میهن روستا از سال ۱۳۶۲دور از ایران، در تبعید زندگی‌ می‌کند، و در برلین سکونت دارد. او فارغ‌التحصیل جامعه‌شناسی از دانشگاه تهران وکنشگر دادخواهی و حقوق زنان است. همسر او، رضا عصمتی، در سال ۱۳۶۰ در تهران دستگیر و در تابستان ۱۳۶۷ اعدام شد.


بهانه‌ی این گفت‌و‌گو، حضورمان در یادمان هولوکاست در برلین است. در آن یادمان، متوجه شدم که شما که سال‌ها در کنار هم‌قطاران خود، دادخواهی را ادامه داده‌اید، با قربانیان هولوکاست دردی مشترک دارید. این حس چیست که شما را به خانواده‌های قربانیان پیوند می‌دهد؟

شاید بهتر باشد که نخست، درد را تعریف کنیم. این درد چیست که من و ما را به تمام بازماندگان قتل‌های دولتی در تمام جهان پیوند می‌دهد؟ خواه در رابطه‌ای مستقیم با آنان باشیم یا نباشیم، اشتراک میان ما، جای زخمی است که در نتیجهی خشونتی دولتی در جان و دل ما ریشه دوانده است. مجموعه‌ای است از تجربه‌های تلخ مشترک. سرکوب دولتی در کشورهای مختلف، شکل‌های متفاوتی دارد. ولی نتیجه‌ای که باقی می‌ماند، اثری که در قربانیان به جا می‌گذارد، مشترک است. شاید اگر هنوز در ایران زندگی می‌کردم، امروز به این شدت این وجه اشتراک را احساس نمی‌کردم. مبارزات مردمی در همه‌جای جهان همیشه دغدغه‌ی فکری‌ام بوده و هست، اما قبل از زندگی در تبعید، ابعاد این اشتراک را تا این حد نزدیک حس نمی‌کردم.

وقتی انسان، خواه به طور فردی خواه در سطح اجتماعی تحقیر می‌شود و حرمت و حقوق فردی و اجتماعی‌اش از بین می‌رود، درد می‌کشد. دردی ناشی از حسی شبیه به سیلی خوردن که دردش، بیشتر جان را به درد می‌آورد تا جسم را. یا زندگی در شرایطی که مثل دیگران از حق شهروندی برخوردار نباشی و از مزایای یک شهروند بی‌بهره بمانی. می‌توان به یقین گفت که این حس میان تمام کسانی که با سرکوب دولتی، دستگیری، شکنجه و اعدام رو‌به‌رو بوده‌اند مشترک است.

خشم، همچون درد و ترس، یکی از احساسات پایه‌ای انسان است و طبیعی است که وقتی من هم در ایران زیر چرخ ماشین سرکوب دولتی قرار گرفتم، همان حسی را داشته باشم که کمونیست‌ها، همجنس‌گرایان، یهودیان و همه‌ی آن‌هایی داشتند که در دوران فاشیسم در آلمان سرکوب را تجربه کردند. وقتی آمدند به خانه‌ی ما و بدون هیچ توضیحی و بدون ارائه‌ی حکم دستگیری همسرم را بردند، چیزهایی اساسی را در زندگی ما دگرگون کردند. در همان آن، همه‌ی آنچه را که معنی زندگی ما بود، به‌هم ریختند. ما دیگر از هرگونه حق فردی برای سرنوشت خود محروم شده بودیم. همان‌طور که شاملو می‌گوید: «سرنوشت‌مان را دیگران رقم زدند.»

زیستن در این وضعیت، این حس را ایجاد می‌کند که گویی از درون خالی شده‌اید و هیچ چیزِ زندگی‌تان دیگر به شما تعلق ندارد. پاره‌ای از زندگی شما را می‌ربایند و از آن پس چنان زیر فشار قرار می‌گیرید که می‌تواند شما را به ته چاهی فرو برد؛ امنیت‌تان را از دست می‌دهید: این جا و در این زمان، به هستیِ شما تجاوز شده است. شما در شوک به سر می‌برید اما حس مسئولیت وادارتان می‌کند که دوباره بلند شوید.

