جستاری در مورد خودکُشی های اخیر!

یا فریادی خشمگین و رسا بجای مرثیه خوانی، تا انسدادها بشکند و راهها باز بشود!

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

چقدر وحشتناک است که ادمهایی توانا و قادر به تولید اندیشه و سخنان نو به خاطر شرایط هولناک و مسدود و مسموم داخل کشور خودکشی می کنند. هر خودکشی دردناک است و نمی توان خودکشی یکی را از خودکشی دیگری کم اهمیت تر دانست. هر کدام دردی است که در خویش دارای «جیغ صامت و وحشتناک» از جنس نقاشی ادوارد مونخ است. جیغ صامتی که بقول لکان یک «اسم دال» است. به حقیقتی هولناک و مهم اشاره می کند. یا در نمونه ی خودکُشی های اخیر و قبلی کشور ما به شرایط و دورانی اشاره می کند که مسدود شده است و راههای رابطه و نفس کشیدن بسته شده است. وضعیت بشکل دردناکی مسخره و کلاف سردرگم شده است. زیرا از یک طرف سیستم کهنه چنان خنزرپنزری شده است که از پس هیچکاری بر نمی اید و فقط به فکر کنار نرفتن و حفظ قدرت تحلیل رونده به هر شیوه و با هر دروغ و خشونت و نمایشی است. اما از طرف دیگر عنصر نو ناتوان از تحول دیسکورسها و جایگزینی بخاطر ضعفهای خویش و موانع بزرگ داخلی یا خارجی است. اینکه به نسل رنسانس تبدیل نشده اند و یا نگذاشته اند که به نسل رنسانس از طریق تولید گفتگو و لوله های ارتباطی تبدیل بشوند. تا بسان قدرتهای مختلف نسل رنسانس و به سان یاران یکدیگر قادر باشند در شرایط سخت پشت هم باشند و به یکدیگر شور زندگی و قدرت عبور از دوران سخت را انتقال بدهند و اسیر تنهایی و انسداد و حقیقت بدون امید و خطرناکش نشوند. اسیر سوراخ سیاه بدون پایانش نشوند. (عکسی از هاله لاجوردی استاد اخراجی دانشگاه و زن اندیشمند ایرانی که اخیرا خودکُشی کرد)،

سالها پیش که دو نوجوان دختر با هم از روی پلی به پایین پریدند، در این متن و جستار با تیتر «وقتی خودکُشی در ایران نوجوان، شنگول و هولناک می شود» به معضل و علایم جدید خودکشی در ایران اشاره کردم و چرا خودکشی هر روز در ایران جوانتر می شود، و اینکه حکایت از گسستی همه جانبه و انسدادی عمیق می کند و تولید «سوراخ سیاهی» که حال مرتب ادمها را و بخصوص از نسل جوان و جوانتر را می بلعد، چون در برابر خویش امکان تحول و شادی نمی بینند و بن بست خسته شان کرده است، آنها را «از پا انداخته است.». خودکشی ازینرو در معنای روانکاوی یک «اکت روانکاوی» یک عمل روانکاوانه برای تغییر شرایط است اما به شیوه ی دردناک و هولناک و بی انکه واقعا شرایط و دیسکورسها را تغییر بدهد. یعنی به این وسیله که فرد عاشق و تمنامند به شرایط بد و به بن بست پشت می کند و می گوید ببین که تو را نمی خواهم، تو جهان من نیستی و می خواهد در اغوش مرگ به وصال با رویایش برسد. همانطور که در حالت مرگ بظاهر خندان این نوجوانان انگاه با خنده ی هولناک «جوکر» و پوچ شدن همه چیز روبرو می شویم. (عکسی از سمانه مرادیانی، زن شاعر و مترجم جوان و خوب ایرانی که چند سال پیش خودکشی کرد.)

یکی دو سال قبل از آن و وقتی سمانه مرادیانی، زن روشنفکر و نویسنده ی جوان ایرانی خودکُشی کرد، قبل از خودکُشی اش اسم صحفه ی فیس بوکیش را که با تیتر کتاب مارسل پروست مزین شده بود و «در جستجوی زمان از دست رفته» نامیده شده بود، با برداشتن واژه ی «جستجو» به «زمان از دست رفته» تبدیل کرد. چندروز بعد هم خودکشی کرد. همین برداشتن هولناک و دردناک واژه ی «جستجو» و نگه داشتن « زمان از دست رفته» ایی که دیگر برنمی گردد، راز عاشقانه و تمنامند خودکشی او و این خودکشیهای فردی و جمعی را برملا می سازد و اینکه چرا مرتب جوانتر می شوند و یا اینکه چرا حال زنان اندیشمند و توانایی چون هاله لاجوردی، شیده لالمی و دیگران به خودکشی دست می زنند، یا به خودکشی و مرگ خودخواسته پناه می برند. ( در این مورد به این متن من با تیتر «چرا سمانه و هر انسانی دوبار می میرد» مراجعه بکنید.)

زیرا انها حس می کنند که «جستجو بیهوده است.» و اینکه آنچه می جستند «برای همیشه از دست رفته است.». اینکه خسته و از پا افتاده اند و «حقیقت شان بدون امید و حقیقت بُن بست گونه شده است.» زیرا از یکطرف انسداد هولناک و خنزرپنزری حاکم را حس و لمس می کنند و در همه جا خنده ی هولناک «جوکر» را می شنوند که حکایت از رشد کویر و هیچی می کند، بی انکه چیزی نو بتواند جای این سیستم پوسیده را بگیرد که عملا به بادی بند است. همانطور که حجابش به بادی بند است. خنده ی هولناک جوکر که لکان به آن «خنده ی امر واقع» می گفت و وقتی هیچی و کویر بطور گسترده رشد می یابد و تبدیل به سوراخی سیاه می شود که شروع به بلعیدن عاشقان و تمنامندان در بن بست فردی و جمعی می کند. زیرا تمامی آنهایی که خودکشی کرده اند یا خواهند کرد، همه عاشق زندگی و خنده و حرکت و اندیشه بودند و می دانستند که زندگی این سرزندگی و شادی و شرارت و چالش و مخاطره کردن و جستجو را می طلبد. اما از بس جستجو کرده بودند و نیافته بودند، – و از بس بن بست کنونی هولناک و خنزرپنزری و مسخره شده است که گویی زندگی به همه ی ما و به حماقت ما و دوران ما می خندد ـ، انگاه چنین عاشقانی خسته از جستجو و چون راهی و امیدی نمی یابند، در سکوت خویش از پا می افتند و می روند، بی انکه اعلام خستگی بکنند و بروند و با صدای رسا بگویند که «زمان ما از دست رفته است»، بی انکه اصلا آمده باشند. انها با «جیغ صامت و هولناک خودکشی شان»، با اشکار شدن «ناگهانی فقدانشان» این حقایق هولناک و مهم را بیان می کنند و اینکه چرا فقدانی بزرگ چون سوراخی سیاه در حال بلعیدن همه چیز است. زیرا انسداد و دور باطل به دگردیسی و تحول دورانی رنسانس و مدرنیت نو تحول و تغییر نمی یابد. همانطور که انها در بن بست و تنهایی و انگاه که هرچه بیشتر در لاک خویش فرو رفته اند و زخم پذیر شده اند، گرفتار «حقیقت بدون امید» انسان وسواسی و از جنس هاملت می شوند و خیال می کنند که واقعا هیچ راهی نیست و یا دستی نمی یابند که دست انها را در این شرایط سخت بگیرد. زیرا بقیه هم گرفتار و لنگ در هوایند. ( عکسی از شیده لالمی زن خبرنگار ایرانی که چندی پیش خودکُشی کرد.)

