١) فریب دمکراتیک و ضرورت یافتن دموکراسی واقعی فردا
حق رأی همگانی دستاوردی است که در زمانی نه چندان دور و در پی مبارزات کارگران در برخی از کشورهای اروپایی (از جمله انگلستان، فرانسه، هلند و بلژیک) به دست آمده و سپس به تدریج به دیگر نقاط جهان نیز گسترش یافته است. نیازی به گفتن نیست که در حال حاضر خواست اعطاء قدرت به دست مجمعی که آزادانه و صادقانه و در چارچوب سیستم چند حزبی انتخاب شده باشد معرف خواست دموکراتیک بوده و ضامن اجراء آن است -یا این که این گونه ادعا میشود.
مارکس خود امید بسیاری به یک چنین حق رأی همگانی به عنوان امکانی برای ”گذار صلحآمیز به سوی سوسیالیسم“ داشت. اما، تاریخ اثبات نمود که انتظار مارکس انتظار به جایی نبوده است.(۲)
به نظر من یافتن دلایل نارسایی دموکراسی انتخاباتی در ایجاد تغییرات واقعی کار مشکلی نیست. تمامی جوامعی که تاکنون زیستهاند، همگی بر اساس سیستم دوگانهی استثمار نیروی کار (در شکلهای گوناگون) و تمرکز قدرت دولتی به نفع طبقهی حاکم بوده است. این واقعیت بنیادی به سیاست گریزی و فرهنگزدایی نسبی بخش بزرگی از جامعه میانجامد. این فرآیند خود به طور همزمان به زمینهای برای بازتولید و دوام سیستم بدون تغییرات اساسی، و یا به عبارتی، به شرط ثبات آن تبدیل میشود. البته، در این جا مرادم به جز آن دسته از تغییراتی است که سیستم توان کنترل و هضم و جذبشان را دارا میباشد. آنچه که به اصطلاح ”جنبش خودبهخودی عامه“(۳) خوانده میشود صرفاً حاکی از در خواب عمیق بودن یک کشور است.
انتخابات با حق رأی همگانی بر چنین بستری تنها تضمین کنندهی پیروزی محافظهکاری است، اگرچه برخی اوقات نیز محافظهکاری از نوع ”رفرمیست“اش به پیروزی دست مییابد.
به این دلیل است که نمیتوان نمونهای را در تاریخ یافت که این شیوهی حاکمیت بر اساس به اصطلاح اتفاق آراء به تغییرات واقعی انجامیده باشد. تمامی تغییراتی که از رنگ و بوی تحولات واقعی اجتماعی برخوردار بودهاند، حتا رفرمهای رادیکال نیز، حاصل مبارزهی گروهی بوده است که در اصطلاح انتخاباتی ممکن است به عنوان ”اقلیت“ تلقی شوند. بدون خواست این چنین اقلیتی که به عنوان نیروی محرکهی جامعه عمل میکند، هیچ تغییری امکانپذیر نیست. این گونه مبارزات که از سوی این ”اقلیتها“ به راه میافتد، پس از آن که آلترناتیوها به درستی و به روشنی ترسیم میشود، همیشه سر آخر با حمایت اکثریت خاموش همراه میشود و ممکن است که سرانجام نیز با حق رأی عمومی به مقصد برسد، امری که همیشه پس از پیروزی اتفاق میافتد.
در دنیای معاصر، اتفاق آراء که حد و مرزش توسط حق رأی عمومی تعریف میشود، بیش از هر زمان دیگری محافظهکارانه است. اتفاق آراء در مراکز سیستم جهانی سمت و سوی امپریالیستی دارد. نه به این معنا که دال بر نفرت و دشمنی برای دیگر مردم باشد که قربانیهای این سیستماند. بلکه، مراد در مفهوم روزمرهاش است که تداوم روند اجاره بهاء امپریالیستی امری پذیرفته شده است، زیرا که شرط بازتولید اجتماعی بوده، و ضامن ”جاه و جلال“اش در برابر فقر و فاقهی دیگران میباشد. واکنش مردم در کشورهای پیرامون به فقر و فاقهای که در روند انباشت سرمایهداری-امپریالیستی دامنگیر آنها میشود، کماکان کلافی سردرگم است؛ به این معنا که از نظرشان مقدر این است که آنها بخشی از توهمات ارتجاعی را مدام به کول بکشند، گویا که روزی به گذشتههای بهترشان باز خواهند گشت.
قدرتهای حاکم در چنین شرایطی همواره توسل به ”انتخابات“ را بهترین وسیلهی ممکن برای کنترل جنبشها و از میان بردن زمینههای رادیکال شدن مبارزات تودهای میدانند. در سال ١٩۶٨ بعضیها میگفتند که ”انتخابات برای احمقهاست“. این نقطه نظری است که واقعیت موجود تا کنون قادر به نفعاش نبوده است. معمولاً پس از این چنین انتخاباتی است که یک مجمع به اصطلاح منتخب بلافاصله دست به کار میشود تا به ”بینظمی“ خاتمه داده و ”آرامش“ را برقرار سازد. این یعنی همه چیز را تغییر دادن دقیقاً به این خاطر که بتوان مانع هر گونه تغییر واقعی شد.
بنابراین، آیا باید قید انتخابات را زد؟ به هیچ وجه. بلکه برعکس باید به دنبال اشکال نوین و ابتکاری دموکراتیزه کردن بود که در آن، انتخابات، کاربردی کاملاً متفاوت از آنچه که محافظهکاران در نظر دارند، داشته باشد. این چالشی است که پیشاروی ماست.
این صحنهسازی توسط بنیانگذاران ایالات متحده اختراع شد، به این نیت که مانع از تبدیل دموکراسی انتخاباتی به ابزاری شوند که مردم بتوانند از آن برای به زیر سوال کشیدن نظم موجود اجتماعی بر اساس مالکیت خصوصی (و بردهداری!) استفاده کنند.
با توجه به این نکته بود که بنیانگذاران ایالات متحده قانون اساسیشان را بر اساس انتخابات (غیر مستقیم) رییس جمهور (نوعی از ”سلطان منتخب“) قرار دادند که قدرت وسیعی را در دست دارد. مبارزهی انتخاباتی ریاست جمهوری تحت چنین شرایطی به طور طبیعی به ”دو حزبی گرایی“ متمایل شده که به طور فزایندهای به سمت آنچه که امروز شاهد آنیم، یعنی بیان حزب واحد، گرایش مییابد. البته، از اواخر قرن نوزدهم به این سو، مقام ریاست جمهوری نمایندهی منافع سرمایهی انحصاری بوده است، که خود را به ”موکلینی“ نسبت میدهد که ادای داشتن منافع متفاوت را درمیآورند.
این حقهبازی دموکراتیک سپس این گونه وانمود میکند که گویا ارایه دهندهی ”آلترناتیوهایی“ است (در این مورد دموکراتها و جمهوریخواهان) که البته هیچگاه به سطحی که نیاز یک آلترناتیو واقعی(۴) باشد نخواهند رسید. اما، در فقدان هرگونه چشماندازی از یک آلترناتیو واقعی، دم از دموکراسی زدن کاملاً بیمعناست. این حقهبازی بر ایدئولوژی ”همه با هم“ متکی است که بر طبق تعریف، تناقضهای جدی میان منافع مختلف و میان بینشهای متفاوت از آینده را نادیده میگیرد. اختراع ”انتخابات مقدماتی حزبی“ که از تمام رأی دهندگان، بدون توجه به گرایششان، میخواهد که کاندیداهایشان را از میان ظاهراً دو مخالف برگزینند، موجب عمیقتر شدن این انحراف گشته تا آنجا که مفهوم انتخابات را به کلی ضایع میسازد.
امروز ژان مونه(۵)، که یک ضد دموکرات بالنفسه است، در بروکسل، جایی که نیات این فرد برای کپی کردن مدل ایالات متحده به تمامی پذیرفته شده است، به عنوان بنیانگذار ”دموکراسی نوین اروپا“ مورد تقدیر و ستایش قرار گرفته است. مونه تمام تلاشاش را به کار میبرد که تا قدرت مجامع منتخب را از آنها گرفته و به ”کمیتههای مرکب از تکنوکراتها“ منتقل سازد، دستورالعملی که در اتحادیهی اروپا مو به مو پیاده شده است.