 

درست است. این‌ها مشترک است اما شاید تفاوتی وجود دارد. بیایید به گذشته برگردیم. به دهه‌ی ۶۰. شانزدهم شهریور۱۳۶۰، ساعت یک و نیم شب، کسانی می‌آیند و درِ خانه‌ی شما را می‌زنند. کسانی را می‌بینید که دستان همسرتان، رضا عصمتی را می‌کشند که او را از خانه ببرند. شما فریاد می‌زنید که از ما چه می‌خواهید. دو فرد مسلح وارد خانه می‌شوند. رضا را بین خود نگه می‌دارند و از شما می‌خواهند که لباس‌هایش را بیاورید. او را می‌برند و در تابستان۶۷ در کشتاری بزرگ، اعدامش می‌کنند. پسرتان هفت ساله بود که خبر اعدام پدرش را شنید. این اتفاقی است که برای شما افتاده است. شبیه اتفاقی است که در «کریستال‌ناخت» یا «شب شیشه‌‌های شکسته» افتاد. نازی‌ها حمله می‌کنند، یهودیان را می‌گیرند و می‌برند. ده‌ها یهودی کشته می‌شوند و گورستان‌ها، بیمارستان‌ها، مدارس و منازل یهودیان غارت می‌شود، در حالی که پلیس و گروه‌های آتشنشانی کنار ایستاده و تماشا می‌کنند. تفاوت کجاست؟ اتفاقی که برای شما افتاده است در قیاس با هولوکاست در بستر اجتماعی‌ای رخ داده است که امثال شما در آن اقلیت مطلق بوده‌اید. میزان هم‌دردی جامعه با شما چقدر بوده است؟

سؤال جالب و دقیقی است. میان جمهوری بنیادگرای اسلامی ایران و رژیم فاشیستی آلمان وجه مشترکی وجود دارد و آن ایدئولوژیک بودن سیستم حکومتی است. این‌گونه رژیم‌ها همواره با تهییج و بسیج توده‌ها، به اَعمال خود قانونیت می‌دهند. از تمام امکانات تبلیغاتی که در اختیار دارند برای بسیج توده‌ها در جهت منافع سیاسی خود استفاده می‌کنند. سیستم تبلیغاتی بسیار قدرتمندی را بنا می‌کنند، از تمام این بلندگوها به نفع خود سوء‌استفاده می‌کنند و قدرت بسیج‌شان را توسعه می‌بخشند.

نیروهایی مثل حزب‌الله را به راه می‌اندازند، تا در خیابان‌ها قدرت‌نمایی کنند و هر صدای آزادی‌خواهی‌ای را با حمله‌های وحشیانه و خشونت شدید سرکوب کنند و جو اِرعاب و وحشت در جامعه حاکم کنند. همان‌طور که نیروهای اس‌اس و جوانان وابسته به حزب ناسیونال‌ سوسیالیست در زمان رایش سوم چنین کردند. اما این واقعیت هم وجود دارد که هرچند جمهوری اسلامی قدرت بسیج توده‌ای علیه مخالفان خود را داشت، و این دستگیری‌ها را در سکوت‌های شبانه به اجرا در می‌آورد اما این‌ها را در جو رُعب و وحشت با اعدام‌های خیابانی و اعلام روزانه‌ی اسامی اعدامی‌ها در رسانه‌ها پیش می‌برد.

یکی از عواملی که به چنین سیستم‌هایی در تداوم و گسترش سرکوب کمک می‌کند، همین حضور دائمی حامیان رژیم است که به شکل‌های مختلف، حامی سرکوب و قتل‌های دولتی می‌شوند. از جمله نیروهای اوباش مثل انصار حزب‌الله و … که بعد از انقلاب دست دراز نیروهای امنیتی و سپاه شدند، و قدرتی که از سیستم گرفته بودند، آن‌ها را به یکی از ابزارهای مهم سرکوب در جامعه تبدیل کرد. جمهوری اسلامی با فراخوان‌های مختلف برای تظاهرات و حضور «امت همیشه در صحنه»، فضایی به وجود آورد که بقیه‌ی اقشار و گروه‌های اجتماعی به غریبه‌ای در وطن خود تبدیل می‌شوند و در چنین فضایی است که عده‌ای دیگر در سکوتی تلخ حذف می‌شوند.