باید این وضعیت هولناک و همزمان مضحک را دید و انگاه حاضر شد راه عبور از آن را و بهایش را نیز قبول کرد و اینکه چرا ما بایستی به نسل رنسانس تبدیل بشویم و اینگونه به هم پیوند تنانه/روحی و بینامتنی و ساختاری بخوریم و به «یاران» یکدیگر تبدیل بشویم، به جای اینکه هر کدام «تکه تکه » در جایی گیر افتاده باشیم و درگیر با خویش و دنیا و اسیر در یک مونولوگ درونی باشیم و در نهایت به درون «سوراخ سیاه» خودکشی بپریم و یا اسیر یک مرگ تدریجی و روزرمره بشویم.

نباید این خودکشیها را تبدیل به مرثیه خوانی و آه و ناله ی معمولی و همیشگی از شرایط بد کرد، بلکه بایستی جرات کرد با انها مواجه شد و معانی و حقایق مختلف فردی و جمعی و دیسکورسیو یا سیاسی و اجتماعیش را بیان و فریاد زد. نباید به یاد این افتاد که چه ادم خوبی بود و حیف که مُرد و اینکه در کنارش فحشی نیز به سیستم بدهیم، بلکه باید این خودکشیهای هولناک را تبدیل به «جیغ صامت مونخی» کرد که رساتر از هر فریادی است و یا باید ان را تبدیل به فریاد ساختارشکن و از «درد وجود» اثری چون فرانسیس بیکن کرد. وقتی که او مثل تصویر ذیل «لحظه ی به صلیب کشیده شدن انسان تمنامند» را به شکلی نو نشان می دهد و اینکه گویی تمنای تحقق نیافته اش است که او را به صلیب می کشد و کاری می کند که «درد وجود» لکانی از سراپای تنش بیرون بزند. یا فیگورهایش مثل عکس ذیل مانند این است که گویی انگشتی سرباز می کند و تمامی درد وجودش را تبدیل به فریادی می کند و جهان را به لرزه و اندیشه وامی دارد. یا جسمی تمنامند و عاشق از ته دل فریاد و زجه می زند و زجر می کشد.

باید این خودکُشیها و خودکشیهای بعدی را با اشکی خشمگین و رسا بیان کرد و همزمان از یاد نبُرد که ما نیروهای مدرن باید هرچه بیشتر به هم پیوند تنانه و بینامتنی بخوریم، قدر یکدیگر را بدانیم، پشت هم باشیم، تا از این دوران گذار به تحول نو دست بیابیم. زیرا هر تحولی یک «تریلوژی» است و ساختار و مراحل سه گانه ایی دارد تا سرانجام جوجه اردک زشت به قوهای زیبا تبدیل بشود. یا در این مسیر گذار گاه فقط کافی است که نگاهی محبت امیز به هم بکنیم، تا به یکدیگر شور و پشتیبانی متقابل بدهیم و به یاد یکدیگر بیاندازیم که « زمان از دست رفته باید از دست برود» تا بتواند جایش را به زمانهای نو و روایات نو بدهد و اینکه هیچ بُن بستی نیست که تماما بن بست باشد. زیرا بُن بستی نمادین است و هرچه نمادین است، همیشه چندوجهی و ملتهب و تمنامند است و می خواهد بن بست را بشکند و دوباره جاری و خندان بشود. ازینرو «جستجوی زمان از دست رفته» ی مارسل پروست در جلد اخرش به «زمان بازیافته» تبدیل می شود. ازینرو ما بایستی هرچه بیشتر به نسل رنسانس و در پیوند متقابل با یکدیگر تبدیل بشویم و این گُسستها را به هزار راه و امکان تحول تبدیل بکنیم. زیرا حتی هر «سوراخ سیاهی» هم در خویش جهانها و اونیورسومهای جدیدی دارد و یا می تواند بوجود بیاورد. بشرطی که قادر باشی «خورشید سیاه افسردگی و مالیخولیا» را تبدیل به فریاد خندان و رسایی تبدیل بکنی که بن بست را برملا می کند و راههای نو برای تحول و عشق ورزی و ساختارهای نو می افریند و دست در دست همراهان و یاران عاشق و متفاوت دیگر می گذارد و به «یاران هم و برگزیدگان نسل رنسانس» و به «وحدت در کثرتشان» تبدیل می شوند.

من بشخصه «هاله لاجوردی» را نمی شناختم و از استاتوس فیس بوکی دوست عزیز «امین بزرگیان» از این موضوع خبردارد شدم و متن من در واقع به متن او در این زمینه پیوند می خورد و جوانب مختلفی از این خودکشیها را بیان و مطرح می کنند. یا از طریق استاتوس دوست دیگری از مرگ «شیده لالمی» زن جوان و خبرنگار ایرانی باخبر شدم. امین عزیز نیز مطلبی در موردش نوشته بود. همانطور که دهها یا صدها جوان و نوجوان ایرانی ماهانه یا سالانه در ایران خودکشی می کنند، بی انکه کسی واقعا از انها خبردار بشود، اما دلم می گیرد، خشمگین می شود، وقتی می بینم که اینها چه به سادگی می میرند، تلف می شوند، بدون انکه امکان این را بیابند که راه را بیشتر بروند و سرزمینهای زیبای پشت کویر را هم ببیند و امکانات نوینی را که همزمان طبیعتا خطرات و معضلات خویش را دارد. اینکه خشمگینم از سرزمینم که در آن بقول شاملو «مزد گورکن از جان ادمی بیشتر است.».

