متن ذیل در دو جستار به بحث در مورد «ایده الهای فردی و جمعی» می پردازد و اینکه چرا ایده الها و آرمانها عمدتا انسانها و رهروانش را قربانی می کنند. همانطور که توضیح می دهد که چرا هر تحول و حرکتی نیازی به ایده الی دارد. ایده الی که اما بشخصه چندنحوی و رنگارنگ و رند و خندان باشد و بدنبال دروغ «پرفکت بودن و کامل بودن» نباشد. اینکه چرا یک علت انسداد فردی و جمعی ما ایرانیان و علت روانشناختی اصلی فجایعی چون «تواب سازی» و یا نفی دگراندیشان، بخاطر این است که هر ایده ال و آرمان می خواهد خویش را کامل و بی نقص و بی رقیب نشان بدهد و بناچار هم خویش و هم مومنان و رقیبانش را چون یک سلول سرطانی، چون یک خوره ی بیمارگونه و زخم چرکین، از درون و بیرون می خورد و نابود می کند. مگر اینکه فرد و جامعه از «ایده ال جبار و مطلق» کانیبالی به «ایده الها و نظرات مختلف» و رنگارنگ و در چهارچوب «وحدت در کثرتی » مدرن و سپس در چهارچوب «کثرت در وحدتی» پسامدرنی دست بیابد و یاد بگیرد که چگونه ایده الها و اهدافش را رنگارنگ و چندنحوی و رند و نظرباز بسازد. ازینرو متن ذیل در جستار اول به توضیح موضوع و پدیده «ایده ـ آل» و جوانب مختلفش می پردازد و در پایان راههایی برای عبور از این انسداد و ورود به رنگارنگی نشان می دهد و سپس در جستار دوم به شکل افوریسمی و با لحنی چکشی و خندان هرچه بیشتر این صحنه ی کانیبالی و هولناک را به کمک موضوعاتی چون فیلمهای ساینس فیکشن می شکافد و راه عبور از این بحران و انسداد به قدرت و رنسانس نو را نشان می دهد. همانطور که نشان می دهد که هر تحول فردی و جمعی ابتدا مجبور است که از مسیر عبور از « من ایده ال» جبار و شکوهمند به سوی «ایده الهای من و مای جمعی» و رنگارنگ به بلوغی نو و قدرت و ساختاری نو دست بیابد. اینکه بجای اینکه بخواهی «رونوشتی از اصلی ناممکن بشوی»، بپذیری که هر رونوشتی در واقع «رونوشتی از رونوشتی» است. یک کُپی از کُپی و تاویلی قدیمی است و بنابراین اگر ایده و خدایی هست، پس باید بقول نیچه دموکراسی خدایان و ایده ها و تاویلهای مختلف و جدال خندان و زمینی این ایده ها و ذایقه ها برای بهترین پاسخگویی به معضلات لحظه و زمانه باشد و اینکه آنها در خدمت زندگی و جسم و انسانها باشند. اینکه هر ایده و ایده الی بایستی بهای «کستراسیون نمادین» را بپردازد و با «کمبود و تمنای خویش و دیگری» روبرو بشود.

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

جستار اول: مشکل بنیادین هر «ایده ال» و دو حالت ایده ال به سان «من ـ ایده ال» نارسیسیک و «ایده ال ـ من» نمادین

مشکل هر «ایده الی» این است که او «ایده ایی» است که تبدیل به «آل» یا الیینی شده است که حال در تو خانه می گزیند و از گوشت و خون تو استفاده می کند تا بزرگ بشود. یعنی هر ایده الی در واقع بتی سنگی و کلامی مُرده است، اما به شکل «وامپیر» می تواند با خون و جان تو زندگی بکند. از طرف دیگر اما ما انسانها برای تحولاتمان احتیاج به اهداف و ایده الهایی داریم. بقول نیچه «تنها آنکه چرایی دارد، می تواند با هر چگونه ایی کنار بیاید.».

