از منظر روانکاوی لکان بلوغ یا گرفتاری هر انسان و یا هر گروه انسانی ناشی از نوع برخورد آنها با دو موضوع «تمنامندی و فقدان» است. اینکه از یکسو آیا انسان یا سوژه حاضر است تن به «تمنامندیها» و ارزوهای خویش بدهد و بر رسوم غلط از یکسو چیره بشود و از سوی دیگر اسیر یک حالت و ایده ی خاص از تمنامندی خویش نشود. اینکه فکر نکند فقط به این شکل یا ان شکل می تواند مرد یا زن یا دگرجنس خواه یا همجنس خواه، پاک یا ناپاک باشد. زیرا بلوغ به این معناست که سوژه یا انسان از یکسو تمنا و ارزوهایش، سرنوشتش را بپذیرد و از سوی دیگر مرتب اشکال و حالات و تاویلهای نوین از تمنا و ارزوی خویش بیابد و به «تکینگی» خویش دست بیابد. تکینگی که تاویل و پرفورمانسی از حالات بنیادین فردی است و اینکه به شیوه ی خویش مرد یا زن بشوی و همزمان بپذیری که هیچگاه مرد نهایی یا زن نهایی وجود ندارد تا بازی تاویل افرینی و پرفورمانس افرینی از نوافرینی باز نماند. یعنی مهم این است که فرد یا سوژه تمنامند و ارزومند بماند. ازینرو لکان واژه ی «دزیر» را به معنای «تمنامندی چندنحوی» درک و بیان می کند و نه به معنای «میل یا آرزوی خاص».

از طرف دیگر بلوغ فرد یا جمع ناشی از نوع برخورد او به «کمبودها و فقدانهای خویش و غیر» است. اینکه ایا حاضر است فقدانهای خویش و دیگری را بپذیرد و بدنبال این نباشد که به «چیز مطلق، محبوب مطلق»، به بهشت گمشده و ناممکن دست بیابد. اینکه ایا می تواند، وقتی به دنبال ارزو و تمنایی نو یا قدیمی می جوید، از اسارت در نگاه «ارزو و محبوب گمشده اش» رهایی بیابد، از میل یکی شدن با او رهایی بیابد و پا به عرصه و سرزمین نمادینی بگذارد که در آن هم به ارزو و وصالش دست می یابد و هم می داند که این ارزو و وصال مرتب قادر به تحول است و شکل و معنای نهایی ندارد، مثل خود او. اینکه سوژگی همیشه یک «پرفورمانس» است. اینکه محبوب گمشده برای همیشه از دست رفته است تا بتوان مرتب تاویلهای نو از عشق و از قدرت و از دانش و مذهب و از هر موضوع دیگر انسانی چون جنس و جنسیت یافت. اینکه وقتی یک فرد یا جامعه مثلا بدنبال آرزوی « خوشبخت شدن یا موفق شدن» می جوید، بتواند از این خیال باطل و نارسیسیک بگذرد که خوشبخت شدن یا موفق شدن فقط به این شکل یا آن شکل ممکن است و قادر باشد مرتب دگردیسی و تحول بیابد و بی انکه ارزویش را نفی بکند. اینکه بتواند دارای جهان و زبانی «مملو و چندنحوی و رندانه» بشود که هم ارزو می کند و بدنبال ارزویش می رود و هم می داند که این ارزو می تواند مرتب به شکلی جدید و تحت تاثیر شرایط در اید و او هیچگاه به ارزوی نهایی دست نمی یابد. اینکه همیشه تیرش بخشا به خطا می رود. زیرا هدف بشخصه دچار کمبود است. اینکه زندگی انسانی همیشه دارای «دو کمبود» است. اول کمبود انچه می جویی و ارزو می کنی، مثلا وقتی به دنبال عشق یا بدنبال مدرنیت می گردی و کمبودش را حس می کنی. دوم انکه مفاهیم عشق و مدرنیت و محبوبت بشخصه دچار فقدان و کمبود و خلایی درونی هستند و به این خاطر هیچگاه نمی توان معنای نهایی آنها را یافت و یا کامل به آنها دست یافت. به بهایش اما می توانی وارد جهان زمینی و هزار رنگی بشوی که در آن می توانی و مجبوری مرتب بر اساس روایات گذشته و حال دست به تاویل روایتی نو و چندرگه از عشق و مدرنیت بزنی. همانطور که اینجا «اخلاق و قانونی قوی» حکمرفا است که لکان به آن «نام پدر» می گوید. اینکه هرچه این روایت نو قویتر و راهگشاتر باشد، به بهایش به قدرت و کامجویی نو و متفاوتی دست می یابی و هرچه این روایت نو دچار اسارت در « ارزوی مطلق و فرار از کمبود خویش و محبوبت» باشد و محبوبش را مطلق بکند، انگاه دچار روابط مرید/مرادی و دور باطل می شوی و محکومی انقدر در کویر و بیماری بمانی، تا انگاه که با قبول بحران و تمنامندی و کمبودت قادر باشی که حال دور باطل و رانشی را به سوژگی نو و به رنسانس نوین و به تحول دورانی تبدیل بسازی. زیرا زندگی تکرار می کند تا تفاوت بیافریند. زیرا «نام پدر» به این معناست که همیشه راه و امکانات و تاویلهای دیگری ممکن است و باید بوجود بیاید. زیرا «ساحت نمادین از بازنوشتن باز نمی ماند.».