تردیدی نیست که این حقهبازی دموکراتیک در جوامع متمول تریاپوس امپریالیستی(۶) با مشکل چندانی روبرو نشود، زیرا که اجاره بهای امپریالیستی ضامن و پشتوانهی آن است.(۷) اما، قدرت اقناعیاش در عین حال با تکیه بر همرأیی در ایدئولوژی ”فردگرایی“، با احترام به ”حقوق“ (که خود از طریق مبارزات طولانی به دست آمده، ولی کسی بدان اقرار نمیکند)، و با نهاد مستقل قضاییه، و با تکیه بر ساختار پیچیدهی نهادهای هرمی که از حقوق تضمینی برخوردارند، پشتیبانی میشود.
به طور تاریخی، دیر زمانی نیست که اروپای کهن از آرامش حاصل از خیمهشب بازی دموکراتیک بهره میبرد. مبارزه برای دموکراسی، چه از سوی سرمایهداری و بورژوازی متوسط و چه از جانب تودههای زحمتکش در طول قرن نوزدهم و نیمهی اول قرن بیستم تا سال ١٩۴۵ با مقاومت رژیمهای فرسوده روبرو بود. از این روست که تاریخچهی این مبارزات طرح آشفتهای از پیشروی و شکست را بر پیشانی دارد. تصور مارکس این بود که چنین مقاومتی مانعی است که گویا در ایالات متحده ناشناخته است. مارکس، اما، در این مورد در اشتباه به سر میبرد. وی به این نکته کم بها میداد که در یک سیستم ”ناب“ سرمایهداری (مانند جامعهی ایالات متحده در قیاس با اروپا)، جبر پروسههای سیاسی -یا به عبارتی انطباق خودبهخودی هر گونه تغییرات در روبنای سیاسی و ایدئولوژیک بر تغییراتی که مورد نیاز مدیریت جامعه به دست انحصارات سرمایهداری است- خواه ناخواه به آنچه که جامعهشناسان رسمی آن را ”توتالیتاریسم“ مینامند، خواهد انجامید. این اصطلاح در مورد دنیای سرمایهداری امپریالیستی بیش از هر کجای دیگر مصداق دارد.
در اروپای قرن نوزدهم، و نیز به درجات کمتری در ایالات متحده، ائتلافهای تاریخی که برای تضمین قدرت سرمایه شکل گرفتند، به دلیل شرایط موجود -از جمله گوناگونی طبقات و زیرطبقات- پیچیده و متغیر بود. از این رو، مبارزات انتخاباتی میتوانست گاهاً در ظاهر، شکل واقعاً دموکراتیک به خود بگیرد. اما، با گذشت زمان و به میزانی که گونه گونی در ائتلافات سرمایهداری جای خود را به سلطهی سرمایهی انحصاری داد، این ظواهر نیز رفته رفته رنگ باخت. ویروس لیبرال(۸) نیز مابقی کار را دنبال گرفته و اروپا خود را بیش از پیش بر مدل ایالات متحده منطبق ساخت.
تضاد میان قدرتهای عمدهی سرمایهداری به پیریزی ائتلافهای تاریخی کمک نمود که از طریق ناسیونالیسم مسیر سلطهی بلامنازع سرمایه را هموار ساخت. این مسئله حتا باعث شد که ”اتفاق ملی“ جای برنامهی دموکراتیک انقلاب بورژوایی را بگیرد، که آلمان و ایتالیا از مثالهای بارز آنند.
در حال حاضر، روند دگردیسی دموکراسی کامل شده است. احزاب کمونیست انترناسیونال سوم به شیوهی خاص خویش تلاش نمودند که در برابر این روند بایستند، اگرچه جذابیت آلترناتیوشان که در شوروی مهیا شده بود، مورد تردید است. این احزاب پس از شکستشان در ایجاد ائتلافهای دراز مدت، سرانجام تسلیم شدند، یعنی به سیستم به اصطلاح دموکراتیک انتخاباتی گردن نهادند. با انجام این کار، آن بخش از چپ رادیکال که وارثین این احزاب بودند (گروهبندی ”چپ متحد“ در پارلمان استراسبورگ) هر گونه امیدی به دست یافتن به ”پیروزی انتخاباتی“ واقعی را از دست دادند. ظاهراً، همین قدر که بتوان به کرسیهای درجهی دوم سهمیهی ”اقلیت“ لم داد، خرسندی خاطرشان را فراهم میسازد. این به اصطلاح چپ رادیکال که بیشتر به انجمن نمایندگان منتخب شباهت داشته و تنها دغدغهاش راهیابی به این اماکن بیارزش سیستم است، نه از چپ و نه از رادیکال بویی برده است. از این رو، هیچ جای تعجب نیست که نوفاشیستهای عوامفریب از این شرایط بهترین استفاده را ببرند.
گفتمان مدل ”پست مدرنیست“، اما، بدون آن که برای درک وسعت دامنه تخریب خیمهشب بازی دموکراتیک به خود دردسری بدهد، زانو زدن در برابر آن را تئوریزه میکند. از نظر این دسته، آنچه که اهمیت دارد را در جای دیگری باید جست. اینها مدعیاند که در ”جامعهی مدنی“(۹) است که در آن افراد آنند که ویروس لیبرال -به دروغ- ادعا میکند که باید باشند: یعنی به اصطلاح سوژههای فعال تاریخ. ”فلسفهی“ آنتونیو نگری، که در جای دیگری مورد نقد قرار دادهام، نمونهی بارزی از این نوع وادادگی است.
این نوع خیمهشب بازی دموکراتیک در جوامع مرفه کشورهای امپریالیستی مرکز به چالش کشیده نمیشود، اما، در جوامع پیرامونی سیستم کاربرد چندانی ندارد. نظام موجود در منطقهی توفانخیز از هیچ گونه مشروعیتی برای ایجاد ثبات در جامعه برخوردار نیست. بنابراین، آیا میتوان انتظار داشت که چهرهی یک آلترناتیو واقعی از لابهلای سطرهای دفتر ”بیداری جنوب“ که به دست تاریخ رقم زده میشود، رخ بنماید؟
تئوری و عمل پیشاهنگ و استبداد فرزانه
وضعیت توفانی موجود همردیف انقلاب به شمار نمیرود، اما بیتردید به طور بالقوه محملی برای پیشرفتهای انقلابی است.
در کشورهای پیرامونی، حال چه در کشورهایی مانند روسیه، چین، ویتنام و کوبا که دست کم در آغاز ملهم از ایدهآلهای رادیکال سوسیالیستی بودند، و یا در کشورهای آمریکای لاتین، آفریقا و آسیا در دروهی بندانگ که آزادی ملی و ترقی اجتماعی الهامبخششان بود، واکنش تودهها هیچگاه به اشکال ساده بروز ننموده است. این جریانها، هر کدام به درجاتی عناصری از جهانبینیهای مترقی و جهانشمول را در کنار عناصری از گرایشات به غایت واپسگرایانه در کنار هم مینهند. بررسی و تحلیل مرزبندیها و تناقضهای این گرایشات با یکدیگر به ما در فرمولبندی برخی اشکال ممکن دموکراسی اصیل یاری میرساند.
مارکسیسمهای تاریخی انترناسیونال سوم (لنینیسم و مائویسم)، اما، آگاهانه و به طور کامل هر گونه نگرش واپسگرایانه در صفوفشان را طرد کردند. گزینهی این جریانات نگرش به سوی آینده بود و به معنای واقعی کلمه به دنبال رهایی انترناسیونالیستی بودند. در روسیه دوران طولانی آمادهسازی که در آن غربگرایان (بورژوا) توانستند ”روسپرستها“ و ”اروآسیایی“های متحد استبداد را از میان بردارند؛ و در چین نیز قیام تایپه چنین گزینهای را آسان ساخت.(۱۰)
همزمان، این مارکسیسمهای تاریخی، خود را به نوعی از برداشت از نقش ”پیشگام“ در تحولات اجتماعی متعهد ساخته، و به آن شکل نهادینه دادند که در ”حزب“ تبلور یافت. نمیتوان گفت که این گزینه بیتأثیر بوده است. بلکه، کاملاً برعکس، [تئوری پیشگام] بیتردید در سرفصل پیروزی این انقلابها جای داشت. این فرضیه که اقلیت پیشگام سرانجام حمایت اکثریت را به دست خواهد آورد در عمل به اثبات رسید. اما، این نیز کاملاً درست است که متعاقباً تاریخ محدودیتهای این نوع کارآیی را آشکار ساخت. زیرا، حفظ قدرت متمرکز در دستهای این ”پیشگامان“ نقش کاملاً واضحی در از مسیر خارج ساختن سیستمهای ”سوسیالیستی“ داشت که آنها مدعی ایجادش بودند.