ازینرو در روانکاوی فروید و لکان از دو نوع «ایده ال» سخن گفته می شود. اول «من ایده ال» که همان الیین و وامپیر است و تصویری خودشیفتگانه و بی نقص از خویش و یا از آرزوی خویش است و در نهایت تو را می خورد و محو می کند. به حالت «تقلید کورکورانه» از بت و ایده الی است.به حالت یک ایده ال سرطانی و ورم کرده است که مثل خوره به جانت می افتد و کم کم تو را می خورد ( یاد خوره ی راوی بوف کور بیافتید و یا خوره ی وصال با اصلی، خوره ی «وحدت وجود با اصل و مام و پدری» که به جان فرهنگ و سیاست ما افتاده بوده و هنوز هست. به این خاطر ما و تحولمان مرتب خورده می شویم و رهبرانمان کانیبالهای نو می شوند.). همان محو شدن نارسیست در تصویرش در اب هست. تصویری که در واقع خیال دیگران است. یا روی دیگرش همان تصویر پاپ «فرانسیس بیکن» از تصویر پاپ «ولاسکز» از دوران باروک است و وقتیکه روی دیگر و اصل پاپ باوقار و اخلاقی نمایان می شود.

هر اخلاق مطلق و مقدسی دارای این روی دیگر و هولناکش هست. زیرا می خواهد پرفکت و کامل باشد و به این خاطر مومنانش و ملحدانش را فدای تصویر کامل خدا و ایده الش می کند. زیرا هر «ایده الی» می خواهد از تو یک کپی از «ایده ایی مطلق» ایجاد بکند، مثل یک سلول سرطانی که خویش را در سلولهای دیگر بازتولید می کند تا انزمان که کل جسم را می خورد و خود و جسم را می کُشد. ازینرو نیز هر ایده ال یا هر ایدئولوژی خشن در پی نفی دگراندیش و در پی تولید کپی های نو است. یا مثلا سعی در شکل هولناک «تواب سازی» مخالفانش و شبیه سازی هولناک دگراندیشان می کند. تواب سازی در واقع «کلون زنی هولناک» به شکل سنتی و بنیادگرایانه است (در این باب به مقاله ی قدیمی من در این زمینه مراجعه بکنید و روی آن کلیک بکنید). بدین وسیله که ایده ایی را با شکنجه و بسان الیین در جان و روح زندانی و مخالفت وارد بکنی تا او کم کم به کپی و رونوشت نو از اصل تبدیل بشود. در حالیکه هر رونوشتی فقط رونوشتی از رونوشت و تاویلی است و اصلی وجود ندارد. این چیزی است که ایده ال نمی خواهد ببیند و دیدنش مرگ او را ایجاد می کند و خنده ی کارناوالی به هر ایده ال و حقیقت و اخلاق مطلق را.

یا ایده ال می تواند به حالت بالغانه ی «ایده ال من» است و اینکه بخواهی مثلا به هدفی نو، یا به قدرت استاد یا محبوبی از خویش دست بیابی، پس گام به گام تمرین می کنی، تغییر می کنی و قدرتت را افزایش می دهی و همزمان این ایده ال را به شیوه ی خویش می افرینی. زیرا هویت به معنای تفاوت افرینی است و هر انطباق هویتی به معنای تفاوتی نو در هویت مشترک است. در قسمت پایین نمودار «دزیر» لکان مثل عکس اول نیز می بینید که حرکت از « ضمیر نااگاه و سوژه ی منقسم» به سوی « ایده ال من» به رنگ قرمز در پایان نمودار رخ می دهد و اینکه در این مسیر بایستی از «من ایده ال » یا نارسیسیک و بی نقص چون «تصویر دوریان گری» بگذری. از «ژوییسانس» بی مرز و کامل و خودشیفتگانه بگذری که سوژه ی منقسم در مسیرش اول با او در «مرحله ی اینه» روبرو می شود و انجا که شخصیت و ایگوی اولیه اش در دوران کودکی شکل می گیرد. وقتی کودک در سنین بین هیجده تا سه سه سالگی تصویر کامل و وحدانی خویش را در این باز می یابد و هورا می کشد. کودک در واقع نمی بیند که تصویر کامل در اینه از او در واقع خیال عاشقانه ی مادر یا پدری است که کنارش ایستاده است و او را «طلایی و دوست داشتنی» حس و نگاه می کند، یا برعکس به شکل منفی و «ناخواسته» به او می نگرد و او خویش را زشت یا بد حس و تصور می کند. یعنی نگاهی سیاه/سفیدی و نارسیسیک است.

