صبح ساعت ۹ ..کش و قوس همیشگی موقع بیدار شدن از خواب..و  مثل همیشه بلافاصله بعد از برخاستن کنار زدن پرده های اتاق..بوی پرده به مشامم میخورد..بوی دوده و گرد خاک..همان کافیست که وسوسه شوم به شستنشان..هیچ کس نمیداند..شما هم صدایش را در نیاورید..موقع خانه تکانی شستن  پرده های اتاقم را فراموش کرده بودم!

صندلی بلند فلزی را میگذارم جلوی پنجره و پرده ها را از جایشان بیرون میاورم…روانه ی ماشین لباسشویی میکنم و  کتری را میگذارم روی گاز….دوباره برمیگردم به اتاق..نور روشن و خاکستری  یک آسمان ابری از پس شیشه های بی پرده حجم اتاقم را پر کرده..حیف پرده های تمیز نیست که به این شیشه های دوده گرفته آویخته شوند.؟..خب..جای فکر کردن ندارد..مایع شیشه شور و چند روزنامه باطله و دستمال گردگیری..شیشه ها را تمیز میکنم و خیابان شفاف تر میشود…

خرده روزنامه های نمور ریخته است جلوی پنجره کف اتاق…جارو برقی را میاورم…پشت تخت را چطوری جارو بکشم؟..مریم با کیسه های خرید از راه رسیده…برایش میخوانم ..”جان مریم  چشماتو واکن ..منو نگاه کن..درومد خورشید…” ..چشمهایش میخندند…مانتویش را در میاورد و کمکم میکند که تخت را بیاورم وسط اتاق…بعد دراور..میز عسلی کوچک سه گوش..و تمام کتابهای زیر تخت و لوازم آرایش روی دراور هم جاخوش میکنند روی ملحفه ای که وسط هال پهن کرده ام.. لوازم التحریر ها را هم چیده ام روی کابینت آشپزخانه! ..تقصیر من نبود..جوهر خودکار نشتی کرده بود به ته جاقلمی چوبی..

هجوم  قمری های هراسان به پشت پنجره وادارم میکند جاروبرقی را خاموش کنم…باران نم نمی آغاز شده.. خورده نان هایی که دیروز پشت پنجره ریخته بودم تمام شده..توی پیشدستی خورده نان های تازه میاورم و پنجره را باز میکنم که بریزمشان روی لبه ی هره..جز یکی دوتا بقیه ی قمری ها و کفتر ها سراسیمه پرواز میکنند..میدانم جای دوری نمیروند..پرنده  های این آسمان با من و خرده نان ها و پنجره هایم آشنایند..

پرده ها را همانطور نمناک با کمک مریم میاویزم به پنجره ها…میگوید نمیخواهی پرده های جدید برای اتاقت تهیه کنی؟…نه..به همین ها عادت کرده ام..به همین ها که آفتاب ظهر تابستان را  برایم به رنگ غروب میکنند..به همین ها که قرمزند و تیره..و نور که ازشان رد میشود و به فرش زرشکی تیره ی اتاقم میافتد طرح های سنتی سفیدش براق میشود و جان میدهد برای ساعتها خیره شدن بهشان و فرو رفتن در فکر.. به همین ها عادت کرده ام..پرده های جدید شاید وقتی دیگر.. برای خانه ای دیگر…رو تختی قدیمی را میاندازم توی ماشین..با چند تکه پارچه ی دیگر…چای دم کشیده..

همانطور که با پد پاک کننده ی ارایش سیاهی باقیمانده ی ریمل که ریخته زیر چشمهایم را پاک میکنم یک تکه شیرینی را جویده ونجویده با چای ای که با آب سرد ولرمش کرده ام به زور قورت میدهم و پایین مقنعه را روی سینه ام جمع میکنم و دولا میشوم روی روشویی که آب در دهانم بچرخانم که خورده شیرینی ها گوشه کنار دندانهایم نمانند…همانطور که وقت ریختن مایع نرم کننده توی ماشین را به مریم میگویم چشمم را میچرخانم به ساعت ..وای..دیرم شد..کوله را میاندازم روی شانه و پله ها را میدوم به سمت پایین..کسی مدام میگوید تیراژه تیراژه…صدا از آیفون است..چترت را جا گذاشتی..این نم نم باران که چتر نمیخواهد …اقای راننده ی آژانس دارد شیشه ی ماشینش که سر کوچه پارک شده را با دستمال تمیز میکند..خانم چقدر دیر کردی! بخاری را روشن کنم؟..بخاری؟!..نه آقا، شما خودت را خوب بپوشان که تا میدان نیلوفر باید سوز سرما را از شیشه هایی که تا نیمه باز است تحمل کنی..البته توی دلم این را میگویم!

