تمامی تلاش زندگی مدرن بشری برای این است که در عین تن دادن به جسم و تنانگی، همزمان این جسم و شورهای تنانه و با رگه های مختلف و پُرشورش را چنان کنترل
و در بند قدرت منطق و عقلانیتش بگیرد که بقول فوکو «سوژه ی حاکم بر تمناها و شورهایش» باشد. در حالیکه انسان «سوژه ی تمنامند» است و تمنامندی همیشه بحران افرین است و باید باشد تا از مسیر بحران به قدرت و روایات نو دست بیابد. انسان مدرن اما نمی خواهد این «زشتیها و سختی ها» و «نکات منفی» یا غیر قابل کنترل زندگی را ببیند. ازینرو نگاه مدرن و مد روز اینقدر به «ظاهر زیبا» و به توالت و دستشویی سریع و تمیز اهمیت می دهد و نمی گذارد ما حتی دیگر زشتیها و کثافات خویش را ببینیم. همه علایم خرابی ها و زشتیها بایستی سریع پاک بشود و هر انچه حکایت از بحران و پریشانی و معضلات عمیق انسانی می کند. چین و چروکها باید با ارایش و جراحی زیبایی به کنار بروند و زیبایی جاودان بازگردد، بی انکه بخواهیم اهمیت ارایش و جراحی زیبایی را نفی بکنیم. موضوع اما فرار انسان مدرن از نیمه ی باصطلاح «منفی و معضل دار» بدن و تمنامندی خویش است و بهایش که همان بازگشت این ترسها به اشکال خطرناکتر است، مانند بحران کرونای امروز، در برابر این چنین دروغ و ظاهر سازی انگاه نقاشی لوسین فروید گام اول است برای دیدن و ظاهر شدن ضمیر نااگاه و فردیت و تمناهای فربه و پرچین و چروکش در ظاهر و تنانگی انسان مدرن. اما برای برملاشدن شورهای عمیق
زندگی تنانه و ضمیر نااگاه، برای شکافته شدن بدن مدرن، بدن یکایک ما و تبدیل شدن به پروسه ایی از امواج بزرگ زیرزمینی و جنسی و جسمی و با رگه های مالامال از خشونت و بدشکلی و تمنامندی جسمانی، انگاه وجود فرانسیس بیکن لازم است.

داریوش برادری

جستار اول: سه تبلور شاخصهای نقاشی مدرن و متفاوت در آثار فرانسیس بیکن و لوسین فروید!

فرانسیس بیکن، بزعم دلوز در کتابش درباره ی نقاشیهای او به نام «منطق حسانیت»، مرتب تکرار می کند که نقاشی مدرن بایستی از سه چیز حذر بکند و یا از سه چیز بگذرد: «اینکه نقاشی بخواهد روایی باشد، مصور باشد، فیگوراتیو یا شکل نمایانه و پیکرنمایانه باشد.۱». زیرا نقاشی در پی مدل سازی و یا تولید تصویری از واقعیت نیست.همانطور که نقاشی روایتی را تعریف نمی کند. بزعم دلوز این تمنای نقاشی مدرن برای رهاساختن نقاشی از عناصر سه گانه ی «روایی،مصور، شکل یاب یا پیکرگونه» تنها به دو طریق می تواند رخ بدهد. اینکه یا نقاشی به حالت «ابستراکت» مثل کوبیسم و سوررئالیسم و غیره رخ بدهد، یا از مسیری «فیگورال و شکل گرا» و به حالت ایزوله کردن تصویر و فیگور در قاب و صحنه ی نقاشی رخ بدهد.

ما در نقاشیهای قوی دو نقاش بزرگ معاصر بریتانیایی یعنی «فرانسیس بیکن و لوسین فروید« تبلور این توانایی تبدیل امر «فیگوراتیو یا شکل یابنده، جسمانی» به امر «فیگورال یا شکل گرایی همراه با حرکت و تغییر شکل» را در برجسته ترین نوعش و در دو مسیر متفاوت از هم می بینیم.

