مدتها بود رمانى فارسى نخوانده بودم که زیبائى و شیوائى زبان مادرىِ ما، اینچنین جلوهى چشمگیرى در آن داشته باشد. “مسعود کدخدایی” در این رمان موفق شده تا اعماق روان دو شخصیت اصلى قصهاش نفوذ کند و از طریق آنان زندگى یک زوج پناهنده ایرانى در دانمارک را بکاود؛ کاوشى که تلخ/شیرینىهاى زندگى ما دورازوطن ماندگان را با صداقت ثبت، و هنرمندانه بیان کرده است.
بهرام و کتایون در جریان انقلاب و ماجراى درگیرىِ تظاهرکنندگان و سربازان در خیابان ژاله، بهطور اتفاقى با هم آشنا مىشوند. کتایون، پوشیده در چادرى سیاه که در زیرش بلوز قرمز یقه هفتى به تن دارد، از میدان ژاله گریخته و به خانه بهرام پناه آورده است. اما وقتى میدان آرام مىشود بىآنکه قرارى با او بگذارد خانه را ترک مىکند:
“رفت، اما دیگر هیچ جورى از ذهنم نرفت. و حالا ماندهام که آن احساس خوشى که از دیدن او در من بوجود آمد و در جانم ماندگار شد از چه بود؟ از آن چشمان بیقرارى که بدنبال پناهگاهى مىگشت، از آن امنیتى که در پشت پردههاى سورمهاى خانهام به او بخشیدم، و یا از جوشش هورمونها و سربرآوردن غریزههایى که به ضرب چماقِ تمدن در من سرکوب شده بودند.” ص ٣٧
نویسنده در اواخر قصه بازى چشمگیرى با چادر مشکى کتایون در روز اول دیدارشان مىکند. مىنویسد:
“سالهاى اول ازدواج، جوان و پراشتها، پردهها را مىکشیدیم و او مىرفت آن پُشتمُشتها لباسهاش را درمىآورد و چادر سیاهش را سر مىکرد. آن زیر لخت لخت بود…” ص ١۵٣
حالا، سالها بعد در کپنهاک، با مشکلات و اختلافاتى که آن دو را با داشتن دو دختر بزرگ در لبهى جدائى قرار داده، بهرام از سفرى کوتاه به مالمو (سوئد) هدیههائى براى کتایون و دخترهایش مىآورد که در میانشان یک بلوز قرمز یقه هفت و یک چادر سیاه به یاد روزهاى خوش جوانى است. کتایون کاغذ کادو بلوز را که باز مىکند به خنده مىافتد:
“واى که چقدر کنسرواتیوى مرد! بازم قرمز یخه هفت!”
آن را مىپوشد وکنتراست این موهاى بلند مشکى و این گردن سفید، و قرمزى این بلوز دیوانهام مىکند. پستانهایش بزرگتر شدهاند. اما به هیکلش مىآیند. هنوز خیلى متناسب است.
مىآید لبهایم را مىبوسد و تشکر مىکند.” ص ١۵۵
برخورد کتایون اما با کادوى بعدى، چادر مشکى، برای بهرام غیرمنتطره است:
“لبش مىلرزد. چشمانش تر مىشوند. چادر را بلند مىکند و محکم به زمین مىکوبد. مىرود توى اتاق خواب و در را پشت سرش مىبندد.”
یکى از ویژگىهاى این رمان، بیان مسائل مهم براى شخصیتهاست که به موجزترین شکلى بیان مىشوند. چیزى مثل زبان اشاره. دختر بزرگ آن دو، سایه، با دوست پسر آفریقائیاش زندگى مىکند. واکنش مادر بهرام از ایران وقتی این را میشنود خواندنى است:
“وقتى به مادرم گفتم نامزد سایه سیاهپوست است، یک سکوت طولانى برقرار شد، طورى که فکر کردم ارتباط تلفنىامان قطع شد. بعد آهى کشید و گفت:
بهرام جون، عزیزم! نمىدونم چرا همهاش فکر مىکردم نوههام چش آبى و موبور بشن.” ص ۵١
سارا، دختر کوچکتر، تمایل دارد شبها خانه دوست دختر دانمارکىاش، “سوسنه”، بماند. گرایش همجنسگرایانهی سارا با ظرافت در کتاب طرح مىشود:
“باز هم این سوسنه!