یا «این از پا افتادگان» بتوانند با کمک لمس شرایط بازتر و از مسیر گفتگوهای بالغانه یا روانکاوانه یاد بگیرند که «چرا حقیقت بی امید بشخصه دروغی دارد زیرا دچار همان مطلق گرایی است که در بن بست می بیند. زیرا یکایک ما جستجوگران این «از پا افتادنها» را چشیده یا می چشیم. بقول نیچه در ما «اینده و گذشته و حال با هم در جنگند، پس چه عجب که می شکنیم.». اما این جدال درونی و برونی تمنامند است و می خواهد به تحولی نو و پوست اندازی نو و به تاویل و نیمروزی نو دست بیابد و وقتی این را نمی بیند، آنگاه به جان خویش می افتد. زیرا زندگی یا جلو می رود و تکثیر می یابد و یا عقب می رود، در خود فرو می رود و می میرد. یعنی یکایک ما در دیدار با «از پاافتادگی» باید قادر به دیدن خطری نیز بشویم که متوجه مان هست. اینکه فرد «از پاافتاده یا افسرده» متوجه نیست که بن بست دچار بن بستش کرده است، سر جایش میخکوبش کرده است و نمی گذارد جایش را تغییر بدهد و از مناظر دیگر به صحنه بنگرد و راههای نو بیابد. زیرا این مشکل اصلی و محوری در برخورد با بن بست فردی و جمعی استو نه انکه بدروغ بخواهیم به خودمان بگوییم که زندگی مثبت است و همه چیز سیاه نیست، بلکه اینکه حاضر به رویارویی با سیاهی و بن بست باشی و همزمان ببینی که چگونه این سیاهی یک «سیاهیدن ملتهب و چندنحوی» است و می خواهد به سرزمینهای نو و رنگارنگ برود و اینکه بُن بست نیز بشخصه بن بست در بن بستی است که می خواهد راهی به همزادش و راهها و امکانات نو بیابد. زیرا بُن بست نمادین و تمنامند و بناچار دچار حالت چندوجهی و با ایهام و تعلیق است.

بی انکه بخواهیم خودکُشی را یک خطا و نشان ناتوانی بدانیم. زیرا خیلی جرات می خواهد که حاضر به دیدن شکست و بن بستت باشی و یا حاضر باشی خودکشی بکنی. فقط چنین جانهای شیفته ایی بایستی با کمک شرایط بازتر و لمس تحولات نوین جمعی و اجتماعی، با کمک یاران خوب و با کمک گفتگو با روانکاوان قوی به این قدرت دست می یافتند که بدانند چرا «حقیقت به قول باختین دارای ذاتی خندان» است و به این خاطر حقیقت رهایی بخش است. زیرا راه می بیند و راه می گشاید و انسدادها را می شکند .پس «حقیقت بی امید» یک انسان وسواسی و هاملت وار یا «بسته شدن راه تمنامندی» انسان دچار افسردگی، حکایت از گرفتاری در نگاهی مطلق گرا و سیاه/سفیدی می کند. همان نگاه مطلق گرایی که حکومتش باعث انسداد همه جانبه ی سیاسی/اجتماعی و فرهنگی شده است. اینکه بایستی بر انسداد درون نیز چیره شد تا بتوانی بر انسداد بیرون چیره بشوی و بالعکس. زیرا اینها دو روی یک سکه و یک نوار مویبیوس هستند. زیرا درون و برون یکی است.

و ما حضور این «منطق هولناک» را در همه سطوح و فاجعه های فردی و جمعی می بینیم. در انسداد و تحریم تا حد گرسنگی و مرگ یک کشور و مردمش می بینیم. در زدن هواپیمای خودی توسط پدافند باصطلاح خودی می بینیم. در رشد حالات سادومازوخیستی و رشد خشونت و دروغ در همه سطوح می بینیم، در رشد تصادفها و فجایع خانوادگی و زناشویی و اقتصادی و در رشد دزدی و دروغ در همه سطوح می بینیم. زیرا جامعه یک «ساختار باز» است و همه ساختارهایش در پیوند تنگاتنگ با یکدیگرند و مثل حالت یک «دومینو افکت» بحران یکی به بحران دیگری تبدیل می شود. زیرا تحول نیز بایستی همه جانبه و در همه سطوح و بدرجات مختلف رخ بدهد- ازینرو مثل تیتر بخش سوم و نهایی فیلم «ماتریکس» هر انقلابی فقط می تواند به حالت «انقلابات» همپیوند در ساختارهای همپیوند رخ بدهد و بشرطی که از میل خویش کُشی و دیگرکُشی، از میل و تمتع بیمارگونه ی «پدرکُشی و فرزندکُشی» و دور باطلش عبور کرده باشد. یا ما حضور این «منطق و حقیقت هولناک نهفته در خودکُشی افراد مدرن و عاشق درون کشور را» به شکل معکوس و همپیوند در حالت «رشد مرگ زودرس» تبعیدیان و مهاجران ایرانی خارج از کشور و بویژه در میان فعالان مدنی و یا هنرمندان و اندیشمندان ایرانی خارج از کشور می بینیم. همانطور که یکایک ما خارج از کشوریها دقیقا می داند که موضوع چیست و بارها با این افسردگیها و میل خودکُشی و یا با چندپارگی خویش درگیر بوده یا هستیم. حتی نسلهایی که دهها سال است اینجا چون ما می زیند و در جامعه ی دومشان جا افتاده اند. اما با این حال هنوز لنگ در هوایند. زیرا در هوا و فضایی نفس نمی کشند که به آن احتیاج دارند. زیرا تبعید و مهاجرت اجباری چون «اکسودوس و خروجی است» که به «سرزمین موعود» نمی رسد و ادمی همیشه در راه است. گرفتار «بزرگراه گمشده» دیوید لینچ و چندپارگی آن است. مگر انکه بتواند هرچه بیشتر از چندپارگی به چندلایگی «مهاجر چندفرهنگی» دست بیابد و اینگونه هم جزوی از نسل رنسانس درون کشورش باشد و به سرنوشتش عمل بکند و هم جزوی از تحول مهم در جهان مدرن و حرکت از «اینتگراسیون و ادغام» به سوی «اینکلوزیون و همگرایی و چندصدایی» بشود. یعنی به «غریبه آشنایی» تبدیل بشود که قادر است برای هر دو جهانش جذاب و نو باشد و همزمان انها را به شکلی نو و تودرتو به هم پیوند بزند و موتاتسیونهای نو بوجود بیاورد. برای اینکار بایستی همزمان پیوندی نو بسان نسل رنسانس و یا نسل مهاجران چندفرهنگی میان این تبعیدیان و مهاجران بوجود بیاید که بوجود نیامده است و به این خاطر عمدتا گرفتار و لنگ در هوایند. یا یکایک ما چنین دوره هایی را می چشیم. شرایط و امکانات باز خارج از کشور راهی بوجود می اورد تا نسلهای مختلف مهاجر درگیر امکانات نو بشوند و کمتر به خودکُشی بیاندیشند، اما از طرف دیگر در جستجوی یافتن «خانه و کاشانه ی نو» گرفتار و در حالت خراباتی می مانند و چندپاره و اسیر میان دو فرهنگ غریبه ی گذشته و حال، اسیر ناهم زمانی و ناهم مکانی، هرچه بیشتر فرسوده و داغان می شوند و زود می میرند. پس چه عجب که میزان مرگهای زودرس یا گاه خودکَشی هایی پنهان در میان ایرانیان مقیم خارج در حال رشد است. فقط در این چند سال اخیر چه میزان افراد خوب و قوی از میان ما و خیلی زودتر از موعد رفته اند. کافیست به یاد نامهایی و دوستانی چون «شهروز رشید»، «فرهنگ کسرایی»، «سهراب رحیمی»، «ناصر یوسفی»، «علی عجمی» و غیره بیافتیم.

