عمران راتب از یک نوجوانِ بهشدت مسلمان که هر روز نمازش در مسجد قطع نمیشد، به سازمان رهایی کمونیستی میپیوندد. آن سازمان را به انتقاد مینشیند و سرک میکشد به هر متنی که بتواند او را پاسخگوی سئوالاتش باشد. دگردیسی دائم.
گذر از “اثر رسانهای”
آیزنشتاین میگفت اندیشه به یک شوک نیاز دارد که آن را متولد سازد. هایدگر میگفت ما نمیتوانیم بیندیشیم مگر به یک چیز، این حقیقت که ما هنوز نمیاندیشیم. در زمان بهت و حیرت بعد از جنگ بینالملل یا جنگهای افغانستان یا… اندیشیدن سنگ شده است. تکهتکه، سقوط کرده است. موریس بلانشو میگوید قبل از هرچیز شکافها و ترکها و تعلیق دنیاست که سدی در مقابل اندیشیدن است. شکافها و سدها “جعل”ها هستند و “فراواقعیت”های رازگونۀ رسانهها. هایدگر نتیجه میگیرد که ناتوانی ما در اندیشیدن ما را وادار به اندیشیدن میکند. ژان لوئی شِفِر معتقد است که اندیشه در برابر ناتوانی مشخص خود قرار میگیرد و با این وجود از آن یک قدرت بیشتر یا تولد بیرون میکشد؛ تعلیق در عین حال به اندیشه عینیت میبخشد، مثل عملی که از تولد تخلیه در اندیشه باز نمیایستد. به عبارتی، تحت تأثیر ناروشنی اندیشه واقع شده است. “قصر عنکبوت” کوروسووا را مثال می زند که بخار و مه در تصویر یک چادر تیره رنگ نیست که جلوِ چیزها گذاشته باشند، بلکه یک اندیشۀ بدون بدن و بدون تصویر است. در مورد “مکبثِ” وِلز نیر نامشخص بودن زمین و آبها، آسمان و زمین، خوب و بد، یک “پیش تاریخی از آگاهی” را تشکیل میدهد که سبب تولد اندیشه از ناتوانی مسلم او میشود. اندیشۀ گیرافتاده در پی یک راه خروج است. نبودن حرکت از آدم بینندهای میسازد، به اعتبار دولوز، که او خودش را مورد اصابت یک چیز غیر قابل تحمل در دنیا میبیند، و مواجهه با چیز غیر قابل تفکر در اندیشه. تحملناپذیری دیگر یک بیعدالتی اصلی نیست، بلکه وضعیت دائمی یک ابتذال روزانه است. بشر نیز در این دنیا تحملناپذیری آن را تأیید میکند و نشان میدهد که گیر کرده است. در مقابل این ناتوانی دولوز میگوید باور به غیرممکن، به غیر قابل اندیشیدن راه گریزش چیزی نمیتواند باشد جز اندیشۀ “امکان، وگرنه من خفه میشوم.” و به طور قطع برای چنین گریزی میبایست به زندگی و به عشق باور داشت. واقعیت مدرن اما این است که ما دیگر به این دنیا اعتقاد نداریم. ما حتی به وقایعی که برای ما اتفاق میافتند، عشق، مرگ، اعتقاد نداریم، ارتباط بین آدم و دنیا شکست خورده است. اکنون اندیشه چیزی است که باید با آشویتس، با هیروشیما، با طالبان، با داعش و… دید، چیزی است که فلاسفه و نویسندگان پس از جنگ نشان میدادند. هماکنون در افغانستان کدام نویسندهای است که از چنین اندیشهای ننویسد؟ یا کدام یک از شعرایشان از مرگ نسراید. مرگی که از آن متولد شدند. مانند فیلمهای رنه. انگار فیلسوف و نویسندۀ این دورانها کسی است که از مردهها آمده و به مردهها بازمیگردد و به اعتبار دولوز مرگ درون از گذشته، مرگ بیرون یا آینده، بسترهای داخلی گذشته، و لایههای خارجیِ واقعیت، به هم میریزند، تداوم مییابند. اما، بین این دو، انواری سر برمی دارند که خود همان زندگیاند.
