این متن تلاشی ست برای فهمِ رابطه‌ی زنان با مبارزات طبقاتی و قدرت در عقلِ مردِ نهفته در سوژه‌ی کمونیست. دقتی ژرف «باید» در عملکردهای قدرت در سطحِ زبانی و ایدئولوژی که همان‌قدر متناقض‌نما هستند که از گفتمان اختلاف جنسیتی در حالِ طفره رفتن‌. عملکردهایی که برخلافِ ادعای سهمگینانه‌شان برای برابری، همواره در حالِ بازتولیدِ قدرت مردان بر، برتری آنان نسبت به، تفاوت‌شان با و کنترل ضروری-شان بر زنان بوده است. دست‌نوشته‌ی پیشِ رو که از متنی خطابی و جدلی بسوی متنی تحلیلی در آمد و شد است، بر زنانه بودن/شدنِ مبارزاتِ طبقاتی تأکید دارد. از آن‌رو که سلبِ مالکیت از زمین‌ها و انباشتِ اولیه‌ بی سلبِ مالکیت از بدن‌ها و در این بین سلبِ مالکیت از بدنِ زن بویژه و بالاخص، امکانِ تحقق نداشته است. بدنی که می‌توان ادعا کرد، زیربنای اقتصادسیاسیِ بورژوازی ست. در ادامه به این ادعا بازخواهیم گشت.
آن‌ها آن‌قدر به خدای‌شان مشغول بودند که از خویش جا مانده و از یاد برده بودند که خود خداوندشان را آفریده‌اند. ابلیس بر آن‌ها ظاهر گشت تا به یادشان بیندازد آنچه را که فراموش کرده بودند. مرد سر باز ‌زد. زن به یاد آورد و سرپیچید. پس از او شاید مرد با خویش گفته باشد که آیا من از زن کمترم؟ پس گندم را از زن گرفته باشد و به دهان گذاشته باشد و هر دو به زمینِ آفرینش فرود آمده باشند. مرد یحتمل احساسِ شکست کرده‌است. پس به دادخواهی از خدا برخاسته است و این چنین زن، گناهِ نخستین نام گرفته‌است و مرد-خدا صاحب زمین‌ها و آسمان‌ها. او چنین گفته است: «در آغاز هیچ نبود. تنها کلمه (ایده) بود و آن کلمه (ایده) خدا-مرد بود» و «خداوند ابتدا انسان (آدم)، «او» (مرد) و نه» آن‌ها» را آفرید.۱»
ما چنین می‌گوییم: در آغاز بدن‌ها و ایده‌ها بود. خدای ابراهیم آن‌ها را بر نتابید پس روایت‌های آنان را شکست و روایتِ خویش را برساخت.
چنین است که ما برآنیم تا خویش را به یاد آوریم و از این رو به زن رجوع می‌کنیم. هموکه به نوشتن نمی‌آید. از این رو ناسزایی ست بر هیبتِ تماما زبان شده‌ی شما و به یادمان بیندازیم آن‌چه را از یاد برده‌ایم. مخاطبِ ما بویژه سوژه‌ی کمونیست است که همواره به وساطتِ نفی زن و سوژ‌ه‌زدایی نظام‌مند از او هستی اجتماعی خود را تعین می‌بخشد. سعی خواهیم کرد عقلِ مرد نهفته در پسِ شعارهای انسان‌محورش را برملا سازیم.

….
«بحث انقلاب در انسان، بی هیچ تناقضی، با زنان آغاز می‌شود.»

تا می‌گوییم: «زن»..
می‌گویید: «بگویید انسان».
اما در اخبار کارگری، اعتصابهای گاه و بی‌گاه، گزارشاتِ حقوق به تعویق افتاده، فراخوانِ تشکل‌ها و اعتراضهای‌تان کمترین نشانی از چهره و صدای زنان است. گو اینکه کارگرانِ شما، همواره «مرد» ‌اند.
تحلیل‌های اقتصادی و طبقاتی‌تان پر است از مردانِ کارگری که آنان نیز چون شما آموخته‌اند به زنانِ کارگر به چشمِ ضعیفه‌هایی بنگرند بی‌زبان که علاوه برچشم بستن به کارِ بازتولیدی آن‌ها در خانه، در تولید نیز ایشان را همواره اخته در میدان بخواهند. آن‌گاهی که از سراستیصال به ستمِ جنسیتی اشاره‌ای می‌کنید با تأکیدِ مسلمی‌ست در برائت از فمینیسم. آری رفقا! از زنان نیز گاهی بگویید اما مراقب باشید به دامنِ ناپاکِ فمینیسم نغلتید. کارگرانِ شما نیز آموخته‌اند تا هم‌چنان که زنانِ کارگر را ضعیف و ظریف می‌یابند از آن‌ها بخواهند کارهای زنانه بعهده بگیرند تا بتوانند به کارخانگی و بازتولیدی خود نیز بپردازند. از این جهت آن‌ها نیز تا هنگامی که زنان دوشادوشِ آنان از حقوقِ کارگری مبارزه می‌کنند، شیرزنان‌اند و آنگاه که برابری‌ دستمزدها و رتبه‌ها را خواستارند با اجماعی بین خویش و کارفرمای‌شان آن‌ها را سرجایشان می‌نشانند. بلی به خانه‌ها و آشپزخانه‌ها.
شما که خود را سوژه‌ی کمونیست می‌دانید و آشنا با تاریخ استبدادِ این جغرافیا، شما که همچون دانای کل بر فراز هر چه هست و نیست ایستاده‌اید تا از دهانِ به استثمار درآمده‌ی شما، کلمات به زبان بیایند، در برابرِ خشم و رنج‌های زنان در تاریخ سرتاسر زن ستیزانه‌اش نه آنقدرها قادر به دلجویی بوده‌اید و نه اندکی زبان به کام گرفتن. ما اینجاییم تا به شما گوش سپردن را بیاموزیم و بگوییم آن‌چه بیش از هر چیز نیازمندی آموختن-اید، «شنیدن» است و نیز به زنان بگوییم به سخن بیایند و سخن گفتن بیاموزند. شما همواره با دهانِ ربوده شده از ما، به لبخندِ تبعید شده‌مان انگِ سرخوشی، به تصویرهای خاکستری‌مان انگِ نمایش و ابتذال و به جنبش-های زنانه‌مان انگِ جنسیت‌زدگی و عقده‌گشایی زدید. همچون مذهبی که از آن روی برتابیده‌اید، زنان برای شما دو‌اند. یا فرشته‌های مقدس که تا آن زمان که گوش به فرمان شمایند، زنانی باهوش، فهیم و شیرزنان انقلابی‌اند و تا از شما سرکشی کنند متوسط‌هایی به دنبالِ جلب توجه، سلیته‌هایی عقده‌ای و غرغروهایی که افسارِ نق نقو باید بر دهان‌شان زد. و این‌گونه است که هراس یا نفرتِ خود را از زن، به جهان پرتاب می‌کنید.
اما آیا از زن گفتن جنسیت‌زدگی ست؟ آیا طرح مسئله‌ی زنان به تعویق انداختنِ مبارزات طبقاتی است؟ آیا ما اغلب چنان‌که می‌گویید مسئله‌مان برابرِی حقوقی و اقتصادی در بدست گرفتنِ قدرتِ برابر است تا در سرکوب با شما برابر شویم؟ درادامه و از خلالِ متن به این‌ها پاسخ خواهیم داد.
لازم است قبل از هر چیزی تدقیقی در دو مفهوم “زن” و “مرد” داشته باشیم.
تقلیلِ کثرتِ بدن‌ها و امیال به دو جنسِ مرد و زن با مختصاتِ بدنی منتسب به این دو (آلت تناسلی، رحم و..) شاید بزرگترین ستم علیه انسان بود. در این دوگانه‌ی تقلیل یافته است که جنسیت‌زدگی یا تبعیض جنسیتی امکانِ عینیت یافتگی می‌یابد. از این‌رو باید در نظر داشت که استعمالِ دو مفهوم زن و مرد بطور پیش فرض در نظر نیاوردنِ کثرتی‌ست که در این دو حل گشته است و از همین‌رو همواره پوشاننده‌ی ستمی-ست که بر جامعه‌ی رنگین کمانی و بطور کلی انسان‌ها در کثرتی که هستند، روا می‌شود. از این جهت پیشاپیش این فهم را در صورتبندی مفهومی ما در نظر داشته باشید که منظور از زن، بدنِ منتسب به زن است و منظور از مرد، بدنِ منتسب به مرد.
حال وقتی از «مسئله‌ی زن» حرف می‌زنیم، از چه حرف می‌زنیم؟
نقبی به ریشه‌ی استثمار انسان و کج و معوجیهای روابط انسانی ما را به «تقسیم کار» می‌رساند. به همان نقطه-ی آغاز تقسیم کار اجتماعی که مارکس و انگلس به آن اشاره کرده‌اند، یعنی تقسیم کار بین جنس‌ها. این تقسیم کار بین دو جنس متعاقبا مسئله‌ی «خانواده»، «ازدواج و اشکال آن»، «روابط جنسی»، «قاچاق، تجارت جنسی و معضلات کودکان» و معضلاتِ نظیر آن را پیش می‌کشد که مجموع اینها همان “مسئله‌ی زن» است. اما تقسیمِ کار اجتماعی را تنها در تناسب با سنت فلسفیِ ایدئالیسم که خود حاصلِ تقسیم کارِ «ذهنی و یدی» ست، باید فهمید. آن‌جا که یک‌باره ایده‌های از ماده جدا گشته بر فرازِ هر آن‌چه هست و نیست فرمان می‌رانند در حالی‌که یک قطعیتِ عمومی‌تر و فراگیرتر درباره‌ی اختلاف جنسیتی را پیش فرض گرفته‌اند.

