روانکاوی یا روان درمانی قوی از هر نوعش خصلت بنیادینش در دو چیز هست. اول اینکه او «نا_خدا» است. یعنی نه خداپرست و نه ضد خداپرستی است، بلکه آته ایسم او به گونه ی ملتهب و چندوجهی و همیشه بخشا در ایهام و تعلیق است. به حالت یک «نا_خداپرستی» است. زیرا ضمیر ناآگاه بشخصه ساحتی پلورالیستی و چندوجهی و تمنامند است. دوم اینکه روانکاوی یا روان درمانی قوی باورمند به « نظمی عمیق» در زندگی و روان بشری است. اینکه زندگی بشری دارای یک «اتیک یا اخلاق تمنامندی» و نظمی ساختاری است. اخلاق تمنامندی و نظمی عمیق و استوار در زندگی انسانی که باعث می شود هیچکس نتواند بدون پرداخت بهایش بالغ بشود

داریوش برادری روانشناس/ روان درمانگر

روانکاوی یا روان درمانی قوی از هر نوعش خصلت بنیادینش در دو چیز هست. اول اینکه او «نا_خدا» است. یعنی نه خداپرست و نه ضد خداپرستی است بلکه آته ایسم او به گونه ی ملتهب و چندوجهی و یا به حالت «نا_خداپرستی» است. همانطور که فروید خویش را یک «یهودی بی خدا» می پنداشت. هم یهودی بود هم بی خدا. چیزی که یک پارادوکس یا درستتر یک «نقیضه گویی» است. زیرا ضمیر ناآگاه بشخصه ساحتی پلورالیستی و چندوجهی و تمنامند است. اینکه همیشه خدا و روایتی دیگر ممکن است. زیرا در هر خداپرستی یک بی خدا و بالعکس موجود است و ابتدا وقتی نا_خدا بشوی،از این دور باطل و نارسیسیک «یا این یا آن» در میایی و هزار فلات و امکان را می بینی. زیرا ضمیر نااگاه یک «نا_مفهوم» است. بزبان آلمانی و انگلیسی یک:
Un- Begriff, un- concept
است، آنطور که لکان آن را در سمینار «چهار مفهوم اساسی روانکاوی» می نامد. یا ازینرو هر بار روانکاوی یا روان درمانی تبدیل به «کلیسا و ایمانی» بشود، بیانگر حقیقتی نهایی از انسان یا فرد مورد معالجه بشود، انگاه شاهد فروپاشی قدرت سوبورسیوش و جایگزینیش توسط یک دستگاه ادارای بوروکرات و طویل یا توسط یک دستگاه مذهبی هستیم که می گوید کجا لذت ببریم و کجا نبریم، چه چیز خوب است یا چه چیز بد است. چرا عقلانی بودن یا تفکر مثبت خوب است و چرا اوبسیسو بودن یا کامجویی و ژوئیسانس یا رویابافی بد است. اینکه همیشه در نهایت علتی برای بیماری و بحران جستجو می شود که همان تکراری از «گناه اولیه» است. اینکه اگر افسرده یا فلان هستی، حتما در کودکی یا غیره این یا آن را چشیده ایی. در حالیکه روانکاوی قوی در عین توجه به این رخدادها به «رخداد اولیه و نهایی» می خندد و می داند او همان دروغ بزرگ و تسلی دروغین است. زیرا «علت اولیه برای همیشه از دست رفته است» و بازیافتنی نیست. هرچه هست «روایت مابعدی» است و اختراعی است بر اساس ترکیب حوادث و فانتسمها، تمناها. زیرا افسردگی یا وسواس یا اعتیاد و پسیکوز، بحران هویت و جنسیت همه و همه حالاتی انسانی و بس انسانی هستند و مرتب بازمی گردند تا تحول و روایتی نو بوجود اید و فردیتی نو. فقط سرنوشتهای بد یا بدتر تاثیرشان را بر شدت و حالتش می گذارند اما بانی آن نبوده و نیستند. ازینرو می توان گرفتار بحران اعتیاد یا افسردگی بود، بی انکه حتی معتاد یا فعلا افسرده بود. زیرا موضوع یک حالت «ساختاری» و یک نوع «جاگیری در ارتباط با دیگری و غیر» است.