آیا ”استبداد فرزانه“ راهنمای تئوری و عمل این مارکسیسمهای تاریخی بوده است؟ تنها به شرطی میتوان چنین ادعایی نمود که در عین حال بتوان اهداف این چنین ”استبدادهای فرزانه“ را نیز برشمرد. به هر صورت، این مارکسیسمها به طور قطع مخالف نوستالژی پوپولیستی بودند. برخوردشان به مذهب، که از نظرشان چیزی جز تاریک اندیشی نبوده، گواهی بر این مدعاست. من در جای دیگری به تفصیل به اهمیتی که باید به این گونه قضاوت [در مورد مذهب] داد پرداختهام.(۱۱)
تئوری پیشگام به طور وسیعی و در وراء جوامع انقلابی روسیه و چین به کار گرفته شد. در واقع این تئوری مبنای احزاب کمونیست سراسر جهان بود که بین سالهای ١٩٨٠ـ١٩٢٠ حیات داشتتند؛ و از آن گذشته در میان رژیمهای معاصر ملیـخلقی جهان سوم نیز جا پیدا کرد.
به علاوه، این ایدهی پیشگام برای تئوری و ایدئولوژی اهمیت تعیینکننده قایل شده، که به نوبهی خود دال بر اهمیت نقش روشنفکران(۱۲) انقلابی است. در این جا، روشنفکر به هیچوجه همسنگ تحصیلکردههای طبقهی متوسط نبوده و همسنگیاش با مدیران، بوروکراتها، تکنوکراتها، و استادهای دانشگاه(۱۳) از آن هم کمتر است. این اصطلاح [روشنفکر] به یک گروه اجتماعی گفته میشود که در برخی از جوامع و تحت شرایط معینی ظهور کرده و آن گاه به عنصر فعال و تعیینکنندهای در تحولات اجتماعی تبدیل میشود. بیرون از روسیه و چین، شکلبندیهای مشابهی را میتوان در فرانسه، ایتالیا و شاید برخی از کشورهای دیگر دید. اما، بیتردید در بریتانیای کبیر، ایالات متحده و اروپای شمالی چنین شکلبندی را نمیتوان مشاهده کرد.
در بخش اعظم قرن بیستم، روشنفکران فرانسه جایگاه عمدهای را در تاریخ این کشور اشغال کردند، امری که بهترین تاریخنگاران به آن اذعان نمودهاند. دلیل این امر شاید به طور غیر مستقیم کمون پاریس باشد که در طول حیات کوتاهاش ایدهآل بنای مرحلهی پیشرفتهتری از تمدن بشری وراء جامعهی سرمایهداری نمادی بیبدیل یافت.
حزب کمونیست ایتالیا نیز در دورهی پسافاشیستی وضعیتی همسان داشت. همان گونه که لوچیانا کاستیلانا(۱۴) به روشنی بررسیاش می کند، کمونیستها –پیشگامانی که از حمایت قدرتمند طبقهی کارگر ایتالیا برخوردار بودند ولی همواره در انتخابات در اقلیت قرار داشتند– در واقع به تنهایی دموکراسی ایتالیا را قوام دادند. زمانی که کمونیستهای ایتالیا در ”اپوزیسیون“ قرار داشتند یک نیروی واقعی در سطح جامعه به شمار میرفتند، بسا نیرومندتر از هنگامی که سرانجام به ”حاکمیت“ مرتبط شدند. خودکشی واقعیشان که حاصل سیاستهای بینابینی حزب پس از دوران برلینگوئر(۱۵) بود، هم دولت و هم دموکراسی ایتالیا را با خود به گور سپرد.
پدیدهی روشنفکران در ایالات متحده و در اروپای شمالی پروتستان هرگز پا نگرفت. آنچه که در این جوامع به عنوان ”نخبگان“ نامگذاری شده است به جز پادوهای نظام به ندرت کس دیگری را شامل میگردد. تا آنجا که به اندیشهی اجتماعی ربط پیدا میکند، در اینجا فلسفهی تجربهباوری(۱۶) و عملگرایی(۱۷) است که حاکم بر صحنه بوده و پایههای شکلبندی پروتستان را تقویت نموده است. رودالف راکر(۱۸)، آنارشیست آلمانی، از جمله معدود اندیشمندان اروپایی است که نظری مشابه نظر من ارایه داده است. اما، متاسفانه از زمان وبر به این سو(به رغم مارکس) تجلیل نسنجیدهی هر گونه اصلاحگری زیر عنوان جعلی ترقی مد شده است.
سوای دو مورد واضح روسیه و چین، در جامعههای پیرامونی نیز به طور کلی و به دلایلی مشابه، تدابیری که از سوی ”پیشاهنگان“ اتخاذ شده از سوی تودههای مردم مورد حمایت وسیع قرار گرفته است. پوپولیسم شکل غالب نمادهای سیاسی بود که نقش تعیینکننده در ”بیداری جنوب“ داشته است. این نماد سیاسی عبارت از تئوری و عملی است که از سوی ”نخبگان“ مدل انگلوساکسون، یا به عبارتی طرفدار سیستم، مورد تمسخر قرار گرفته، اما، ارنستو لاکلائو(۱۹) با دلایلی قوی از آن دفاع نموده و به آن قوام بخشیده که من به طور وسیعی از آن استفاده خواهم کرد.
البته، تعداد ”پوپولیسمها“ به رقم تجارب تاریخیشان است. این پوپولیسمها غالباً به شخصیتهای فرهمندی مرتبط بودند که ”اندیشه“شان به عنوان مرجع و بدون هیچ بحثی پذیرفته میشد. من به خاطر پیشرفتهای ملموس ملی و اجتماعی که در شرایط معینی و تحت حاکمیت این جریانها صورت پذیرفته، آنها را رژیمهای ”ملی-پوپولیستی“ مینامم. اما، باید این نکته را به یاد داشت که این پیشرفتها هیچگاه بر اساس شیوهی عمل ”بورژوا“ دموکراتیک نبوده است. از جملهی این موارد میتوان از ترکیهی آتاتورک نام برد که احتمالاً بانی این مدل در خاورمیانه بوده است، که در پی آن مصر دوران ناصر را داشتیم؛ و رژیمهای سوریه و عراق در مراحل اولیهشان و الجزایر تحت حاکمیت جبههی آزادیبخش ملی از دیگر موارد آن است. در دهههای چهل و پنجاه و در شرایط متفاوتی، تجارب همانندی در آمریکای لاتین نیز در جریان بود. این ”فرمول“ به این دلیل که پاسخگوی نیازها و امکانات واقعی است، هنوز شانساش را برای حیات دوباره از دست نداده است. از این رو، با خشنودی تمام از اصطلاح ”ملی-پوپولیستی“ برای نامیدی برخی از تجارب جاری در آمریکای لاتین استفاده خواهم کرد. البته، من این نکته را نادیده نخواهم گذاشت که از نظر دموکراتیزاسیون، این جریانها بیهیچ شبههای به سطحی پیشرفت کردهاند که برای رژیمهای ”ملی-پوپولیستی“ پیشین امری کاملاً ناشناخته بود.
من در جای دیگری دلایل پیشرفتهای به دست آمده در این میدان را در چندین کشور خاورمیانه (افغانستان، یمن جنوبی، سودان و عراق) که از جاهای دیگر امیدبخشتر بوده بررسی کرده و دلایل شکست رقتانگیزشان را نیز تحلیل نمودهام.
