دخترک سه یا چهارسال بیشتر ندارد و با ژاکت شیری و دامن کلوش مدل قدیم، شکل بچگیهای من است. موهای مجعدش هم به همان ترتیب قدیمی آب و شانه شده و از زمانی که متوجه حضور من شده، با چشمهای قهوهای درشتش از آن طرف میز گرد کافه خیابانی به من خیره نگاه میکند. مادرش با چند زن دیگر مشغول حرف زدن و شام خوردناند اما دختربچه نگاهش متوجه من است که با یک گیلاس شراب قرمز زیرچترسفیدی آن دورتر نشستهام. دورتر روبروی آنها و درمقابل غروب آفتابی که میدان بزرگ شهرسویل را پوشانده تنها نشستهام. تنهاییام را دوست دارم. یک هفته پیش قراربود با دوستی از مادرید به آندالوسیا سفر کنیم. یک ماه پیش تربا هم در مسیر زیارتی سنت جیمز معروف به “کامینو د سانتیاگو” درشمال غربی اسپانیا پیاده روی کرده بودیم تا طبیعت را حس کنیم و بیاد بیاوریم زندگی بدون گوشی موبایل و تلفن آیفون چه حسی دارد. هرچند دوستم اصرار داشت اینستاگرم را هم مثل اسکایپ، تلگرام و فیسبوک کنار بگذاریم، اما خود او نتوانست بیش از چند ساعت، دوری از تکنولوژی را طاقت بیاورد و ساعت مچیاش را از کوله پشتیاش بیرون کشید و درطول سفر و تا زمان رسیدن به آخر مسیر ۷۴۰ کیلومتری و کلیسای “سنتیاگو دکمپستلا” دچار ترس و اضطراب بود. هر وقت هم در دهکدهای درسر راه اطراق کردیم به آیپادش پناه آورد و ساعتها با شکستن روزه تکنولوژی با آیفونش خلوت کرد. گاه صدایش را از آن اطاق میشنیدم که به زبان پرتغالی با دوست برزیلیاش در یونان حرف میزد. صبح روزبعد هم غالبا نظرهای شبکههای اجتماعی را بازگو میکرد. خسته بودم. آمده بودم جایی که شغلم و کارهای ملال آور روزمره را فراموش کنم. فکرکردم بهتراست همانجا راهمان را ازهم جدا کنیم. کم کم یا او جلو میافتاد و یا من و فقط شبها در یک مهمانخانه سرراه با هم شام میخوردیم. وقتی بالاخره به مادرید رسیدیم هرکدام به هتل جداگانهای رفتیم و چند روز بعد سر صبحانه مثل دو غریبه نشسته بودیم که من تصمیم گرفتم به تنهایی راهی آندالوسیا بشوم. حالا در این کافه درغروب آفتاب یک روز خنک پائیزی در”سویل” نشستهام و دخترکی که شبیه بچه گیهای خودم است از آن سوی میز کافه نگاهم میکند. به او لبخند میزنم و او دست کوچکش را برایم تکان میدهد. بعد به سرعت صورتش را از خجالت توی دامن مادرش قایم میکند. بوی دامن مادرم را میشنوم.
دامن پیچازی سیاه و سفید مادرم را با نوک انگشتهایم چسبیدهام که گم نشوم. ازخیابان اسلامبول تا به لاله زار برسیم شلوغ است و پررفت و آمد. قدم به بالای زانوی مادرم هم نمیرسد و قدم به قدم با او راه رفتن، گاه تبدیل به دویدن میشود. تا پیچ لاله زار و داروخانه “تور” راه درازی درپیش داریم. میدانم و نمیدانم. ویترین مغازه اسباب بازی فروشی، قدمهایم را سست میکند. برای لحظهای دامن مادرم را رها میکنم تا توی ویترین میمون کوکی که سنج و جاز پرسروصدایی را به صدا درآورده تماشا کنم. چندلحظه همانجا میخکوب میشوم و بعد با موج عابران درحال آمد و شد یکبار دیگر دامن پیچازی سیاه و سفید مادرم را با دو انگشتم محکم میگیرم و پا به پایش به راه میافتم. وقتی جلوی بساط پرتقال فروشی که کلاه کپی و سبیل پرپشتی دارد میایستیم ناگهان متوجه میشوم که دامن زن دیگری را در دستم گرفتهام و هراسان بدنبال مادرم از توی جمعیت بجلو میدوم. کمی دورتر او جلوی مغازه دستکش فروشی ایستاده است و ویترین آن را ورانداز میکند. غیبت مرا حس نکرده است. دامنش را میچسبم. وارد مغازه کوچک میشویم. فروشنده یک جفت دستکش چرم نازک سفید را از توی ویترین مغازه درمی آورد. انگشتهای ظریف مادرم مدتی پشت و روی دستکش را لمس میکند. یکی از دستکشها را با دست چپش امتحان میکند. به من لبخند میزند. دستکش را درمی آورد. فروشنده دستکش را توی یک ورقه کاغذ ظریف میپیچد. مادرم چند قطعه اسکناس از کیفش بیرون میکشد و دستکش را توی کیفش جا میدهد. به راه میافتیم. توی پیچ لاله زار یک باردیگر بالا را نگاه میکنم که مطمئن بشوم خود اوست. پارچه پیچازی دامنش با باد تکان میخورد. خیابان درتسخیراوست. حضورش همه جای آن را پرکرده است. به جلوی مغازه شیرینی فروشی میرسیم. نان خامهای بزرگی را قسمت میکنیم. من زبانم را روی خامههای سرد میمالم و دستم هنوز گوشه دامنش را چسبیده است. جعبههای سفید شیرینی چهارشنبه سوری که روی هم با نخ دو رنگ آبی و سفید گره زده شده دردست مادرم مرا بوجد میآورد. بچهها توی خانه منتظرند. هوا هنوز روشن است و ما درخیابان اسلامبول از میان جمعیت میگذریم.
دختربچه سرش را از دامن مادرش برمی گیرد و به من نگاه میکند. کمی جلو میآید. روبروی من که روی صندلی آهنی جلوی میز گرد نشستهام میایستد و چند ثانیهای درچشمانم نگاه میکند. کودکیام به من لبخند میزند. صدایش میزنند. میخواهند بروند. لبخند میزنند. لبخند میزنم. دختربچه دستش را به علامت خداحافظی تکان میدهد. با رفتنش دلتنگ میشوم.
خیابان تاریک است. دورترمردم سویل درکافهها و بارها درجمع دوستان گردهم آمدهاند. از تاریکی به روشنایی پرشورآنها قدم میگذارم. نوازندهای خیابانی، گیتار میزند. رقصنده فلامنکویی جلوی جمعی از مردم به پایکوبی مشغول است. دورترها درآسمان شب جشن فشفشهها برپاست. یاد خیابان بیست متری بچگیها و شب چهارشنبه سوری ذهنم را پرمی کند.
(لس آنجلس – بهار ۲۰۱۷)
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.