آیا ما در نقدِ جنسیت‌زدگیِ شما، خود جنسیت‌زده وارد شده‌ایم؟

مفاهیم بخودی خود جنسیت زده، نژادپرستانه یا ناسیونالیستی نیستند. این شعورِ تحمیلیِ غالب است که به کالبدِ مفاهیم، نظام ارزشی و معنایی خود را می‌دمد. شعور جمعیِ غالب اما خود محصولِ مناسباتِ مادی و تولیدی حاکم است. هم‌چنانکه بازتولید کننده‌ی این مناسبات نیز هست. از این جهت تاکیدِ ما بر مرد بودنِ کارگر، نه تاکید بر جنسیت‌زدگی که شوریدن به ایدئالیسمِ نهفته در آن است. نقدی رادیکال به مردسالاریِ پنهان در پسِ شعارهای آزادی خواهانه‌اش. این نفهتگی چگونه عیان می‌شود؟ در لحظه‌ی خطر! در «آن» تهدید قدرتِ مردسالار و سرمایه‌سالارِ حاکم بر این مناسبات. در همان آنی که طرحِ مسئله‌ی زن، بیمِ تعویقِ مبارزاتِ طبقاتی را در دلِ مصلحان و نمایندگانِ آن می‌اندازد. اینک ما آمده‌ایم بگوییم که ایدئالیسم (عقلِ مذکر) مغزِ سرمایه است و برآنیم تا مغزِ آن را نشانه بگیریم.
احتمالا از ما خواهید خواست که فهمی از ایدئالیسم مورد نظر نیز بیاوریم. ما این مفهوم را با عقلِ مذکر یا عقلِ مرد که از کتابی‌ست به همین نام، هم‌معنا آورده‌ایم. از این جهت که پیشاپیش پرسشهایی از این‌دست که «کدام ایدئالیسم؟» را پاسخ داده باشیم. برای روشن‌تر کردنِ این فهم ابتدا طبقه‌بندی‌ای از دوگانه‌های حاکم و تثلیث یا واسطه‌ای که به مدد امرِ منفی برساخته می‌شود را با کمک از تابلوی آفرینش میکل آنژ و در ادامه با اشاراتی از کتابِ عقل مرد، بیان ‌می‌کنیم.

ذهن_روح: سلطان

عین_بدن: مطلق

تثلیث همان بدنِ فاقدِ مختصات: خدا

نظام تبیین کننده اش: مذهب

 

رهبر-شاه: سلطان

توده-خلق: مطلق

تثلیث همان توده-خلقِ فاقدِ مختصات: دولت

 

دولت: سلطان

ملت: مطلق

تثلیث همان ملتِ فاقدِ مختصات: قانون

نظام تبیین کننده اش: سیاست

 

مرد: سلطان

زن: مطلق

تثلیث همان زنِ فاقدِ مختصات: خانواده ی مقدس

 

بشر: سلطان

طبیعت: مطلق

تثلیث همان طبیعتِ فاقدِ مختصات: منابع

 

عقل: سلطان

میل: مطلق

تثلیث همان میلِ فاقدِ مختصات: سکسوالیته

نظام تبیین کننده اش: علم

 

کارفرما: سلطان

کارگر: مطلق

تثلیث همان کارگرِ فاقدِ مختصات: ارزش

نظام تبیین کننده اش: بازار

 

کار: سلطان

نیروی کار: مطلق

تثلیث همان نیروی کارِ فاقدِ مختصات: کالا

 

دوآلیته‌ همواره تضادِ بین ذهن و عین را با مقوله‌ی سومی (تثلیث) به وحدت می‌رساند. با یک کلِ استعلایی! در این نظامِ فکری همواره «ذهن»، سلطان است و «عین» مطلق. پس ذهن توانِ گذر از عین و دخل و تصرف در آن را داشته و در نهایت این ستیز را در «عین فاقد مختصات» به وحدت می‌رساند. این وحدت همواره به نفعِ ذهنِ سلطان است.