برای مثال گرفتاری جامعه و فرهنگ ما در بحران مدرنیت و نتایج فاجعه بار سیاسی و اجتماعی یا فردی آن تاکنون دقیقا ناشی از این است که ساختارهای درونی و برونی، سیاسی و فرهنگی حاضر نیستند با «تمنامندی و کمبود خویش و دیگری» روبرو بشوند و بپذیرند که مدرنیت و دمکراسی سیاسی و فرهنگی ضرورت و تمنای جامعه ی ما است و اینکه باید بهای مدرن شدن را پرداخت و نمی توان ماشین و دانش نو خواست، بی انکه تفکر مدرن و دیالوگ و ازادی و دموکراسی مدرن را با آن خواست. زیرا انگاه محکوم به آن هستی خویش و تحولت را مسخ و گرفتار دور باطلی بکنی و «بر سر شاخ بُن ببری». همانطور که تاریخ معاصر ما نشان می دهد. اینکه از طرف دیگر بایستی جامعه و فرهنگ ما کمبود خویش و دیگری را بپذیرند. یعنی بپذیرد که اینجا هیچکس نماینده و ولی فقیه ایده و ارمانی نیست و یا نمی تواند سوژه ی مطلق و دیکتاتور باشد و یا فقط امت و مرید باشد. زیرا دیگری و ارمان نیز بشخصه دچار کمبود و فقدانی است و به این خاطر می توان مرتب تاویلی نو از مذهب یا از مباحث مدرن چون فردیت و سکولاریسم افرید و باید افرید. همانطور که وقتی انها را مسخ یا مطلق بکنی، به بهایش خویش را کوچک و مرید و گرفتار دور باطلی می سازی که جامعه و فرهنگ و سیاست ما تا کنون به آن دچار است. ابتدا این دانش رهایی بخش و قبول «تمنامندی و فقدان خویش و دیگری»، عبور از جستجوی «محبوب مطلق، اصل مطلق» و از طرف دیگر قبول «خلاء و هیچی محوری» در هر مفهوم و حیات انسانی باعث می شود که جامعه و ساختارهای سیاسی و اجتماعی ما قادر باشند هرچه بیشتر تن به تحول و دگردیسی مدرن بدهند و از دیسکورس کنونی و گرفتار «پدر مطلق گرا و خنزرپنزری/ امت گرفتار و ناراضی/ فرد خشمگین و وسواسی یا هیستریک» به دیسکورس مدرن و سه ضلعش یعنی «دولت مدرن و دموکراتیک/ملت و شهروند مدرن/ فرد و ازادای مدرن در چهارچوب قانون دموکراتیک» دست بیابد. زیرا زندگی و تحول بها دارد و بهای انتخابهای ما بر تن و روح ما و بر بدنه های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی ما نوشته می شود و اینکه ایا هر روز بیشتر دچار انسداد و فاجعه ی نو می شویم و یا اینکه هر چه بیشتر قادر به ورود به عرصه و گشایش نو و چندمسیر می شویم. زیرا تنها وقتی می توان بر دور باطل و بر انسداد چیره شد که هرچه بیشتر قادر به تمنامندی و قبول کمبودهای خویش و دیگری بشویم، تن به «کستراسیون نمادین» بدهیم. تا ازین مسیر قادر به تحول به نسل رنسانس بشویم و همه چیز را از نو و قویتر و رنگارنگ بسازیم.

