هفتهها است که در بسیاری از نقاط آمریکا پلیس با لباس رزم و خودروهای زرهی و تجهیزات نظامی به مقابله با تظاهرکنندگان مسالمتجو میپردازد. در همان آغاز تظاهراتِ “جان سیاهپوستان مهم است” – Black-live-Matter – رئیس جمهور از پناهگاهی در زیرزمین کاخ سفید خارج شد و با دستور پرتاب گازاشکآور دید شهروندان را مسدود کرد تا بتواند با انجیلی در دست، که هرگز آنرا نخوانده بود، به کلیسایی برود که هرگز وارد آن نشده بود. این صحنه بسیاری را بهیاد گفتهی مشهوری میاندازد که اغلب بهاشتباه به رمان “اینجا نمیتواند اتفاق بیافتد” اثر سینکلر لوئیس (Sinclair Lewis) از سال ۱۹۳۵ نسبت داده میشود: “چنانچه فاشیسم به آمریکا بیاید، خود را در پرچم میپوشاند و یک صلیب حمل میکند. ” از آنجا که رمان لوئیس در کنار هشدارهای بسیار دیگر در بارهی خطر فاشیسم در سالهای بین دو جنگ جهانی بهخوبی در خاطرهها مانده است، این هشدار اخیرا به او نسبت داده میشود، اما این کلمات از او نیستند.
این گفته بهاحتمال بیشتر از آنِ جیمز واترمن وایز (James Waterman Wise)، پسر یکی از مهم-ترین خاخامهای آمریکا، اشتفان وایز است. او از جمله کسان بسیاری بود که در آن زمان به آمریکاییها اصرار میکردند فاشیسم را بهعنوان یک تهدید داخلی مورد توجه قرار دهند. او هشدار میداد که “آمریکای اقتدار و ثروت” آمریکایی است که “به فاشیسم نیاز دارد”. فاشیسم آمریکایی می-تواند از “اتحادیههای میهنپرستان مانند لژیون آمریکا یا دختران انقلاب آمریکا [بهوجود آید… ] و پوشانده در پرچم آمریکا یا در یکی از روزنامههای انتشارات هِرست (Hearst-Verlag) در اینجا ظاهر شود”. او در سخنرانی دیگری این گفته را با کمی تفاوت چنین بیان کرد: فاشیسم آمریکایی احتمالاَ “پوشانده در پرچم آمریکا و در قالب فراخوانی برای آزادی و محافظت از قانون اساسی اعلام خواهد شد”.
فاشیسمی آمریکایی، بنا به تعریف، از سمبلها و شعارهای آمریکایی استفاده میکند. وایز هشدار میداد: “انتظار نداشته باشید که آنها صلیب شکسته حمل کنند و یا برخی از شکلهای آشنای فاشیسم اروپایی را مورد استفاده قرار دهند”. چرا که با وجود ناسیونالیسم افراطی که فاشیسم در خود دارد، سعی میکند با توسل به سنتهای ملی عادی جلوه کند و بر فعالیت سیاسی روزمره پای بفشارد. در سال ۱۹۳۴ خوزه آنتونیو پریما دِ ریورا (Jose Antonio Prima de Rivera)، رهبر فالانژهای فاشیست اسپانیایی در این باره گفت، هر فاشیسمی باید منطقهای و بومی باشد: “ایتالیا و آلمان[… ] دوباره به اصالت خود بازگشتهاند، اگر ما هم همانگونه رفتار کنیم، اصالتی که بهدست میآوریم از آنِ ما خواهد بود: این اصالت آلمانی یا ایتالیایی نخواهد بود و به همین خاطر اگر ما دستآوردهای ایتالیاییها و آلمانیها را مد نظر قرار دهیم، بیش از هر زمان دیگری اسپانیایی خواهیم بود [… ] در فاشیسم میتوان، مانند جنبشهای همهی دورانها، در مشخصههای محلی، ثابتهای معینی پیدا کرد[… ] ما نیازمند احساسی تام برای عوامل ضروری هستیم: احساسی تام نسبت به سرزمین پدری، به زندگی و بهتاریخ. “
با این وجود اخیراً ساموئل مُوین (Samuel Moyn) مخالفت کرده است که سیاست ترامپ با فاشیسم مقایسه شود، چرا که دولت او “اهدافی را دنبال میکند که عمیقاً در تاریخ آمریکا ریشه دارند. برای توضیح این نتایج احتیاجی به قیاس با هیتلر یا فاشیسم نیست. ” چنین نظری ولی این پیشفرض را میپذیرد که فاشیسم خود عمیقاً در تاریخ آمریکا ریشه ندارد. قبول این امر که هرآنچه بومی آمریکایی است نمیتواند فاشیستی هم باشد، اگر نه غیرعادی، پرسش برانگیز است. بهاین ترتیب پرسش در بارهی فاشیسم آمریکایی انکار نشده، بلکه بیشتر مطرح میشود. متخصصان فاشیسم مانند رابرت او پکستون (Robert O. Paxton)، روجر گریفان (Roger Griffin) و استنلی جی پِین (Stanley G. Paye) مدتهاست استدلال میکنند که فاشیسم برای هوادارانش هرگز به صورت امری غریب نمیتواند ظاهر شود. ادعای فاشیسم که برای “خلق” سخن میگوید و عظمت ملی را دوباره برقرار خواهد کرد، بهاین معنا است که هر روایتی از فاشیسم باید هویت محلی خود را داشته باشد. کسی که معتقد است، یک حرکت ناسیونالیستی به دلیل بومی بودنش، نمیتواند فاشیستی باشد، اساسا از درک این مسئله عاجز است.