دوم اینکه روانکاوی یا روان درمانی قوی ذاتا باورمند به « نظمی عمیق» در زندگی و روان است. اینکه زندگی بشری دارای یک «اتیک یا اخلاق تمنامندی» و نظمی ساختاری است. اخلاق تمنامندی، نظمی عمیق و استوار در زندگی انسانی که باعث می شود هیچکس نتواند بدون پرداخت بهایش بالغ بشود. نظمی که از جمله در نمودارهای مهم لکان چون «نمودار ال» در نمودار ذیل و یا در «گراف تمنامندی» نمایان می شود. اینکه در کومونیکاسیون انسانی، سوژه یا اس در حین ارتباط با دیگری کوچک (آدر یا او کوچک در بخش بالای نمودار» بایستی مرتب از مرز و ساحت خیالی یا نارسیسیک و سیاه/سفیدی «یا من یا تو» و از حالات مرید/مرادی عبور بکند و به نداهای ضمیر نااگاه خویش گوش بدهد که از نقطه ی اوی بزرگ یا «ادر و دیگری بزرگ» مرتب به او انتقال می یابد و در قالب رویا یا عارضه و بحران و غیره. تا من یا ایگو بتواند مرتب به سوژه ی نااگاه یا به پرفورمانسی نو دگردیسی بیابد و اسیر نام و کلیشه های جنسی و جنسیتی یا اسیر رسوم و دیسکورس خانوادگی و قومی باقی نماند.تا بتواند به جهان و قدرت فردی و نمادین و خلاقش دست بیابد و تاویل افرین و تکینه بشود.

نظمی که در درون هیچی و بدور هیچی استوار است و یک نظم نمادین و تنانه یا نفسانی است. نظمی اهنین و همزمان نرم و قابل دگردیسی که معمولا در قالب تصادف سرنوشت و ضرورتهای ما را نمایان می سازد و انچه باید پذیرفته و نمادین بشود تا بتوان جلوتر رفت و یا به کامجویی و دانش و قدرت یا عشق والاتری دست یافت. نظمی، که بقول لکان در اثاری چون «سمینار نامه ی گمشده» و بر اساس داستان معروف از «ادگار آلن پو»، مثل یک «ساعت قدیمی» خوب کار می کند و از کار نمی افتد و با حیله و نیرنگ خویش کاری می کند که ما دقیقا از مسیر کامجوییها و ارزو و ترسهایمان، از مسیر دیدار با دیگری و غیر، مجبور به دیدار با حقایق و تمناها و ضرورتهایمان بشویم و بهای بلوغ را بپردازیم، چه بلوغ خویش یا بلوغ روابط خویش یا بلوغ جهان مشترک خویش و رنسانس نو را. این نظم اهنین و نمادین به قول فروید و لکان بر تن ما و زندگی انسانی این قانون را حک کرده است که «ضمیر نااگاه و بحرانهای ما برمی گردند و جواب می خواهند». اینکه ما باید برای هر تحول و کامجویی همزمان هاشور و خطی بخوریم،کستراسیون و نقص و کمبودهای خویش و دیگری را نیز بپذیریم تا ساختار و روایتی جدید از عشق و قدرت یا گفتگو بیافرینیم و کمتر گرفتار نگاه و دروغ بهشت گمشده یا محبوب مطلقی بشویم. بدون باور به این «نظم عمیق و نمادین» اصولا روان درمانی یا روانکاوی ممکن نیست. اگر نامه ی ما به مقصد و به دست ما نرسد و ما را وادار به جوابگویی نکند، اگر بقول دریدا نامه بتواند در مسیر راه گم بشود، انگاه روانکاوی بی معناست. اگر واقعا بتوان بدون رویارویی با تمنا و سوال نهفته در افسردگی یا اعتیاد و وسواس خویش با کمک دارویی بر انها کامل چیره شد، پس همان بهتر که روانکاوی یا روان درمانی بمیرد. ازینرو روانکاوی قوی خواهان پیشرفت علم تا مرز نهایی آن است تا حقیقت هر چه بیشتر برملا بشود. ازینرو ما می خواهیم که علم ادعایش را براورده سازد که او می تواند مشکلات را حل بکند. همانطور که با داروی طلایی «ویاگرا» می خواست بر ناتوانی جنسی مردانه و یا ناتوانی به دست یابی به یک ارکسیون جنسی مردانه چیره بشود، اما به بهایش حال آلتهایی برافراشته ایجاد می کرد که اما کمتر لذت و تمنا و تمتع جنسی احساس می کنند. زیرا موضوع سکس هیچگاه سکس نیست بلکه موضوعش در واقع «تمنامندی جنسیتی» و بازی عشق و قدرت زنانه و مردانه است. این ماتریکس جنسیتی است که آنگاه تمتع و کامجویی جنسنی را بوجود می اورد و یا فانتزیهای دهانی یا تناسلی و مقعدی جنسی را چندنحوی و جذاب می کند. وگرنه سکس به «تلمبه زنی» مکانیکی و در نهایت حال بهم زنی تبدیل می شود. به یک خودارضایی محض تبدیل می شود. ازینرو لکان می گوید که «ارتباط جنسی ناممکن است». اینکه سکس محض محال است. یا ازینرو در حالت زن «حشری یا نومفومان» مثل فیلم معروف « زن حشری ۱و ۲» از «فان تریر» می بینیم که زن نومفومان یا حشری هرچه بیشتر سکس می کند، تشنه تر و ناکامتر می ماند. همانطور که فیلم فون تریر در نهایت در نمایش معضل محوری و تمنامند زن حشری شکست می خورد و بناچار تماشاچی را حشری و تشنه رها می کند، همانطور که در نقدم بر آن توضیح داده ام.