البته، و فارغ از هر نمونهی مورد بحث، باید از عمومیتبخشی و سادهسازی موضوع، آن گونه که روش مفسرین غربی است که صرفاً به مسئلهی به اصطلاح دموکراسی(۲۰) میچسبند، دوری گزید. این خیمهشب بازی در کشورهای پیرامونی گاهاً به شکلی کاملاً مسخره ظاهر میشود. برخی از رهبران این رژیمهای ملی-پوپولیستی، فرهمند و یا غیر، بیآنکه در مفهوم واژهی ”دموکرات“ بگنجند، در زمرهی ”اصلاحگران بزرگ“ مترقی جای میگیرند. در این مورد میتوان از ناصر به عنوان نمونه نام برد. اما، دیگران یا چیزی جز دلقکهای بیانسجامی مانند قذافی نبوده، و یا آنکه مستبدین ”تاریکاندیش“ و کاملاً نافرهمند مانند بنعلی، مبارک و بسیاری دیگر بودهاند. به این دلیل است که این دیکتاتورها حامل هیچگونه تجربهی ملیـپوپولیستی نبودهاند. تنها کاری که اینها انجام دادهاند عبارت از سازماندهی تاراج کشورشان به دست مافیایی است که سرنخاش در دست خودشان بود. از این روست که اینها، همچون سوهارتو و مارکوس، صرفاً مأمورین اجرایی قدرتهای امپریالیستی بودهاند که ستایششان کرده و تا آخرین لحظهی حیاتشان از آنها حمایت میکردند.
ایدئولوژی نوستالژی فرهنگی، دشمن دموکراسی
محدودیتهای مختص به هر کدام از تجارب ملی-پوپولیستی که واجد آن اندازه از ارزش هستند که به این نام خوانده شوند، از شرایط عینی و البته متفاوت جوامعی برآمده است که کشورهای پیرامونی جهان سرمایهداری-امپریالیستی امروز را تشکیل میدهند. اما، وراء این گوناگونی هستند فاکتورهای عمدهی همسانی که دلایل موفقیت این تجارت و سپس سیر واپسگرایی بعدیشان را توضیح میدهند.
این واقعیت که آرزوی ”بازگشت به گذشته“ [در این جوامع] کماکان دیرپاست ناشی از خصلت ”ارتجاعی“ تمامعیار افراد درگیر نیست. این گونه دیرپایی از چالشی که باید با آن روبرو شد تصویری واقعی به دست میدهد. خلقها و ملتهای پیرامونی نه تنها مورد استثمار شدید اقتصادی سرمایهی امپریالیستی قرار گرفتند، بلکه به همان اندازه نیز مورد هجوم فرهنگی واقع شدند. شئون فرهنگی، زبانی، تاریخی و عادات و رسومشان با خفت تمام زیر پا گذاشته شد. از این رو، به هیچ روی جای تعجب نیست که این قربانیهای استعمار خارجی و یا داخلی(۲۱) رهایی سیاسی و اجتماعیشان را به طور طبیعی در گرو بازسازی شئونات ملیشان ببینند.
اگرچه این چنین آرزویی موجه است، اما، به نوبهی خود این توهم را ایجاد میکند که برای یافتن راه حل مشکلات حال و آینده صرفاً باید به گذشته چشم دوخته شود. از این رو، خطر بالقوه در این جاست که جنبشهای بیداری و آزادیبخش این خلقها با اشتباه گرفتن نوستالژی ارتجاعی به جای پا گذاردن در مسیر اعلای بازسازی، در منجلاب تراژیک کوچههای بنبست گرفتار آیند.
تاریخ معاصر مصر به کمال گویای این واقعیت است که ضرورت ایجاد رابطهی تمامگرانه از یک سو میان بینش جهانشمول که رو به سوی آینده دارد، و از سوی دیگر بازسازی شئون ملی، جای خود را به تضاد میان دو گزینه که به شکل مطلق فرمولبندی شدهاند داده است: یا گزینهی اول که ”غربگرایی“ در مفهوم عامیانهاش که حاکی از گسستن تام و تمام از گذشته است؛ و یا گزینهی دوم که ”بازگشت به گذشته“ به طور تمامعیار و بیهیچ نقد و بررسی است.
محمدعلی نایبالسلطنهی مصر (از ١٨۴٩ـ١٨٠۴) و خدیوهای مصر تا ١٨٧٠ به مدرنگری روی آوردند که پذیرای فرمولبندیهای مدل اروپایی بود. نمیتوان گفت که این به اصطلاح ”غربگرایی“ از نوع پیش پا افتادهاش بوده است. سران وقت دولت مصر به جای برگزیدن صرفاً مدل اروپایی بازار مصرف، بالاترین اهمیت را به صنعتیسازی مدرن کشور دادند. اینها خود را متعهد به هضم و درک مدل اروپایی ساخته و آن را به بازسازی فرهنگ ملیشان ربط میدادند که میتوانست به تحول سکولاریستی آن کمک نماید. از جمله، تلاششان در حمایت از نوسازی زبان گواهی بر این مدعاست. البته، در این تردیدی نیست که مدل اروپایی مورد نظرشان همان مدل سرمایهداری بوده باشد و بیشک درک درستی نیز از سرشت امپریالیستی سرمایهداری اروپا نداشتند. اما، نمیتوان آنها را در این مورد سرزنش نمود. هنگامی که خدیو اسماعیل اعلام نمود که هدفاش ”تبدیل مصر به یک کشور اروپایی“ است، از آتاتورک پنجاه سال جلوتر بود. از دیدگاه وی ”اروپاییسازی“ نفی هویت ملی نبوده، بلکه بخشی از پروژهی باززایی ملی به شمار میرفت.
بیکفایتیهای نهضت فرهنگی آن دوره که قادر به درک مفهوم عمیق رنسانس اروپا نبود، و نوستالژی واپسگرایانه در مضامین اصلیاش، که من در جای دیگری آن را شکافتهام، بر کسی پوشیده نیست.
در حقیقت، دقیقاً همین نگرش واپسگرایانه است که قرار بود در اواخر قرن نوزدهم سکان جنبش نوسازی حیات ملی را به دست بگیرد. پس از شکست پروژهی ”مدرنگرایی“ که از ١٨٠٠ تا ١٨٧٠ حاکم بر صحنهی سیاسی بود، مصر در واپسگرایی غوطهور شد. اما، ایدئولوژیای که تلاش نمود تا به مقابله با این فروپاشی برخیزد در متن این دوران ارتجاعی شکل گرفت و از همان آغاز آثار نقص دوران تولد در سراپایاش نقش بسته بود. مصطفی کمال و محد فرید، بنیانگذاران حزب ملی، نقطهی مرکزی مبارزهشان را بر بازگشت به گذشته قرار دادند، امری که در توهمات ”عثمانیگری“(۲۲) و غیره آشکار است.
تاریخ بیهودگی این گزینه را به اثبات رساند. در عوض، انقلاب خلقی-ملی ١٩٢٠ـ١٩١٩ را حزب وفد که رقیب ”مدرنگرای“ حزب ملی بود، در دست داشت. طه حسین(۲۳) (رهبر حزب وفد) حتا شعار خدیو اسماعیل را مبنی بر ”اروپاییسازی مصر“ اتخاذ نموده و در این راستا برای منزوی ساختن الازهر از تشکیل یک دانشگاه مدرن حمایت نمود.
گرایش ارتجاعی به جا مانده از حزب ملی سپس به انزوا گرایید. احمد حسین(۲۴)، رهبر این حزب در دههی سی، در صدر یک حزب خردهپای طرفدار فاشیسم قرار داشت. این گرایش ارتجاعی، اما، در میان گروه ”افسران آزاد“ که پادشاهی را در ١٩۵٢ سرنگون ساختند حیاتی دوباره یافت.
ابهام پروژهی ناصریستی از این واپسگرایی در بحث بر سر طبیعت چالشی که باید با آن رو در رو میشد، سرچشمه گرفت. ناصر تلاش کرد تا نوعی از مدرنگرایی صنعتی_بنیاد را با حمایت از توهمات فرهنگی واپسگرایانه به هم بپیوندد. حال این که ناصریستها خود پروژهشان را در چارچوب چشماندازی سوسیالیستی میدیدند اهمیت چندانی ندارد. گرایش این جریان به توهمات فرهنگی پوپولیستی همواره وجود داشت. این نکته در تصمیمشان مبنی بر ”مدرنسازی الازهر“ به خوبی به نمایش گذاشته شد.
