در معنای لکانی رانش مرگ و رانش زندگی دو روی یک نوار مویبیوس هستند که در نقطه ایی مرتب به هم تبدیل می شوند و انکه به عنوان سوژه ی تمنامند و «خواهنده» روی این نوار مویبیوس و در محل تلاقی مرگ و زندگی، شکوه و وحشت زندگی، در محل تلاقی قدرت و ضعف، عشق و هیچی قرار بگیرد، انگاه می تواند کامجویی و قدرتی طناز و سوبورسیو را درک و لمس بکند که تا کنون کمتر کسی چشیده است، چه در اندیشه و یا چه در لحظه و تنانگی. تا بتوانی حال به زعم لکان به «زیبایی درخشنده» ایی دست یابی که از تلاقی مرگ و زندگی در حالت و برخورد تو بدست می اید. تا بتوانی به شرارت خندان و ساختارشکنی دست بیابی که از سوی دیگر نوآفرین است.. اینکه مرتب چون بازیگری خندان و رند مرگ و فقدان را در لحظه ی سنگین یا سطحی و یا در گفتمانهای موقر و مستقر وارد بکنی، تا یاد بگیرند به خویش نیز بخندند و انسدادهایشان را بشکنند. تا بتوانی دیسکورس روانکاوی و ضرورت قبول «کمبود و تمنای خویش و دیگری» را در دیسکورسهای آقا/بنده هگلی یا در دیسکورس هیستریک و سیاه/سفیدی وارد بکنی، تا مجبور بشوند ببیند که به هم محتاج و نیازمندند.

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

ابتدا وقتی رادیکالیسم و قدرت سوبورسیو این نظریه لکان را بفهمی که زندگی یا شور تنانه همان «رانش زندگی» و سوژه یا سوژگی یک هیچی و «رانش مرگ» است، آنگاه می توانی نه تنها نقطه ضعف تئوری رانشهای فروید را انطور بفهمی که تا قبل از لکان هیچکس به این شکل نفهمیده بود، بلکه حتی وارد عرصه و امکان نوین و جدیدی بشوی که می توانی مرتب آن را جلوتر ببری و رادیکالتر سازی.

زیرا مهمترین انتقادات مخالفان تئوری رانشهای فروید، چه انتقادات روانکاو جسم گرایی چون ویلهلم رایش که همعصر او بود ،یا انتقادات همعصران لکان، چون نقد دریدا بر «متافیزیک مدرن نهفته در دوگانگی رانش مرگ/ رانش زندگی.۱»، و یا انتقاد دلوز/گواتاری به این تئوری رانشها، هیچکدام نتوانستند نه قدرت نهفته در تئوری رانشهای فروید را بخوبی حس و لمس بکنند و نه ضعف و گرفتاریش را. آنجا که این تئوری به قول لکان به یک «گمانه زنی افراطی و بی پایه، به یک اسطوره گرایی عجیب و غریب.۲» تبدیل می شود که در آن در نهایت پیروزی در دست «رانش مرگ و نیروانا» است. زیرا همه چیز به این نیروانا و سکون نهایی ختم می شود.

قدرت لکان در این بخش نیز بار دیگر ناشی از شیوه ی برخورد او به فروید است. اینکه «بازگشت او به فروید» به این شکل است که از در پشتی ساختار تئوری فروید وارد می شود و انچه را نمایان می سازد که دیگران بخوبی ندیده اند و بعد این در را پشت سر می گذارد و از فروید می گذرد و تئوری او را به منظر و عرصه جدیدی وارد می کند که لکانی است. برای مثال قدرت تئوری رانشهای فروید در حالت توپیک (وجهی) و رابطه ی متقابل و دیالکتیکی آنها است و مشکلش اینکه فروید توجه به بحث سیگنیفیکانتها یا دالها و زبانمند بودن رانش مرگ و زندگی نمی کند، یا پایان رانش مرگ را در رسیدن به نیروانا و سکون می بیند. با انکه فروید گام اول در این زمینه را می گذارد، بدین وسیله که به ما نشان می دهد رانشها زبانمند هستند و به این خاطر در ضمیر نااگاه ما به شکل «نمایندگان تصورات» محرکات جسمانی بروز می کنند، همانطور که برای فروید واقعیت انسان یک «واقعیت روانی» است. یک عینیت ذهنی و یک ذهنیت عینی است. همانطور که ضمیر آگاه در واقع مثل پوسته ی خارجی یک «حباب» است و ضمیر نااگاه پوسته ی داخلی و در واقع از یک جنس هستند ولی با فونکسیونهای مختلف.