بقول ژیژک در کتاب «اندام بدون جسم» ما از علم می خواهیم که دانش کلون زنی و تحولات بیونویرولوژیک را پیش ببرد و نشان بدهد که واقعا چیزی به اسم «سوژه یا ایگو» در جایی از وجود نهفته نیست، اینکه همه چیز تحت تاثیر ژنتیک است. زیرا وقتی علم مرگ «ایگو» یا مرگ سوژه ی ناظر مدرن را اعلام بکند، آنگاه شروع رنسانس «سوژه ی روانکاوی» است که در واقع یک «هیچی» و یا یک «منهای یک» و پرفورمانسی است. زیرا وقتی انسانها به کمک این انقلاب علمی حتی به آنجا برسند که قادر باشند با یک «ایمپلانت» در مغز خویش به استعداد هوشی چون انیشتین و غیره دست بیابند، باز هم این ادمهای باهوش مجبورند مرتب با سوالات بنیادین زندگی درگیر بشوند، دچار وسواس یا افسردگی بشوند و اینکه زندگی یا دیگری «از او چه می خواهد، از جانش چه می خواهد.» و اینکه بسته به نوع جوابشان یک دانشمند هولناک یا یک دانشمند اومانیست و قوی بشوند. سوال «چه وویی» یا «تو از من چه می خواهی» که سوال بنیادین و تمنامند سوژه و یکایک ما از دیگری و از زندگی است، تا بتوانیم خویش را و زندگی را تبیین و تعریف بکنیم و بگوییم که برای چه اینجا هستیم و بودن ما چه معنایی دارد. سوالی که آنگاه در نوع وسواسی آن به سوال هاملت تبدیل می شود. اینکه «بودن یا نبودن، سوال این است.».