دنیای مدرن دنیایی است که اطلاعات جای طبیعت را گرفته است، چیزی که ژان پیر اودار (Jean-Pierre Oudart) آن را در فیلمهای سایبربرگ “اثر-رسانهای” مینامد، جنبۀ اساسی آثار سایبربرگ. زیرا انفصال، تفکیک بصری و سمعی این پیچیدگی فضای انفورماتیک را بیان میدارد. این “اثر-رسانهای” است که از فرد عبور میکند و همه چیز را ناممکن: یک پیچیدگی غیرتمامیت، “غیر قابل نمایندگی توسط فرد” که حضورش فقط در خودوند، در اتومات، است. در فیلم “هیتلر” ساختۀ سایبرگر، تفکیک ذهنی بین صدا و بدن هست. ماریونت، یک عروسک خیمه شب بازی، جای بدن را گرفته است و در مقابل صدای هنرپیشه یا راوی قرار دارد. پخش صدا کاملاً همگام است، اما بدن با صدایی که به او ارجاع میشود، بیگانه. یعنی که کلیت وجود ندارد: رژیم “پارگی”، پیدایش تصویری که توسط یک فرد نمایندگی نمیشود. ماریونت و راوی، بدن و صدا، نه یک کلیت را تشکیل میدهند و نه یک فرد را بلکه یک خودوند، یک اتومات، را. اتومات ناهنجارانه. به معنایی که عمیقاً اسانس آن از روان منفک شده است، با اینکه به هیچ رو روانی نیست، مانند فیلمهای کلیست یا در تأتر ژاپنی، روح از یک “حرکت مکانیک” ماریونت ایجاد شده است… دولوز در سینما ۲، تصویر-زمان میگوید باید با یک عمل گفتوگو مانند داستانسرایی خالق یا افسانهسرایی از همۀ این اطلاعات گفته شده رها شد. مانند “کارل می” که از بین همۀ دروغها و محکومیتهایش یک افسانه میشود. … انگار که دنیا باید بشکند و دفن شود تا عمل گفتوگو سر برآورد (خرابی چون که از حد بگذرد آباد میگردد.) آنچه در نظریۀ سایبربرگ بسیار اهمیت دارد، این است که هیچ اطلاعاتی، هرآن چه که باشد، نمیتواند بر هیتلر پیروز شود. بطلان خود است، بیکفایتی رادیکال. اطلاعات بیکفایتیاش را بازی میکند تا بر سریر قدرت بنشیند، حتی قدرتش بیکفایت است، و به همین دلیل خطرناکتر است. به همین دلیل میبایست از اطلاعات گذشت تا بر هیتلر پیروز شد یا تصویر را برگرداند.
عمران راتب از یک نوجوانِ بهشدت مسلمان که هر روز نمازش در مسجد قطع نمیشد، به سازمان رهایی کمونیستی میپیوندد. آن سازمان را به انتقاد مینشیند و سرک میکشد به هر متنی که بتواند او را پاسخگوی سئوالاتش باشد. دگردیسی دائم. مانند پلانی که نشانگر یک ضربه است. یک ضد ضربه، یک ضربه دریافت میکند، یک ضربه اصابت میکند. او به خودش و به هر نظریهای مرتب ضربه میزد. در زاد و ولد دائمی. در “تصاویر یا تصاویر در میان خود” که با بیرحمی در یکدیگر تداخل میکنند. انرژی را آزاد میکنند. عمران راتب خودش را مدام منتقل میکند به یک فاز دیگر. او یک نیروی به تمام معنا دگردیس است. قدرتی کاملاً مسلط. و اندیشه و دانش، این قدرت دگردیسی را صدها برابر میکند. او یک خدا بود برای خود. وقتی حرفهای “سازمان رهایی” کمونیستی برایش ضعیف و بیاعتبار جلوه میکند، با آگاهی از نیروی اندیشه و دانش خود، عمران راتب، یک پسربچۀ منزویِ کمحرفِ گوشهگیر، حالا سر فراز میکند و همۀ مدعیان را از دم، از سر تیغ دانش اندیشه میگذراند. او را به عنوان کافر در خانه و دانشگاه و در جامعۀ سنتی از ایالتش فراری میدهند. او را در وضعیتی قرار میدهند که یا باید تسلیم نظم نمادین موجود شود یا راه خود را بیابد. آن کودک کتابخوان و منزوی در خانه، حالا در مخفیگاههایش همان کار پی میگیرد. شرایط غیرقابل تحمل به او نیرو میدهد و او همه را خرج کسب دانش میکند. در یک نقطۀ دانش بند نمیشود. نمیخواهد مکاتب و نظریات برای او تبدیل به یک دین و ایدئولوژی شوند. او مرکزگریز است. عمران راتب خود همان “حاد واقعیت” به همان معنای خود بنیادِ خود است که در نقد فیلم “اسامۀ” سیامک برمک و کتاب “خوابیداری” خسرومانی عرضه میدارد. نه به آن معنایی که ژان بودریار طرح میکند. به آن معنایی که نیچه از ابرانسان حرف می زند. به آن معنا که دولوز از آرتیستی میگوید که نیروهایش را صرف دگردیسی میکند، در شدن دائمی، “در شدن طاقتفرسای زندگی” به اعتبار نیچه. با سخاوت کامل در این شدن که میگویند در “پروژۀ جاودانی دُن کیشوت مسلط است.” دولوز میگوید دون کیشوت میتواند به نظر متظاهر یا رقتبار بیاید، که از ورای تاریخ بر گذشته است. اما او کارکشته است در دگردیسی زندگی، او با شدن بر تاریخ اعتراض میکند. سنجشناپذیراست با هر قضاوتی. و به گفتۀ نیچه او بیگناه است در شدن و بیشک شدن همواره بیگناه است، حتی در جنایت، حتی در زندگی طاقتفرسا، به اندازهای که باز هم شدن است.
عمران راتب در پایان مطلبی به نام “شدن” مینویسد: “آن رویکردی نسبت به هستی که هستی و نسبت آن با نیستی و در نتیجه تاریخ هستی، یعنی «شدن» را انکار میکند، بیش از آنکه رویکردی باشد در این جهت که قضاوتی نسبت به هستی را در خود ممکن ساخته باشد، رویکردی است که در انکار واقعیت هستی تلاش میکند. از اینرو، زبان صرفاً امکانی برای توضیح امور نیست، بلکه تنها و نخستین امکانی است که معنای کمینهگرای آن این است: ما زنده هستیم: در معرض شدن.”
عمران راتب، «لکه» و «چیز جنایتکار» – بخش نخست
عمران راتب، «لکه» و «چیز جنایتکار» – بخش دوم
عمران راتب، «لکه» و «چیز جنایتکار» – بخش سوم
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.