در حال حاضر، تضاد میان بینش ”مدرنگرا و جهانشمول“ بعضی و نگرش ”کاملاًً قرون وسطایی“ برخی دیگر همواره در مرکز صحنهی سیاسی مصر در جریان است. نمایندهی نگرش نخست چپ رادیکال(۲۵) است که پایگاه وسیعی در میان تحصیلکردههای طبقهی متوسط، اتحادیههای کارگری و به ویژه در میان نسل نو دارد. از سوی دیگر، نگرش بازگشت به گذشته با اخوانالمسلمین چرخش باز هم بیشتری در گرایش به راست نشان داده و مواضعاش را بیش از پیش بر وهابیت، واپسگرایانهترین برداشت اسلامی که از سوی سعودیهای ترویج میشود، قرار داده است.
مسیری که مصر طی نموده تا به ناگذرگاه حاضر برسد را میتوان به آسانی با مسیری که چین پس از انقلاب تایپه برگزید که سپس با مائویسم تعمیق شد، مقایسه نمود: ساختمان آینده با نقد رادیکال گذشته آغاز میشود. پیش شرط ”ظهور“ در صحنهی جهان مدرن، و متناسب با آن، برگزیدن پاسخهای مناسب به چالشهایاش که از جمله گام نهادن در مسیر دموکراتیزه کردن حیات اجتماعی میباشد، در نخستین گاماش کوتاه نمودن دستهای دراز نوستالژی فرهنگی واپسگرایانه است که مانعی بر سر راه بازسازی خواهد بود.
بنابراین، تصادفی نیست که چین در صف مقدم کشورهای ”در حال عروج“ امروز قرار گرفته، و در خارومیانه نیز، ترکیه به طور تصادفی در مسیر این رقابت ظاهر نشده است. ترکیه، حتا در دست حزب ”اسلامی“ نیز از گسست اولیهی کمالیسم بهره میبرد. اما، میان چین و ترکیه یک تفاوت تعیینکننده وجود دارد: گزینهی ”مدرنگرایی“ چین به ظاهر هم که شده چشماندازی ”سوسیالیستی“ را بازتاب میدهد که بالقوه ترقیخواهانه است؛ و از آن گذشته این کشور در موضع مبارزهی هژمونیک با ایالات متحده، و یا به عبارتی با امپریالیسم تعاونی تریاپوس قرار دارد. در حالی که گزینهی ”مدرنیته“ ترکیهی امروز، که در آن راه گریزی از منطق گلوبالیزاسیون معاصر در نظر گرفته نشده، بیآینده است. اگرچه این پروژه به نظر موفق میرسد، اما این موفقیت امری موقتی است.
ترکیبی از گرایشات مدرنیستی و ارتجاعی را در سراسر جنوب (کشورهای پیرامونی)، اگرچه در اشکال گوناگون، میتوان یافت. سردرگمی حاصل از این ملغمه به بهترین شکلی خود را در رودهدرازیهای میانتهی دربارهی به اصطلاح ”شکلبندیهای دموکراتیک در جوامع کهن“ نشان میدهد. ستایش از این اشکال موهومی دموکراسی بدون هیچ نقد و بررسی گوش فلک را کر میکند. هند مستقل آواز پنج ایات(۲۶) را سر میدهد، مسلمانها دم از شورا میزنند، و آفریقاییها ”درخت ناطق“ را میستایند، غافل از این که این شکلبندیهای عهد عتیق هیچ ربطی به چالشهای جهان مدرن ندارند. آیا هند به راستی بزرگترین دموکراسی دنیاست؟ این دموکراسی انتخاباتی مضحکهای بیش نبوده، و تا مادامی که سیستم کاست به طور ریشهای نقد نشده و کاستها خود برچیده نشده باشند، همین مضحکه باقی خواهد ماند. از آن سو، شورا چیزی جز وسیلهای برای اجرای شریعت در ارتجاعیترین مفهوماش نیست، که این خود یعنی دشمن دموکراسی.
در حال حاضر، خلقهای آمریکای لاتین نیز با همین مشکل روبرو هستند. به محض آن که سرشت استعمار درونی ایبریایی درک شود، آنگاه پذیرش مشروع بودن خواستههای طرفداران حقوق ”بومیها“ امر چندان مشکلی نخواهد بود. اما، برخورد بسیاری از این محافل ”بومی“ نسبت به گذشتهشان کاملاً ناسنجشگرانه است. اما، نباید ناگفته گذاشت که هستند کسانی هم که سنجشگرانه برخورد نموده و ایدههای ترقی خواهانهی رادیکالی را برای ایجاد ارتباط میان جهانشمولی از یک سو و از سوی دیگر عناصر بالقوه مترقی برآمده از تحولات تاریخی و فرهنگیشان ارایه میدهند. در این راستا، بحثهای جاری در بولیوی به احتمالی میتواند تأثیری غنی داشته باشد. فرانسوا اوتار(۲۷) بررسی سنجشگرانهی بسیار دقیقی در مورد این مسئله ارایه داده است. در پرتو این بررسی قابل توجه که به نظر من این موضوع را در تمامیتاش ارزیابی کرده، تمامی ابهامات این قضیه زدوده شده است.
گناه اثرات منفی توهمهای فرهنگی واپسگرایانه بر پروسهی ساختمان جهان مدرن را نمیتوان صرفاً به گردن خلقهای کشورهای پیرامونی انداخت. یادآوری این نکته لازم است که به جز گوشهی شمال غربی اروپا، بورژوازی سایر نقاط این قاره ضعیفتر از آن بود که بتواند انقلابهایی مانند انقلاب فرانسه و انگلستان را هدایت کند. هدف ”ملی“، به ویژه در آلمان و ایتالیا و سپس در جاهای دیگر در شرق و جنوب این قاره، به عنوان وسیلهای برای به حرکت درآوردن مردم مورد استفاده قرار گرفت، در حالی که سرشت نیمه بورژوا-نیمه رژیم کهن این سنخ از ملیگرایی به عنوان سازش پوشیده ماند. در این موارد توهمات واپسگرایانه بیش از آن که مذهبی باشند رنگ و بوی قومی داشتند و بر اساس تعریف نژادگرایانه از ملت بوده (نمونهی آلمان) و یا بر پایهی قرائت اسطورهپردازانه از تاریخ روم مبتنی بودند (نمونهی ایتالیا). فاجعهی فاشیسم و نازیسم به خوبی و بیهیچ شبههای سرشت ورا-ارتجاعی و ضد دموکراتیک نوستالژی فرهنگی پوپولیستی را در شکل و شمایل ”ملی“اش به نمایش میگذارد.
٢) آلترناتیو جهانشمول: مردمسالاری واقعی و تمامعیار و چشمانداز سوسیالیستی
در این جا میخواهم از دموکراتیزاسیون به جای دموکراسی بحث کنم. زیرا که این به اصطلاح دموکراسی در شکل موجودش که در فرمولبندیهای تحمیلی از سوی قدرتهای مسلط خلاصه شده است، چیزی جز یک خیمهشب بازی نیست. این مضحکهی انتخاباتی صرفاً به تشکیل شبه-پارلمانی عقیم میانجامد و حکومتی نیز که برآمد آن است خود را فقط در برابر صندوق بینالمللی پول و سازمان بازرگانی جهانی، که ابزار دست انحصارات تریاپوس امپریالیستیاند، مسئول میداند. سپس با گفتمان به اصطلاح ”حقوق بشری“ بر حق اعتراض به این خیمهشب بازی دموکراتیک سرپوش گذاشته میشود. البته، حق اعتراض هم تا به آن جا پذیرفته است که هیچ گاه قدرت برتر انحصارات را به چالش نکشد. هر جنبشی و اعتراضی که از این خط قرمز عبور کند، بلافاصله برچسب ”تروریسم“ خورده و در لیست سیاه قرار داده میشود.