در نقاشیهای »فرانسیس بیکن» مثل سه نقاشی بالا به نام «سه مطالعه بر لوسین فروید» و بر خویش می بینیم که تصویر چهره ی لوسین فروید یا پُرتره ی شخصی خودش چگونه بدشکل و تا حد عدم شناخت در حرکت و بحران و دکردیسی دایمی می شود، تا با از بین رفتن ارتباط روایی و فیگوراتیو و یا مصور با یک ابژه چون چهره ی لوسین فروید و خودش حال بزعم فرانسیس بیکن «فاکتهای اساسی» و یا شدتها و حالات روحی و روانی اساسی و انسانی بروز بکنند. در شکلی بروز بکند که پیوندی دورادور با لوسین فروید و او دارد و همزمان از همه تصاویر به آنها نزدیکتر است. با انکه همزمان روحیات و رگه های احساسی و شدید انسانی را برملا می کند که اصولا حالات ماقبل سوژگی یا ترا ـسوژگی هستند و یه این خاطر بیننده را را با خویش درگیر می کند و او را بهم می ریزد. بنابراین نقاشی بیک « چیزی را روایت نمی کند»، یعنی«ناراتیو» نیست. دوم اینکه نقاشی او بازسازی فیگوراتیو حالت واحساسی نیست. چیزی را ارجاع یا نمایندگی نمی کند. یعنی در تناقض با نقاشی فیگوراتیو است. سوم اینکه او چیزی را به «نمایش نمی گذارد».«ایلوستراتیو» نیست. با این سه نفی در واقع فرانسیس بیکن بخش عمده ی نقاشی معاصر یا قبل از خویش را کنار می گذارد و انچه می افریند،حضور بدن و احساس در بحران و دگردیسی است. بی انکه این بدن و احساس در حال دگردیسی به چیزی اشاره بکند، داستانی تعریف بکند یا چیزی را به نمایش بگذارد. برعکس او بدینوسیله اجازه بروز و بیان عمیقترین احساسات و شورها یا دلهره های بشری را می دهد.بقول دلوز فیگورال است اما فیگوراتیو نیست. بدن به فیگوری دچار یک دگرگونی حسی/ احساسی و تنانه و با شدتها و حدتهای ی مختلف تبدیل می شود، مسخ و بدشکل می شود و فیگوری که اکنون هر چه بیشتر غیرانسانی می شودَ در عین حال به تبلور احساسات و شور و دلهره هایی بس اگزیستانسیال و انسانی دگردیسی می یابد، چون وقتی که نوک انگشتی به حیوانی تبدیل میشود که اوج خشم و درد انسانی خویش را فریاد می زند، در فریادی صامت و لرزش برانگیز. چون فریاد عمیق همیشه ساکت است. سکوتش هراسناک است و از طرف دیگر نیز شادیهایش بناچار ژرف و خطرناک و سبکبال و همیشه با خشونتی.

در نقاشی لوسین فروید و نوه ی زیگموند فروید حال اما ما گویی دوباره با نقاشی فیگوراتیو، مصور و روایی از تصویر خودش در عکس پایین و یا از تصویر و پُرتره ی «فرانسیس بیکن» در عکسهای بالا روبرو می شویم. اما اینجا نیز حال برخلاف نقاشیهای دوران رنسانس و باروک از داوینچی، میکل انجلو و کاراواجو، قیافه و صورت چنان مالامال از گوشت و پوست و رگه های رنگارنگ انسانی و جسمانی می شود که هرچه بیشتر ما را با بحرانهای عمیق انسانی و اگزیستانسیالش روبرو می کند. او سطح و صورت را هرچه بیشتر اکسسیو یا فزونی افرین می کند، به جای اینکه بدنبال بیان ضمیر نااگاه و درونی فیگورهایش باشد و بدین وسیله او این درس روانکاوی بابابزرگش را خوب یاد گرفته است که سطح همان عمق است و اینکه «ایگو» چیزی جز یک « فرافکنی بر سطحی» نیست. اینکه اینجا نیز عنصر فیگوراتیو به عنصر فیگورال و در حال تحول و تغییر و در بحران تبدیل می شود.