قدرت تئوری فروید اینجا بود که او رابطه ی رانش مرگ و رانش زندگی را بسان دو منشاء هستی و بسان درجات مختلف قدرت و امواج مختلف لیبیدو مطرح می کند. دو رانشی که در واقع بدون هم نه تنها ممکن نیستند بلکه مرگ یکی مرگ دیگری را نیز بدنبال دارد. زیرا رابطه ی رانش مرگ/رانش زندگی در نگاه فروید به حالت یک رابطه ی دیالکتیکی و متقابل بود و بدون هم ممکن نبودند. زیرا چسم و روان انسانی تحت تاثیر نیازهای انسانی و آرزوهای نااگاه خویش از یکسو بدنبال تعادل و آرامش می گردد و از طرف دیگر مرتب این آرامش و تعادل را می شکند و دچار افراط می شود، زیرا رانشهایش بدنبال«ابژه گمشده و. بهشت گمشده ی» خویش می گردد ازینرو سرشت انسانی به حالتی آرزومند و دریغ آمیز است. بدنبال ناممکنها می گردد و در این مسیر یا ممکنها و حالات نو می افریند و یا گرفتار آرزوهای ناممکن و بدنبال وحدت وجود ناممکن می شود و در دوری باطل داغان می شود. ازینرو رانش مرگ چیزی جز «رانش زندگی افراطی شده» نیست، همانطور که پُرخوری تا حد مرگ چیزی جز رانش زندگی و خوردن افراطی شده نیست، همانطور که سلول سرطانی (از منظر روانکاوانه که فقط منظری بر اوست و نه معنای نهایی یا علت العللش که همیشه چندفاکتوری و بخشا همیشه یک معما است) یک «خودخواهی افراطی» است که برای حفظ و بازتولید خودش حاضر به قتل کل جسم است و در نهایت خویش را نیز از بین می برد. در این معنا چیزی جز شور زندگی افراطی نیست که حال به شکل یاس بسوی مرگ نیز خویش را نشان می دهد. از طرف دیگر رانش زندگی که بدنبال تکرار و دست یابی به اصل لذت است، محکوم به پژمردگی و کسالت می شود، اگر روی دیگرش یعنی رانش مرگ خویش را نشان ندهد که در قالب جستجوی رانشی مرتب «اصل لذت و تعادل اولیه» را بهم می زند، فراسوی اصل لذت می رود، تا به لذت اولیه و کودکانه و به ابژه ی گمشده ایی دست بیابد. اینکه در هر «یافتنش بازیافتنی باشد.۳». همانطور که وقتی رانشهای بشری و یا رانش مرگ اسیر جستجوی خراباتی در پی ابژه ی گمشده یا وحدت وجود گمشده با مادر بگردند، محکوم می شوند که به «دور باطل و به اجبار به تکراری» فرساینده مبتلا بشوند که در مقاله ی قبلی از جوانب مختلف آن را گشوده ام. این مقاله و آن مقاله را بایستی بسان درهای گذار و در پیوند بینامتنی و زنجیره وار یا متقابل با یکدیگر باید دید.

اما لکان این تئوری را عمق و ساختاری نو می بخشد و بدینگونه آن را و ما را وارد فضایی نو و نمادین می کند. زیرا حال در معنای لکانی اگر « طبیعت و شور زندگی یا شور و امیال تنانه» همان «رانش زندگی» است ( در حالیکه تصویر جسم همیشه تصویر خیالی نزد لکان است.)، انگاه انچه رانش مرگ است، در واقع همان «کلمه یا نماد» است. زیرا « کلمه مرگ یا قاتل شیئ» است. زیرا کلام مرگ جسم محض و بی واسطه است. مرگ طبیعی بودن است. کلمه یا نماد زبانی مرگ غریزه ی طبیعی و جفت گیری طبیعی است. ازینرو در روانکاوی از «رانش» گفته می شود و سکس محض وجود ندارد بلکه فقط بازی اروتیکی و همراه با چالش تمنامندانه و پایه ایی وجود دارد. به این خاطر لکان می گوید که «رابطه ی جنسی امری محال است» و رابطه ی جنسی در واقع رابطه ی جنسیتی و چالش عشق و قدرت است. اینکه انسان بخاطر زبانمند بودنش نه می تواند با خودش یکی باشد و یا با دیگری و طبیعت. ازینرو بشر مجبور است مرتب خویش را و زندگی را تببین بکند و معنایی به خویش و دیگری بدهد. یعنی در واقع سوژه یا انسان «رانش مرگ» است. زیرا او سخن می گوید و با سخن گفتنش دور طبیعی را می شکند، دست یابی به واقعیت عینی و به جسم عینی یا طبیعی را ناممکن می کند. ازین ببعد همه چیز و همه ساختارهای انسانی زبانمند هستند. عشق زبانی است، علم زبانی است، قدرت و سیاست زبان و ساختاری زبانمند است و بنابراین قادر به تاویلهای نو هستند و بنا به ذات زبانمندشان بایستی مرتب از نو تاویل بشوند و بنا به ضرورت شرایط تغییر بکند. انسان یا سوژه بسان «هیچی» و یا بسان «منهای یک» در واقع عزرائیل اصیل و رند است و شیطان خطرناک و اغواگرش رانش مرگ است. سوژه ی تمنامند و منقسم لکانی به سان «هیچی» مرتب قادر است به حالات نو و به «کثرت در وحدتهای نو» و تمنامند دست بیابد. زیرا او در واقع یک «پرفورمانس» تمنامند است و تمنامندیش تمنامندی دیگری و غیر است.(در تصویر ذیل »سگ از حروف زبانی درست شده است و تبلور جمله ی لکانی است که «سمبل یا نماد زبانی به حالت قتل بر چیز یا قتل شیی نمایان می شود.)