همینگونه نیز بیماریهای روانی انسانی در واقع ناشی از نوع برخورد به دو موضوع «کمبود و تمنامندی» خویش است. اینکه انسان نویروتیک وسواسی یا هیستریک از ترس پدر و رسوم حاکم می خواهد بر تمناهای خویش چیره بشود و یک مرد یا زن مومن و پاک باشد و به بهایش گرفتار وسواس و هیستری می شود. زیرا باوری به تمنامندیهایش ندارد و یا از خویش تمنایی ندارد. یا فرد دچار «انحراف جنسی» حال می خواهد علیه پدر و رسوم طغیان بکند و تابوشکن بشود، اما در نهایت مثل پدر جبارش در نهایت حرمسرایی نو و بدتر می افریند. زیرا او اسیر همان تمتع مطلق گرای پدر و دیسکورس اخلاقی خویش است. فقط آن را برعکس می کند. اگر پدر و فرهنگ جبار و اخلاقی می گفت «حق نداری تن به تمناهایت بدهی» و خواهان سرکوب جنسی و جنسیتی مریدانش بود، حال فرزند تابوشکنش می گوید که قانون این است «که هر کاری می خواهی بکن و هیچ مرزی برای شهوت رانی نیست». اینکه در نهایت «کاهن وسواسی و عارف خراباتی» در شکل نوینش به « کاهن و عارف لجام گسیخته و شهوانی» تبدیل می شود که برای دست یابی به لذتش حاضر است از روی لاشه ی دیگران رد بشود. همانطور که نمونه هایش را در برخی از سلبریتی های تابوشکن ایرانی می بینیم. یعنی معضل انسان و موقعیت گرفتار «انحراف جنسی» این است که او مطلق گرا چون پدرش باقی می ماند، تن به تمنامندی و کمبود خویش و دیگری نمی دهد، مطلق گرا بدنبال ارضای شهواتش می رود و بناچار سنگ و اسیر ارزوهایش می شود، همانطور که لکان در نوشتار معروفش به نام «کانت با ساد» نشان می دهد و در نقاشی ذیل می بینیم.

اینکه «منحرف جنسی» می خواهد بر هر مرز جنسی و جنسیتی چیره بشود و زن کامل یا «فرمافرودیت کامل» باشد. در حالیکه بلوغ جنسی و جنسیتی با قبول تمنامندی و کمبود خویش و دیگری شروع می شود. اینکه تن به تمنامندی و شورهای عمیق جنسی و جنسیتی خویش بدهی و همزمان مرز خویش و دیگری را بپذیری و اینکه هیچگاه کازانوای مطلق یا فم فتال مطلق نمی شوی. یا نمی توانی بر ترسها و دلهره های انسانی خویش چون سادیستی چیره بشوی که می خواهد در قربانیش ترس را نمایان بسازد تا خیال بکند که او واقعا ارباب است و ترسی ندارد. در حالیکه تمام وقت بنده و ابزار یک تمتع سادیستی و در حال ارضای تمتع مطلق گرا و خشن «پدر جبار درونی و بیرونی» خویش است.

در متن ذیل حال به بحث جذاب و مهم راز «اکسهیبیسیونیست یا تن نما» می پردازیم و اینکه چرا این موضوع نیز مثل هر حالت انسانی دیگر در واقع یک قدرت و شور انسانی و اغواگرانه است که بایستی با قبول «تمنامندی و کمبودهایش» هر چه بیشتر به «تن نمایی اغواگرانه و چندنحوی» تبدیل بشود، به جای اینکه اسیر تمتع تن نمایی خویش بماند و به مرز دیگری توجه نکند و بخواهد یکدفعه به دیگران تن خویش و یا الت تناسلی خویش را نشان بدهد و اینگونه ارضا بشود و حس بزرگی و کامل بودن بکند. اینکه چرا او به این دور باطل دچار می شود، زیرا اسیر تمتع تن نمایی و نارسیسیک می ماند، به جای اینکه پا به عرصه ی تن نمایی تاویل گرانه و اغواگرانه و رندانه ایی بگذارد که می داند طوری خویش را نشان بده که همیشه جای تفسیر و سوال و اغوای نو باقی بماند، چه برای خودت و چه برای بیننده. زیرا حیات انسانی بشخصه تمنامند و اغواگرانه و رندانه و همیشه سوال برانگیز و تاویل برانگیز است و این قدرت اصلی آن و باعث رنگارنگی حیات درونی و بیرونی ما انسانهاست.

