مسیر مقابله با بازتولید حوادثی چون قتل رومنیا، فاطمه و ریحانه

رومینا اشرفی، دختری که مرگ او موجی از احساسات عمومی را برانگیخت و حالا با فروکش‌ شدن این واکنش‌ها، فرصت برای واکاوی دقیق‌تر آن مهیاست. یک فریم از یک حادثه تلخ، که بیش از پیش مورد توجه قرار گرفت و ذیل عنوان قتل‌ ناموسی خود را نشان داد. مسئله‌ای که مانند دیگر واقعیت‌های اجتماعی در جوامع، تابع یک رویکرد در تحلیل آن نیست و زوایای دیگری نیز دارد و عموما در واکنش‌های اولیه مغفول می‌‌مانند. مسئله مالکیت بدن، اثرات اجتماعی و اقتصادی بازتولید این حوادث و خشونت ساختاری از جمله این موارد است. مسائلی که عموما برای قدم گذاشتن در مسیر حل یا هموار کردن آنها نمی‌توان نسخه‌های کوتاه مدتی در نظر گرفت و حالا متخصصان علوم رفتاری و اجتماعی از فریم‌های مختلف به بررسی ابعاد آن می‌پردازند.

مزدک دانشور انسان شناس پزشکی همزمان اعتقاد دارد، که راه حل‌های کوتاه مدت در زمینه مسایل اجتماعی وجود ندارد اما بحث و گفت‌وگوی عمومی می‌تواند به مشخص شدن راه حل‌های اجتماعی از منظرهای مختلف یاری رسان باشد.

مشروح گفت و گو با مزدک دانشور را در ادامه بخوانید.

دکتر مزدک دانشور،  انسان شناس پزشکی

دکتر مزدک دانشور، انسان شناس پزشکی

۱. ریشه اصلی قتل‌های ناموسی به بحث مالکیت بدن مربوط می‌شود. به‌نظر شما سرنخ موضوع مالکیت دیگری بر بدن به کجا بازمی‌گردد؟

اگر اجازه بدهید من برای باز کردن موضوع قتل‌های ناموسی نیاز به یک مقدمه دارم که در حقیقت به مسئله رابطه بدن و مالکیت می‌پردازد و تجدد ناتمام در ایران را نشان می‌دهد. بدن در چشم بسیاری مجموعه‌ای از گوشت و پوست و استخوان است، اما از منظر انسان شناسان بدن انسان یک بدن اجتماعی است که در هر مرحله از زندگی بشر نیروهای متعددی در درکی که ما از بدن خود داریم و یا درکی که دیگران از بدن ما دارند و همچنین شکل دهی و شکل گیری آن موثر بوده‌اند. انسان تنها موجودی است که علاوه بر هوشمندی آگاهی نیز دارد. یعنی ذهن و بدن انسان از یکدیگر جداست و انسان به طور غریزی تابع سائق‌های درونی اش نیست. در این نگرش است که پرسش از مفهوم مالکیت آغاز می‌شود. بدن متعلق به کیست. می‌توان فورا در پاسخ گفت که بدن از آن “خود” است. یعنی هر سوژه شناسایی صاحب بدن خودش است. این شیوه نگرش را ما در شعارهای زنانی که خواهان آزادی سقط جنین هستند می‌بینیم. آنان شعار می‌دهند: بدن زنان متعلق به خود آنهاست…از نظر عقلانیت لیبرال این سخن درست و یک هدف است. چنانکه لیبرالهایی چون پوپر فرد نقاد خودبنیاد را جوهره تجدد می‌دانند. اما این نگرش غیرتاریخی و حتی مخالف علم نوروساینس است. بدن در مالکیت ذهن نیست. مفهوم عصب شناختی اراده-یعنی رابطه ذهن و کنش بدنی- هنوز به طور کامل شناخته نشده است ولی مثالهایی هست که نشان می‌دهد ذهن نه یک مفهوم یکپارچه و خودبنیاد، بلکه مجموعه ناشناخته و مغشوش از خواسته‌های گاه متناقض و ناخودآگاه است. ما در زندگی روزمره بارها تجربه داشته ایم که به امری اراده کرده ایم ولی از انجام آن ناتوان بوده ایم یعنی ذهن برای کاری برنامه ریزی خودآگاه دارد ولی بدن تابع او نیست. شما به مسئله چاقی نگاهی بیندازید: تمامی شعارها بر این محور است که کافی است کمتر بخورید، ما هم به طور کامل می‌دانیم که خوردن زیاد و تحرک اندک علت چاقی و بیماری‌های متعاقب آن است. اما نمی‌توانیم جلوی خوردن را بگیریم و یا بدن را وادار به تحرک کنیم! این نگرش را به امور دیگر نیز می‌توان تعمیم داد. با سیگار کشیدن و اعتیادهای دیگر، علی رغم آگاهی مناسب، نمی‌توانیم به آسانی مقابله کنیم و بدن را واداریم که تابع ذهن شود. یا به رابطه جنسی توجه کنید. بسیاری از مردان و زنان در لحظاتی که واقعا می‌خواهند رابطه جنسی را بیاغازند، بدن خود را ناتوان از همراهی دیده‌اند. پس به نظر می‌رسد بدن در مالکیت خود فرد نیست و کوه یخی در زیر لایه‌های خودآگاه ذهن وجود دارد که رابطه‌های مالکیت را در سراسر بدن ما گسترانیده است.