در موقعیتی چنین غیر انسانی، این فقط حکومت نیست که مرتکب جنایت می‌شود بلکه ساکنان خانه‌هایی که درهای‌شان را به روی خشونت بیرون از چهاردیواری بسته‌اند، هریک به نوعی مسئولیت این خشونت و جنایات را بر دوش دارند. هیچ عذری برای نادیده گرفتن مسئولیت اجتماعی قابل پذیرش نیست. همین اتفاق در آلمان نازی رخ داده است. یهودیان و همه‌ی آن گروه‌ها و دیگر اقشار اجتماعی که دچار چنین سرنوشتی شدند، در آن لحظات خود را بی‌پناه و تنها احساس می‌کردند، تنهایی و بی‌پناهی اجتماعی. این حس در میان تمام کسانی که چنین سرکوبی را تجربه کرده‌اند، مشترک است. ابعاد فاجعه را شاید نتوان مقایسه کرد، اما در یک‌یک این دستگیری‌ها و در تمام زندان‌ها و اردوگاه‌ها و… یک امر مشترک است و آن این واقعیت است که اسیران مجبور شده‌اند که در اماکنی مخوف، در بند زندگی کنند. مهم‌تر از آمار و اعداد، باور به این امر است که به حقوق فردی و اجتماعی این شهروندان به شدت دست‌درازی شده، چه آن‌هایی که در این گوشه‌ی جهان به اردوگاه‌های کار و مرگ، آشوویتس، بوخن‌والد، داخائو، تربلینکا و… منتقل شدند، و چه آن‌هایی که در ایران به زندان‌های اوین، قزل‌حصار، گوهردشت، عادل‌آباد، فشافویه و قرچک منتقل شدند. همه‌ی ساکنان این مراکز خوف و وحشت، از کوچک‌ترین حقوق انسانی بی‌بهره ماندند. می‌توانید تصور کنید که چقدر هول‌انگیز است که این انسان‌ها از تمامی امکانات حقوقی-قانونیِ موجود برای دفاع از جان و روان و امنیت در کل زندگی خود بی‌بهره بوده‌اند؟

این بی‌حقوقی شامل زندگیِ خانواده‌ها و وابستگان آنان نیز می‌شد و می‌شود. خانواده‌ی زندانی سیاسی همواره در موقعیتی بینابینی زندگی می‌کنند. هرچند آن‌ها در زندان به سر نمی‌برند اما همانند گروگان‌هایی هستند در دست نهادهای امنیتی. آن‌ها نیز از بسیاری از حقوق شهروندی محروم‌اند.

در سال‌های اخیر، آلمان مجبور شد که همکاری و مشارکت کارخانه‌های بزرگ زیمنس و ماشین‌سازی فولکس واگن و فروشگاه سی‌اُن‌آ و بسیاری دیگر در جنایت‌های رژیم فاشیستی را پیگیری کند.

این جا باید بگویم که به‌رغم فضای رعب و وحشتی که رژیم بنیادگرای جمهوری اسلامی بر جامعه حاکم کرد تا هر صدای مخالفی را از بین ببرد، نتوانست ما را از حمایت بخشی از خویشان و یا دوستان‌مان بی‌بهره سازد. هرچند این انسان‌های خوب و مسئول در معرض خطر به سر می‌بردند اما آن‌هایی که نمی‌توانستند چشم بر موقعیت ما ببندند، با در اختیار گذاشتن امکانات‌شان به کسانی که تحت تعقیب و در نتیجه مجبور به زندگی مخفی بودند، کمک کردند. در دهه‌ی شصت، برخی از این انسان‌ها که شهامت نشان دادند، تحت تعقیب قرار گرفتند، دستگیر شدند، محکوم به زندان شدند و حتی برای‌شان حکم اعدام صادر شد. درباره‌ی این شهروندان که شجاعت شهروندی نشان داده‌اند، کمتر صحبت شده است.

 

همین حالا اگر در ایران نظامی دموکراتیک حاکم شود که در آن مردم بتوانند بدون ترس، از دادخواهی حمایت کنند، فکر می‌کنید که مردم از روند دادخواهی حمایت خواهند کرد؟

آنچه فرایند محاکمات را در آلمان پس از جنگ جهانی دوم میسر کرد، تلاش متفقین، یعنی فاتحان جنگ، بود. تدارک و جمع‌آوری مدرک علیه فاشیست‌هایی مانند هاینریش هیملر، یوزف گوبلز (که قبل از شروع محاکمات همراه همسر و فرزندانش دست به خودکشی زد) و… بود که آمران و عاملان جنایت علیه بشریت را به پای میز محاکمه کشاند. محاکمات جنایات جنگی که به نام «دادگاه نورنبرگ» معروف است، رسماً در بیستم نوامبر ۱۹۴۵، فقط شش ماه و نیم پس از تسلیم آلمان در نورنبرگ آلمان شروع شد. هر یک از چهار کشور متفقین ــ ایالات متحده، بریتانیای کبیر، اتحاد جماهیر شوروی و فرانسه ــ یک قاضی و تیم دادستانی برای محاکمه تعیین کردند. نتیجه‌ی این محاکمه اعلام وضعیتی نو در دنیا بود: امکان برگزاری دادگاه‌هایی برای برقراری عدالت. اما این روند به سرعت پیش نرفت. سال‌ها طول کشید تا آمران و عاملان جنایت در رایش سوم به پای میز محاکمه کشیده شوند. بر سر این دادخواهی سدهای بسیاری وجود داشت. هنوز هم کشور آلمان درگیر دادخواهی است. در سال‌های اخیر، آلمان مجبور شد که همکاری و مشارکت کارخانه‌های بزرگ زیمنس و ماشین‌سازی فولکس واگن و فروشگاه سی‌اُن‌آ و بسیاری دیگر در جنایت‌های رژیم فاشیستی را پیگیری کند. این‌ها مجبور به پرداخت غرامت به کارگرانی هستند که به کار اجباری در این کارخانه‌ها وادار شده‌اند. پس می‌بینیم که روند دادخواهی بسیار طولانی است.

