“اگر تو جای پدر این دختر بودی چه میکردی؟”
قتل فجیع رومینا اشرفی به دست پدرش موج دوبارهای از طرح مسئله قتلهای موسوم به ناموسی را مطرح کرد و چندین مقاله در رسانههای مختلف از دیدگاههای متفاوت این مسئله را مورد بر رسی قرار دادند که هر یک به نوبه خود ارزشمند و روشنگر بودند. پرسش دوستی که در ایران زندگی میکند و از این فاجعه متاثر شده بود برای من دریچه متفاوتی را برای نگریستن به این جنایت گشود، او از من پرسید “اگر تو جای پدر این دختر بودی چه میکردی؟ “. هر چند پس از لحظهای سکوت پاسخی عقلانی به پرسش او دادم وبا اطمینان خاطر قتل را عملی شنیع دانستم ولی بعدا در خلوت خودم دچار شک شدم و پرسش را دوباره برای خودم مطرح کردم، آیا هیچ تضمینی وجود دارد که من در آن لحظه عقلانی عمل کنم؟ و همین نقطه شروعی شد تا مسئله را از زاویه دید پدری که با داس دختر نوجوان را به قتل میرساند ببینم، تا شاید با کمک گرفتن از قدرت تخیل بتوانم آنچه او را به سوی این جنایت سوق داده است کشف کنم.
نخستین واژهای که به ذهنم خطور کرد “غیرت” بود. آیا اینکه من چندین سال است در اروپا زندگی کرده ام تضمینی بر این امر است که اگر در شرایطی شبیه پدر رومینا قرار بگیرم رگ “غیرت” این رسوب فرهنگ فئودالی که بدون شک گلبولهای آن در خون من نیز جریان دارند به جوش نمیآید و خون جلوی چشمانم را نمیگیرد؟ یا به زبانی دیگر عقل میتواند احساسم را کنترل کند؟ این همان پرسشی بود که برای لحظهای عرق سرد بر ستون فقراتم جاری کرد و تداعی خاطرهای شد از مدرسه زبان سال ۱۹۸۵ در شهر کوچکی در شمال دانمارک که در آنجا همراه با آموزش زبان برای آشنائی با فرهنگ دانمارک موضوعهای خاصی را انتخاب میکردند تا با یک تیر دو نشان زده باشند. در یکی از این روزها آموزگار که زنی بود حدود پنجاه سال و سرد و گرم چشیده روزگار موضوع آزادی زنان و اینکه قانونا دختران از چه سنی اجازه دارند رابطه جنسی بر قرار کنند را توضیح میداد و به این مسئله اشاره کرد که دختران حق انتخاب دارند و پدر و مادر نمیتوانند این آزادی را از آنها سلب کنند که آقای مجید خان مردی متاهل و صاحب فرزند اعتراض کرد و گفت این برای ما ایرانیها قابل قبول نیست. معلم کمی جا خورد ولی خونسردی اش را حفظ کرد و پرسید چرا؟.مجید خان سعی کرد با انگلیسی دست و پا شکسته توضیح دهد که در فرهنگ ما این مسئله قابل قبول نیست و چندین بار بر روی کلمه فرهنگ تاکید کرد و چون نتوانست منظور خود را بیان کند به فارسی از کلاس پرسید غیرت را به انگلیسی چی میگویند. در کلاس ما دو یا سه نفر بودند که انگلیسی در حد مکالمه روز مره بلد بودند و هیچ کس نتوانست غیرت را به انگلیسی ترجمه کند و فشار خون مجید خان هر دم بالا تر میرفت که این مسئله را به معلم تفهیم کند و از دیگران عصبانی بود که نمیتوانستند مترادف انگلیسی برای غیرت را پیدا کنند تا اینکه با هزار درد سر معلم مترادف حسادت را از غیرت درک کرد که به هیچ وجه رضایت مجید خان بر آورده نشد.معلم که در سالهای شصت و هفتاد میلادی برای حقوق برابر زنان مبارزه کرده بود و هم چنان در سنگر مبارزه برای برابری زنان میجنگید نمیتوانست درک کند چگونه پدری میتواند به دخترش حسادت کند، چون غیرت در زبان دانمارکی مترادفی ندارد.
