سه جستار فراگمنتی ذیل می خواهند با لحن و آهنگی افوریسمی منظری را بر شما روشن و آشکار بسازند که در واقع دلایل ساختاری و روانکاوی کوری و سترونی «دانایی و زرنگی» ما ایرانیان در عرصه ی سیاست و اندیشه و فرهنگ یا فردی را نشان می دهد. اینکه چرا با انکه یکایک ما هوش خوبی مثل انسانهای دیگر داریم اما در عرصه ی تحول مدرن و ساختاری مرتب در جا می زنیم و ناتوان از اندیشیدن و تحول مدرن و ساختارشکن هستیم. چرا دانش ما قدرت افرین نیست، با انکه دانش قدرت می افریند. اینکه چرا ما بقول بهرام بیضایی «زرنگ هستیم اما حساب و ریاضی نمی دانیم.» و به این خاطر در نهایت حکایتمان مثل امروز حکایت «سیب سرخ و آدم چلاق» است. اینکه در خفا حتی دانایان کل ما و استادان باصطلاح معروف ما می دانند که دانش و شناخت شان ناتوان از هر قدرت تحول افرین است و در نهایت تالیف و مونتاژی ضعیف بیش نیست. یک شبه دانش گرفتار و عملا در خودبسته است. از طرف دیگر و در جستار دوم می بینیم که چرا بویژه صادق هدایت و کتاب «بوف کورش» این ساختار و ماتریکس «کوری بنیادین» ما را برملا می سازد و نشان می دهد که چرا ادیپ یا فردیت ایرانی و از طرف دیگر بوف و خاطره ی جمعی ایرانی محکوم به کوری هستند و در حینی که خیال می کنتد خیلی می بینند و خیلی زرنگ هستند. زیرا زرنگی رجاله وار و کهترگونه ایی بیش ندارند. زیرا حتی اربابان و حاکمان و استادانشان در سیاست و اندیشه و هنر نیز در نهایت «بندگان و کهتران» ارمان و خدایی جبار یا افراطی و بدروغ بزرگ شده بیش نیستند. آرمانها و اربابانی که بشخصه خنزرپنزری و گرفتار هستند، حتی و بویژه وقتی با خشونت و ابهت دروغین حُکم می کنند و روابط مرید/مرادی ایجاد می کنند یا می پرورانند. اینکه در نهایت همه یا اکثرا نوکری در گفتمان «ارباب/بنده ی» هگلی هستند. زیرا قادر به اندیشیدن سرورانه و رندانه و زمینی نیستند. از آنگونه که از نیچه تا هایدگر و لکان و دلوز به اشکال مختلف از آن سخن می گویند. یا چرا راه دور برویم. حتی انگونه که کانت بزرگ و مدرنیت کلاسیک از آن سخن می گوید و اینکه چرا باید بهای بلوغ را پرداخت و از کودکی گذشت. یا آنگونه که هگل از آن و از«جسارت ارباب در ریسک کردن» سخن می گوید. در جستار سوم انگاه راهی و منظری برای چشیدن و تجربه ی این قدرت نو و «بینایی» نو نیز نشان داده می شود و اینکه چرا باید بهایش را با قبول کستراسیون نمادین، یعنی با قبول «کمبود و تمنامندی خویش و غیر» پرداخت، بی انکه بخواهد پندی بدهد یا جملات قصار بگوید. چون تنها تفکرات عقیم هستند که در نقش دانای کل پند و جملات قضار می گویند. در حالیکه اندیشه و دانش قدرت افرین همیشه به حالت انتقادی خندان و چکشی یا رندانه است، مناظر و راههایی نو می گشاید و می تواند «اندیشه ها و دیسکورسها را به لرزه در بیاورد»، زیرا منظری نمایان می سازد که در آن هر چه بیشتر برملا می شود که «شاه لخت است» و چرا لخت است و چرا با انکه این را همه می دانند، از رویارویی با آن در می روند و به لذت و تمتع سادومازوخیستی کهترها و بنده های وسواسی و هیستریک قناعت می کنند، به جای اینکه تن به قدرت فرزانه و رندانه ی نسل رنسانس بدهند که در زبان و فرهنگ ایرانی از جمله توسط نخستزادگانش چون متون من و امثال من نمایان شده و می شود.( تابلو کوری عصاکش کور دیگر بود که حکایت تاریخ معاصر ما نیز هست.)