همانطور که یک سوال جذاب و بحث برانگیز و امروزی این است که چرا جهان و انسان کنونی هرچه بیشتر «بدن نما و اکسهیبیسیونیست» می شود، هر چه بیشتر به نسل «سلفی» و با تاتو تبدیل شده و می شود. ایا رشد این تن نمایی و بدن نمایی فقط رشد ازادیها و لیبرالیسم جنسی و جنسیتی را نشان می دهد که امری مهم می باشد و یا از طرف دیگر معضلات بنیادین انسان مدرن و کنونی را نمایان می سازد. ازین جهت نیز مهم است که ما معضل و راز موقعیت و حالت «بدن نمایی» را بفهمیم تا معضل انسان کنونی و دوران معاصرمان را بهتر درک بکنیم و اینکه چگونه بایستی به رشد رنگارنگی جنسی و جنسیتی و به رشد قبول تنانگی و زیبایی زندگی انسانی کمک کرد، بی انکه گرفتار معضل و دروغ فرد تن نما و خواهان فرار از کمبود و تمنامندی خویش و دیگری شد. زیرا دوران ما هرچه بیشتر یک دوران نارسیسیک و تن نما شده است، با جوانب خوب و منفی آن که بایستی از جوانب مختلف مورد بررسی قرار بگیرد.

داریوش برادری، کارشناس ارشد روانشناسی/ روان درمانگر

«فرد هیز یا وویریست» بدنبال این است که در دیگری به «ابژه و محبوب گمشده» و به «سحر دیگری» دست بیابد و بگوید « یافتم، یافتم، من بهشت گمشده و راز نهایی دیگری و سحر درون دیگری را یافتم، چشمم به «چشم نیمه گمشده و بهشت گمشده» ی نهفته در تن لخت دیگری گره خورد و کامل شدم»، یا بدینوسیله در نهایت مادر و کامل بودن او را، امکان دستیابی به بهشت گمشده را دیدم و ثابت کردم، همانطور که در مقالات دیگری و از جمله در مقاله ی «راز هیزی! چرا اخلاق هیز، ادیپ و فرهنگ هیز محکوم به کوری هستند» از منظر روانکاوی لکان نشان داده ام. اما فرد بدن نما، تن نما یا اکسهیبیسیونیست، یا حالت «تن نما یا اکسهیبیسیونیست» بدنبال چیست و می خواهد به چه دست یابد؟ چه باشد؟ اینکه او چه چیزی را در واقع نمایان می کند که حتی خودش نمی بیند و بناچار گرفتار تمتع عورت نمایی و تن نمایی می ماند، بی انکه بداند که چرا نمی تواند از دور باطل بیرون بیاید و اشکال نوین و اغواگر و تفسیربرانگیز از آن را بیافریند. زیرا پارادوکس تن نما این است که خویش را در برابر نگاه دیگران کاملا لخت و عریان نشان می دهد، اما نمی بیند که عملا از جهاتی کور است و می خواهد دیگران را نیز با عمل تابوشکنانه و شوک اورش کور بکند تا فقدان و معضلش را نبیند و نبینند.

تن نمایی یا «اکسهیببیسیونیست» نیز مثل هر حالت دیگر بشری، حالتی بس انسانی است و یکایک ما همانطور که هیزی داریم، حالات تن نمایی نیز داریم و موضوع مثل همیشه این است که «چگونه هیز یا تن نما، سادیست یا مازوخیست» باشیم و نه اینکه وعظ اخلاقی درباره ی بدبودن این حالات و شورهای بشری بکنیم. یکایک این حالات تنها «شورها و انگیزه های بشری» نیستند که بایستی زیبا شوند، زیرا مرگ آنها به معنای مرگ و سرکوب زندگی درون ماست، بلکه یکایک این حالات بیانگر نوعی از «رابطه سوژه با دیگری»، بیانگر «حالت فرد در رابطه با دیگری» است و چگونگی این ارتباط است که نشان می دهد آیا شخص گرفتار حالات بیمارگونه تن نمایی و غیره شده است یا به الهه ی نوین خویش، به قدرتی دیگر از خویش، روایتی دیگر از خویش و به «وحدت در کثرتی نو» یا در حالات والاتر به «کثرت در وحدتی نو» دست یافته است. به مرحله و حالت والاتری از بازی «عشق و قدرت زندگی»، به بازی «اغوا و تمنامندی» زندگی دست یافته است.

