اگر در همان ۲۰ سالگی کمی بیشتر از آن چیزی که سرکوب شده بودم، سرکوب میشدم، شک ندارم که خودم را به آتش میکشیدم؛ و میسوختم طوری که بسوزد همه آن تبعیضهایی که سالها بر من تحمیل شده.
من هم میتوانستم دختر آبی باشم. نه اینکه فقط جمله کلیشهای که هرکس ممکن است بر زبان بیاورد را داخل یک گیومه بگذارم که تاکیدی هم بر آن شده باشد و تکرارش کنم. نه، من واقعا میتوانستم دختر آبی باشم.
اگر طرفداری از تیم استقلال را سالها پیش کنار نگذاشته بودم، اگر هیجاناتی که نسبت به فوتبال داشتم در خانواده بهایی مییافت و حتی اگر بعدها به پیروی از پدر به سمت یوگا و کوهنوردی نمیرفتم، میتوانستم امروز دختر آبی باشم.
اگر امروز در ۳۳ سالگی هم نه، که به واسطه تلاش برای رفتن به سمت خط شیرین تعادل و ساختن چهرهای «معقول» از خودم در جامعه امکان بروز رفتارهای تند را از خودم گرفتهام، حتما در ۲۰ سالگی میتوانستم برای نداشتن مجوز دیدن بازی تیم محبوبم در استادیوم خودم را به آتش بکشم.
«تو افراطی هستی». این جملهای است که حتی بعد از همه آن تلاشها برای رسیدن به تعادل و حتی بعد از ازدواج و بچهدار شدن که در جامعه ما از مظاهر “عاقلبودن” است، راجع به خودم شنیدهام.
اگر من همان مریم ۲۰ ساله در نظر بگیرم که به نظرش ازدواج کار افراد ضعیف بود، کسانی بچهدار میشدند که کاری جز شستن کهنه بچهشان بلد نبودند، و از قضا طرفدار تیم استقلال هم بودم، در این روزهای سخت و پرالتهاب که گرما هم به همه فجایعش دامن میزند، خودم را نمیسوزاندم؟ شک ندارم که میکردم. من خوب مریم ۲۰ ساله را میشناسم.
تا ۱۶ سالگی خیلی از شبها، قبل از خواب آرزو میکردم که فردا صبح دیگر پسر شده باشم! یادم است که بعضی شبها که این آرزو را با گریه میگفتم، به سقف خیره میشدم و خدایی که فقط آن بالا است را نگاه میکردم و میگفتم «اگر صدای من را میشنوی، فردا صبح من پسر از خواب بیدار شوم. مگر نه اینکه برای تو کاری ندارد؟ که ماه را نصف میکنی و پرندههای لهیده را به روز اول برمیگردانی؟ پسر کردن من از همه آنها آسانتر است».
دریغ، هیچ روزی پسر از خواب بیدار نشدم. آن روزها هم میدانستم چرا میخواهم پسر باشم. امروز شاید از دور، راحتتر تفسیرش کنم، شاید هم اعتراف باشد نمیدانم.
مثلا یکی از بارها وقتی ۱۰ سالم بود، دلم میخواست با پسران کوچه فوتبال بازی کنم. من را در بازیشان راه ندادند. آن شب خواستم فردا پسر باشم. فردایش یکی از پسرها گفت مریم را هم بازی دهیم. خوشحال بودم. ولی نمیدانستم برنامهشان گرفتن زیرپایی و خندیدن به من و تلاش در اثبات اینکه من نفر دوم هستم، است.
همیشه موهایم را کوتاه نگه میداشتم. در آن روزها اسم مریم بسامد زیادی داشت. من به «مریم مو کوتاهه» معروف بودم. تیشرتهای از پسرهای فامیل رسیده را میپوشیدم و با وجود نفرتی که از شلوار داشتم، از خریدنش امتناع نمیکردم. میخواستم که در جمعشان پذیرفته شوم. در جمع آن «بهترینها».