کلاس تمام شده..چشمم میافتد به شلوارم..با شلوار لی توی خانه ای  آمده ام بیرون…ای خدا بگم چکارت نکند مریم که  وقتی دیرم شده آنقدر عینهو قمری کنار گوشم بق بقو میکنی که  دست چپم را  هم از پای راستم تشخیص ندهم! .. نان باگت و هویج و یک دسته جعفری و  پیازچه و کلم سفید..کنار خیابان  با کیسه ی خرید ها ایستاده ام که ماشینی بوق میزند..میروم کمی آن طرف تر…دنده عقب میگیرد…نگاه میکنم…استادم است…بیا تا یک جایی برسانمت …یادم میافتد به اولین باری که دیدمش..سال ۸۵…چقدر موهایش سیاه تر بود و اندامش روی فرم تر…چقدر پیر شده..یک جایی توی سرم یا شاید سینه ام غر غر میکند..پیر یعنی چه؟.. مرد تغییر کرده است… فقط همین..دستم میرود به سمت  موهایم که تازه مجعدشان کرده ام….یک دسته ی تابدارشان از مقنعه ام بیرون افتاده…لابد تضاد خنده داری هم با چروک های تازه نقش شده ی زیر چشمهایم دارند….میگذارمشان زیر مقنعه..

رسیده ایم به سیدخندان…کتابی از داشبرد بیرون میاورد ..وقت کردی بخوانش…رویم نشده بود بگویم بخاری را خاموش کنید…رویم نشده بود شیشه ی پنجره را پایین بیاورم..لابد رویم هم نخواهد شد بگویم حوصله ی کتاب خواندن ندارم…باشه چشم…تشکر میکنم و پیاده میشوم…از کنار داروخانه رد میشوم…میخواهم زنگ بزنم به مریم که بپرسم اگر ویتامینم را یادش رفته بگیرد خودم از همینجا بگیرم..هه!..گوشی ام نیست!..شاید سرکلاس جا گذاشته ام.. شاید که نه..حتما!..دقیقا یادم است موقعی که میخواستم فرم آموزشگاه را پر کنم گوشی را گذاشتم روی میز که از توی کیفم خودکار در بیاورم.. حتی خوب یادم است کجای میز گذاشتمش…و البته حالا خوب یادم است که دیگر برنداشتمش!..

میرسم به خانه..از توی خیابان پرده ها را میبینم که مریم جمعشان کرده..یا خدا..حتما پرده های نمدارم چروک شده اند..فدای سرش…زنگ میزنم..میدانم حالا حالاها باز نخواهد کرد..مهمان باشی و صاحبخانه نباشد و در را به روی غریبه بگشایی؟!…زنگ ریتمیک میزنم..به همان ریتم آشنایی که میدانم به شک خواهد افتاد که  پشت در شاید به جای گرگ قصه ها  مادر شنگول و منگول و حبه ی انگور ایستاده باشد با کوله پشتی و کیسه ی خرید در دست..زیاد طول نمیکشد که میبینم یواشکی سرش را از پنجره بیرون میاورد..با تعجب من را نگاه میکند که دستهایم را عین بزبز قندی ها! مشت شده جفتشان کرده ام روی سینه و با قیافه ای مظلوم  گردنم را کج کرده ام و نگاهش میکنم!

ظرف ها را شسته…هاله ی پارچه ها را هم به موقعش ریخته توی ماشین… زنگ میزنم به ۱۱۸ شماره ی آموزشگاه را میگیرم…منشی خیالم را راحت میکند که گوشی من توی کشوی میزش است و جایش امن و امان…مریم را صدا میزنم..با هم پارچه ها را پهن میکنیم روی بند رخت…هویج ها را مکعبی خورد میکنم و کلم را رشته رشته ای..تا بلغور جو پخته شود میروم به بقیه ی  کارهای اتاق برسم…تخت را میاوریم کنار پنجره..با روتختی جدیدی که مال مادربزرگم بود و بعد تر ها عمه ام به من داد..دراور  را هم میگذاریم جای قبلی تخت..کمد چهار کشوی مخصوص لباسهای راحتی و حوله و جوراب ها هم کنارش..آینه ی اتاقم را که مدتهاست گذاشته ام کنار از روزنامه هایی که دورش پیچیده ام بیرون میاورم و میگذارم روی دراور…فرش اتاقم را جمع میکنم و لوله شده میگذارم زیر تخت..دیگر زیر تخت برای کتابها و یادداشتهایم جا نیست.. رو فرشی گلبهی رنگ را پهن میکنم کف اتاق…