در ایران حتماً این روند، ماهیت و کیفیت خاص خود را پیدا خواهد کرد، و این همان اتفاقی است که در آرژانتین، شیلی، آفریقای جنوبی و اندونزی رخ داد. در کتاب «علیه فراموشی» تجربه‌ی کمیسیون‌های حقیقت و دادخواهی در کشورهای گوناگون بررسی شده است. تسویه‌حساب با تاریخ جنایت‌بارِ گذشته، برخلاف قوانین دادگاه‌ها، شامل مرور زمان نمی‌شود.

 

عدم حمایت توده‌ی مردم، شما را خشمگین نمی‌کند؟

سیاست‌های خشن رژیم جمهوری اسلامی علیه تمام اقشار جامعه، خشمی فروخورده را برانگیخته است. برای دست‌یابی به دادخواهی باید این خشم فروخورده را مدیریت کرد. خانواده‌های زندانیان و کشته‌شدگان دهه‌ی ۶۰، تاکنون تمام تلاش خود را صرف جلوگیری از فراموشی و پایداری برای دادخواهی کرده‌اند. به خاطر بیاوریم که اعدام‌های دسته‌جمعی تابستان ۶۷، تا همین سال‌های اخیر در پرده‌ای از خاموشی و ابهام نگه داشته شده بود.

امروز ما شاهد موقعیت نوینی در خبررسانی هستیم. خبررسانی، مرزهای سانسور رژیم را در هم شکسته است. توجه کنیم به تأثیر هشتگ «نه به اعدام» در جلوگیری از اعدام سه جوان. بر این اساس، امروز می‌توان گفت کسی نیست که از این جنایت‌ها خبر نداشته باشد. این خود یک تحول مهم است. ورود شمار فراوانی از کنش‌گران به عرصه‌ی حقوق بشر برای دفاع از حقوق زندانیان، نشانه‌ی مثبتی است که حتماً بر روند دادخواهی تأثیر خواهد گذاشت. این وظیفه‌ی ماست که توجه مردم را به اهمیت دادخواهی و دستیابی به حقیقت، و فعالیت قربانیان، خانواده‌های‌ آنها و فعالان حقوق بشر برای پی‌گیری دادخواهی جلب کنیم. توجه کنید به فعالیت‌های مادران میدان مایو در آرژانتین. آن‌ها با ایستادگی و پایداری در مقابل سرکوب، به‌رغم دستگیری و حتی ناپدید شدن دو مادر فعال، در دوران دیکتاتوری نظامی، عقب ننشستند و چنین بود که از حمایت‌های جهانی برای دست‌یابی به خواست‌شان برخوردار شدند: خانواده‌های ناپدیدشدگان که هیچ‌گاه کوچک‌ترین خبر و اطلاعی در مورد وابستگان‌شان از طرف مقامات دولتی دریافت نکرده بودند، تلاش کردند با تجمع و راهپیمایی در میدان مایو، مقابل ساختمان ریاست جمهوری در بوئنوس آیرس، پایتخت آرژانتین، توجه مردم و جهانیان را به مسئله‌ی «ناپدیدشدگان» جلب کنند.

تحقق دادخواهی محتاج پایداری تدارک و سازمان‌دهی و پشتیبانی است. مادران خاوران و خانواده‌های زندانیان و کشته‌شدگان در ایران بذر جلوگیری از فراموشی را با پایداری خود در دفاع از حق انسانی کشته‌شدگان و زندانیان کاشته‌اند.