اینکه نقاشیهای هر دو به شیوه ی متفاوت خویش بهتر از هر چیز می توانند از بحرانهای اگزیستانسیال بشری چون « در درد زیستن بشری» و « در جنایت زیستن» بشری حکایت بکنند که اصطلاحاتی مهم از لکان هستند که از جمله در سمینار «هاملت» و یا در نوشتار «کانت با لکان» به این یا آن یا به هردو اشاره می کند، مثل اشاره اش به درد وجود در زجر و کابوسهای انسان مالیخولیایی در نوشتار «کانت با ساد» از لکان. با انکه من بشخصه صورتها و تنهای دفرمه، بدشکل، و خشن یا زجرکشیده و همیشه در حال دگردیسی و شکل یابی در نقاشیهای فرانسیس بیکن را بر تن های مالامال از گوشت و خون و رگه های و چین و چروکهای اکسسیو صورتها و تنهای لوسین فروید ترجیح می دهم و اولی بیشتر در من رگه های عمیق زندگی و تنانگی و بحرانهای اگزیستانسیال بشریمان را برمی انگیزد و با آنها مواجهه می کنند. یا از این جهت در پرتره ی شخصی فرانسیس بیکن از خویش و بنام «سه مطاله از خویش» می بینیم که چگونه صورت بیکن تا مرز نااشناسی دچار موتاتسیون و تحول می شود ولی بگونه ایی که همزمان با کنار رفتن سوژگی و حالات سوژه وار و تا حد محو شدن کامل قیافه و ضورت در واقع با عمیقترین و شدیدترین رگه های تنانه و انسانی و بحرانهای درونی و تنانه ی بیکن و هر انسانی روبرو می شویم.

زیرا بهرحال زیستن یکایک ما به معنای « در درد اگزیستانسیال زیستن، در غذاب وجود» نیز هست و « در جنایت زیستن». اینکه در هر لذت و دردی با حس مرگ و هیچی و پوچی نیز درگیر بشوی و با «فقدان» اینکه بخواهی تن به عشق و دوستی بدهی و هر بار ببینی که نمی توانی کامل به آن دست بیابی و یا ببینی که چگونه عشق و دوستی به نفرت و کابوس تبدیل می شود.. اینکه بدانی بیگناه نیستی، نه تو و نه دیگری و نه کل هستی بشری، زیرا کلام قتل شیی است و در عشق به یکی نفرتی به دیگری نیز نهفته است. زیرا ابتدا هرچه بیشتر این درد اگزیستانسیال و این جرم و جنایت بشری و انسانی را بپذیری، آنگاه هم بهتر از امیدهای واهی رها می شوی و از دروغ و ساده لوحی «روانهای زیبا»، و هم بهتر می توانی حال سبکبال و قوی و شوخ چشمانه بیافرینی و راه بروی. زیرا بقول نیچه حاضر شده ایی در قهقهرا بنگری، بی انکه گرفتارش بشوی. زیرا شادی و حکمت شادان و درخشندگی بزرگ و اغواگر بر لبه ی قهقهرا و یا از طریق ه در میان دو مرگ زیستن» بوجود می اید و اینکه در هر تاویل و پیروزی و شادیت همزمان شکست و دردت و رگه های دیگر انسانی و زمینی و تمنامندت نمایان بشود. تا در عین سکون همیشه در حرکت باشی و قادر به دگردیسی به بدنهای نو و حالات نو، پرفورمانسهای نو. زیرا می توانی بر لبه ی احساسات و حالات و گره های بشریت بمانی، بر سطح ملتهب برانی، موج سواری بکنی و آنها را چندوجهی یا چندلایه چون نقاشیهای این دو هنرمند بزرگ بیافرینی. زیرا هیچ هنری مهم تر و قویتر از تبدیل زندگی به یک هنر و اثر متجسم و زنده نیست. .

جستار دوم: از لوسین فروید به فرانسیس بیکن و بالعکس!