ازینرو هر بار که ما با ایده ال و هدف یا با تصویری جذاب از خویش در اینه روبرو می شویم، بایستی دوباره از «من ایده ال» سیاه/سفیدی و پرفکت با خنده و طنز بگذریم و از ایده المان پرفورمانس و قدرت جدید و متفاوتمان و با زیباییها و زشتیهایش را بوجود بیاوریم. بویژه که زیبایی قوی و درخشنده تنها به کمک حضور کمی زشتی و درد و شکنندگی در ظاهر و قیافه ممکن است. مثل رد زخمی بر چهره که جذابیتش را دوچندان می کند.

اما ایا ازین نیز جلوتر نمی شود رفت. آیا خوانش رادیکالتر از لکان این نیست که ببینیم چرا بقول او هر ایده ایی و بنابراین هر«ایده ال» اخلاقی بشخصه موضوعی انشقاقی، شکاف دار و بنابراین چندنحوی است. یعنی که ایده ال بشخصه مالامال از «ایده الها»ی کوچک و بزرگ و رنگهای مختلف و رند و خندان است. دقیقا این منظری است که لکان از جمله در نوشتار «کانت با ساد» می افریند و اینکه چرا کانت و ساد در «ماکسیم اخلاقیشان» نمی بینند که اخلاق بشخصه چندوجهی و دچار انشقاق و حالات مختلف و از جمله بی اخلاقی و غیر اخلاقی است. اینکه بقول نیچه راه هر اخلاقی برای رسیدن به هدفش همیشه ضد اخلاقی بوده و هست. کافیست به روش اخلاق حاکم در کشور ما برای سرکوب فردیت جنسی و جنسیتی بنگرید و وقتی که اخلاق و خدایش بشدت هیز می شوند و در همه جا سر می کشند و از ین کار لذت می برند. در این معناست که بایستی سخن لکان را در سمینار «سینتهوم» فهمید که می گوید « روانکاوی فیلم نگاتیو مذهب است. روانکاوی امر نگاتیو مذهب است.» یا روانکاوی نگاتسیون مذهب و ایده ال حاکم است. مگر اینکه مذهب بشخصه مذهب در مذهب و خندان و رند بشود. اینکه باید کاری کرد که هر ایده الی چون تصویر دوریان گری به خویش در اینه بنگرد و با چهره ی واقعیش روبرو بشود و یا شروع به خندیدن به حماقت خراباتی بدنبال «وحدت وجود و یکی شدن با تصویر و ایده الی» بکند. زیرا خنده و طنز رادیکال شامگاه بتان و ایده الهاست.

یعنی مثلا فکر کنید که شما چاق شده اید و حال ایده ال فردی و جمعی به شما می گوید که باید لاغر بشوید و خوش هیکل بشوید. پس شروع می کنید به ورزش کردن و غذای سالم خوردن و سعی می کنید وزنتان را کم بکنید اما یکدفعه دوباره حمله ایی به غذا و به یخچال می کنید و دچار حالت «دور باطل و یا یویویی» چاقی/لاغری می شوید که یک شکلش «بولیمی» یا شکل دیگری «لاغری به حد مرگ» و برای یکی شدن با «تصور اندام لاغر مُدل وار» نزد برخی دختران و زنان است.