دوش میگیرم..فر موقت موهایم کم کم دارد جایش را به همان حالت صاف و لخت همیشگی میدهد..صاف و بی حالت مثل موهای پدرم.. لخت و رها مثل موهای مادرم..بقیه ی کارهای آشپزخانه و سر زدن به قابلمه ی روی گاز را سپرده ام به مریم..حالا وقتش است که پیراهن گلدار بپوشم و موهایم را بالای سرم جمع کنم و بنشینم وسط اتاق..روی روفرشی ..بین کتابها و یادداشت ها..دفتر ها و کاغذ های آ-چهار..هر تکه شان بویی از روزهای گذشته ام را دارند…بوی روزهای غمگین بهار سال گذشته.. فروردینی که از مرورش بیزارم…بوی انکار تابستان…مرداد و  حرارت حس های ناشناخته..بوی معجزه ی پاییز و مهربانی مهرش…و بوی زمستان.. زمستانی که هر چقدر تلخ شروع شد اما پایانش آنقدر شیرین بود که دوست نداشتم سال به آخر برسد..

یادداشت ها را یکی یکی از بین کتابها بیرون میاورم.. دفتر خاطراتم را ورق میزنم…تقویمم را باز میکنم..لیست خرید ها…قبض ها… یاداوری کارهای روزمره…کاغذها را دسته بندی میکنم و با گیره های رنگی به هم وصل…  گیره ی آبی برای طراحی ها..گیره ی سبز برای یادداشتهای درسی:”برای پیدا کردن بزرگی ایکس از معادله ی ۳ـ۲۷ استفاده میکنیم ..”..  گیره ی بنفش برای نت هایی که از کتابها برداشته ام: “جایی هست که جز تو هیچ کس نمیتواند آن را پر کند (چهار اثر از فلورانس شین)…گیره ی قرمز برای چیزهایی که گاهی برای دل خودم نوشته ام، شاید هم برای دل دیگری!: “تو که جاودانه ای…برایت شعر میگویم… که خودم فراموش نشوم”….گیره ی مشکی برای حساب کتابهای مالی: “واریز یک میلیون و چهارصد به حساب ندا ۱۷ فروردین..مانده حساب ..” …و گیره ی سفید..چکنویس ها..امان از این چکنویس ها..

قوزک پایم روی موکت اتاق درد گرفته..مریم در میزند…با هم  نارنگی های سردخانه ای خوش آب و رنگ بدمزه پوست میگیریم و عکس های آتلیه ی کسری را میبینیم…به ابروهای من میخندیم و البته طراحی لباس خاصی که به تن داشتم..یک دختر با لباس های دوره ی قاجار با جلیقه و دامن پلیسه دار و شلوار و ابروهای پیوسته.چقدر اصرار داشت ابروهایم به سبک دوران نوجوانی ام پر باشد و پیوندی ..چقدر طول کشید تا کارهای اتلیه اش که هی از آخر این ماه به اول آن ماه به تعویق میافتاد ردیف شود..و چقدر غر غر شنیدم توی آن حدود یک سال به خاطر ابروهایم..ابروهای کمانی و پیوندی آن هم در دوره ای که همه ی ابروها  صاف و سربالا اند و تیز.. مریم آهنگ میگذارد…سیاوش میخواند..”حادثه ی عزیز من ..تنها تو موندنی شدی ..” …یاد شباهت ظاهری فوق العاده اش با مستر بی میافتم..صدایشان هم شبیه است؟چرا هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم؟…تولدش همین روزها باید باشد..تولدش؟..صبر کن ببینم..امروز چه روزی است؟ وای ..اول اردیبهشت…روز تولدش…چطور یادم رفته بود؟..من که توی این ۱۵ سال توی لیست خرید های عیدم یادم بود که هدیه ی تولدش را هم بگنجانم..آخه چطور امروز را یادم رفته بود؟..

