقم این سطور را به این فکر رهبری نمود که» چنین و چنان… ایشان به این نتیجه رسیده بودند که کتاب فلیسین شاله از همه بهتر است. فصلهای این کتاب عبارت بودند از «علم فلسفه و تقسیمات آن، اقسام معرفت – تعریف علم، طبقه بندی علوم، روش و لزوم آن – قواعد عمومی روش، روش علوم ریاضی، روش علوم طبیعی، روش علوم اخلاقی، روش روانشناسی، روش علوم اجتماعی، روش علوم تاریخی، ارزش و حدود معرفت».
میتوان و باید پرسید که در آن سالها تحت تأثیر چه فضائی این برنامه برای دبیرستانیهای ایران در نظر گرفته شده بود؟! حتی شاید در مورد فرانسه هم این پرسش را بتوان طرح کرد. درست است که این مباحث در چارچوب برنامهای عام برای پوشش دادن مباحث عمومی فلسفۀ علم نوشته شده. ولی چه کسی منکر گرایشهای سوسیالیستی کسی چون فلیسین شاله و تأثیرپذیری او از فضای فرهنگی فرانسه و جهان غرب و اهمیت علم برای روشنفکران مارکسیست است؟ چگونه میتوان انکار کرد کهاندیشه علمی چپ فضای فرهنگی و فضای آکادمی را در کشور خود ما تحت تأثیر قرار داده و باعث شده است تا برای دبیرستانها چنین برنامهای طراحی کنند؟
*آیا بیرون از فضای چپ، فضای غیرچپگرایانهای وجود داشت که این چنین اندیشۀ علمی در آن حاکم باشد و جولان دهد.
پاسخ. بله! همان طور که گفتم، پیش از ورود اندیشههای مارکیستی به ایران، ایرانیان بویژه از طریق فرانسه و بعد هم انگلستان و بعد از آن آلمان و اتریش با اندیشههای روشنگری و فیلسوفانی چون دکارت و کانت و هیوم آشنا شدند که خود سرگذشت مفصل و جذابی دارد. در آن دورهای که مورد نظر ما است به ذکاء الملک فروغی توجه کنیم که با گرایش بیشتر لیبرالی به فلسفۀ جدید و روششناسی توجه بسیار داشت و کتاب «سیر حکمت در اروپا» را به این علت نوشت که «گفتار در روش درست راه بردن عقل» دکارت را ترجمه میکرد و قصد داشت برای آن مقدمهای بنویسد.
این مقدمه، که دربردارندۀ تاریخ نسبتاً مختصر فلسفۀ غرب تا دکارت بود، همراه با خود متن «گفتار در روش» جلد اول کتاب «سیر حکمت در اروپا» را تشکیل داد. او از اهمیت این کتاب دکارت در فلسفۀ نوین و حتی میشود گفت در علم نوین آگاه بود. او این را رسالت خود میدانست که پس از ترجمه یا ترجمههای پیشین از «گفتار در روش» ترجمۀ کامل و دقیقی از آن عرضه کند و در مقدمه نشان دهد که سیر اندیشهورزی فلسفی که به این کتاب انجامیده چگونه بوده است. بعد هم تشویق شد که گزارش این سیر حکت در اروپار را تکمیل کند و سرانجام کتابی پدید آید که هنوز تنها کتاب مهم تألیفی یک ایرانی در تاریخ فلسفۀ غرب است.
جناب فروغی به خوبی از اهمیت این کتاب دکارت و نقش تاریخی آن در غرب آگاه بود و امید داشت در ایران نیز نقش ایفا کند. همچنین میدانیم که فروغی در دارالفنون فیزیک هم درس میداده و کتابهای فیزیک چند پایه را خود او تألیف کرده است. او اصولاً هم برای علوم جدید و هم برای طبیعیات قدیم ارزش بسیار قائل بود. شاید بتوان گفت که او تنها کسی است که در سنت اسلامی بعد از صدها سال به طبیعیات بها داده است. ملاحظه میکنید هنوز بعد از فروغی در حوزههای علمیه و دانشگاههای ما به طبیعیات بها نمیدهند. از کتاب بزرگ شفای بوعلی همچنان منطق و الهیات است که اهمیت دارند و ترجمه و تدریس میشوند. طبیعیات تقریباً هیچ اهمیتی ندارد.
