آیا امکانی وجود دارد که تناقض میان نگاه آرمان خواهانه ی احمد شاملو به شعر و زندگی و نگاه عارفانه و ذن بودیستی سهراب سپهری به شعر و زندگی را بگونه ایی نو و متفاوت حل کرد؟ آیا مشکل هر دو این نیست که جای نگاه زن و جای فروغ در اثار آنها خالیست؟ آیا در نوع نگاه هر دو نقطه ی کور مشترک و معضلی مشترک وجود ندارد؟ این سوالاتی است که این متن و نقد به آن می پردازد.
داریوش برادری
حتما نظر احمد شاملو درباره ی اشعار سهراب سپهری را شنیده اید که درباره اش می گفت که « سر آدمهای بیگناه را لب جوب میبرند و من دو قدم پائین تر بایستم و توصیه کنم که : «آب را گِل نکنید!» تصورم این بود که یکیمان از مرحله پرت بودیم… آن شعرها گاهی بیش از حد زیباست، فوقالعاده است…. دست کم برای من فقط زیبایی کافی نیست، چه کنم. اختلاف ما در موضوع کاربرد شعر است. شاید گناه از من است که ترجیح میدهم شعر شیپور باشد نه لالایی. یعنی بیدارکننده باشد نه خوابآور… هر شاعر آرمانگرا در نهایت امر یک آنارشیست تام و تمام است. اشکال سهراب در همین است که ذاتا آنارشیست نیست و در نتیجه دارویی که تجویز میکند مسکّن است نه معالج… در شاعر بودن سهراب که بحثی نداریم، بحث در آنارشیست نبودنش است.۱»
از طرف دیگر سهراب سپهری دقیقا در این شعر ارمان گرا و سیاسی دقیقا بخشی از مشکل را می دید و اینکه او قطاری است که یا خالی می رود و یا در حالت اخلاقی سنگین می رود.
من قطاری دیدم روشنایی می برد
من قطاری دیدم فقه می برد و چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت
در واقع از میان شاعران همزمان سهراب شاید فقط فروغ فرخزاد بود که قدرت متفاوتی در شعرها و نقاشیهای او می دید. او در مصاحبه ایی در مورد سهراب سپهری می گوید که :« سپهری با همه فرق دارد . دنیای فکری و حسی او برای من جالبترین دنیاهاست . او از شهر و زمان و مردم خاصی صحبت نمی کند . او از انسان و زندگی حرف می زند و به همین دلیل وسیع است . در زمینه وزن راه خودش را پیدا کرده . اگر تمام نیروهایش را فقط صرف شعر می کرد ، آن وقت می دیدید که به کجا خواهد رسید.۲.»
اما آیا امکانی وجود دارد که تناقض میان نگاه آرمان خواهانه ی احمد شاملو به شعر و زندگی و نگاه ذن بودیستی سهراب سپهری به شعر و زندگی را بگونه ایی نو و متفاوت حل کرد؟ آیا مشکل هر دو این نیست که جای نگاه زن و جای فروغ در اثار آنها خالیست؟ آیا در نوع نگاه هر دو نقطه ی کور مشترک و معضلی مشترک وجود ندارد؟ این سوالاتی است که این متن و نقد به آن می پردازد.
تناقض میان نگاه انسانی/ اجتماعی احمد شاملو به شعر و به زندگی با نگاه ذن بودیستی سهراب سپهری به شعر و زندگی را تنها به این شکل می توان حل کرد که دید چه طبیعت و چه رنگ و یا دوستی و عشق همیشه «سیاسی و ترافردی یا دیسکورسیو» هستند، همانطور که هر اعتراض و کنش اجتماعی یا سیاسی یا هنری بایستی در خویش شور زندگی و رنگ و بوی گل و خنده و رنگارنگی را داشته باشد، تا به زندگی خیانت نکند و قطارش خالی نرود. اینکه زندگی و هر حالت و ضرورتش را همیشه «ملتهب و تمنامند و چندنحوی یا رنگارنگ» دید و چشید تا بتوان آنگاه بر سطح و در روی زمین و لحظه زیست و زندگی کرد و برای حفظ و پیشرفت آن اینگونه چندنحوی و خندان و رند سیاست ورزید، عشق ورزید یا هنر آفرید. موضوع و اشکال هر دوی آنها و کل سیاست و هنر و اندیشه ی معاصر و گذشته ی ما این بوده و هست که نتوانسته است به خوبی «زمینی و چندنحوی و تمنامند» بشود و بیافریند و اینگونه بازی بکند. نتوانسته اینگونه زمینی و خندان و چندنحوی «بیاندیشد، عشق بورزد یا عمل بکند» و بنویسد. ازینرو شاملو یک عارف و انقلابی رمانتیک اجتماعی و سپهری یک عارف رمانتیک فرد گرا و طبیعت گرا است و در نهایت هر دو خراباتی و در جستجوی چیزی محال و ناممکن هستند. زیرا هر دو نمی توانند با تمامی قدرتها و زحماتشان وارد عرصه ایی بشوند که کلام و زبان و ایماژهایشان بشخصه چندنحوی و ملتهب و همیشه تفاوت افریند بشوند، زنده بشوند.