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

جستار اول:

علل ساختاری و روانکاوانه ی «دانایی و زرنگی کور و سترون ما ایرانیان» و اینکه چگونه به دانایی تحول افرین دست بیابیم!

« مهم این نیست که چه می گویی، بلکه از چه جایگاهی در ساختار سخن می گویی.» لکان.

برای من این تناقض همیشه عجیب بوده است که یکایک ما ایرانیها چقدر دانش و اطلاعات داریم و یا بشکل فردی یکایک ما در حد توان خودش و شرایطش توانسته است خوب پیش برود، اما در عمل چه بشکل فردی یا جمعی «باز هم لنگ در هواییم» و ناتوان از پوست اندازی نهایی هستیم.

یعنی اگر درست بنگریم «دانش ما کم توان و عملا سترون» است. چرا اینگونه است؟

شاید تفکر مونتاژگر داریم و یا بقول بابک احمدی فیلسوف « دانشی به گستردگی یک اقیانوس و به عمق یک وجب» داریم. اما ایا این علت است یا معلول؟ . زیرا مطمئنا ناتوانی از تفکر ساختاری و تودرتو یک دلیل این «دانش فردی و جمعی کور و کم رمق یا سترون» است، اما علت اصلیش نیست. بویژه که اکثر ایرانیان خویش را خیلی باهوش و زرنگ می دانند. علت اصلی و ساختاریش را وقتی متوجه می شوی و متوجه می شویم که به معنا و اهمیت این جمله ی لکان پی ببری که می گوید:« مهم نیست که چه می گویی، مهم این است که از کجا در ساختار بحث و حول موضوع مورد تمنا سخن می گویی»، یا در چه نقشی در چالش و گفتگو ی بدور «نامه ی گمشده و محبوب گمشده ی فردی و جمعی» شرکت می کنی. مهم «جاگیری تو در ساختار تمنامندی فردی و جمعی» است و نه آنکه واقعا چه می گویی. زیرا می توانی حرفی درست هم بزنی، اما چون در ساختار بحث بدور موضوعی چون نقد ادبی یا بدور بحث دموکراسی و رنسانس کشورت در نقش «اندیشمند تراژیکی» حضور داری که کمتر کسی او را می فهمد و هر کسی با زخم خویش درگیر است، آنگاه حرفت و سخنت محکوم است که کور و سترون بشود و یا ناتوان از تولید تغییر باشد.

اینکه اگر درست به خودت و در موضوعات مورد علاقه ی فردی و جمعی بنگری، آن وقت هر جا گیر افتاده ایی و جلوتر نمی روی، به این خاطر است که «جاگیریت» و نقشت در بازی و در صحنه غلط است. یا نقش عمدتا خودشیفتگانه و خیالی یا سیاه/سفیدی است و یا نقش عمدتا کور و «ناموسی و هولناک» است، به جای اینکه قادر باشی در نقش نمادین مرتب جایت را عوض بکنی، از منظر حریف نیز به صحنه بنگری و صحنه ی چالش و تمنامندی را تعیین بکنی و نو بسازی، ذایقه و زبان و دیسکورس و رابطه ایی نو میان فرد و دیگری بیافرینی که مطابق با تحول و ضرورتهاست. زیرا بقول نیچه «هدف خوب وسایلش را نیز خوب می کند». زیرا می داند که رفتن به سوی رنسانس و دموکراسی با سلاح خشونت و زبان سیاه/سفیدی ممکن نیست و انکه اینگونه عمل بکند، ضد تمنای خویش عمل می کند و به حریف دیکتاتور کمک می رساند. چه بخواهد یا نخواهد.

