حادواقعیت با استفاده از پیامهای رمزگونهی رسانهها و با شدتی تمام امری به غایت شبیه امر واقع، امر واقعی را پنهان میسازد. کسی متوجه اینجابهجایی و این پنهانکاری نیست. در این حالت، حادواقعیت، واقعیتر از امر واقعی میشود.
جعل و حادواقعیت
دولوز در بخش ششم «سینما ۲، زمانـتصویر» میگوید که همه جاعل هستند. اینجا ما داریم وارد مبحث اصلی میشویم؛ به آنچه در آغاز این متن به آن اشاره رفت: حادواقعیت. جاعل دیگر یک جانی نیست یا یک دروغگو یا یک خائن. او به شکل یک شخصیت نامحدودی در میآید که میتواند هرکسی باشد. او آلترناتیوهای غیرقابل تصمیمگیری را برمیانگیزد، متغیرهای غیرقابل توضیح بین واقعیت و جعل را و به این ترتیب قدرت جعل را تحمیل میکند و مخالفت میکند با تمام فرمهای واقعی که زمان را به نظم میآورد.
«مردی که دروغ میگوید»، یکی از زیباترین فیلمهای روبهـگریه است. او یک دروغگوی محلی و محدود نیست، بلکه یک جاعل نامحدود و مزمن است در فضاهای پارادوکسیکال. روایت جعلآمیز سیستم قضاوت را در هم میشکند، زیرا قدرت جعل (نه اشتباه یا تردید) بر محقق، بر شاهد و حتا بر گناهکار مفروض، تأثیر میگذارد. برخلاف فرم واقعیت که متحد میکند و گرایش دارد که یک شخصیت را هویت بخشد. نیروی جعل جداناپذیر نیست از تکثیرگرایی. غیرقابل تقلیل است. «من کس دیگری است». جایش را به «من = من» داده است.
دولوز توضیح میدهد: نیروی جعل وجود ندارد، مگر تحت ظاهر یک سری نیروهای دیگر که به طور دایم به یکدیگر ارجاع میدهد و به یکدیگر ارسال میشود. به طوریکه محققین، شاهدین، قهرمانان بیگناه یا گناهکاران، در هر مرحله از روایت با یک نیروی جعلی شریک هستند. نیچه میگفت حتا «هیأت ژوری در نهایت این را میفهمد که مرتب دروغ گفته است.» بنابراین جاعل از یک زنجیری از جعلیاتی که در آن به استحاله در آمده است، جداناپذیر میشود. جعل واحد وجود ندارد و اگر جاعل از چیزی پرده بردارد، به علت وجود یک جاعل دیگر در پشت اوست. مرد راستگو بخشی از زنجیره است و روایت، محتوای دیگری نخواهد داشت جز عرضهی این جعلیات، لغزش آنها در یکدیگر و تجسد آنها در هم.
مردی که حاصل یک گذشتهی درگیر است، در یک سلسله از جعلیات گرفتار شده است و برای لانگ دیگر حقیقتی وجود ندارد، فقط ظواهر امر هستند تصاویر جعل. لحظات بزرگ برای لانگ زمانی است که یک شخصیت به خودش خیانت میکند. ظواهر به خودشان خیانت میکنند، نه فقط به خاطر اینکه آنها جایگزین یک حقیقت ژرف میشوند، بلکه به این راحتی که خودشان مانند غیرواقعی ظهور مییابند. پشت مرد ژوری (راستگو) یک جاعل وجود دارد. جاعل نمیتواند به یک کاپیکنندهی ساده تقلیل یابد و نه به یک دروغگو، زیرا چیزی که جعل است، فقط یک کاپی نیست، او یک مدل است. به سختی بتوان جاعل را تعریف کرد، زیرا کثرت آن را نمیتوان احتساب کرد و حضور او را در همه. آنچه را که میتوان به جاعلین خرده گرفت، همانگونه که به آدم راستگو، طعم افراطی فرم در آنهاست: آنها نه حس و نه قدرت دگردیسی را ندارند، آنها شاهد تضعیف حس تمایل به حیات هستند، یک زندگی که فرسوده شده است.
