آدمی علیرغم اینکه خودش زادبومش را انتخاب نمیکند و در این جهان هستی در مکانی که پدر و مادرش در آن زندگی میکنند متولد میشود علایقی به کشورش دارد. اگرچه حتی مفهوم وطن و زادبوم هم در دوران ما عوض شده است؛ تصور کنید والدینی را که زمان تولد فرزندشان به کشور دیگری میروند که مولود به دنیا آمده دارای تابعیت آن کشور و بنابراین دارای مزایای آن کشور شود. حتی اگر بعد از تولد هم به کشور آّب و اجدادی خود برگردند، تکلیف آن کودک چیست؟ زادبومش کجاست؟


کشوری که در آن به دنیا آمده است و تابعیتش را گرفته است، یا کشور پدری؟ برعکس، تصور کنیم کودکی را که بعد از آنکه تنها دو سه سال از زندگی اش در کشور آب و اجدادی گذشته است، والدینش تصمیم به مهاجرت میکنند و بنابراین آن کودک در کشور ثانی رشد و نمو میکند و با آن فرهنگ و عقاید و زبان بالندگی میگیرد؛ شناسنامه ای هست که نشان میدهد او در یک کشور دیگری به دنیا آمده است و زادبومش آنجاست، اما او از آن کشور هیچ تجربه ای ندارد و صرفاً تصوراتی دارد آن هم به علت اینکه والدینش احتمالاً به زبان اول خود در خانه صحبت میکنند و گهگاهی از پشت وب خانواده ای را میبیند به او میگویند این آدم خاله، دایی، عمو، عمه و … تو است. احتمالاً از تلویزیون هم فیلمهایی را میبیند که به او میفهماند آنجایی که به دنیا آمده است چنان جایی بوده است. پرسش این است وطن او کجاست؟ جایی که در آن به دنیا آمده است (Place of Birth) یا جایی که در آن کشور رشد و بالندگی گرفته است و فرهنگش را میشناسد و دوستانی در آن دارد و به اصطلاح شهروند آن کشور است؟ بیگمان زادبوم برای او همان وطن (Homeland) نیست. چگونه میتواند کشوری وطن آدمی باشد ولی حتی با زبانش که مهمترین جلوه فرهنگی وطنش است به خوبی آشنا نباشد؟ این مثالهای ملموس چیزی را به ما میفهماند و آن این است که اولاً زادبوم همان وطن نیست یا دقیقتر آنکه بگوئیم میتواند نباشد. دوم آنکه خود شخص کوچکترین دخالت و تصمیم گیری ای در محل تولد خود ندارد، و نه فقط این، بلکه کوچکترین دخالتی در انتخاب وطن خود هم ندارد، چرا که حداقل تا رسیدن به سن بلوغ نمیتواند خودش تصمیم بگیرد که در کدام نقطه از نقاط عالم زندگی کند و وقتی هیچ انتخابی در کار نیست و من هیچ دستی در آن نداشته ام دیگر چه افختاری؟ سوم آنکه وطن به خودی خود یک مکان است در میان دیگر مکانها که از قضای روزگار و تاریخی که ما در آن زیست میکنیم چنین مختصات مرزی ای هم دارد، فرضاً اگر نیم قرن پیش من به عنوان ایرانی زندگی میکردم، کشور کنونی بحرین بخشی از کشور ایران بود و باید قسمتی از خاک وطن میدانستمش این در حالی است که امروز کشوری کاملاً مستقل از ایران است، دیگر به چه معنا میتوان به اینکه اهل کدام کشور هستم افتخار کنم؟ احتمالاً  به همین اعتبار هم شاید بهاءالله در اشراقات بیان میکند که ” لیس الفخر لمن یحبّ الوطن بل لمن یحبّ العالم ” (فخر و مباهات برای کسی نیست که وطن را دوست میدارد، بلکه برای کسی است که جهان رادوست میدارد)