علم بایستی ادعایش را براورده سازد که می تواند خطای زندگی و طبیعت را جبران بکند. ادعایی که قبل از او مذهب همیشه وعده اش را داده است و نتیجه ی هولناکش را دیده و می بینیم. تا در این مسیر علم با ضمیر نااگاه خویش روبرو بشود و انچه تمنای او و فانتسم اوست. تا ببیند که چگونه آنچه او به عنوان بخش نامفهوم یا غیرقابل کنترل زندگی مرتب بدور می اندازد، وقتی او در معنای مفاهیم لکانی ساحت «واقع» زندگی بشری را مرتب به بیرون پرتاب می کند و حاضر به رویارویی با آن نیست، آنگاه مثل حالا این «ساحت رئال یا واقع زندگی» با «اپیدمی جهانی کرونا» باز می گردد، یا با سوراخ اوزونی که مرتب بزرگتر می شود. زیرا ضمیر نااگاه مرتب بازمی گردد. زیرا زندگی و طبیعت بشخصه تمنامند است و مرتب با ما از مسیر بحرانهایمان سخن می گوید و انچه بایستی ببینیم، اگر می خواهیم به عنوان فرد یا بشریت جلوتر برویم. ازینرو علم بایستی هرچه بیشتر با «ساحت رئال زندگی» هرچه بیشتر روبرو بشود، تا ازین مسیر علم و دانش عمدتا مکانیکی و نهیلیستی با هیچی ملتهب و نا_مفهوم روبرو بشود، با معضل و فانتسم نهفته در «اراده ی بسوی دانش» روبرو بشود. با ضمیر نااگاه خویش و یا با نا_مفهومی روبرو بشود که از یکسو باعث می شود نامه همیشه به مقصد برسد و ما با بحرانمان روبرو بشویم و از سوی دیگر باعث می شود که چه این دیدار و چه جواب ما همیشه چندنحوی و تمنامند و تاثیربرانگیز باشد و ساختارها را عوض بکند. زیرا پایان یک داستان و مرحله شروع بازی و داستان بعدی است. زیرا «حقیقت بقول لکان ساختاری چون یک قصه و داستان دارد» و اینگونه بروز و تبلور می یابد. زیرا بزعم جمله ی دیگر معروف لکان در مورد حقیقت بایستی قبول کرد که «حقیقت را فقط نصفه نیمه می توان درک و لمس کرد.» تا هر حقیقتی راهگشا به سوی حقایق و امکاناتی دیگر باشد.

تفاوت مهم علم پزشکی با روانکاوی نیز دقیقا در همینجاست. علم پزشکی در نهایت و با تمام اهمیتش از باور به «اصل لذت و اصل واقعیت که دو روی یک سکه هستند»، از باور به «تعادل و همواستازه» در تن انسانی حرکت می کند و هر اختلالی باید برطرف بشود تا به این تعادل از دست رفته هورمونیک یا فیزیولوژیک دست یافت. در حالیکه علم روانکاوی یا روان درمانی (پسیکوتراپی) قوی ازاین حرکت می کند که انسان «موجودی ذاتا تمنامند است و همیشه ناممکنها را می جوید و در این مسیر ممکنها را بوجود می آورد، اما او بدنبال تعادل و ارامش نیست و یا زندگی در نهایت بدنبال بازگشت به «نیروانای» فرویدی نیست که برای لکان یک «گمانه زنی خرافی از طرف فروید» است. جستجوی تعادل و یا میل بازگشت به نیستی و نیروانا، موضوع اصلی و سرچشمه ی اصلی قدرت و انگیزه های بشری و زندگی بشری نیست. زیرا انسان و زندگی بشری از یکسو به حالت جستجوی «وحدت وجود ناممکن» و بدنبال عشق خراباتی است و از طرف دیگر به حالت نمادین و تمنامند است، همیشه ملتهب و چندنحوی است. اینکه یکایک ما در مسیر جستجوی ارزوهایمان در واقع از جهاتی بدنبال «وصال نهایی» می جوییم. بدنبال یافتنی می جوییم که یک بازیافتن بقول فروید است اما در این مسیر بخاطر ساحت و چهارچوب نمادین زندگی بشری و تمتع و رانشهایش، مجبور می شود که برای دست یابی به بهشت فانی و زمینی از دروغ بهشت نهایی و محبوب نهایی بگدرد و بهای بلوغ را بپردازد. اینکه از دور باطل رانشی به حرکت دورانی سوژه ی نو و رنسانس نو دست یابد، اگر می خواهد داغان نشود. زیرا اگر رانش زندگی همان شور زندگی است، آنگاه رانش مرگ بقول لکان در واقع توانایی سوژه به قتل شیی توسط کلام و تولید تاویلهای مختلف و واقعیتهای مختلف و همیشه ناتمام است. اینکه رانش زندگی می افریند و رانش مرگ با قدرت کلام او را دوپاره و چندپاره و یا درستتر دولایه و چندلایه و هزارفلاتی می سازد.