ما اولین حالات «تن نمایی» را در کودک می بینیم و وقتی که او «عورت خویش» و تن خویش را هر چه بیشتر کشف می کند و می بیند که با دست زدن به تن یا به عورت خویش می تواند «عکس العملی» در دیگران و در پدر یا مادر ایجاد بکند. همانطور که «تن نمایی» و اغوای تنانه، توجه به تن و اغوای خویش بر دیگری، از سنین بلوغ جوانی و شروع ارتباطات عشقی و جنسی، جای نوین و همیشگی خویش را در روابط انسانی پیدا و بازی می کند و هر دو جنس، به شیوه های مختلف، به «تن نمایی» می پردازند تا دیگری را اغوا بکنند، مورد توجه قرار بگیرند، یا فردیت خویش را بیان بکنند. صنعت لوازم آرایشی و پوشش اصولا بدون حضور این امیال و شوقهای نارسیستی و رانش «تن نمایی» امکان رشدی اینگونه نمی توانست داشته باشد. همانطور که اگر در مسیر تحول بشری ابتدا بیشتر زنان نقش «تن نما» و مردان «نقش هیز» را بازی می کردند، حال با رشد جهان بشری هر چه بیشتر این نقشهای سفت و سخت شکست می خورد و مردان «تن نما» و زنان نیز «هیز و چشم چران» می شوند و با اینحال تفاوتهایی میان زنان و مردان در اجرای این نقشها وجود دارد. اینکه چرا باز هم مردان بیشتر نقش هیز و یا زنان نقش تن نما را بازی می کنند، ریشه در علل روانی عمیق انسانی و حالات «فالوس داشتن مردانه» و «فالوس بودن زنانه» دارند، تاثیر گفتمانهای جنسیتی و یا حتی برخی تاثیرهای فیزیولوژیک و هورمونی دارد و علت نهایی آن مشخص نیست و احتمالا هیچگاه مشخص نخواهد شد.

توجه روزافزون به «تن» و اهمیت به «تن نمایی» در روابط عشقی و اروتیکی خصوصی و رشد و گسترش خرید وسائل مختلف اروتیکی تن نما و غیره، همه و همه نمادهایی از اهمیت این «شور انسانی» و دیگر شورهای انسانی است و اینکه آن جامعه و فردی که بخواهد «شورها و اشتیاقاتش» را سرکوب بکُند، کوچک بکند یا به خواهد به قتل برساند، محکوم به آن است که از یکسو «سعادت تنانه» و عشقی و اروتیکی خویش را سرکوب کند و بخشی از خویش را به قتل رساند و پژمرده شود و از طرف دیگر چون «قتل شورها و اشتیاقات بشری، تمناهای» بشری ممکن نیست و «ضمیر ناآگاه»، تمنای سرکوب شده دوباره برمی گردد، همان لحظه که سرکوب می شود، پس حال «شور تن نمایی» به حالت تراژیک/کمیک یا افراطی برمی گردد و جامعه دچار حالات شهوانی و وسوسه پنهان می شود. یعنی به حالت جامعه ما تبدیل می شود که «تن به زیر حجاب» می رود و به این خاطر از سر تا پای آن جامعه، از سرتاپای آن خیابان یا پاساژی که این «زنان و مردان در پوشش» در آن قدم می زنند، «شهوت و میل تن نمایی» بالا می زند و جامعه و فرد به حالت بیمارگونه و افراطی «تن نما» می شود. اگر بدنش اجازه بیان ندارد، حال همان نگاه و یا حالت مانتو به بیان «تن نمایی» تبدیل می شود و طبیعتا این بار «افراطی، تشدید شده، طغیان گر و همزمان اسیر و دربند وسوسه».

زیرا «تن نمایی» وقتی به معضل و یا به یک «بیماری روانی» تبدیل می شود که فرد «تن نما» بخواهد در واقع با «تن نمایی» به حالت کودکی برگردد که هیچ قانون و «کمبودی» نمی شناسد و می خواهد کامل آزاد و رها باشد. ازینرو در نگاه نسل اول روانکاوی یعنی «روانشناسی من»، تن نما یا اکسهیبسیونیست در واقع از جهاتی در همان «مرحله کودک در حال نشان دادن عورت» فیکس شده و مانده است و نمی خواهد بپذیرد که «پوشش و حجاب» شروع قبول «کستراسیون» و قبول حضور دیگری و وجود مرز است. اما این نظر توجه اش فقط بر روی حالت «تن نما» و درون تن نما بود و توجهی دقیق به رابطه میان «تن نما و دیگری» نمی کرد. نسل دوم روانکاوی یعنی «روانشناسی خود» چون کوهوت و دیگران در حالت «تن نمای بیمارگونه» ای که برای مثال ناگهان در پارک در برابر زنی خودش را لخت می کند و آلتش را نشان می دهد، اهمیت توجه به معنای ارتباطی « تن نمایی» را نشان می دهند. زیرا تن نمایی که اینکار را می کند در واقع بیش از هر چیز از «واکنش دیگری»، از «شوک و ترس زن و دیگری» لذت و تمتع جنسی و اروتیکی می بیند و در پی ایجاد این حالت است که خویش را بزرگ و ورای هر قانون ببیند و دیگری را در حالت کسی که از این دیدار با این شکوه نارسیستی و آلت برانگیخته و قادر به «ترس و شوک» می افتد. تن نما بدینوسیله می خواهد بر یک «جراحت نارسیستی» به ویژه در رابطه اش با مادرش و بر احساسات «گره حقارت و پوچی» درونی چیره شود و دیگربار خویش را بزرگ، کامل، شکوهمند و توانا احساس بکند. به کسی که فقط حضورش و تن لخت و آلت برانگیخته اش، دیگری و دنیا را به « هیجان و شوک و حسادت» وامی دارد. ازینرو به احتمال زیاد اگر زن عابر با خنده ای از کنار او رد شود و جیغ نکشد، آنگاه او عصبانی می شود و ارضا نمی شود، زیرا تمامی سناریو و بازیش بهم ریخته است.