قدم بعدی شناخت دیگر روابط مالکیت بر بدن است. این روابط در لحظات گسست مورد بازشناسی واقع می‌شود. شما به لحظه مرگ بنگرید که یک لحظه فیصله بخش است. وقتی فرد در بیمارستان به مرگ مغزی دچار و ذهن فعال او خاموش می‌شود، این خانواده است که روابط مالکیت خود را بر بدن فرد نشان می‌دهد. زیرا خانواده است که باید تصمیم نهایی را برای بازکردن دستگاههایی بگیرد که بدن ما را به ترفند تکنولوژی فعال نگاه داشته‌اند. هر چه جامعه سنتی تر باشد، رابطه خویشاوندی kinship از اهمیت بیشتری برخوردار است و حتی در حضور سوژه شناسا- و نه خاموشی و بیهوشی ذهن- مالکیت خود را بر بدن فرد اعمال می‌کند. شما به ازدواج در جوامع سنتی بنگرید. بدن زن و حتی مرد در این جوامع از آن خانواده‌های گسترده است. این خانواده‌ها هستند که تعیین می‌کنند که بدن فرد با کدامین بدن به صورت مجاز پیوند بخورد و اگر بدن افراد تابع خواست خانواده نشود، باید درد و زخم و حتی مرگ را تجربه کند. این رابطه حتی در قوانین نیز خود را بازنمایی می‌کند. اجازه ازدواج دختر دوشیزه به پدر داده شده است ولی دختر غیرباکره از این قاعده مستثناست. یعنی مالکیت بخشی از بدن زن به تصریح قانون در اختیار پدر است و این رابطه مالکیت در هنگام ازدواج به شوهر منتقل می‌شود. یعنی پس از ازدواج این شوهر است که در صورت باکره نبودن زن می‌تواند ادعای خسران کند!

اجتماعات بزرگتر چون قوم و تیره نیز این مالکیت را بر بدن اعمال می‌کنند. قاعده خون خواهی میان قبایل از این رابطه نشأت می‌گیرد. بدن هر فرد در یک قوم متعلق به آن اجتماع نیز هست. یعنی اگر فردی از خارج آن قوم فرد دیگری را بکشد، آن قوم و قبیله به خون خواهی او برخواهد خاست و در ازای خون او خونی طلب می‌کند که گاه این خون می‌تواند خون بکارت یک دختر از قبیله متخاصم باشد که در ایران به آن خون بس هم اطلاق می‌شود. متعلق بودن به یک قوم و قبیله در رفتاری که با بدن می‌شود و یا شکل و حالتی که می‌گیرد نیز متعین می‌شود. شما می‌بینید که مثلا در آفریقا یا قبایل پولینزی زخم‌های صورت و بدن scarification خالکوبی tattoo شکل دندان و لب و آویزهایی که به اعضای بدن الصاق می‌شود تابع قومیت و یا مراحل سنی و جایگاهی است که فرد در آن قبیله طی می‌کند.