اما فروغی به سراغ طبیعیات میرود و بخش طبیعیات شفا را، با عنوان فن سماع طبیعی، ترجمه میکند و در سال ۱۳۱۶ کتابخانۀ مجلس شورای ملی چاپی به آن زیبایی از آن انتشار میدهد. کسانی چون فروغی متعلق به جریان چپ نبودند بلکه جریانی روشنفکری و بیشتر متأثر از سنت روشنگری و فیلوزوفهای فرانسوی بودند که در رأس آنان باید از دیدرو و دالامبر نام برد. آنان به رنسانس، به روشنگری و به عصر عقل اهمیت میدهند. باورمندان به جریان چپ هم برای این جریان ارزش قائل بودند. در هر صورت ورود اندیشههای روشنگری مقدم بر ورود جریان مارکسیستی بود، ولی جریان مارکسیستی یا هواخواه سوسیال دموکراسی انقلابی با بهرهگیری از چنین سنتی علمگرایی ویژۀ خود را ترویج و تبلیغ میکرد و همچون پیشوایان خود فلسفۀ خود را به صفت «علمی» آراست و بر کل فضای فرهنگی تأثیر گذاشت بی آن که جریان مستقل صاحب هویتی در فلسفۀ علم پدید آورد. البته اگر فضای ضد کمونیستی دولتی و غیردولتی ایران نبود و جریان فلسفی مارکسیستی در کشور با موانع بسیار زیاد روبهرو نمیشد ما قطعاً شاید یک نوع فلسفۀ علم مارکسیستی بومی میبودیم.
روحیۀ ضد کمونیستی به قدری در ایران شدید بود که برای نمونه کسی چون استاد جلال همایی با چنان تحقیری به کوشش دکتر ارانی در انتشار «شرح ما اشکل» خیام نگاه میکند که آدم حیران میماند که بزرگوارانی که خود شعار «بنگر به آنچه گفته میشود؛ ننگر به این که چه کسی میگوید» سر میدهند چرا باید به کارهای پیشتازانۀ دکتر ارانی در خیامپژوهی و انتشار آثار او آن گونه نگاه کنند؟ چرا اندکی به واقعیت کوششهای دکتر ارانی در جبهههای گوناگون تدریس و نشر آثار در زمینۀ علم، به ویژه علم جدید (از شیمی و فیزیک تا زیستشناسی)، اقتصاد، سیاست، ادبیات، کنشگری سیاسی مسالمتآمیز در آن سن و سال توجه نکردند و چرا مانع چنان عاقبت دردناکی برای شخص او و جامعۀ ایرانی نشدند؟ افسوس!
کاش اندکی از شیوۀ برخورد مقتدایانی چون ابوریحان بیرونی با نامسلمانان و بیدینان نزد بزرگان متأخر وجود داشت و بر ارانیها سنگ نمیانداختند و کارش را ارج مینهادند و او را در برابر ستمگریهای دستگاه حکومتی رضاشاه، بهویژه در نیمۀ دوم پادشاهی او، تنها نمیگذاشتند. دکتر ارانی هنوز نیز در جامعۀ ما ناشناخته است، هر چند در همین جمهوری اسلامی شاهد بودیم که استاد پرویز اذکایی در صفحۀ تقدیمیۀ اثر سترگ خود در بارۀ فیلسوف و دانشمند بزرگ محمد بن زکریای رازی، با نام حکیم رازی، که در ۹۵۳ صفحه در قطع وزیری بزرگ در سال ۱۳۸۴ توسط انتشارات طرح نو چاپ شده است، نوشته است: «به یاد حکیم فقید روانشاد دکتر تقی ارانی (طاب ثراه)». در ایران چند تن داریم که در تاریخ علم و تاریخ نگارشها در ایران و آثار علمی و حکمی تتبع کرده باشد و در آغاز کتابی ویژۀ حکیم رازی دکتر ارانی را نی «حکیم» لقب دهد؟
◘ گذشته از مباحث فلسفی، انبوهی از آثار تولید شده در شوروی، در حوزۀ علوم تجربی و دقیقه نیز به فارسی ترجمه شده بودند. در یک ارزیابی کلی، آیا این آثار حاوی یافتههای نوین علمی هم بودند و یا اینکه صرفا تفسیرهایی ماتریالیستی یا فیزیکالیستی از دستاوردهای علمی دیگران بودند؟