رانش مرگ لکانی بدنبال نیروانا و بازگشت به سکون نیست. بلکه بدنبال دست یابی به «دینگ یا چیز مطلق، محبوب مطلق.۴» و به تمنا و وصال نهایی است. رانش مرگ از مسیر دستیابی به دینگ یا چیز مطلق می خواهد به کامجویی شیداوار و محض و بی مرز دست بیابد. به این خاطر تحت تاثیر این تمتع و رانش مرگ حال انسان گرفتار سادیسم یا مازوخیسم بیمارگونه می خواهد هر «مرز و مانعی» را بشکند و در این مسیر مجبور می شود با ناممکنی دست یابی به «دینگ» روبرو بشود و اینگونه دوباره به «رانش زندگی» و با تاویلی نو و قویتر دست بیابد، یا انکه در جستجوی کامجویی ناممکن انگاه تبدیل به سنگ بشود و یا خویش را داغان بکند. همانطور که مثلا یک معتاد به هروئین برای دست یابی به لذت دردآور و تمتع نهایی به خودش «آمپول طلایی» را به اصطلاح معتادان می زند و «اووردوز» می کند. یا فرد افسرده با خودکشی می خواهد به این «وصال ناممکن و نهایی» دست بیابد و مجبور است بهای خطایش را با مرگ بپردازد. رانش زندگی مرتب بدنبال تعادل و آرامش و راحتی می گردد، و بناچار از نقطه ای محکوم به شکست و تولید کسالت است و آنگاه احتیاج به همزاد خویش رانش مرگ دارد که حال برای دستیابی به وصال و کامجویی بالاتر این تعادل کسالت بار را می شکند، بقول مردم «خوشی زیر دلش می زند» و اینگونه قادر می شود تاویلها و حالات نو از عشق و اروتیک و از اندیشه و قدرت بیافریند. همانطور نیز اگر رانش مرگ با شکستن قراردادها و دیسکورسها به کامجویی و حالتی نو دست بیابد ولی حال چنان اسیر تمتع تابوشکنی و مرز شکنی بشود، چنان اسیر «دینگ، محبوب مطلق و چیز ناممکن» بشود که مرتب به خویش و دیگری صدمه می زند، آنگاه در نهایت اسیر نگاه مدوزا و هیچی می گردد و سنگ می شود، همانطور که ساد در تصویر ذیل سنگ می شود. ( در این باب به مقدمه ی ترجمه ی نوشتار لکان «کانت با ساد» مراجعه بکنید.»). زیرا فرد افسرده ایی که در قالب خودکشی می خواهد به اغوش «محبوب گمشده و زمان از دست رفته» بپرد و چیز ناممکن، وصال ناممکن را بدست بیاورد. در هر حال در اوج تمنامندی است، اما یک تمنامندی و جستجوی به سوی مرگ و وصال با مرگ است. ازینرو خودکشی برای لکان یک «اکت و عمل تمنامند» است بی انکه خودکشی را تحسین بکند، زیرا این عمل تمنامند نمی خواهد مرز خویش و ناممکنی وصال نهایی و وحدت وجود نهایی با معشوق و دیگری را بپذیرد و بناچار بدنبال «تمنای ناب» می گردد که همان «تمنای مرگ» است. ازینرو خودکشی از جهاتی یک «محل گذار به اکت و عمل روانکاوانه. ۵» است، اما بشکل تراژیک و واقعی و نه به شکل نمادین و تغییر دیسکورسها و ذایقه ها که خواست و هدف «عمل و اکت روانکاوی» است.

موضوع این است که «رانش مرگ» کارش شکاندن وحدت دروغین و واقعیت دروغین و تبدیل آنها به ساختارها و فراگمنتهای قابل تحول و جایگزینی است. رانش مرگ ازینرو به زعم لکان «هم فروریختن و هم آفرینش نوین است.» مگر اینکه رانش مرگ اسیر «تمتعش» و میل شکاندن هر مرز و فاصله ای بشود و بناچار اسیر نگاه مدوزای «دینگ و پوچی و هیچی خشن و با لذتی دردآور بشود». اینکه آنگاه خنده ی شیطانیش تبدیل به «خنده ی رئال و هولناک» فیگوری چون «جوکر» در فیلم «شوالیه سیاه» می شود که عاشق به آتش کشیدن است و بقول خودش مثل سگی بدنبال هر ماشینی می دود که بوق می زند. اینکه او می خواهد هیچی و پوچی همه قواعد و ارمانهای بشری را نشان بدهد و به آنها بخندد. خنده ایی که اما بشکل زخمی عمیق و خندان بر صورتش حک شده ست و او را اسیر خویش کرده است و به این خاطر جوکر اسیر تمتع بی مرز و خشن خویش است و نمی تواند به فردیتش دست بیابد، با تمامی جذابیت هایی که فیگور جوکر با بازی «هیث لجر» ایجاد می کند. در این باب به نقد من در مورد «جوکر جدید و مقایسه اش با جوکرهای قبلی» بنگرید.