باید در همینجا نیز خاطر نشان کرد که مفهوم کشور به لحاظ سیاسی و یا ادبیات ایران -خاصه در شاهنامه- دارای پیشینهء تاریخی است و باید گفت در زبان پهلوی کش-ور یعنی دارای مرز، که این نشانه از سبقه تاریخی این کلمه میدهد و همچنین بیانگر آن است که قسمتی هست که با مرز از دیگر نواحی جدا شده است. بنابراین میتوان گفت کشور سرزمینی است که ملتی در ذیل حکومتی مستقل زندگی میکنند، بنابراین سه عنصر اصلی سرزمین، ملت و حکومت بیانگر مفهوم کشور هستند. بنابراین اگر هر یک از این سه عنصر اساسی در تشکیل کشور، تغییراتی بکند، مفهوم کشور به نسبت مرزها تغییر خواهد کرد. بسیاری از کشورهای جهان، بلکه تمام کشورهای جهان که امروز بر روی نقشه هستند، سده قبل شکل و فرم دیگری داشتند. فرضاً بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی کشورهایی مانند، ارمنستان، آذربایجان، بلاروس، استونی، گرجستان، قزاقستان، قرقیزستان، لتونی، لیتوانی، مولداوی، روسیه، تاجیکستان، ترکمنستان، اوکراین و ازبکستان شکل گرفتند. تمامی این کشورها را روزگاری کشور اتحاد جماهیر شوروی میخواندند. این در حالیست که در میان همین کشورها گرجستان، ارمنستان، جمهوری آذربایجان و نخجوان و دیگر مناطق در زمان فتحعلی شاه قاجار در پی معاهده های گلستان و ترکمنچای از ایران جدا شد و یا در زمان ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه بخش دیگری از کشور که امروزه افغانستان و پاکستان هستند نیز جدا شد. این تنها بخشی از اتفاقاتی است که سبب تغییر در کشورهایی که امروز در نقشه میبینیم شده است. پدید آمدن سرزمینهایی با حکومتهای کاملاً مستقل و مردمی که علی رغم اینکه بسیاری از عناصر فرهنگیشان با هم مشترک است اما با هم بیگانه اند و خود را جدای از دیگری میدانند و نمونه واضحش را میتوان در برخورد نامناسبی که با عزیزان افغان در ایران میشود دانست که تا چه میزان ایشان را غریبه میدانیم با وجود اینکه زبانمان یکی است، مذهب ایشان هم با مذهب اکثر مردم ایران یکی است و شیعه هستند و نهایتاً به طور کلی سیصد سال پیش کشور کنونی افغانستان بخشی از خاک ایران بوده است.

بنا بر آنچه ذکرش رفت با یک تحلیل ساده میتوان این نتیجه را گرفت که مفهوم وطن نمیتواند به کشور برگردد، بلکه بیشتر باید وطن را به یک شهر یا روستا نسبت داد تحت هر حالتی ساکن و ثابت است و تعلقاتش معلوم است. برای مثال کردستان همیشه کردستان بوده است و خواهد بود، چه در کشور ایران بوده باشد، چه اینکه درحال حاضر بخشی از آن در ایران و بخشی دیگر در عراق است و یا شهر ری (راگا) که امروزه بخشی از شهر طهران است که سابقه اش به زمان اقوام آریایی میرسد، در طی تمامی این قرون و اعصار ری بوده است، چه آن هنگام که اسکندر به ایران حمله کرد، چه آن زمان که سپاهیان اعراب به ایران حمله کردند و دیگر ایرانی در کار نبود بلکه ایران را دارالاسلام میشناختند، چه در زمان حمله سپاهیان مغول و … همیشه ری، ری بوده است. مکانی مشخص و معین و لایتغیر. شاید یکی از دلایلی که در پاسپورت استرالیایی ها محل تولد را نام شهر مینویسند و نه کشور، همین باشد! از این مسئله نیز گذشته که شهر یا روستا مکانی ثابت است و دستخوش تغییر و تبدل قرار نمیگیرد، با مطالعه ای دقیق از خصوصیات هر شهر معلوم میشود که خرده فرهنگهای هر شهر مانند موسیقی، غذا، رقص، مراسم سوگواری و … نیز متفاوت است. بعضاً لهجه و گویشها و حتی در مواقعی زبان مستقلی یک شهر مخصوص خود دارد، فرضاً بخشهایی از کشور کنونی ایران هستند که به زبان ترکی سخن میگویند، زبانی کاملاً مستقل از زبان مرکزی که فارسی است و یا لهجه هایی در کشور وجود دارد که بعید است که کسی که اهل آن مناطق نباشد ذره ای حتی متوجه شود که آنها چه میگویند مانند لهجه لری یا گیلکی یا مازندرانی و … اساساً این بیت شعر که به شکل ضرب المثل نیز در آمده که میگوید: ” نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم” در زمانهء حال اگرچه دلالت به این میکند که فردی از کشور خود خارج شده باشد و در کشور دیگری ساکن شده باشد و به این طریق ابراز دلتنگی کند، اما در گذشته ایام که وضعیت مهاجرت بسیار محدودتر بوده، مسافر وقتی از شهر خود خارج میشد و راهی شهر دیگری میشد –مثلاً از یزد به شیراز- چنین شعری را میخواند. شاید به عنوان یک نتیجه بتوان گفت در واقع کشور مجموع وطنهاییست (شهرها و روستاهائیست) که مشترک المنافع هستند و از نظر فرهنگی تا حدود زیادی به هم نزدیک میباشند و به همین جهت در ذیل نام یک کشور وحدتی را ایجاد میکنند.