در چنین معنایی آنگاه می توان فهمید که چرا یک روانکاو یا روان درمانگر قوی همیشه یک « نا_روانکاو» است، یک «نا_پزشک» است و انکه می داند همه چیز انسانی بدنبال « عشق و قدرت والاتر یا ناممکنی» است. اینکه بشر می خواهد چون اسطوره ی «ایکاروس» به جای خدایان دست یابد و ابتدا وقتی سقوط می کند، ابتدا وقتی مرز و فقدانش را می چشد، آنگاه حال می تواند به هزار شکل پرواز را بیافریند، از پرواز در خیال تا تولید هواپیما و پرواز به سیارات دیگر و روزی «بیم کردن» از یک نقطه به نقطه ی دیگر که امروزه یک فانتزی فیلمهای ساینس فیکشن است. اینکه هرچه او می گوید و حس می کند یک «روایت مابعدی» براساس این تمناها و سوالات و ارزومندی او است. اینکه روانکاوی و روان درمانی از این قاعده تمنامندی و جستجوی ناممکنها مستثنی نیست بلکه مالامال از اوست. ازینرو او نمی تواند کلیسا بشود و تمنا و کامجویی را مهار یا رام بکند. او به چنین فانتسمهایی می خندد و می خواهد تمنامندیش هشیارانه و طناز و هاشورخورده بشود و بالا بپرد و بنابراین بهایش را نیز بپردازد تا سبکبال بشود و بتواند بالا بپرد و بچشد.

ازینرو می توان روایتها و حالات نو از روانکاوی یا روان درمانی و از دیدار افرید، به شرطی که بتوانی نا_ممکن بشوی و ازینرو گشایشی به سوی هزارممکن. چنین روانکاوی تمنایش اینگونه است و می داند چه تمنا و ارزو می کند. او روانکاوی تمنامند است، ازینرو در گفتگو و دیدار روانکاوانه با مراجعه کننده در را به سوی حقیقت نهفته و بیان شده در گفتگو می گشاید و از آن طریق به سوی هزار فلات و هزار امکان، بی انکه بخواهد دیگری را نجات بدهد یا شفا بدهد یا مرشد اخلاقیش بشود. اما چنین روانکاوی طبیعتا مراجعه کننده خاص خویش را می طلبد. هر حقیقتی برای هر کسی نیست و یا برای هر سنی. زیرا چه کسی می تواند چنین شرابی را بنوشد، بی انکه بخواهد تن به تمنای ناممکنش بدهد و انچه او را هم می ترساند و هم او را به سوی خویش می کشاند. تمنامندی و ارزوهایی که برایش « نا_مونس» و یک «غریبه/آشنا.۱»ی جذاب و کابوس وار است. زیرا چنین جهان و دیدار نا_ممکنی ورای اصل لذت و اصل واقعیت می تواند رخ بدهد و انجا که ابتدا واقعیتها و لذتها افریده می شوند، بنا به توانایی تو و من و دیگری در تن دادن به سرنوشت و تمنا و ضرورتی که همینکه سرباز می کند، چندنحوی و همیشه بخشا در تاویل و تعلیق بروز می کند. در عین اینکه حقیقتی اصیل و ضروری و مطلق است، همیشه چندنحوی و ناتمام است و تاویل افرین. یک واکاوی است که نوافرینی است. یک یافتنی است که بازیافتنی است که نویافتن است. زیرا عنصر اصیل نیز چیزی جز یک رونوشت و روایت بیش نیست. تکراری است که تفاوت می افریند. یعنی یک نا_گفتگوست و گشایشی به هزار گفتگو و بازی. او یک «بیاد اوردنی احساسی/اندیشه وار» ودر نهایت ساختاری است تا از یاد ببری و از نو ساختارها و روابط و جهانهای نو بیافرینی. اینکه از «خاطره گویی» به «روایت افرینی» دست بیابی. یا بیاد بیاوری که تمنا و ارزویت، سوالت چیست که در قالب عوارض و تپقها یا اشتباهاتت، در قالب تصادفات یا خطاهایت مرتب خویش را به تو نشان می دهد و حال به او، به خویش ساختار و تاویلی نو ببخشی که اجازه می دهد دوباره مالامال از کامجویی و تمنامندی گفتگو و اغوا و حرکت بکند و انسدادهایش را بشکند و بگذارد دیگربار آن بشود که هست و بنابراین همیشه حقیقتی چندنحوی و چندمسیری یا چندلایه و با امکانات مختلف تحقق. بگذارد از افسردگیش به گفتمان عشق جدیدی دست بیابد که حال با قدرت هیچی خط و هاشور خورده است و اینگونه قویتر و سبکبالتر شده است. بگذارد اعتیادش به قدرت لمس سبکبالی و ملتهب بودن هستی و لحظه و زبان تبدیل بشود و حال با کلام جهان و ساختارها را ملتهب و لبریز از میل کامجویی و حرکت و پرداخت بهای کامجویی و قبول کمبودها و نیازهایش به خویش و دیگری بسازد.