دفترهای دوکا و رنج شریف «شهروز رشید»، یا راز مرگهای زودرس خارج از کشور!

نکته ی جالب و دردناک این است که دقیقا این «شهروز رشید» است که در کتاب آخرش به نام «دفترهای دوکا، پاره ی نخست» به بیان این چندپارگی و در راه بودن همیشگی انسان مهاجر و تبعیدی می پردازد و متاسفانه نمی تواند پاره ی بعدیش را بنویسد. دوکا به معنای درد و رنج است و شهروز رشید می خواهد درد مهاجرت و ناممکنی رسیدن به «خانه ی نو» را به کمک «درد شریف و بیان آن» ترمیم بخشد. روشی در نهایت تراژیک و قهرمانانه که نمی تواند به او و به موجود تبعیدیی یا به مهاجر آن خانه و کاشانه ی نوین و چندوجهی یا چندفرهنگی را بدهد که خانه ی نوین او و قدرت جدید او می تواند باشد. اما او و یکایک ما هنوز نتوانسته ایم به خوبی به این جهان نو دست بیابیم، نه تنها برای اینکه دست یابی به او سخت است و شرایط ما ناجور است، بلکه برای اینکه هر جستجویی همیشه جستجوی جمعی و نسل گونه است و وقتی ارتباط میان نسل جستجوگر و گفتگوی میان نسلها بوجود نیاید و جستجوگران به «همراهان یکدیگر» و حاملان ذایقه و قدرت نو تبدیل نشوند، آنگاه یکایکشان در جنگی فردی و سنگین و در مونولوگی گرفتار می شوند ، یا آخر عمدتا محکوم به شکست و فروشکستن هستند. به جای اینکه فلاتی متفاوت به منظر رنسانس و جهان و قدرت مهاجر چندوجهی بشوند. به جای اینکه «وحدت در کثرتی نو» و یا در حالت قویتر به «کثرت در وحدتی نو و چندصدایی» تبدیل بشوند. (عکسی از شهروز رشید)

بقول «شهروز رشید» انسان ایرانی یا در جمع زیسته است و به سان جمع «گُر گرفته است» و بدنبال هدفی جمعی دویده است و یا وقتی مثل نسل بعد از انقلاب و مثل تبعیدیان با شکست این اتوپیای جمعی و راز هولناکش روبرو می شود، آنگاه «تکه تکه» می شود و درونا یخ می زند. یا به زبان دیگر اگر امروز می گفت که «همه با هم و تحت نام و ایده ایی واحد»، فردا «همه ضد هم» می شوند، زیرا انها نیز و یکایک ما نیز در خویش رگه های سیاه/سفیدی را داریم که قربانی حکومتش هستیم. زیرا بقول برشت در کتاب «گالیله»: چگونه می تواند در خانه ی ماهیگیر بزرگ شد و ماهی نخورده باشی.