بنابرین آنکه می خواهد قدر زحمات این دو هنرمند بزرگ را بداند، بایستی پساشاملویی و پساسپهری بشود و آنها و زبان و تنانگی خویش را زمینی و ملتهب و چندنحوی بکند، چه در سیاست و هنر و چه در زندگی فردی و یا در دیالوگ با دیگری و غیر. اینکه رندانه و عاشقانه تن به لحظه و زندگی و به مواجهه شدن با دیگری و غیر بدهد و همیشه به یاد داشته باشد که بقول لکان «آنچه را دیگری به تو هدیه می کند، قبول نکن، چون موضوع همیشه چیز دیگری است». یا بتوانی حتی از لکان جلو بزنی و رندانه بگویی که «آنچه را که دیگری یا معشوق و رقیب به تو اعطا می کند، قبول بکن و همزمان بدان که موضوع همیشه چیز دیگری است». اینکه تن به بازی عشق و قدرت بده که در نهایت هم تو و هم دیگری و هم مفهوم عشق و قدرت را تغییر می دهد و از مسیر تکرار جاودانه مرتب تفاوت و تحول و رنسانس جدیدی می افریند. زیرا زندگی تکرار می کند تا تفاوت بیافریند.
یا می توان برای درک عمیقتر معضل شاملو و سپهری و در نهایت معضل جامعه ی پدرسالارانه ی ما دقیقا اینجا دید که ناتوانی نهایی شاملو و سپهری و در نهایت جامعه و فرهنگ پدرسالارانه/مادرمحوری ما در این بوده و هست که «نمی توانند معضل و سوال زن و زنانگی را برای خویش حل بکنند». یا خوب و چندنحوی تن به «سوال زنانگی» بدهند، بجای اینکه سیاه/سفیدی و به حالت وسواسی ترس زاهدانه از زنانگی و یا به حالت همسوی هجران عارفانه و شاعرانه با زن و زنانگی و در نهایت با تنانگی برخورد بکند. اینکه بتواند زنانگی و به همراه آن «تنانگی» را وارد شعر و جهان خویش بکنند که بشخصه چندنحوی و اغواگر هستند. اینکه نه به شکل مذهبی از آن بترسد و سرکویش بکند و یا به شکل عارفانه در «هجران وصال و وحدت وجودش بسوزد». یا اینکه حتی ازین جلوتر برود که بخواهد به شکل «عشق رمانتیک شاملوی مرد به ایدا» که از طریق بوسه اش سرانجام انسان می شود، به زن و تنانگی بنگرد، چون این عشق رمانتیک نیز در نهایت بشدت ایده الیستی است و از زن موجودی اسطوره ایی می افریند و به بهایش «چندگانگی او و خویش و زندگی» را نفی می کند. یا نخواهد حتی به شکل نگاه ایده الیستی و عارفانه ی سپهری به زن بنگرد که در خفا ترسش از زن و زنانگی را می پوشاند، حتی اگر پیشنهاد می کند که زیر باران باید با زن خوابید.