Minolta DSC

ازینرو نیز می بینیم که بنیادگرایانی چون بن لادن تا داعش و یا هر دیکتاتور یا جنایتکار بزرگ چون هیتلر و غیره در واقع می خواهند با خشونت خویش جلوی «حضور ساحت نمادین و شکست وحدت و ایمان مطلق و دروغینشان» را بگیرند. انها در واقع «پوچ گرایانی» هستند که می خواهند با خشونت جلوی رشد هیچی و پوچی را بگیرند و سوراخ و هیچی درون زندگی را با خون و جسد ملحدان پر بکنند تا دوباره احساس مطلق بودن خدا و ارمانشان را بدست بیاورند و دوباره احساس بزرگی و قدرت بکنند. اما حضور «رانش مرگ» یعنی حضور شکست امر مطلق و تمامیت خواه و بلاواسطه است، به معنای مرگ شیئی و ایمان مطلق یا حقیقت و واقعیت عینی و مطلق است و وقتی نخواهی به پذیرش شکست حقیقت مطلق و ایمان مطلق تن بدهی، آنگاه حال رانش مرگ نمادین تبدیل به رانش مرگ واقعی و هولناکی می شود که دست به قتل ملحدین می زند تا انزمان که نوبت قتل خودش فرا برسد و بهای خیانتش به تمنامندی را بپردازد. رانش مرگ وقتی مرگ افرین می شود که به دور جدیدی از رانش زندگی و بازی عشق و قدرت و تمنامندی دگردیسی نمی یابد، بلکه می خواهد به «دینگ و به محبوب مطلق» و به قدرت و تمتع کامل و بدون کمبود دست بیابد و به بهایش در آتش این تمنای
ناممکن می سوزد، مثل صحنه ی نهایی فیلم «ارباب حلقه ها» و وقتی که فیگور «گولوم» در حینی که در حال سوختن در آتش است، مثل عکس ذیل هنوز «حلقه ی ناممکن» را در دست دارد، بقول خودش « عزیزش» را از دست دارد و با هم می میرند و ذوب می شوند. یا ازین منظر می بینیم که چرا تفکرات عرفانی و خودشیفتگانه ی نو مثل «عرفان حلقه» از آقای طاهری تبدیل به دروغی نو و بازی مرید/مرادی نو می شوند. همانطور که قبلا در نقدی بر پدیده عرفان حلقه و طاهری نشان داده ام و یا به سوال کشانده ام.

بنابراین انسان به عنوان موجود زبانمند بیانگر و محل حضور «رانش مرگ» و زبانمندی است. او همان قاتل بزرگ و خندانی است که نیچه او را می خواند. او همان کسی است که خدا را بقتل رسانده است و بقول «دیوانه ی» نیچه هنوز نمی خواهد بداند که چکار کرده است و بهای قتلش چیست. اما ورود به این در و منظر نو که از یکسو نیچه ایی و از سوی دیگر لکانی است ( و آنجا که بایستی نیچه را به کمک لکان تکمیل کرد تا پی بُرد که چرا خدا می میرد تا به خدای نمادین و به نام پدر تبدیل بشود) همزمان ما را به لذت و شرارت و سبکبالی وارد می کند که ابتدا وقتی یکبار انرا بچشی، انگاه به همه افکار و اندیشه های کوچک و گرفتار « اصل واقعیت یا اصل لذت و تعادل» می خندی، چون چیزی را چشیده ایی که چون یک خوشی و کامجویی در تمرر، ملتهب و چندنحوی و از جنس مفیستویی است و وقتی زندگی و لحظه بشخصه سبکبال و ماجراجوگونه و متنی جذاب و تودرتو و بدون آغاز و پایانی می شود. مفیستویی که اما عاشق زندگی و دیگری نیز هست چون می داند او و دیگری همیشه ناکامل و در حال تولید شدن هستند. اینجا عاشق و اندیشمند و بازیگر متفاوت و رند و شادی وارد صحنه می شود که رانش مرگی است که عشق می جوید و نمی تواند جز عشق و دوستی و رانش زندگی بجوید و بالعکس. اینجا «جسم خندان و رندی» و بازیگری نو و زمینی وارد صحنه می شود که مثل «زرافه ی سوزان» سالوادر دالی « جسم سوزان و پُرشوری است که نه می سوزد یا می سوزاند.»

زیرا وقتی یک بار چنین کامجویی والا و چنین خوشی شرور و خلاق و همزمان عاشقانه و مهربانی را چشیدی، آنگاه دیگر نمی توانی به کم راضی باشی، یا بدنبال زندگی کم دردسر و در تعادل دایمی باشی، در هیچ عرصه ایی. یا آنگاه به هر تابوشکن بزرگ و یا به هر خودشیفته ی خشن و به هر «ولی فقیه و مُرشدی» می خندی و خنزرپنزری بودن آنها را می بینی و ناتوانی و کوری بنیادین آنها را. وقتی پا به چنین منظر پارادوکس، تثلیثی و تمنامند و تپنده ایی گذاشتی، آنگاه دیگر نمی توانی به هیچ چیز قاطع، موقر و مطلق یا در خودبسته ایی قانع باشی، بدون انکه با دیدنش قلقلک نشوی و در نقش شیطان خندانی نروی که با طنز پارادوکسش این جهان را به هم می ریزد تا دوباره شور زندگی و تمنامندی جریان بشود. یا آنگاه با طنز و خنده ایی «حقیقت انسان وسواسی» را و انتظار بی ثمرش را بهم می ریزی، دروغش را برملا می سازی. زیرا بقول لکان در سمینار «هاملت یا تراژدی تمنامندی»، حقیقت انسان وسواسی یک «حقیقت بدون امید» است. زیرا او خیال می کند که آرزویش ناممکن است و نمی بیند که هر حقیقتی فقط دری به سوی حقایق و امکانات دیگر زندگی و ماجراجویی است. ازینرو خنده بقول باختین خصلت درونی حقیقت است. یا از چنین منظر تمنامند و خندانی به دروغ فرد و دیسکورس هیستریک می خندی که نمی خواهد به تمنایش تن بدهد و فقط نمایشگر تمناها و آرزوهای دیگران است. از خودش چیزی ندارد و فقط به دیگران ارجاع می دهد و مونتاژگر است. زیرا زندگی برای جلو رفتن و بازیش احتیاج به همکاری خدا و شیطانش و یا احتیاج به همکاری متقابل «خلاقیت خدایش و اغوای شیطانش» دارد. چون ابتدا با حضور تو و من به عنوان «هیچی» و «رانش مرگ»، به عنوان حضور کلام در زندگی و تجاوز کلام به تن و به سکس محض، به سان خشونت کلمه به شیئی و قتل آن، انگاه می تواند به جای «جفت گیری غریزی» اکنون «اروتیک و هزار منظر» جهان انسانی وارد بشود، به جای محبت غریزی حال عشق بشری با جوانب مختلفش و تاویلهای مختلفش وارد بشود و یا در هر موضوع دیگر انسانی و زبانمند. اکنون انسان می تواند از تکرار جاودانه طبیعی و یا گرفتاری در دام رسوم حاکم و «توبایدهایش» هرچه بیشتر به ماجراجویی انسانی با حالات تراژیک/کمدیش و همراه با پارادوکس شکوه/وحشتش وارد بشود و یا انها را با رنگهای متفاوتش از پارانوییا تا اسکیزوفرنی بچشد و بیافریند، با عشق و دلهره اش، با سکس و شرارتش، با اندیشه های متفاوتش و با هزار بازی و خطر و خوشی و ماجراجوییش.