بهعلاوه و در نگاهی تاریخی، حرکتهای فاشیستی فرصتطلب بودند و آمادگی داشتند کم و بیش هر شعاری را بدهند تا به قدرت برسند. بهاین ترتیب تعاریف مبهمترمیشوند و تشخیص هستهی نهایی – اتم – فاشیستی دشوارتر. آنچه برای ما میماند چیزی است که اومبرتو اکو (Umberto Eco) آن را “گُنگی” فاشیسم مینامد و دیگران “نا روشنی و مصنوعی بودن این دکترینها”. دلایل موجهی علیه کوششهایی وجود دارد که در نظر دارند به کمک یک طبقه بندی چیزی شبیه یک “حداقل فاشیستی” تعیین کنند، گویی که با یک فهرست وارسی میتوان فاشیسم را کیفیتاً از دیگر دیکتاتوریهای اقتدارگرا تمیز داد. برخی یهودی ستیزی – آنتی سمیتیزم – را محک قرار میدهند و کسان دیگر نسل کشی را. آیا کلونیالیسم هم در این راستا است؟ امه سزر (Aime´ Cesair)، سی. ال. ر. جیمز (C. L. R. James) و هانا آرنت (Hannah Arendt) – علاوه بر بسیاری از متفکران مهم دیگر که تجربهی فاشیسمهای اولیه را از سر گذراندند – بهاین سئوال پاسخ مثبت دادند و استدلال کردند که فاشیسم اروپایی همان بلایی را بر سر سفید پوستان میآورد که سیستمهای استعماری و بردهداری در سلطه بر سیاه پوستان و رنگین پوستان کامل کرده بودند.
بر مبنای استدلال تاثیرگذار رابرت او پکستون، فاشیسم خود را با عملکردش متعین میکند. با وجود این، نحلههای فاشیستی به روشنی در برخی مشخصههای چشمگیر همسان هستند. به طور نمونه در نوستالژی برای گذشتهای بینقص، عرفانی، اغلب روستایی؛ کیش سنت و بازآفرینی فرهنگی؛ گروههای شبه نظامی؛ سلب مشروعیت از مخالفان سیاسی و اهریمنی جلوه دادن منتقدان؛ ملی و اصیل قلمداد کردن برخی از گروهها، در عین حال غیرانسانی جلوه دادن همهی گروههای دیگر، ضد روشنفکران و ضد مطبوعات آزاد بودن، ضد مدرنیته بودن، پرستش مردانگی پدر سالار، همچنین احساس عمیق قربانی بودن و کینه گروهی داشتن. اسطوره شناسیهای فاشیستی اغلب دارای تصوری از پالایش هستند، دفاعی انحصاری در مقابل “آلودگی” فرهنگی و اتنیکی و در ارتباط با آن برترپنداری نژادی یک “نسل خونی” معین. فاشیسم هویت را به سلاح تبدیل میکند، “نژاد برتر” را به عرش میبرد و دیگران را بهزیر میکشد.
“هیتلر از آمریکا میآموزد”
آمریکاییهای سالهای بین دو جنگ نمیتوانستند از آنچه در اروپا میگذشت تصوری داشته باشند، اما به یک امر آگاهی داشتند که ما آنرا امروز فراموش کردهایم: هر فاشیسمی بنا بر تعریف بومی است. یک سخنران آمریکایی در سال ۱۹۳۷ بر این نکته انگشت گذاشت که “فاشیسم باید یک نهال خودی باشد”. “بنا به گفته بنیتو موسولینی، فاشیسم را نمیتوان وارد کرد”. بلکه “باید مشخصا با زندگی ملی ما هماهنگی داشته باشد”. از این رو “برنامه ضد سیاهزنگیها” شعاری کاملا قابل فهم برای فاشیستهای آمریکایی است، درست مانند یهودی ستیزی برای آلمانیها. برخی دیگر پیبردند که ریشه عمیق یهودی ستیزیِ مسیحیت انجیلی شعارهای مشابه و قابل پذیرشی در اختیار فاشیستم آمریکایی قرار میدهد. چندی بعد وطن پرستی دوران جنگ و پیروزی متفقین به آمریکاییها امکان داد که فاشیسم را به عنوان امری بیگانه و مشخصاً یک بیماری اروپایی در نظر بگیرند. اما شبحِ “مرد سوار بر اسب”، مستبدی که توانست از انرژی ارتجاعی پوپولیستی برای رسیدن به قدرت استفاده کند، بر سیاست آمریکایی، حداقل از زمان ریاست جمهوری اندرو جکسون (Andrew Jackson) در سالهای دهه ۳۰ قرن نوزدهم، حاکم بود.
یکی از آخرین و وحشتناکترین لینچ کردنها در آمریکا، اکتبر سال ۱۹۳۴ در فلوریدا پِنهندل اتقاق افتاد، جاییکه جمعیتی بالغ بر پنج هزار نفر اجتماع کردند تا شاهد واقعهای باشند که قبلا در روزنامه-های محلی اعلام شده بود. شکنجهگران پوست کلود نیل را سوزانده، اندامهای جنسی او را بریده و در دهانش فرو کردند. سپس او را مجبور کردند به خوشمزه بودن آن اعتراف کند. پس از آن، بالاخره او را به اتومبیلی بسته و تا زمان جان دادن در خیابانها کشیدند و قبل از اینکه او را در ساختمان دادگستری ماریانا بهدار بیاویزند، بر پیکر مثله شدهاش ادرار کردند. مطبوعات آلمان که با علاقهمندی از لینچکردن در امریکا سوءاستفاده میکردند، عکسهایی از نیل و مرگ وحشتناک او را همراه با تفسیرهای تندی با این مضمون که “آمریکا پیش از اینکه حکومتهای دیگر رابه دلیل رفتارشان با شهروندان خود سرزنش کند، باید جلوی خانه خود را بهروبد” منتشر کردند. “لینچ سیاهزنگیها را متوقف کنید، پاسخ نازیها به منتقدین امریکایی” عنوان گزارشی در روزنامهی “کوریر” (Courier) در پیزبورگ ” بود که در آن به خشونتهای راسیستی در آمریکا از نگاه آلمان پرداخته شده بود.