به سنی رسیده بودم که دیگر نه با موی کوتاه میشد جنسیتم را پنهان کنم و نه با لباسهای گشاد. اینجا بود که در ۱۴ سالگی مجبور شدم برای خرید مانتو با خانوادهام به بازار بروم. مانتوی قهوهای خفاشی. خوب به خاطر دارم که عجب لباس بیخودی بود. دکمههای قرمز و اپلهای بزرگش حالم را بد میکرد. عید بود که خریدمش. بعد از عید در کلاس برای یکی از همکلاسیهایم که اسمش را هرگز فراموش نمیکنم، نیلوفر، با حالتی بین ناراحتی و هیجان گفتم که مانتو اولی شدهام. چشمهایش گرد شد و سبیلهای پرپشتش به لرزه در آمد. پرسید که تا قبل از آن چه میکردهام؟! توضیح دادم که هیچ همینطور عادی «مثل پسرها»، که عادیبودن از نظرم آن بود، بیرون میرفتهام. زنگ تفریح بعدی، در دفتر ناظم مدرسه بودم.
یکی دیگر از بارهایی که آرزو کردم پسر باشم، سال دوم دبیرستان بود. موهایم را در سلمانی مردانهای صبح زود حدود ۶، طوری که هنوز مشتریها نیامده باشند کوتاه کردم و به مدرسه رفتم. آنقدر از این اتفاق هیجانزده بودم که برای هرکسی که از راه میرسید تعریف میکردم. هیچ وقت دهنم چفت و بست نداشته است. زنگ تفریح تمام شد. بر خلاف همیشه صف بستیم و مدیر آمد پای میکروفن. این یعنی اتفاق مهمی قرار است بیفتد. کمی صحبتهای معمول و صلوات و آموزش ادب، که رسید به نقش «زن در جامعه» و بعد شروع کرد نقد رفتارهای پسرانه. کم کم از حرفهایش دهانم تلخ شد. جایی که صدایش را بلند کرد و فریاد زد «هرکس که میخواهد موهایش را پسرانه بزند، و این رفتار کثیف را در مدرسه تبلیغ کند، باید از اینجا برود»، تلخی دهانم تا معدهام رسید و به سوزشی تبدیل شد. آن شب هم که خوابیدم آرزو کردم صبح پسر باشم، و اول به مدرسهام بروم، تفی در صورتش بیندازم و بعد برای ثبتنام راهی مدرسه جدید شوم.
آن خاطره یا آرزو یا هر اسم دیگری برایش فرقی نمیکند، رییسجمهور شدن را میگویم. هنوز هم همراهم است. سال ۷۶ شروع شد. آن زمانی که اصلاحات میخواست وارد زندگیهایمان شود. من کلاس پنجم دبستان بودم. میشنیدم که همه جا راجع به او صحبت میکنند. «اویی» که قرار است زندگی ما را عوض کند. شنیده بودم حتی اگر که او بیاید «زنها با مینیژوپ» به خیابانها خواهند رفت. او قرار بود چهها بکند. من در همان لحظه احساس کردم میخواهم چون اویی باشم. تصمیمم را با همه به اشتراک میگذاشتم. همه میخندیدند. اغراق نمیکنم همه بدون استثنا میخندیدند. پدر از سر محبت میخندید و انشاالله میگفت، همکلاسیها از سر حسادت میخندیدند، گویی همان موقع داشتند رایهای مرا میشمردند و معلم از سر ناامیدی که مگر درسهایت را نمیخوانی؟
من میدانستم رجل سیاسی محسوب نمیشوم، ولی در دل میگفتم خوب من اولین زنش میشوم. بالاخره یک اولینی وجود دارد و در جواب پدر، آیندهای را برایش به تصویر میکشیدم که دیگر زنها میتوانند رئیسجمهور شوند. تاکید کردم راجع به حالا، حالای سال ۷۶ صحبت نمیکنم. از موقعی میگویم که حداقل ۳۰ ساله باشم. آن زمان سیسالهها برایم بزرگ بودند.