شاید در میان روشنفکران ایرانی از محدود کسانی که خویش را در اثری بطور مشخص با این «امر و کابوس هولناک» روبرو کرد و حاضر به دیدن گرفتاری فردی و جمعی در «مغاکی سیاه» و هزاردالان شد که تاریخ معاصر ما و سرنوشت معاصر ما نام دارد، در واقع این هنرمند و روشنفکر فقید «شهروز رشید» و کتاب اخرش «دفترهای دوکا، پاره ی نخست» است. در جستارهای این اثر او صادقانه و هنرمندانه به برملا کردن گوناگون این زخم زق زق زن و این مغاک زدگی مشترک دست می زند. او در این کتاب گویی می داند که بزودی می میرد و در حال دیدار با مرگ، با بن بست و مغاک سیاه، با امر هولناک و با تاریخ کابوس وار معاصر فردی و جمعی است. همزمان به دیدار مغاک و کابوس در زندگی و در تاریخ و هنر و فیگورهای مختلفش از هاملت تا ساعدی و عیره نیره تا مکانهاها و زمانهاهای غیره می رود و به متون و رویدادهای فراوانی نقب می زند. راه او در دیدار با این «امر هولناک و کابوس جمعی» این است که به دروغ شفای نهایی پی می برد و می داند رسیدن به خانه و کاشانه ایی ممکن نیست. بنابراین بقول خودش (ص ۸۳) بدنبال یافتن جانشنین و دروغ و مُسکنی بجای «کمبود بزرگ و غیاب بزرگ» نیست. او می خواهد در زندگی و در متن این مغاک و بن بست را بزیید .« اینکه دست بر محل جراحت بگذارد، او را نشان دهد و اینگونه به سرچشمه ی درد منتشر برسد و او را بنویسد». برای او «دوکا، رنج شریف» است. « هر تلاشی دیگری برای او در حکم گریز از آن ظلمت ساطع است. ظلمت در حال انتشار». او حال می خواهد از یکسو چون «خضر» تن به این «رنج شریف» بدهد و به هیچ دروغی دیگر تن ندهد و همزمان این مغاک سیاه را بنویسد و شاید تا انتهایش برود. اما موضوع این است که ایم مغاک سیاه و زبانمند و چندنقبی است و انتهایی ندارد. او می خواهد به ظلمات روح برود و از افسردگی و هیچی اش فرار نکند، تن به غم دانایی و بن بست بدهد و از طرف دیگر او را به زبان و تاویلهای نو و رنگها و راههای نو بیان بکند. اینگونه است که او در اثرش با نویسندگان فراوان معاصر و قدیمی از شکسپیر تا ساعدی، هدایت و پروست و غیره ملاقات می کند. اما «رگه ی اصلی» دیدارش با مغاک در نهایت به یک راوی حالت افسرده و گرفتار مغاک است که می خواهد چشم در چشم مغاک سیاه بدوزد، او را بزیید و بنویسد، به سرچشمه اش دست بیابد و بیانش بکند. اما مرتب بنا به ذات «تمنامند و نمادین» مغاک و هر حالت انسانی وارد جلوه ها و فراگمنتها و اره های نوینش می شود و فقط عمرش مهلت می دهد پاره ی نخستش را بنویسد. او مثل «ادیپی است که با دیدن کوری خویش و دیگران بینا می شود» اما مثل ادیپ فقط با کورکردن خویش، با زیستن دردناک و آواره در مغاک و هیچی زندگی می تواند بینا بشود. یک ادیپ و دانای افسرده می ماند. زندگی برایش در نهایت با تمام عشقش به زندگی از جهاتی باری گران و تلاشی بی ثمر یا کم ثمر می ماند. ازینرو جستارهای «دفتر دوکای» او بیشتر «مرثیه نامه» یک عاشق در هجران «بوسه ایی ناممکن» و یک «دانای غریب» است که حال صادقانه جهان و بحران و بن بست فردی و جمعی را از منظر و تجربه ی خویش نمایان می سازد. بحران جهان، زبان و هنر و فرد ایرانی که بقول او یا می تواند عاشق و یکپارچه مثل دوران انقلاب در «گُرگرفتگی» بزیید و یا سپس مثل حال در «یخ زدگی جمعی» و به شکل «تکه تکه شدگی» بزیید. می تواند عمدتا افراط/تفریطی زیست بکند. در این جهان ایرانی، بقول او در جستار «چهل و یک»، ما ترسمان از خودمان است. ترسمان « از برملا شدن، از دیده شدن چهره ی پنهان مانده و درزگرفته شده ی خویش است. به این خاطر از به سر بردن با خود هول و هراس ایجاد می شود.». در تلاش صادقانه، هنرمندانه و در « رنج شریف» او برای آفرینش جستارها و روایات مختلف و همپیوند این بن بست فردی و جمعی، اما «غریبگی و افسردگی و بن بست» بنیادین هنرمندی نمایان است که مثل ساعدی از مردم و بستر زبانیش به شکل تراوماتیک بیرون انداخته شده است. این غریبگی و بن بست در مغاکی سیاه در لحن افسرده ی متن، در نگاه عاشقانه یاس امیزش به زندگی و به تاریخ کاملا اشکار و نمایان است. به زبان راوی متنش در جستار چهل و دو «تنها کنش است که این گره کور را از هم می درد… برای این کار باید اسکندر بود. اما من سرانجام کار اسکندر را می دانم، چه انگیزه ایی برای کنش سلحشورانه می توانم داشته باشم؟ به خواندنش بسنده می کنم. سرانجامش را زیر لب زمزمه می کنم: قیصر بزرگ مرد و به خاک مبدل شد.» او حال راوی صادق و چندوجهی این مغاک و غریبگی و بن بست فردی و جمعی در این کتاب می شود و می گوید:« کلمات اند که بر من می بارند. کلمات اند که از من ساطع می شوند. پس جسم من کلمه گردیده و میان شما ساکن شده است.». (عکسی از فرهنگ کسرایی هنرمند و شاعر خوب ایرانی و دوست عزیز از فرانکفورت که چندی پیش فوت کرد. البته در مرگ زودرس او نیز بیماری طولانی کلیه نیز تاثیرگذار بود. اما اگر امکان بیان وسیع هنر و شعرش را می یافت و مخاطبانش را بیشتر می یافت، حتما بیشتر زنده می ماند.)

در واقع او می خواهد مثل جستار «دوازده» از کتابش در مورد مارسل پروست، بتواند مثل مارسل کودک بدور «بوسه ی غایب مادر و عشقش» حال دنیایی از بوسه ها و تاویلها و حالات مختلف از بوسه ی غایب بیافریند، اما زبان و کلامش بخوبی راهی به جهان و زبان متفاوت و چندنحوی از جنس مارسل پروست نمی یابد، زیرا او به راز و قدرت« زمان از دست رفته ایی» که حال «دوباره بازیافته می شود» دست نمی یابد. او برعکس مارسل پروست جوان در حسرت زمان از دست رفته و نیامده شجاعانه و عاشقانه مرثیه می سراید و او را از جوانب مختلف می سنجد، اما از او فراتر نمی خواهد و نمی بیند. ازینرو او نمی خواهد حتی مثل مارسل کودک یا جوان اسیر دروغ و وهم دستیابی به بوسه هایی نو باشد. او می خواهد شجاعانه یا هنرمندانه در حقیقت و مغاک عدم امکان بازگشت بوسه و وصال زندگی بکند نهایی و این «حقیقت بی امید» را بزیید و بسراید. اما نمی تواند به این راز پی ببرد که قبول شجاعانه یک «حقیقت بی امید» قدم اول در تحول رادیکال است. زیرا «حقیقت بی امید» نیز دارای دروغی و وهمی است و یک حقیقت وسواسی، یا حقیقت و گرفتاری بنیادین « هاملت» دچار حالت وسواسی/اجباری و یا افسرده است. زیرا حقیقت نیز بشخصه امری نمادین و چندوجهی است که مرتب به حقایق و اسامی دال بعدی در زنجیره ی دالها اشاره و پیوند می خورد و آغاز و پایانی ندارد.

