جنگ داشت به درازا می‌کشید، از روستاهای اطراف خبرهای بدی می‌رسید: از کشته شدن جوان‌ها در جبهه. من آن موقع خیلی کوچک بودم. دختری لاغر و زردنبو که هیچ‌کس به حساب نمی‌آورد، ولی می‌فهیدم که دو برادر بزرگترم برای پدر و مادرم عزیزتر هستند. می‌فهمیدم وضعیت مردم دارد بدتر می‌شود، می‌فهمیدم که دیگرکسی به کسی کمک نمی‌کند. زمستان‌های سرد و گزنده، و تابستان‌های داغ تفتیده از کم آبی دشت‌های «رزن» همدان عرصه را بر خانواده‌هایی که هیچ زمین و درآمدی نداشتد تنگ کرده بود. مادر جوانم همیشه ساکت بود و بیشتر وقت‌ها صورتش را با گوشه چارقد بلندش می‌پوشاند. برای همین خیلی وقت‌ها نمی‌فهمیدم شاد است، غمگین است، گریه می‌کند یا می‌خندد. بیست سال از پدرم کوچکتر بود؛ پدری که هروقت از کار برمی‌گشت از درد چشم می‌نالید و در و دیوار تنها اتاق خشت و گلی ما گواه است که مادر تا صبح او را تیمار می‌کرد.

یک روز پاییزی مادر ساکت‌تر از همیشه بود، وسایلی را که داشتیم به آرامی درون دو بقچه‌ی بزرگ می‌پیچید و در حالی که ریزریز زیر لب مویه می‌کرد هر از گاهی گوشه‌ی چارقد را به چشمانش می‌کشید. پدر بقچه‌ها را پشت تنها وانت ده انداخت. همگی سوار شدیم و برای همیشه آنجا را ترک کردیم. در رزن سوار اتوبوس قراضه‌ای شدیم که دود اگزوزش در تمام اتوبوس پخش می‌شد. داشتیم به تهران می‌آمدیم. اتوبوس در چند ایست بازرسی بین راه نگه داشت، هر بار جوانی تفنگ به دوش با چفیه بر گردن داخل می‌شد. اول با چهره‌ای درهم‌رفته نگاهی گذرا به مسافرها می‌کرد بعد همان طور که تا ته اتوبوس می‌رفت، به یکی‌یکیِ مسافرها نظر می‌انداخت؛ از یکی دونفر کارت شناسایی می‌خواست و حتما مسافری را پیاده می‌کرد تا داخل وسایلش را بگردد و سوال و جوابی کند. با آن‌که خیلی کوچک بودم متوجه می‌شدم که بقیه مسافران از ترس انگار نفسشان بند آمده، سعی می‌کردند به او نگاه نکنند مبادا بهشان گیر بدهد!

به تهران رسیدیم، بعدها فهمیدم در حاشیه‌ی خیابان خاوران زندگی می‌کنیم. اینجا هم یک اتاق کرایه کردیم، تنها فرقش با قبلی این بود که دیوارش گچ و سیمان بود و دو تا پتوی سربازی طوسی رنگ کهنه کف اتاق پهن بود و بقیه‌اش هم که سیمان بود در واقع حکم آشپزخانه را داشت. یک والور و چند تا ظرف مستعمل تمام زندگیمان بود.

پدرم از صبح می‌رفت بیرون و کارهایی گیر می‌آورد. حداقل شب، نان خالی برای خوردن داشتیم و فکر می‌کردیم خوشبختیم! آخر وضعمان با بقیه همسایه‌ها زیاد فرقی نداشت. ما هنوز وارد شهر نشده بودیم، هنوز زرق و برق تهران را ندیده بودیم، ولی مدرسه می‌رفتم.

ده سالم بود که مادرم مرد، پدرم داشت کور می‌شد و من ماندم و دو برادر که در نوجوانی کارگری می‌کردند و دو خواهر کوچکتر که در واقع من شدم مادرشان!