پاسخ. میتوان گفت که اکثریت قریب به اتفاق این کتابها آثار علمی محض بودند که از سوی انتشارات پروگرس و میر منتشر شده و با قیمت بسیار پایین به ایران میآمدند و توزیع میشدند و حساسیت نهادهای اطلاعاتی و امنیتی کشور را برنمیانگیختند یا در بالا توافقی در این زمینه صورت گرفته بود. برخی هم علوم به زبان ساده بودند. به هر حال این کتابها معمولاً هیچ تفسیری نداشتند. ممکن بود در مقدمۀ کتاب اشارهای ضمنی به نگرشی کمابیش ماتریالیستی وجود داشته باشد، ولی در کل چیزی که در زمینۀ فیزیک، ریاضیات، شیمی یا مهندسی عرضه میشد در چارچوب جریان اصلی علمی حاکم در خود غرب بود. خود دانشمندان شوروی نیز در این جریان علمی مشارکت داشتند و بخشی از آن بودند. مثلاً نمیتوان گفت که فیزیک ساخاروف که پدر بمب اتمی روسیه است، با فیزیک اوپنهایمر متفاوت بوده است. در واقع محتوا کمابیش یکسان بود، ولی نحوه نگارش و ورود به مطلب کمی تفاوت داشت. از نظر خود من که گاهی از این آثار استفاده میکردم، آثار ریاضیاتی و حتی فیزیکی روسها عمیقتر بودند. ولی استادان ابتدا به کتابهای فرانسوی و سپس به کتابهای بریتانیایی و آمریکایی روی آوردند که بحثها مفهومی کمتری داشتند و بیدرنگ به آموزشی میپرداختند که در حل کردن مسئله به کار میآمد. ولی دانشجویانی که به بیش از صرف حل مسئله توجه داشتند به کتابهای روسی روی میآوردند. بهای بسیار بسیار کمتر آنها هم جاذبۀ خودش را داشت. ولی در کل این کتابها به عنوان درسنامۀ رسمی پذیرفته نشدند.
گاهی نیز میشد اثری فلسفی را در میان آثاری که به ایران میرسید پیدا کرد که البته در اینجا چارچوب ماتریالیسم دیالکتیک یا ماتریالیسم تاریخی آشکار بود. برای نمونه پیش از انقلاب، کتابی در مورد علیت در فیزیک زیراتمی و ذرات بنیادی منتشر شده بود و به ایران راه یافته بود. برای کسی چون من که با تفسیر رایج مکتب کپنهاگ از عدم قطعیتهایزنبرگ آشنا بودم خود غنیمتی بود که با نگاهی کمابیش رئالیستی و باور به اصل علیت چونان یک اصل جهانشمول متافیزیکی یا هستیشناختی تفسیری تعینگرایانه از جهان زیراتمی به دست میداد. در مقابل آن کتاب سر جیمز جیمز به نام «فیزیک و فلسفه» قرار داشت که در تفسیر، چنان تحت تأثیر دستاوردهای فیزیک به روایت مکتب کپنهاگ بود، که فاعل شناسا و ناظر را مانند یک بازیگر که بر جهان واقع تأثیر میگذارد در نظر میگرفت. در واقع گاهی نگرش جیمز جنبهای ایدئالیستی به خود میگرفت. نگرش حاکم بر دستگاههای علمی اتحاد شوری بر رئالیسم هستیشناختی و معناشناختی استوار بود و آن را میراث لنین میدانست که خود از مارکس گرفته بود. در عین حال این رئالیسم از طریق فلسفۀ اسلامی خود را به گونۀ دیگری نشان میداد. گذشته از ابن سینا و سنت فلسفۀ اسلامی ما شاهد بودیم که علامه طباطبایی نام کتاب فلسفی مهم خود را «اصول فلسفه و روش رئالیسم» گذاشته بود که بر رئالیسم در ابعاد هستیشناختی و شناختشناختی و معناشناختی تأکید داشت، هر چند خود به ماتریالیسم دیالکتیک انتقاد داشت.