چه پیوند و تفاوتی می توان میان دو نقاش بزرگ قرن بیستم دید که یکیشان فرانسیس بیکن ایرلندی و دیگری لوسین فروید انگلیسی است؟ دو نقاشی که با هم نیز دوست بودند و پرتره های یکدیگر را نیز کشیده اند؟

موضوع نقد هنری اثار نیست بلکه تاثیری که اثر یکدفعه بر ما می گذارد. اینکه نقاشی انها ما را با چه چیزی مواجهه می کند و این مواجهه شدن با دیگری، با ضمیر نااگاه،با زندگی وغیره به چه شکل رخ می دهد، چه در فرم و چه در محتوا؟

اگر از نقاشی بالا از لوسین فروید حرکت بکنیم که تصویری از زنی و قبل از آن تصویر صورت خویش و بیکن است، می بینیم که در واقع لوسین فروید یک نقاشی است که با انکه نوع نقاشیش ابتدا رئالیستی و کونزرواتیو بنظر می رسد، اما دقیقا نشان می دهد که آنچه سطح است، انچه گوشت و ظاهر است، مالامال از زندگی و ضمیر نااگاه است. اینکه لوسین فروید به پوست و تن و گوشت می پردازد، چروکها و بدنهای معمولی و رها شده از زیبایی مد را نمایان می سازد و با اینحال کاری بیشتر از آن می کند، زیرا او حال به این بدنها اجازه بیان خصوصی خویش و حتی زیبایی یا سکس خصوصی و متفاوت خویش را هم می دهد. زیرا بقول لوسین فروید نقاشی نباید با ظاهر افراد بخورد و ان را بازتاب دهد بلکه باید با انها و گوشت و تنشان و روحشان مطابقت کند، به بیان آن بپردازد. ازینرو لوسین فروید دقیقا نقاشی رئالیستی را با ورود ضمیر نااگاه و تمنا، با ورود تاریخش و گذارهایش (که برای مثال در چین و چروکهایش و پستانهای افتاده و غیره نمایان می شود) به یک «تپیدن نوین» می اندازد و مرزهایش را به شکل سوبورسیو بهم می ریزد. زیرا حال اینجا در واقع ما با ظاهر و بیرونی، تنی یا صورتی روبروییم که بشدت درونی است و درونی است که بیرونی شده است. و شاید دقیقا در این رابطه است که لوسین فروید چیزی از پدربزرگش فروید به ارث برده باشد. زیرا برای فروید نیز حضور ضمیر نااگاه همیشه در سطح است، در خطایی زبانی یا در حالت نگاه و گفتگو، در تپق زدنی و جایی که بیرون و درون با هم تلاقی می خورند و هر دو در نهایت یک بخش هستند مثل یک حباب. بقول لکان «ضمیر نااگاه جایی است که چیزی تو چشم می خورد و بروز می کند». ازینرو نقاشیهای ذیل از لوسین فروید، چه نقاشی تن زن و چه نقاشی قوی صورت خویش ما را می گیرد و درگیر می کند، چون با چیزی زنده و گویا، تمنامند روبروییم. با اینحال در بطن این نقاشی زمینی، گوشتی و مازادافرین لوسین فروید چیزی باز کونزرواتیو یا محافظه کارباقی می ماند و جاهایی که گویی او نمی خواهد پا بدرونش بگذارد. نقاشیهای او در هر حال درگیر مداوم با موضوع تنانگی، گذشت زمان، فانی بودن و بنابراین سوگواری و ماتم و مرگ اگاهی نیز هست. اما تن های گوشتی لوسین فروید قادر به ورود به جایی نیستند که پدربزرگش نیز زیاد دلخوشی از او نداشت و آن عرصه ی « پرورزیون، انحراف جنسی، خشونت، قتل و فریاد» و شدتهای احساسی بشدت قوی است، یعنی عرصه ی ورود هر چه بیشتر به مباحث نارسیستی و خشونت زندگی یا روان پریشی، عرصه ی ورود به «ساحت رئال لکانی». (فروید بیش از هر چیز روانکاو افراد روان نژند بود)