جعلی که در بالا از آن سخن رفت شکل بیشتر فردیشدهی مبحث حادواقعیت در کل جامعه است از طریق رسانهها و قدرتهای جعل فراملیتی. حادواقعیت و فراواقعیت، آگاهی را از هر گونه درگیری حس واقعی باز میدارد و به اصطلاح آن را گول میزند و در مقابل، در برابرش بازنمایی جعلی و بدلی قرار میدهد. اساسا ارضا و خوشبختی و شادکامی در بازنمایی و یک بازنمایی جعلی از واقعیت خلاصه شده است. مبحث ژان بودریار بر این مبنا است که رسانهها آنچه را که خود میخواستند در واقع حقنه کردند به مردم، آن چیزهایی که نه برخاسته از نیازهای واقعی مردم بلکه خواست رسانهها یا بهتر بگوییم گردانندگان آنها یا بنیادهای فراملی است که سیاست و اقتصاد و فرهنگ جهان را در دست دارند. چنان عمل کردند که مردم باور کنند این خواست از آن خودشان است. یک جعل که به تدریج میشود واقعیت موجود مردم و این یک فراواقعیت یا حادواقعیت است. فردیت و انتخاب را از مردم گرفته است. آنچنان آنها را درگیر کرده که همه در آن غوطه میخورند. ژان بودریار میگوید که به صرف گفتهشدن حتماً محقق خواهد شد. همچون برخی شایعات، مثل کمیابشدن کالایی در بازار در آیندهی نزدیک که با شیوع یافتن آن در جامعه آن شایعه تحقق مییابد. حادواقعیت و فراواقعیت در نشانهشناسی و پستمدرنیسم، عدم توانانی ادراک تشخیص واقعیت از وانمود واقعیت است. بهویژه در جوامع پستمدرن پیشرفته از جهت تکناولوژی. حادواقعیت شرایطی است که در آن واقعیت و تخیل آنچنان در هم میتند که دیگر نمیتوان تشخیص داد کدام انتها مییابد و کدام میآغازد. شرایطی که در آن واقعیت فیزیکی و واقعیت مجازی و هوشیاری انسانی با هوشیاری مصنوعی در هم پیچیده میشود. افراد بیشتر درگیر دنیای حادواقعیت میشوند تا دنیای واقعیِ فیزیکی.
حادواقعیت با استفاده از پیامهای رمزگونهی رسانهها و با شدتی تمام امری به غایت شبیه امر واقع، امر واقعی را پنهان میسازد. کسی متوجه اینجابهجایی و این پنهانکاری نیست. در این حالت، حادواقعیت، واقعیتر از امر واقعی میشود. به بیان دیگر، چنان ماهرانه جایش را اشغال میکند که واقعیتر از خود آن جلوهگری مینماید. درحالیکه هیچ ربطی به آن واقعیت ندارد. بدل ظریف و واقعنمای آن است. در واقع ورود به عصر وانمودهها است؛ عصری که در آن درست را از نادرست و امر واقعی را از احیاء مصنوعی آن نمیتوان باز شناخت و این به دلیل جدایی رمزگان و دالها از واقعیتها و مدلولهای خود است. از سوی دیگر، حجم وسیع رمزگان قابل مصرف نیز بر انسانها هجوم میآورند. در این حالت، انسانها با مشکل کوتاهشدگی زمان مواجه میشوند؛ به این معنا که هضم رمزهای فراوان، متنوع و گاه پیچیده و متعارض و درک درست معانی آنها در بازهی زمانی اندکی که در اختیار انسانها قرار میگیرد، امکانپذیر نمیباشد، هنوز پیامهای سابق جذب نشده، پیامهای جدید از راه رسیده است. نتیجهی این امر، عقبافتادن از معانی، رهاسازی آنها و بسندهکردن به ظاهر رمزها خواهد بود.