نسل سوم روانکاوی یعنی روانکاوی لکان توجه به این حالات درونی و ارتباطی «تن نما» را به مرحله نوین و قویتری می رساند و حالت پارادوکسیکال « تن نما» در ارتباطش با دیگری را نشان می دهد. یعنی نشان می دهد که «تن نمایی» نیز یک «شکل و حالت از رابطه سوژه با دیگری»، «حالتی از رابطه فرد/دیگری» است و تلاشی برای بدست آو ردن «ابژه گمشده و بهشت گمشده» است. یعنی اگر سوژه و یکایک ما انسانها، موجوداتی «تمنامند» هستیم، دارای «کمبودهایی» هستیم و می خواهیم با دستیابی به این یا آن آرزو، به این یا آن دیگری، به احساس «کامل بودن، سعادت مند بودن، خوشبخت بودن» و دستیابی به «مطلوب گمشده» دست یابیم، آنگاه تن نمایی نیز نمونه ای از این «تمنامندی» و اغوای انسانی و تلاش برای دست یابی به «ابژه گمشده، نیمه گمشده» است و همزمان معضل «تن نما در حالت بیمارگونه اش» دقیقا همین جا است که نمی خواهد بپذیرد که دستیابی نهایی به این ابژه گمشده ممکن نیست و هیچکس نمی تواند «تن نهایی و زیبای نهایی و مطلق، اغوای نهایی» باشد بلکه فقط می تواند با باور به این توهم مرتب به درجات نوینی از حالات و اشکال تن نمایی و روایات نوین از آن دست یابد و بدنهای نو شود، حالات نو شود، به حالات نوین از بازی عشق و قدرت و اغوای انسانی دست یابد و همزمان بتواند به خویش نیز بخندد و حالات تراژیک/کمدی درون حرکات انسانی خویش و تلاش برای «تن کامل شدن» را ببینند و اینگونه مرتب تحول یابد.

ازینرو به قول لکان در حالت «تن نمایی» در واقع سوژه نمی خواهد که دیگری را فقط شوک بدهد و بزرگی خویش را احساس بکند بلکه «تن نما» می خواهد بگوید که «ببینید من آن چیزی را دارم که شما ندارید و آرزویش را دارید». اینکه من صاحب کمبود و حسرت شما و تبلور محبوب گمشده ی شما هستم و به این خاطر مرا می جویید و من کامل هستم. زیرا هر انسانی دارای «کمبودی» است و «تن نما» می خواهد به دیگری بگوید که « او دقیقا بر این کمبود و ناکاملی چیره شده است، به بهشت گمشده و قدرت نهایی دست یافته است که دیگری ندارد». ازینرو «تن نما» به قول لکان در واقع می خواهد «نگاه دیگران را مسحور تن خویش کند، نگاه دیگری را به بند بکشد» و به آنها چیزی را نشان بدهد که «آنها یا دیگران ندارند». یعنی به آنها «عدم کمبود و چیرگی بر کمبود»، بی نیازی به دیگری را نشان بدهد، به اینکه او به ابژه گمشده دست یافته است و کامل شده است. به آن چیزی دست یافته است که همه می طلبند و نمی توانند به دست بیاورند. قدرت «تن نما» و توانایی او به میخکوب کردن نگاه دیگران، در بیان و تبلور ساختن این «چیرگی بر کمبود» است و به اینخاطر در حالیکه دیگران زبانشان از مسحوری و تشنگی آویزان شده است، یا از شوک دیدار با این «عدم کمبود ترسناک» جیغ می کشند، تن نما به تمتع خویش و میل «نفی کمبود»، میل کامل بودن مادر و بهشت گمشده دست می یابد و دروغش را درست و تایید شده می پندارد. ( درباره ی جوانب مختلف حالات تن نمایانه و تبلیغاتی کیم کارداشیان و معروفیت پرفورمانسهای اروتیک و تن نمایانه اش به این طنز روانکاوانه ی من با تیتر «رابطه ی بینامتنی باسن کیم کارداشیان، جنجال تتلو و دفاعیه نجفی» مراجعه بکنید.)