اما عقلِ مرد چه می‌گوید؟

استعاره‌ی مردانگی ریشه‌های عمیقی در عرضه‌ی آراء و آرمان‌های عقل در فلسفه‌ی غرب دارد. این استعاره عنصرِ سازنده‌ی نحوه‌ی تفکر ما درباره‌ی عقل بوده و آثار عمیقی بر شیوه‌ی تفکر ما درباره‌ی خودمان در مقام مرد یا زن داشته است. مردانگی عقل نه به جنس مربوط است و نه به جنسیت. موضوعِ واقعی آن نه مرد است و نه زن. بلکه مفاهیم و اصول است. این مردانگی محصولِ دخل و تاثیر نمادهاست. اگرچه فرق گذاشتن بین «جنس» و «جنسیت» برای فهم برخی تفاوتهای جنسی مفید بوده است اما سهمِ مؤثری هم در پوشاندن «نمادین» مردانه بودنِ عقل داشته است. در دوآلیته‌ی دکارتی، ذهن-سوژه بطورکلی از بدن-ابژه جدا ست و «عقل» مقوله‌ای‌ ست که جنسیت ندارد. یعنی هم برای زن و هم مرد یکی‌ست. اما این فلسفه تمایزهای موجود بین جنس بدنی و جنسیت را که جامعه ساخته است نادیده می‌گیرد و بر دخل و تصرف مردانگی و زنانگی به دست نمادها پرده می‌پوشد. در فلسفه‌‌ی غرب نقشِ عقل نه تنها در داوری به باورها، بلکه در سنجش شخصیت فرد نیز مهم است. عقل نه تنها جزء ذاتی معیارهای ما برای داوریِ حقیقت است، بلکه جزء اصلی شناخت ما از انسان نیز هست. این‌که انسان چیست؟ انسان خوب بودن چه شرایطی دارد؟ نسبت در سطحِ بین انسان در مقام داننده و سایر، شأن زندگی او چیست؟ این باور که اگر همه‌ی ذهن‌ها عقلانی باشند اساسا فرقی با هم ندارند، زیربنای بسیاری از ایدئالهای اخلاقی و سیاسی ست. اما مسئله این است که اعتماد ما به عقلی که جنسیت نمی‌شناسد چیزی جز خودفریبی نبوده است. موانع پرورشِ عقل برای زن به میزانِ زیادی حاصلِ این امر واقع است که ایدئالهای ما از عقل از نظر تاریخی مشتمل بر حذف جنس زن و طردِ او بوده است. «معرفت عقلانی» یکی از مهم‌ترین سلسله تعاریفی بوده است که فرهنگ غرب از خود در برابر طبیعت داشته است. این تعریف از نظر ما و از بسیاری جهات به معنای استحاله‌ی طبیعت به دستِ فرهنگ یا استعلا و گسست فرهنگ از طبیعت است. «معرفت یا دانش عقلانی» را استعلا، دگرگونی یا مهارنیروهای طبیعت دانستیم و زنانگی که در پیوندِ تنگاتنگی با طبیعت است را پیوسته یا چیزی پنداشتیم که معرفتِ عقلانی از آن برمی‌گذرد یا به سادگی آن را پشت سر می‌گذارد.»
این چنین است که تداومِ تاریخ به هر شکل و صورت و در هر حدی از استعلای سوژه‌ی اجتماع، متضمن نفی زن بوده است. از این جهت ما نقدمان را متوجه سوژه‌ی کمونیست می‌دانیم. سوژه‌ای که مدعی‌ست «انسان»، محورِ مبارزات و تفکراتِ اوست بی‌آنکه بداند یا بخواهد بداند که این انسانِ انتزاعی جز به مددِ نفی زن امکانِ تحققِ آن را حتی در تخیلِ خویش نداشته است.
اگرچه ما این مغز را نشان گرفته‌ایم اما به ما خواهند گفت شما با ایدئالیسم به نبرد با ایدئالیسم برخاسته‌اید. تو گویی که پیشاپیش این برتری (عقل مرد) را پذیرفته‌ایم. یا چنان به نظر می‌رسد که مشکلِ ما بر سرِ نظامِ ارزشی و معنویِ حاکم بر ماست. به گونه‌ای که اگر بینِ خودمان یا در ذهنِ فردی به توافقی برسرِ این ارزشگذاری‌ها دست یابیم، مسئله‌ی طبقات و دیگر اشکالِ ستم نیز فیصله می‌یابند و این آیا صدای خود سرمایه‌داری نیست که می‌گوید «هر چه هست در ذهن می‌گذرد» و با بازی با مفاهیم در ذهن، یک بورژوا می-تواند کارگر را دوست بدارد و یا یک کارگر می‌تواند معنای بردگیِ خود را دگرگون ساخته و با بورژا به مصالحه و دوستی برسد؟ هم‌چنانکه در ابتدای این بحث آوردیم ما این نظامِ ارزشی و معنایی را جدای از اقتصادسیاسی یا مناسباتِ عرضه و تقاضا، نظامِ بازار و بطور کلی مناسباتِ تولیدی و مادی ِ حاکم بر خود نمی-دانیم. برعکس ما می‌خواهیم بگوییم این شمایید که در هیئتِ سوژه‌ی کمونیستی به این عقلِ مردِ پنهان در خود و در مناسباتِ حاکم چشم پوشیده‌اید. یا دستکم آن‌چنان به آرمانِ خود، به سرمایه و ستیز با آن‌ مشغول بوده‌اید که از شنیدن‌ خویش جا مانده‌اید. آری «انسان هر چه بیشترخود را وقف خدا سازد، کمتر به خویش می‌پردازد».۲
بگذارید ادعا کنیم که عقلِ مرد نمی‌توانسته است جز در ستیز دوگانه‌های برساخته‌اش خود را معنا بخشد. این است که همواره به وساطتِ عنصری به نفعِ عقلِ مذکرش «شدن» و «تاسیس» را به تعلیق می‌انداخته است. به وساطتِ عناصری چون خدا، دولت، نماینده، رهبر و غیره.
چگونه می‌شود دشمنانِ پرطمطراقِ سرمایه، از همه به او دوست‌تر شوند؟ بگذارید از این تناقض در بنیادی-ترین تضادی که از آن سخن می‌رانیم نقاب برداریم.