اینکه آنگاه هنوز هم در صحنه ی حریف مبارزه می کنی که عاشق چالش سیاه/سفیدی است و می داند این چالش سیاه/سفیدی او را زنده نگه می دارد. ( در باب این سه نوع جاگیری و نقش در مراوده و چالش فردی و جمعی به سمینار مهم لکان در مورد داستان «نامه ی ربوده شده» از ادگار آلن پو مراجعه بکنید و یا به متونی از من در مورد این سمینار و سه جایگاه نمادین/خیالی/هولناک بدور موضوع بحث یا مورد تمنامندی فردی و جمعی)

بنابراین اگر می خواهی واقعا به «دانش قدرتمند و تحول افرین» دست بیابی، نگاه کن که در چه جایگاه و نقشی در بازی و صحنه حضور داری. آیا در صحنه و بازی و زبان و دیسکورس حریف هستی، یا قادر بوده ایی صحنه و ذایقه و زبانت را بر حریف حاکم بسازی و صحنه را بدست بگیری. زیرا اصل «صحنه و دیسکورس» است.

اینکه می خواهی سرانجام کشور و فرهنگت پوست اندازی مدرن بکند و به رنسانسش دست بیابد، پس از «جایگاه کنونی وسواسی یا هیستریکت» بیرون بیا که شکل همپیوند نقش خودشیفتگانه حریف دیکتاتور است و باعث می شود که این بازی قهرمان/ضدقهرمان، وسواسی و مالیخولیایی/ پدر جبار یا خنزرپنزری مرتب ادامه بیابد و شکل بعدیش همان جنگ برادرکُشی قومی است. زیرا ماتریکس و ساختارش همان است که «بوف کور» هدایت برملا کرده است و در تمامی ساختارهای سیاسی/فرهنگی و اجتماعی ما حاکم بوده و هست و باعث شده است که این سیستم بحران زده باوجود خنزرپنزری شدن کامل هنوز سر کار باشد و نه فقط به این خاطر که هنوز خشونت می ورزد.

اگر تو و ما «جایگاه و نقش نوین مان» را به عهده گرفته بودیم و صحنه را تعیین کرده بودیم، انگاه او و حکومت دیکتاتوری و فرهنگ دیکتاتورافرین مدتها بود که مجبور بود یا کنار برود و یا از ترس نابودی کامل راه را برای تحولات ساختاری باز بکند. زیرا تا وقتی در نقش و جایگاه امت هستی و یا در نقش و جایگاه «راوی و معترض وسواسی یا هیستریک» هستی، طرف مقابلت می تواند در نقش دیکتاتورش بماند و از خود مقاومت نشان بدهد. زیرا در صحنه ی سنتی، در صحنه و زبان او حضور داری و او را بازتولید می کنی. چه بخواهی یا نخواهی. ازینرو رولاند بارت می گوید که «نمی توانی در گلوگاه گرگ بنشینی و بخواهی گُرگ را بکُشی» وقتی به زبان و حالت او سخن می گویی و عمل می کنی و در صحنه و بازی او هستی.

زیرا تو باید «شهروند و ملت مدرن» و معترض رند و مدرن بشوی، تا حریف و رقیب دیکتاتورت هرچه بیشتر دچار گسست درونی بشود و مجبور بشود فضا را باز بکند و از ترس نابودی کامل تن به تغییراتی شهروندی بزند که حال ترا قدرتمندتر و او را وادار به عقب نشینی نهایی میکنی. زیرا سنگرهای مدنی را یکی بعد از دیگری پس گرفته ایی و ساختارها را وادار به تمنامندی و شکاندن انسدادهایش کرده ایی.

بنابراین می خواهی سرانجام بر «کوری فردی و جمعی و بر ناتوانی فردی و جمعی» چیره بشوی، پس وارد جایگاه « عارف و عاشق زمینی، خردمند شاد و مومن سبکبال» و یا با هر نامی دیگر بشو، اینکه در نقش فرد مدرن و شهروند مدرن در صحنه حاضر بشو و صحنه را اینگونه بیافرین و بخواه، تا حریفت مجبور بشود از دیکتاتور به مامور دولتی با مسئولیت محدود تبدیل بشود و یا کنار برود و جایش را به آن کسانی بدهد که این را می خواهند. یا با کمترین تلفات چنین تحول ساختاری را ممکن بسازی.