روزنامهی “کوریر” یکی از روزنامههای متعدد آمریکاییهای آفریقاییتبار بود که نه تنها شباهتهایی بین آلمان نازی و امریکای دورهی جیم-کرو[۱] (Jim-Crow) میدید، بلکه متوجه رابطه سببی بین این دو نیز بود. این روزنامه در سال ۱۹۳۳ نوشت: “هیتلر از آمریکا میآموزد”. کوریر گزارش داد که دانشگاههای رایش سوم ایدههای خود را صریحاً از “رهگشایان آمریکایی مدیسون گرانت (Madison Grant) ولوتراپ استودارد (Lothrop Stoddard) “[۲] به عاریت گرفتهاند و “جنون نژادی” در آمریکا به آلمان نازی “مدلی برای سرکوب و پیگرد اقلیتهای خود” ارائه میدهد. نشریه آفروآمریکایی “اِیج” (Age) در نیویورک این پرسش مشابه را مطرح کرد که آیا هیتلر “تحت هدایت” رهبر کوکلوسکلان به عنوان “یک کادر جذب عضو در این فرقه [۳] یا چیزی شبیه به آن، آموزش دیده است؟ “
این خویشاوندی برای خود نازیها روشن بود. تحقیقات جدید نشان دادهاند که هیتلر هنگام طراحی قوانین نورنبرگ به طور نظاممند به قوانین تبعیض نژادی آمریکا توجه داشته است. رایش سوم فعالانه به جلب حامیانی در جیم-کرو-جنوب مبادرت کرد، هرچند بخش عمدهی رهبران سفید پوست جنوب از این تلاش استقبال نکردند. اما در آن زمان روابط بین نظامهای دو طرف آتلانتیک کاملا آشکار بود. حتی یک سرکنسول نازی در کالیفرنیا سعی کرد یک عضو کلان را بخرد و کودتایی آمریکایی سازماندهی کند. ولی مبلغ پیشنهادی او کافی نبود. حرص پول از خصوصیات مشترک کوکلوس کلان بود. زمانیکه ماجرا در سال ۱۹۳۹ بر ملا شد، روزنامه نگارها به دلیل دیگری هم اشاره کردند: ک-ک-ک نمیتوانست وابستگی به خارج را تحمل کند” و میبایستی برای تاثیر گذار بودن” برنامهی اساسی خود را “به نام آمریکاییگرایی” دنبال میکرد.
ک-ک-ک به مثابه پیشنمای فاشیسم اروپایی
در سال ۱۹۳۵ آفروآمریکاییهای سراسر کشوراعتراضات تودهای علیه کشتار مردم اتیوپی توسط موسولینی سازماندهی کردند. روزنامهنگار و مورخ جامائیکایی-آمریکایی، جوئل آگوستوس راجر (Joel Augustus Roger) نوشت “فاشیسم آمریکایی سیاه زنگیهای (خود) را دارد”. شاعر سیاه پوست لنگستون هیوز (Langston Hughes) تائید کرد: “یک کلاه بوقی به فرانکو بدهید، یک عضو فعال ک-ک-ک خواهد بود. فاشیسم همان خواهد بود که ک- ک-ک برپا خواهد کرد، وقتیکه با لیبرتی لیگ[۴] متحد شود و به جای چند متر طناب از مسلسل و هواپیما استفاده کند”. او در جای دیگر میگوید: “برای سیاه زنگیها در آمریکا لازم نیست توضیح دهیم که فاشیسم در عمل به چه معنا است، ما میدانیم”.
در همان سال و. ا. ب دوبوآ (W. E. B. Du Bois) کتاب “بازسازی سیاه در آمریکا” را منتشر کرد. این اثر بنیادین تاریخ نگاری آفروآمریکایی در میانهی جنجالی که تعقیب ۹ تن اسکاتسبرو[۵] برپا کرده بود، منتشر شد. بهفاصله کوتاهی پس از آن، دوندهی آفروآمریکایی جسی اونز در مسابقات المپیک سال ۱۹۳۶ برلین برنده چهار مدال طلا شد که بهمثابه ضربهای علیه هیتلر تلقی گردید و هشداری بود برای آمریکای-جیم-کرو. بنابراین تصادفی نیست که دوبوآ در اثر خود بیش از یکبار اشاره می-کند که ایده برترپنداری نژاد سفید آمریکای-جیم-کرو میتواند عملا بهعنوان “فاشیسم” تلقی شود. نیم قرن دیرتر امیری باراکا (Amiri Baraka) ایدهی دوبوآ را درمقالهای کمتر شناخته شده ولی قابل ملاحظه بهطور مفصل توضیح داد. او استدلال کرد که پایان دورهی بازسازی[I]در سال ۱۸۷۷” آمریکای سیاه را به ورطهی فاشیسم کشاند. جز این نمیتوان گفت. سرنگون کردن دولتهایی که از طرق دموکراتیک انتخاب شدهاند و حاکمیت بلاواسطهی ترور توسط ارتجاعیترین عناصر سرمایهی مالی[… ] از طریق قتل، ارعاب و غارت توسط واحدهای تهاجمیِ – باز هم نمونه هیتلری – کوکلوکسکلان که مستقیما تحت حمایت مالی سرمایه شمالی قرار داشتند. ” تاریخنگاری سفید پوستان آمریکایی یک دهه دیگر نیاز داشت تا به این استدلال بهپردازد: سال ۲۰۰۴ پکستون (Paxton) این نکته را در “کالبد شناسی فاشیسم” مورد توجه قرار داد که شواهدی وجود دارد که نشان میدهد اولین ک-ک-ک در ایالتهای جنوبی پس از جنگ داخلی را میتوان بهعنوان اولین حرکت فاشیستی در جهان بهشمار آورد: “[اولین ک-ک-ک] یک نهاد جایگزین غیر دولتی بود که به موازات دولت قانونی، که در نگاه بنیانگذاران ک-ک-ک دیگر منافع مشروع جامعه را نمایندگی نمیکرد، وجود داشت. آنها با لباس متحدالشکل (ردا و کلاه بوقی سفید)، با استفاده از فنون ارعاب و این اعتقاد که اعمال خشونت برای سرنوشت گروه تعیین کننده و توجیهپذیر است، اولین نمونهی ک-ک-ک در جنوب شکست خورده آمریکا و پیش نمایشی از آن چیزی بود که نشان میداد حرکتهای فاشیستی در فاصلهی دو جنگ جهانی در آمریکا چگونه عمل خواهند کرد. “
پس از آنکه ک-ک-ک در سال ۱۹۱۵ دوباره احیا شد، تا اواسط دهه ۲۰ نزدیک به پنج میلیون عضو داشت – یعنی از هر سه یا چهار نفر مرد آمریکایی سفید پوست پروتستان، یک نفر عضو آن بود. هنگامیکه موسولینی در سال ۱۹۲۱ در صحنه ظاهر شد بسیاری از آمریکاییها در سراسر کشور طرح او را فورا بازشناختند، زیرا روزنامهها از مونتانا تا فلوریدا به خوانندگان خود توضیح دادند که “فاشیستها رامیتوان به عنوان ک-ک-ک تشخیص داد” و “کوکلوسکلان[… ] با فاشیست آمریکایی مطابقت دارد”. مقایسه ک-ک-کِ بومی و فاشیسم ایتالیایی در روزنامههای آمریکا سریعا فراگیر شد. شباهتها سطحی نبودند.