اگر نظریه لکان را در ساختار رادیکال و سوبورسیوش، به عنوان جسم و طبیعتی که رانش زندگی است و زبان و سوژه ایی که همان رانش مرگ است، بخواهیم عمیق درک و لمس بکنیم و یا قدرت و شرارتش را لمس بکنیم، مجبوریم این دو قطب را به حالت یک «دیفرانس دریدایی» ببینیم و از عرصه «دیالکتیک» فرویدی خارج و عبور بکنیم. به این معنا که «رانش زندگی همان رانش مرگ تعویق یافته و متفاوت است و رانش مرگ همان رانش زندگی تعویق یافته و متفاوت است». اینکه رانش زندگی یا جسم و امر ناممکن همیشه در قالب روایت و تاویلی یعنی در قالب رانش مرگ ظاهر می شود و رانش مرگ و هر تاویل و تمنایی، هر لمس هیچی و پوچی و یا هر یاس و افسردگی، هر انسدادی، در واقع تیلور شور زندگی و رانش زندگی و برای تولید «دیفرانس» و تحولی نوین است. چه انگاه که بدن و حالتی نو یا رنسانسی می افریند و انسدادها را می شکند و چه انگاه که گرفتار یبوست و انسداد فکری و جمود بدنی است و یک رانش زندگی در بند و گرفتار است و به این خاطر محکوم به تکرار اجباری است و اینکه در اخر چون عقرب گرفتار در آتش به خویش نیش بزند، یا چون روایت «عقرب بر دوش لاک پشت مهربان» آخر به یارش نیشی بزند و هر دو با هم در رودخانه غرق بشوند. یا مجبور است چون مارکی دساد سنگ و اسیر سادیسم خویش بشود.

اینکه رانش زندگی تو و من را می طلبد تا بتواند تمنا و آرزو بکند و بچشد، مرتب به شکلهای متفاوت یک تکرار جاودانه را بچشد، بتواند مرتب در تحولی «دورانی یا مارپیچی» به اشکال متفاوت و والاتر از تکرار و تجربه ی جاودانه طلوع خورشید و غروب خورشید دست بیابد و عشق و سکس و جفت گیری و غیره را متفاوت بچشد. تا اینگونه مرتب تحول یابد و روایتهای نو، بدنها و طبیعتهای نو، هوبریدها و موتانتهای نو بیافریند. اینکه تو به عنوان زندگی و رانش زندگی همه چیز را حس و لمس می کنی و عشق می ورزی و لذت می طلبی و امنیت می خواهی و در اخر بدنبال اصل واقعیت و اصل لذتی هستی که همان تلاش برای عدم درد و برای دست یابی به آرامش و راحتی است. اما از طرف دیگر مرتب با «زبان و کلامت»، با شورهای جسمانی و آرزوهای تمنامندت، با سوالهای دردسرآفرین و زلزله آفرینت، با کمک رانش مرگت، این مرز کنونی اصل واقعیت و لذت و دیسکورسهای حاکم را می شکنی، تا به «ارزو و وصال ناممکنت»، تا به خوشی و لذتی ناممکن و اکسسیو دست بیابی و مرزهای نو را در نور ببینی، چه در سکس یا چه در اندیشه یا عشق و یا در مراوده و گفتگوی فردی یا جمعی، سیاسی و یا اجتماعی. اینگونه قادر می شوی مرتب مرزها و بدنها و جهانها و اونیورسومهای نو را کشف بکنی و بیافرینی. اینکه از طریق جستجوی امر ناممکن مرتب ممکنها را بیافرینی و در مسیرهای مختلف توسعه بیابی. همانطور که اونیورسوم واقعی مرتب گسترش می یابد و توسعه می یابد، در هزار مسیر و می خواهد مرتب «نامیده و کشف و اختراع بشود». باید «نام بیابد» تا حضور بیابد. اینکه در معنای هایدگری، «زاین یا هستی» باید توسط «زمان» و «تو و من» بسان حاملان زمان و کلام ابتدا گشوده و بارور بشود، تا انسان ابتدا «هستنده» شود و از طرف دیگر مرتب قادر به دگردیسی به «دازاین و اینجابودنهای متفاوت» و هزار منظرش بشود. اینکه تو تنانگی و رانش زندگی هستی که مرتب رانش مرگ می شود، یعنی تنانگی نمادین و بدن و گفتمانی نو می شود و از طرف دیگر رانش مرگ و شور رانشی تو می خواهد مرتبا این گفتمان و بدن حاکم را بشکند و تاویل و بدنهای نوینی بوجود بیاورد. یا بقول دلوز «بدنهای بدون اندام و ساختاری» را چون بدن یک معتاد یا بدن یک پارانویید یا مازوخیست را ایجاد بکند که شروع تولیدبدنها و گفتمانهای نو هستند.