همه تحولات رادیکال فردی و جمعی از این تاویل نو و «جاگیری نو» در صحنه ی چالش بدور «موضوع مورد تمنا و بدور محبوب گمشده» چون بدور رنسانس یا دموکراسی و سکولاریسم شروع می شود. یا به شکل جاگیری نوین نقادانه بدور یک اثر هنری، تا بتوانی منظری نو بگشایی و تحول دیسکورسیو و ساختاری یا نقادانه بوجود بیاوری.

ازینرو مهم است که به جاگیری نسل رنسانس دست بیابی تا بتوانی به اندیشه و زبان و صحنه ایی جدید و با لحنی رندانه و چکشی دست بیابی و قادر به تولید صحنه ی نو باشی و حریفانت از تو بترسند یا مجبور بشوند از رویارویی با تو در بروند، زیرا می دانند امکان رویارویی با تو در این صحنه ی نو و مدرن را ندارند. اینکه بتوانی جسمی خندان و رند و نظرباز و سوژه ایی زمینی و رند و با «قلبی گرم و مغزی سرد» بشوی که قادر است صحنه و زبانی نو ایجاد بکند، زیرا او در این زبان و جهان می زیید و از این جایگاه در بازی و چالش شرکت می کند.

یا اینجاست که متوجه می شوی، چرا «دانش و شناخت واقعا قدرت افرین» است و بنابراین دانش و شناختی که قدرت افرین نیست، در واقع شبه قدرت است. زیرا دانش مثل دانش مدرن به تو امکان می دهد هستی و پدیده ها را از نو نقد و بررسی بکند، زیرا به تو اجازه ی یک «جاگیری نو در صحنه» به عنوان «سوژه ی مدرنی می دهد که می تواند دیگری را به ابژه خویش تبدیل بکند و انها را در دست بگیرد و بسنجد.». تا وقتی که توانایی این بدست گرفتن دیگری در دست و توانایی تبدیل کردن دیگری به ابژه ی خویش را نداری، پس مدرن نشده ایی و دانایی مدرنت ناقص و گرفتار است، مثل دانش اکثر دانشمندان و دانایان جهان سومی. چه برسد که بتوانی خطای این «مدرنیت کلاسیک و جاگیریش» را ببینی و بتوانی حال قادر به «جاگیری پسامدرنی» و به سان سوژه ی تمنامند و رند یا بسان جسم خندان بشوی و اینکه بتوانی با دیگری وارد گفتگوی تمنامند سوژه با سوژه بشوی و همزمان صحنه را در دست بگیری و از جوانب مختلف بسنجی و راههای نو بیابی. زیرا می دانی که همیشه راهی دیگر ممکن است.

بنابراین توجه بکن که آیا «جاگیریت و نقشت» بدور «رویا و تمنای فردی یا جمعی ات» درست است و بنابراین قادر به اندیشیدن قوی و ساختارشکن هستی و یا اینکه هنوز در صحنه ی قدیمی هستی، حتی اگر نو می اندیشی و بناچار سترون و گرفتاری و محکوم به تکرار دور باطل هستی. یا هرگاه در دور باطل یا در تفکر ضعیفی گرفتاری، بدان که جاگیریت غلط است و خودت را بدست خودت کور یا مسحور نگاهی سیاه/سفیدی کرده ایی و داری قبر خویش را می کنی.