تضاد «کار و سرمایه»:
سوژه‌ی کمونیستی می‌گوید: «تضاد کار و سرمایه»، تضادِ بنیادین ماست و برای رهایی بشر از هر شکلی از ستم باید بر سرِ مبارزات طبقاتی هم‌پیمان بمانیم. ما نیز چنین می‌گوییم و البته در این ادعا صادق‌تریم و صداقت‌مان حکم می‌راند تا بگوییم این تضاد، تضادی مردانه است.
«کار» در این تضاد کدام کار است؟ کار این ذاتِ مالکیتِ خصوصی همان کارِ مزدی‌ست. «در اقتصاد سیاسی، کار فقط به شکل فعالیت «مزدبگیری» ظاهر می‌شود.»۳
با این تعریف هر فعالیتِ بدونِ مزد از میدانِ نیروهای این ستیز به بیرون رانده می‌شوند. از آن جمله کارخانگی و بازتولیدی زنان، کار بی‌مزدِ زندانیان و برده‌ها، کودکانِ کار، کارگرانِ جهانی بی‌ثبات‌کاران، بیکاران و کسانی که در ازای کارشان پولی دریافت نمی‌کنند. که اگر نگوییم نیمی از جمعیتِ جهان را شامل می‌شوند دستکم جمعیتِ بسیاری را دربرمی‌گیرند. اگرچه ما معتقدیم که بیش از نیمی از جمعیت جهان در این دسته قرار می‌گیرند. همچنان‌که فدریچی در «مزد علیه کارخانگی» می‌گوید که کارخانگی، کارِ تمامِ زنان است و تا این کارِ بازتولیدی را در چرخه‌ی این تضاد به حساب نیاوریم، مبارزاتِ طبقاتی نه برای رهایی انسان که بر سرِ قدرت خواهد بود. کارخانگی به کاربازتولیدی گره خورده است که از منظرِ سرمایه به عنوانِ شیوه‌ای برای زیستن و قدرتی برای تنظیم روابط است. «با این حال، باید روشن شود که وقتی برای دستمزد مبارزه می‌کنیم، برای ورود به مناسبات سرمایه‌داری مبارزه نمی‌کنیم، زیرا هرگز خارج از این مناسبات نبوده‌ایم. ما برای درهم شکستن طرح سرمایه برای زنان مبارزه می‌کنیم. برنامه سرمایه برای زنان نقشی اساسی در تقسیم کار و قدرت اجتماعی در طبقه کارگر دارد و سرمایه بوسیله آن توانسته است هژمونی خود را حفظ کند. بنابراین، مزد برای کار خانگی مطالبه‌ای انقلابی است، نه فقط به این خاطر که بخودی ‌خود سرمایه را از بین می‌برد، بلکه به این دلیل که سرمایه را مجبور می‌کند مناسبات اجتماعی را به شیوه‌ای بازسازی کند که برای ما و در پی آن برای اتحاد طبقه مطلوب‌تر باشد.۴» (فدریچی، مزد علیع کارخانگی، ترجمه‌ی سروناز احمدی، سایت بیدارزنی)
حال باید پرسید «مزد» چیست؟
«جدالِ آشتی ناپذیرِ «کارگر و سرمایه‌دار»، مزد را تعیین می‌کند». بعبارتی مزد، فرد را به عنوانِ یک کارگر به رسمیت می‌شناسد. بلحاظ حقوقی کارگر صاحب اختیارِ توانِ خود است. این فردِ آزاد در فروشِ نیروی کارِ خود، بلافاصله انسانی سیاسی شده است. او امکانِ چانه‌زنی و مبارزه دارد. داشتنِ مزد به این معناست که او بخشی از قرارداد اجتماعی‌ست. اما «مزد» هم‌چنین کارکردی نامرِئی نیز دارد. «تمام کارهای بی‌مزدی را که تولید سود می‌کنند، مخفی می‌سازد.۵»
به این آمار توجه کنید:
«حیرت‌آور است که زنان بعنوان نیمی از جمعیت جهان، در حالی‌که کارگزارِ دو سوم ساعات کار جهان‌اند، تنها از ۱۰ درصد درآمد جهان متعلق به آنان است. زنان بیش از پیش و در نتیجه، ۷۰ درصد آنان زیر خط فقر زندگی می‌کنند.۶»

از این است که می‌گوییم این تضاد، مردانه‌ست و این جدال در بحرانی‌ترین وضعیت خود، اجماعی‌ست بین «کارگر و سرمایه‌دار» علیه زنان و کسانی که بیرون از این چرخه‌ی تولید و دستمزد، به یکباره تهدیدی برای این نبردِ طبقاتی‌اند. همچنان‌که همواره بیمِ از دست دادنِ کار و برابریِ دستمزدها با زنان، کارگرانِ مرد را برمی‌آشفته است. به یاد بیاورید که «در اواخر سده‌ی پانزدهم چگونه زنِ خانه‌دار و بازسازی خانواده از این اجماع سربرآرود. وقتی کارگران پیشه‌ور، کارزاری را برای اخراج زنان از کارگاه‌هایشان راه انداختند تا در مقابل یورشِ بارزگانانِ سرمایه‌دار برای استخدام زن با دستمزد کم‌تر، از خود محافظت کرده باشند. ورود زنان به اصناف‌شان را ممنوع و با تاکتیکهای هولناکی آن‌ها را به خانه‌ها هول دادند.۷» نگویید که همواره از مدیریت مدبرانه‌ی خانوار توسط زنان برای اجتناب از ورشکستگیِ کارگران‌ بهره نمی‌برده‌اید. این است که ما می‌گوییم در ادعای خود مبنی بر این‌که مبارزه‌ی طبقاتی رهایی بخش است صادق‌تریم و از همین روست که ادعا می-کنیم، «پرولتاریا زن است». خواهید گفت اگر پرولتاریای سوژه‌ی کمونیستِ مور نظرِ ما، مرد است، پرولتاریای ما نیز زن است و این ادعا جز ستیزِ بر سرِ اسم یا جنس چه چیزِ دیگری‌ست؟
خواهیم گفت که زنِ پرولترِ ما، قبل از هر چیز آغازگاهِ نبردی‌ست علیه‌ «مغزِ سرمایه» یعنی علیهِ ایدئولوژی جنسی شده‌ی پنهان در این مبارزه، یا حتی رادیکال‌تر از آن می‌گوییم ما در کنارِ جدالِ آشتی‌ناپذیرِ «کار و سرمایه»، جدالی بین سوژه‌زدایی نظام‌مندِ زن در سوژه‌ی کمونیست و مبارزه‌ی طبقاتی‌اش نیز داریم تا مبارزه‌ را به سکوی پرتابِ خویش بنشانیم.