آن شبها، آن اندک شبهای امید، دیگر آرزو نکردم که پسر باشم. شنیده بودم قرار است چیزی تغییر کند. چیزی که نمیدانستم چیست. فقط از ته قلبم میخواستم تغییرش برای من هم خوب باشد. آن شبها زیاد دوامی نیاورد.
بگذریم. گفتم دختر آبی میتوانستم باشم. از روزی که خداداد عزیزی گل به یاد ماندنیاش را به استرالیا زد، عاشق فوتبال شدم. آن روز تصمیم گرفتم وارد تیم فوتبال زنان شوم. مثل همیشه این زبان لق آن آرزو را برای دیگران بازگو کرد. و نتیجهاش، پر واضح که چه بود. تصمیم گرفتم ثابت کنم هر آن چیزی که بخواهم به آن خواهم رسید.
شدم طرفدار فوتبال. به واسطه علاقه بیشترم به هواداران استقلالی اطرافم، این تیم را انتخاب کردم. اسامی بازیکنان را حفظ میکردم. هیچ بازیای از این تیم را از دست نمیدادم. به خاطر دارم یک بازی حساس بود بین استقلال و پرسپولیس. من آزمون ریاضی داشتم. خانوادهام قاعدتا ریاضی را با فوتبال تعویض نکردند.
از آن بازی فقط نتیجهاش را فهمیدم. استقلال برده بود. از آزمون به خانه مادربزرگم رفتیم. پسرداییام آنجا بود که از قضا استقلال تیم محبوب او نیز بود. در را که باز کرد فریاد زدم، از سر شوق، با تمام وجود بغلش کردم و گفتم «ما بردیم».
برایم برد آبیها برد من هم بود. بعد از اون بازی بود که از پدرم خواستم مرا به آزادی ببرد. امتناع کرد. از برادرم خواستم، قبول نکرد. از همان پسردایی خواستم، دستی از روی نوازش به سرم کشید. مانده بودم چه کنم. از دوستانی که در کوچه با آنها بازی میکردم خواستم. یکی گفت با من بیا. فقط لباس پسرانه بپوش.
آخ از آن دهان لق. مامان خبردار شد. چون قبل از او خواهر خبر داشت. تنبیه شدم. از تهدیدها گفتند و از شانسی که آوردهام که این خطر را از سر گذراندم. تاکید شدم، «هرگز از این حماقتها نکنم».
از بعد از دبیرستان کمتر بازیها را تعقیب کردم، انگار با بزرگشدن و فهمیدن اینکه تو نهایتا یک محرومی، علاقهام به فوتبال هم داشت از بین میرفت. من دیگر آرزو نمیکردم پسر باشم، من میخواستم به استادیوم بروم و دختر بمانم. علاقه به فوتبال تتمهاش به همان ۲۰ سالگی رسید. آن ۲۰ سالگیای که دیگر اصلاحات هم رفته بود و من با همه استادیوم نرفتنها، رییسجمهورنشدنها و جنس دوم ماندنها، ادامه میدادم. ادامهای که خشم در آن کم نبود.
اگر در همان ۲۰ سالگی، وضعیت به وحشتناکی امروز بود، اگر من شانس تجربه نوجوانی را در دوران اصلاحات نداشتم، اگر کمی بیشتر از آن چیزی که سرکوب شده بودم، سرکوب میشدم، من در حوالی شهریوری گرم، که حالت از هرچه لباس اضافی بر تنت است به هم میخورد، که هنوز همجنسانت در ۹ سالگی عقد میشوند، که هیچ چشماندازی نداری، و تازه عصبانی هستی از هر آنچه که تو را با آرزوی پسر شدن میخوابانده، شک ندارم که خودم را به آتش میکشیدم. و میسوختم طوری که بسوزد همه آن تبعیضهایی که سالها بر من تحمیل شده.
من واقعا میتوانستم دختر آبی باشم.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.