“در داستان کوتاهی از بورخس به نام ” جستجوی ابن رشد” که شخصیت خیا لی محمد بن احمد بن رشد حکیم عرب آندلسی را در آن به تصویر میکشد، میخوانیم که ابن رشد (یا به تلفظ غربیان اورئوس Averos ) در ترجمه و تلخیص خود از بوطیقای ارسطو به زبان عربی که در واقع ترجمهای از ترجمههای موجود به زبان سریانی بود (ابن رشد یونانی نمیدانست)، دریافتن معا دلی برای واژههای ” تراٰژدی” و ” کومدی” در زبان عربی به مشکل بر خورده بود. این دو واژه غریب را ارسطو در آغاز سخن خود و اینجا و آنجا در متن بوطیقا به کاربرده بود و حکیم مسلمان نمیتوانست به آسانی از سر یا فتن برابرنهادی برای آنها بگذرد…… درماندگی حکیم آندلسی در ترجمه واژههای تراژدی و کومدی نه ناشی از نارسایی زبان عربی، بلکه از آن رو بود که معنا یا بهتر است بگوییم مد لولی را در جهان پیرامون خود برای آن دو لفظ نا آشنا نمییافت (این دو واژه از شب پیش از شروع داستان ذهن او را به خود مشغول داشته بود)، چرا که به گفته بورخس، او محاط در فرهنگ عربی- اسلامی هیچ گونه تصوری از “نمایش” و صحنهٔ ” تآتر” یونانی نداشت.” (“مشکل” ابن رشد سایت ادبی رضا فرخ فال). اگر برای ابن رشد یافتن مترادفی برای واژهای که هیچ تصور عینی از آن نداشته است و همین مشکل را معلم زبان دانمارکی برای درک غیرت دارد، چرا که در فرهنگ دانمارکی نیازی به خلق این واژه نبوده است، چگونه میتوان از من ایرانی انتظار داشت که به حقی احترام بگذارم که نمیشناسم؟ وقتی در خاطرات کودکی ام به یاد میآورم که تا سالها نمیدانستم مادر دوستم نامش چیست چون همیشه پدر دوستم او را مادر غلام رضا صدا میکرد. ارزشهای شکل گرفته در یک جامعه یک شبه به وجود نیامدهاند آنها نتیجه کنش اجتماعی اجداد ما هستند که در طول تاریخ آنها را به وجود آوردهاند و در این روند در ذهن ما همچون اصولی بدیهی نهادینه شدهاند. اینها ارزشهائی هستند که وقتی مورد هجوم قرار میگیرند در واکنشی نخاعی به دفاع از حرمت آنها دست میزنیم بی آنکه آنها را با معیار عقل بسنجیم. پایبندی به این ارزشها و دفاع از آنها بیش از آنکه امری فردی باشد امری است اجتماعی چرا که اگر مردی در دفاع از ناموس خود بر نخیزد مطرود جامعه میشود، شهره خاص و عام قرار میگیرد و همه او را با انگشت نشان میدهند و مُهر بی غیرتی بر پیشانی اش میکوبند.”داش اکل را همه اهل شیراز دوست داشتند. چه او در همان حال که محله سردزک را قرق میکرد، کاری به کار زنها و بچهها نداشت، بلکه بر عکس با مردم به مهربانی رفتار میکرد و اگر اجل برگشته ای با زنی شوخی میکرد یا به کسی زور می گفت، دیگر جان سلامت از دست داش آکل بدر نمیبرد. اغلب دیده میشد که داش آکل از مردم دستگیری میکرد، بخشش مینمود و اگر دنگش میگرفت بار مردم را بخانه شان میرسانید”. (سه قطره خون ص ۴۶) همین داش آکل که سالهای سال در دفاع از جوانمردی و آئین مردانگی چهره اش زخم بر داشته است آنگاه که بر خلاف انتظار مردم در لاک خود فرو میرود و در آتش عشق مرجان از درون میسوزد دیگر کسی به یاد نمیآورد که روزی روزگاری تنها او بود که گذر را قرق میکرد و همواره حامی ناموس مردم بود.” دیگر حنای داش آکل پیش کسی رنگ نداشت و برایش تره هم خورد نمیکردند. هر جا که وارد میشد درگوشی با هم پچ و پچ میکردند و او را دست می انداختند. داش آکل از گوشه و کنار این حرفها را میشنید ولی بروی خودش نمیآورد و اهمیتی هم نمیداد، چون عشق مرجان بطوری در رگ و پی او ریشه دوانیده بود که فکرو ذکری جز او نداشت” (ص۵۳). این بی رحمی جامعه در برابر سرپیچی از قوانین نانوشته تنها دو راه در برابر مرد میگذارد، یا شستن بد نامی به خون و یا پذیرفتن ننگ بی غیرتی، دو گانهای کاملا سیاه و سفید، یا بکش و به ریختن خون ثابت کن مرد با غیرتی هستی تا تو را در جمع مردان بپذیریم و یا ننگ را به دوش بکش و بدان که در آن صورت دیگر ناموس تو ناموس ما نیست. “خانم فتوحی را نمیشد دست کم گرفت. در شهر اولین زنی که چادر آبی کلوش سر کرد و به قول خودش کفن سیاه را کنار گذاشت او بود و هنوز کشف حجاب رسما اعلام نشده بود که او چادر آبی کلوش را هم مرخص کرد. وقتی حالش خوب بود برای زری درد دل میکرد که حیف کسی قدر مرا ندانست، که مردها آمادگی برای پذیرفتن زنی مثل مرا نداشتند، که اولش خیال کردند عسلم و خواستند انگشت به عسل فرو کنند و من که گفتم دست خر کوتاه شروع کردند به مسخره کردنم یا ندیده گرفتنم و ناگهان فریاد میزد”دیوانه ام کردند، دیوانه ام کردند! من به آنها گفتم نمیدهم، آنچه شما میخواهید بدهم، نمیدهم! مگر من نور حماده ام؟ خلاص! زنهای احمق هم کو تا بفهمند من کی بودم و چه کردم؟ ” (سووشون چاپ دوم ص ۱۰۷) در جمله “خیال کردند عسلم” دنیائی از خشونت نهفته است، جامعهای که اگر زنی بر خلاف ارزشهای پذیرفته شده عمل کند به وسیلهای برای لذت جوئی تبدیل میشود. امکان دارد دلیل بیاورند که همه چیز معلول شرایط اجتماعی است و در یک جامعه به سامان انسانها به انتخاب یکدیگر احترام میگذارند. هر چند بر این باورم که شرایط اجتماعی نقش تعیین کنندهای دارد ولی نمونه هائی را میشناسم که نقش فرهنگی را که در آن رشد کرده ایم در چالش با ارزشهای جدید تعیین کننده تر از شرایط اجتماعی به ما نشان میدهد.برای مثال سه نمونه از دانمارک میآورم.
■ نمونه اول: دختر جوانی که با خانواده خود در کودکی به دانمارک آمده و از نو جوانی اولین تجربههای عشقی خود را پنهان از خانواده داشته است همواره سعی کرده است که در جامعه ایرانی آبروی پدر مادر را حفظ کند و خود را دختری محجوب و پای بند به سنتهای ایرانی نشان دهد. برای او خواستگار میآید و پدر مادر بر این باورند که دیگر وقت آن شده است که او به خانه بخت برود و زندگی تازهای را شروع کند. داماد نیز جوانی است ایرانی ساکن دانمارک. خانوادهها به توافق میرسند و دختر به بهانه دیدار مادر بزرگ راهی ایران میشود و با یک عمل جراحی بکارت خود را به دست میآورد تا آبروی خانواده را حفظ کند.
■ نمونه دوم: خانوادهای سکولار با تحصیلات دانشگاهی صاحب فرزند دختری که در دانمارک متولد شده است پس از چند سال زندگی در دانمارک به ایران باز میگردند چرا که مادر ترس آن دارد که دخترش در اینجا بی بند و بار تربیت شود.
■ نمونه سوم: خانوادهای روشنفکر، سکولار و فعال سیاسی وقتی دختر نوجوانشان از ابراز عشق همکلاسی اش به او، پدر مادر را آگاه میکند با این امید که مانند هم سنهای دانمارکی اش بتواند او را به پدر مادرش معرفی کند، پدر آن چنان خشمگین میشود که فاصله زیادی با ارتکاب یک جنایت نداشت.