پیراهنهای رنگی و واحدهای تهاجمی: فاشیسم آمریکایی در فاصلهی بین دو جنگ
در سالهای پایانی دهه ۲۰، دورهی دوم ک-ک-ک در اثر فساد و رسواییهای جنسی از هم پاشید، اما برخی از رهبران سابق آن دستمالهای غرقه بهخون خود را کنار گذاشتند تا با مد سیاسی جدید همراه شوند. اکثریت گروههای فاشیستی آمریکایی، که تعدادی از آنها خود را فاشیست مینامیدند، در فاصله بین دو جنگ، نه بهعنوان شاخههایی از نازیسم، بلکه بهعنوان شعبههای ک-ک-ک تشکیل شدند. ناسیونالیسم مسیحی آنها از یهودی ستیزیشان قابل تفکیک نبود، اما بهتعصبهای گروهی منجر شد که مانعی برای تشکیل اتحادهای قویتر بود.
بسیاری از این گروهها مانند همتایان اروپایی خود به “پیراهنهای رنگی” علاقه داشتند تا نیروی سازمانیافته و نظامی خود را نشان دهند و وسیلهای برای ارعاب و حذف داشته باشند. بهطور نمونه، پیراهن سیاهان آتلانتا؛ پیراهن سفیدانِ “جنگجویان آزادی اقتصادی”، یک گروه شبه نظامی سازماندهی شده توسط گورگ و. کریستین (George W. Christian) که سبیل و موهایش را شبیه هیتلر آرایش میکرد؛ پیراهن خاکستریها که خود را رسما انجمن پیشگامان حافظ میهن مینامیدند و در مناطق روستایی اطراف نیویورک حضور داشتند؛ پیراهن خاکیها (یا: فاشیستهای آمریکایی)؛ پیراهن نقرهایها که توسط ویلیام دادلی پلی (William Dudly Pelly) طبق الگوی اس اس هیتلری تشکیل شد و گروهی که اعضاء آن پیراهن تاکسیدو میپوشیدند.
در اواخر سال ۱۹۳۴ روزنامهنگاران آمریکایی این لیست رو به افزایش را به تمسخر گرفتند. عنوان طعنه آمیز یکی از مقالهها چنین بود “پیراهن خاکستریها آمریکا را در صدر ملتهای پیراهن پوش قرار میدهند”. نویسنده مقاله نوشته بود، تا زمانیکه کشورهای دیگر با درهم آمیختن رنگها فریب کاری نکنند “نمیتوانند به لحاظ پیراهن از ما پیشی گیرند”.
دیگران اما تهدید را جدیتر گرفتند. جیمز واترمن وایز بارها توضیح داد که “گروههای گوناگون پیراهن رنگی- تمام بریگاد خراز با پیشداوری گروهی، در آمریکا بذر فاشیسم میکارد”. برای مثال لژیون سیاه، شعبهای از ک-ک-ک بود که در غرب میانه رشد کرد. رهبر آن میگفت که واشنگتن را با یک کودتای انقلابی فتح میکند. او نیو دیل را توطئهی یهودی “برای از بین بردن غیریهودیها با گرسنگی” میخواند و طرفدار نابود کردن یهودیهای آمریکا با هدایت گاز سمی به درون کنیسهها در روز جشن مذهبی یومکیپور بود. یکی از سرمقالههایی که در سال ۱۹۳۶ وسیعاً منتشر شد هشدار میداد: هر کس که از خود میپرسد “فاشیسم در این کشور چه شکلی خواهد داشت”، باید لژیون سیاه را در نظر گیرد، با “بوی هیتلریسم”شان، با “برنامهی ضد کاتولیکی، ضد یهودی، ضد سیاه پوستان، ضد کارگران” با “شلاقها، چماقها و اسلحههای آنها، با بیاحترامی وقیحانه به حق و قانون و ضوابط قانونی دموکراسی” از طرف آنها. و ادامه میدهد: “اینها مواضع و تجهیزات فاشیسم هستند”.
سازمان دوستداران جنبش هیتلر، که عمر کوتاهی داشت، در سال ۱۹۳۳ و قبل از اینکه به “بوند” (Bund) (اتحادیه آمریکایی- آلمانی- م) تبدیل شود، بهسرعت نام قابل قبولتر دوستداران آلمان نوین را برگزید. این سازمان چندین راهپیمایی تودهای در نیویورک بهراه انداخت، از جمله “راهپیمایی توده-ای برای آمریکای واقعی” در سال ۱۹۳۹. در این راهپیمایی بَنِر بزرگی از جورج واشنیگتن بههمراه صلیبهای شکسته حمل میشد و هزار و دویست “گارد ضربت” در حالت سلام هیتلری بهردیف ایستاده بودند؛ عکسهای این تظاهرات در سال ۲۰۱۹ بازسازی شد و در ساخت فیلم کوتاه “شبی در باغ” مورد استفاده قرار گرفت. در سال ۱۹۴۰ “بوند” تعداد اعضای خود را صد هزار نفر اعلام کرد و اردوهای تابستانی در اطراف نیویورک، نیو جرسی و لانگ آیلند برگزار کرد که در آن جوانان نازی آمریکایی آموزش میدیدند. گرهارد کونزه مسئول تبلیغات “بوند” در آنزمان اعلام کرد: “صلیب شکسته نه یک نشان خارجی بلکه صددرصد امریکایی است. سرخپوستها همیشه از آن استفاده می-کردند. ” نشان یک گروه دیگر، حزب ناسیونال- سوسیالیت آمریکا، ” یک سرخپوست آمریکایی بود که بازوی راست خود به علامت سلام بلند کرده و پشت سر او یک صلیب شکسته بهرنگ سیاه دیده میشد. ” این گروه اذعان میکرد که قصد دارد نازیسم را آمریکایی کند وبرای این منظور در جستجوی خویشاوندی خونی با سمبل آمریکایی است.