در واقع شهروز رشید شجاع و نویسنده از یاد می برد، یا به آن دست نمی یابد که راز «بوسه ی غایب و کمبود بزرگی» که باعث تولید خلاقیت نو و بوسه های نو می شود، این است که ازین به پس می داند همیشه در زبان و تمنای چندوجهی و ملتهبی، در داستان در داستانی می زید که مرتب راهها و بازیافتگان نو از درون قبول «از دست رفتن همیشگی زمان از دست رفته» می افریند و می زاید. برعکس برای او، و اینجا با تمامی تحولش هنوز بشدت ایرانی و چون «عارفی در هجران» می ماند، این «بوسه ی غایب» اولیه همان کنش و «ازدست دادن اولیه» است که چون سیاه چاله ایی ازین ببعد هر بوسه و عشق بعدی را به تبلوری نو از بوسه ی غایب و سیاه چاله ی افسرده اش تبدیل می کند و او را بدرون خویش می کشد. زیرا با از دست دادن بوسه و عشق اولیه او در واقع خویش را از دست داده است و دیگر بدست نمی اورد. بزبان خودش « آن فضای بوسه های غایب با جهان با فضاهای جهان آشتی نمی کند، با آنها پیوند نمی خورد. ص ۷۶». غریبگی، بی حسی و از دست دادن ارتباطی با خویش و با دیگری که «صحنه ی اصلی افسردگی » است. همانطور که زیگموند فروید در مقاله ی «مالیخولیا و سوگواری» به ما نشان می دهد. فرد افسرده با از دست دادن معشوق بخشی از خویش را از دست می دهد، قدرت تمنامندی و عاشق شدن و پیوندخوردنش با دیگری و هستی را از دست می دهد. زیرا فرد افسرده نمی خواهد بپذیرد که بوسه ی غایب، بهشت گمشده از ابتدا از دست رفته بود. زیرا از زمانی که ما در زبان می زییم، دیگر هیچ وصال و وحدت وجودی ممکن نیست و از ابتدا هر چیزی همیشه نمادین یا زبانمند و چندمعنایی است، حتی گریه ی کودکی که برای اولین بار متولد می شود. اینکه دیگر هیچ بوسه ی واقعی و نهایی وجود ندارد و نداشته است. ( عکسی از علی عجمی روشنفکر جوان و چپ ایرانی و خوش برخوردی که همین چند سال اخیر به خارج و به امریکا امده بود و جسدش در دریاچه ایی پیدا شد. احتمالا خودکُشی کرده است.)

اینکه اگر مارسل پروست در جلد اول رمان « در جستجوی زمان از دست رفته» با خوردن چایی و نان قندی یکدفعه وارد دنیایی از خاطره و رنگهای متفاوت می شود و خیال می کند که طعم چایی و این خاطره ها و احساسات ناشی از تجربه و خاطره ی چشیدن این چایی و نان قندی در دوران کودکیش در سوان است، اما انگاه در مسیر تحولش متوجه می شود که حتی هر خاطره ایی یک «تاویل مابعدی» است. یک دری است که از طریق اینده در گذشته باز می شود و بشخصه ملتهب یا چندنحوی است. یا بزبان دلوز در نقدش بر «پروست» در واقع او پی می برد که با خوردن چای و نان قندی وارد جهان و صحنه ی «نوشیدن چای با نان قندی» می شود که یک جهان زبانمند، بینامتنی و با پیوندهای مختلف و ریروم وار به گذشته و حال و آینده است. اینکه «نوشیدن چای با نان قندی» تبدیل به یک «شبه علتی» می شود که حال درها و فضاهای نو برای چشیدن و تاویل افرینی و برای دست یابی به «زمان گمشده» بوجود می اورد. برای چشیدن همزمان گذشته و حال و آینده که همیشه در یکدیگر جاریند. همانطور که در هر عارضه و سیمپتوم فردی ما نه با دردها و زخمهای کودکی و گذشته بلکه با «تاویل مابعدی» آنها روبرو هستیم. ازینرو زخم می تواند تبدیل به خوره بشود و به جانمان بیافتد و هزار زخم بشود. زیرا زبانمند است. زیرا حتی سیمپتوم و یا عارضه ی افسردگی و اعتیاد و غیره حکایت عشق و اشتیاقی است که در هجران وصالی ناممکن می سوزد، بجای اینکه تن به فضا و عرصه ی «فسردن» و « سبکبال و ملتهب بودن» بدهد و اینگونه راههای نو برای عشق ورزی و لمس سبکبالی زندگی بیابد و بداند که هیچ راهی نهایی نیست و اینجا همه چیز هزارمنظر است.

مشکل نگاه شهروز رشید عزیز و بیادماندنی در این اثر و مرثیه قوی، عاشقانه، نقادانه و صادقانه اش این است که نمی بیند حتی این «مغاک و افسردگیش» هنوز باقیمانده ی دیسکورس و ذایقه ی «راه و خروجی» است که در پی «عشقی نهایی و وصالی نهایی» است. اینکه او هنوز اسیر «نگاهی» است، حتی اگر ناممکنیش را پذیرفته است اما بدون آن و ورای آن در این جهان نو و چندوجهی و زمینی نمی تواند خوب بزیید و شاد باشد و بیافریند. دیسکورس «خروج و اتوپیای سرزمینی دروغین» که در نهایت یا تولید ایمان و وصال دروغین و یا پوچی دروغین می کند. در حالیکه بقول لکان در مقاله ی «سیپمتوم ۲» جیمز جویس برعکس با قبول و بیان اینکه « تاریخ فقط «فراری» است که ما «خروج و اکسودش» را می شناسیم و هیچگاه به «سرزمینی موعود» دست نمی یابد، حال سعی می کند این تاریخ و زبان را چندزبانه و چندمسیری و چندوجهی بکند. می خواهد همه چیز را زنده و چندوجهی بسازد و زبان ارباب انگلیسیش را با تسخیر ارواح ایرلندی و غیره به تسخیر خویش بیاورد و او را از خود غریبه بسازد، مملو از غریبه های نو و اغواگر بسازد. ( برای توضیحات بیشتر در مورد نقد من بر این اثر خوب شهروز رشید لطفا به اصل نقد در این لینک فیس بوک مراجعه بکنید که اینجا بخشی از آن را اورده ام. همانطور که خواندن استاتوسم در مورد مرگ نابهنگام شهروز رشید عزیز را در لینک ذیل توصیه می کنم. چون به مطلب بالا ربط دارد. یا استاتوسم در مورد مرگ دوست عزیز «فرهنگ کسرایی»)

سخن نهایی!

باری سوگواریتان را تبدیل به بیان خشم و جیغی صامت یا رسا و مشترک بکنید که بن بست را برملا می کند و انرا می شکند و همزمان انسداد میان نیروهای مدرن را می شکند و راههای رابطه را باز می کند تا این «جانهای شیفته» اینگونه در تنهایی نشکنند و خُرد نشوند. زیرا مرگ انها مرگ ما است. زیرا ما به هم وابسته ایم و «تاخوردگی» زمانه ی خویشیم و سرنوشت مشترکی داریم. اینکه یا رنسانس را بوجود می اوریم و یا اینکه به شکل فردی یا جمعی به این خودکشی دست می زنیم و اینکه فردا میزان خودکشیها باز هم بالاتر برود و یا خودکشی جمعی با حمله به ایران و یا با جنگ برادرکُشی در کشورمان شروع بشود. زیرا قاعده ی زندگی این است. یا عاشقان جلوتر می روند و به وصالی نو دست می یابند و پوست می اندازند، عاشقان رند و نظرباز می شوند و یا محکوم به این هستند که به جستجوی باطل و سیزیف واری دچار بشوند که اخر به خودکشی فردی یا خودکشی جمعی می انجامد. زیرا زندگی نمی تواند در بن بست و در انسداد بماند. یا جلوتر می رود و تکثیر می شود و یا به خودش برمی گردد، در تنهایی خودکفا می شود و می میرد، به نیروانا می رود.

