فصلی از یک رمان
شاه و شهبانو
یا
آن پادشاهی که نسزد مر کسی را از پسِ من
شاه همینکه شستش خبردار شد خاتونش کارهای بدبد میکند، یعنی همینکه به گوشش رساندند شهبانو با مردهای دربارِ اشرف ریخته رو هم، یک لحظه هم نرفت تو لاکِ احساسات سوزناک، عوضش گفت یک سینی انگور شاهانی بیاورند و رفت تو مرورِ وقایعِ سالهای گذشته و با برچین واچینِ هنرمندانهی آنها، بهخصوص آن وقایعِ معطوف به مهمانیها، نگاهها، چشمکها، غیبزدنها، سردردها، دلپیچهها و بسیار بهانههای دیگر، در عرضِ چند دقیقه پیرنگِ سناریو را کشف، شخصیتهای خائن را شناسایی و یکهو شکفتهگی عجیبغریبی تو کلهش احساس کرد. نقشه، جرقه زده بود رفته بود بیخ وجودِ مبارک که شنگول بود و از هیجان مثلِ آشِ درهم-جوش تو پاتیل میجوشید. فکرها فرفرهوار تو دالانهای مغزش میچرخیدند، مثلِ پیشخدمتهایی که تند و فرز هر کدام چیزی میآوردند؛ از تشت و چاقو و چنگال و چنگک و سیخ و خنجر و رنده گرفته تا گوشت و روغن و چاشنی و نمک و شربت و زهر و شراب، همینطور اسباب صحنه از قبیل میز و صندلی و رومیزیِ مخملِ سیاه و طناب و دکل و دگنگ و رود و دریا و چه و چه و همه را ـ این خدمتکارهای تیز و بز ـ یکجا میانداختند تو دیگ، تا پخته شود و قوام آید. کلِ ماجرا، از جرقه زدنِ فکر تا جا افتادنِ یک وجب روغن رو آش، دو سه دقیقه هم طول نکشید و بعدش، شاه یک نفسِ عمیقی فرو برد و فرمان داد دیگِ فکرهاش را بریزند تو سه تا صندوق ببرند تو عروس ولامو کشتی سیاحتی گندهش قایم کنند و خودش لم داد رو تخت پت و پهنش و کیفور از اینکه سناریوی بعدی کارِ خودم خواهد بود، فقط خودم شروع کرد به خوردن انگور؛ دانه دانه به مدت دراز، حدود سی دقیقه، و انگور که تهش بالا آمد رفت به اتاق فرمانهای سری تا دیر وقت شب.
شب از نیمه گذشته بود که آمد به شبستان…
ادامه در فایل پی دی اف زیر:
از همین نویسنده:
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.