اگر بخواهیم به روش و خوانش من از لکان اما به «لاغری» خویش دست بیابیم، باید چکار بکنیم؟ اینکه در «ایده ال لاغری و خوش هیکل بودن» دروغ بی نقصی و مُرده بودن و احمقانه بودن این ایده ال را ببینیم. دوم اینکه ببینی که چاقی تو نوعی دوران گذار و بحران تو برای جستجوی راهی جدید از «درـ دنیاـ بودن» است. خواه چاقیت ناشی از استرس کاری باشد یا ناشی از بی توجهی به خویش باشد و یا ناشی از درد عشق باشد. این چاقی حکایت ماجراجویی و سوال و گذاری است و هر گذاری ابتدا انگاه که به پایان می رسد، می تواند تن به مرحله ی بعدی بدهد. زیرا هر چاقی می خواهد لاغر بشود و هر لاغری می خواهد به بدنها و پرفورمانسهای نو تبدیل بشود. بنابراین بایستی ابتد در ایده ال لاغریت دروغهای چاق و گنده اش را ببینی که مثل الیین منتظر خون و گوشت و حواس تو هستند تا از ان تغذیه بکنند و سپس حال «داستان و ماجراجویی» چاقی خویش را «بیاد بیاوری» و یا بنویسی تا بتوانی دوباره بر زمین و زندگی لم بدهی و بخندی و کیف بکنی و ورزش بکنی و عشق بازی و گردش بکنی و بدون اینکه تلاشی بکنی، به لاغری و پرفورمانس جدید خویش دست بیابی. یعنی مشکل همه ی راههای اراده گرایانه برای دست یابی به ایده الی فردی و جمعی این است که نمی بینند اسیر اراده ی کانیبالی «ایده ایی» هستند. در حالیکه بقول نیچه «راه خدایی» این است که تلاش نکنی، بلکه راهی جدید بروی و تاویلی نو بیافرینی. زیرا بیاد اورده ایی که چرا آن را رفتی و آن پرفورمانس و نقش چاقی را انجام دادی یا می دهی. اینکه چرا بایستی از جایت تکان نمی خوردی و اکسسیو می خوردی تا بتوانی خیلی چیزها را به تکان در اوری و بیافرینی. همانطور که می دانی هر ایده ال و ارزویت بشخصه چندنحوی و دچار انشقاق و التهابی تاویل افرین است.

اینکه به ادمهای سنتی و مدرنی که بدنبال هدفی معنوی یا مادی در حال دویدن و جستجو هستند، بگویی که «ای رفتگان به حج کجایید کجایید، معشوق همینجاست بیایید بیایید» و سپس با چشمکی به لحظه و دم و به خویش و دیگری بنگرید و او را در حالت چندواقعیتی یا چند ساحتی و چندنحویش بچشید و بیافرینید. اینکه ایده الی سبکبال و خندان بشوید و اینگونه راهتان را بروید. زیرا هدفی که می جویید، همیشه در آن هستید و همزمان مرتب اشکالی متفاوت از آن و از خویش را می جویید و می افرینید. زیرا زندگی از تکرار بدش می اید و می خواهد از تکرار به تفاوت و رنگارنگی نو دست بیابد. زیرا در ابتدا «دیفرنس» است که می خواهد از مسیر تکرار به دیفرنس و تفاوتهای نو دست بیابد و به معانی نو و خندان از چاقی و لاغری ملتهب و اغواگر و ماجراجو و تمنامند و رند و نظرباز. اینکه بایستی هر ایده و ایده الی را رنگارنگ و نظرباز ساخت تا ایده و ایده الی در خدمت زندگی و انسان بشود.

پایان جستار اول

پانویس: واژگان «من ایده ال» و «ایده ال من» در روانکاوی به المانی و انگلیسی
Ich-Ideal, Ideal- Ich, Ego-Ideal, Ideal-Ego

در نمودار یا گراف دزیر از لکان «من ایده ال» نارسیستی به این شکل حروف کوچک و به رنگ قرمز نوشته شده است و محل اولیه عبور سوژه ی منقسم از ایگو نیز هست.
i (a)
شکل بالغ دست یابی به ایده الها از طریق کار و تمرین و تاویل افرینی در انتهای نمودار یا گراف به این شکل حروف بزرگ و به رنگ قرمز است. تحول و گذاری که در هر دیدار نو با اغوا و تمنایی از خویش دوباره با آن روبرو می شویم و اینکه ایا اسیر من ایده ال و اسیر تصویری هیپنوتیک بشویم و یا از او عبور می کنیم و به قدرت و تاویلی جدید از خویش در «کثرت در وحدتی» نو دست می یابیم.
I (A)