و بالاخره باید از کشیش کاگلین (Coughlin) نام برد. او قبل از اینکه جبهه مسیحی را، که اعضای آن خود را “پیراهن قهوهایها” مینامیدند، تشکیل دهد، اعلام کرد “من راه فاشیسم را انتخاب میکنم”. برنامههای رادیویی زهرآگین و ضد یهودی او مرتباً ادعاهایی را از سند جعلی “پروتکل ریش سفیدان صیهون” پخش میکرد و در مواقع پرشنونده نزدیک به ۳۰ میلیون آمریکایی به آن گوش میدادند. در این سالها هیچ برنامهی رادیویی در سطح جهان این میزان شنونده نداشت. این شنوندگان وقتی در پایان سال ۱۹۳۸ رادیو را روشن کردند، کشیش کاگلین در حال توجیه خشونت نازیها در شب پوگروم[II] بود، او آن را “اقدامی تلافیجویانه” علیه یهودیهایی که گویا ۲۰ میلیون مسیحی را به قتل رسانده و میلیاردها دلار به “دارایی مسیحیها” خسارت وارد کرده بودند، قلمداد میکرد. او ادعا کرد که نازییسم “مکانیزم طبیعی” در مقابل بانکداران یهودی است که توسط کمونیسم تامین مالی شدهاند. تیراژ مجله هفتگی کاگلین تحت عنوان “عدالت اجتماعی” در مواقع پرفروش بالغ بر دویست هزار نسخه بود و از طرف مجله “لایف” به عنوان پرخوانندهترین صدای “تبلیغات نازیستی در آمریکا” معرفی شد.
یک “پیشوای آمریکایی” ؟
اما از سیاستمداران صاحب نام آمریکایی که بیش از دیگران بهداشتن تمایلات فاشیستی متهم میشد، هوی لانگ (Huey Long) بود. او در سِمَت فرماندار لوئیزیانا و نمایندهی مجلس سنا حکومت نظامی برقرار کرد، به سانسور مطبوعات پرداخت، گردهماییهای عمومی را ممنوع کرد، دادگاهها و مجلس را پر از حامیان خود کرد و معشوقهی ۲۴ سالهاش را به مقام وزیر ایالتی منصوب کرد. لانگ یک تبهکار بود، اما با برنامهی “ثروت ما را به اشتراک بگذارید” (Share Our Wealth) شرایط زندگی در محل سکونتش را بهبود بخشید، مالیات سرانه را لغو کرد، برنامهی جاده سازی و پلسازی را پیش برد و در مدارس وبیمارستانها سرمایهگذاری کرد. علاوه براین برنامهی اقتصاد پوپولیستی او بر مبنای شکاف نژادی، اتنیکی یا مذهبی نبود؛ او برترپنداری نژاد سفید را در قالب پیام بازتوزیع [رفاه] سازمان میداد. هنگام مخالفت با قانونی علیه لینچ کردن[سیاه پوستان] وقیحانه توضیح داد: “ما فقط گهگاهی یک سیاهزنگی را لینچ میکنیم”. با این وجود دریافته بود که “بدون کمک به سیاهزنگی-ها، نمیتوان به سفیدپوستان فقیر کمک کرد”، ازاینرو حاضر بود هنگام مد دریا همهی قایقها را بالا بکشد. هنگامیکه در سال ۱۹۳۶ لانگ تصمیم گرفت در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کند، فرانکلین د. روزولت رئیس جمهور وقت چنان نگران شد که به سفیر خود در آلمان اطلاع داد: “لانگ در نظر دارد یک کاندیدای ریاست جمهوری به سبک هیتلر باشد” و سعی خواهد کرد تا ۱۹۴۰ به-مثابه یک دیکتاتور عمل کند.
روزولت، در این ترس که لانگ میخواهد یک “پیشوای آمریکایی” باشد، تنها نبود. در گذشتهی سیاسی لانگ دلایل بسیاری برای تردید در عدم صداقت دموکراتیک او وجود داشت. او الهامبخش سینکلر لوئیس [نویسنده آمریکایی و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۳۰ – م] برای خلق شخصیت رئیس جمهور دیکتاتور، باز ویندریپ (Buzz Windrip)، در رمان تخیلی “اینجا نمیتواند اتفاق بیافتد” بود. این شخصیت به آمریکاییها وعده میداد که اگر او را انتخاب کنند، سالی ۵۰۰۰ دلار بهآنها بپردازد، همانگونه که لانگ وعده داده بود. اما نام ویندریپ اشارهای هم داشت به کشیش کاتولیک جرالد ب. وینراد، معروف به “هیتلر کانزاس”. او [جمعیت] “مدافعان ایمان مسیحی” را رهبری میکرد و در سالهای دههی بیست قرن بیستم در سراسر آمریکا در مورد پیشگویی انجیل در زمینهی نقش هزارهگرایانهی هیتلر، استالین و موسولینی سخنرانی داشت. اینکه لوئیس هم ک-ک-ک را به عنوان یک حرکت فاشیستی ارزیابی میکرد، از اتهامنامهی مفصل آغاز رمان او مشخص میشود. لوئیس در این اتهامنامه به تبارشناسی نمونههای تمایلات فاشیستی آمریکایی، از جمله یهودی ستیزی، فساد سیاسی، هیستری جنگ، تئوریهای توطئه و مسیحیت پروتستان میپردازد و این بخش را با “شبسواران کنتاکی و قطارهایی مملو از کسانی که با شادی وصفناپذیر از لینچ کردنها می-روند تا لذت ببرند” به پایان میرساند. “نه! در اینجا چنین اتفاق نمیافتد!… چه زمانی در طول تاریخ خلقی چنین مانند خلق ما برای دیکتاتوری آماده بوده است! “
پرزیدنت ویندریپ آدمی است”عامی، تقریبا بیسواد، دروغگویی که بهآسانی دستش رو میشود و با ایدههایی تقریبا احمقانه. ” رژیم فاشیستی او که بر پایهی ناسیونالیسم مسیحی و آرزوی همگونی اتنیکی عمل میکند، آفروآمریکاییها و یهودیها را دشمنان دولت میداند و رسما اعلان میکند که همه بانکداران یهودی هستند. “اینجا نمیتواند اتفاق بیافتد” میگوید خطرناکترین پشتیبانان فاشیسم در آمریکا کسانی هستند که “فاشیسم را انکار کرده و بردگی سرمایهداری را بهنام قانون اساسی و آزادی سنتی بومی آمریکایی تبلیغ میکنند”. یعنی “حکومت سود، توسط سود و برای سود”. فاشیسم در آمریکا، با نسخه ناسیونالیسم سرطانی آن، همواره تظاهر به آزادی فردی را با واقعیت حرص و آز سیستم پیوند خواهد زد و “رهایی” را بر پرچمی خواهد نوشت که یک بنگاه تبلیغاتی آن را به اهتزاز درمیآورد.