در معنای لکانی رانش مرگ و رانش زندگی دو روی یک نوار مویبیوس هستند که در نقطه ایی مرتب به هم تبدیل می شوند و انکه به عنوان سوژه ی تمنامند و «خواهنده» روی این نوار مویبیوس و در محل تلاقی مرگ و زندگی، شکوه و وحشت زندگی، در محل تلاقی قدرت و ضعف، عشق و هیچی قرار بگیرد، انگاه می تواند کامجویی و قدرتی طناز و سوبورسیو را درک و لمس بکند که تا کنون کمتر کسی چشیده است، چه در اندیشه و یا چه در لحظه و تنانگی. تا بتوانی حال به زعم لکان به «زیبایی درخشنده» ایی دست یابی که از تلاقی مرگ و زندگی در حالت و برخورد تو بدست می اید. تا اینگونه بتوانی به شرارت خندانی دست یابی. اینکه مرتب چون بازیگری خندان و رند مرگ و فقدان را در لحظه ی سنگین یا سطحی و در گفتمانهای موقر و مستقر وارد بکنی، تا یاد بگیرند به خویش نیز بخندند و انسدادهایشان را بشکنند. تا بتوانی دیسکورس روانکاوی و ضرورت قبول «کمبود و تمنای خویش و دیگری» را در دیسکورسهای آقا/بنده هگلی یا در دیسکورس هیستریک و سیاه/سفیدی وارد بکنی، تا مجبور بشوند ببیند که به هم محتاج و نیازمندند. تا آنگاه بتوانی کویر و«لختی شاه» و شاهان را ببینی و نمایان بسازی و انسدادها را بشکنی. تا بتوانی از سوی دیگر تمناها و قدرتها و لذتهای نو وارد این زبان و دیسکورسهای مسدود یا در بحران بکنی، یا بقول دلوز یک قاچاقی رند قاچاق میل و کامجوییهای نو، زبانهای نو و تحول نو به زبان و جسم مسدود جمعی و دیسکورس جمعی بشوی و اینگونه تحول بزرگ را براه بیاندازی. زیرا جهان و دیسکورس تک صدایی را می شکنی و حال حالت بنیادین چندنحوی و چندصدایی و تمنامند زندگی را در ساختارهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی وارد می کنی. زیرا حال سوژه و روشنگر اغواگر می شوی. اینکه انموقع می فهمی و حس می کنی که تمتع و کامجویی ارگاستیک «اندیشیدن» چیست و انجا که اندیشه به ماجراجویی و زبانی تودرتو و زمینی و اغواگر تبدیل می شود. اینکه خوشی و تمتع یک مازوخیست یا سادیست قوی و ساختارشکن، یا یک کازانوا و یا خوشی اروتیکی و جسمی و عشقی شاد و قوی چگونه بوجود می اید و اینکه چگونه خوشیهای دیگری ممکن است. اینکه چگونه در بدن به طناب کشیده شده و در بند یک مازوخیست انگاه فشار انگشتی می تواند لذت و کامجویی ارگاستی در کل روح و جسمش ایجاد بکند، همانطور که می توانی حال لحظه و موقعیتها را چون موزاییک یا پازلی ببینی و اینکه چگونه با تکان دادن جزیی حساس در کل اندیشه و موقعیت یا لحظه تنش و تحولی ایجاد بکنی، درهای جدیدی بیافرینی و اینگونه خوشی و شرارت نوینی را لمس بکنی. خوشی و شرارت رانش مرگ و خلاقیتی شرور که با گفتن می افریند و می تواند با تغییر جایش در سیستم و موقعیتها یک «افکت پروانه وار» ایجاد بکند. اما چطور می توانی بفهمی که چه می گویم بدون انکه خودت نیز کمی به این لذت و متد خطرناک تن داده باشی و یا بتوانی حال تن بدهی و انجا که همه چیز دوباره «بر اب» است، مثل شهر ونیز که شهر محبوب من است.

اینکه شور خندانی باشی که همان ترکیب پارادوکس شور زندگی و شور مرگ است و حتی می توان به این دوالیسم خندید و ترکیبهای بهتری افرید و رنگارنگتری. چون رانش مرگ به شما چشمک می زند که همیشه راه و راهها و تاویلهای دیگری ممکن است. همانطور که بدن و رانش زندگی مرتب شما را اغوا می کند که او را، یا این متن را بچشید و ان قدرت و خوشی که از گوشه و کنارش بیرون می زند و نمایان میشود. شاید انگاه به خوشی و کامجویی والای من و ما نسل رنسانس پی ببرید که چرا با انکه دوست دارم خوانده بشوم و نقد بشوم، اما حاضر نیستم تن به هیچ دیسکورس حاکمی در رسانه های کم رمق ایرانی در خارج از کشور بدهم و اینجا و در کوچه پس کوجه ها و بیراهه ها می نویسم و برای یاران و نقادانی از جنس نسل رنسانس و قادر به چشیدن و بیان کامجویی و خنده ی کارناوالی. چرا این کار اوج خودخواهی و خویشتن دوستی خندان من است و انچه می دانم در راه است. اینکه بتوانی مثل نمودار ذیل از سمینار «اتیک روانکاوی» در میان دو مرگ، مرگ نمادین و مرگ واقعی، چون آنتیگونه بزییی و به زیبایی درخشنده دست بیابی.