فراموش نکنید که «من ایده ال» یا «ایگو ـ ایده ال» به حالت نارسیسیک و تقلید کورکورانه است و بدنبال پرفکسیون و یکی شدن با تصویر ایده ال می گردد. تلاشی خراباتی و وحدت وجودی که ناممکن است. زیرا تصویر ایده ال بشخصه دچار نقص و انشقاق است. او یک ایده ی ورم کرده و دمل زده و سرطانی است. دکتر موللی «من ایده ال» را به نام «من مطلوب» و «ایده ال من» را به نام «کمال مطلوب من» ترجمه کرده است. اما من در این مورد به ترجمه ی مستقیم کلمه علاقه ی بیشتری دارم.
—————————————————————————————————————-

جستار دوم: چرا هر ایده الی باید «ایده الها»یی رند و خندان بشود و هر انقلابی باید «انقلابات» بشود

تا وقتی در مورد گذشته و شکستهای عشقی و فردی, یا در مورد تاریخ و گذشته ی دردناک و هولناک مشترک و جمعی نمی توانی روایتهایی همراه با جوک و خنده و یا به حالت تراژیک/کمدی, پارودیک و غیره تعریف بکنی, پس اسیر آن گذشته و نگاه نوستالژیک یا هولناکش هستی. نگاهی نوستالٓژیک یا هولناک که به تول زُل زده است و تو را اسیر و مسحور خویش کرده است. وقتی هم اسیر و مسحور نگاهی از گذشته یا آینده شًدی, آنگاه یا دچار «بیزبانی و لکنت زبان همراه با بغض و کینه ایی در گلو» می شوی و یا فقط می توانی از «خاطرات فردی یا جمعی ات» با نوایی نوستالژیک و مصیبت بار, با خنده ایی حسرت وار یا با خنده ایی هولناک و سمی تعریف بکنی و یا بنویسی, تا شاید نسلهای بعد عبرت بگیرند, که متاسفانه یا خوشبختانه هیچوقت هم عبرت نمی گیرند. زیرا «گذشته وقتی می تواند چراغ راه آینده باشد» که برای تو و دورانت تبدیل به «تجربه» شده باشد و آنچه از آن گذشته ایی و از مسیرش به قدرتی نو دگردیسی یافته ایی و یافته اید. و ما چه موقع می دانیم که از عشق یا شکستی فردی یا جمعی گذشته ایم؟ اینکه می توانیم با دوستانمان بر زمین و چمن یا بر مبلی لم بدهیم و بتوانیم در حین تخمه شکاندن در مورد این تجارب و دردها وشکستها و با رگه های تراژیک یا احمقانه وخنده دارش جوک بگوییم و بخندیم, لحظه ایی کُرکُری بخوانیم و یا دمی بغضمان را و عشق و دوستی از دست رفته در این مسیر «گذر از رنجها» را به یاد بیاوریم و درباره اش روایت بکنیم. اینکه بتوانیم حال این تصاویر و یادها را افراطی و یا رنگارنگ بکنیم و از جوانب مختلف به او بنگریم. یا مثل نقاشی ذیل از سالوادر دالی بتوانیم حتی لمس بکنیم که چرا زمان خطی که چون بختکی به جان ما و انسان مدرن افتاده است, در واقع زمان و ساعت و ماتریکسی زوار درفته است و زمان خطی مطلق وجود ندارد. اینکه حس زمان همیشه چندنحوی است و در بهترین حالت می توانی بجای اسارت در نگاه زمان و ساعت وارد «زمان تسلسل وار و ممتد و چند منظری» کسانی چون هنری برگسون بشویم. یعنی قادر بشویم که شروع به «تاویل آفرینی» بکنیم. قادر بشویم داستان و ماجراجویی «هزارو یکشبی نو» و یا «اولیسیسی نو» بنویسیم و یا هفت خوانی اینگونه و چندنحوی نقاشی و فیلمسازی بکنیم. یا از آنها مفاهیم و مناظر جدید فلسفی و فکری بوجود بیاوریم. اینکه خاطره را ملتهب و چندنحوی و خندان و سبکبال بسازیم. زیرا پی برده ایم که حتی هر خاطره ی صادقانه ایی نیز یک «روایت مابعدی» و عمدتا تحت نگاه خشن و یا خراباتی است که می خواهد برای تمتع و کامجویی افراطیش ما یا افسوس بخوریم و یا خودمان و دیگری را زنجیر بزنیم. یعنی ما در آن لحظه ابزار کامجویی و تمتع سادومازوخیستی «فرامن درونمان یا من ایده ال درونمان» و بیرونیمان هستیم.