در همین راستا، روزنامه نگار مشهور و فعال ضد فاشیست، دورتی تامپسون (Dorothy Thompson)، که در آنزمان همسر سینکلر لوئیس بود، “کاساندرا”[III] خوانده میشد، چون پیش-بینی کرده بود که برآمدن فاشیسم در آمریکا تنها در شکل کاملا آشنای آمریکایی خواهد بود. (تامپسون در گفتگوهایش با علاقه تاکید میکرد که در نهایت حق همیشه با کاساندرا است.) او میگفت: “وقتی آمریکاییها به دیکتاتورها فکر میکنند، همیشه نمونهیی خارجی را در نظر دارند” اما یک دیکتاتور آمریکایی “یکی از همین جوانها است که مدافع سنت آمریکایی هستند” و اضافه میکرد که ملت آمریکا “به او بهطور وسیع، عمومی، دموکراتیک و گوسفندوار جواب خواهد داد: بسیار خوب، رئیس! هر طور که میخواهی عمل کن، رئیس! ” در همین زمان، مطبوعات گفتهای از هافورد لاک-کوک پرفسور دانشگاه ییِل منتشر کردند: “اگر و در صورتیکه فاشیسم به آمریکا بیاید، مارکِ “ساخت آلمان” با خود نخواهد داشت؛ با صلیب شکسته مشخص نخواهد شد؛ حتا عنوان فاشیسم را حمل نخواهد کرد؛ او آشکارا عنوان “آمریکاییسم” خواهد داشت. ” لاککوک ادامه میدهد: “تبلیغ پر آب و تاب شعار تو خالی “راه آمریکایی” از طرف گروههای خاصی که مسئلهشان کسب سود است، انجام میگیرد تا بر تعداد کثیری از گناهان علیه سنت آمریکایی و مسیحی سرپوش گذاشته شود. گناهانی مانند خشونت خودسرانه، گاز اشکآور و اسلحه، سلب حقوق شهروندی. ” چند سال بعد تامپسون نوشت که بهیاد میآورد هوی لانگ خود در مقالهای توضیح داده بود: “فاشیسم آمریکایی هرگز نه به-صورت یک حرکت فاشیستی، بلکه در قالب یک حرکت صد در صد آمریکایی بهوجود خواهد آمد. این حرکت از روش آلمانی برای کسب قدرت کپیبرداری نخواهد کرد بلکه تنها به یک رئیس جمهور و کابینه مناسب نیاز خواهد داشت. ” همچنین معاون روزولت، هنری والِس در سال ۱۹۴۴ با نوشته-ای در نیویورک تایمز هشدار داد: “فاشیسم آمریکایی تا زمانی واقعا خطرناک نخواهد بود که ائتلاف محکمی بین نمایندگان کارتلها، جو افکار عمومی آگاهانه مسموم شده و عوامفریبانی از قماش ک-ک-ک بهوجود نیامده باشد. “
سنت نازیستیِ “اول آمریکا”
زمانیکه دولت روزولت بسیاری از این افراد را به اتهام فتنه و با شیوهای نامناسب، تحت تعقیب قرار داد، هشدار والِس به وقوع پیوست. از آن جمله ویندرود (Winrod)، پِلی (Pelley)، الیزابت دیلینگ (Elizabeth Dilling) (از بهاصطلاح جنبش مادران) و جیمز ترو (James True) (که کمیتهای بهنام اول آمریکا تأسیس کرده بود و خواهان کشتار قومی در آمریکا بود). تمام این افراد از سال ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۱ با کمیته اول آمریکا در ارتباط بودند. چهرهی شاخص کمیته خلبان معروف چارلز لیندنبرگ (Charles Lindbergh) بود که مدتی به یهودیستیزی توطئهآمیز چهرهای مشروع داده بود تا اینکه در سپتامبر ۱۹۴۱، پس از یک سخنرانی ضد یهودی و “ضد آمریکایی” محبوبیت خود را از دست داد. زمانیکه ایالات متحده به جنگ جهانی دوم پیوست، معنای “اول آمریکا” به یکباره تغییر کرد: حال دیگر این شعار نه میهنپرستانه، بلکه تحریک کننده و مظهر همدلی با ضد یهودیت نازیها تلقی میشد.
این مانعی برای کشیش گرالد ل. ک. اسمیت (Gerald L. K. Smith)، معاون سابق هوی لانگ – که موقعیت سیاسی خود را با حمله به “بانکداران بینالمللیِ” به گمان او یهودی، پایهریزی کرده بود – نبود تا در سال ۱۹۴۴ کاندیدای ریاست جمهوری شود و قول دهد که “مسئله یهود” را در کشور حل خواهد کرد. نام حزب اسمیت “اول امریکا” بود.
امروز، در سال ۲۰۲۰، ما یک رئیس جمهور “اول آمریکا” داریم. حال کسی که استدلال میکند، ترامپ را تنها میتوان در ارتباط با جنبش محافظهکاری مدرن در آمریکا درک کرد – که به-روشنترین وجه در چرخش به راست بَری گلدواتر (Barry Goldwater)، یا در استراتژی مشهور لی اَتواتر (Lee Atwaters) برای ایالتهای جنوب[۶] نمایان است – فرض را برگسست سیاست فعلی آمریکا از سیاست این کشور بین دو جنگ جهانی قرار میدهد که به هیچ وجه محرز نیست. تنها یک نمونه: گلدواتر در جریان تبلیغات انتخاباتیاش، چه از ناحیه حامیان و چه از طرف مخالفان خود، بیش از یکبار با عنوان سیاستمدار “اول آمریکا” نامیده شد.