زیرا مشکل کل فرهنگ ما و در نهایت حتی این دو شاعر بزرگ این است که هراس از نزدیکی و مواجهه شدن بیشتر با سوال «زنانگی و تنانگی» دارند. اینکه هراس دارند تن به «زن و زنانگی» بدهند که «موجود متفاوت» است و در مرد هم حس تمنامندی و هم حس هراس و دلهره را نسبت به این «موجود متفاوتی» ایجاد می کند که همیشه در «عین عاشقی یک نمایشگر » نیز هست و باعث می شود که بازی عشق و قدرت همیشه «اغواگرانه و چندنحوی» بشود. اغوا ازینرو بقول ژان بودریار در کتاب «اغوا» عملی زنانه است، حتی وقتی مردان اغواگر می شوند، انگاه از قدرت زنانه ی خویش استفاده می کنند. اینکه مردان با اینکه به خودشان می گویند که زن را از ٔ«دنده ی خویش» افریده اند اما ته دلشان می دانند که او را نمی فهمند و یا از قدرتش و تفاوتش هراس دارند. مگر اینکه هرچه بیشتر به بلوغ مردانه ی خویش دست یافته باشند و بازیگر رند زندگی و عشق شده باشند. زیرا آن موقع می دانند که تنها با زن قوی و برابر می توانند به اوج بازی عشق و قدرت دست بیابند و همزمان مرتب بازیشان تمنامند و در خطر بحران و بازی نو بماند. ازینرو بقول نیچه مرد قوی عاشق زن است چون عاشق بازی است و برایش زن خطرناکترین و قویترین بازی است. زیرا او زیرک و باهوش و اغواگر است، یک بازیگر و اغواگر قوی است، به همراه ضعفها و خطاهای فردی یا جنسیتی خویش. (با انکه لکان براین باور بود که زن به عنوان مفهوم کلی وجود نداردَ، بلکه تنها زنان متفاوت وجود دارند و اینکه بازی عشق و قدرت مردانه/زنانه یک بازی عشق/قدرت یا بازی فالوس بودن/فالوس داشتن است. همانطور که در هر مردی زنی یا زنانی هست و بالعکس).
بنابراین بایستی دید که در واقع جای «فروغ» و بویژه فروغ سالهای آخر و شعر چندنحوی و کولاژوارش در دفتر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» در نگاه شاملو و سپهری خالی است. همانطور که افسردگی فروغ و بن بستش در زندگی و در این دفتر شعر ناشی از این است که نمی تواند «قدرت و شیادی مردانه» را بکار بگیرد تا نگاهش هرچه بیشتر در عین چندنحوی شدن، همزمان رند و نظرباز بشود و تمنامند. اینکه او بن بست فردی و جمعی را با «صداقت و شجاعتی هنری و انسانی» قادر به تولید نگاه و منظری چندنحوی می کند، اما نمی تواند بر رگه ی اصلی و افسرده ی نگاه و لحن کلامش چیره بشود و اینکه از بحران مدرنیتش عبور بکند و به هنرمندی زمینی، ایرانی/جهانی و با زبانی چندنحوی و با اغواگر و متفاوت دگردیسی بیابد. در واقع تنها صادق هدایت از یکسو و از سوی دیگری فروغ هستند که به عنوان اولین مرد و زن هنرمند و روشنفکر ایرانی قادر به «مواجهه شدن عمیق و چندنحوی» با این «بحران و بن بست بزرگ فردی و جمعی» در آثارشان و بویژه در «بوف کور» و در دفتر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» می شوند و به بهایش نیز محکوم به مرگی زودرس و تراژیک هستند. زیرا ناتوان به عبور از «افسردگی و بن بست فردی و جمعی» از طریق دست یابی به قدرت «تمنامندی نو و رنسانس نو» می شوند، با انکه در درک و لمس این بن بست بنیادین از دوران خویش جلوتر بودند و این بخشی دیگر از مشکل و سختی کمرشکن راه آنها بود. افسردگی در واقع همان « گرفتگی و انسداد راههای تمنامندی» است و اینکه ادمی چنان گرفتار «چیز از دست رفته»، گرفتار آن «آن از دست رفته» می شود که خویش را نیز از دست می دهد و نمی تواند دیگر جلوتر برود و از نو تن به زندگی و افرینش بدهد. مشکل افسردگی با استفاده از کلام فروغ «بسته شدن راههای ارتباطی و سرد شدن فضای رابطه» میان فرد/دیگری و جهانش هست.
