آوات پوری دانشآموختهی مهندسی برق در دانشگاه خاجهنصیرالدین طوسی تهران و دانشجوی اخراجی کارشناسی ارشد فلسفهی علم در دانشگاه پلیتکنیک تهران است. تاکنون دو مجموعه داستان به اسمهای «غش و ضعف» و «بیپناهیهای احمد پناهیپور» از او در نشر الکترونیک مایندموتور و انتشارات آزاد ایرانیان در سوئد منتشر شده است. داستانکوتاههای دیگری از او در مایندموتور و زوبینِ منجنیق منتشر شدهاند. همچنین مجلهی مختصِ ترجمهی داستان به اسمِ «ایلیان» که در شهر سلیمانیه و اقلیم کردستان منتشر میشود، ده داستان از او را به کُردی ترجمه و به چاپ رسانده است. در فیلمی بلند به اسمِ «مثل یک لکه» به گارگردانیِ محمد قادر بازی کرده و الآن در اقلیم کردستان به کار روزنامه نگاری مشغول است.
رسمالخط داستان «تهچین مرغ» و دیگر داستنهای او به تبعیت از رسمالخط پیشنهادیِ بیژن الهی و در جاهایی رسمالخط مورد استفادهی عباس نعلبندیان است.
تهچینِ مرغ
از طول باریکهی نوری که از درزِ لای پرده و دیوار و پنجره زده بود داخل میتوانست تشخیص بدهد که ساعت نزدیکهای ظهر است. موبایلش خاموش بود، چون جمعه بود و مطمئن بود از اینکه جز رئیسش هیچکس هرگز بهش زنگ نخاهد زد. پس یک لبخندِ پلاستیکی را پرت کرد سمتِ موبایل خاموشش، که معمولن تنها بعد از بیدار شدن میتوان زد، چون هنوز عضلات صورت آنقدری بیدار نیستند که قابلیتِ شلشدن داشته باشند. این مساله گاهی خسته یا عصبانیاش میکرد، اما بعد از اینکه به این فکر می کرد که بالاخره جمعهای در کار خاهد بود، جمعهای خاهد آمد که او با خیالِ راحت تا لنگ ظهر دراز بکشد و در آغوش پتویش با بوی عرق و بلوغِ نوجوانیاش طوری خستگی دَرکند که تمام و کمال یادش برود هرگز عصبانی نشده است، هرگز یاد نگرفته عصبانی شود و هرگز در موقعیتی نبوده که این حق را داشته باشد از دست کسی عصبانی شود. و الآن همین جمعهی رویایی بود. آیا باید بیدار میشد؟ مگر جز کار و استراحت، کار دیگری هم هست که آدم بکند؟ برای کسانی که در مدتِ سی و پنج سالِ اخیر با واسطه یا به صورت مستقیم با او سروکارهایی داشتهاند روشن است که میشود با او تنها سروکارهای کوتاهمدتی داشت، اما سَروسِر؟ هرگز. پس نباید انتظار داشت که روز جمعهاش را با کسانی تلف کند که آدمهای معمولی اسمشان را گذاشتهاند دوست. از طرفی نمیشود انتظار داشت که تا شب توی تختخابش بماند و تکان نخورد، حتمن حوصلهاش سر خاهد رفت. و وای به روزی که یک کارگر یا کارمند از استراحتکردن خسته بشود. رئیسش بهش گفته کارمندی که از استراحتکردن خسته شود یا یاغی میشود یا خودکشی میکند.