اما چطور میتوان با تو و دیگری از چنین کامجویی و ضرورتی سخن گفت که چنان مطلق است که بناچار همیشه نقص و بحران، کمبود و تعلیق خویش و غیر را نیز در بردارد و به اینخاطر شروع سخن ها و گفتگوهای نوین است، بدون اینکه حاضر باشی تن به «تجربه ایی ناممکن» بدهی و پا بر پلی بگذاری که یک «نا_پل» است و در عین استواری زیر پایت کاملا خالی است. چه کسی جرات راه رفتن بر چنین پلها و حقایقی را دارد، و نخواهد اخر اب توبه بر خویش بریزد و به پناهگاهی برگردد؟ چه کسی جرات تن دادن به تمنامندیش و عمیقترین سوالها و ارزوهایی را دارد که در عین اهمیت غیرقابل تردیدشان همزمان همیشه «نیمه_حقیقت، نیمه_سوال» باقی می مانند و بخشا در ایهام و این بخشی دیگر از حقیقت بنیادین انهاست.، زیرا او همان مراجعه کننده اصیل ماست و ما روانکاو یا رواندرمانگر او، بی انکه یکی بالا و دیگری پایین باشد. بلکه دیدار دو عنصر تمنامند است. همانطور که در تخصصی دیگر او پزشک یا متخصص است و ما مراجعه کننده ( همانطور که برای مومنان و بیزنس من ها نیز نیز روانشناسی و روان درمانی خاص خویش چون روانشناسی آمریکایی و «تفکر مثبت» نیز وجود دارد و انچه آنها می طلبند. حتی اگر برای ما حاصلش اندک یا ضعیف باشد. هرکسی دارای معده ایی قوی نیست و یا فعلا ندارد. تولرانس تمنامند و شوخ چشم ما اینگونه می سنجد). زیرا او همان پارادوکس یا نقیضه « یهودی بی خداست» و یا او همان موسی است که در میان یهودیان تنها کسی بود که اجازه ورود به سرزمین مقدس را نداشت. زیرا بقول لکان او اخرین مصری و اخرین غریبه میان یهودیان بود و انکه نشان می داد چرا رگه ی غریبگی نیاز هر تفکر و زبان و ایده ایی است تا از اندیشیدن و نواندیشیدن باز نماند و آنچه باشد که زندگی است، یک نا_زندگی و گشایشی به هزار زندگی و امکان.