اجتماعات تصویری imagined communities نیز بخشی از مالکیت بدن را در تملک خود دارند و به آن شکل می‌دهند یا به روابط مالکیت موجود تعین می‌بخشند. وارد شدن به یک امت خاص و یا طی شدن در مناسک آن دین آدابی بر بدن مترتب می‌کند. افراد مذکر برای وارد شدن به امت اسلام و یهود باید حشیفه خود را ببرند. در پایان مناسک حج بخشی از مو یا ناخن فرد باید تقصیر (کوتاه) شود. زن مسلمان و یا زن یکی از تیره‌های یهود باید موی خود را بر نامحرم بپوشانند و… همین ادیان به روابط مالکیتی که پدر، رییس قبیله و یا شوهر بر بدن زنان اعمال می‌کردند نیز مهر تأیید زده‌اند و آن را مشروع و قابل بازیابی دانسته‌اند.

ملت-دولتهای نوین مهمترین اشکال جوامع تصویری هستند که مالکیت بر بدن را در دست گرفته‌اند و نهادهای اعمال خشونتِ (مشروع؟ ) بر بدن شهروندان خود هستند. مثلا در ایران پیش از دولت پهلوی اول، بدن بیشتر متعلق به خانواده، قوم و امت بود. حال آنکه دولت پهلوی اول در روند سکولار کردن جامعه ایران بخشهایی از این مالکیت را از روابط پیشین گرفت و آن را به قید خود درآورد. بدن فرد مرده متعلق به امت است. یعنی چگونگی رفتار با این بدن و آداب خاکسپاری آن از پیش تعیین شده است. حال آنکه دولت مدرن پهلوی بدن مرده مسلمان را به سالن تشریح دانشگاه تهران کشاند و آن را به پزشکان مدرن سپرد تا بدن را فتح کنند. با کشف حجاب سطح بیرونی بدن زنان را از تملک مردان و امت بیرون کشید و آن را در قید دولت گذاشت. بدن جوانان مذکر را به سربازخانه‌ها کشاند و قید و بندهای نوینی برای این بدن و آدابی که بر آن مترتب بود، وضع نمود و…نمونه‌های بسیار دیگری…. اما دولت پهلوی در تجدد خود بدن را به تمامی از قیدهای پیشین آزاد نکرد و یا به بیان بهتر در اکثریت جامعه روابط پیشین را تثبیت کرد. برای مشخص کردن ناکامی دولت مدرن در رهایی بخشی به بدن و ضرورت پرداختن به آن باید به آخرین مالک بدن نیز نگاهی داشته باشیم.