در ده سالگی یک‌باره شدم مادر و خانم خانه! از مادرم یاد گرفته بودم که با کمترین هزینه غذاهایی بپزم که همگی خوششان بیآید. شاید اگر حالا آشپزی و دست‌پختم خوب است از همان موقع باشد. از همان موقع حس می‌کردم می‌توانم برای دیگران مفید باشم، ولی حالا که به آن روزها فکر می‌کنم می‌بینم اصلا بچگی نکردم، کودکیم فدای فقر و نداری شد، اگر کمک‌های مادرانه‌ی دو نفر از زنان همسایه نبود، نمی‌توانستم آن روزهای سخت را پشت سر بگذارم. شاید برای این که سرنوشت همه‌ی ما یکی بود؛ همگی درد مشترک داشتیم و این درد مشترک یک نوع محبت و مهربانی را از طرف آنها برایم به ارمغان می‌آورد.

بالغ که شدم کمی آب زیر پوستم دوید، بر و رویی هم به‌هم زده بودم و سر و کله‌ی خواستگار پیدا شد. در شانزده سالگی عروس شدم بدون این که جهازی داشته باشم. نمی‌گویم برایم مهم نبود، بود ولی به خودم می‌گفتم زندگیم را از صفر می‌سازم می‌دانستم که اگر شرایط آماده باشد تواناییش را دارم. شوهرم کارگر دوزنده بود، با درآمد اندکش زندگی را شروع کردیم به امید آن‌که بتوانیم با کمک هم آینده‌ی خوبی را بسازیم. من‌هم سعی می‌کردم هر کاری که بتواند به درآمدمان اضافه کند انجام دهم، از بسته‌بندی مواد غذایی تا آرایشی و پوشاک و درست کردن گوشواره و دستنبد برای بازار، آن‌موقع با این‌کارها می‌توانستم پس‌اندازی داشته باشم، وقتی پسرم به دنیا آمد وجود او نه تنها مانع کارم نشد بلکه تصمیمم را برای ادامه تلاش و ساختن یک زندگی خوب بیشتر کرد. نمی‌خواستم زندگی او تکرار زندگی من باشد.

پنج سال بعد مادر دو پسر بودم که زندگیم را شیرین می‌کردند، شوهرم آدم بدی نبود ولی این من بودم که مدیریت زندگی را به عهده داشتم. او فهمیده بود

که در این معادله هیچ وقت ضرر نکرده‌ایم، ولی لحظات خوش زندگی طبقات پایین بسیار کوتاه است. تولیدی‌های پوشاک بعد از ورود پوشاک ارزان‌قیمت چینی یکی پس از دیگری تعطیل می‌شدند و کارگران به خیل بیکاران می‌پیوستند، شوهرم بیکار شد، دوباره باید برای همه چیز سبک سنگین می‌کردم. حالا دیگر پسر بزرگم به دبیرستان می‌رفت. خوشحال بودم که درس‌خوان است و با آن‌ که محل زندگی ما چندان مناسب جوان‌های سالم نیست ولی خوشبختانه از فرهنگ غالب محله دور بود و برای خود رویایی داشت. رویای رفتن به دانشگاه و خواندن رشته پزشکی.