البته برخی هنرمندان دیگر چون بهرام بیضایی در «مرگ یزدگرد» دقیقا با این بحران و بن بست درگیر می شوند، اما اکثریت جامعه و روشنفکران می خواهند این بُن بست و افسردگی را با کمک یک «پدرکُشی» و تولدی انقلابی و نو به پایان برسانند که بهایش را دیده و می چشیم. زیرا چه «پدرکُشی» و چه «پسرکُشی» محکوم به شکست و تکرار یگدیگرند. زیرا گرفتار کلام و زبان و عملی سیاه/سفیدی و نارسیستی و خشونت افرین هستند و محکوم به تکراری سیزیف وار و کور. در کل اکثریت دیگران و کل جامعه و فرهنگ ما بایستی ابتدا تجربه ی انقلاب بهمن و این چهل و اندی سال گذار و کویر و فاجعه را می چشید و هنوز بچشد، تا ابتدا کوری و بحرانش را بپذیرد و اینکه چرا بایستی هرچه بیشتر تن به دموکراسی تن و زبان و در سیاست و فرهنگ بدهد و دنیوی و چندنحوی و قادر به دیالوگ با دیگری بشود. تحولی که هنوز به پایان نرسیده است و به این خاطر ما هنوز محکوم به تکرار و محکوم به «کورکردن خویش و دیگری» چون ادیپی کور هستیم، بی انکه به «بینایی ادیپ» از طریق دیدن گناه و کوریش دست بیابیم، و بناچار زبان و کلام اکثر متون و دیسکورسهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی هنوز عمدتا نگاه و زبانی سیاه/سفیدی و یا هذیان گونه باقی مانده و یا اینگونه تکرار باطل می کند. مگر اینکه سرانجام کار و ضرورت فردی و جمعی را به پایان برسانیم و پا به این جهان نو و زمینی و چندنحوی و رند و نظرباز بگذاریم که جهان و کلام نسل رنسانس و ضرورت این فرهنگ و سیاست است.
باری ما نسلهای بعدی و فرزندان این پدران و مادران بزرگ بایستی حال آن بشویم که آنها نتوانستند، تا بتوانیم کار و بحران بزرگ را به یک پوست اندازی بزرگ و به رنسانس بزرگ فردی و جمعی تبدیل بکنیم. اینکه «بازیگران و اندیشمندان و هنرمندانی زمینی، تمنامند، رند و نظرباز» بشویم. مردانی شیاد و عاشق و زنانی اغواگر و عاشق و نمایشگر بشویم و اینگونه بگذاریم زندگی و هوا و عشق و رنگارنگیش در کلمات و بازیها و اندیشه ها و اشعار و هنرها یا در زندگی فردی و جمعی هرچه بیشتر راه باز بکند و سیاست و خیابان و تختخوابها و روابط را هرچه بیشتر عاشق پیشه، چندنحوی و چندامکانی و خندان و رند و نظرباز بسازند. تا هر «بازی و امکانی» را در خدمت سلامت و زنده شدن هرچه بیشتر خویش، زندگی و لحظه و رنسانس فردی و جمعی قرار بدهند. این وظیفه ی نسل ما، یعنی نسل فرزندان فروغ و هدایت و شاملو و سپهری و بقیه هنرمندان و اندیشمندان خوب قدیمی و معاصر است. اینکه فرزندان خلف آنها باشیم، بدینوسیله که آنها را پشت سر بگذاریم و کارشان را و کار خویش را به پایان برسانیم. اینکه نسل پسافروغی و پساشاملویی و پساسپهری می شویم و فروغ و شاملو و سپهری رند و خندان و چندنحوی، شیاد و نمایشگری می شویم که عاشق زمین و زندگی و بازی عشق و قدرت زندگی هستند. بازی عشق و قدرتی شیاد و نمایشگری که هیچگاه پایانی ندارد و پایان هر بازی و مرحله ایی شروع مرحله ی نوینی از آن است. زیرا زندگی و زبان از نونوشتن باز نمی ماند. زیرا زندگی از مسیر تکرار می خواهد تفاوت و مرحله ی نو و داستان و تاویل جدیدی از داستان در داستان بازی عشق و قدرت و تحول بیافریند. تا داستان هزارویکشب هیچگاه از نوشتن باز نماند و با فیگورهای مردانه و زنانه یا تلفیقی شان و یا حتی با جنس و جنسیتی متفاوت و نو.
ادبیات:
۱/ لینک مربوط به سخن شاملو در مورد سهراب سپهری
http://cafecatharsis.ir/4872/%D9%86%D8%B8%D8%B1-%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%B4%D8%A7%D9%85%D9%84%D9%88-%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%DB%80-%D8%B3%D9%87%D8%B1%D8%A7%D8%A8-%D8%B3%D9%BE%D9%87%D8%B1%DB%8C/
۲/ لینک مربوط به سخن فروید در مورد سهراب سپهری
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.