خشم من، متوجه توده‌ها نیست. خشم من متوجه آمران و عاملان و پشتیبانان ۴۲ سال جنایت جمهوری اسلامی است. خشم من متوجه تمام آن‌هایی است که در تولید خشونت در این سیستم دست داشته‌اند. خشم من، متوجه کسانی است که رذالت را جانشین فضیلت کرده‌اند. خشم من متوجه آنانی است که هر لحظه شأن و کرامت انسانی را خدشه‌دار کرده‌اند. از قضا در این مورد، چیزی که مرا نگران می‌کند، نه خشم بلکه خشونت مردم است.

ترجیح من این است که خشم مدیریت‌شده‌ای روند دادخواهی را هدایت کند اما خشونتی وجود دارد که دستاورد اَعمال جمهوری اسلامی است. این خشونت تنها متوجه فعالان سیاسی نبوده و همه‌ی افراد و اقشار و گروه‌های اجتماعی را در برمی‌گیرد. از خشونت دولتی علیه زنان که یکی از بارزترین خشونت‌هاست تا شلاق بر بدن کسانی که الکل نوشیده‌اند، از قطع اعضای بدن کسانی که دزدی کرده‌اند تا بسیاری دیگر از ممنوعه‌هایی که هر روز مردم ایران را با خشونت، بدرفتاری و بی‌احترامی روبه‌رو کرده است. این‌ نوع تنبیه و تحقیر مداوم، در روح و جان مردم اثر گذاشته و به خشمی فروخورده تبدیل شده است. اگر این خشم مدیریت نشود می‌تواند به اجرای «عدالت خودسر» و به معنایی انتقام‌جویی بینجامد. این موضوعی قابل تأمل است و باید به آن توجه کرد.

 همان‌طور که مادران میدان مایو می‌گفتند: «هیچ دردی بی‌ثمر نمی‌ماند.» به بیان دیگر، درد اجتماعی باید برای تغییر حال و آینده مفید باشد.

فکر می‌کنم که حمایت مردم از دادخواهی، بیشتر به نحوه‌ی کار و شکل ارائه‌ی آن برای افکار عمومی وابسته است. برای ایجاد فضایی که توجه افکار عمومی جامعه را به خود جلب کند، نیاز به جامعه‌ای آزاد داریم که هرکس بتواند در آن، بدون ترس از عقوبت حرف بزند و بنویسد و عمل کند. در جامعه‌ای که در آن سانسور دولتی حاکم باشد، امکان دستیابی به چنین رابطه‌ای بسیار سخت و حتی ناممکن خواهد بود. قدرت دولتی نباید مانعی برای دستیابی به دادخواهی باشد.

 

شما خشم را به چیزی سازنده‌تر تبدیل کردید. کتاب نوشتید و پژوهش کردید و سخنران کنفرانس‌های متعدد بودید. مسیری پیوسته را طی کردید بی‌آنکه در دام خشونت بیفتید. چطور به این مرحله رسیدید؟

خشم اساساً عکس‌العملی سازنده است. خشم یکی از پایه‌ای‌ترین احساسات بشری‌ست. این حس را همه می‌شناسند. داشتن این حس برای انسان بسیار پراهمیت است. این حس می‌تواند اهداف مهمی را برای انسان برآورده کند. خشم انرژی‌ای‌ است در درون انسان برای جلوگیری از آسیب‌ دیدن و محافظت از سلامت جسم و روان. خشم به انسان کمک می‌کند تا با مقابله با آنچه یا آنکه او‌ را به خشم آورده، و برای حفظ سلامت خود، فضای امنی را به وجود بیاورد. خشم عکس‌العمل طبیعی و غریزی انسان است در مقابل یک یا چند محرک خارجی که وجود او را، از نظر جسمی یا روحی به خطر انداخته و امنیت را از او گرفته باشد.

باید اجازه داد که خشم رشد کند. خشم باید به انگیزه‌ای برای پایداری تبدیل شود. خشم را نباید با خشونت مترادف دانست. خشم بر خلاف خشونت، احساسی درونی و علت بروزِ آن همیشه یک عامل خارجی است. انسان وقتی خشمگین می‌شود که یک نفر، یا حادثه‌ای خارج از وجود او، عملی ناروا نسبت به او و یا اطرافیانش نشان دهد. آنگاه است که خشم می‌تواند به عاملی برای حفظ خود و دفاع از حق خود تبدیل شود. خشم امری اجتماعی است، بدین معنا که انسان در مقابل سیستم یا نهادی که خشونت را به او روا داشته است، عکس‌العمل نشان می‌دهد و عکس‌العمل‌ها به شکل تحصن یا تظاهرات بروز می‌کند و در واقع شکل اعتراض به خود می‌گیرد. مشکل در ایران این است که به علت سرکوب سیستماتیکی که نهادهای سرکوب دولتی همواره اعمال می‌کنند، مجال بروز خشم اجتماعی وجود ندارد و امکان مدیریت خشم نامحتمل است و در نتیجه ممکن است خشم، خود را به شکل خشونتی عریان نشان دهد.