ازین منظر می توان دید که در واقع فرد تن نما اسیر یک «نگاه دیگری» در درون خویش است. نگاه دیگری که همان دیگری بزرگ یا ارمان گرا و نارسیسیک است. اینکه می خواهد به او بگویید که ببین من مثل تو کامل و بی نیاز هستم و همه اسیر سحر و زیبایی من هستند. اما نمی بیند که در تمام مدت اسیر این نگاه و تمتع بی مرز درونی یا بیرونی بسان دیسکورسی است. یعنی حالت او به حالت همان ملکه ی نارسیست در داستان « زیبای خفته» است که هر روز به اینه ایی جادویی می گفت که «اینه، اینه، بگو که زیباترین زن سرزمین من کیه» و او جواب می داد که «تو هستی»، تا انگاه که روزی به او گفت که زیبایی دیگر و زیباتر نیز وجود دارد. یا ازین منظر می توان سوال کرد که ایا مثلا اکسیونهای لختی از جنس گروه «فم» دچار این معضل نبودند که در واقع اسیر نگاه مردانه بودند که همان «نگاه دوربین» است. اینکه تابوشکنی های انها و بویژه برای اینکه سعی می کردند دختران و زنانی را بر روی صحنه بفرستند که زیبا یا سکسی بر طبق نظر عمومی باشند، در واقع نشان نمی داد که انها اسیر کلیشه های جنسیتی باقی مانده اند. زیرا اسیر نگاه مردانه هستند که همان «نگاه هیز دوربین و نگاه عمومی» است؟ آیا اکسیونهای اعتراضی و برحق انها به تبعیضات جنسی و جنسیتی دقیقا دچار «نگاهی بشدت جنسیتی و مردانه» نبود و اینکه در عمل در نقش بدن نمایی برای نگاه هیز و وویریست دوربین و رسانه ها ظاهر می شدند ؟ ازینرو در تصاویرشان حالات سکسی و جنسیتی آنها بیشتر جلب توجه می کرد تا شعارهای درست و برحق آنها مثل عکس ذیل.

یا اگر هنرمندی در نقش «تن نما» در فیلم و یا جلوی دروبین ظاهر شود، مثل مریلین مونرو، مونیکا بلوچی و غیره، مثل عکس ذیل از «مونیکا بلوچی» آنگاه می توان این «رابطه ی تن نمایانه سوژه یا دوربین با دیگری» را تا حدودی حس و لمس کرد و اینکه چگونه در عکس بالا مونیکا بلوچی با خم شدن اغواگرانه و از طرف دیگر با نوع سیگار کشیدنش، نمی خواهد تنها زیبایی تن و پستانهایش را نشان دهد و دل تماشاچی را بسوزاند بلکه به او چیزی را نشان می دهد که او چه زن یا مرد ندارد و این چیز همان «سحر و تمنا بودن و عدم کمبود و بی نیازی به دیگری» است. با اینکه نگاه دوربین با وجود حالت «تن نمایی» شدید همزمان جا برای تفسیر و تعبیر بازمی گذارد و بدینخاطر این تصویر یک «تن نمایی محض وبیمارگونه» نیست. بلکه تصویری و یا تبلیغی است که با کمک حالت تن نمایی بلوچی سعی در کشاندن ذهن تماشاچی به موضوعاتی خاص می کند. بنابراین تن نما می تواند احساس بزرگی و کامل بودن، برتر بودن بکند، کمبود و ضعف بشری را نفی بکند و این تمتعش را ارضا کند و اینکه همه در او «کعبه آمال» را ببینند». یا به عنوان مرد «تن نما» او در واقع همان «دودول طلای» ایرانی است که نماد «عدم کمبود و کمال» است و می تواند دیگران را مسحور قدرت و تواناییش بکند و اینکه او آن چیزی را دارد، آن آلت و تن قدرتمند و کاملی را دارد که دیگران هیچگاه بدست نمی آورند. ( یک فیلم دراماتیک و جالب از مونیکا بلوچی در این زمینه فیلم «سحر مالنه» است که در این فیلم او به عنوان «تن نمای» ناخواسته و بیوه زیبایی که برای ادامه حیاتش می جنگد، مورد توجه مردان تشنه ی تمنا و زنان حسود و عشق رمانتیک پسرک فیلم قرار می گیرد و حتی دوربین فیلم نیز حالت «هیزی» نسبت به او و این «کعبه آمال» دارد و همزمان درامای انسانی او و حالت تراژدی/کمدی رابطه هیز/تن نما نشان داده می شود)