او شش روز هفته را کار نمیکند که روز جمعهای گرسنه از خاب پا شود و قاروقورِ شکمش آرامشِ نازکِ جمعهایاش را در کنارِ آن بوها، با آن باریکه و پتوی نرمش به هم بزند. پس باید کاری بکند. یعنی بالاخره پا خاهد شد، گوشیاش را به شارژ خاهد زد، روشنش خاهد کرد و به رستورانِ سرِ خیابان زنگ خاهد زد تا برایش تهچین مرغ بیاورند؟ اگر باز مثلِ دفعهی پیش بگویند دیر شده و تهچین تمام شده و یک چیز دیگر سفارش بدهد چه؟ آن وقت باید پا میشد، دوش میگرفت، شِیو میکرد، لباس میپوشید، بیرون میرفت، تاکسی میگرفت، اتوبوس سوار میشد و میرسید به رستورانِ تعاونیِ کارگران و کارمندان شهرداری که تهچینِ مرغ بخورد؟ تازه اگر توی این ساعتِ ظهرِ حمعهای باز به کسانی برمیخورد که با اسپریهای مشکیشان قصد کثیفکردنِ فضای شهری و خطخطی کردنِ دیوارها را داشتند و او مجبور میشد باز به پلیس زنگ بزند چه؟ آیا واقعن روزِ به این جمعهای، موقعِ مناسبی برای ایفایِ وظایفِ شهروندیاش برای مقابله با کسانی بود که یاد نگرفتهاند یاغی نشوند؟ پیش خودش فکر میکرد اگر یک سگِ باهوش مثلِ خودش داشت و میتوانست بفرستدش تا دمِ رستورانِ سر خیابان تا بو بکشد ببیند تهچینشان تمام شده یا نه، چقدر خوب میشد. یا اصلن اگر به جایِ دماغ بیمصرفش که مثل یک جودوکارِ سنگینوزن وسط صورتش قد علم کرده بود و هیچ کاری نداشت جز اینکه هوا بیشتر بکشد و بیشتر هم بیرون بدهد، یک ملخِ بو-شِنو داشت بهتر نبود؟ که قبل از پاشدنش، ملخِ دماغش رفته باشد سرِ خیابان و با بویِ تهچینِ مرغ برگشته باشد سر جایش و طوری از خاب پرانده باشدش که انگار رئیسش به جای بیدارکردن و سرزنشکردنش خبرِ یک ارتقای کاری را داده باشد بهش.
نیمغلتی به پهلویِ چپش زد و خودش را انداختِ زیرِ باریکهای که هی داشت درازتر میشد. به این فکر کرد که چرا باید موبایل داشته باشد اصلن؟ موبایلی که در حیاتیترین موقعیتِ زندگیاش برایش تهچین جور نمیکرد و در مواقعِ دیگر هم به هیچ دردش نمیخورد جز اینکه یادش بیاندازد او آدمی نیست که بتواند هرگز عصبانی بشود. دستِ راستش را به پشتِ سر دراز کرد و با کف دست روی تختش کمی دنبالش گشت، پیداش کرد و گذاشتش جلوی صورتش. به این فکر کرد که کاش میتوانست عصبانی شود که همین الآن طوری پرتش میکرد سمتِ پنجره که موبایل و شیشه با هم خُردوخاکشیر شوند. بعد به این فکر کرد اگر موبایل با خردهشیشهها از آنور پنجره بیفتند پایین و گدایی هم دقیقن آن زیر باشد چه؟ گدا هم آنقدری زرنگ باشد که از فرصتِ سقوط آزاد موبایل از طبقهی هشت تا آسفالت استفاده کند و نیرویِ بیرحم گرانش را شکست بدهد و موبایل را توی هوا بقاپد چه؟ اینطوری از او چیزی به یک گدا رسیده، یعنی باعث شده که یک گدا پیش خوشد فکر کند: همینجوریش هم بدک نیست ها. و این اصلن چیزی نبود که او میخاست. حتا اگر با این هم کنار میآمد، او که نمیتوانست عصبانی بشود چطور با آن شدت میتوانست گوشی را بکوبد به پنجره؟ بیخیال شد و نیمغلتِ دیگری زد به راست و صاف زل زد به سقف.
با دیدنِ یکدستی و صافی و بیخشوخراشیِ سقف لبخندی زد که این بار اصلن پلاستیکی نبود، چرمی و پخش و پلا بود، طوری که توی یکی دو ثانیه کلِ صورتش را اشغال کرد. دستی به زیر چشم و لپش کشید، پرِ چین شده بود، سعی کرد متوقفش کند، با این حال فقط بخش کمیش رفت، درصد بالایی از لبخند روی صورتش خشک شده بود و با اینکه احساس میکرد دیگر لبخند نمیزند باز چینهای زیرِ چشمش نرفته بودند. پس خیلی سریع شلوارش را درآورد، چینها هم همانقدر سریع محو شدند. حالا حتا اگر دلش میخاست پا شود و همهی مراحلِ تا رستورانِ تعاونیِ کارگران و کارمندانِ شهرداری را طی کند، دیگر نمیتوانست. از باریکهی نور هم پیدا بود که دیگر محال است رستورانِ سرِ خیابان تهچینی توی بساط داشته باشد. یک لحظه فکر کرد که چه وضعیتِ ناعادلانهایست. بعد سریع نیمخیز شد و یک چکِ محکم خاباند زیرِ گوشش. این مزخرفها را فقط آنهایی میگویند که به جمعِ خودشان میگویند «رفقا»، به او ربطی نداشتند که. بعد به خودش یادآوری کرد که تنها مسبب بلایی که سرش آمده خودش است، نه عدالت یا هر چیزِ دیگر، و این حرفها تنها به بیشتر منحرفشدن از قاروقوری کمک میکنند که دارند از پا درش میآورند. پس با ارادهای که هیچ وقت در خودش سراغ نداشت، پا شد و رفت شارژر را از توی کیفش درآورد، آوردش و لبهی تخت زدش به پریز. گوشیاش را زد به شارژ. شارژ نمیشد. کلیدِ لامپ را زد باز روشن نشد. چرا باید برق آپارتمانش دقیقن در لحظهای قطع میبود که بودنش از همیشه ضروریتر بود؟ آن هم برای او که شارژ ماهیانه را همیشه سر وقت میداد. نکند واقعن این وضعیت ناعادلانه باشد؟ چکِ محکمتری خاباند زیرِ آن یکی گوشش. به رو افتاد روی تخت. قاروقورِ شکمش داشت تکانتکانش میداد. صداهای دیگری هم شبیه به هقهق ازش میآمد که نه خودش و نه هیچ کسِ دیگری که هرگز دوروبرش نبودهاند و نخاهند بود و نه ما، تره هم برایش خرد نمیکنیم.