◘ آیا ورود چنین آثاری به فضای فکری و فرهنگی ایران برونداد آکادمیک یا آزمایشگاهی خاصی هم داشت؟
پاسخ. همان گونه که گفتم کتابهای رسمی دانشگاهی عمدتاً کتابهای برخاسته از سنت غرب بودند. اولین تحصیل کردههای ما فرانسوی بودند، طبعاً اولین کسانی که کتابهای درسی را ترجمه یا تالیف کردند فرانسوی زبانها، با تکیه بر متون فرانسوی، بودند. برای مثال کتابهائی مانند کتابهای دکتر حسابی و دکتر روشن تالیفاتی هستند که از سنت فرانسوی متأثرند. بعد آرام آرام کتابهای درسی با منشأ فرانسوی جای خود را به کتابهای درسی با منشأ انگلیسی و آمریکایی دادند. کتاب روسی جای چندانی پیدا نکرد، زیرا تحصیلکردگان در روسیه یا اندک بودند یا استخدام نمیشدند. آنان با شمار اندک نمیتوانستند در ترجمه و تألیف سنخی از کتابهای درسی با منشأ روسی را پدید آورند. اگر کتابی روسی اهمیت مییافت اهمیت خود را قبلاً در دانشگاههای غرب نشان داده بود. مانند کتابهای لاندائو در فیزیک نظری که همراه با دانشجویش لیفشیتس در ده جلد نوشته بود و در همۀ دانشگاههای غرب خوانده میشدند و در ایران نیز گاهی تدریس میشدند و دانشجویانی که به ریاضیات و فیزیک نظری سطح بالا اهمیت میدادند عاشق این کتابها بودند. البته تعداد این دانشجویان زیاد نبود.
من یک استاد انگلیسی داشتم که کتاب مکانیک کوانتومی لیفشیتس را مانند انجیل میدانست. آن را به ما درس داد. زمانی که داشت از ایران میرفت آن را در ازای ۶۰ تومان (یعنی حدود ۹ دلار) به من فروخت! او با علاقه این کتاب مکانیک کوانتومی را تدریس میکرد. این کتاب در غرب پذیرفته، و از آن مسیر وارد ایران شده و مورد تأیید برخی از استادان بود و آن را تدریس میکردند. میدانید که در دانشگاه بر خلاف دبستان و دبیرستان استفاده از کتاب خاص به خود استاد ارتباط داشت مگر کتابهای عمومیتر که به فارسی ترجمه میشدند و اگر در دانشگاهی چاپ میشدند دانشگاههای دیگر هم از آنها استفاده میکردند مانند کتاب فیزیک دانشگاهی زیمانسکی و بعد هم فیزیک هالیدی و رزنیک. کتابهائی در مثلاً دانشگاه تهران، یا دانشگاه شیراز یا دانشگاه اصفهان یا دانشگاه علم و صنعت ترجمه و چاپ میشدند. آن کتابها معمولاً استاندارد بودند. به هر حال به علل گوناگون جای کتابهای فرانسوی را، بویژه در علوم پایه، کتابهای انگلیسی گرفتند و کتبهای زیادی از سنت روسی-شورویایی وارد دانشگاها نشد. این همه بستگی به دو عامل داشت: نخست محل تحصیل مترجمان و مؤلفان، و دوم دوریگزینی از برچسب طرفداری از روسیه. کسی چون استاد پرویز شهریاری جزو استثناءها بودند که آثاری را از زبان روسی به فارسی برگرداندند. به هر حال هم کتابهای علمی و هم کتابهای فنی از اتحاد شوروی وارد میشدند بی آن که در هستۀ اصلی علم یا مهندسی با جریان اصلی حاکم در دانشگاهها و پژوهشگاههای اروپای غربی و آمریکا تفاوت مهمی داشته باشند. تفاوت در شیوۀ عرضۀ مطلب و برخی استاندارهای فنی مثلاً مرتبط با زلزله بود نه در محتوای اصلی کتاب.