پس هر وقت گیر احساس و فکر و واقعیتی شُدید که تمام روح و جسمتان را در برمی گیرد و مثل بختک به جانتان می افتد و نفستان را تنگ می کند, بدانید که حال اسیر خدایی دروغین و «الیینی» خشن و تمتع طلب و منحرف شده اید که «به شما خیلی نزدیک شده است» و از گوشت و خون شما تغذیه می کند. اینکه شما «پارازیتی کانیبالی» در خویش دارید که می خواهد با شما یکی بشود و شما را در نهایت بخورد و از بین ببرد. ازینرو حتی بهترین و زیباترین آرمانها و اندیشه های شما نباید اینقدر نزدیک به شما بشود که دیگر توانایی نگاه و گفتگوی انتقادی و «تثلیثی» با او و با خویش و دیگری را نداشته باشی.

زیرا وقتی این خدا یا ایده ال مرتب نزدیک شماست و به همه کارهای شما سرک می کشد, آنگاه او چیزی جز نقش « ایجن اسمیت» در بخش دوم فیلم ماتریکس نیست که می توانست به درون دیگران بزور تجاوز و رخنه بکند و همه را به رونوشت و یک کُپی از خویش تبدیل بکند. حتی اگر میل یکی شدن با شما و وحدت وجود کانیبالی در قالب عشق و احساس گناه نسبت به گذشته و یا عشق و بهشتی از دست رفته باشد. یا اسمش نوستالژی یا عبرت از گذشته باشد. در همه حال یک «ساختار و سناریو کانیبالی و وحدت وجودی» است و به بهایش شما و فردیتتان در نگاهی مطلق طلب محو و گم می شوید زیرا موضوع بدهکارکردن شما و اسارتتان در بدهکاری نو توسط احساس و فکری از شماست و اینکه او می خواهد شما را به قالبی از خودش و به برده ی خودش تبدیل بکند. موضوع اسارت شما در نگاهی منحرف و افراطی است و تبدیل شدن به گوشت دم توپ و ابزار لذت و کامجویی تمامیت خواه و بیمارگونه ایی. اینکه اسیر رابطه ی «نگاه با نگاه» نارسیسیک و سیاه/سفیدی یا هیپنوتیک شده اید و در حال فدا کردن جسم و تمناهای خویش و دیگری در این نگاه ی مسحورکننده و کانیبالی هستید. یا ازینرو بزعم ژیژک در کتاب «اندام بدون جسم» هر تفکر انقلابی نوین بایستی از میل «پدرکُشی» عبور بکند، تا دچار حالت سیاه/سفیدی و خوردن فرزندان انقلابش نشود، بلکه قادر به تحول و تغییر و چندمسیری بودن باشد.

بنابراین وقتی توانستی در مورد گذشته و حال و اینده کُرکُری بخوانی و جوک بگویی یا روایتها و مناظر نوین و چندنحوی یا تراژیک/کمدی وار فلسفی یا هنری و اندیشه وار بیافرینی, آنگاه هرچه بیشتر بالغ و رها از گذشته و نگاه شده ایی. هرچه بیشتر قادربه دیدار «چهره به چهره» با دیگری و گذشته و حال خویش و دورانت هستی و می توانی همراه با عشق و نقد زوایا و معایب چهره و نقش خویش و دیگری را بشکافی و معلوما به حالتی که تغییری در حال و آینده نیز بوجود بیاورد. باعث یک «جاگیری جدید در برخورد به دیگری و زندگی» برایت و برایتان بشود که ساختارشکن و خالق دیسکورسهای نو است. زیرا گذشته و اینده همیشه در زمان حال جاریند و زمان حال از منظر هایدگری چیزی جز «گذشته ی آینده و آینده ی گذشته» نیست. ازینرو نسل رنسانس قادر به تاویل افرین و روایت سازی گذشته و حال و آینده است. زیرا او می تواند با واقعیت هولناک دیدار بکند بی انکه اسیر و سنگ بشود, بلکه حتی هولناکی و پوچی را نیز به خنده و تمنامندی و چندنحوی شدن وادار و اغوا بکند, بدین وسیله که «به یادش می اندازد» که هولناکی مطلق یا پوچی مطلق در واقع حماقت و اسارت در نگاه و امکانی از خویش است. اینکه هولناکی و پوچی نیز هزار رنگ و روایت است و می تواند از فیلم تراژیک تا کمدی و یا درامای چندلایه بیافریند. پس چرا به کامجویی بیمارگونه و تک رنگی قناعت بکند و اینکه همیشه نقشی ترس آفرین و زشت را بازی بکند. اینکه چرا نمی خواهد خوش تیپ و با عینک ری بان یا اغواگر چون زنی فم فاتال نقش هولناک و پوچی خویش را بازی بکند. حال که دیده است, امکاناتی دیگر نیز وجود دارد. مگر اینکه بخواهد بعدا چون عین الله باقرزاده مرتب حسرت بخورد که چرا خبط کرده است و به پیشنهاداتی تن نداده است که در شهر به او شده بود.