آدمی کشورش را دوست دارد، چون وطنش در آنجاست، در آن سرزمین رشد و نمو کرده است و خاطراتش آنجا شکل گرفته است. خانواده، اقوام، دوستان و به طور کلی جامعه ای که به آنها علاقه دارد و سنن و آداب مشترکی با آنها دارد و به همین دلیل ارتباطات احساسی/ اجتماعی قویتری هم با ایشان میتواند برقرار کند. بخش عمده ای از هویت آدمی و دقیقاً آنجا که میتواند از لفظ “من” استفاده کند از بسیاری جهات به وطنش باز میگردد و به همین جهت عرق و علاقه ای به آن دارد و برایش ارزشمند است؛ ارزشمند از این وجه که بخشی از خود اوست، با نسبت دادن خود به آن مرز و بوم خودش را معرفی میکند و هویت میبخشد، هویتی که به آن هویت اجتماعی (Social Identity) میگوئیم. آدمی با معرفی خود به یک جمع، خواهان آن است که تمایزی مثبت را بر دیگری نشان دهد. مثلاً یک ایرانی وقتی که در کشورهای خارجی خودش را معرفی میکند قصد آن دارد که بگوید من اهل کشوری با تمدن و تاریخی کهن هستم؛ به همین دلیل هم هست که گاهاً افرادی به وسواس به نامی که حکایت از دوران بسیار کهن از ایران دارد، آنجا که به عنوان یک امپراطوری، ایران را میشناختند خود را معرفی میکند. (I am Persian) به نظر نگارنده استفاده از لفظ پرشیا، به جای ایران، اتفاقی و یا به دلیل تنوع نیست، بلکه مبینش قصد بیان چیزی را دارد مبنی بر اینکه اگرچه ایران کنونی چنین است و چنان، و احتمالاً من هم با آن موافق نیستم، اما در گذشته ی ایام ما چنان ملتی بوده ایم و من نیز از آن تبار هستم و با نشان معرفی خود به این طریق به دنبال تمایز مستقل مثبت است که برای فرد این حُسن را دارد که عزت نفس خود را بالا ببرد.