در مقابل، دموکراتیزاسیون به تمام و کمال، یعنی مردمسالاریگری در تمامی جنبههای حیات اجتماعی و صد البته در پهنهی مدیریت اقتصادی جامعه نیز، که تنها میتواند روندی دایمی و نامشروط باشد، حاصل مبارزات و ابتکارات تودههاست. بدون بسیج این نیروی ابتکار در راستای بنای مرحله پیشرفتهتری از تمدن بشری، دموکراتیزاسیون تهی از محتوا بوده و واقعیتی نخواهد داشت. از این رو، نمیتوان بر آن جامهی ضمخت و قالبی از پیش حاضر و آماده را پوشاند. با این حال، کاملاً ضروری است که خطوط حاکم بر جنبش را برای حفظ سمت و سوی کلیاش و تدقیق اهداف استراتژیکاش در جهت مرحلهبندیهای ممکن رسم نمود.
مبارزه برای دموکراتیزاسیون یک نبرد واقعی است. به این خاطر نیازمند بسیج، سازماندهی، بینش و درایت دراز مدت و تاکتیکی، برگزیدن شیوههای مناسب و ایجاد فضای سیاسی فعال است. تردیدی نیست که اشکال این فعالیت را نمیتوان و نباید از پیش و با فتوا بر اساس دگمهای مقدس تعیین نمود. اما، نیاز برای تعیین و تعریفشان امری گریزناپذیر است. زیرا که به واقع مسئله بر سر به عقب راندن سیستم حاکم موجود و جایگزین ساختن آن با سیستم حاکمیتی نوین است. باید از هر گونه فرمول مقدسی از انقلاب که گویا قرار است که هر آینه و به طور کامل قدرت مردم را جایگزین نظم موجود سرمایهداری سازد دوری جست. پیشرفتهای انقلابی به شرطی میسر است که قدرت واقعی تودهها به حدی توسعه یابد که بتواند مراکز قدرتی را که حافظ اصولی که زیرساز و بازتولیدگر نابرابریها هستند به زیر کشد. وراء این نکته، مارکس هیچ گاه تئوریای را از ”روز پرشکوه انقلاب و راه حلهای حاضر و آماده“ ارایه نکرده است، بکله برعکس، وی همواره بر این نکته پافشاری نمود که انقلاب روندی طولانی است که نشان درگیریهای مابین قدرتها را بر پیشانی حک کرده دارد – قدرتهای کهن که در حال اضمحلالاند و قدرتهای نوین که در حال پاگیریاند.
کنار نهادن مسئلهی به دست گرفتن قدرت مانند آن است که نوزاد را به همراه آبی که در آن حمام شده است به دور ریخت. تنها در سایهی سادهاندیشی عمیق است که تصور نمود بدون انهدام سیستم حاکم، ولو اینکه گام به گام، میتوان به تحول اجتماعی دست یافت. مادامی که قدرتهای مسلط بر سر جایشان باقی هستند، هر تغییر اجتماعی بدون خلع ید از آنها، به این قدرتها امکان میدهد که همگونشان ساخته و از آنِ خویششان کنند، و از آن به نفع تحکیم پایههای قدرت سرمایهداری سود برند. سرنوشت غمانگیز محیط زیستگرایی که به زمینی حاصلخیز برای توسعهی سرمایه بدل شده است، نمونهای بارز در این مورد است. نپرداختن به مسئلهی قدرت، جنبشهای اجتماعی را در وضعیتی قرار میدهد که امکان دست زدن به تهاجم را به این دلیل که همواره در موضع دفاع در برابر تهاجم قدرتمندان قرار داشتهاند، از دست داده و این قدرتمندان هستند که همواره ابتکار عمل را در اختیار دارند. از این روست که آنتونیو نگری(۲۸)، ”پیامبر“ روضهخوانی مدرن ضدِ قدرت، که از ترس مارکس به فرانسیس مقدس(۲۹) آسسیزی(۳۰)، نقطهی شروع اولیهاش پناه برد، تحیر برانگیز نیست.
در اینجا میخواهم چندین هدف عمدهی استراتژیک پیرامون بحثهای سیاسی و ایدئولوژیک در جهت مبارزات سیاسی و اجتماعی را مطرح سازم که میباید به طور پایدار چراغ راه آینده در رویارویی با مشکلات عملی این مبارزات، شکستها و پیروزیهایاش باشد.
در وهلهی نخست، باید موضع کارگران را در محلهای کارشان و در مبارزات جاریشان علیه سرمایه تقویت نمود. گفته میشود که مگر نه این است که اتحادیههای کارگری به همین یک دلیل ایجاد شدهاند. این درست، اما به شرطی که اتحادیهها ابزاری واقعی و برنده در خدمت مبارزه کارگران باشند، چیزی که در واقع دیگر در میان اتحادیهها به ندرت میتوان یافت. این عدم کارآیی و فقدان مبارزهجویی به ویژه در مورد ”اتحادیههای بزرگ“ صدق میکند که گویا به دلیل گردآوردن اکثریت بزرگی از کارگران یک صنف در زیر چتر خویش از قدرت بالایی برخوردارند. اما، این قدرت صوری در واقع نقطهی ضعف این اتحادیههاست، زیرا که خود را صرفاً مقید به مطرح ساختن خواستههایی میسازند که مورد توافق همگانی بوده و به این دلیل غالباً آبکیاند.
از این رو چه جای شگفتی است وقتی که میبینیم که طبقهی کارگر آلمان و انگلستان (که کشور ”اتحادیههای قوی“ نامیده میشوند) در طول سی سال گذشته به طور مداوم زیر بار تعدیلهای شدید نزولی تحمیلی سرمایهداری کمر خم کردهاند، در حالی که ”اتحادیههای فرانسوی“ که اتحادیههای کوچک بوده و اقلیتهایی از طبقهی کارگر را دربر میگیرند و از این رو ظاهراً میباید ضعیفتر باشند، توانستهاند به شکل بهتری در برابر این تعدیلها مقاومت کنند؛ این واقعیت صرفاً به ما نشان میدهد که سازمانی متشکل از فعالین، که بنا به تعریف در اقلیت است (زیرا که ممکن نیست که تمامی آحاد طبقهی کارگر در زمرهی فعالین باشند)، در هدایت اکثریت در مبارزه تواناتر از اتحادیههای ”فراگیر“ است.
دولتهای محلی میدانهای مناسب دیگری برای مبارزه در جهت ایجاد شکلهای جدیدی از قدرتاند. البته به هیچ روی مایل به عمومیت دادن شتابزده در این مورد نیستم. نه میخواهم بگویم که تمرکززدایی برای دموکراسی همواره یک دستاورد است؛ و از سوی دیگر هم، نمیخواهم بگویم که تمرکززایی پیشنیاز ”تغییر ساختار قدرت“ است. تمرکززدایی نمیتواند به آسانی از سوی افراد ”سرشناس محلی“، که در گرایش ارتجاعی دست کمی از مأمورین قدرت مرکزی ندارند، پذیرفته شود. اما، در عین حال به واسطهی حرکت استراتژیک نیروهای مترقی در مبارزه و به دلیل وجود شرایط مناسب محلی، میتواند به آفرینش ساختار قدرت خلقی کمک نماید.
کمون پاریس اهمیت این نکته را درک کرده و از این رو بود که فدراسیون کمونها را بر پا ساخت. کموناردها میدانستند که در این مورد سنّتِ ژاکوبنها را دنبال میکنند.(۳۱) زیرا که ژاکوبنها بر خلاف آن چه که عمداً گفته میشود(۳۲)، فدرالیست بودند. تمرکززایی بعداً به دست ارتجاع ترمیدوریان صورت گرفته و به دست بناپارت تکمیل گردید.
تمرکززدایی چنانچه به عنوان امری مطلق در برابر مطلق دیگر، که تمرکززایی است، قرار داده شود چیز مشکوکی است. ایجاد ارتباط ارگانیک میان این دو امر خود چالشی است که در پیشاروی مبارزه برای دموکراتیزاسیون قرار میگیرد.