بدن در روابط تولید نیز مقید است. به این معنا که در هر شیوه تولید بدن انسان در اختیار ساز و کار تولید و صاحبان ابزار تولید (از جمله کار انسانی) است. در دوران برده داری بدن برده تماما و در طول زندگی او در اختیار صاحب بود. برده دار می‌توانست هر گاه خواست از این بدن کار بکشد، بر آن مجازات اعمال کند و یا حتی آن را تصاحب کند. در شیوه تولید فئودالی این قیود تا حدی سست تر شدند. بدن سرف یا موژیک در مالکیت کامل زمین دار نبود و او اختیاراتی از آن خویش هم داشت تا بخشی از نتیجه کار بدنی خود را به دلخواه مصرف کند و یا در جوامعی مثل ایران به جای دیگری کوچ کند. درشیوه تولید سرمایه داری اجبار فیزیکی بر بدن جای خود را به اجباری روانی داد. یعنی افراد مختار بودند که از گرسنگی بمیرند یا برای کارفرما کار کنند. بدن کارگران در ۱۴ ساعت، بعدها ۱۲ ساعت و امروزه ۸ ساعت کار روزانه در اختیار کارفرما قرار دارد و آنها نمی‌توانند به اختیار خود استراحت کنند، سرعت کار را تنظیم کنند و یا با همکاران خود صحبتی داشته باشند. سرمایه داری به عنوان هوشمندترین و پویاترین شیوه تولیدی روابط مالکیت پیشین را با کمک دستگاه دولت مدرن تا حد زیادی گسست و بدن فرد را در قانون و عرف از قید و بندهای پشین آزاد کرد تا آن را در تملک خود بگیرد. بدن زنان را از قید و بندهای خانواده، قبیله و امت باز کرد تا خود تعیین کننده این باشد که زنان چه بپوشند، چگونه بدن خود را بیارایند، چگونه زیبایی را بازنمایی کنند و برای رسیدن به این تعریف از زیبایی بدن خود را تحت رژیمهای خاص و یا تیغ جراحان قرار دهند و…در اینجاست که ناکامی دولت مدرن پهلوی را می‌توانیم شاهد باشیم. دولت مدرن پهلوی فقط توانست بخشی از آرمانهای سرمایه داری را در ایران حاکم کرده و بدن بخشی کوچک (حداکثر ۲۰% از جامعه آن روز ایران) را از قیدهای پیشین باز کند. اکثریت جامعه ایران یعنی دهقانان در قید و بندهای فئودالی ماندند و حتی دولت پهلوی اول با تأسیس ثبت اسناد بر آن مهر تأیید زد. در جامعه شهرنشین نیز دولت مدرن فقط توانست اقشار اندک شماری را به روابط جدید تولیدی وارد کند و قوانین دولت سرمایه داری را فقط تا حدی بر بدن شهروندان ساری و جاری بگرداند. دولت در چهل سال اخیر نیز با پارادوکسهای اساسی در تنظیم قوانین سرمایه داری روبه رو است. یعنی از یک طرف روند تاریخی سرمایه به خارج کردن بدن از قیدهای پیشین ادامه می‌دهد اما دولت نتوانسته قوانین و روبنای فرهنگی را متناسب با این سیر تنظیم کند و مداوما به دست اندازهایی چون قتلهای ناموسی بی مجازات برمی خورد….آنچه گفتم البته یک روایت یکدست از تاریخ بدن نبوده و نیست کما اینکه یکی از مهمترین خصلت جوامع بشری مقاومت در برابر قدرتی است که ورزیده می‌شود. اما برای خلاصه کردن این مقدمه طولانی از توصیف روایت مقاومت می‌گذرم و در سوال بعدی توضیح می‌دهم که چرا تغییر زیربنای تولیدی می‌تواند راهی به تغییر در روبناهای فرهنگی ایجاد کند

۲. قتل‌های ناموسی سال‌هاست که در جریان است و طبق اخباری که در رسانه‌ها منتشر شده، از سال ۸۰ تاکنون شاهد بیش از ۳۰ مورد قتل ناموسی بوده‌ایم که بدون تغییر هر سال اتفاق افتاده و چه بسا میزان خشونت شدیدتر بوده که متاثر از قوانین و سلطه نظام مردسالار است؛ به‌نظر شما چطور باید مقابل چنین ساختاری ایستاد؟

یکی از کارگاههایی که در مقطع تحصیل انسان شناسی پزشکی در آن شرکت کردم به مسئله ناقص سازی آلت تناسلی زنان در اتیوپی و سودان می‌پرداخت. صورت مسئله این بود که به خصوص در بخشهای روستایی زنانی (عموما قابله‌های محلی) که در کار ناقص سازی مهارت دارند از سوی مادران و یا اقوام مونث دختر دعوت می‌شوند تا در سن مشخصی اینکار را بر روی دخترشان انجام دهند و این را بخشی از روند زن شدن و پذیرفته شدن در جامعه فرض می‌کنند. حال چگونه می‌توان این دور باطل را شکست و دختران را نجات داد. راه حلهایی راستگرا در آن کارگاه بر روی آموزش و تغییر فرهنگ متمرکز بود. یعنی راه حلهای ژورنالیستی که ما برای هر معضل اجتماعی از دهان برخی از دولتمردان و حتی معدودی فعالان اجتماعی می‌شنویم. راه حلهای میانه به آموزش و حمایت توجه می‌کردند. ایجاد خانه‌های امن و گسترش آموزش و حمایت دولت و پلیس از دختران. اشکال این راه حلها این بود که به زمینه‌های و زمانه‌ها context بی اعتنا بودند. دختری که مورد ناقص سازی قرار می‌گیرد در حقیقت از یک مناسک گذار initiations ritual برگذشته است که جایگاه او را در جامعه تثبیت می‌کند و بدون گذر از این مرحله جایی در آن جامعه ندارد، پس بسیاری از این زنان به سرنوشت خود تن داده‌اند و یا حداقل آن را پذیرفته‌اند. علاوه بر این در جامعه‌ای که زنان در یک نظام پیشاسرمایه داری زندگی می‌کنند، آموزش مدون چندان راهی به آن اجتماعات ندارد چرا که اکثر کارهایی که زنان انجام می‌دهند بدون داشتن سواد و آموزش مدون هم میسر است. مداخله دولت یا نهادهای انتظامی نیز به سادگی در امور داخلی یک خانواده گسترده روستایی ممکن نخواهد بود. حتی اگر خانه امنی برای قربانیان تدارک دیده شود هم چندان کارآمد نیست. زیرا وقتی دختری از این اجتماع به آن خانه امن آمد، دیگر امکان بازگشت به اجتماع خود را نخواهد داشت مگر اینکه بهایش را گاه با جانش بپردازد. کما اینکه رومینا با برگردانده شدن به خانه پدری جانش گل‌رنگش را از دست داد….