در مورد ترامپ هم تنها منتقدان نیستند که تمایلات فاشیستی را در لفاظیهای دستگاه اداری او تشخیص میدهند. لفاظیهایی که در آن خشونت ستوده شده، حاکمیت قانون، فرآیندهای دموکراتیک و حقوق شهروندی نقض میشوند. رئیس جمهور و هواداران او نیز خود مرتباً در راستای سنت فاشیسم آمریکایی عمل میکنند. “اول آمریکا” در اصل بین سالهای ۱۹۱۵ تا ۱۹۴۱ شعار مورد علاقهی جنبشها و سیاستمداران بومیگرا و ضد خارجی بود. “تست وفاداری” وودرو ویلسون (Woodrow Wilson) که طی آن امریکاییهای با تبار خارجی باید ثابت میکردند که موافق “اول آمریکا” هستند، آغاز حرکت بود. پس از آن، این شعار به رجزخوانی برای خروج آمریکا از سازمان ملل و جلوگیری از تصویب معاهدهی ورسای تبدیل شد. مدتی بعد، در سال ۱۹۲۰، رئیس جمهور وارِن گ. هاردینگ (Waren G. Harding) تبلیغاتی با عنوان “اول آمریکا” بهراه انداخت، با وجود اینکه ک-ک-ک در دور دوم این شعار را از آنِ خود کرده، در تظاهرات خود حمل میکرد و در آگهی برای جذب اعضا مورد استفاده قرار میداد. سال ۱۹۲۴ این شعار مورد حمایت بومیگرایان و موافقان لایحهی مهاجرت که بر اساس سلامت نژادی تنظیم شده بود، قرار گرفت. در سال ۱۹۳۰ گروههای فاشیستی آمریکایی از جمله “بوند” و انجمن شدیدا ضد یهودی “اول آمریکا” پرچم این شعار را به-دست گرفتند. و بالاخره در فاصله ۱۹۴۰- ۱۹۴۱، کمیته “اول آمریکا”، هنگامیکه لیندبرگ در صدد بود آمریکاییها را متقاعد کند که “منافع یهودی” ایالات متحده را تحمیق کرده و به سمت ورود به جنگ اروپایی سوق میدهد، به تبلیغ این شعار پرداخت.
ترامپ خود با بیان این نکته که ترجیح میدهد مهاجرین بیشتری از نروژ بپذیرد تا از “آشغالدونی”هایی مانند هائیتی و افریقا، ادبیات اعضای ک-ک-ک و فاشیستهای آمریکایی را در فاصلهی دو جنگ بهخدمت گرفت. او “تبار” هِنری فورد را ستود که در سالهای دهه ۱۹۲۰ سلسله مقالاتی تحت عنوان ” بینالملل یهود، یک مسئلهی جهانی” را نوشت و در آن “پروتکل ریش سفیدان صیهون” را منتشر کرد. در همان دهه فِرِد ترامپ جوان (پدر بعدی دونالد) حین راهپیمایی روز- یاد – بود[روز یاد بود کشتهشدگان جنگهای داخلی آمریکا- م] در زد و خوردی در محله کوئینز نیویورک که اعضاء ک-ک-ک در آن درگیر بودند، دستگیر شد. گفته میشود که دونالد ترامپ در سالهای دهه ۱۹۹۰ نسخهای از سخنرانیهای هیتلر را داشته است. البته او تکذیب میکند که آنها را خوانده است، ولی میدانیم که او در بیان حقیقت ناتوان است. دونالد ترامپ اخیراً در واکنش به قتل جورج فلوید و اعتراضات “زندگی- سیاهان- مهم است”، اعلام کرد که میتینگی در تالسا برگزار خواهد کرد- جاییکه در سال ۲۰۲۱ صدمین سالگرد فجیعترین قتل عام نژادی علیه سیاه پوستان در تاریخ آمریکا را تجربه خواهد کرد. در آن زمان بیش از ۳۰۰ تن از سیاهپوستان به قتل رسیدند و ۸۰۰۰ نفر بیخانمان شدند و جامعه محلی سیاهپوستان شهر نابود گردید. افزون بر این قرار بود میتینگ ترامپ در تاریخ “۱۹جون” برگزار شود، یعنی در روز جونتینت (Juneteenth)، روزی که پایان بردهداری در آمریکا و رهایی آفروآمریکاییها جشن گرفته میشود. در این جشن به دلایل پیچیدهی تاریخی همواره عقب انداختن آزادی و حق رأی سیاهپوستان، تاخیر در بهرسمیت شناختن حق کامل شهروندی آنها و زیر پا گذاشتن حقوقشان، مطرح میشود. (پس از اعتراضات گسترده علیه این تحریک آشکار، برنامه یک روز بهتعویق افتاد. ترامپ در آنجا ادعا کرد که او کشور را درخصوص موضوع جونتینت آگاه کرده است.)
شَمِ ترامپ برای نژاد پرستی سفید
ترامپ خود را با تاریخ مشغول نمیکند، اما کاملا آشکار است که کسی از اطرافیان او این کار را انجام میدهد. در عین حال نادانی عمیق او به این معنا نیست که لفاظیهای راسیستی و فاشیستی خود را نمیفهمد. نیاز نداریم که ترامپ را مغز متفکر جریانی بدانیم که در حال برنامه ریزی برای یک کودتای فاشیستی است تا تشخیص دهیم که او، بدون آنکه هیچگاه سعی کرده باشد افکارش را در این زمینه نظمی بدهد، بهخوبی میداند راسیسم سفید در آمریکا چگونه عمل میکند.
فاشیسم در عمل همیشه چنین رفتار کرده است: فرصت طلبانه، بهعنوان تنها مشخصهی همیشگیاش. همانطور که پکستون مینویسد، فاشیسم از طریق “هیجان بسیجکننده” سرعت میگیرد و بیشتر با احساسات حرکت میکند تا با تعقل. برای فاشیستها تنها “سرنوشت تاریخی گروه” مهم است، چرا که تنها معیار اخلاقی برای آنها تهور نژادی، ملی و گروهی است. در نظر آنها مشروعیت تنها از طریق پیروزی داروینیِ قویترین گروه بهدست میآید”. “دکترین ناروشن و سرهمبندی شدهی” فاشیسم همراه با ناسیونالیسم افراطی و موضع ضد روشنفکری، نشانگر فقدان انسجام ایدئولوژیک آن است. خشونت جای ایدئولوژی را میگیرد: حاکم فاشیست از تصور پیروانش به حقانیت سلطه خود و از خشمشان علیه گروههای دیگر که ادعاهای ایشان را نمیپذیرند و خواهان برابری هستند، لذت می-برد.