وقتى سایه قدِ این بود دوست پسر داشت. این همهاش با سوسنه است. مىگوید امسال مىخواهد با سوسنه بروند هلند. تمام پول سفرش را هم خودش مىدهد. یک سال بیشتر است توى این بوتیک کار مىکند. درست موقعى مى خواهد برود که همجنسگراها برنامه دارند. کتایون مى گوید تو اُملّى.” ص ٨٩
“یواش یواش دارم از دموکراسی هم متنفر میشوم. آن شب دخترکم سارا داشت از زنان همجنسباز با چه شور و حرارتی دفاع میکرد. کتایون میگوید دیگر نباید گفت همجنسباز. میگوید توهینآمیز است. میگوید باید بگوئی همجنسگرا.” ص ٨٣
تا زمینه کاملی برای “آرامش” بهرام فراهم شود نویسنده نگرانی دردآور دیگری را نیز با اختصاری حتی بیشتر به قصهاش وارد میکند! نگرانی از این که همسرش با بهزاد، نزدیکترین دوستشان روابطی داشته باشد.
“لباساتو درآر، بیا یه کم آرامش بهام بده! بیا دیگه عزیزم!
اما دستش را کشید و گفت که میخواهد زنگ بزند.
- به کی این وقت شب؟
- به بهزاد
- اما ساعت از ده گذشته!
- تو که میدونی اون قبل از دوازده نمیخوابه.” ص ١۴٣
و در چنین بستری از واقعیتها و سوءتفاهمها، نویسنده از آغاز تا انجام، تلنگرهای حساسی به تفاوتهای فرهنگی هموطنان دورمانده از ایران، با وطن تازهشان میزند.
“نور از بالا نمیآید. آخر اینجا نزدیک قطب است. اینجا خورشید هم در سطح تو میایستد نه بالای سرت. کارگزاران دین و دانش و سیاستش هم در کنارت یا در برابرت میایستند. وقتی با آنها روبرو میشوی، میتوانی در چشمشان نگاه کنی. شاید برای همین است که در دانمارک هیچ وقت انقلاب نشده. این را برای اولین بار از پدرم شنیدم.” ص ٢
و یا تلنگرهای شدیدتری به دنیای درون شخصیتهایش. آن هم با زبانی روان و خواندنی:
“همین دیشب آن همه لذت بردیم و خوش بودیم تا این که من دهانم را باز کردم. همان جور که آرام پهلوی هم دراز کشیده بودیم، تنهایمان داشتند با هم حرف میزدند و از زندگی لذت میبردیم! تَنها جور دیگری با هم حرف میزنند. طبیعی، روشن و صریح. در زبانِ تنها زمان گذشته و دوراندیشی آینده و فکر فردا نیست. زبانِ تن، زبان بیریای همین حالاست. همین لحظهای که در آن نفس میکشیم.” ص ١۴٩
من آگاهانه تکههای انتخابیام را از فصلهای متعددی که از زبان بهرام نوشته شده آوردهام چرا که معتقدم قدرت نویسنده در استفاده از ظرفیتهاى زبان فارسى بیش از همه در همین زبان بهرام است که جلوه میکند. قصه البته عمدتا از زبان بهرام نوشته شده ولی هستند فصلهای خیلی کوتاهی که از زبان کتایون و بهزاد، یا حتی خود نویسنده نوشته شده که به نگاه من افتِ زبانی در آنان مشهود است.
و نکته آخر اینکه شیرینیِ این قصهی در واقع تلخ، مدیون طنز ظریفی است که در زبان آن جاری است:
“تقاضای طلاق هم شده دیجیتالی… فرم جدائی را پرینت کردم. امضای خودم را هم پایش گذاشتم تا به خودم ثابت کنم که در تصمیم راسخم. همهی روز را هم تمرین کردم که آن را چهطور جلوی کتایون بگذارم. اما عصر، او با لبخندی به پهنای صورت وارد شد! بغلم کرد و بوسید، و ما دوباره با هم خوب شدیم!
فقط آنها که مدت زیادی زن و شوهر بودهاند این چیزها را میفهمند. آدم نمیفهمد چهطور میشود! این مرا یاد آن صحنههای فیلمهای وسترن میاندازد که میبینی دو نفر که مدتها توی بیابان، شانه به شانه، دهها مصیبت و حادثه را تجربه کردهاند، یکهوئی به جان هم میافتند. همدیگر را آن قدر میکوبند تا آن که بیحال و نزار، نفسزنان و نیمهجان، هرکدام به گوشهای میافتند. اما طولی نمیکشد که دوباره از روی ناچاری، شانه به شانه راه میافتند و شاید تا آخر فیلم، چندبار جانشان را برای همدیگر به خطر هم میاندازند.
ما دوباره با هم خوب شدیم!” ص ١١٧
□◊□
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.