همین خواست و توهم نهایی «تن نمای بیمارگونه» نیز در نهایت باعث شکست و داغانی او می شود، نه تنها بدین دلیل که بدنش پیر می شود و چروکیده می شود و حتی بزرگترین جراحیها نیز نمی تواند این شکوه را برگرداند، نه تنها به دلیل اینکه تجارب عشقی و اروتیکی به این مرد و زن بدون کمبود نشان می دهد که آنها نیز دارای کمبود، ضعفها و زشتیهای خاص خویش هستند بلکه به ویژه به این دلیل که از آنجا که «ابژه گمشده» هیچگاه کامل بدست نمی آید و با هر بار بدست آوردن همزمان چیزی از دست می دهد، از آنرو او مرتب محکوم به «تکرار بازی تن نمایی» است تا به این «تاییدیه» ناممکن و نهایی دست یابد و همین تکرار آخر او را هر چه بیشتر تراژیک/کمیک، انسانی و در انتها مضحک و تحقیرآمیز می کند و مجبور است یا به سراغ روان درمانی و یافتن جا و حالت بالغانه اش در رابطه با دیگری شود یا اینکه سرانجام به عنوان تن نمای بیماری که در پارک برای دیگران دردسر ایجاد می کند، دستگیر شود و به زندان بیافتد.

همانطور که قبول شور «تن نمایی» خویش و دیگری، توانایی دیدن و لمس «تمنای تن نمایی» خویش و دگردیسی به «تن نمای خندان و اغواگر» باعث می شود که بتوانی مرتب به حالات و چهره های نو از خویش دست یابی و به اغواهای نو و بازیهای نو و همیشه ناتمام عشق و قدرت زندگی، به لمس نیازمندی متقابل فرد/دیگری، خویش و دیگری دست بیابی. اینکه بپذیری که مسحور ساختن دیگری تنها وقتی به تکراری همیشه متفاوت و به تولید تاویلها و امکانات نو دست می یابد که بتوانی همزمان مسحور دیگری بشوی، تن به تمنامندی و کمبود خویش و دیگری بدهی و اینکه «تمنامندیت تمنامندی دیگری و غیر است.». اینکه ما محتاج به دیالوگ و اغواگری با دیگری و غیر هستیم تا به عشق و قدرت و به شناخت دست بیابیم. تا بتوانی تن نما یا چشم چران تمنامند بشوی و اینها را چون پرفورمانسها و امکانات دیگر از خویش و بسان «کثرتی در وحدت» بیافرینی. اینکه بتوانی با دیدن عشق یا دیگری اغواگر آب از لب و لوچه ات آویزان شود و نقش چشم چران تمنامند را بازی بکنی و همزمان رندانه به هر مسحورشدنی نیز بخندی. زیرا قادر به دیدن کمبود خویش و دیگری و حتی کمبود و نکات خنده دار چشم چرانی و تن نمایی خویش و دیگری هستی، بی انکه لذتش را از دست بدهی، بلکه حال می توانی به اشکال مختلف ان را بچشی و بیافرینی. یعنی وارد عرصه بازی و دیالوگ متقابل اغوا و تمنامندی می شوی و همزمان می توانی از ضلع سوم به خویش و بازی بنگری و حالات تراژیک/کمدی زندگی انسانی ما انسانها را ببینی و بخندی و تاویلها و امکانات نو بیافرینی. تا بتوانی «تن نمای خندان و شرور» بشوی، در یک بازی« اغواگرانه و تاویل افرین» تن نمایانه، هیزی، و غیره و متقابل با دیگری و غیر قرار بگیری. تا هر چه بیشتر وارد «زندگی تنانه و نمادین انسانی» شوی که با همه تراژدیهایش در نهایت «یک جشن و بازی عشق و قدرت و اغواگری» است و در آن انسان می تواند بنا به شرایط و برای تغییر شرایط تن به «پرفورمانسها و تاویلهای نو» از حالات و تمناهایش بدهد، مرتب حالات نو از مفاهیم و حیات انسانی بیافریند و اینگونه هرچه بیشتر زندگی را رنگارنگ و روایت گر بسازد. تا هرچه بیشتر انسان و جهان انسانی به قدرت تنانگی تاویل افرین و اغواگرش دست بیابد و در خویش و در دیگری به قبول رنگارنگی و تمنامندی دست بیابد. تا هرچه بیشتر انسان رندانه و اغواگر پا به درون بازی عشق و قدرت زندگی تمنامند و زمینی بگذارد که مرتب تکرار می کند تا تفاوت نو و کامجویی نو و گشایش نو بیافریند و بر انسدادهای سیاه/سفیدی و اسارت در نگاه محبوب گمشده و مطلق گرایی چیره بشود.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)