راه حلی که من و همکارانم ارائه دادیم در حقیقت تکمیل توسعه ناموزون و مرکب سرمایه داری در منطقه روستایی بود. همانطور که در بالا گفتیم یکی از وظایف سرمایه داری آزاد کردن بدن از قیدهای پیشین است تا آن را به تملک کامل خود درآورد. حال آنکه در کشورهای توسعه نیافته سرمایه داری (و دولت سرمایه‌داری) به صورت “ناموزون و مرکب” توسعه سرمایه دارانه پیش می‌رود. به دوران پهلوی اول بنگرید. بخشی از زنان طبقه متوسط و اعیان می‌توانند بی حجاب به میهمانی بروند اما بدن اکثریت زنان روستایی باید همچنان در قید و بندهای فئودالی باشد. یعنی توسعه سرمایه دارانه نتوانسته به تمامی زوایای جامعه ایران نشت کرده و روابط مالکیت (از جمله مالکیت بر بدن) را تغییر دهد.

با به کارگیری منطق بالا، اولین کاری که باید در آن روستای آفریقایی انجام داد، می‌تواند تأسیس یک کارخانه کوچک منسوجات توسط زنان فعال و برای زنان آن روستا باشد. زنانی که به صورت کارگر یا خویش فرما در این کارگاهها مشغول شوند، به صورت بالقوه می‌توانند وارد روابط دیگری از مالکیت شوند. آنها با درآمدی که پیدا می‌کنند، با نظم جدیدی که در کارگاه پیدا می‌کنند، با روابط جدیدی که در کارگاه شکل می‌دهند، امکان و فرصت برون رفت از وضعیت پیشین را می‌یابند. دسترسی به آنان راحتتر می‌شود، امکان آموزش و تحصیل مدون آنها بیشتر فراهم می‌شود، امکان جمع آوری آنها در گروههایی غیرخویشاوند (مثل انجمن، سندیکا و…) میسر می‌شود و همه اینها پنجره فرصتها را برای تغییر می‌گشاید.

اگر تاریخ را آزمایشگاه علوم اجتماعی بدانیم می‌توان قوت و قدرت نظریات را در آن سنجید. شما به ایران اوایل قرن بیستم نظری بیفکنید. زنان در روابط مالکیت پیشاسرمایه داری اسیر بودند و استقرار روابط مالکیت بر بدن آنها (چه در سطح قانونی و چه در لایه عرف و هنجار) امکان برون رفت آنها را ناممکن می‌کرد. با آغاز فعالیتهای نفتی و صنعتی شدن بخشی از خوزستان این روابط تا حدی شکسته شد و زنان آن منطقه وارد روابط دیگری شدند. ۳۰ سال بعد از تأسیس صنایع نفتی در خوزستان و در تظاهرات روز جهانی کارگر ۱۳۲۵ در آبادان زنی بیانیه اتحادیه کارگران آن روزها را قرائت کرد و برای اولین بار در تاریخ ایران به صورت علنی خواستار ملی شدن نفت شد. آیا این صحنه ۳۰ سال پیش از آن در مخیله هیچ انسان عاقلی می‌گنجید؟ اینکه زنی بتواند به صورت خودخواسته حجاب از سر بگیرد، خانواده اش او را طرد نکنند و او بتواند در برابر چشم هزاران غریبه بدن خود را به جایگاه سخنران فراببرد و بیانیه‌ای را از سوی اتحادیه کارگران قرائت کند؟ به نظر شما دیگر روابط پیشامدرن امکان تسری به بدن آن زنان را داشتند؟ شاید داشتند اما امکان فرارفتن از آنها نیز میسر و ممکن شده بود…شاید بتوان به سخن جاودانه مارکس استناد کرد که سرمایه داری هرچیز سخت و صلبی را که در برابرش بایستد دود می‌کند و به هوا می‌فرستد…