برای چنین ورودی به جهان و نگریستن هستی و خویش و دیگری از این جنبه و جایی که حال بدنها حتی گوشت و پوست ندارند، جایی که گوشت و پوستها می شکافد و بدن یا صورت تبدیل به فریادی، خشمی، آلتی یا سوراخهای سیاهی می شود، جایی که بدن و زندگی هر چه بیشتر یک پروسه ی تحول و متامورفوزه است، آنگاه نقاشی فرانسیس بیکن لازم است. ازینرو نقاشیهای او ارامش نسبی یا وحدت تنانه نسبی یا یگانگی رئالیستی لوسین فروید را دیگر ندارند بلکه یکپارچه پروسه ی متامورفوزه و دگردیسی به سمتهای مختلف و به شدتهای احساسی و تنانگی مختلف هستند و خشونت و سکسوالیته هر چه بیشتر نقش و قدرت می گیرند. نقاشی تبدیل به فریاد می شود. ازینرو در نقاشی سوم از فرانسیس بیکن می بینیم که چگونه زن لخت دیگر حتی آن شباهت اولیه و ظاهری را از دست داده است و هر چه بیشتر «شدت و دگردیسی» است، گویی تن وامی رود،باز می شود و فقط شدتها و تمناهایی را بیان می کند و فردیت هر چه بیشتر محو می شود و با اینحال سوژگی دیگری در راه است و پرفورمانس دیگری، بدن دیگری که نمی دانیم دقیقا چیست و چه می خواهد بشود. این نقاشیها ما را میخکوب می کند چون با کابوس و تاریکیها و شورهای عمیق زندگی جنسی و خشونت و دگردیسی روبروییم. اینجا بدنهای اولیه به کمک بدن هیستریک یا بدن فریاد زن بقول دلوز شکافته می شوند تا شدتها، احساسات بیان شود، قواعد و مرزها شکسته شود و امکانی برای بدنهای دیگر بوجود اید. ازینرو دلوز علاقه خاصی به بیکن دارد. زیرا نقاشی بیکن به ماشین میل و تن بدون اندام دلوزی می خورد و نزدیک است. یا ازینرو بایستی گفت که فرانسیس بیکن در لمس زندگی و شورهای پنهانش پا به جاهایی می گذارد که لوسین فروید نمی تواند. اینکه حتی در معنای روانکاوانه فرانسیس بیکن هر چه بیشتر آن کودک و تن منحرف جنسی چندگانه را در انسان و زندگی برملا می سازد که بقول زیگموند فروید اصل کودک و در نهایت انسان است. همانطور که فرانسیس ببکن مثل نقاشی دوم ذیل از نقاشی اول از «پاپ» ولاسکز، نقاش معروف دوران باروک، قادر می شود که روی دیگر و هولناک ظاهر موقر هر اخلاق و پاپ و مذهب و ایدئولوژی و دیسکورس حاکم و موقر را نمایان بسازد.