او واقعن عصبانی شده بود و داشت به سرش میزد که گوشیاش را پرت کند سمتِ پنجره و به هیچ کدم از عواقبش فکر هم نکند. احساسِ ناآشنایی در این باره داشت، فکر نمیکرد روزی بخاهد کاری بکند بدونِ اینکه به نتیجهاش فکر کند. همینطور که هقهق میزد دستش را دراز کرد، گوشیش را برداشت و محکم کوبیدش به پنجره. گوشی مثلِ یک توپِ بیلیارد برگشت سمتِ خودش و از روی سرش رد شد و خورد به دیوارِ آنور اتاق. پا شد، پرید سمتش، برش داشت و این بار محکمتر پرتش کرد سمتِ پنجره.
بادِ سردی از گوشهی شکستهی پنحره میآمد تو، نزدیک غروب شده بود و او در حالی که ضعف کرده بود دراز کشیده بود روی تختش، دو گوشش را محکم گرفته بود که صدای قاروقورِ شکمش را نشنود و بگیرد بخابد، بیاینکه به هیچ کدام از مصیبتهای جمعهی رویاییاش فکر کند. اما حتا اگر خیالش از بابتِ صداهای شکشمش راحت میشد یا بهش عادت میکرد، نمیتوانست نسبت به عصبیتی که به خرج داده بود عذابوجدان نداشته باشد. انحرافی که حتمن از این به بعد مسیرِ زندگیاش را با بحرانهای جدی روبرو میکرد. اگر همین فردا صبح مثل یاغیها با ملت رفتار میکرد چه؟ چند باری به این فکر کرد که برود و خودش را معرفی کند به پلیس و در بارهی جنایتی که مرتکب شده بود برایشان توضیح بدهد. اما ضعفی که کرده بود بهش این اجازه را نمیداد. پس قول داد که فردا صبحِ زود قبل از اینکه برود سر کار به نزدیکترین مرکز پلیس مراجعه کند و خودش را لو بدهد. آنها حتمن میتوانستند کمکش کنند. فکر کرد با مجازاتی که برایش تعیین خاهند کرد دوباره آرامش را به زندگیاش برمیگردانند. اما آیا واقعن فردایی هم در کار بود؟
برقِ آپارتمان هنوز قطع بود. نوری از بیرون به داخل نمیتابید و تاریکیِ مطلقی آپارتمانش را سیاهپوش کرده بود. شکمش قاروقور نمیکرد و با اخمِ غلیظی که چینهای عمیقی روی پیشانیاش انداخته بودند خابش برده بود یا چیزیش شده بود. سرمای سفتی از سوراخِ پنجره میآمد تو و را مثلِ کیسهفریزری که زیرش فندک گرفته باشند زیرِ پتو به شکلِ حلزونی مچاله کرده بود. وسایل فقیرِ آپارتمانش هر چند دقیقه یک بار با یکی از بادهای سردرگمی که از سوراخ پنجره درمیرفتند داخل، ضربِ نرمی میگرفتند روی طاقچههای گچی و صدای چکچک کوچکی در فضای آپارتمان پخش میکردند. در آپارتمان بسته بود و به جز باد و مرگ هیچ چیز دیگری حقِ و توانِ ورود بهش را نداشتند.
