آخر به شکوه نعره برآوردم ای بهار
کو آن گلی که خاک تو را آب و رنگ ازوست
بر من وزید خسته نسیمی غریبوار
کای عاشق پریش
گل رفته خفته هیس
بیدار باش و عطر نیازش نگاهدار
بوی بهار
مادرم گندم درون آب میریزد
پنجره بر آفتاب گرمیآور میگشاید
خانه میروبد، غبار چهرۀ آیینهها را می زداید
تا شب نوروز
خرمی در خانۀ ما پا گذارد
زندگی برکت پذیرد با شگون خویش
بشکفد در ما و سرسبزی برآرد
ای بهار، ای میهمان دیر آینده
کمکمک این خانه آماده ست
تک درخت خانۀ همسایۀ ما هم
برگهای تازهای داده ست
گاه گاهی هم
همره پرواز ابری در گذار باد
بوی عطر نارس گلهای کوهی را
در نفس پیچیدهام آزاد
این همه میگویدم هر شب
این همه میگویدم هر روز
باز میآید بهار رفته از خانه
باز میآید بهار زندگی افروز
بهار و شادی
امسال هم بهار
با قامت کشیده و با عطر آشنا
بیهوده در محلۀ ما پرسه میزند
در پشت این دریچۀ خاموش، هر سحر
بیهوده میکشاند شاخ اقاقیا
بر او بنال، بلبل غمگین که سالهاست
شادی
ـ آن دختر ملوس ـ
از این خانه رفته است!
ره آورد
مسافر ز گرد ره رسیدهام
تمام راه خفته را به پا و سر دویدهام
صلابت و شکوه کوههای دور
نگاه دشتهای سبز
تلاش بالها
شکاف و رویش زمین پرورنده با من است
گل هزار باغ خنده با من است
طلوع آفتاب بر ستیغ
برای دیدن گوزنهای تیزتک
ز صخرههای به سنگها پریدهام
فراز آب رفتها
که آبی بنفشهها ستارهای است
چکیده بر گلیم وحشی علف
نفس زنان و خسته چتر بید واژگونه را
به روی سر کشیدهام
تولد بهار را
به روی دستهای جنگل بزرگ دیدهام
ز سینه ریز رنگ رنگ تپهها
شکوفههای نوبرانه چیدهام
کنون برابر تو ایستادهام
یگانه بانوی من ای سیاهپوش ای غمین
که مژده آرمت
بهار زیر و رو کننده میرسد
نگاه کن ببین
غمت مباد و داغ دوریات مباد
که لالهها به کوه روشنند و رنگ بستهاند
که خارهای سبز سر کشند
دمی کنار این دریچه بالهای باز را در آسمان نظاره کن
ببین که لانهها دوباره از پرندگان تهی است
ببین کسی به جای خویش نیست
اگر به صبر خو کنی
اگر که روزهای وصل را
به پرده همین شب نارسیده سر کنی
ببارمت نویدهای سرخ گونهای
که من ز چرخریسک نهفته در پناه شاخهها و مه
به قعر درهها شنیدهام
گل خفته
در باغچه نبود
در باغ و دشت نیز نشانش نیافتم
در درهها دویدم و در کوهپایهها
بر سینههای صخره و در سایه کمر
بالای چشمه سار
بر طرف جویبار
جستم به هر سپیده دمانش نیافتم
آخر به شکوه نعره برآوردم ای بهار
کو آن گلی که خاک تو را آب و رنگ ازوست
بر من وزید خسته نسیمی غریبوار
کای عاشق پریش
گل رفته خفته هیس
بیدار باش و عطر نیازش نگاهدار
بهار میشود
یکی دو روز دیگر از پگاه
چو چشم باز می کنی
زمانه زیر و رو
زمینه پرنگار میشود
زمین شکاف میخورد
به دشت سبزه میزند
هر آنچه مانده بود زیر خاک
هر آنچه خفته بود زیر برف
جوان و شسته رفته آشکار میشود
به تاج کوه
زگرمی نگاه آفتاب
بلور برف آب میشود
دهان درهها
پر از سرود چشمه سار میشود
نسیم هرزه پو
ز روی لالههای کوه
کنار لانههای کبک
فراز خارهای هفت رنگ
نفس زنان و خسته میرسد
غریق موج کشتزار میشود
در آسمان
گروه گلههای ابر
ز هر کناره میرسد
به هر کرانه میدود
به روی جلگهها غبار میشود
دراین بهار آه …!