پرولتاریا، زن است

این بخش را به شرح و بسطِ «پرولتاریا، زن است» اختصاص می‌دهیم و اینکه چطور این مسئله را فهم کرده-ایم. این بخش را با دو تعریف از پرولتاریا، شروع می‌کنیم تا هم از این قدرتِ نامرئی شده در «زبان» که اختلاف جنسیتی را پیش فرض گرفته است پرده برداریم و هم در ادامه به این بازگردیم که تاکید ما بر «زن» بودنِ پرولتاریا، در جهتِ مرئی ساختنِ نامرئی‌ها و در تقابل با جنسیت‌زدگی ست.
اولین تعریف، با یک سرچ ساده در گوگل به آن خواهید رسید. در ادبیات غالبِ مارکسیستی “اغلب پرولتاریا به معنای فرزندمند است. طبقه‌ی اجتماعی‌ای از مزدبگیران که تنها ارزش اقتصادی کشور محسوب می‌شوند. اولین‌بار در امپراتوری روم، در قرن ششم پیش از میلاد، پدیدار شد. در آن زمان به موجب قانون، زمین‌داران و دیگر طبقات می‌بایست با پرداخت مالیات یا خدمت سربازی به دولت خدمت کنند؛ و «آنانی» هم که چیزی نداشتند تا به دولت بپردازند، می‌بایست فرزندان خود را به خدمت دولت بفرستند۸. همینطور که در این تعریف آمده است پرولتاریا به «کودک» مربوط است. این پرولتاریایی که جز فرزندش چیزی برای فروش به دولت نداشت چه کسی بود؟ در این متن، «آنان»، تداعی کننده‌ی کدام جنس است؟ «آنانی که فرزندانِ خود را باید به خدمت دولت بفرستند». بی‌تردید مسئله‌ی عرضه کردن، به مالکیت پیوند می‌خورد. ما چیزی که صاحبِ آن هستیم را می‌توانیم عرضه کنیم، به خدمتِ دیگری دربیاوریم یا آن را بفروشیم، یا کرایه دهیم. عرضه کننده در این‌جا آیا مردی نیست که «صاحب» زن و فرزندانی‌ست؟ که اکنون بدلیلِ نداشتنِ زمین و ناتوانی از پرداخت مالیات، ایشان را اجاره می‌دهد؟ شاید کسی جز خودِ مارکس نمی‌توانست این‌را چنین انضمامی و عینی بیان کند که: «برمبنای مبادله‌ی کالاها بدوا چنین فرض می‌شد که سرمایه‌دار و کارگر (مرد) به مثابه‌ی اشخاصی آزاد و صاحبان مستقل کالا که یکی دارنده‌ی پول است و دیگری صاحب نیروی کار است در برابر یکدیگر قرار می‌گیرند ولی اکنون سرمایه اطفال صغیر و نیمه صغیر می‌خرد. در گذشته کارگر (مرد) نیروی کار خویش را می‌فروخت که ظاهرا شخصی آزاد و مختار آن بود. اما اینک وی زن و کودک می-فروشد و برده فروش می‌شود.۹»
دومین تعریف را از ایگلتون می‌آوریم.
«پرولتاریا در اصل نه مردانِ طبقه کارگرِ قرنِ ۱۹ بلکه زنانِ طبقاتِ فرودستِ جامعه‌ی باستان بودند، واژه پرولتاریا از طریقِ واژه لاتینی «اولاد» به ما رسیده است، یعنی افرادی بسیار فقیر که فقط با زهدان‌هایشان می‌توانستند به کشورِ خویش خدمت کنند. این زنان محروم‌تر از آن بودند که به شیوه دیگری بتوانند سهمی در حیاتِ اقتصادی جامعه داشته باشند و از این روی با بچه آوردن نیروی کار تولید می‌کردند. آنها به جز میوه‌ی جسم خویش چیزی برای عرضه کردن نداشتند. جامعه از ایشان نه تولید بلکه بازتولید یا تولیدِ مثل طلب می‌کرد. پرولتاریا زندگی خود را نه در میان آنان که درون فرایند کار بودند بلکه در میانِ کسانی آغاز کرد که از آن بیرون بودند ولی زحمتی (labour) که ایشان متحمل می‌شدند به مراتب دردناک‌تر از شکستن تخته‌سنگ‌ها بود. از این جهت انقلاب چون زایمان است. امروزه نیز در عصر بیگاری‌خانه‌ها و کار سخت کشاورزی در جهان سوم، پرولترِ نوعی همچنان زن است.۱۰»
ما نیز با ایگلتون همراه شده و تحلیل خود را در تاکیدمان بر اهمیتِ زن بودن پرولتاریا تبیین و عرضه می‌کنیم.

همواره به ما می‌تازند که در استثمارِ حاضر، مرد و زنی وجود ندارد و طرح مسئله‌ی زن علاوه بر تاکید بر جنسیت، نادید گرفتنِ ستمی‌ست که مرد نیز متحمل بوده و از آن رنج می‌برد. اما چرا طرحِ چنین انتقادی خود جنسیت زده است؟
بگذارید به گزاره‌ی همه گیرتری رجوع کنیم. گزاره‌ی «همه‌ی ما تحت استثمار هستیم». ما می‌خواهیم نشان دهیم که در این گزاره، «همه» پیشاپیش جنسیت زده، نژادپرستانه، ناسیونالیستی و مرکزگراست.
«همه» چه کسانی هستند؟
– به کارخانه می‌رویم. کارگر از ابزار کار محروم است. کارگر در قراردادِ پیشِ روی خود یک یا چندماه، نیروی کارِ خود را به سرمایه‌دار پیش فروش و علاوه بر آن ارزشِ اضافه‌ای را که تولید می-سازد به رایگان به او پیش کش می‌کند. کارگر نه رانتِ ارضی دریافت می‌کند و نه بهره‌ی سرمایه می-گیرد. دستمزدِ او در حدی‌ست که بتواند مایحتاج خود را فراهم کند و نیز بازتولید اجتماعی داشته باشد. او به این استثمار معترض می‌شود که این دستمزد بسیار ناچیزتر از ارزشِ نیروی کار من است. من به این استثمارمعترضم. سرمایه‌دار می‌گوید من نیز در استثمارِ بازارم. استهلاکِ ابزارِ تولیدی که در اختیارِ من است، مدت زمانی که از تولید تا فروش نیاز است، رقابتی که منطقِ بازار را در دست دارد، من را به استثمارِ خود درآورده است. «ما همه در استثماریم». من به مراتب از تو (کارگر) بیشتر. (او اشاره نخواهد کرد که به مدد سلبِ مالکیت از دیگران به مالکیت خصوصی دست یافته‌است و نیز به مدد رانت ارضی و ارش اضافیِ کارگر است که به سرمایه دست یافته‌است)

– به خانه می‌رویم. مردکارگر پیشاپیش حقِ مالکیت بر زن و فرزندانش، حق طلاق، حق سفر، حق تحصیل و حق کار و گاه حق چند همسری را داراست. بعبارتی بطور پیش فرض مرد یک انسانِ دارای حق و آزاد است. زنِ فاقدِ این همه، تنها زهدانی ست که آن را برای لذت و نیز تولیدِ وارث (فرزند) در اختیار همسرش می‌گذارد. او اما پیشاپیش در بدوِ تعیین جنسیت‌اش، بدنی اجاره‌ای ست. مادر است، بچه‌داری بلد است. پرستاری بلد است. کارخانگی بلد است. او ذاتا همه‌ی اینها هست. زن معترضِ استثمارِ خانگی و اجتماعی ست. مردِکارگر اما می‌گوید من هم در استثمار سرمایه‌دار هستم. باید نیروی کارم را بفروشم. ارزش اضافی‌ حاصل از آن را به رایگان در اختیار کارفرما قرار دهم. برای بیمه و بازنشستگی‌ پس انداز کنم. برای فرزندانم ارثی بجا بگذارم. می‌بینی که ما همه تحت استثماریم. من به مراتب از تو (زن) بیشتر. (او اشاره نمی‌کند که به مددِ سلبِ مالکیت خصوصی از زن (بدنِ زن) و فرزندانش، ارثِ دوبرابرش، حذفِ تاریخیِ زن از رقابتِ کارو سرمایه، به قدرتِ چانه‌زنی و عضوی از قرارداد اجتماعی شدن درآمده است. به این‌که او اکنون صاحبِ چیزی-ست. هم صاحبِ نیروی کار خود و هم صاحبِ نیروی کار زن و فرزندانش).