البته روشنفکری که آشکارا یا نهانی چپگرا بود خود مباحث علمی را از گونهئی صافی ذهنی چپگرایانه میگذراند و به مخاطبان عرضه میداشت، هم در صحنۀ عمومی جامعه هم در مدارس و دانشگاهها. بنابراین به طور کلی ذهنیت علمی عموم مردم و فضای غیررسمی از آثار روسها به طور خاص و آثار مارکسیستی به طور عام متأثر میشد؛ اما این جریان در درون خود آکادمی نمود چشمگیری در نوع کتابها و در مواد درسی و سیلابس درسها نداشت. فضای روشنفکری عمدتا متأثر از اندیشههای چپ بود. به این معنا که یک آدم معمولی که تا حدی روشنفکر بوده و نمیخواسته فیزیک را به گونهئی تخصصی بخواند اما میخواسته در مورد آن بداند، ترجیح میداده کتابهای سادهای را که از سنت روسی آمده و ترجمه شده بودند مطالعه کند، مثلاً کتابهای «آزمایشهای فیزیک». یا برای مثال در مورد علوم اجتماعی، من حیث المجموع کتابهای دکتر آریانپور بسیار مؤثر بودند. دکتر آریانپور که خودش گرایش چپ داشت کتاب آگ برن و نیمکف را در قالب کتاب مهم «زمینۀ جامعه شناسی» بازنویسی کرد که آنان نیز خودشان در آمریکا متأثر از فضای چپ بودند. این کتاب در روایت فارسی پیش از انقلاب تبدیل به نوعی انجیل جامعهشناسی ایران شد. تا انقلاب ۵۷ این کتاب نزدیک به بیست بار چاپ شد و بر روشنفکران بسیار تأثیر گذاشت.
در واقع سازندگان فضای فکری عموم مردم چنین کسانی بودند. کتابهای کسانی مانند دکتر ترابی در بارۀ مردمشناسی را بسا کسان مطالعه کردند. کتابهای ب. کیوان که از سمپاتهای حزب توده بود نیز، چه آنهایی که خودش مینوشت و چه آنهایی که ترجمه میکرد، بسیار خواننده داشتند. کتابهای جلد سفیدی مانند «برخی بررسیهای… » احسان طبری نیز در فضای فرهنگی بسیار تأثیرگذار بودند. فضای روشنفکری دینی متأثر از دکتر شریعتی نیز بسیار متأثر از جریان چپ بود. حالا گیریم نمایندۀ چپ اینان گوروویچ باشد. دکتر حسن حبیبی دیالکتیک یا سیر جدلی جامعهشناسی گوروویچ را ترجمه میکند و خوانندگان زیادی مییابد. به هر حال، علیرغم نفوذ غالب برنامهها و کتابهای اروپای غربی و آمریکا از حوالی انقلاب اکتبر و روی کار آمدن رضا شاه تا انقلاب ۱۳۵۷، هیچ کس نمیتواند منکر تأثیر روشنفکری چپ بر فضای فرهنگی و علمی کشور بشود هر چند خودشان، همچون پیشینان روسی، نتوانستند فلسفۀ علم مستقل مارکسیستی پدید آورند. ولی ضمن این که فلسفۀ خود را «علمی» میدانستند مروج سرسخت علم و پرچمدار مبارزه با جریانهای علمستیز بودند، هر چند چه بسا گاهی تلقی آنان از «علم» و «علمی» عدهای را خوش نیاید. آنان حتی در ترویج فلسفۀ علم تحلیلی و غیرمارکسیستی، و تعهدات علمگرایانه و ترویج علم و تأکید بر روش علمی و نقش علم در شناخت جهان و مبارزه با خرافات و مبارزه با اندیشههای ارتجاعی به هر شکل آن، به نوعی متأثر از نگرش مارکسیستی- لنینیستی پُررنگ یا کمرنگ خود بودند.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.