مسئلهی مراکز قدرت چندگانه (محلی و مرکزی) برای کشورهایی که به دلایل مختلف تاریخی به شکل اجتماعات ناهمگون میزیند از اهمیت خطیری برخوردار است. در کشورهای آند، و به طور کلی در کشورهای آمریکای لاتین، ساختمان ساختارهای ویژهی قدرت(۳۳) شرط لازم برای باززایی ملل بومی است که بدون آن رهایی اجتماعی معنایی نخواهد داشت.
فمینیسم و محیط زیستگرایی نیز بر همین سیاق به صحنهی رویارویی میان دو نیروی متضاد بدل شده است که در یک سو آنهایی که خواهان رهایی اجتماعیاند قرار گرفته و در سوی دیگر محافظهکاران و یا رفرمیستها قرار دارند که تمام تلاششان را برای بازتولید دایمی سیستم سرمایهداری وقف میکنند. هر گونه برخورد با این مبارزات از زاویهی مبارزهی جریانات ”به خصوص“ کاملاً به خطاست، زیرا که این خواستههای به ظاهر ویژه که این جریانات مطرح میسازند از تحولات کلی اجتماعی جداییناپذیر است. واقعیت، اما، این است که همهی جنبشهایی که خود را فمینیست و یا محیط زیستگرا مینامند به مسئله این گونه برخورد نمیکنند.
ایجاد ارتباط مبارزاتی هماهنگ در میان پهنههای مختلف مبارزه که در این جا قید شده است، نیاز به ایجاد اشکال نهادینهی وابستگیهای چندسویه دارد. نکته این است که باید با این موضوع خلاقانه برخورد نمود. برای برپایی سیستمهای نهادین (غیررسمی، و یا شاید حتا ”غیرقانونی“) نیازی به کسب اجازه در چارچوب قوانین موجود نیست. برای مثال، میتوان از طریق مذاکرات دایمی و در واقع (دوفاکتو) اجباری میان کارفرما و کارگر تساوی حقوقی میان زن و مرد را تأمین نموده، و یا آن که تمامی سرمایهگذاریهای بخش خصوصی و دولتی را ملزم به بررسی زیست محیطی ساخت.
دستاوردهای واقعی در این راستا به ایجاد قدرت دوگانه خواهد انجامید – شبیه به آنچه که مارکس در مورد گذار درازمدت از سوسیالیسم به مرحلهی عالیتر تمدن بشری، یعنی کمونیسم، تصویر نمود. وجود این چنین دوگانگی در قدرت، انتخابات همگانی را به مسیری کاملاً متفاوت از آنچه که در حال حاضر در خیمه شببازی موسوم به دموکراسی شاهدیم، خواهد انداخت. اما، در این مورد نیز هم چون همهی موارد دیگر، انتخابات واقعی تنها پس از پیروزی تحقق پذیرفتنی است، نه پیش از آن.
البته لازم به یادآوری است که آنچه که در اینجا پیشنهاد شده، و بسیاری موارد ممکن دیگر، ربطی به گفتمان رایج موسوم به ”جامعهی مدنی“ ندارد. بلکه برعکس، این پیشنهادها دقیقاً در برابر این گفتمان که همانند یاوهسراییهای ”پست مدرنیستی“ نگری که وارث بلافصل سنت ایدئولوژیک ”همه با هم“ ایالات متحده است، قرار میگیرد. گفتمانی که از سوی دهها هزار سازمان غیر دولتی و سخنگویانشان ترویج شده و طوطیوار تکرار میشود. ما در این جا با ایدئولوژیای سر و کار داریم که در تمامی ارکاناش رژیم موجود، یعنی سرمایهداری انحصاری، را میپذیرد. از این رو، نقش بسیار مفیدی را برای قدرت سرمایهداری ایفاء میکند. این ایدئولوژی چرخدندههای سیستم را دایماً روغنکاری میکند. با تظاهر به ”تغییر جهان“، اما، مبلغ نوعی از ”اپوزیسیون“ است که قدرت تغییر پشیزی را هم در چنته ندارد.
نتیجهگیری
١ـ تأثیرات تاراجگرانهی ویروس لیبرالیسم کماکان ادامه دارد. حاصل امر ”تعدیل ایدئولوژیکی“ است که به کمال مبلغ توسعهی سرمایهداری است؛ توسعهای که به طرز فزایندهای بربریت است. این ایدئولوژی توانسته است اکثریت بزرگی، حتا در میان نسلهای جوانتر را، متقاعد به ”زیستن در لحظهی حاضر“ ساخته؛ گذشته را به فراموشی بسپارند و به هر آنچه که در دسترسشان است چنگ انداخته و به آینده بهایی ندهند –این همه به این بهانه که تصویرپردازی آرمانشهری گویا که غول میآفریند. این ایدئولوژی به کذب متقاعدشان ساخته است که سیستم موجود به ”شکوفایی فرد“ میدان میدهد. این فرمولبندیهای آکادمیک، فریبنده و به ظاهر نو –مانند ”پست مدرنیسم“، ”پسااستعماری“، ”بررسیهای فرهنگی“، ملاحظات نگریآسا– به تسلیم و دوری گزیدن از روح نقادی و تصویرپردازی خلاقانه مشروعیت میدهد.
آشفتگی حاصل از چنین تسلیمطلبی درونی بیتردید یکی از علتهای ”رونقیابی دوبارهی مذهب“ است. منظورم از ”رونقیابی دوبارهی مذهب“ اشاره به بازگشت تبیین محافظهکارانه و ارتجاعی، مذهبی و یا شبهمذهبی، و آیینپرستانه از جهان است. همان گونه که در جای دیگر بدان پرداختهام، یک خدایی (یکتاپرستی) با تمام وجود با یک ممونا(۳۴) (زرپرستی) باز درمیآمیزد. البته، من آن دسته از گرایشهای مذهبی را که با به خدمت گرفتن احساسات مذهبی سعی میکنند که قرار گرفتن در کنار نیروهای مبارز اجتماعی را توجیه کنند، از این داوری مستثنی میسازم. اما، این چنین جریانهایی در اقلیت بوده و معمولاً منزویاند؛ در حالی که جریان ارتجاعی همواره جریان غالب است. دیگر فرمولبندیهای ایدئولوژیک ارتجاعی نیز به یکسان خلا حاصل از ویروس لیبرال را پر میکنند. ”ناسیونالیسم“ و فرقهگرایی قومی و شبهقومی از مثالهای بارز در این زمینه است.
٢ـ خوشبختانه، گوناگونی یکی از بهترین واقعیات جهان است. اما، ستایش نابخردانه از آن موجب سردرگمیهای بسا خطرناکی میشود. من در جای خود پیشنهاد نمودهام که باید میراث چندگونگی را برجسته ساخته و تنها پس از بررسی نقادانه است که میتواند به عنوان جنبهی مثبت در پروژهی رهایی قلمداد شود. در این جا لازم است که تأکید کنم که میباید از مخلوط ساختن میراث چندگونگی با گوناگونی در فرمولبندیهایی که رهاییگر بوده و رو به سمت خلق آینده دارند دوری جست.
انترناسیونال اول مارکس، باکونین و پیروان پرودن را در صفوف خویش جای داد. امروز زمان آن فرا رسیده است که انترناسیونال پنجمی برپا شود که به همان سیاق جریانهای گوناگون را در زیر بال خویش بگیرد. این انترناسیونال، از نظر من، میباید مکاتب مختلف مارکسیستی، حتا آنهایی که دگماتیست خوانده میشوند، اصلاح طلبان رادیکالی که ترجیح میدهند که تلاششان را به جای چشماندازهای درازمدت بر اهداف قابل حصول در کوتاه مدت متمرکز سازند، الهیات رهاییبخش، اندیشهورزان و فعالینی که در پی باززایی ملی اما در چارچوب رهایی همگانیاند، فمینیستها و محیط زیستگرایانی که به آن چشمانداز متعهدند را گرد هم آورد. داشتن درک روشن از طبیعت امریالیستی سیستم غالب شرط بنیادینی است که بدون آن نمیتوان به یک جنبش سازمان یافته از فعالینی دست یافت که بتواند واقعاً در جهت هدف واحدی کار کند. انترناسیونال پنجم نمیتواند ضد امپریالیست نباشد. این گروهبندی نمیتواند به جای همبستگی و حمایت از مبارزات رهاییبخش خلقها، ملل و دولتهای پیرامونی، خود را به سطح دستاندازیهای ”انسان دوستانه“، چیزی که خواست قدرتهای مسلط امپریالیستی است، تنزل دهد. حتا، وراء چنین گروهبندی، اتحاد وسیع تمامی نیروها و جنبشهای دموکراتیک که علیه خیمه شببازی موسوم به دموکراسی مبارزه میکنند یک ضرورت عام است.