– به تهران و بلوچستان می‌رویم. تهران پیشاپیش محلِ تجمعِ ابزار تولید و زرق و برقهای زندگی انسانی‌ست. تجمع دانشگاه‌ها، مراکز خرید، مراکز آموزشی، مراکز اداری، قضایی، اقتصادی، سیاسی ووو.. بلوچستان اما همچون کارگرِ کارخانه یا زنِ خانه، منابعی‌ست برای بهره برداریِ مراکزِ قدرتِ جمع شده در مرکز. نیروی کارِ ارزانِ این زرق و برق. بلوچ معترض می‌شود که ما تحت استثماریم. مرکز می‌گوید ما هم تحت استثمارِ سرمایه‌‌ هستیم. اینجا تجمعِ خشونت، مصرف و تنهایی‌ست. ما همه تحت استثماریم.

«همه» چه کسی ست؟
کسی که همواره خود را در معرضِ خطرِ سلبِ مالکیت خصوصی‌اش می‌بیند. مالکیتی که به مددِ سلبِ مالکیت از دیگران یا دیگری به آن رسیده‌است. از این جهت ما می‌گوییم «زنِ سیاهِ بلوچِ فقیرِ سنی»، پرولتاریای ماست. او نه تنها جنسیت ندارد (زیرا موجودیت ندارد) و نه تنها تمامِ اشکالِ ستم را با خود حمل می‌کند، برملای کننده‌ی عقلِ مرد حاکم بر مناسباتِ اجتماعی نیز هست. این هسته‌ی مبارزه‌ی ماست. محلِ تجمعِ «حقیقت» تا از آن افسانه‌ها را از حقیقت بازشناسیم. او همواره نامرئی‌ست. همچون عقل مذکری که در مناسبات و روابط قدرت نامرئی‌ست. احتمالا در باب ادعای بی‌جنسیت بودنِ این پرولتر و نیز “تجمع حقیقت” پرسش‌هایی مطرح شود. ساختارِ مردسالار و سرمایه‌سالارِ حاکم و پدیده‌های حاصل از آن مثلِ سیاست، قانون، فرهنگ، زبان و حقوق و غیره، مرد بودن را پیشاپیش علاوه بر پشتوانه‌های ذکر شده از پشتوانه‌ی زبانی و روانی نیز بهره‌مند می‌سازد. بعبارتی بیانِ بدن و روانِ مرد از پیچ و تاب و ضرورت مستثنا می‌شود. بطوری که جنسیت در آن (مرد) پنهان می‌گردد. بی سبب نیست که ما بحثی تحت عنوانِ «جامعه-شناسی زنان و جنسیت» داریم و اما «جامعه‌شناسی مردان» نه. یا روانشناسی آغازگاهش، بدن و روانِ زن است. همچنانکه هنوز محور اصلیِ چالش‌ها و تحقیق‌ها و اساسا ذره‌بینِ کنجکاوی‌اش، بر بدن و روان زن می‌چرخد. اما بدنِ زن، بدنی جنسی شده و محلِ تضادها و تناقضات و بعبارتی میدانِ جنگِ اقتصاد، سیاست، قانون، فرهنگ، زبان، حقوق و غیره است. این اجماعِ فاشیستی در بدنِ منستب به زن، حقیقتی سهمگین و پرمناقشه را در این بدن متمرکز می‌سازد. حقیقت در زن درونی می‌شود. زن به درون پس رانده و جمع می-شود. زن، نامرئی می‌شود. قدرت در این نامرئی خودش را بازسازی و بازیابی و بازتولید می‌کند. این حقیقت است که مسئله‌ی زن را برمی‌سازد و فهم و شناختِ آن، عبور از آن را ممکن می‌سازد. مسائلی چون «خانواده»، «روابط جنسی»، «ازدواج و اشکال آن»، «مسئله‌ی کودکان»، «کودکانِ کار»، «قاچاق و تجارت جنسی»، «معضلات مهاجرت و پناهندگی»، «نظام سربازی» و…
لازم است اینجا تاکید کنیم که تقلیل دادنِ پرولتاریا به زنِ بلوچِ سنیِ کارگرِ سیاه، برای ساده فهم کردن بحث ضرورت داشته است. به این ترتیب زنِ طبقه‌ی کارگر با زنِ پرولترِ ما در تضاد نیست. همانگونه زنِ طبقه‌ی متوسط نیز با زن پرولترِ ما در تضاد نیست. حتی زنِ طبقه‌ی فرادست نیز از این قائده مستثنا نیست. همانطور که قبل از این به آمار اشاره شد اگر نسبتِ روابط قدرت را با مالکیت بر ابزار تولید بسنجیم، کمتر از یک درصد دارایی جهان متعلق به زنان است. در این نابرابری همواره هر زنی، پرولتر است. زیرا هر لحظه در خطرِ پرتاب شدن به «گیلیاد مارگارت اتوود» است یا اساسا در آن قرار گرفته است. همان‌گونه که کارخانگی، کار تمام زنان است. «زیرا هرکجا که باشیم، همیشه می‌توانند روی کار بیشترمان، ترس بیشترمان از طرح مطالباتمان و پافشاری کمترمان برای برآورده شدنشان حساب کنند، زیرا احتمالاً ذهنمان به‌جای دیگری هدایت می‌شود، به مردی که در حال یا آینده‌مان از ما مراقبت خواهد کرد.۱۱»
ادعای گیلیاد را چگونه می‌توان فهم کرد؟ در لحظه‌ای که سیاست جمعیتِ سرمایه به خطر می‌افتد. اما خطر واقعی تنها این نیست. احتمالا بگویید برای زنی که به مددِ ارثی هنگفت از پدرسرمایه‌دارش یا همسرش یا پرستو شدن (آنگونه که همواره باید در طول تاریخ اسمِ رمزی بیافرینید تا زنانی که خوش ندارید، را به آن پرتاب کنید و این‌گونه او را همواره فاقدِ خیر و شر ساخته تا براحتی از او سوژه‌زدایی کنید) به ثروت و در نتیجه به قدرتی رسیده‌است، این خطر محتمل نیست. اما این زن پیشاپیش پذیرفته‌است که تنها در ممارست برای جلبِ رضایتِ اربابِ مردِ سفیدِ مرکزنشین خویش است که امکانِ حفظِ این جایگاه به او داده شده‌است و آیا این جایگاه به تنها داراییِ او یعنی بدن-زهدان برنمی‌گردد؟ به این‌که در نهایت باید برای این سرمایه، وارثی بزاید؟ یا زهدانی اجاره کند و در تمامِ این مدت، کار بازتولیدیِ خویش را نیز از یاد نبرد؟ خدمات سکس، مراقبت، پرستاری، عاطفه‌ورزی،… و یا دستکم زنانِ دیگری را با ناچیزترین دستمزدها نه به نامِ کارگر که با عنوانِ «خدمتکار یا کلفت یا دایه» به این‌کار بگمارد؟ می‌خواهیم بگوییم حتی این زن هم با استثمارِ هم-جنس خود و به مددِ کاربازتولیدی اوست که تداوم می‌یابد.
او همواره در ممارستی جانکاه برای انکارِ پرولتر بودنِ خویش، بی‌وقفه می‌بلعد و مصرف می‌کند و آیا همو نیست که بیش از هرفردِ زن ستیزی از زنِ پرولتر ما بیزار است؟ آری از تصویرِ همواره در حالِ انکار اما حی و حاضرِ خویش؟
چرا این اشتراکِ پرولتریِ در زنان، حائز اهمیت است؟ بیش از آن‌که خود زنان را با موقعیتِ فرودستی و متزلزلِ خویش آشنا و با هم هم‌پیوند می‌سازد، به دلیلِ برملا ساختنِ ایدئولوژی پنهانِ قدرت مهم و اساس است.