چه یادها
چه حرفهای نا تمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شکوفه باردار میشود
نگار من
امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار میشود
آرزوی بهار
در گذرگاهی چنین باریک
در شبی اینگونه دل افسرده و تاریک
کز هزاران غنچه لب بسته امید
جز گل یخ، هیچ گل در برف و در سرما نمیروید
من چه گویم تا پذیرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد
من در این سرمای یخبندان چه گویم با دل سردت
من چه گویم ای زمستان با نگاه قهرپروردت
با قیام سبزهها از خاک
با طلوع چشمهها از سنگ
با سلام دلپذیر صبح
با گریز ابر خشم آهنگ
سینهام را باز خواهم کرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده اندیشههایم را
باز در پرواز خواهم کرد
گر بهار آید
گر بهار آرزو روزی به بار آید
این زمینهای سراسر لوت
باغ خواهد شد
سینه این تپههای سنگ
از لهیب لالهها پر داغ خواهد شد
آه… اکنون دست من خالی است
بر فراز سینهام جز بُتههایی از گل یخ نیست
گر نشانی از گل افشان بهاران بازمیخواهید
دور از لبخند گرم چشمه خورشید
من به این نازک نهال زردگونه بستهام امید .
هست گل هایی در این گلشن که از سرما نمیمیرد
و اندرین تاریک شب تا صبح
عطر صحرا گسترَش را از مشام ما نمیگیرد
شقایق
فریاد سرخ فام بهارانم
سرکش
گرمای قلب خاک
گیرانده شب چراغ پریشانم
فریاد سرخ فام بهارانم
برخاسته ز سنگ
با من مگو ز حادثه میدانم
آری که دیر نمیمانم
اما به هر بهار سرودم را
چون رد خون آهوی مجروح
بر هر ستیغ سهم میافشانم
گلهای سپید
شبها که ستاره هم فرو خفته است
گلهای سپید باغ بیدارند
شبها که تو بیبهانه میگریی
شبها که تو عطر شعرهایت را
از پنجرهها نمیدهی پرواز
گلهای سپید باغ بیدارند
شبها که دل تو با غمی مأنوس
پیوندی تازه می زند پنهان
شبها که نسیم هم نمیآرد
از درۀ مه گرفته هیچ آواز
در زیر دریچۀ تو بیدارند
گلهای سپید باغ خوابآلود
شبها که تو عاشقانه میخوانی
شبها که چو اشک تو نمیتابد
یک شعله در این گشاده چشم انداز
این باغ و بهار خفته را هر شب
گلهای سپید باغ بیدارند
شبهای دراز بیسحر مانده
شبهای بلند آرزومندی
شبهای سیاه مانده در آغاز
شبها که تو عاشقانه میخوانی
شبها که تو بیبهانه میگریی
شبها که ستاره هم فرو خفته است
گلهای سپید باغ بیدارند
جان تشنۀ صبح روشنی پرداز
بهار
امشب درون باغچۀ من گلی شکفت
امشب به بام خانۀ من اختری دمید
چنگی گشوده شد به نوا پردهای نواخت
آمد در این سیه روزنی پدید
لغزید سایه از بر دیوار و نرم نرم
پیچید پر کرشمه و تاب و توان گرفت
رویای سرد خفتۀ من با بهار گل
آتش درون سینهاش افتاد و جان گرفت
اینک کنار پنجرۀ جان دمیده است
چون شاخ گل شکفته ز لبخند آفتاب
امید آن که ساقۀ اندام ترد او
سرسبزی آورد ز بهارش در این خراب
امشب درون باغچه من گلی شکفت
امشب به بام خانۀ من اختری دمید
بهار
ای چشم آفتاب
قلبم از آنتست که پوییدنی تو راست
در صبح این بهار
خوش باش ای گیاه که روییدنی تو راست
افسوس ای زمانه که کندی گرفته پا
سستی گرفته دست
وآن بلبل زبان بهار آفرین من
گنگی گرفته است
فریادهای من
خاموش میشوند
اندوه و شادمانی و عشق و امید من
از یاد روزگار فراموش میشوند
در من بهار بود
و گل رنگ رنگ بود
در من پرنده بود
در من سکوت دره و غوغای رود بود
در من نشان ابری باران دهنده بود
در من شکوفه بود
در من جوانه بود
در من نیاز خواستن جاودانه بود
در من هزار گوهر اشک شبانه بود
اینک به باغ سینه من گونه گونه گل
میپژمرد یکایک و بیرنگ میشود
خاموش میشود همه غوغای خاطرم
در من هر آن چه بود، همه سنگ میشود
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.