یا سرانجام ببین که علت سترونی فردی و جمعی ما ایرانیان و ناتوانی از تحول نهایی این است که ناتوان از «اندیشیدن قوی و ساختارشکن و نمادین» هستیم. ناتوانی فکری و حسی که ناشی از ناتوانی از «جاگیری درست» و ناتوانی از تولید صحنه ی نو و مدرن چالش بدور موضوع مورد تمنا چون مدرنیت است. اینکه انها چه در عرصه ی سیاسی و چه در عرصه ی اندیشه و هنر عملا در صحنه ی قدیمی و نیمه مدرن سیاه/سفیدی و یا رجاله وار می اندیشند، حضور دارند و به این خاطر اندیشه هایشان «به گستردگی اقیانوس و با عمق یک وجب» است و یا ناتوان از بدست گرفتن موضوع مورد نقدشان و تولید منظری نو هستند و مجبورند بیشتر مونتاژ یا تالیف بکنند. اینکه به دلیل این «جاگیری غلط و ماندن در ذایقه و صحنه ی سنتی یا نیمه مدرن»، از آنرو ما ایرانیان اینقدر دانایی و اندیشه مان کور و کم قدرت است، در حینی که خیال می کنیم خیلی زرنگیم و خیلی می بینیم و مجبوریم با این همه تلاش عملا مرتب تلفات بیشتری بدهیم و کمتر بدست بیاوریم. زیرا متوجه نیستیم که نخواستیم بهای «بینایی» را بپردازیم که همان دیدن کوری و جایگاه غلط خویش است و اینکه بایستی مدرن باشی و در صحنه ی مدرن حضور بیابی تا بتوانی بر دیکتاتوری و صحنه ی سیاه/سفیدی سنتی و تمامیت خواه چیره بشوی.

باری جرات بکن که وارد صحنه و قدرت فرزانه و رندانه ی نسل رنسانس بشوی و به «جاگیری درست و قدرتمند» دست بیابی، تا بتوانی به ارزیابی همه ارزشها و به تولید ارزشها و صحنه ی نو دست بیابی و پوست اندازی نهایی را ممکن بسازی.

«زیرا مهم نیست که چه می گویی، مهم این است که از چه جایگاهی در ساختار چالش نظر می دهی و عمل می کنی و در چه نقشی».

ازینرو نیچه می گوید که «راز خوشبختی این است: یک هدف، یک آری، یک نه» و اینکه تفاوت نسل سروران و قیام کور بردگان در این است که نسل سروران با یک اری به صحنه و ذایقه ی نو شروع می کند و وارد آن می شود و بنابراین به صحنه ی کهن نه می گوید، در حالیکه نسل بردگان با یک «نه» به دشمن شروع می کند و بناچار در صحنه ی کهن می ماند و دچار کین توزی و اسارت در صحنه ی قدیمی سیاه/سفیدی می شود و محکوم به بازتولید دیکتاتوری و انسداد و تفکر کور و سترون است. همانطور که انقلاب مستضعفین ما نشان داد که با نه به مستکبرین شروع کرد، به جای اینکه با اری گفتن به دموکراسی و سکولاریسم شروع بکند و از این منظر انگاه به دیکتاتوری و شاه نه بگوید. همانطور که همه ی گروههای افراطی مثل مجاهدین و اپوزیسیون افراطی طرفدار فشار حداکثری، که با «نه» به جمهوری اسلامی شروع کرده اند، بجای اینکه ابتدا با بعله گفتن به «رنسانس و به دموکراسی و سکولاریسم»، هرچه بیشتر به شکل دشمن و رقیب شان در می ایند و حداکثر یک دیکتاتوری بدتر را بوجود می اورند یا همین حکومت را تحکیم می بخشند. چه بخواهند یا نخواهند. زیرا مهم «جاگیری» توست و نه انچه خیال می کنی و یا دوست داری که باشی.

پانویس: من پس از انتشار کتاب تحلیلی و جامع بحران مدرنیت ساختارهای سیاسی/اجتماعی/فرهنگی و فردی ایرانیان در کتاب چاپی «از بحران مدرنیت تا رقص عاشقان و عارفان زمینی» در سال ۲۰۰۶/۲۰۰۷، آنگاه شروع به تولید این صحنه و قدرت و دانش نو و به عنوان گشایشی به سوی منظر و قدرت نسل رنسانس و هزار فلاتش در کتابهای الکترونیکی و از جمله در سه کتاب اولیه بنامهای « در ستایش زندگی»، «راهی نو، سیستمی نو برای رنسانس ایرانیان» و «راز جسم خندان» کردم که در وبلاگم در لینک ذیل می توانید همه این اثار را بجز کتاب چاپی به شکل مجانی بیابید و بخوانید. باشد که این راه نو و دانش قدرتمند به شما امکان بدهد هرچه بیشتر آن بشوید که هستید، یعنی جزوی از نسل رنسانس و ذایقه ی نو و فلات و امکانی از منظر هزار فلات رنسانس و وحدت در کثرت ما نیروهای مدرن و رنسانس.

http://www.sateer.de/

جستار دوم:

به مناسبت تولد هدایت و انچه او در بوف کور به ما در مورد کوری ادیپ و خاطره ی جمعی ایرانی و دور باطلش برملا می کند!