سرگشتگی نشانهها (Simulacres et Simulation) نام رسالهی فلسفی بودریار است که در آن نسبت بین واقعیت، نشانهها و جامعه را بررسی میکند و بهویژه در نشانهها و سمبلهای درگیر در «مدیا» و فرهنگ جهت ساختمان یک ادراک مشترک از اگزیستانس. همانطور که در بالا گفتم آنالوژی ویژهای که بودریار به کار میگیرد از افسانهای برگرفته شده از کتاب جرج لوئی بورخس به نام «در باب قطعیت در علم» که در آن یک امپراطوری بزرگ نقشهای طراحی میکند با همهی جزئیاتش به بزرگی خود امپراطوری. وقتی که امپراطوری فروریخت، تنها چیزی که باقی ماند همان نقشه بود. در مبحث بودریار این نقشه است که مردم در آن زندگی میکنند، شبیهسازی واقعیتی که مردم امپراطوری زندگی میکنند با اطمینان از اینکه محل اقامتشان در نقشه کاملا با سازندگان نقشه محدود و مشخص شده است. درحالیکه واقعیت است که فروپاشیده. انتقال از نشانههایی که چیزی را پنهان میکند برای نشانههایی که پنهان میکنند که چیزی وجود دارد، مقطع تعیینکننده را رقم میزند. نشانهها نشانگر آن دورهای است که نمیتوان حقیقت را از غیرواقعی تشخیص داد، امر واقع را از رستاخیز مصنوعی.
از آنچه دولوز از «جعل» و جاعلین میگوید که در همگان گسترده شده است و برمبنای آن با فراز جعل به قدرت، زندگی از ظواهرش فاصله میگیرد به همان اندازه که از حقیقت. قدرت جعل، ارادهی تصمیمگیرنده است و به گفتهی ولز یکیشدن، یک تکثر غیرقابل تقلیل شخصیتها یا شکلهایی که دیگر ارزشی ندارند، مگر این که به یکدیگر منتقل بشوند و از آنچه از گفتمان بودریار برمیآید، مبنی بر فراواقعیتی که خود را همچون واقعیت جایگزین امر واقع نموده است میتوان به نتایجی رسید از جمله آنگونه که فیشر میگوید این دنیا دیگر اصلاحشدنی نیست و کرهی زمین زودتر از سیستم مسلط موجود بر دنیا فرو میپاشد و میتوان مانند دولوز به این فرایند قائل شد که نبود حرکت در جوامع، ناشی از آن جعل همهگیر و فراواقعیت موجود که سبب شده است اندیشیدن رخت بربندد، حرکت متوقف شود و مردم مات و حیران به روزمرگی رمزگونهی نشانههای تحمیلی سیستم موجود و ابزارش چون رسانهها تبدیل شوند، یعنی در یک کلام ناتوانی در اندیشیدن، خود عامل محرکی شود بر اندیشیدن.
اگر بازماندگان هولوکاست مدتها در سرتاسر دنیا آواره شدند و خلائی زمان فقط آنها را چون اشباحی با خود جابهجا میکرد، اما پس از سالها این اشباح به خود باز میآیند و به گذشتههایشان برمیگردند. تصاویر و واقعیتها و خیالها و رؤیاها، تکهتکه و پس و پیش، بیرعایت توالی زمان حالا واقعیت آنها شده است و این واقعیت خود میشود موتور محرکی که چرخهی زندگی را دوباره به حرکت آورند. دگردیسی، شدن دائمی آن حرکتی است که دولوز به آرتیست فیلمهای ولز نسبت میدهد. به «خلاقیت حقیقت». میگوید: «هیچ حقیقتی وجود ندارد مگر خلاقیت از نو… آدم راستگو و جاعل از یک زنجیرهاند، اما در نهایت، آنها نیستند که پرتوافکنی میکنند، ارتفاع میگیرند و تعمق میکنند؛ این آرتیست است، خالق حقیقت، وقتی که به نهایت قدرتش میرسد: خوبی، سخاوت».
