مقدمه مترجم:
یانوش کورنای اقتصاددان اهل مجارستان و استاد بازنشسته ی دانشگاه هاروارد، به واسطه ارائه ی تحلیل سیستمی از چگونگی عملکرد سازمان اقتصادی جوامع سوسیالیستی پیشین و نیز نقدهایش به جریان رایج اقتصاد در محافل دانشگاهی بسیار شناخته شده است. کورنای در دوران زندگی اش شاهد سه رویداد مهم قرن بیستم یعنی ظهور نازیسم، گذار به کمونیسم و نیز انتقال از کمونیسم به سرمایه داری بوده است. او در طی زمان تحولات فکری قابل توجهی به خود دیده که با تجربه زیسته اش و فضای سیاسی اجتماعی که در آن حضور داشته نسبت معناداری برقرار می کند. یانوش کورنای در سال ۱۹۲۸ در یک خانواده بورژوای یهودی تبار در مجارستان به دنیا آمد. او مانند بسیاری دیگر از یهودیان اروپای شرقی یکی از قربانیان نازیسم است که در سن ۱۶ سالگی پدر و برادرش را در آشویتس از دست داد و خودش هم به سختی از مرگ نجات یافت. این رویدادهای تراژیک زندگیِ شخصی کورنای جوان و فضای سیاسی حاکم بر مجارستان در دوران رژیم هورتی (Horthy) زمینه سازِ پیوستن او به حزب کمونیست مجارستان شد، حزبی که جدیترین مخالف رژیم و از جریان های آزادی خواه به شمار می آمد.
کورنای پس از پیوستن به حزب برای فهم بهتر مارکسیسم، به مطالعه آثار مارکس پرداخت و از نسخه ی آلمانی کاپیتال آغاز کرد. منطق ریزبین و فرمول بندی دقیق ایده های مارکس، کورنای را شیفته ی خود و علاقمند به اقتصاد کرد. علاوه بر این، تعهد مارکس نسبت به فرودستان و محرومان کورنای را در سطح عاطفی نیز به مارکسیسم دلبسته کرد. او در دوران حضورش در حزب به سرعت به یکی از اعضای فعال آن تبدیل شد و برای مدتها در نشریه حزب به عنوان اقتصاددان و در رابطه با برنامه ریزی در اقتصاد قلم زد. با این حال تعلق فکری و عاطفی کورنای به مارکسیسم همیشگی نبود و مشاهده رویدادهای سیاسی و اقتصادی جامعه مجارستان، اتحاد جماهیر شوروی و بلوک شرق بار دیگر او را متحول کرد. گفته می شود که ملاقات کورنای در سال ۱۹۵۴ با کمونیست کهنه کاری که رهبر حزب پس از جنگ جهانی دوم بود و در فرایند تصفیه استالینیستی شکنجه و دستگیر شده بود موجب ناامیدی او و تضعیف باورش به برتری اخلاقی سیستم شده بود. همچنین مشکلات موجود در اجرای عملی سوسیالیسم در جامعه پرسش هایی را برای کورنای بوجود آورده بود که پیشتر با آنها مواجه نشده بود. همین مساله او را به مطالعه مجدد و انتقادی مارکسیسم با سوال هایی از این دست هدایت کرد؛ مارکس تا چه اندازه مسئول آن چیزی است که در اتحاد جماهیر شوروی، چین مائوئیستی و دیگر کشورهای سوسیالیستی می گذرد؟ چه نسبتی میان ایده های نظری مارکس و واقعیت تاریخی سیستم سوسیالیستی وجود دارد؟ و چنانکه خودش گفته است تلاش می کرد تا به شکل دقیق به این سوال پاسخ دهد که «آیا سیستم سوسیالیستی واقعا برنامه مارکس را درک کرده است؟».