۳ـ اگر من بر بعد ضد امریالیستی مبارزه پافشاری میکنم به این دلیل است که پیششرطی است که بدون آن همگرایی مبارزات جاری در شمال و در جنوب سیاره امکان نخواهد داشت. من پیشتر نیز به این نکته اشاره کردهام که علت اصلی در عدم پیشرفت لازم در مبارزات خلقهای پیرامون در واقع وجود ضعف آگاهی ضد امپریالیستی در شمال بوده، و واپسگرایی خودشان علت ثانوی است.
ایجاد هر گونه چشماندازی از مبارزات همگرا با مشکلاتی روبروست که خطرهای مرگبارش را نباید دست کم گرفت.
در شمال، مشکل کماکان بر سر چسبیدن به ایدئولوژی ”همه با هم“ است که به خیمه شببازی دموکراسی مشروعیت داده و به دلیل فساد حاصل از اجاره بها امپریالیستی، آن را امری پذیرفتنی میسازد. با این حال، تهاجم جاری سرمایهی انحصاری علیه زحمتکشان در شمال ممکن است که آنها را در درک این واقعیت که انحصارهای امپریالیستی دشمن مشترکشان است یاری رساند.
آیا جنبشهایی که در حال بازسازی سازمانی و سیاسیگری هستند به آن اندازه رشد خواهند نمود که دریابند که انحصارهای سرمایهداری باید مصادره شده و در راستای سوسیالیزه کردن آن ملی شوند؟ مادامی که به این نقطهی عطف نرسیدهایم قدرت انحصارهای سرمایهداری امپریالیستی دست نخورده باقی خواهد ماند. از سوی دیگر، هر شکستی که جنوب بر این انحصارها وارد ساخته و باعث کاهش خروج منابعشان به شکل اجاره بها امپریالیستی بشود، شانس خلقهای شمال را برای خروج از این غفلت افزایش میدهد.
در جنوب، اما، این مسئله با بیان متضاد از تصویر آینده است: آیندهای جهانشمول و فراگیر و یا آن که واپسگرا و تنگنظرانه؟ تا زمانی که این تضاد به نفع آیندهنگری جهانشمول و فراگیر حل نشده باشد، هر دستاوردی هم که خلقهای جنوب در مبارزات رهاییبخششان داشته باشند، شکننده، محدود و آسیبپذیر باقی خواهد ماند.
تنها پیشرفتهای جدی خلقهای شمال و جنوب در راستایی که برشمردیم تولد ائتلافی تاریخی و ترقیخواه را ممکن خواهد ساخت.
پانویس
۱. این مقاله با عنوانThe Democratic Fraud & Universalist Alternative در شمارهی پنجم از دورهی ۶۳ ماهنامهی مانتلی ریویو چاپ شده است. برای روانی متن برخی جملات معترضه را در زیرنویس قرار دادم. تمامی توضیحاتی که اضافه شده را با (م) مشخص نمودهام. همچنین سعی کردهام که شکل لاتین تمامی اسامی را برای شناخت بهتر در زیرنویس اضافه کنم.(م)
۲. cf. Marx et la démocratie.
۳. واژه grassroots را در این جا به این شکل آوردهام. اما، این اصطلاح را بیتردید میتوان به گونههای دیگری نیز ترجمه نمود.(م)
۴. مراد آلترناتیوی است که گزینهای نوین و به طور ریشهای متفاوتی را ارایه دهد.
۶. Imperialist triad (the United States, Western Europe, and Japan)
۷. نگاه شود به کتابThe Law of Worldwide Value
۸. کتابی نیز از سمیر امین با همین عنوان منتشر شده است.(م)
۹. ایده قر و قاطیای که بعداً به آن خواهم پرداخت.
۱۰. نگاه شود به کتاب ”کمون پاریس و قیام تایپه“
Paris Commune and the Taiping Revolution by Samir Amin
۱۱. L’Internationale de l’obscurentisme
۱۲. نویسنده در این جا از هر دو واژهی intellectual و intelligentsia استفاده کرده است. اما، در ترجمه صرفاً واژهی روشنفکر به کار گرفته شده است.(م)
۱۳. گروهی که در انگلوساکسون به اصطلاح نخبگان جامعه خوانده میشوند.
۱۴. Luciana Castellina روزنامهنگار و نویسندهی ایتالیایی و عضو حزب کمونیست ایتالیا از ١٩۴٧ تا ١٩۶٩ بود. وی در این سال به گروه Il Manifesto پیوست، گروهی که در سال ١٩٧۴ با برخی گروههای کوچک دیگر ادغام شده و سازمان اتحاد پرولتری برای کمونیسم را تشکیل داد. (منبع سایت New Left Review)(م)
۱۹. Ernesto Laclau اندیشمند و تئوریسین آرژانتینی که بیشتر به مکتب آلتوسر و اندیشهی نومارکسیستی متمایل است.(م)
۲۰. آن هم دموکراسی دلبخواهیشان که در فرمولی خلاصه میشود که من تحت نام خیمهشب بازی دموکراتیک تشریحاش نمودهام.
۲۱. مثال بارز در مورد استعمار داخلی، ملتهای بومی آمریکا است.
۲۲. در مبارزه علیه انگلیسیها از استانبول انتظار کمک داشتند!
۲۵. سنت کمونیستی در مصر در سالهای بلافاصله پس از جنگ دوم جهانی بسیار قدرتمند بوده است.
۲۶. panchayat قدیمیترین سیستم ادارهی محلی در شبهقارهی هند که به طور تحتاللفظی به معنای پنج ریشسفید است.(م)
۲۷.François Houtart کشیش کلیسای کاتولیک و جامعهشناس مارکسیست بلژیکی که به همراه سمیر امین یکی از فعالترین اعضای فوروم اجتماعی جهان است.(م)
۲۹. St. Francis که نام اصلیاش Giovanni di Bernardone بود از کشیشان کلیسای کاتولیک بود که پاپ در سال ١٢٢٨ و دو سال پس از مرگاش به او عنوان قدیس داد.(م)
۳۱. …[T]he tradition of the Mountain (Jacobins) of Year One (1793).
ژاکوبنها در کنوانسیون (مجمع) ملی فرانسه، پس از سرنگونی سلطنت، فراکسیون مستقلی تشکلیل دادند که رفته رفته قدرت وسیعی را به دست آورد. از آنجا که همهی اعضای این فراکسیون در یک گروه و در کرسیهای بالاتر سالن کنوانسیون مینشستند، به فراکسیون La Montagne معروف بوده و اعضای فراکسیون Montagnards خوانده میشدند. کنوانسیون ملی فرانسه در سال ١٧٩٢ منعقد شد و ژاکوبنها توانستند در ماه مه سال ١٧٩۳ بر کنوانسیون مسلط شده که قدرت را تا تابستان ١٧٩۴ در دست داشتند.(م)
۳۲. کم نمیشنویم که میگویند ”مرکزمداران“ ژاکوبن کار ناتمام سلطنت را تکمیل کردند!
۳۳. واژهی ”ویژه“ در اینجا بیانگر این نکته است که این کشورها دارای مناطق خودمختاری بومی هستند.
۳۴. Mammon واژهای که از هبرو به عاریت گرفته شده و به معنای پول، ثروت و دارایی است، یا به عبارتی حرص و آز اندوختن مال و منال است. در ادبیات انجیلی به عنوان واژهای تحقیرآمیز به معنای دنیاپرستی و شکمپرستی مورد استفاده قرار گرفته و در کتاب مقدس عهد جدید در قالب خدای کاذب قرار داده شد.
نظرات
نظر (بهوسیله فیسبوک)
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.