 

توان پایداری از کجا می‌آید؟

تاریخ بشر، تاریخ پایداری است. فقط آدم مرده است که مقاومتی ندارد. هر انسانی به طور طبیعی در حال مبارزه علیه هر آن چیزی است که سلامت روح و روان را به خطر بیندازد. تاریخ ایران نیز در هر دوره‌اش، بعضاً تاریخ سرکوب و زندان و شکنجه و بیداد است. وقتی به ادبیات ایران، به‌ویژه شعر، می‌نگریم، مجموعه‌ای از حکایات و اشعار درباره‌ی زندان و شرایط زندانی می‌یابیم. این حکایات و اشعار، پایه و اساس ادبیات پایداری را بنا نهاده‌اند. هر دورانی‌، نشانه‌های مبارزه و پایداری خود را زندگی کرده است. امروزه دادخواهی به مفهومی حقوقی تبدیل شده است. این قوانین برای ما سقفی فراهم کرده است که زیر آن امکان برپایی دادخواهی فراهم است.

اما پایداری زمینه‌های برقراری دادخواهی را فراهم می‌کند. وقتی دردی به انسان روا می‌شود، وقتی کسی را از دست می‌دهد یا با فاجعه‌ای مواجه می‌شود، اندوه و تألم، اولین عکس‌العمل اوست. اما مهم‌، گذار از دوران سوگواری است. انسان‌ها وقتی در این دوران تنها گذاشته می‌شوند، احساس ناامنی می‌کنند و این می‌تواند دوران سوگواری را طولانی‌تر کند.

ما خانواده‌هایی که بعد از دستگیری‌های وسیع خرداد ۱۳۶۰، مقابل لونا پارک جمع می‌شدیم و هیچ خبری از عزیزان‌مان نداشتیم، در چنین شرایطی به سر می‌بردیم. مادرانی بودند که فرزندانشان در زندان‌های مختلف شهر بودند. پاسداران مسلحی که در این محل نگهبانی می‌دادند دائم مزاحم ما بودند و از جمع شدن و تبادل اخبار میان ما با تهدید و خشونت جلوگیری می‌کردند. در گوشه‌ای دیگر از همان محل، کمی دورتر از ما، صفی بود از خانواده‌هایی که خبر اعدام فرزندانشان را دریافت می‌کردند و ما شاهد لحظات جانکاهی بودیم. می‌دیدیم پدر و مادرهایی را که در خود می‌شکنند. محل تجمع ما از آن‌ها جدا بود و ما فقط با نگاه‌مان می‌توانستیم با آن‌ها اعلام همبستگی کنیم و «نوبت خود را انتظار می‌کشیدیم.» وقتی برمی‌گشتیم به خانه‌هایمان، خرد و خسته بودیم و فردا دوباره به محل تجمع‌ می‌رفتیم. می‌رفتیم تا با هم و در کنار هم این لحظات را بگذرانیم. همین با هم بودن، به ما نیرو می‌داد. می‌دانستیم که نباید خود را رها کنیم. ما تنها کسانی بودیم که می‌توانستیم به دنبال عزیزانمان باشیم. باید می‌ماندیم ایستاده و استوار.