همانطور که شما با چنین مثالی و چشمکی کل بازی روایت آفرینی را و قدرت رهایی بخشش را می فهمید. به کمک آن تفاوت خنده ی شرورانه/مهربانانه و رهاییبخش را با خنده ی هولناک مثل خنده ی خشک و هولناک پیرمرد خنزرپنزری در بوف کور و با خنده ی سمی و بنیادگرانه یک متعصب مذهبی یا ایدئولوژیک را متوجه می شوید. اینکه همینکه امر هولناک به قالب فیگور عین الله باقرزاده در آمد, حال دوباره ملتهب و چندنحوی و جاری و قادر به تولید تفاوتها و امکانات نو یا تلفیقهای نو می شود. اینکه هر ریمیکی یک تفاوت افرینی نو می شود و روایتی نو, همینکه ملتهب و چندنحوی و یا طنزآمیز شد. اینکه تفاوت افرینی همیشه «ساختاری» است و به معنای تولید نقشها و حالتهای نو در رابطه و بازی فرد/دیگری و غیر و یا در رابطه ی ملتی با ملل دیگر و با گذشته و حال و آینده ی خویش است. تا با جاگیری نو هم بتواند بهتر ببیند و نظر بدهد و هم مرتب بتواند جایش را با سبکبال در بازی عشق و قدرت با دیگری عوض بکند تا بهتر ببیند و قویتر دست به عمل بزند. زیرا پی برده است که واقعیت عینی مطلق یا حقیقت نهایی همان ایجن اسمیت است و واقعیت و حقیقت همیشه روایتها و دیسکورسهایی زنده و چندنحوی و چندامکانی است. اینکه او حال به بازیگر خندان بازی زندگی و به راوی رند و نظرباز این چالش و گفتگوی رندانه و عاشقانه تبدیل شده است و چیزی جز آن نمی خواهد. مرتب آن را و در حالات و روایات و ساختارهای بهتر و قویتر می خواهد و از نو نوشتن و از نو نوشته شدن باز نمی ماند. اینکه به قول تریلوژی فیلم ماتریکس و تیتر فیلم سومش به نام «انقلابات», اگر انقلابی هست, پس باید انقلابات بشوند و همه ی ساختارها و روابط و نقشها را تغییر بدهند و از روابط انتاگونیستی قهرمان/ضدقهرمان, بنده/ارباب به روابط فرد/دیگری و غیر در ساختار نمادین یا تثلیثی تغییر بدهند که هر دو می دانند در عین رقابت به یکدیگر محتاجند و مرگ یکی مرگ دیگری را بدنبال دارد. اینکه می دانند تمنا و آرزومندیشان در واقع تمنا و آرزومندی دیگری و غیر است. اینکه همیشه ساختار و ماتریکسی در رابطه و متن و دیدار است و اینکه همیشه راه سوم و دیگری برای دیدن و نگریستن و نوآفرینی وجود دارد. زیرا هر ماتریکس و ساختاری می خواهد مرتب از نو نوشته بشوند و بهتر و قویتر نوشته و بازافرینی بشود.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)