باری اینگونه تمنامند و خشمگین سوگواری بکنید، اینکه یادشان را گرامی بدارید و بگویید که ما زمان از دست رفته را به شکلی قویتر و نو بازمی یابیم. زیرا قادر هستیم که همه چیز را همیشه چندوجهی و ملتهب ببینیم و حتی در هر فضای بسته هم امکاناتی نو بیابیم. زیرا زندگی بقول نیچه «یعنی فرصتها». زیرا زندگی بشخصه اکسسیو و فزون خواه است و می خواهد از یگانگی به چندگانگی و چندراهی و ماجراجوییهای متنوع دست بیابد و از بن بست بدش می اید و همزمان گرفتاری در بن بست و «رسانتیمو و دچار زخم چرکین و خوره وار شدن، دچار دلرنجی و کین توزی به خویش و دیگری شدن»، خطری است که همیشه همراهش است و باید از ان گدشت. بدین وسیله که دروغ حقیقت وسواسی را دید که بقول لکان یک «حقیقت بدون امید» است، بدین وسیله که دروغ حقیقت سیاه/سفیدی هیستریک را دید و بدین وسیله که لمس کرد حضور انها و ما دقیقا به معنای حضور ضرورتهایی است که امده اند و در راهند و بنابراین باید به سان نسل نو و به سان هزار فلات منظر رنسانس به هم پیوند بخورند و اینگونه با یکدیگر پیوند تنانه، متنی و زنجیره وا و شبکه وار یا بینامتنی بخوریم.

زیرا «منطق الطیر» ما از جنس متفاوتی است. ما به جای اینکه با تلف کردن هزار مرغ و هزار تفاوت به سی مرغ تقلیل بیابیم و سپس «سیمرغ دروغین و ولی فقیه جدید و هولناک بعدی» بشویم و دور باطل و فاجعه ی بعدی را راه بیاندازیم، اکنون به «منظر رنسانس و هزار مرغ و هزار فلاتش» وارد می شویم. یا از مسیر پیوند عاشقانه و نقادانه و رندانه ی نسل رنسانس و یکایک ما با یکدیگر و به حول «تمنای مشترک» قادر می شویم که دوباره هم بشخصه خوب «گُر بخوریم و جسمی پرشور و سوزان بشویم» و هم «تمنایی سوزان و خندان» به جان روح جمعی و ساختار مسدود بیاندازیم و «ویروس خندان تحول» را به همه بدنها و ساختارها انتقال بدهیم. بقیه کار را خودشان انجام می دهند و وقتی دوباره شوق تمنامندی در آنها راه افتاد و انسدادها را شکست. انگاه بایستی بر امواج تحول موج سواری مشترک کرد، به «اسم دال اقا و به شور مشترک» تبدیل شد و هرچه بیشتر با ارزش گذاری و زیبایی شناسی نوین و زمینی و رندانه ی خویش و با «قلبی گرم و مغزی سرد» تحول ساختاری و همپیوند سیاسی/اجتماعی/ فرهنگی و فردی را بوجود اورد. یعنی از مسیری تحولی چندجانبه فردی و جمعی و حتی با زبان و زیبایی شناسی نو، تا گفتمان مدرن را با سه ضلعش، یعنی با «دولت دموکرات و مدرن/ملت و شهروند مدرن/فرد مدرن» ، به جای گفتمان بحران زده و نیمه مدرن«دولت دیکتاتور/ امت اسیر/ فرد گرفتار و خودمدار» حاکم و جایگزین ساخت. زیرا اینها با هم در پیوندند و اعضای یک دیسکورس و گفتمان هستند. اینکه ما به جایگزینی دیسکورسها دست می یابیم و آن می شویم که هستیم. زیرا این صحنه ی اصلی چالش و جدال مدنی و بر سر هژمونی بر روی روح جمعی است.

این راه قوی و رادیکال برای پایان دادن به این مرگهای دردناک است: «قبول بُن بست و کویر بنیادین و دست در دست هم دادن برای تبدیل کردن این بن بست و هزارگُسست به منظر رنسانس و هزار فلاتش و در حول محول «دموکراسی و سکولاریسم». راه این است و این را باید بیافرینیم تا واقعا از انها بدرستی یاد بکنیم و نگذاریم که براحتی به فراموشی سپرده بشوند. همانطور که مسیر دست یابی اش رشد چالش مدنی و گرفتن سنگرهای مدنی و بازکردن فضاهای داخلی و خارجی و تزریق خنده و شادی و سوال، دموکراسی و امید نو به جامعه و به خانه و به خیابان و به ساختارهای خنزرپنزری حاکم سیاسی و اجتماعی است، تا بشخصه به حماقت خنزرپنزری تفکرات و جهان سیاه/سفیدی خویش بخندند و از او رها بشوند. زیرا امروزه حتی حریف هم می داند که خنزرپنزری و مضحک شده است و این مرگهای هولناک در واقع حکایت از حیرت از پاافتادگانی می کند که می بینند عملا همه چیز شکسته و پوچ شده است و با این حال سیستم هنوز سر پاست و وضعیت تحول بنیادین نمی یابد. زیرا جای نسل تغییردهنده یعنی جای نسل رنسانس و وحدت در کثرتشان بدور رنسانس و دموکراسی و سکولاریسم خالی است. ازینرو حکایت ما «حکایت سیب سرخ و ادم چلاق» شده است و ازینرو برخی از پا می افتند و می گویند بهتر است بروم تا اینکه شاهد این مسخرگی روزافزون خویش و دنیایم باشم. اینجا اتفاقی انگار نمی افتد. اما کاشکی می ماندند تا ببینند اتفاق مجبور است بیافتد، چه به شکل مدرن و قوی و نمادین آن و یا اگر ما ناتوان از چنین تحولی شدیم، آنگاه به شکل حضور فالوس نمادین به شکل «فالوس قتال» و به شکل شمشیری سمی که به ما زخم نهایی را می زند، همانطور که در پایان درامای «هاملت» صورت می گیرد. زیرا تحول یا به شکل فالوس نمادین و تحول ساختاری و رنسانس نو ویا به شکل فالوس قتال و هولناک و دور باطل جدید و بدتر فاجعه رخ می دهد. زیرا زندگی سکون و تکرار نمی شناسد و هر تکراری برای تولید تحولی است. مگر انکه تکرار به تحول و تغییر نیانجامد و انگاه به زجر سیزیف وار تبدیل می شود و مجبور است تبدیل بشود. این «منطق و اتیک بزرگ زندگی و اخلاق تمنامندی» است. اینکه هر چیزی بهایی دارد و «نامه به دست ما می رسد.». چه بخواهیم یا نخواهیم. چه سرمان را در شن فرو بکنیم یا نکنیم.