هوای بیرون به قدری سردتر بود که دستتوجیب باید سیگار میکشیدی و اگر تلخیاش را برای یک لحظه میخاستی تف کنی، باید سیگار و تف و تکهای از لبت را با هم پرت میکردی تا ترکیب منجمدشان با هم میخوردند کف زمین و علارغم همهی میل و پتانسیلشان برای نوسان بین زمین و آسمان مثلِ یک تو بیلیارد، میچسبیدند بهش و همانجا یخ میزدند. دمِ غروب بود و انگار آفتاب نه فقط چند دقیقه پیش که صدها سالِ پیش قهر کرده بود با زمین، نبود، با این حال تاریک هم نبود، چون ابری نبود، سردی هوا حرکات را کمینه و اسلوموشن کرده بود. چنین هوایی کمکم اندامها را از هستهی بدن غریبه میکند و اندامها امتناع میکنند از چیزی که بدن میخاهد، نه که از روی اختیار این کار را بکنند و بخاهند بالاتر بروند و هارمونیِ جدیدی و بدنِ تازهای و از این حرفها بسازند. نه؛ به هیچ عنوان! بلکه امتناعشان به خاطر هواییست که توش گیر کردهاند، سر میشوند، انگشتها سیگار را هم دیگر نگه نمیدارند، موها سیخ میشوند، دماغ هر یک دقیقه یک نفس تو میدهد و دقیقهی بعدی اگر یادش مانده باشد پسش میدهد، پاها لمپن میشوند و تیکههای جنسی به پاهای ولگردها میاندازند، قلبها به آرامیِ قلبِ نشئهها میزنند، شکم را اگر سفره کنی و رودههایش را بریزی بیرون، نه تنها خبری از افسانهی چندمتری و چندده کیلومتریشان نخاهد شد، بلکه وسعتشان به اندازهی مساحت کفِ دستت را هم پوشش نخاهند داد.
موجودِ دوپایی که کمتر شباهتی به انسانها دارد روی لبهی سکوی بنگاهیِ همکفِ آپارتمان نشسته است، وضعیتی شبیه به حلزون پیدا کرده و از سر تا شکمش حداقل دو دور دور خودش پیچیده است، کمی جلوتر ازش، دقیقن توی پیاده رو، دو گربه همدیگر را دنبال میکنند، اما فرارهای سریعشان طوری اسلوموشون شده که انگار دارند عشوه میکنند، آنجاییش که نره همیشه با پنجههای تیزش میزند روی مهرههای پشتِ مادههه، آرام نوازشش میکند و جایی که مادههه برای دررفتن از چنگش گازش میگیرد، لیز میخورد و نره میافتد روش و توی هم میلولند. و اینطور اسلوموشنترین عاشقانهی همهی سرماها را جلوی یک حلزونِ در هم لولیده اجرا میکنند.
تکبرگهای روی درختهای کچل هیچ نایی برای افتادن ندارند، اگر هم بیفتند به تصادف، یا بر اثرِ برخوردِ بادِ نرمِ ناشی از افتادنِ یک گوشی از آسمان بهشان میافتند، همانجا وسطِ زمین و آسمان میمانند، منتظرِ هُلِ قطرهی بارانی، یا گلولهی برفی که از آسمانِ خشک بیفتد روی تنِ سفتشان و کمی لایشان را خیس کند و تحریکشان کند برای سُری لیزی چیزی به پایین.
فضایی که دو چشمِ حلزونِ غولپیکر با هم در اختیار دارند، سی درجهایست که راسش از ته دماغ شروع میشود و قاعدههایش میخورد به یخِ توی جوی آب، که از توش میتواند سیدرجهی بازتر تا راسِ دیوار آنور خیابان را ببیند، انگار که از همان روزی که خورشید اعتصاب کرده او هم همانجا خشکش زده و هی و هی بیشتر توی هم لولیده و اینطور حلزونی شده است، خشک و معلق، با دو چشمِ بازِ خشکمانده روی یخِ جوب، اما توی همان چند صدم ثانیهای که بادِ سقوطِ گوشی خورد به لای برگِ تویهوامانده و جرش داد، توی همان لحظهی حیاتی که انگار قرنها به انتظارش حلزون شده بود، صدایِ خــــش جرخوردنِ برگ از وسط، سیدرجهی منجمدِ دیدش را آب کرد و حلقهاش را وا کرد از هم، انگار فنری که یخ زده باشد دور خودش، یکهو بعدِ عمری وا شده باشد، از جا در رَود و بر اثرِ تکانهاش کلهاش بپرد از جا، بپرد بالا، بالا و بالاتر تا نزدیکیهای پنجرهی طبقهی هشتم و آنجا با دیدنِ جسدِ مچالهشدهی او از لای شیشهی خُردشدهای که چند لحظهی قبل ازش یک گوشی پرت شده بود دوباره خشکش بزند.
دریافت این داستان با فرمت پی دی اف
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.