با توجه به آنچه ذکرش رفت چیز غریبی نیست که فردی وطنش را دوست داشته باشد، بلکه باید گفت که برعکس این رویه عجیب است، یعنی آنکه جای تعجب میتواند داشته باشد که کسی علاقه و مهری به کشور خود نداشته باشد چرا که مسئله ی وطن به مثابه بنیادی هستی شناسانه برای هویت آدمی امری اساسی است. انسان به واسطه ی نوع بودگی اش در جهان – که خود در-جهان-هستن نوع بودگی اوست – به محض پرتاب شدن به این جهان دارای تاریخ است و گذشته ای دارد او “همواره به مثابه چیزی که به گونه ای خودینه یا نوخودینه تاریخی است می اگزید.”۱ و این تاریخمندی او به این معناست که او به جهانی از معانی و مفهومها و سننی (وطن) پرتاب میشود که او به محض ورودش در آنهاست. اما پرسش این است که آیا معقول هست که به وطن پرستی ما برسیم؟ دکتر احسان یارشاطر با بیانی شیوا به این پرسش چنین پاسخ میدهد: ” وطن پرست کسی است که ایران را مایهء فخر عالم بشمارد و دیگران را خوار بدارد. هر کس ترک و تازی را زشت تر ترسیم کند و بر آنها تیز تر بتازد وطن پرست تر است، خاصه اگر هنگام فخر پردازی مشتها را هم گره کند و خون به چهره بدواند و رگهای گردنش برخیزد. هر که بانگش در نکوهش ناایرانیان بلندتر باشد و کینه اش نسبت به آنان ژرفتر در وطن پرستی بلند نام تر است. هر چیزی را به ضدش میتوان شناخت. میزان مهر ما به وطن کینه ای است که به همسایگان ابراز میکنیم. حماسه سرائی در مدح و تهنیت خود روی دیگر این سکه است. فروتنی و تواضعی که در فرد پسندیده است، آنجا که پای جامعه و کشور به میان میاید بکلی ناپسند است. خودستایی است که فضیلت به شمار میرود.”۲ در واقع میتوان گفت وطن پرستی چیزی نیست جز یک تعصب به چیزی که به طور کاملاً اتفاقی ما به آن منسوب شده ایم و کوچکترین اختیاری در انتخاب آن نداشته ایم نیست و از این بدتر اینکه دیگران را خار و خفیف بشماریم به علت اینکه وطنشان قسمت دیگری از نقاط زمین است. البته این نکته نیز حائز اهمیت است که اگرچه مایه مباهات میتواند باشد که در کشوری همچون ایران بزرگمندان و خردمندانی چون رودکی، فردوسی، بیهقی، ابن سینا، فارابی، بیرونی، مولوی، خیام، حافظ و … را در خود پرورانده است اما بیگمان باعث شرمساری است که با وجود چنین پیشینه ی تاریخی و فرهنگی ای ما ایرانیان امروز در علم و ادب و دانش و پژوهش کمتر حرفی برای گفتن داریم. در حقیقت وقتی که پیرو مسیری که آن بزرگان بوده اند نبوده ایم و کمتر معلوماتی از آثار و نوشتجات ایشان هم داریم و اکثراً را تنها به اسم میشناسیم، دیگر جای چه افتخاری؟