کورنای در سال ۱۹۵۶ از حزب کمونیست مجارستان جدا شد و از مارکسیسم هم دست کشید. اگرچه پیوند فکریش با مارکس قطع نشد اما نسبتش با او تغییر کرد. جدایی از حزب برای کورنای منع تدریس و به حاشیه رانده شدن را در پی داشت. پس از آن او به آکادمی علوم مجارستان پیوست و به مطالعهی چگونگی کارکرد سیستم اقتصادی مجارستان و کشورهای سوسیالیستی و نیز گذار از سوسیالیسم به سرمایه داری در این کشورها پرداخت. کورنای در زمینه های تحلیل تفسیر لنینیستی-استالینیستی از سوسیالیسم، نقد اقتصاد جریان رایج و تئوری تعادل عمومی در اقتصاد نئوکلاسیکی، و نیز بسط و توسعه پارادایم سیستمی و کاربست آن در سوسالیسم لنینیستی-استالینیستی به تحقیق و پژوهش پرداخت. ایده های کورنای چنانچه منتقدان و مفسران او می گویند همپوشانی زیادی با ایده های کارل مارکس دارد، اما از مکاتب دیگر اقتصاد مانند کینزی و مکتب اتریشی نیز تاثیر گرفته است. کورنای از منظر پارادایم سیستمی[i] به تحلیل نظام اقتصادی می پردازد که به زعم خودش همان سپهری است که در آن مارکس به تحلیل سرمایه داری می-پردازد. از نظر کورنای، مارکس نخستین کسی بود که تلاش کرد تحلیل سیستمی را بسط دهد و به عنوان اقتصاددان، جامعه شناس، محقق علوم سیاسی و تاریخ دان سعی کرد همه ی این حوزهها را ترکیب کند و به تحلیل تعامل میان آنها بپردازد. چیزی که ما امروزه به عنوان رویکرد بین رشته ای می شناسیم، رویکردی که سعی دارد درک جامعی از جامعه به عنوان کل ارائه دهد. به باور او اقتصاددانان دیگری، مانند کارل پولانی، جوزف شومپیتر و لودویگ فون میزس نیز در چهارچوب پارادایم سیستمی به بررسی اقتصاد پرداختهاند، اما مارکس با برساخت دوگانه ی سرمایه داری- سوسیالیسم و د وگانه ی نظام موجود-آرمانشهر تاثیر ماندگاری بر نگرش مردم ایجاد کرد. تاثیر آشکار مارکس بر کورنای را حتی پس از جدایی از حزب کمونیست و دست کشیدن از مارکسیسم هم میتوان ملاحظه کرد. کورنای همانند مارکس، که در کاپیتال به توضیح و شرح خاستگاه، ویژگی و غایت سرمایه داری پرداخت، او نیز همین جنبه ها ی نظام سوسیالیستی را تحلیل نمود، با این وجود تفاوت مهمی در نقطه آغاز آنها وجود دارد. مارکس از اقتصاد و وضعیت نیروهای تولید و روابط میان آنها شروع کرد، در حالیکه کورنای سیاست و به قدرت رسیدن حزب کمونیست را نقطه شروع تحلیل خود قرار داد. گفته می شود که کورنای تنها اقتصاددانی است که تا کنون توانسته نظریه جامع و تجربی از اقتصاد سوسیالیستی ارائه کند، اینکه چطور عمل کرده است؟ چرا این اقتصاد در عدم حضور بازار آزاد سقوط نکرد؟ و نیز چرا اقتصاد سوسیالیستی با کمبود و ناکارایی مضمن شناخته میشود؟ او با کاربست مفهوم انضباط بودجه ای شل[ii] مسئله ی کمبودهای مزمن در اقتصاد سوسیالیستی را به رابطه پدر خوانده گی میان دولت و بنگاه ها نسبت می دهد.