تلاش زندگی مدرن بشری برای این است که در عین تن دادن به جسم و تنانگی، همزمان این جسم و شورهای تنانه و با رگه های مختلف و پُرشورش را چنان کنترل
و در بند قدرت منطق و عقلانیتش بگیرد که بقول فوکو «سوژه ی حاکم بر تمناها و شورهایش» باشد. در حالیکه انسان «سوژه ی تمنامند» است و تمنامندی همیشه بحران افرین است و باید باشد تا از مسیر بحران به قدرت و روایات نو دست بیابد. انسان مدرن اما نمی خواهد این «زشتیها و سختی ها» و «نکات منفی» یا غیر قابل کنترل زندگی را ببیند. ازینرو نگاه مدرن و مد روز اینقدر به «ظاهر زیبا» و به توالت و دستشویی سریع و تمیز اهمیت می دهد و نمی گذارد ما حتی دیگر زشتیها و کثافات خویش را ببینیم. همه علایم خرابی ها و زشتیها بایستی سریع پاک بشود و هر انچه حکایت از بحران و پریشانی و معضلات عمیق انسانی می کند. چین و چروکها باید با ارایش و جراحی زیبایی به کنار بروند و زیبایی جاودان بازگردد، بی انکه بخواهیم اهمیت ارایش و جراحی زیبایی را نفی بکنیم. موضوع اما فرار انسان مدرن از نیمه ی باصطلاح «منفی و معضل دار» بدن و تمنامندی خویش است و بهایش که همان بازگشت این ترسها به اشکال خطرناکتر است، مانند بحران کرونای امروز، در برابر این چنین دروغ و ظاهر سازی انگاه نقاشی لوسین فروید گام اول است برای دیدن و ظاهر شدن ضمیر نااگاه و فردیت و تمناهای فربه و پرچین و چروکش در ظاهر و تنانگی انسان مدرن. اما برای برملاشدن شورهای عمیق
زندگی تنانه و ضمیر نااگاه، برای شکافته شدن بدن مدرن، بدن یکایک ما و تبدیل شدن به پروسه ایی از امواج بزرگ زیرزمینی و جنسی و جسمی و با رگه های مالامال از خشونت و بدشکلی و تمنامندی جسمانی، انگاه وجود فرانسیس بیکن لازم است. در این معنا لوسین فروید از بیکن کونزرواتیوتر یا محافظه کارتر است و بیکن پا به جایی می گذارد که حال انچه فروید، لکان یا دلوز به اشکال مختلف می گویند، بیان قویتری می یابد. فقط می توان گفت که همزمان فرانسیس بیکن اسیر لذت این ساحت رئال و جهان تاریک و خشن، رازورزانه تا حدودی می ماند. یا بقول خودش نقاشی برای او بیان خشونت نیست بلکه زندگی، عشق بشخصه خشونت و یا فریادی است. اینکه نقاشی نمی خواهد فقط حتی این فریاد یا خشونت را نشان دهد بلکه موضوع «لحظه و هیجان و شدت این بروز خشونت یا فریاد و متامورفوزه» است. شاید بتوانیم بگوییم که موضوع نقاشی لوسین فروید هنوز نقاش انسان نویروتیک است و بیکن نقاش شدتهای عمیق بشری که هر چه بیشتر در پرورزیون، روان پریشی، تمتع خشونت و قتل و بنابراین میل جنسی و غیره، در دگردیسی مداوم به حیوان و بدن دیگر و غیره نمایان می شود.

Diamond, Harry; Francis Bacon and Lucian Freud; National Portrait Gallery, London; http://www.artuk.org/artworks/francis-bacon-and-lucian-freud-272724