انرژیهای فاشیستی امروز در آمریکا با فاشیسم اروپایی سالهای دهه ۱۹۳۰ متفاوتاند. این اما به-این معنا نیست، که آنها فاشیستی نیستند. این فقط بهاین معناست که آنها اروپایی نیستند و ما در دههی سی قرن گذشته زندگی نمیکنیم. آنها هنوز هم حول محورهای کلاسیک فاشیستی گرد هم می-آیند، نوستالژی بازآفرینی، فانتزهای خلوص نژادی، آئینهای ملت اصیل، بی اعتبار کردن دیگران، جستجوی مقصر برای بیثباتی یا نا برابری اقتصادی، رد مشروعیت مخالف سیاسی، اهریمنی جلوه دادن منتقدین، حمله به مطبوعات آزاد و این ادعا که ارادهی ملت تحمیل قهرآمیز قدرت نظامی را توجیه میکند. باقی ماندههای فاشیسم زمان بین دو جنگ به صحنه آورده شده، بازسازی شده و در خدمت هدف امروزی قرار گرفتهاند. پیراهنهای رنگی شاید فروش نروند، بازار کلاههای رنگی ولی بسیار داغ است.
مانند تدوینی با دور بسیار تند
وقتی در دورهی ریاست جمهوری ترامپ مطلبی در بارهی جنبشهای نارَس فاشیستی سالهای ۱۹۳۰ خوانده شود، بهنظر کمتر پیامبرانه، که پیشگویانه میآید. مانند تدوین بسیار سریعِ یک نظم شبه فاشیستی که در طول یک قرن بهآرامی خود را مستقر میکند. قطعاً تعجبآور نیست که در ایالات متحدهی تحت ریاست جمهوری ترامپ خشونت فاشیستی به وضوح بروز میکند: وزیر دادگستری او نیروی نظامی بهپایتخت میفرستد و در آنجا مانند یک ارتش خصوصی عمل میکند؛ شبه نظامیان مسلح ساختمان پارلمان ایالتی را اشغال میکنند؛ قوانینی وضع میشوند که مانع حقوق شهروندی و تابعیت گروهای خاصی هستند؛ و اصل خاک[IV] که در قانون اساسی تضمین شده است مورد تهاجم قرار میگیرد. وقتیکه رئیس جمهور رأی دادن را یک “افتخار” و نه یک حق، قلمداد میکند و در رابطه با اینکه مادامالعمر رئیس جمهور بماند “مزهپرانی” میکند، وقتیکه حکومت برای اولین بار در تاریخ رسمی کشور تلاش میکند سوال جدیدی در خصوص تابعیت به سرشماری هر ده سال یکبار اضافه کند و به بهانه اعتراضات سراسری علیه بیعدالتی راسیستی، به فکر برقراری حکومت نظامی میافتد – در چنین حالتی ما شاهدیم که چگونه یک نظم فاشیستی آمریکایی برپا میشود.
ترامپ نه غیر عادی است و نه بدیع. پوپولیسمی سادهلوحانه و ارتجاعی در آمریکا چیز تازهای نیست – تنها تا کنون نتوانسته بود خود را به کاخ سفید برساند. در نهایت تا زمانیکه ترامپ فاشیستی عمل میکند، مهم نیست که قلباً فاشیست باشد یا نه. در رمان “اینجا نمیتواند اتفاق بیافتد” یکی از شخصیتهای لوئیس در بارهی دیکتاتور [Buzz ] میگوید: “او مهم نیست- باید بیماریای را علاج کنیم که باعث شد ما او را بهوجود آوریم”.
منبع:
Blätter für deutsche und internationale Politik 9/2020
https://www.blaetter.de/ausgabe/2020/september
———————————————————————————————–
* ترجمه آلمانی متنی که تحت عنوان “فاشیسم آمریکایی:اینجا اتفاق افتاده است” در سایت “New York Review of Books(www.nybooks.com) منتشر شده است. ترجمه به آلمانی: اشتفان فوگل. زیرنویسها[۱-۶ ] از هئیت تحریرهی نشریه Blätter für deutsche und internationaler Politik است.
۱- سیاست تبعیض نژادی در ایالتهای جنوبی بر پایه قوانین جیم-کرو استوار بود. این قوانین از ۱۸۷۰ تا ۱۹۶۵ معتبر بودند. آنها به طور نظامند شهروندان سیاه پوست را در زندگی اجتماعی و اقتصادی مورد تبعیض قرار میدادند.
۲- مدیسون گرانت در آلمان هم با کتابهایی در باره بهنژادی [یوژنیک] شناخته شد، از جمله “زوال نژاد بزرگ”(۱۹۱۶). لافرُپ استادِرد چندین کتاب پرنفوذ راسیستی و ضد یهودی نوشت، از جمله “سرنگونی فرهنگی، تهدید مادون انسانها(۱۹۲۲).
۳- فردی که در ک-ک-ک مسئول جذب اعضا در مناطق معین است.
۴- اتحادیه آزادی آمریکا از سال ۱۹۳۴ تا ۱۹۴۰ فعال بود، اعضای آن را نخبهگان اقتصادی و اغلب سیاستمداران محافظهکار تشکیل میدادند که مخالف برنامه اصلاحات روزولت بودند.
۵- ۱۹۳۵ دیوان عالی برای دومین بار محکومیت ۹ جوان سیاه پوست را لغو کرد که بهنادرست از طرف یک هئیت منصفه مرکب از سفید پوستان به تجاوز به دو زن سفید پوست محکوم شده بودند. پس از آن دادگاههای دیگری با نتایج دیگر تشکیل شد. تازه در سال ۲۰۱۳ سه نفر آخر گروه، پس از مرگ، عفو شدند.
۶- بَری گلدواتر، سیاستمدار جمهوریخواه با تصویب قوانین شهروندی شدیداً مخالف بود. او باعث چرخش دموکراتها به سمت جمهوریخواهان در ایالتهای جنوبی شد و با طرح استراتژی جنوب پایه حزب را محکم کرد. این استراتژی، همانطور که بعداً مشاور ریگان لی اَتفادر فاش کرد، با راسیسم کُد دار، جهت جلب رأیدهندگان سفید پوست مورد استفاده قرار گرفت.
[I] 1865- 1877 دورهای که جنوب از نظر سیاسی و اقتصادی بازسازی شد و به ایالات متحده آمریکا بازگشت. م
[II]شب نهم نوامبر ۱۹۳۸، نازیها خانهها، مغازهها و کنیسههای یهودیها را در آلمان و اتریش تخریب کرده و به آتش کشیدند، صدها نفر را به قتل رساندند و بسیاری را دستگیر کردند. در این شب عملاً نسلکشی یهودیها توسط نازیها آغاز شد. م
[III] در اسطورههای یونان، کاساندرا محکوم است که همیشه درست پیشگویی کند، اما کسی پیشگوییهای او را باور نکند.
[IV]اعطای تابعیت به فردی بر اساس تولد در خاک آن کشور. م
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.