احمدی نژاد آمده توی خانه مان. دنبال جعبه کاغذها می گردند خودش و اطرافیانش. خانه شلوغ است و رییس جمهور حسابی دستپاچه. می خواهد فوری کاغذها را پیدا کنند و بروند. می  چرخد این سو و آن سو. خانه را هیچ وقت این شکلی ندیده ام. انگار دیوارهایش بلندتر شده اند. پله دارد، پله هایی که به حیاط می رسند. و عجیب است. همه چیز عجیب است.

همه شان کت و شلوار تیره به تن دارند. پیراهن رییس جمهور سفید است مثل برف. تلفن می زنند و می گویند فرهاد تصادف کرده. دوست نویسنده ام. خواهرم مثل اینکه مادر فرهاد باشد می دود سمت در و گریه می کند. می خواهد برود بیمارستانی که فرهاد را به آنجا برده اند. من می روم سمت رییس جمهور تا بگویم تشریفش را ببرد بیرون و ما بتوانیم خانه را ترک کنیم. خواهرم رفته. من بهش تلفن می زنم. می گویم اسم بیمارستان را بگو. می گوید بیا بخش سی.سی.یو. می زنم زیر گریه. انقدر گریه می کنم که به هق هق می افتم. آخ فرهاد؛ جوان دوست داشتنی و بااستعداد. تو باید تصادف کنی و بروی توی سی.سی.یو، آن وقت این رییس جمهور بی خاصیت همینطور توی خانه ما جولان بدهد؟ به خودم تشر می زنم: چه ربطی دارد؟ مگر احمدی نژاد باعث شده فرهاد تصادف کند؟

می روم سمت او. می گویم زودتر بروید . باید بروم بیمارستان. بدون اینکه نگاهم کند سرک می کشد توی اتاقی که کارمندانش توی آن می پلکند. می گوید : بریم.

تصویر چشم هایش تصویر کت و شلوار تیره اش با آن پیراهن سفید و کفش های تمیز توی ذهن من با تصویر یک مرغ قهوه ای متمایل به سیاه یکی می شود که ده ثانیه ای از توی تخم بیرون آمده و کنار برکه ای گندیده و متروک و خلوت و بی رهگذر دانه می چیند. کلی پولش را داده ام اما نمی خواهم با خودم ببرمش. ازش می ترسم. لرزش دستانم با تماشای او زیاد می شود. بوی مرغ دلم را آشوب می کند. بوی پرهایش. از طرز راه رفتنش بدم می آید چندشم می شود می ترسم. آرام راه می رود و همین که حس می کند می روم سمت او قدم هایش را تند می کند و بعد می دود. این طرز دویدنش هراسی هولناک به دلم می ریزد. از مار و ببر اینهمه نمی ترسم که از صدای بال زدن های مرغ وحشت دارم. از طرز حرکت دادن سرش با آن گردن نازک که از پرهای کم پشت پر شده.

دلم آشوب است. از فرهاد بی خبرم. از رییس جمهور هم. توی یک خانه تاریک که انگار خانه ماست پدرم را می بینم. توی تاریکی حتی لبخندش را حس می کنم، نفسم بالا می آید بالاخره. دستهایم کمی گرم می شوند. مثل اینکه یک راه طولانی را پیاده گز کرده باشم زیر باران و برف و باد و بوران و حالا رسیده باشم به زندگی بدون کابوس. پدرم می رود برایم چای بیاورد. و من همانجا روی صندلی قهوه ای توی هال به خواب می روم.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com