زیربنا و روبنا:
ایگلتون می‌پرسد «آیا می‌توان کل هستی حیات بشر را میان دو قلمروی زیربنا و روبنا تقسیم کرد؟ و پاسخ می‌دهد راستش نه.۱۲»
«عشق جنسی با زیربنای مادی پیوند دارد زیرا اغلب موارد به تولید آن منابع بالقوه‌ی جدید نیروی کار می-انجامد که به عنوان فرزندان می‌شناسیم.» بله رفقا! مسئله‌ی زن به زیربنایی پیوند خورده است که اغلب از آن علیهِ خود زنان استفاده شده است. اما تدقیق در عملکردِ این گفتمان روشن می‌سازد که این زیربنا چه ربطِ مستحکمی با حفظ قدرت مردانه داشته‌است. سوژه‌ی کمونیستِ مورد نقد ما می‌گوید «اقتصادسیاسی»، ما نیز می‌گوییم «اقتصادسیاسی». اما اختلافِ این دو ادعا در چیست؟
مارکس می‌گوید که «علم» بی‌طرفانه نیست. چون مبارزه‌ی طبقاتی شکل گرفته است. علم نه در پیوند با بی-طرفی که در پیوند با ایدئولوژی‌ست. اگر پدیده‌ها آن‌گونه که خود را می‌نمایانند ذاتِ چیزها بود، نیازی به علم نبود۱۳.
و ما پیش از این در بحث تضاد «کار و سرمایه»، از بی‌طرفانه نبودنِ مبارزه‌ی طبقاتی‌ سخن راندیم. از آن‌رو که طبقه‌‌ی کارگر آن چنان که ادعا شده‌است، پیشاپیش نسبت به زنان و مردان بی‌طرفانه نیست. این بی‌طرفانه نبودن را در دوگانه‌ی «طبقه‌ی کارگر/ طبقه‌ی متوسط» بیش از پیش می‌توان فهمید.
دوگانه‌ی «طبقه‌ی متوسط/طبقه‌ی کارگر» نه آن‌گونه که سوژه‌ی کمونیستِ موجود می‌پندارد مبرا از جنسیت-زدگی و نه آنگونه که وانمود می‌کند تطهیر شده از میل به قدرت است. همانگونه که پیشتر اشاره شد «کارگر» به رغمِ ادعای غالب، جنسیت دارد و جنسیتِ آن «مرد» است. اما چگونه است که ما ادعا کنیم «متوسط» نیز چندان بی جنسیت نبوده و جنسیتِ آن زن است؟! در این دوگانه چه کسی وجود ندارد؟ «زنِ طبقه‌ی کارگر». چه کسی همواره سرکوب می‌شود؟ «زنِ طبقه‌ی متوسط». در همه حال سوژه‌ی کمونیستِ ما در حالِ نفی کردنِ کیست؟ «زن».
استدلال ما برای این ادعا چیست؟ پاسخ: «فمینیسم» و پیوند آن با خرده بورژا و هر جنبشِ زنانه‌ای!
بگذارید به زن پرولترِ ما بازگردیم. زنِ پرولتر ما چرا مفقود است؟ یا باید اینگونه پرسید چگونه می‌شود که مفقود می‌ماند؟ پرولتاریای ما برای سوژه‌ی کمونیست، از فرطِ فرسودگی و ناتوانی، بی‌زبان است. هم‌چنانکه حاکمیت نیز با چماقِ ایدئالیست مذهبی‌اش حکم می‌دهد که او ناقص العقل است. زبان بریده و کودک است و آنکه بی‌زبان است چگونه می‌تواند به خشم از رنج‌هایش بگوید؟ چگونه می‌تواند بیندیشد؟ خویش را بیابد تا بند و بستهایش را دریابد؟ او چگونه می‌تواند بر شما بشورد؟ او در نظرِ شما همواره نماینده‌ای می‌خواهد تا برای پرولترِ ما، نه تنها سخن بگوید که خواسته‌ها و ضرورتها و در کل خیر و صلاح او را نیز تشخیص داده و معین کند. اساسا شرطِ نمایندگیِ یک چیز، سوژه زدایی و میل‌زدایی از آن چیز است.
از این رو زنی که می‌شورَد، یا زبان باز کرده است (زبان درازی می‌کند) و خیر و صلاحش را بدونِ مشورت با خیر و صلاحِ سوژه‌ی کمونیست عنوان می‌کند، نمی‌تواند زنِ طبقه‌ی کارگر باشد. او زن طبقه‌ی متوسط است. زنِ طبقه‌ی متوسط، تنها زنِ طبقه‌ی متوسط نیست، بلکه او «متوسط» است. یعنی یک خرده‌بورژوا! همان عاملانِ تداومِ این وضعیتِ بیمار. اینگونه است که این زن نیز محکوم به سرکوب است. هم‌چنانکه هر طرحِ مسئله‌ای از جانب زنان یا هر مطالبه‌‌ای که نامِ زن را یدک می‌کشد، با چسباندن‌شان به فمینیسم از او برائت می‌جوید یا به دیده‌ی شک به آن می‌نگرد. یا آن را نادیده می‌انگارد. عقلِ مردِ حاکم بر سوژه‌ی تعین یافته‌ی کمونیست، برخلافِ ادعایی که از مرد بودن در سر می‌پرورانده، حتی «شهامت» اقرار به دستاوردهای فمینیسمِ لیبرال را نیز ندارد. کمی درنگ می‌کند و با خود می‌اندیشد این برخورد، تناقض‌اش بیش از اندازه نمایان نیست؟ پس با اکراه و اجبار به فمینیسم مارکسیسم هم اشاره می‌کند. اما خوب می‌داند این فمینیسم برای او وجود خارجی ندارد و نباید داشته باشد. فمینیست مارکسیستِ او کسی‌ست که محور مبارزاتش مبارزاتِ طبقاتی‌ست. ما پیش‌تر از بی‌طرفانه نبودن مبارزاتِ طبقاتی‌ او سخن راندبم. سخن گفتن از این فمینیسم از دهانِ او، تنها اشاره‌ای‌ست تا در پناه‌اش کمتر متظاهر دیده شود. هم‌چنان که این ریاکاری را به اجبار در لحظه‌ی خطر برملا می‌سازد: «فمینیسم» اساسا آغازگاهش «خرده‌بورژوازی» ست و از آن فراتر نمی‌رود. چنین است که زنان برای او یا وجود ندارند یا همواره متوسط‌‌‌اند که بزک می‌کنند، به خود‌شان می‌رسند، که رنگ و رویشان را حفظ می‌کنند و در همان حال زبان نیز باز کرده‌اند. اما ما از او می‌پرسیم: «آیا مارکسیسم طبقه را براساس سبک زندگی، منزلت اجتماعی، میزان درآمد، لهجه و گویش، شغل یا عاداتی چون نگهداری از حیوانات خانگی یا زدن نقاشیهای ادگار دگا به دیوار خانه تعریف می‌کند؟ مردان و زنان سوسیالیستی در طی قرون جان خود را از کف داده‌اند که صرفا بساطِ فخرفروشی و خودستایی را جمع کنند؟۱۴»
بی سبب نیست که «زن»، همواره او را به یادِ زنِ طبقه‌ی متوسط می‌اندازد. آن‌جایی که از انتخاب در ازدواج یا حق طلاق سخن می‌گوید. وقتی به مادر شدن و فرزند‌آوری حمله می‌برد. وقتی از استقلال زنان حرف می-زند. وقتی به مهریه خرده می‌گیرد. وقتی مسئله‌ی حجاب و آزادیهای مدنی را به حکمِ روبنا بودن، از آن چشم می‌پوشد. این است ایدئالیسمِ پنهان در پسِ شعارهای رنگارنگِ طبقاتی و انقلاب‌های مدام شکست خورده‌ی او.
اما آیا طبقه‌ی متوسط، متوسط است؟ او بیشتر از هر کسی می‌داند که جز این است. اما میل دارد این‌گونه بنظربیاید و در این باب سکوت اختیار کند. مگر آنگاه که به طبقه متوسط بودنِ خودش خرده بگیرند. آنگاه انگلس پا یه میدان می‌گذارد تا بگوید خاستگاهِ طبقاتی با جایگاه طبقاتی به مراتب متمایزند و این تمایز البته که برای او (آقایان) صادق است! اینجا جنی باید می‌آمد و می‌گفت چه شب‌هایی که باید دو مردِ ریشوی مست را مراقبت می‌کرده است. اما مگر نه این‌که زبانِ جنی نیز چونان بسیاری از زنان در هیاهوی زبانِ مردانه ناشنیده مانده‌است؟
از این ‌جهت ما تاکید می‌کنیم که پرولتاریا، زن است و تمام زنان از هر طبقه‌ای، پرولتاریا نیز هستند. همچنان-که زنِ پرلترِ ما هسته‌ی شکل‌گیری مبارزاتِ ما را نیز تعیین می‌کند. جدالِ آشتی ناپذیر ما با عقلِ مرد را درمناسباتِ اجتماعی و در مبارزاتِ طبقاتی، تا پرولتاریای خود را به طبقه‌ی کارگر و به این مبارزه وارد کنیم. زیرا اگر طبقه‌ی کارگر ناموجود است، پرولترِ ما ناموجودِ این ناموجود است و همین نوید دگرگون کنندگیِ آینده از این پرولتر است. یعنی «زن». آری ما مدعی هستیم «زن روزی پس از سررسیدن‌اش، خواهد آمد.۱۵» (ژیژک دید پارالکسی). پس از این‌که به میدانِ مبارزاتِ طبقاتی راه داده شود. پس از دگردیسیِ زنِ خانه‌دار به زنِ کارگر. پس از آن‌که تمامِ نیروهایی که تحت عنوان طبیعی و ذاتی بودن‌ در زن پنهان و نامرئی شده است، به میدانِ نیروهای مولد کشانده شده و از نامرئی شدن بدر آیند. زیرا که قلمروی راستین آزادی، رشد نیروهای انسانی، بعنوان غایتِ در خود، فراسوی آن آغاز می‌شود. فراسوی مرئی شدنِ زن در مبارزات طبقاتی.