ازینرو نیز جالب است که در پرتره های شخصی آنها در نقاشیهای بالا از یکدیگر در واقع تفاوت شدت و قدرت سبک نقاشی لوسین فروید و فرانسیس بیکن هرچه بیشتر نمایان می شود. اینکه نقاشی کاملا غیر رئالیستی فرانسیس بیکن از لوسین فروید بسیار زنده تر، گویاتر و چندلایه تر از نقاشی قوی لوسین فروید از بیکن است. او یک نقاشی بشخصه در حال متامورفوزه مداوم است. زیرا بیکن قادر می شود ساحت رئال لکان، کابوس و کویر زندگی را که زندگی و جهان یکایک جهان ما بدور او افریده می شود، را برملا سازد. همانطور که این ساحت رئال و امر ناممکن دربرگیرنده ی وجوه دیگر و رنگهای دیگر و غریبه ی زندگی نیز هست که هنوز نام و نشانی نیافته اند، ماقبل سوژگی و ماقبل امر نمادین هستند. اینکه قیافه ظاهری که از خویش می بینیم در واقعه یک پروسه و ماشین تمنا و دگردیسی مداوم با سوراخهای سیاه خویش و کابوسها و اشتیاقات اشنا/نااشنایش هست. ازینرو با اینکه بیکن هر چیز اشنا را محو می کند، اما شدتها و تصاویر و قضایای مهمتر و زنده تر ی را برملا می سازد. لوسین فروید او بطرز غریبی اشنا است. یک غریبه/آشنا (اون هایملیش) و بنابراین هم میخکوب کننده و هم سوال برانگیز و درگیرکننده یا جذاب است. در حالیکه نقاشی بیکن توسط لوسین فروید مرتب بدنبال بیان پوست و ظاهری است که هر چه بیشتر بتواند بیکن را و روح ناارام یا افسرده اش را نمایان سازد. گویی حال چهره ی واقعی و اصیلتر، خصوصیتر بیکن می خواهد توسط نقاشی لوسین فروید نمایان شود. تصویری قوی که با اینحال مرزهای خویش را دارد. روح نویروتیکی است که به قیافه می خورد و حال می تواند نمایان شود. اما موضوع این است که اغلب اوقات نویروز راهی نیز برای فرار و حذر کردن از دیدن شورهای قویتر و خشنتر یا زنده تر خویش نیز هست. زیرا بهتر است که وسواسی باشی یا گرفتار هیستری یا افسردگی تا بدانی که می خواهی پدر و قانون یا دیگری و خدا را بقتل برسانی و جهانی را تصاحب بکنی یا تن دیگری را و یا تنی دیگر شوی و جهانی دیگر و خیلی چیزهای ناممکن دیگر که حتی نمی دانی چیست. به اینخاطر و ازین منظر است که کار بیکن زنده تر و قویتر از همکار خویش لوسین فروید است که در عکس اخر در کنار یکدیگر انها را می بینم. ازینرو من بشخصه بیکن را بر لوسین فروید ترجیح می دهم. باوجود علاقه به کارهای هر دو و بیش از هر چیز در معنای روانکاوانه لکانی و نقد هنر دلوزی اثرها.

جستار سوم: چرا جان و جسم در بحران مثل نقاشیهای بیکن و فروید بدشکل، افراطی و اکسسیو می شود!

چرا وقتی ما در بحران فردی، عشقی، شغلی یا بحرانهای عمیق روانی چون افسردگی یا اعتیاد و یا روانی/جسمی چون بولیمی یا اعتیاد به لاغری و انورکسی قرار می گیریم، بدنمان کش و قوس می اید، قیافه مان کش و قوس می اید و چروکیده یا در حال انفجار می شود؟ چه اتفاقی می افتد که در برخی موارد ناگهان یک نفر در شرایط سخت زندگی یکشبه تمام موهایش می ریزد؟. ایا اینها فقط نتایج استرس و فشار زیاد است؟ نه. استرس و فشار زیاد طبیعتا بر تن و روان فشار می اورد و یا نرسیدن به خویش و فراموش کردن خویش در دوران بیماری و بحران، گم کردن خویش. اما هیچ بحران روانی یا روانی/جسمی تنها بازتاب و بیانگر یک معضل نیست بلکه همزمان در پی یافتن راهی است و راه تغییر چگونه می تواند بوجود اید، بدون انکه بدن به کش و قوس بیاید، روان به کش و قوس بیافتد، زبان به لکنت و یا غلط خوانی بیافتد. یعنی با استفاده از منطق «ضد ادیپ» دلوز/گواتاری و برای تکمیل و ملموس کردن نگاه روانکاوی فروید/لکان بایستی گفت که هر بدنی چون یک «نقشه ی جغرافیایی» با طول و عرض است و هر تحولی و بحران در واقع تلاشی برای ایجاد نقشه ی جغرافیایی جدید و قلمروزدایی نیز هست، تلاش برای تغییر قلمرو و ایجاد بدن جدیدی نیز هست. ازینرو قیافه در هم می رود تا مرزهای گذشته را در هم ریزد و قیافه ایی جدید بیافریند. ازینرو ادمی در بحران به سوسک یا حشره ای چون گرگوری کافکا، به بدنی چهارپا یا نوک انگشتی خشمگین یا هیستریک تبدیل می شود، همانطور که در این نقاشیهای فرانسیس بیکن شاهد آن هستیم. ازینرو هر تغییری به معنای تغییرات در بدن و در نگاه، در راه رفتن و حرکات و رفتار هست. زیرا مرزهای درون و برون حال تغییر کرده است. زیرا هر بحرانی به معنای آن است که ما به مرز خویش رسیده ایم و بایستی از مرزهایی عبور بکنیم و چیزهایی از دست بدهیم و چیزهایی بدست اوریم تا بتوانیم از پس شرایط تغییر کرده و معضلات براییم. ازینرو شخصی که یکدفعه موهایش می ریزد، گویی با اینکار نه تنها مرزی بدور خویش می کشد و ورود هر چیز تازه و اضافی را ممنوع می کند بلکه حال با پاک کردن خویش می خواهد به شکلی نو در اید، زیبایی نو بیافریند. ازینرو بدن معناد بقول دلوز می خواهد به نقطه ی صفر دست یابد و حال سبکبال بدنی نو بسازد. یا بقول لکان موضوع بدن و فرد انورکسی این نیست که هیچ نخورد بلکه او «هیچی را می خورد». ازینرو بدن و فرد افسرده بقول یولیا کریستوا چون « خورشیدی سیاه» بدنبال زبان نوی عشق و بدنبال گفتمان جدید خویش و عبور از زبان افسرده و از زخمهای کهن و نارسیستی می گردد.