در این سه مورد با خانواده هائی روبرو هستیم که به خاطر نارضایتی از شرایط اجتماعی ایران مهاجرت کرده اند، تعصب مذهبی ندارند و ریشه در طبقه متوسط سکولار دارند ولی پذیرش اینکه دخترشان از همان آزادی هائی بهره مند شود که دختران دانمارکی از ان بهره مند هستند برای آنها نه دشوار که غیر ممکن است. در حالیکه چنین محدودیتی را برای پسر هایشان قائل نمیشوند. هر چند به هیچ وجه این موارد را عمومیت نمیدهم ولی وجود آنها را نمیتوان انکار کرد. این دشواری را در گفتگوی بین آقای “الف” که با همسر دانمارکی اش زندگی میکند و دخترش در آغاز جوانی است و آقای “ب” دانش آموخته در دانمارک که با همسر ایرانی اش زندگی میکند و دختری در سن نوجوانی دارد را در یک مهمانی خیلی بهتر درک کردم. بزرگترین نگرانی آنها این بود که یک روز دخترشان دست یک “نره خر” را بگیرد بیاورد خانه و بگوید “با با این دوست پسر من است” و آنها مطمئن نبودند چه واکنشی نشان خواهند داد. به کار بردن واژه “نره خر” در این رابطه را باید چگونه فهمید؟ آیا میتوان این واژه را در مفهومی که آنها به کار میبرند ترجمه کرد؟ آیا برای دوست دختر پسر شان واژه “ماچه خر” را به کار میبرند؟ به نظر میآید که ما هم با همان مشکلی روبرو شده ایم که ابن رشد در ترجمه بوطیقای ارسطو داشت و آن یافتن مترادفی برای “غیرت” به زبان دانمارکی است. زیاد دور از واقعیت نیست که اگر به یک پسر جوان دانمارکی به عنوان دشنام بگوئید که مادرش فاحشه است، کمی مکث کند و بعد بگوید فکر میکنم شما مادر مرا با کس دیگری اشتباه گرفته اید، مادر من وکیل است، در حالیکه همین دشنام در فرهنگ ایرانی میتواند آشوب به پاکند. ویگوتسکی پایه گذار شاخهای از روانشناسی که به روانشناسی فرهنگی ـ تاریخی نام گذاری شده است به Internalization اهمیت خاصی میدهد. میتوان برای این مفهوم مترادف درونی شدن و یا نهادینه شدن را در فارسی پیشنهاد داد. اما مهم تر از انتخاب مترادف درک این مفهوم از نظر ویگوتسکی است که به گفته بنی کارپاتچف استاد دانشکاه کپنهاک ” فراگیری اجزاء فرهنگی محیط اطراف است توسط فرد” و زبان در مکتب ویگوتسکی نه زائیده رشد شناخت و معرفت در کودک است که بر عکس رشد شناخت و معرفت در مسیر رشد کودک نتیجه نهادینه شدن کنش زبانی کودک با دنیای خارج به ویژه والدین است. مفاهیم تجریدی مثل “غیرت” از آسمان بر زمین نازل نشده اند، این مفاهیم در فرایند فرهنگی ـ تاریخی مشخصی برای بیان یک قرار داد اجتماعی، یک قانون نانوشته که همگان پای بندی خود را به آن پذیرفتهاند ساخته شدهاند. “به دَرَک تو زندگی هیچ چیز نیس که به قد شرف و حیثیت آدم برابر باشه؛ حتی جون آدم.حتی زن و بچه آدم. دُرسه که چشمشون به دس ماس و ما باید به فکرشون باشیم و زیر پرو بال خودمون بزرگشون کنیم، اما نه با بی آبروئی. این خوبه که فردا که بچه هامون بزرگ شدن مردم بشون بگن، با باتون نامرد بود و زیر بار زور رفت؟ ” (تنگسیر ص ۵۵) برای محمد زار تنگسیری کشته شدن بهتر از زنده ماندن به بهای “بی آبروئی” و به ارث گذاشتن پذیرش زور و انگ “نا مردی” خوردن از طرف مردم برای فرزندانش است. هر چند او برای باز پس گرفتن پولش آماده است تا به سازش تن در دهد و حتی بخش بزرگی از طلب خود را نادیده بگیرد ولی آنجا که مسئله آبرو و شرف در میان میآید دیگر اهل سازش نیست. “خالو برای پولش نیس، پول مثه چرک کف دس میمونه، یه ساعت میاد، یه ساعت دیگه میره. اینا آبرو منو تو بندر بردن. دیگه نمیتونم کاسبی کنم. حتی جاشوای “جبری” و “ظلم آباد” هم مسخره ام میکنن. (ص ۵۳) در داستان تنگسیر نویسنده ما را با شخصیتی آشنا میکند که من خواننده نه تنها انتقام گیری شخضی او را موجه میدانم که حتی با او همدلی میکنم. به او حق میدهم که برای دفاع از آبرو وشرف خود دست به تفنگ ببرد و در جائی که قانون توانائی دفاع از حق او را ندارد پس همان بهتر که شخصا بر علیه ظلم قیام کند، هر چند که او نه برای بیدار کردن این قوم به خواب رفته که تنها به انگیزه شخصی دست به این کار میزند. همین حق را نمیتوانم به پدری بدهم که برای دفاع از آبروی خود داس بر گردن دختر خود میگذارد و جان او را میگیرد، در این کار هیچ عمل قهرمانانهای وجود ندارد، کشتن دختری بی دفاع تنها نشان از بی رحمی پدر دارد تا شجاعت او در دفاع از آبروی خود و بی رحمی پدر ارثیهای است فرهنگی که در ذهنیت ایرانی حک شده است. همین حک شدن است که زنگ خطر را به صدا در میآورد، چرا که هیچ تضمینی وجود ندارد که حتی کسانی که مخالف قتل ناموسی هستند در شرایط خاص “امر به دفاع از آبروی خود” در ذهن آنها فعال نشود و دست به عملی بزنند که آن را منع میکنند.” بعد افسرهای خارجی رفتند سراغ خانمهای دیگر. زنهای شهر با لباسهای رنگارنگشان در بغل افسرهای غریبه میرقصیدند و مردهایشان روی مبلها نشسته بودند و انها را میپاییدند. گفتی بر سر آتش نشستهاند. شاید هم خوشحال بودند. شاید خون خونشان را میخورد…… بعضی افسرها پاها را جفت میکردند و دست زنها را میبوسیدند و اینگونه که میکردند مردهای آن زنها مثل فنر از جا میجستند و دوباره مینشستند. انگار کوکشان کرده بودند.” (سووشون ص ۱۱) کدام یک از ما میپذیریم که همسرمان در آغوش مردی دیگر در مهمانی برقصد و از خشم بر خود نپیچیم؟ ارزشهای بنیادی فرهنگی نهادینه شده در ذهنیت انسانها آنچنان در ساختار ذهنی فرد تنیده شدهاند که به راحتی نمیتوان از آنها خلاص شد. میتوان با کار مداوم تلاش کرد که آنها را تحت کنترل عقل در آورد ولی از بین بردن آنها تقریبا غیر ممکن است. میتوان خرد ورزانه پذیرفت که هیچ انسانی قابل تملک نیست و هر انسانی حق دارد در آزادی زندگی کند و آزادانه انتخاب کند. میتوان پذیرفت که زنان و مردان فارق از جنسیت شان چون انسانند برابرند و حق انتخاب دارند. رسیدن به چنین دیدگاهی از راه خرد ورزی امری است اکتسابی که در برابر “غیرت” نهادینه شده توان زور آزمائی ندارد. بدون شک تلاش برای تغییر شرایط اجتماعی و بر قراری جامعهای به سامان که در آن کرامت انسان بودن ارج گذاشته شود شرط لازم برای جلوگیری از به قتل رسیدن دختران و زنان است ولی هم زمان لازم است که رسوبات فرهنگ فئودالی را قبل از هر چیز در درون خودمان بکاویم.
نقل قولها از:
سووشون، سیمین دانشور چاپ دوم انتشارات خوارزمی ۱۳۴۹
سه قطره خونف صادق هدایت چاپ سروژ ۱۳۳۳
تنگسیر صادق چوبک
Benny Karpatchof استاد دانشکده روانشناسی در دانشگاه کپنهاک
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.