با تلاش زیاد توانستم در یک مطب دندانپزشکی کاری دست‌وپا کنم، اوایل فقط مطب را نظافت می‌کردم و تمامی ابزارآلات و دستگاه‌ها را می‌شستم و ضد عفونی می‌کردم. با خودم می‌گفتم بیماران گناهی ندارند که فقیر و زحمتکش‌اند، چرا برایشان یک محیط تمیز فراهم نکنم؟! همیشه قبل از آمدن خانم دکتر در مطب بودم، اگر نیاز بود همه چیز را مجددا تمیز می‌کردم و تا هر وقت که دکتر کار می‌کرد آن‌جا می‌ماندم. بعد از رفتن او تا توالت و دستشویی را هم می‌شستم و ضد عفونی می‌کردم اما در عوض او فقط ۴٠٠ هزارتومن به من می‌داد. او خوب می‌دانست که کار کردن برای من حیاتی است. بی‌انصاف یک‌بار که احتیاج به معالجه‌ی دندان داشتم تا دینار آخرش را از دستمزد ناچیزم کسر کرد. در این مدت سعی کردم کارها را یاد بگیرم و در نهایت شدم دستیار او به اضافه‌ی انجام تمام کارهای پیشین. من کار دو نفر را انجام می‌دادم و او دستمزد یک نفر را می‌داد. هر سال هم فقط بین ١٠٠ تا ١۵٠هزار تومان به حقوقم اضافه شد بدون این که بیمه‌ای برایم رد شود.

بیکاری شوهرم، بزرگترین ضربه را به پسرم زد. با آن‌ که سعی کردم هرطور شده سه سال آخر دبیرستان او را به یک مدرسه بهتر بفرستم و شهریه‌اش را با وام و قرض بپردازم، یک‌باره درست در خرداد ماه سال پیش اعلام کرد که کنکور نخواهد داد. با این که مدیر مدرسه او را از امیدهای قبولی کنکور می‌دانست او با سماجت تمام از دادن کنکور سر باز زد و در پایان گفت که حاضر نیست با بی‌پولی و نداری پدر، باری باشد بر دوش خانواده. و در نهایت در یک کارگاه دندانسازی برای یادگیری ساخت دندان مشغول به‌کارشد و صاحب کارگاه گفت که چون کارآموزی می‌کند تا دوسال پولی به او نخواهد داد!

بعد از این جریان زندگیم به کلی تغییر کرد. همه‌ی امیدم به پسرم بود که با درس خواندن ودانشگاه رفتن تغییری در زندگیش رخ دهد، ولی نشد آن‌چه که آرزویم بود. او با هوش واستعدادش می‌توانست یک رشته خوب قبول شود ولی حتا کنکور نداد و من از آن پس هر از گاهی دچار غش و ضعف‌های شدیدی می‌شوم که باید اورژانسی بستری شوم، اما تا کنون معلوم نشده که منشاء آن چیست. برای پیگیری هم باید آزمایشات تخصصی انجام شود که پولش را ندارم، اگر هم مُردم، به‌خاطر مخارج سنگین درمان، حداقل بچه‌هایم به خاک سیاه ننشینند.

همیشه سعی کردم مادری گشاده رو و خندان برایشان باشم. دلم نمی‌خواهد به این زودی از پا بیافتم. می‌دانم شوهرم نمی‌تواند بدون من زندگی را جمع کند. بعد از آمدن ویروس کرونا از اول اسفند مطب تعطیل شد ولی بعد از عید من هر روز همانند گذشته به مطب می‌روم، همان کارهای گذشته را انجام و به بیماران وقت می‌دهم. بعد هم تعداد مراجعان را به خانم دکتر اعلام می‌کنم و او از ترس ویروس فقط هفته‌ای یک‌ روز می‌آید و همه بیماران را تا دیروقت شب ویزیت می‌کند. اصلا قبول ندارم که این ویروس عادلانه رفتار می‌کند، فقیر وغنی نمی‌شناسد! برای من و امثال من چیزی تغییر نکرده من همان کاری را می‌کنم که قبلا می‌کردم؛ یعنی مجبورم که بکنم، آن‌هم فقط در ازای٨٠٠ هزارتومان. و خانم دکتر که اتفاقا مجرد هم هست در یکی از چند خانه‌ی لوکس و زیبایش در بالای شهر خودش را قرنطینه کرده تا از دسترس ویروس در امان بماند.

آرزم (آورد رهایی زنان و مردان)

تیرماه ١٣٩٩

منبع آگاهی نیوز

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)