همانطور که هر مرگی بقول لکان دو بار رخ می دهد:« یک بار به شکل فیزیکی و یک بار به شکل نمادین» و به این وسیله که فرد از دست رفته به تجربه و خاطره ی جمعی تبدیل می شود و یار و یاور ما در ادامه ی مسیر مشترک می شود.

باری فریاد خندان و ساختارشکن بشویم و به هم پیوند جانانه و بینامتنی بخوریم و اینگونه بن بست کنونی و دور باطل و هولناکش را به تحول دورانی نسل رنسانس تبدیل بکنیم که ما و شما هستیم و باید بشویم.

اینکه با اشکی در چشم بگوییم یادشان عزیز! و اکنون با لبخندی بر لب و با یاد و همراهی آنها در تجربه ی جمعی، «زمان بازیافته» را بیافرینیم و هزار فلات و امکانش را. این راه سوگواری قوی و رادیکال و صادقانه است. اینکه انچه را بشیوه ساختاری و تحول افرین بکُشیم و ربشه کن بسازیم که انها را کُُشت، و مرتب بخشی از ما را کُشته و می کُشد. یکایک ما قبرهایی در خویش و بدور خویش دارد.، قبرهایی زودرس و دردناک و قبرهایی در راه است، اگر جرات نگریستن به این سوراخ سیاه را داشته باشیم و بی انکه سنگ بشویم. طبیعتا چنین تحولی با خنده و تغییر ساختاری است و نه با خشم کور. زیرا موضوع ما تحول ساختارهاست. زیرا یکایک این عاشقان از دست رفته عاشق خنده و بازی و اندیشه بودند و به این خاطر در این فضای مسدود و مسموم نمی توانستند بیشتر نفس بکشند و « از نفس و از پا افتاده بودند». زیرا فضا و هوا مسموم است. ازینروست که نیچه می گوید: ما با خنده می کُشیم و نه با خشم.».

باری یادشان را گرامی بداریم، بدین وسیله که انچه را بازمی افرینیم که انها از دست رفته می دیدند و به این خاطر از پا افتاده بودند و باید می رفتند. چون عاشق و ارزومند بودند و هستند. همانطور که دوستان خارج از کشور باید به همینگونه تن به این راه نو بدهند، تا یاد دوستانی چون «شهروز رشید» و یا « فرهنگ کسرایی» و قبل از آن دوستان و هنرمندانی چون «سهراب رحیمی» و «ناصر یوسفی» و دیگران را گرامی بدارند. زیرا انها نیز زودتر از موعد و یا در اوایل سن میانسالی یا اوایل پیری مُردند و بی تردید تحت تاثیر فشار هولناک تبعید و مهاجرت اجباری مُردند. اینکه در کابوس جستجوی سرزمین موعود و نو گرفتار بودند و مُردند. یکایک ما تبعیدیان و مهاجران این درد و فشار جستجوی بدنبال خانه و مکان نو را می شناسیم و «بزرگراه گمشده ی » دیوید لینچ در زندگی روزمره مان را. و تا به «مهاجر چندفرهنگی» و به نسل رنسانس تبدیل نشویم، نمی توانیم از این چندپارکی و ازین غریبگی بنیادین بدر آییم و سرانجام وارد «سرزمین موعود و جدیدمان» بشویم که یک سرزمین موعود و نمادین است. یک نا_خانه تمنامند و ملتهب و چندوجهی است و می توانی انگاه در همه جا بزییی و همزمان همیشه بخشا غریبه بمانی و رابط میان فرهنگها و سرزمینهای مختلفت بشوی و انچه در دیگری می جویند و به آن احتیاج دارند. زیرا تمنای فرد تمنای دیگری و غیر است. زیرا زندگی بها می گیرد، از یکایک ما.

پس بهای درست تحول را بپردازیم، بهای بلوغ فردی و جمعی را بپردازیم و پا به صحنه ی نو و نوین «رنسانس» و قدرت فرزانه و خندانش بگذاریم، تا گرفتار حضور نابهنگام یا زودرس چنین مرگها و خودکشیهایی نباشیم که می توانند اینده ی خود ما نیز بشوند. یا حتما اینده ی ما می شوند، اگر حاضر به دیدن خویش در اینه ی این دوستان و همراهان آشنا و ناآشنا نباشیم. زیرا زندگی سکون نمی شناسد. یا جلوتر می رود و به رنسانس دست می یابد و یا مجبور می شود بیشتر پس برود و اینکه «نهنگها دست به خودکُشی جمعی بزنند.»

باری «بشنود آنکه گوشی برای شنیدن دارد.». باشد که نسل رنسانس هرچه بیشتر بشنود و اینکه چه باید بکند و چرا باید به هم پیوند بخورند و قدر یکدیگر را بدانند و پُشت هم باید باشند، اینکه یکدیگر را عزیز بدارند و همزمان نقادانه و رندانه با یکدیگر و با مباحث مشترک برخورد بکنند. زیرا انها مناظر و فلاتهای مختلف این صحنه ی رنسانس مشترک و این سرزمین موعود نوین و فانی و نمادین هستند که باید از راه بیاید و اینکه با هم پلهای شکسته را از نو بسازیم و در وحدت در کثرتی مدرن.

پانویس : درد وجود اصطلاحی مهم از لکان است که از جمله در کتابچه «ساد با کانت» استفاده می کند و اینکه ما انسانها به «زجری اگزیستانسیال» دچار هستیم. زیرا انسان بودن، سوژگی به معنای عاشق بودن و تمنامندی است و تمنامندی زجر و درد هم به همراه دارد و ابتدا با پذیرش درد و دلهره ی وجود است که می توان از وحشت زندگی به شکوه و قدرت زندگی هرچه بیشتر دست یافت. شکوه و قدرتی که اما چندوجهی و رندانه و با کمبودهای خویش است. همیشه بخشا ملتهب و در ایهام و تعلیق است تا تعابیر و تاویلهای نو و راههای نو بیافریند. اصطلاح «درد وجود» از لکان به زبان ألمانی و انگلیسی. ترجمه به درد وجود از من است.

der Schmerz zu existieren.
the pain to exist

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)