به پاس تولد هدایت بزرگ که دیروز بود و امروز و فردا نیز خواهد بود تا انموقع که هرچه بیشتر نسل پساهدایتها و فرزندان برحقش بر صحنه حاکم بشوند. زیرا هدایت بایستی می مُرد و تا منطق مرگ اجتناب ناپذیرش را درک نکنی، با بن بست خویش و دوران و کشورت روبرو نشده ایی و اینکه چرا «بوف کور هدایت» ماتریکس و ساختار دوران معاصر ما و حتی انقلاب پنجاه و هفت و شکست اجتناب پذیرش را نمایان می سازد و اینکه چرا هر تحولی در ایران محکوم به شکست و کوری است تا انموقع که حاضر باشد بهای بینایی را بپردازد و کوری خویش را ببیند، چه بسان ادیپ ایرانی و یا بسان جامعه و فرهنگ و سیاست ایرانی. ازینرو نیز اکثر نقدهای بر بوف کور محکوم به کوری بوده اند، زیرا حاضر به دیدار با بن بست و دور باطل خویش و دورانشان نبوده اند که بوف کور برملا می سازد و ازینرو پایان بوف کور شروع دوباره ی بوف کور هست و تکرار فاجعه به شکلی نو. اینکه بوف کور هدایت از یکسو ما را با «معضل تمنامندی» انسانی و حالات تراژیک/کمدی وارش روبرو می کند و از طرف دیگر و مهمتر به بیان «معضل تمنامندی ادیپ و فرهنگ ایرانی» می پردازد و ماتریکس این بن بست را برملا می کند و اینکه چرا ما محکوم به دور باطلیم، مگر اینکه حاضر به رویارویی با «فقدان و تمنایمان» و با کوریمان باشیم. اینکه چرا دانایی و زرنگی ما عملا کور و سترون است، اینکه چرا ادیپ ما از یکسو و بوف یا نگاه جمعی ما از سوی دیگر کور است و محکوم به کوری است و کوری یکدیگر را بازتولید می کنند و در حینی که خیال می کنند خیلی زرنگند و خیلی می بینند. اما عملا حکایتشان حکایت کوری عصاکش کور دیگر است.

این تزی است که من حدود بیست سال است در مورد بوف کور مطرح کرده ام و هنوز هم از دیدار با آن در می روند و بهایش احمق نامه هایی چون نقد آجودانی بر بوف کور است که کوریش سر به آسمان می زند. به این خاطر حتی مثلا لحظه ی دست کشیدن قصاب بر لاشه ی گوسفند و لذت شهوانی سادومازوخیستی اش و اشاره ی هدایت در این صحنه به اسطوره ی « میترا و گاوکُشی» و سگ نفس کُشی در کل تاریخ گذشته و معاصر را نمی بیند و با خودباوری احمقانه می گوید که منظور هدایت از این فیگور و صحنه، نفی گوشت خواری به خاطر باور او به گیاهخواری بوده است.

بهای جرات نداشتن به دیدار و مواجه شدن دردناک و رهایی بخش با «فقدان و تمنای خویش و فرهنگت» همین است که کوری عصاکش کور دیگر می شود و در حینی که همه خیال می کنند خیلی می بینند و راز نهایی هدایت و بوف کور را کشف کرده اند. در حالیکه حتی تفسیر متفاوت من نیز منظری ساختاری به او و به زیرساختار تمنامند متن است و همزمان دری جدید می گشاید که اگر پا به درونش بگذاری انگاه راههای دیگری نیز برای دیدن بوف کور بوجود می اید که من ندیده ام یا نرفته ام.