موبایلم کو؟..جا مانده..شماره ی مستر بی را هم که حفظ نیستم..کاری ندارد که.. شماره اش را از مامان میگیرم..شماره ی مامان چند بود؟…خب این را هم حفظ نشده ام هنوز..موبایل که آمد حافظه ی من خداحافظی کرد و رفت!  …هنوز شماره ی اداره ی بابا یادم مانده..با اینکه ۱۰ سال از بازنشستگی اش و اخرین روزهایی که در آن اداره بود گذشته..هنوز شماره ی شرکت مامان و داخلی ای که من را وصل میکرد به اتاقش یادم مانده.. چه  لذتی داشت وقتی که زنگ میزدم و  میگفتم با آقا یا خانم فلانی کار دارم و اپراتور میپرسید شما؟ و من با صدای زیر و کودکانه و غبغب باد کرده میگفتم “دخترشون هستم”!…اما حالا  شماره موبایل هایشان را حفظ نیستم..حتی شماره ی خانه ی مامان…یا دفتر بابا که بعد از بازنشستگی رفت آنجا….هه…حتی شماره ی خانه مان را هم حفظ نیستم..این دیگر آخرش است…اینها شماره هایی نیست که توی دفتر تلفن بنویسم…آنجا برای یادداشت کردن شماره هایی است که زیاد باهاشان سر و کار ندارم و بیخودی لیست فون بوک موبایلم را سنگین میکنند..مثل شماره ی فلان شرکت خدماتی یا شماره ی بهمان فامیل دور..خب..این هم از تولد مستر بی..نه زنگی در کار است و نه حتی اس ام اسی ! ..در حال حاضر فقط میتوانم ادکلنش را کادو کنم ..همین.

بوی سوپ توی خانه پیچیده… هر چه کاغذ و دفتر و کتاب است را همانطور وسط اتاق میگذارم و توی خانه چرخ میزنم… چه بوی خوبی دارد رخت های روی بند رخت…در حمام باز است و یک عالمه دستمال گرد گیری کثیف ولو شده روی زمینش!  از پنجره ی حمام باد سردی میاید….چقدر سرد شده هوا…شاید دوباره شوفاژخانه را روشن کنند..یادم باشد گلدان ها را از روی رادیاتورها بردارم… جای قبلی شان هم که با یک عالمه شیشه آبغوره ای که مادر دوستم و دوست پدرم و بقیه داده اند پر شده..  پس گلدان ها را کجا بگذارمشان؟ لابد روی سرم!  مریم  توی پذیرایی نشسته و  هدفون گذاشته و با لپ تاپ من سرگرم گوش دادن و دانلود آهنگ است و با ام پی تری پلیرش هم همزمان  مشغول نمیدانم چه کاری …تلویزیون هم روشن است.. آن هم روی یک کانال پخش موسیقی! ..خب این دوستمان هم که  از دست رفت!… یک برگ کلم شسته شده از توی آبکش برمیدارم ..و دوباره راه میافتم به سمت اتاق..تندی کلم معده ام را میسوزاند..بیسکوییتی میجوم و  و دراز میکشم روی تخت..

چرتم پاره میشود..میایم به طبق عادت  بچرخم و از سمت راست تخت بیایم پایین که پایم محکم میخورد به شوفاژ!..هنوز به فرم جدید عادت نکرده ام…مریم با سینی چای ایستاده جلوی در..میخندد و میاید کنارم روی تخت مینشیند..میپرسم زیر سینی تمیز است؟…میگوید بعععلهههه! …میروم کنار پنجره..هوا تاریک است..پرده ها هنوز جمع شده است و شهر تاریک شب با سوسوی چراغ های بیشمار مغازه ها و ماشین ها .. دسته ی کاغذ های چکنویس را برمیدارم و مینشینم  روی زمین…

پستهای نیمه تمام…یادداشت های نیمه کاره…برنامه ریزی هایی که از همان “ب” بسم ا..شان میدانستم هیچ وقت اجرا نخواهند شد..تیترهایی که نوشته ام بدون هیچ متنی فقط با یک تاریخ کنارشان..متنهای بی عنوانی که نه سر دارند و نه ته…انگار که رهگذری با خودش شعری زمزمه کرده باشد و از کنارت رد شده باشد و فقط یک بیت از زمزمه اش را شنیده باشی…درد و دل یک دختر وسط های فکر های نیمه شبانه اش که ناتمام مانده با هق هق هایش…خاطره ای که نیمه کاره تعریف شده و بعدش گوینده زل زده به نقش های سنتی سفید روی قالی زرشکی تیره.. یک جاهایی هم رد جوهر روان نویس و خیسی ته لیوان چای که با بیحوصلگی سر کشیده شده و باقیمانده اش شده چند خط نوشته که دایره ای از کلمات ناخوانا مثل مهری رویشان حک شده…گاهی هم اس ام اسی نیمه کاره که نمیدانی چه کسی برایت فرستاده بوده  و  اینباکست پر بوده و نصفه نیمه برایت آمده بوده و یادداشتش کردی که بعد پاکش کنی که بقیه اش هم بیاید و بقیه اش هیچ وقت نیامده..و البته خط خطی ها و نقاشی هایی که وقت تلفنی حرف زدن  روی کاغذ دم دستت  بی هدف کشیده ای ..