تجمع خانواده‌ها در مقابل لونا پارک، که به دفتر دادستانی انقلاب برای پاسخ‌گویی به خانواده‌ها تبدیل شده بود، یکی از اولین گام‌های دسته‌جمعی این خانواده‌ها در آن دهه بود. خانواده‌هایی که این محل را یافته بودند، از راه‌های مختلف به بقیه‌ی خانواده‌هایی که همسایه بودند یا دوست، اطلاع‌رسانی می‌کردند. همسایه‌ی مادرم مرا در آخر تابستان آن سال از آن اجتماع مطلع کرد. تا بهمن که اولین ملاقات‌ها در زندان اوین شروع شد، هر روز صبح به آن محل مراجعه می‌کردیم. حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر هر روز آن‌جا بودند. از ساعت هفت صبح تا چهار بعدازظهر، عده‌ای می‌آمدند و عده‌ای می‌رفتند. روزی که از جانب دادستانی انقلاب به ما گفتند دویست تومان برای زندانی‌تان پرداخت کنید و برایشان پتو و پولوور بیاورید، زمستان، تقریباً اواخر دی‌ماه بود. مادری را به یاد می‌آورم که با دمپایی و چادر می‌آمد. وقتی طلب پول کردند، هم‌قطاران او را حمایت کردند. پدری را به یاد دارم که پولوورش را در‌آورد تا به پسر زندانی آن زن بدهد. این اتحاد، مقاومت ایجاد می‌کند. ما ایستاده بودیم و مادران، پدران و جوانان دیگری هم‌سن و سال ما. سربازان از ما می‌ترسیدند. سلاح‌هایشان را به سمت ما گرفته بودند. خاوران ادامه‌ی همان سنت است که برای خود تاریخی دارد. ارزش نهادن به شرف انسانی، مفهوم ایستادن و نشکستن مفهومی تاریخی است. ما صدای کسانی هستیم که زیرخاک خفته‌اند.

 

می‌توان گفت شلیک به هواپیمای اوکراینی، موضوع دادخواهی را به موضوعی عمومی‌تر بدل کرد. فکر می‌کنم که روند دادخواهی ابعادی تازه گرفت و لزومش برای افراد عادی جامعه بیشتر حس شد. افکار عمومی نسبت به لزوم دادخواهی حساس‌تر شد. به نظر شما اگر در دهه‌ی شصت افکار عمومی مثل امروز به شعار مبارزه با فراموشی و لزوم دادخواهی باور داشت، این همه قتل‌های دولتی رخ نمی‌داد؟

ما در دو عصر مختلف زیستیم. دهه‌ی شصت و دهه‌ی نود. دو دنیای کاملاً متفاوت. نسل پس از ما نسلی است که با تبلیغات وحشتناک جمهوری اسلامی مانند هر سیستم ایدئولوژیک دیگری بمباران شده است. نسلی که با مفاهیم ایدئولوژیکی که از صبح تا شب در گوشش خوانده‌اند بزرگ شده است، زمانی که ماهواره نبود و تنها امکان سرگرمی، فیلم‌های تبلیغاتی جمهوری اسلامی بود. تحقیقی کرده‌ام درباره‌ی فیلم‌های ساخته شده در دهه‌ی شصت جمهوری اسلامی. در آن تحقیق به نتیجه رسیدم که درصد بالایی از فیلم‌های ساخته شده در دهه‌ی شصت، فیلم‌هایی هستند کاملاً ایدئولوژیک. فیلم عروسی خوبان ساخته‌ی محسن مخملباف مثال خوبی است. روشنفکران تبعیدی خارج از کشور از این فیلم استقبال کردند. استقبال از فیلمی که علیه خود آن‌ها ساخته شده بود.

در ایجاد چنین فضایی، فقط جمهوری اسلامی نقش نداشت. توده‌ای‌ها و اکثریتی‌ها از سیاست‌های جمهوری اسلامی طرفداری می‌کردند. فضا، ضد اعدامی‌های دهه‌ی شصت بود. امسال ۳۳ سال از کشتار بزرگ تابستان ۶۷ می‌گذرد. چند سال است که این موضوع به یکی از موضوعات تلویزیون‌های خارج از کشور تبدیل شده است؟ بیش از شش هفت سال نیست. وقتی از دادخواهی حرف می‌زنیم به این معناست که داریم خواست دادخواهی را مطرح می‌کنیم، امری که وظیفه‌ی روشنفکران، اپوزیسیون، جامعه و خانواده‌های کشته‌شدگان است. مفهوم پایداری این‌جاست که برجسته می‌شود. پایداری خانواده‌های کشتار دهه‌ی شصت، دادخواهی را تا امروز زنده نگه داشته است.

این را می‌دانیم که خانواده‌های قربانیان دهه‌ی ۶۰، بارِ پایداری و مقابله با فراموشی را به تنهایی بر دوش کشیده‌اند. این روزها، صداهای دیگری شنیده می‌شود که خواست دادخواهی را مطرح می‌کنند: مادران پارک لاله، خانواده‌های هواپیمای اوکراینی و… در میان خانواده‌های قربانیان نوعی همبستگی شکل گرفته است. این همان تقاطع آن درد مشترک است که نزدیکی می‌آفریند. این درد ما را با یکدیگر پیوند می‌‌دهد و خواست‌های مشترک‌‌مان را فریاد می‌زند. حضور مستقل جنبش دادخواهی یکی از عوامل مهم برگرداندن عزیزان‌مان به این جهان است. همانطور که مادران میدان مایو میگفتند: «هیچ دردی بیثمر نمی‌ماند.» به بیان دیگر، درد اجتماعی باید برای تغییر حال و آینده مفید باشد.