بنابراین راز رانش مرگ و رانش زندگی خویش، جدال دائمی میان حس یاس و امید در درون خویش و دیگری را، وقتی بهتر می توانی دربیابی و به قدرت تبدیل بکنی، که پا به این عرصه ی نو و پارادوکس، تمنامند، نمادین و تثلیثی بگذری. اینکه رانش زندگی باشی که مرتب به رانش مرگ و تاویلی نو تبدیل می شود و اینگونه سرزمینها و پرفورمانسهای نو می افریند. اینکه اینجا و در این عرصه ی نو یاد می گیری که به سه فضیلت دیونیزوسی « شادی، خنده و رقص» تن بدهی و با واژه و کلمات برقصی و بیافرینی و دیگری و خدایت را رقصان بخواهی. زیرا همه چیز تاویلی و ساختاری زبانمند و تمنامند است. یا در این منظر نو می توانی از تناقض اشتی ناپذیر و دروغین مرگ و زندگی بگذری، به قدرت پارادوکس و به شوری خدایی تبدیل بشوی که بناچار مالامال از اغوای شیطانی است و شیطانی که بناچار همیشه خدایی و عاشق است و سپس حتی ازین دوالیسم جلوتر بروی و کثرتهای نو بیافرینی که اول پیوند این دو قدرت و شور را به شکل جدیدی احساس کرده اند. اینکه بپذیری و لمس بکنی که زندگی من و تو بقول لکان «در درد زیستن»، «در جنایت زیستن» است و انکه این رانش مرگ و اجتناب ناپذیری حضور درد و جنایت و تغییر، حضور هیچی و پوچی در زندگی خویش و در جهان انسانی را بپذیرد که همان حضور او به سان سوژگی و زبان است، انگاه می تواند به «زندگی پُرشور و درد شیرین، شادی همراه با غم و چندلایه» و غیره دست یابد. می تواند به شیرینی زندگی مهیج و همیشه بخشا معماوار و دلهره آور دست یابد. زیرا سبکبالی (هایترکایت) به قول نیچه ابتدا برای ان کسانی بدست می اید که «قادر هستند بر لب پرتگاه و قهقراه بزیند و به ان بنگرند اما اسیرش نشوند». همانطو که حال پی می بری که انگاه اسیر قهقهرا و غم می شوی، چیزی جز رانش و شور عشق و تمنامندی اسیرشده و سنگ شده نیستی. اینکه انسان افسرده یا مایوس بدرون قهقهرا می پرد تا به «دینگ و چیز ناممکن، به وصال ناممکن، به خوشی و کامجویی ناممکن» دست یابد و به این خاطر از بین می رود. به این خاطر یاس و افسردگی چیزی جز انسداد و انجماد تمنامندی و شور زندگی نیست. از سوی دیگر گرفتار شدن در تمتع و خوشی خراباتی یک انسان مایوس است. اسیر و گرفتارشدن در نگاه و خوشی «دینگ یا محبوب مطلق» و امر ناممکن است.

اینکه ما انسانهای تمنامند، پارادوکس و ترکیب هر دو نیرو هستیم، هم می توانیم با رانش مرگ و زبانمان مرتب تن و عشق و اندیشه نوین بیافرینم و سدها را بشکنیم و از سوی دیگر و در ماجراجویی بعدی گرفتار خراباتی نگاه و اندیشه یا لحظه ای بشویم و بخواهیم به اغوش مرگ و دینگ بپریم. در هر دو حالت اما تمنامند، تمتع طلب و عاشق پیشه اییم. رانش مرگ و رانش زندگی هستیم که یا جاری و قابل تبدیل به هم هستند و یا مسدود، ضد هم و محکوم به پژمردگی و خودزنی یا دیگرزنی هستند. اینکه مثل نقاشی اولی و بالا می بینی که چون فروید باید دید که چگونه اروس و تانتاتوس در پیوند با یگدیگرند. در نزدیکی یکدیگرند. زیرا عشق بدون دلهره مرگ ممکن نیست و ما نمی توانستیم عاشق بشویم اگر مرگ و تانتانوس نمی بود. اما موضوع بس عمیقتر است. موضوع این است که ما باید زجر زیستن چون نقاشی ذیل از فرانسیس بیکن و از به صلیب کشیدن «مسیح» را لمس بکنیم و از ته دل فریاد بزنیم، تا بتوانیم حال فریاد عشق و وجود انسانی را به هزار شکل و حالت بیافرینیم و یا به حالت فریاد و روایتهای شیرین و خندان و اغواگر بیافرینم. تا فریاد و روایت زجر وجود و دردمان مثل نقاشی فرانسیس بیکن بزرگ نه تنها اثرگذار باشد، بلکه گشاینده درها و تاویلهای نو باشد. زیرا همیشه تعلیق و ایهامی نیز در آن نهفته است و تاویل نو می طلبد و آرزومندی نو. چون دردی است که سخن می گوید، ملتهب و چندوجهی روایت می کند و می افریند، تاویل و تمنا می افریند و در خودبسته و اسیر دینگی نیست. دردی خراباتی و به سوی مرگ نیست.