یک نمونه ی اخری این تز و نقد من بر بوف کور این مطلب جامع ذیل است که در آن انگاه از جمله نقدهای آجودانی، نقد محمد صنعتی و نقد رضا کاظم زاده بر بوف کور را به نقد می کشم و کوریهای ساختاری هر سه را به درجات مختلف نشان می دهم. البته سوتیهای اجودانی از همه بیشتر است، نقد رضا کاظم زاده اول خوب شروع می کند اما بعد به جاده خاکی می زند و خطاهای نقادانه و روانکاوانه ی فراوانی می کند و بویژه چون نقد لکانی را خیلی کم می شناسد. این سوتیها در نقد محمد صنتعی از همه کمتر است، ولی او هم باز جرات نمی کند با ماتریکس بن بست و با هشداری روبرو بشود که بوف کور هدایت بر ما اشکار می کند تا با فاجعه ی فردی و جمعی مان روبرو بشویم. اینکه چرا اکثر یکایک ما و یکایک گروهها با همه ادعاهایشان در تاریخ معاصر در نهایت مجبور بوده و هستند که از راوی مالیخولیایی با قتل زنانگی و اندیشه و دیالوگ به پیرمرد خنزرپنزری تبدیل بشوند که خنده ی خشکی دارد که از درون یک میان تهی می اید. اینکه پیرمرد خنزرپنزری و راوی اینده و گذشته یکدیگر هستند و هر دو با لکاته در یک مثلث ادیپالی و در یک جدال نارسیسیک گرفتارند که در نهایت مرتب قتلی نو و تکرار دیکتاتوری و انسداد و سترونی را موجب می شود. مگر اینکه تن به دیدار با بوف کور و بن بست فردی و جمعی بدهی و همزمان از اخرین بن بست هدایت و فروغ و امثالهم رد بشوی و به نسل رنسانس و به نسل پساهدایتی و پسافروغی تبدیل بشوی، به منظر و جهان و ذایقه ی چندوجهی، تمنامند و رندانه ی نسل رنسانس وارد بشوی. اینکه چرا بوف کور هدایت هنوز هم «نامه ی گمشده ی» فرهنگ و زبان ما و نمادی از «متون حذف شده ایی» است که تا با او دیدار تمنامند و نقادانه نکنی و با بن بست فردی و جمعی ات روبرو نشوی، مجبوری دور باطل را تکرار بکنی. پس لااقل به چنین نقدهای متفاوتی تن بده و سپس بوف کور را از نو بخوان و متفاوت بخوان و این بار با لحن و آهنگی تراژیک/کمدی، یا پارودیک و با خنده ی کارناوالی. تا بتوانی با بینایی قدرتمند و با دانش قدرت افرین دمی روبرو بشوی و آنچه حق توست و باید بدست بیاوری. بشرطی که بهایش را بپردازی. لینک نقد جامع و اخیر من بر نقدهای عمدتا کور بر بوف کور:
«روانکاوی کوری ساختاری نقادان بوف کور! یا چرا نقادان به کوری بوف دچار می شوند!»

جستار سوم:

برای اینکه بتوانی با نگارش و اندیشه خوانشی نو بیافرینی و جهانی نو!

برای اینکه بتوانی با نگارش و اندیشه و رفتارت جهان را به اغوا و رقص در اوری و نو بسازی!

درباره ی چیزها و موضوعات ننویس، بلکه بگذار موضوعات با کلام تو نوشته بشوند و تو و خواننده ات وارد جهان و منظری نو و بینامتنی یا چندوجهی بشوید که زنده است و راههای نو ایجاد می کند، همینکه جرات بکنی پا در آن راهها بگذاری و از این مسیر زنده و نو می شوی و دگردیسی می یابی. همیشه یک تحول دوطرفه یا در واقع سه طرفه است. چون صحنه نیز تغییر می کند.

