آندرآ زان زوتو (۱۹۲۱-۲۰۱۱) یکی از بزرگترین و تأثیرگذارترین شاعران ایتالیاست. بیش از بیست مجموعه شعر و اسه از او باقی مانده است. او را شاعر طبیعت مینامند، هرچند درون مایههای گوناگونی از زبان شناسی گرفته تا علوم انسانی و سیاسی در اشعار و جستارهای او به چشم میخورد. بیشتر عمرش را در تپههای روستایی «وِنِتو» گذرانده است، جغرافیایی بسیار از نظر طبیعی غنی که بر شعر و نثرش تأثیری به سزا گذاشته است. این چنین است که شعر و نثر او تنشگاه طبیعت و فرهنگ و تاریخ است. اونگارتی شعر زان زوتو را تا حدّی که او را از پیشگامان تاریخ ادبی ایتا لیا بشمارد، ستوده است، و اوجِنیو مونتاله شاعر بزرگ ایتالیا (برندهی نوبل۱۹۷۵) او را مهمترین شاعر قرن بیستم ایتالیا دانسته است. در ذیل، ترجمهای از یکی از جستارهای او را میخوانیم. این ترجمه از روی ترجمهی انگلیسی پاتریک بارون از کتاب زیر صورت پذیرفته است:
The Selected Poetry and Prose of Andrea Zanzotto, Edited and Translated by: Patrick Barron, The University of Chicago Press
ژوئن
ژوئن را همیشه با دلهره و نبضی دردناک انتظار میکشیدیم. سرکشیِ شگفت انگیزش در برابر وضع هوا، در بالاترین سطح بر همه جا حکمروا میشد. سر در راهِ تابستان بودنِ هیچ بهاری، آن سان آسوده بخشِ خاطر نبود که بتوانیم مطمئن باشیم نقطهی پایانی است بر سیلهای ناگهانی و بر مونتانادی که دشت و دمن را تازیانه میزد– گاه و بیگاه، بارانهای بیقرار و چشمگیر که دشتها و دامنههای کوه را میشست و میرُفت، همراه آن میشد، یا توفانهای تگرگِ بی محابا و کوبنده. با این همه، هر رگبار همان طور که انتظار میرفت، از سر میرسید: گویی ابتدا پنهان میشد و بعد انگار مأموریت ویژه یا سرنوشتش بوده باشد، همچون فرمانی آسمانی یا آفتی سر میرسید. در حوالی ما اوضاع هر جور باشد، ژوئن پربارشترین ماه است.
اما سبز شدنِ پرشکوه و نیرومند خاک، با ستردنِ تمام قدرتهایی که در عقل میگنجد، در ستیغ کوه و باروری ها، زیر پاهای مان ظهور میکرد، و از دورترین سیاه چالههای کیهان نیرو میگرفت؛ انگار که تمام کرهی خاک به تکاپو افتاده و برآماسیده باشد، خود را جاودانه مهیّا کرده و دربطنِ خورشیدی دلاور لنگر انداخته بود، سرمست غروری بی تردید کمیاب. بااین همه، خاک که با گیاهان بیشمارش، گل افشانی و آفتابش ترک برمی داشت، پرده یی از باران- مه – تور که گاهی ضخامتی سمج به خود میگرفت، بر همه جا میگستراند؛ پرده یی که به ژرفای ریهها نشت میکرد، با ابهاماتی مصرّانه، به طرزی نامتنظر به تمام گوشه و کنارها سرایت میکرد و هنگامهی رویش سبزینه را به مصاف میطلبید: اما باز هم از این پردهی خیس مخملین، از این وفور ناگهانی آب، نمیشد نفرت ورزید، زیرا به راستی در دلِ رویش همچون زینتی، همچون شریک جرمی مینمود. این طور بود که آدم بین آرزوهایش و شکلهای برگشت ناپذیر مرگ به دو نیم میشد—اما بعد، در حالتی مداوم در اسرارِ دوباره زاده و رفت و بازگشتهایی که در امواج بیقرارش تا سپیدهی سحر میشتافت، در میانهی محاصره گاهش نیرو میگرفت و رشد میکرد. در دل پوششِ پرشکوه گیاهی، در گرده افشانیِ بارورکننده اش، همهی ما بخششی توضیح ناپذیر حس میکردیم که همهی توانش را گسیل کرده بود؛ با این همه، در میان کهنه پارهها جاهایی را دست نخورده باقی میگذاشت، مثل زخمی گشوده و خونبار. بین آفتاب دلچسب و عسلینش که به همه جا نفوذ میکرد و قطرات بی شمار و شکل به شکلِ آب، بین این هزارتوی پیج در پیج شلنگ انداز راه سپردن لذّت بخش بود – و بیشتر اوقات بر پشت اسب، نزدیک زمین، از وادیها گذشتن و رو بردن به سوی بُزروهای کوه و علفزارکه در نظم و آهنگی خاص پریشان میشد.
در بارهی گلها و گیاهها و درختان و حالات شاداب و رنگین شان که در دل یکدیگر میتنیدند، هزار و یک قصّه بر سر زبانها بود. تفسیر این قصّهها به عهدهی ما بود، هر چند خواه ناخواه معنای نهایی آنها به این صورت برای همیشه سر به مُهر باقی میماند.