همه ی اتاق عوض شده..  موکت طوسی رنگ.. رو تختی کرم و قهوه ای… روبالشی های خردلی..جای میز تلویزیون و تخت و دراور  کتابخانه و کمدها و غیره عوض شده ..کاغذ ها را دسته کرده ام روی عسلی سه گوش..کتابها را چیده ام توی کتابخانه…لوازم آرایش را هم این بار گذاشته ام توی کشو…هیچ چیزی نیست جز لپ تاپ و  و سیم های بی شمار..سیم مودم…سیم شارژر لپ تاپ…سیم ام پی تری پلیر…سیم تلویزیون کوچک سیاه رنگ…سیم تلفنی که همیشه خدا قطعش میکنم…سیم هیتر برقی…سیم سه راهی برق…سیم هدفون که همیشه یک سرش وصل است به یک چیزی…سیم سشوار….فقط پرده ها همانند که بودند و ساعت دیواری همانجاست که همیشه بود…

بوی تمیزی اتاق و شیشه شور و ملحفه های اتو شده و چای زنجبیلی هوایی ام میکند..به گوش دادن آهنگ تازه…به نوشتن ..به سالاد ماکارونی درست کردن ..به زنگ زدن به یک دوست جدید…به ورق زدن آلبوم های قدیمی…دوباره چکنویس هایم را مرور میکنم… یادداشت های روزمره روزهای گذشته…فلان تاتر که ندیدمش و بعد دیگر اجرا نشد…تهیه ی لباس برای فلان مهمانی که آن روزها برایم مهم بود و حالا نه دیگر یادم است که چطور گذشت و نه از آدمهایش خبر دارم.. پست هایی که یادداشت کرده بودم که بنویسمشان.. “دوشیزه ی روز، لکاته ی شب”… “آه و آینه”…”ما پنج نفر”…”یوزپلنگ و ماه”…این آخری را خرداد ۹۰ میخواستم بنویسم..دیگر نه “ماه” آن ماه ای است که بود نه یوزپلنگ آن “یوزپلنگ”.. و نه من دیگر آن “من”..

ساعت  ۹شب شده..کیسه سبز رنگ بزرگ را میاورم ..توده ی دستمال گردگیری های توی حمام و روزنامه باطله های خیس را میریزم تویش…پوست هویج ها و ساقه ی جعفری ها را هم…تکه کاغذ هایی که پاره کرده و روی هم تلنبارشان کرده ام را هم…کیسه سطل زباله ی توی سرویس بهداشتی را هم گره میزنم میگذارم توی کیسه سبز رنگ.. بطری خالی مایع ضدعفونی کننده میرود کنار بقیه ی بازیافتی ها..و  می ماند سطل اتاقم..موقع گره زدن کیسه اش چشمم میافتد به انبوه دستمال کاغذی های مچاله شده با رد سیاه ریمل…

ساعت ۹ صبح که بیدار شده بودم به روی خودم نیاورده بودم که تازه ساعت ۸ صبح چشمهایم گرم شده بود و خودم را مچاله کرده بودم زیر پتوی مسافرتی ..به روی خودم نیاورده بودم که یک ربع قبل از مچاله شدن اس ام اس داده بودم  به مریم که به فلانی بگو قرار امروز کنسل است و  خودت هم ظهر بیا اینجا سر راهت هم ابمیوه و کنسرو بگیر. شاید کلاس بعد از ظهرم را هم نروم.اگر اس ام اس دادی و جواب ندادم نگران نشو.میخواهم بخوابم.. و آخرین فین را هم توی دستمال کاغذی کرده بودم و از همان دور پرتش کرده بودم سمت سطل و بعد رویم را کرده بودم به دیوار و بالش را هم روی سرم که بخوابم..که خوابیدم  و یک ساعت بعدش چشم هایم را باز کرده بودم و ساعت ۹ صبح بود و کش و قوسی داده بودم به خودم و بعد پرده ها را زده بودم کنار و بوی دوده و گرد و خاک خورده بود به مشامم..

گادفادر امشب نمی آید..مریم روی مبل های پذیرایی خوابش برده…و من توی اتاقم نشسته ام و دنبال معنای واژه ی اردیبهشت توی کتاب لغت میگردم; “بهترین راستی و پاکی”..پرده ها کاملا صاف شده اند روی پنجره و حالا بوی نرم کننده ی لباس میدهند.. رنگ  نوری که مینشیند روی اتاق عوض شده..من نشسته ام روی تختم با روتختی تازه…و بوی بهشت میاید..بوی اردیبهشت…و در واپسین روزهای بیست و هشت سالگی ام، سال “من” شروع شده…

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com