۳. گروهی معتقدند بخش زیادی از این سوژه‌ها به‌صورت سیستماتیک برجسته می‌شوند تا خشم افکارعمومی را از دیگر سوژه‌ها به یک سوژه خاص منعطف و آزاد کنند؛ نظر شما چیست؟

اجازه بدهید درگیر تئوریهای توطئه و دستهای پشت پرده نشویم و فکر نکنیم که سوژه و مطرح شدن یک موضوع در رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی به این خاطر است که کسانی وجود دارند که افکار عمومی را در پس پرده شکل می‌دهند. بلکه به این خاطر است که حساسیتهای جامعه به اموری است که در رسانه‌ها و عرف معمول به عنوان ارزش و تمایز بازشناختهpolitically correct می‌شود. حمایت از کودکان و زنان آسیب دیده امری زیبا و پسندیده است که حتی عاملان تثبیت قوانین مالکیت پیشاسرمایه داری هم با آن ابراز همدلی می‌کنند. حال آنکه خشونت ساختاری به چشم بسیاری نمی‌آید و یا بسیاری از افرادی که از خشونتهای عامدانه منزجر می‌نمایانند خود عامل خشونت ساختاری هستند. یک اقتصاددان نئولیبرال یا عضو انجمن‌های کارفرمایی و اتاقهای بازرگانی شاید از کشته شدن رومینای کوچک و معصوم ابراز انزجار کند اما خود با فعالیتهای اقتصادی- سیاسی و قانون گذاری اش باعث به حاشیه رانده شدن فرودستان، بیکاری زنان، فقیرتر شدن خانواده‌ها و افزایش نابرابری و فقر می‌شود. در بستر نابرابری و فقر خشونت عامدانه پذیرفته تر و هنجارینه تر است و امکان تغییر مناسبات سختتر. وقتی درصد اشتغال زنان در عرض ۴۰ سال از ۱۸درصد به ۱۲درصد می‌رسد، یعنی زنان بیشتری به خانه رانده شده‌اند و تخته بند روابطی شده‌اند که امکان خشونت علیه آنها را میسرتر می‌کند. یعنی کارفرمایان، اقتصاددانان نئولیبرال، کارگزاران راستگرای دولتی و قانون گذاران عامدانه (و در خوش بینانه‌ترین حالت غیرعامدانه) بازار کار را تنگتر کرده‌اند و زنان را از این عرصه بیش از پیش بیرون رانده‌اند. بدین ترتیب عاملیت agency زنان کاهش می‌یابد و امکان فرارفتن آنها از مالکیتهای پیشاسرمایه داری- به خصوص در مناطق توسعه نیافته- کمتر می‌شود.

خشونت ساختاری تأثیری به شدت مخرب بر سلامت و بدن و فرصتهای پیش روی اقشار آسیب پذیر به خصوص زنان و کودکان دارد، حال آنکه تأثیر آن عموما نادیده گرفته شده و افکار عمومی بیشتر با خشونتهای عامدانه و آشکار روبه رو هستند و به آن واکنش نشان می‌دهند.