از میان این قصّههای بیشمار، بی آن که از جذابیت شان ذرّ های کم شود، غنیترین شان قصّههای مربوط به شقایقها بود که از حکایتی به حکایت دیگر در دل یکدیگر میجوشید و امتداد مییافت. در اوّلِ قصّه، نوباوهی ریزه میزه و کج و معوجی پیدا میشد که یا با تقلّا یا به طور ناگهانی میخواست جایی مخفی شود یا صبر کند تا کسی او را پیدا کند. بعد گُردانهای پیشرو و شجاع این جا و آن جا پیدا شان میشد، آن قدر زیاد که آدم جا میخورد. بعد با گذشت روزها، در گذار از تندبادها و روندِ طلایی شدن گندم ها، شقایقها غرورِ سرخ، پرنشاط و معصومانه ـ و از این رو خنده دارِـ خود را از هیچ کس دریغ نمیکردند و دسته دسته جمع و دوباره پراگنده میشدند. از آنها صدایی پچپچه وار یا گونهای بازماندگیِ در نهان خفه شده یا حالتِ پر ایمای سمجی برجا میماند، در چنان گیجی و ندانم کاریِ باورناپذیری که هر شقایق ناگزیر هم به خود مینگریست و هم بر سر باد چارسو فریاد میکشید. پس از آن که بادهای شدید و باران، از میان آبیِ لطیف و طنّازِ آسمان نسیمی پدید میآورد، شقایقها در جاهایی که به فکر آدم نمیرسید، سربر میکشیدند: همه با هم از یک پرده مرتعش میشدند و بشارت دهندهی آیندههای جاودانه و کوچک خود میشدند، هم شیرین بودند، هم تلخ. آنان خیلی سربسته، برای نشاط، برای بود و نبود و میزانِ رازآمیزیِ عشقها بدل به بادسنجهایی کوچولو میشدند.
بعد کلیساهای جامع، گنبدهای غول آسای کومولوس یا استراتوکومولوس پهنهی افق را درمی نوردیدند، و انگار که پاسخی به نجوای شقایقها باشند، رنگریزههای افق را نرم و آهسته سرخ فام میکردند. پس از گذشتنِ ماه ها، وقتی ذرّتهای زرد رنگ و ساقههای گندم درازتر و ضخیم تر میشدند، شقایق ها، آن پریهای نازنین، رو به زردی میگذاشتند، هر روز کمی پژمرده تر میشدند، انگار سپاهیانی باشند که از جنگی بزرگ بازگشته اند، دسته دسته روفته میشدند؛ و سرانجام در حالی که پراگنده میشدند و تنها پس لرزههای ریزخنده هاشان از آنها باقی میماند، به ما بی کفایتیها و باختهای مان را، ضعفها یا خون ریزیهای کوچکِ درونی مان را و دلتنگی مان برای نیروی مقاومتی را به یاد میآوردند که به تدریج کم میشد و بی درمان.
با این همه، در حالی که تمام اینها همچنان به ما بینهایت نشاط میبخشید، قصّههای دیگر در پاسِ شبانه شان برای سکوت محیطی امن فراهم میکردند و چشم انداز را میآگندند. پس آیا شکوهِ نقطهی گشتِ روز همین بود؟ باید این طور میبود، اما کمی بیشتر، زیرا تابش فراوان خورشید به بارانهای توریِ ترو تازهی نوزاد و لایههای جَو ملحق میشد. در صورتی که تمام دشت، سبزه زار و هرچه دیگر؛ به برکتِ بلندای خورشید، از یک جا گرد آمدنِ تصادفیِ هوای گرم و خنک و آفتاب درخشان و برکهها یی که قطره قطره پر شده بود، لذّت میبرد. شقایقها درون حالاتِ مخالف خوانِ رنجیده خاطری خود گم میشدند؛ درون جنبشهای بداهه سرایانهی تعریف ناپذیر، گسترده و هوشیارانهی اِروس.
خورشید، آن فاتح بزرگ در مرکز همه چیز بود: از زیر زمین گرفته تا عالَمهای خاکی و آسمانی؛ اما واقعیتی که مربوط به دسترسی ناپذیر بودن و دور بودنِ معجزه آسای نقشههای گشت و گذار و صعودش به بلندیها بود، موجب میشد که آیین هربار به طور منظّم اجرا شود: این جا هر سال نمایش نامهی شکسپیر، رؤیای یک شب تابستانی، جشن گرفته میشد. صحنهها با بازیهای پر ترنّم، یادآوری ها، و تبدیل همهی گونههای متفاوت به یکدیگر، و نیز با بوی خوش و قویِ گونهای بیگانگی یا گم شدگیِ باستانی که زود بی اثر یا دوباره با آرزویی جدید زاده میشد، پا میگرفت.
روزی میرسید که شقایقها همچون پروازِ زنبورهای ظریف در میان عسلهای لیز حس میشدند، همهی ناراستیها را پشت سر میگذاشتند و از بیست و یکم تا بیست و چهارم ماه چهار روز و چهار شب دیگر عمر میکردند و در شامگاهِ روزِ سَنت جان حیات شان به پایان میرسید. بعد از این بود که پذیرشِ نوازشگرانه یا ردّ مؤدّبانهی مخیّله که در اثرِ همدلی در سنّتی قدیم، همه در آن سهیم بودند، ما را از اوهام معمولی تا دُرّآمیزترین خواب ها، از مهارتهای سرگیجه آور در نظمهای خنده دار تا آستانهی بی نهایت گستردهی شعر میبُرد. در واقعیت این، با رسیدن خورشید به بلندترین نقطه (روز مراسم قربانی) به پیروزی دست مییافت؛ شعله هایش در درون مان سوزان و پرتوان و حاضر برای آفریدن قلّهی سیرکنندهی عریانی.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.