تفاوتی میان نگارش قدیمی با نگارش جدید که لکان در این گزاره ی معروفش بخوبی آن را نمایان می سازد:« اینکه کلمات یا شور زندگی را در خویش حمل می کنند یا زندگی را بدوش می کشند.» اینکه کلمات و واژه ها یا شور زندگی را در خویش حمل می کنند و آن را چندوجهی و ملتهب و همراه با ابهام و ایهامی تحول افرین می کنند و یا کلمات زندگی را چون تابوتی بر دوش حمل می کنند و سخنانشان فقط ارجاعی به یکدیگر است و بی امکان تولید چیزی نو و استعاره ایی نو. ازینرو لکان می خواهد که ما به «زبان و سخنگویی تمنامند و مملو» دست بیابیم که همیشه ملتهب و چندنحوی و رندانه است. یا تفاوت میان این نگارش کهن و نگارش جدید را می توان به کمک این جمله ی نیچه درک و لمس کرد، وقتی در «چنین گفت زرتشت» می گوید:« شما وقتی می خواهید عروج بکنید، به بالا می نگرید، اما من به پایین می نگرم، چون همان لحظه عروج کرده ام.». زیرا مرز جهان تو مرز زبان توست و تو مرز جهان خویشی، همانطور که لودویگ ویتگنشتاین می گوید. پس مرزت و جهان زبانمندت را گسترش بده و کاری بکن که زبان و تنانگی قدرتمند و قدرت افرین بشود. بدینوسیله که تن به تمنامندی می دهی. زیرا تمنامندهی همان تاویل افرینی است. همانطور که لکان می گوید.

تا بتوانی ساحر و ساحره ی رندی بشوی که می داند با نوشتن می افریند و افریده می شود. زیرا همه ی هستی یک زبان و داستان است. زبان و داستانی تودرتو و چندوجهی یا هزارمنظر و چندرگه و همزمان با رندی و خنده و سبکبالی. همانطور که در هر راه و گامش نیز خطراتی وجود دارد و اینکه اسیر تصویر و کلامی از خویش و دیگران بشوی و نگاه مدوزایی سنگ یا سخن دیگری طلسمت بکند. اینکه به یاد بیاوری که «در اغاز کلمه بود و کلمه همان خدا بود.» تا بتوانی حال بسان خدای زمینی و رند و نظرباز بنویسی و بیافرینی و افریده بشوی و بدانی که هر تمنا و تاویلت بهایی دارد که بر تن و روح تو و روابط و جهانت نوشته می شود و یا انها را قوی می کند و یا محکوم به دور باطل و ضعیف شدن هرچه بیشتر می کند. محکومت می کند که به لکنت زبان و بی زبانی بیافتی و «گلوم» در فیلم «ارباب حلقه ها» بشوی. زیرا مرز جهان تو مرز زبان توست و تو مرز جهان خویش هستی، بر مرز نشسته ایی و یا جهانت را بزرگتر و چندوجهی می سازی و یا او را کوجکتر و مسدودتر می سازی، بسته به اینکه چقدر حاضری تمنامند باشی و تن به رویاها و فقدانهای خویش و دیگری بدهی و چقدر توانایی که به زبان و تنی تمنامند و راهگشا و چندوجهی دست بیابی. زیرا همانطور که لکان می گوید:« تمنامندی یا دزیر همان تاویل افرین و خوانش افرینی» است. همانطور که وقتی من این استاتوس را نوشتم و منتشر کردم، دیگر جهان و صحنه ی من مثل قبل از آن نیست. چون من در این صحنه و ذایقه ی نو حضور دارم و با امکانات و خطرات نوینش و با رندی و بازیگوشی و اغواهایش در رابطه ی من با خویش و یا من با خواننده و دیگری و غیر. اینکه در پایان متن من یک «داریوش نو» هستم و امکانی نو از خویش.

شما باید یاد بگیرید که اینگونه بنویسید و بچشید و بیافرینید تا کلماتتان تحول ایجاد بکند و در خویش شور زندگی را حمل بکنند، بجای اینکه زندگی را چون تابوت بر دوش کلمات خویش حمل بکنند و عملا بی ثمر و چون جرقه ایی کور یا کم سو حضور بیابند.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)