برای این کار اما اندیشه و روانکاوی یا روانکاو قوی مجبور است بهایش را بپردازد، هاشور و خط بخورد تا یک نا_اندیشه و یا نا_روانکاو بشود و انکه اجازه ورود به سرزمین موعود و بهشت گمشده را ندارد و نمی خواهد. یا با خنده وارد می شود و تا اخرش می رود و مرزها و امکانات نو را نشان می دهد و سرزمینهای موعود و نا_موعودی بعدی را در اندیشه، در عشق و حقیقت و ایمان و در کامجویی و دیدار. او همان خطر اصلی است که همه چیز را به لرزه در می اورد که می خواهد مقدس و استوار بشود و وعده ی شفای نهایی بدهد و می گوید شفایت را تا اخر بچش و ببین که چگونه یا به رانش مرگ و نابودی خویش و دیگری می انجامد و یا مجبور است حال شفاها و سرزمینهای نو بشود زیرا یک «نا_شفا» شده است و یک یهودی بیخدا. یا انکه می تواند نه تنها مثل مولانا بگویید که ای رفتگان به حج کجایید، کجایید معشوق همینجاست بیایید،بیایید، بلکه می تواند مولانا را نیز به سوی این معشوق در کنار دست ببرد تا مولانا ببیند که چرا این معشوق همیشه بخشا دور و ناممکن است. یک ابژه ی کوچک غ در معنای مفاهیم لکانی است، یک محبوب گمشده است که هیچگاه کامل بدست نمی اید. یک نا_معشوق است تا هزار معشوق و بازی و هزار دیدار ممکن بشود. . ازینرو این نوع اندیشه و روانکاوی در نهایت ضدقهرمانانه و خندان است. یک نا_قهرمان شرور و طناز و اغواگر است. همانطور که «ابرانسان» نیچه بقول او یک دلقک یا یک دست و پاچلفتی رند است ۲.

یا وقتی به قول نیچه حقیقت یک زن و بنابراین یک وهم در وهم، نمایش در نمایشی است، تصویر و وهمی است که مردان از او تولید می کنند و بنا به این تصویر آنگاه حالت مردانه ی خویش را نیز تعریف و تبیین می کنند، مثل وقتی که زن فتنه می شود و بناچار مرد ناموسی و ترسو و از سوی دیگر تشنه و شهوانی می شود.۳، انگاه گشایش عمیق به حقیقت و حقایق نمی تواند در قالب یک مرد بلکه فقط در «حالت» یک نا_زن باشد، یا یک نا_مرد باشد و پرفورمانسی نو. ازینرو دیدار عمیق روانکاوانه با خویش و زندگی بدین معناست که با حقایق و تمناها یا ضرورتهایی از خویش روبرو بشوی که نمی توانی انها را پس بزنی،_ یا اگر بخواهی به او و به زندگی کلک بزنی، مجبوری خویش را به سرنوشت سیزیف و دور باطلش دچار بکنی_، و همزمان این حقیقت و سرنوشت همیشه به شکل روایت و امکانی از تو می تواند بروز بکند تا متامورفوزه و دگردیسی بعدی و امکان تکرار نو و روایت قویتری بوجود بیاید. یعنی موضوع پذیرش و قبول سرنوشتی است که بنا به ذاتش یک «نا-سرنوشت» است و همیشه ناتمام تا بازیها و سرنوشتهای جدید ممکن بشود و تمنامندی جاری بشود، ساختارها را عوض بکند و زبانها و گفتگوهای نو بیافریند، تا اختلال و دیدار و ماجراجویی و گفتگوی بعدی. زیرا ضمیر نااگاه همیشه بازمی گردد، تا تفاوت بیافریند، بسان نا_مفهومی که مرتب مفاهیم و روایات جدید از بازی عشق و قدرت و کامجویی، از بازی تمنامندی و ضرورتها می خواهد بیافریند و باید بیافریند. زیرا ساحت نمادین «هیچگاه از نونوشتن باز نمی ماند». یا ازینرو روانکاوی قوی یک «متد خطرناک» و ساختارشکن است.

ادبیات:
۱.unheimlich
۲.Hanswurst
۳. واژه ی حقیقت در زبان آلمانی با حرف تعریف فمینین است. اشاره ی نیچه به حقیقت بودن زن از جمله اشاره به این ریشه ی زبانی دارد و همزمان معانی دیگر در بر دارد و اینکه حقیقت مثل زن در نهایت یک وهم و یا یک نمایش است. زیرا زن در واقع وهم و تصوری از مرد است و انطور که مرد می خواهد زن را بپندارد. ازینرو بقول لکان « هر زنی سیمپتوم مردی است.» اینکه اگر مرد زن را چون فتنه می بیند، چون خودش را به سان پدر ناموسی می نگرد که در خفا مالامال از تمناهای جنسی سرکوب شده است.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)