بنابراین بایستی زخمهای تن و روان ما که در مسیر بحران بدست اوریم، به نماد و محل زیباییهای نوین ما تبدیل شده باشد وگرنه هنوز مار و تنی زخمی و اسیر گذشته هستیم، هنوز از بحران و گذار تغییر نکرده ایم و دگردیسی نیافته ایم. بایستی این زخمها به زخمی زیبا بر تن و روان ما باشد، کمبودی باشد که حکایت از داستان و ماجراجویی ما می کند و اینکه چگونه جوجه اردک زشت شدیم تا قوی زیبا شویم و همزمان بدانیم هر قوی زیبایی مالامال از دهها حالت و شدت و رنگ و بنابراین بحران هست. اینکه موضوع همیشه عبور از صحنه و ساختار و بدن و زبانی است به سوی یک بدن و ساختار و زبان بهتر و فراختر که می تواند راحتتر تن به رنگها و شورهای زندگی و لحظه بدهد و دگردیسی یابد و بهتر بتواند با بحرانها و دگردیسیهای بعدی کنار بیاید. زیرا این بازی را پایانی نیست. هر سلامتی نو شروع بحرانهای نو نیز هست.

بنابراین انگاه که اسیر زخمها و جای خالی عضوی یا احساسی بر تن و روان خویش هستی و نمی توانی قدم اخر برای تحول را برداری، بایستی بدانی که حال وقتش است، بنشینی و داستانت را برای خویش و زخمت و کمبودت بگویی و اینکه چگونه به اینجا رسیده ایم. زیرا هر بحرانی چون « یک خروج و مهاجرت برای افرینش و تولید سرزمینی نو» هست. بایستی بتوانی مثل مردم باستان که وقتی جنگجویی با تیری زخمی میشد، داستان تیر و اهن و اتش را برایش می گفتند، برای خویش و تنت و زخمت نیز داستان و ماجراجویی را تعریف بکنی تا داستانش را بیاد اورد و به پایان برساند. تا خروجش به سرزمین و روایت و زیبایی نو تبدیل شود. کار روانکاوی و روان درمانگری قوی چیزی جز این نیست که داستانت را بخاطر بیاوری، متون حذف شده از داستانت را به آن به شکل نوینی بازگردانی و داستان و خاطره ات را به سان «روایتی نو» و چندنحوی و گشایش افرین از نو بیافرینی، با تاویل و روایت نوینت و از طریق دگردیسی از دور باطل رانشی به رنسانس دورانی فردی یا جمعی در واقع کار و راهت را به پایان برسانی و بر انسداد چیره
بشوی. زیرا سیمپتوم عمدتا چیزی جز متن حذف شده و حقیقت و تمنای دفع شده نیست.
.

ادبیات:

Gile Deluze: Logik der Sensation.S.8

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)