در مورد دادخواهی سرنشینان هواپیمای اوکراینی، می‌توان امیدوارتر بود. کانادا و اوکراین از آن حمایت می‌کنند. اتحادیه‌ی اروپا حامی بازماندگان است. رسانه‌ها در کنار حمایت دیگر کشورها اهرم‌هایی هستند به نفع دادخواهی. من خیلی خوشحال‌ام که خانواده‌های قربانیان هواپیمای اوکراینی به شدت پیگیر دادخواهی هستند. دوست دارم بگویم که ما از آن‌ها جدا نیستیم. من خودم را یکی از آن‌ها می‌دانم. دیدم که در یکی از بیانیه‌های‌شان به درد مشترک، به کشتار ۶۷، پرداخته بودند.

 

چیزهایی که تعریف می‌کنید، مشخصات نوعی روایت حماسی کلاسیک را دارد. گویی دادخواهی در ایران حماسه است. اما حالا می‌خواهم بپرسم چرا دولت‌های خارجی در قبال دادخواهی کشتار دهه‌ی شصت صدایی ندارند؟

رینالدو گالیندوپل در فاصله‌ی سال‌های ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۳ گزارشگر ویژه‌ی سازمان ملل در ایران بود. اولین باری که قرار بود به ایران برود، سال ۱۳۶۸، من و دو خانم دیگر از برلین از طرف کمیته‌ی زنان علیه اعدام در ایران مأمور شدیم که برویم و با او در نمایندگی سازمان ملل در ژنو ملاقات کنیم. من مجموعه‌عکسی از خاوران و سنگ‌های شکسته‌ی مزارها با خودم برده بودم. ما صحبت کردیم و او به ما گفت در تهران یک روز به دفتر سازمان ملل خواهم رفت و شما با خانواده‌ها هماهنگ کنید که بیایند و بتوانیم همدیگر را ملاقات کنیم. من قبل از ورود گالیندوپل به ایران، با رادیو بی‌بی‌سی صحبت کردم. آدرس جایی را که قرار بود گالیندوپل با خانواده‌ها ملاقات کند، گفتم تا تمام خانواده‌ها در جریان باشند. در تهران اما در روز مقرر، اجازه ندادند که خانواده‌ها با گالیندوپل ملاقات کنند.

 گزارش گالیندوپل، هرچند اجازه داشت که از زندان‌ها دیدار کند، گزارشی بسیار ضعیف بود. گالیندوپل برای دومین بار در تاریخ ۲۳ مهر ۶۹ به ایران رفت. پیش از آن به برلین آمد و خواست ما را ببیند و اطلاعاتی درباره‌ی زندانیان و شرایط زندان‌ها به دست بیاورد چون چند نفری که آزاد شده و به آلمان آمده بودند، خبرهای تازه‌ای از زندان‌های ایران داشتند.

ما در تمام این سال‌ها رابطه‌ی نزدیکی با کمیساریای عالی سازمان ملل و سازمان عفو بین‌الملل داشته‌ایم. همیشه حقوق بشر به نفع منافع اقتصادی از روی میز مذاکره برداشته شده است اما گزارش‌هایی هم که طی این سال‌ها از دیدار گزارشگران بیرون آمده‌اند، تابعی از روابط سیاسی و اقتصادی بوده است.

مادران مایو بیست سال پایداری کردند. صف دادخواهی در سراسر آرژانتین پیوسته بلندتر شد. قوی‌تر شدن دادخواهی سبب جلب توجه جهان می‌شود. این فشاری بر سیاست‌های کشورها خواهد بود چون مجبورند به دلیل لزوم تعامل با جهان، پاسخ‌گوی دادخواهی باشند. میان بازماندگان کشته‌شدگان قتل‌های دولتی در ایران رابطه‌ای وجود دارد. این رابطه باید بسیار محکم‌تر شود. درد مشترک باید سبب به هم پیوستن ما شود. قدرتی که با هم خواهیم داشت، حمایت بیشتری جلب خواهد کرد. روند دادخواهی به این صورت، به الزامی اجتماعی بدل خواهد شد. باید دید که وقتی دادخواهی در جامعه به نوعی الزام اجتماعی تبدیل شود، واکنش‌های بین‌المللی در قبال خواست دادخواهی چه خواهد بود.

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)