درست در نقطه مقابل وطن پرستی (Patriotism) ایده اینترناسیونالیسم یا جهان وطنی وجود دارد. شاید اگر نگوئیم اولین باید بگوئیم یکی از اولین کسانی که تشویق به این ایده میکند یک ایرانی یعنی بهاءالله است. ایشان در کلمات فردوسیه مینویسند: “ای دانایان امم از بیگانگی چشم بردارید وبه یگانگی ناظر باشید و به اسبابی که سبب راحت و آسایش عموم اهل عالم است تمسک جوئید. این یک شبر(وجب) عالم یک وطن و یک مقام است، از افتخار که سبب اختلاف است بگذرید و به آنچه علت اتفاق است توجه نمائید نزد اهل بها افتخار به علم و عمل و اخلاق و دانش است نه به وطن و مقام… ” و یا در لوح مقصود مندرج است: “لابد بر این است مجمع بزرگی در ارض برپا شود و ملوک و سلاطین در آن مجمع مفاوضه در صلح اکبر نمایند …. و اگر مَلکی بر مَلکی بر خیزد جمیع متفقاً بر منع قیام نمایند. در این صورت عالم محتاج مهمات حربیه و صفوف عسکریه نبوده و نیست الا علی قدر یحفظون به ممالکهم و بلدانهم. این است سبب اسایش دولت و رعیت و مملکت” و یا عبدالبهاء در بسیاری از خطابات خود این مسئله را تبیین و تشریح میکنند که برای نمونه یکی از آنها را ذکر میکنم. ایشان مینویسند: ” من شمارا نصیحت مینمایم تا توانید در خیر عموم کوشید و محبت و الفت در کمال خلوص بجمیع افراد بشر نمائید تعصّب جنسی و وطنی و دینی و مذهبی و سیاسی و تجاری و صناعی و زراعی جیمع را از میان بردارید تاآزاد از جمیع جهات باشید و مُشیّد بنیان وحدت عالَم انسان . جمیع اقالیم اقلیم واحد است وتمام ملل سلاله ابوالبشر . این تنازع بقا در بین گرگان درنده سبب این نزاع وحال آنکه عرصه ز‌مین وسیع است وخوان نعمت پروردگار ممدود درجمیع اقالیم و عَلَیْکُمُ الْبَهَاءُ الْاَبهی  ع ع ” و یا در جای دیگر آمده است: ” تعصّب دینی و تعصّب جنسی و تعصّب سیاسی وتعصّب اقتصادی و تعصّب وطنی هادم بنیان انسانیست . تا این تعصبّها موجود، عالم انسانی راحت ننماید. شش هزار سال است که تاریخ ،از عالَم انسانی خبر میدهد در این مدّت ششهزار سال عالَم انسانی از حرب و ضرب و قتل و خونخواری فارغ نشد در هر زمانی در اقلیمی جنگ بود و این جنگ یا منبعث از تعصّب دینی بود و یا منبعث از تعصّب جنسی و یا منبعث از تعصّب سیاسی و یا منبعث از تعصّب وطنی پس ثابت و محقّق گشت که جمیع تعصبّات هادم بنیان انسانیست و تا این تعصبّات موجود منازعه بقا مستولی و خونخواری و درندگی مستمر پس عالَم انسانی از ظلمات طبیعت جز بترک تعصّب و اخلاق ملکوتی نجات نیابد و روشن نگردد ” اگرچه تنها به صورت یک ایدهء عالی و تصوری از اتوپیا ایده جهانوطنی را  در شرایط کنونی عالم میتوان قلمداد کرد، چراکه اندیشه های تمامیت خواهانه سیاستمداران تا به امروز اجازه نداده است که این ایده به شکل عملی در بیاید، هر چند پدید آمدن سازمان ملل متحد در سال ۱۹۴۵ و یا اتحاد کشورهای اروپایی مبنی بر یکسان ساختن واحد پولی (یورو) میتواند گامهای اولیه ای برای تاسیس یک جامعه بین المللی باشد که البته آن هم با مشکلات و ایرادات بسیاری همراه است، اما به طور کلی میتواند امیدبخش فردائی باشد که در آینده ای ولو دور بشریت به این وحدت در بین کثرات ملل عالم برسد.

با توجه به آنچه رفت میتوان نتیجه گرفت که وطن دوستی در هیچ تضاد و تقابلی با ایده جهان وطنی بودن نیست، بلکه به اعتباری میتوان گفت که در مسیر موازی با ایده جهان وطنی است و دقیقاً برعکسش نیز صادق است. در واقع فردی که به جهان وطنی شدن باور دارد، معتقد است که تمامی فرهنگها، سنن، اقوام و ملیتها دارای حقوق برابری هستند و هر یک از این فرهنگها نتیجه زیست تاریخی آن ملت است و بنابراین دارای ارزش است و در واقع فردی که ایده جهان وطنی دارد جانبدار پلورالیسم و تساهل و تسامح است و در عین حال دچار خودشیفتگی و خود برتر انگاری نیز نیست بلکه انسان را عزیز میشمارد فارغ از هر دین و باور و ملیتی که دارد و چون چنین است با نزاع و جدال و جنگ و حرب نیز دیدگاهش در تضاد و تقابل است. خواننده بیگمان خود به این نتیجه خواهد رسید که دیدگاه وطن پرستی اگرچه به ظاهر ارج و قرب به وطن را تا سر حد پرستش بالا برده است اما علیرغم این خواست، از آنجا که فرد وطن پرست خود و نه دیگری را به رسمیت میشناسد و تنها به دنبال منفعت وطنی خود است و به عالم به مثابه ابزاری برای پیشبرد اهداف و برنامه های توسعه طلبانه خود نگاه میکند، بنابراین امکان دشمنی و معاندت با دیگر ممالک و ملیتها را هم بالا میبرد و بر هیچکس پوشیده نیست که از دشمنی چیزی جز جنگ و منزوی شدن بیرون نخواهد آمد که در نهایت به ضرر آبادی و آبادانی وطن که آرزو و خواست او هست نیز خواهد بود.


  • هایدگر، هستی و زمان، زمانمندی و تاریخمندی، ترجمه ی عبدالکریم رشیدیان ۳۷۶
  • مجله ایران شناسی، سال پنجم، وطن پرستی، احسان یارشاطر

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)