همانطور که خوش بینی دروغین بسان رانش زندگی افراطی راهی به سوی مرگ و خراباتی شدن است و محکوم به شکست است. زیرا من و تو رانش زندگی و «جسمی هستیم» که مرتب می خواهد جسم بشود و تاویل بشود و «جسمی داریم» که مرتب می خواهد «جسمی نو بشود». اینکه مثل عکس و نمودار بالا از سمینار «اتیک در روانکاوی» از لکان و در رابطه با تراژدی «آنتیگونه» می بینیم که در واقع قدرت زندگی انسانی و شکوهش در فاصله ی «میان دو مرگ» بوجود می اید که اصطلاحی دیگر و مهم از لکان است. اینکه در پیروزی ما بایستی شکست ما نیز حضور داشته باشد و در قدرت ما ضعف ما باید حضور داشته باشد، تا این قدرت و شکست بشخصه ملتهب و چندوجهی و قابل تحول باشند و مرتب تفاسیر نو بوجود بیاورند. اینکه بایستی میان «دو مرگ» زیست، میان مرگ واقعی و مرگ ناشی از قبول شرایط و محدودیتها و حال بر لبه ی این شرایط و سرنوشت شروع به افرینش تاویل و راه متفاوت خویش کرد. اینکه ضرورت خندان و متفاوت شد. جایی که ما میان قانون رانش زندگی و قانون رانش مرگ، در دنیا و فاصله ی میان زئوس خدای زندگی و هادس خدای مرگ می زییم و می گذاریم شور عشق و شور مرگ در لحظاتمان با هم ترکیب و جاری بشوند. در چنین قدرت زیستن در میان دو مرگ است که زیبایی درخشنده چون انتیگونه بقول لکان بوجود می اید. زیرا زیبایی برای درخشنده شدن احتیاج به عنصر تراژیکش دارد و بالعکس. زیرا رانش مرگ و رانش زندگی به هم احتیاج دارند. همانطور که اندیشه و عشق قوی و قادر به تولید «گشایشها و راهها» همیشه در حالت «میان دو مرگ»، میان مرگ و زندگی می زید، در قدرتش شکست و فقدانش را به همراه دارد تا قدرتی ملتهب و «قدرت افرین» و جذاب باشد. قدرتی متفاوت و همزمان همیشه از جهاتی دست و پاچلفتی و رند و با ایهام و تعلیقی همیشگی باشد. تا اینگونه بتواند واقعیت روزمره و نمادین را به واقعیت ویرتوال و مجازی و قابل تحول و واقعیت مجازی را به یک واقعیت در راه و بعدی تبدیل بسازد. زیرا هر واقعیت و هر امر مسلمی ابتدا با فانتزی و رویایی شروع شده است. زیرا همه چیز زبانمند و تمنامند است.(تصویری از آنتیگونه ی زیبا در تراژدی سوفوکلس)

باری موضوع تبدیل شدن به این «عشق خندان و شرور»، به اندیشه و قدرت خندان و شروری است که بر روی آب می زیید و به این خاطر مرتب شهرها و ساختارهای نو، پلهای نو می افریند. اینکه او از روی درد عشق فریاد می زند و یا مایوس می شود و اینگونه با یاس و فریادش و به کمک زبان و تاویل درد و یاسش، انها را به روایاتی نو، ملتهب و چندوجهی، شیرین و قابل تحول می سازد که همزمان زمینه ساز تولید هزار فریاد و درد و هزار شادی و خنده بعدی می شوند. زیرا این متن و این تنانگی یا سوژگی نو و تمنامند، اکنون فرشته ایی است شیطانی و شیطان و مفیستویی که همیشه یک فرشته مغضوب یا پنهان بوده و هست، فرشته ایی شرور و خلاق و اغواگر است و می تواند بقول نیچه با «قلبی گرم و مغزی سرد» بیافریند.

پایان

پانویس: درباب تلفیق و پیوند متقابل رانش مرگ و رانش زندگی نزد فروید می توان بزبان فارسی از جمله نکاتی جالب و قوی در بخش مربوطه در کتاب «مبانی روانکاوی فروید/لکان« از دکتر موللی در صحفات ۴۲ تا ۴۷ مطالعه کرد و یا در آثار فروید چون «فراسوی اصل لذت» با نگاه او هرچه بیشتر آشنا شد. به خوانندگان آشنا به زبان آلمانی توصیه می کنم که لینک در بخش ادبیات و با تیتر «کانسپت رانش مرگ نزد لکان» از لکان شناس آلمانی «رولف نمیتز» را حتما بخوانند که یکی از مراجع و پایه های این نقد چالشی نیز هست.

ادبیات:
۱-
Dridda: Seelenständer der Psychoanalyse. Übersetzung durch Hans-Dieter Gondek

۲/ در باب معنای «رانش مرگ» نزد لکان دوستان توانا به زبان آلمانی حتما این مطلب ذیل از «رولف نمیتز» لکان شناس معروف آلمانی را بخوانند که یکی از متون مرجع متن بالای من نیز هست. همزمان من برداشتی متفاوت از رانش مرگ لکان را نیز مطرح می کنم.

https://lacan-entziffern.de/todestrieb/lacans-konzept-des-todestriebs-im-seminar-ueber-die-ethik-der-psychoanalyse/
۳- Freud: Jenseits des Lustprinzips
۵/ دکتر موللی. مبانی روانکاوی فروید/لکان. ص. ۲۶۸
۵- Christopf Baum. Stellung des Subjekts. S. 282

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)