به تعبیر نیچه فقط یک شانس کوچک است تا آنجا که نیهیلیسم بتواند ایجاب کند، زندگی فرسوده دوباره از هنگام تولدش از نو غلبه یابد و فرمهایی که کاملا ایجاد شدهاند را با دگردیسیها از کار بیاندازد و مدلها و کاپیها را از نو بنیاد نهد. وقتی نیچه میگوید «افسانهسازی را حذف کنید»، مقصودش حذف آن جعل و دروغی است که قدرتمند شده است و از آن یک خاطره، یک اسطوره و یک غول میسازد. شخصیت واقعی خودش را به دست «تخیل» میسپارد، شرکت میکند در اختراع مردم خودش. خودش شفادهندهی خود و مردمش میشود. او در عبور از یک وضعیت به وضعیت دیگر، در دگردیسی به افسانهسرایی خود میپردازد تا مدل حقیقت موجود را ویران کند و خود خلاق و تولیدکنندهی حقیقت شود. این همان زنان «خوابیداری…» خسرو مانی است که از کابل یک کابل مدرن میسازد؛ کابلی که بهترین میخانهی دنیا در آن ساخته شده است. عمران راتب این افسانهسازی خلاق را حادواقعیت میخواند و آن را در جهانهای موازی میبیند در بیزمانی، نه در گذشته و نه در آینده. اما همین افسانهسازی است که روزی به وقوع خواهد پیوست. مانند آن دختر خیابان تهران که رفت بالای سکو در میان افرادی که فقط سکوت میکردند، اما هم اوست ابرانسانی که هم خود و هم حرکتش را افسانهی پیشقراول حقیقت ساخت. یا رخداد دیماه ۹۶ ایران با شعار «سید علی حیا کن، مملکت و رها کن» به افسانهای میماند، اما همین افسانهسراییهای مردمی است که روزی به واقعیت خواهد انجامید. این شخصیتها مانند شخصیتهای پِرو (Perault ) تخیلی هستند بدون اینکه چندان از تخیل زاده شده باشند. (Ecritures de Pierre Perrault, Edilig, p 73-72).
این شخصیتها حالا دیده میشوند، همچون که سوژه. مثل همان لکه در زمینه. مثل عمران راتب در برهوت و این لکه حتا حالا که زیر خاک است، به شدت دیده میشود و به شما نگاه میکند. او «شخصیتی است که از گذرگاهها و مرزها عبور میکند.» از همان الان شاهدیم که عمرانهای دیگری از افتتاح یک کتابخانهی اهدایی، از ویژهنامهی فلسفی، از «واپسین جام شوکران»، از… بیرون میزند. عبور وضعیت از یک شخصیت به شخصیت دیگر و مانند شخصیتهای فیلمهای «رُش» فردا کارگری، فلوتزن خواهد شد. دیگری طبلزن، ویولونیست، خوانندهی سوپرانو و فیلسوف و دانشمندی دیگر هم چون عمران که دنیا را تسخیر خواهند کرد؛ دنیای خودشان را. عمران تکثیر خواهد شد. «من او میشود». این بنیاد دوبارهی خلاقیت است. «میبایست که شخصیت در آغاز واقعی باشد تا تخیل را همچون یک قدرت تأیید نماید و نه مثل یک مُدِل. میبایست که به افسانهپردازی مشغول شود تا چون واقعی تأیید شود و نه چون تخیل. شخصیت از اینکه کس دیگری شود باز نمیایستد و دیگر از شدنی که با خلاقیت ادغام میشود، جداناپذیر نیست.» (دولوز- سینما ۲ تصویر-زمان)
ادامه دارد…
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.