لونا یوسف‌زاده

[۱] آرنت، هانا. وضع بشر. ترجمه مسعود اولیا. تهران: ققنوس، ۱۳۸۹. ص ۴۴.

[۲] مارکس، کارل. دستنوشته‌های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴. ترجمه حسن مرتضوی. تهران: آشیان، ۱۹۹. ص ۱۲۶.

[۳] پیشین. ۶۴

[۴] فدریجی، سیلویا. «مزد علیه کار خانگی». ترجمه سروناز احمدی. نشریه اینترنتی بیدار زنی.

https://bidarzani.com/35109

 

[۵] پیشین.

[۶] فدراسیون جهانی اتحادیه­های کارگری. چرا سندیکاهی کارگری جهان به جهانی­سازی نولیبرالی، خصوصی­سازی و آزادسازی «نه» می­گویند. ترجمه­ مجتبی میثمی. تهران: پژوهنده، ۱۳۸۷. ص ۸۱.

[۷] فدریچی، سیلویا. کالیبان و ساحره. ترجمه مهدی صابری. تهران: چشمه، ۱۳۹۷. ص ۱۵۹ ۱۶۰

[۸] دانشنامه اینترنتی ویکیپدیا

[۹] مارکس، کارل. سرمایه جلد دوم. ترجمه ایرج اسکندری. تهران: فردوس، ۱۳۸۶. ص ۵۵۲

[۱۰] ایگلتون، تری. پرسش‌هایی از مارکس. ترجمه رحمان بوذری، صالح نجفی. تهران: مینوی خرد، ۱۳۹۱. ص ۱۵۳.

[۱۱] «مزد علیه کار خانگی»

[۱۲] پرسش‌هایی از مارکس. .۱۳۵

[۱۳] مارکس، کارل. سرمایه جلد اول. ترجمه ایرج اسکندری. تهران: فردوس، ۱۳۸۶. ص ۷۱

[۱۴] پرسش‌هایی از مارکس. ۱۴۶.

[۱۵] ژیژک، اسلاوی. دید پارالکسی

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)