۴. اتفاقی که در رسانه‌ای شدن این قبیل موضوعات می‌افتد این است که افکار عمومی به دنبال مقصر جلوه دادن یک فرد و قصاص او می‌روند و از اصل موضوع فاصله می‌گیرند؛ برای مقابله ۵. با این رفتارهای هیجانی چه اقدامی می‌توان انجام داد؟ و اصلا چرا در این قبیل اتفاقات یک شخص را به‌عنوان مقصر مورد حمله قرار می‌دهیم؟

مسئله بعدی تمایل و اظهارات انتقام خواهانه و مجازات طلبانه است. این افراد (اکثرا با نیت خیر) در جستجوی برابری زن و مرد در مجازات اعدام و قصاص هستند و استثنا شدن پدر و جد پدری از قصاص را در هنگام کشتن فرزند، امری ناپسند می‌دانند که باید اصطلاح شود و امکان اعدام آنها در صورت قتل فرزندانشان فراهم شود. به روشنی باید بگویم که من مخالف این نظر هستم و رابطه بین افزایش مجازات و کاهش جرم را امری منسوخ می‌دانم. اکثر جرم شناسان و جامعه شناسان نشان داده‌اند که افزایش مجازات نمی‌تواند به کاهش جرایم کمک کند. بلکه باید تغییرات در سطح جامعه رخ بدهد تا ما تغییراتی در این امر را شاهد باشیم. درست مثل مفهوم سلامت که امری است که با افزایش تعداد تختهای بیمارستانی حاصل نمی‌شود، بلکه نیاز به مداخله‌های اجتماعی و اقتصادی بسیاری است. در مورد رابطه مجازات و جرم اجازه بدهید سوالی مطرح کنم. چند درصد قتلها در ایران ناشی از فرزند کشی است؟ چند درصد قتلهای انجام شده با مجازات اعدام و قصاص روبه رو است؟ آیا مجازات اندک فرزندکشی باعث گسترش آن شده است؟ آیا مجازات بالای همسرکشی باعث کاهش آن شده است؟

به نظر من انسان شناس باید جامعه را به سمت خشونت زدایی پیش ببریم. این خشونت زدایی هم باید از دستگاه دولت شروع شود. باید مجازاتهای سخت و زاجره باید از قوانین قضایی حذف شود و به جای آن مجازات زندان با امکان بازآموزی و مددکاری و اجتماعی شدن مجدد بنشیند. وقتی دولت با اعمال خشونت بر بدن می‌خواهد نظم و قانون را حاکم کند، به دیگر زورمندان (پدر، رییس قبیله و خانواده، رییس کارخانه و کارگاه و…) این پیام را می‌فرستد که با کمک خشونت می‌توانند نظم ذهنی خود را بر زیرمجموعه خود اعمال کنند.

۶. چطور می‌توان فارغ از راه‌حل‌های سطحی و غیرکاربردی، از قتل‌های ناموسی پیشگیری کرد؟

 در آخر اجازه بدهید به صورت خلاصه بگویم که راه حل‌های کوتاه مدت در زمینه مسایل اجتماعی وجود ندارد اما بحث و فحص عمومی debate می‌تواند به مشخص شدن راه حلهای اجتماعی از منظرهای مختلف یاری برساند. راستگرایان عموما بر خبث طینت قاتل تأکید می‌کنند و او را روانی و بی فرهنگ و جنایتکار می‌خوانند، در همین راستا تقاضای مجازات اعدام و دیگر مجازاتهای زاجره بر بدن مقصران را دارند. همان طور که در بالا شرح دادم این مجازاتها خود به چرخه خشونت در جامعه دامن می‌زند و از همه مهمتر به زمینه‌های اجتماعی اقتصادی این جرایم بی توجه است. به همین دلیل چپگرایان اولا مخالف افزایش مجازات‌های زاجره هستند و با آنکه به اجرای عدالت باور دارند اما سویه تغییرات اجتماعی را بسیار مهمتر می‌دانند. به نظر می‌رسد که برای کاهش این جرایم دولت باید به نقش تاریخی خود بازگردد و توسعه همه جانبه و پایدار را (که در راستای تفکرات ترقی خواهانه جهانی یعنی برنامه ۲۰۳۰ هم هست) در دستور کار خود بگذارد. توسعه همه جانبه و پایدار امکان و فرصت زنان، کودکان و دیگر اقشار فرودست را اگرنه حتمی که ممکن می‌کند. گشودن فرصت، بازکردن پنجره و دمیدن هوای تازه به لایه‌هایی که جز خشونت و اجبار از دولت نمی‌شناسند، راهی به جهان دیگر باز می‌کند…عمیقا بر این باورم که جهانی دیگر ممکن است و این مسیر جز با رها کردن بدن از قیدهای پیشین نمی‌گذرد.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)