از سوی دیگر کورنای با تحلیل اقتصاد از منظرِ پارادایم سیستمی برخی از اصول بنیادی اقتصاد جریان رایج را رد می-کند، در این میان می توان به رد ایده هایی مانند حداکثرسازی مطلوبیت بر مبنای ترجیحات فردی معین، مفهوم تعادل اقتصادی، مدل سازی ریاضی برای مشروعیت بخشیدن به تحقیقات اقتصادی و نیز ایده دولت بیشینه ساز در مدل های اقتصادی اشاره کرد. کورنای برخلاف جریان مسلط در اقتصاد، که اقتصاد را بستری منفک از جامعه می پندارد و افراد را در این سپهر مجزا قرار می دهد، انسان را درون سیستم به عنوان یک کل، و در نسبت با ابعاد سیاسی، ایدئولوژیک، فرهنگی و اجتماعی و تعامل میان آنها قرار می دهد. از نظر او نهادهَا و سازمانهای انسانی و فرایند تاریخی برسازنده آنها برای درک سیستم و عملکرد آن اهمیت بسزایی دارند. به طوریکه ترجیحات و انتخابهای افراد محصول خود سیستم و موقعیتی هستند که فرد درون سیستم اشغال می کند. این در مقابل برداشت اقتصاد جریان رایج است که در آن ترجیحات و انتخابهای افراد به شکل انتزاعی، مجرد و غیر تاریخی شکل می گیرند.
در ادبیات رایج اقتصاد، عاملی که ثبات و پویایی نظام اقتصادی را حفظ می کند «قیمت» و سیگنال های قیمتی است. کورنای این تفسیر از تعیین کنندگی قیمت را رد کرده و معتقد است که قیمت تنها در سطح انتزاعی و مدلهای ریاضی قادر به برقرای تعادل و حفظ سیستم است. در واقع او تداوم حیات و پویایی نظام اقتصادی را نه به قیمت بلکه به نُرمها و مکانیسم های درون جامعه نسبت می دهد که مستقل از سیگنال های قیمتی عمل می کنند. او مکانیسم هایی که حوزه واقعی اقتصاد را اداره و بقای سیستم را تضمین می کنند، مکانیسم های هماهنگی (Coordination Mechanisms) می نامد. هر مکانیسم، زیرمجموعه ی سیستم اجتماعی است که از ماهیت قدرت سیاسی، ایدئولوژی حاکم و روابط مالکیت درون جامعه تاثیر می پذیرد. این مکانیسم ها فعالیت افراد و سازمانهایی که دربرگیرنده آن هستند را هماهنگ می کنند. او پنج مکانیسم عمده هماهنگی را معرفی می کند که شامل؛ ۱) هماهنگی اداری، ۲) هماهنگی بازاری، ۳) هماهنگی خودگردان، ۴) هماهنگی اخلاقی و ۵) هماهنگی خانواده ایی می شوند. ویژگی های هر مکانیسم با توجه به مشارکت کنندگان در آن، نوع رابطه میان آنها، نوع تعامل و نیز عوامل هماهنگی میان آنها تعیین می شود (اقتصاد سیاسی کمونیسم، فصل ۶، ص ۹۱). کورنای بر این باور است که جهان واقعی، بستر تغییرات پیوسته و عدم تعادل است که در آن بازار نه یک وضعیت تعادلی، بلکه تنها یک مکانیسم هماهنگی درون جامعه است. بر این اساس او تمرکز اقتصاد جریان رایج بر «عرضه و تقاضای تعادلی» و غفلت از «مازاد» به عنوان معضل مزمن سیستم سرمایه داری را مورد نقد قرار می دهد.
باوجود این که آرای کورنای با مکاتب فکری زیادی همپوشانی دارد اما متعلق به هیچ یک از آنها نیست. او درباره خودش چنین می گوید «من نه مارکسیست هستم و نه کینزگرا و به هیچ مکتبی تعلق ندارم. من خودم را اقتصاددانی التقاطی میدانم که از جوزف شومپیتر، جان مینارد کینز، فردریک هایک و کارل مارکس تاثیر گرفته ام، با این حال مارکس اولین نامی است که در این لیست جای دارد». تجربه زیسته کورنای و تحولات نظری او ما را با این پرسش بنیادی مواجه می-سازد که تا چه اندازه میان ایده های سیاسی و برنامههای اقتصادی برای سازماندهی جامعه در یک ایدئولوژی هماهنگی وجود دارد؟ چطور می توان در عین وفادار بودن به آرمان های برابری، عدالت اجتماعی و آزادی، برنامه اقتصادی انضمامی تر برای سازماندهی اجتماعی و سیاسی دموکراتیک طرح نمود؟ در این راستا خوانش انتقادی تجربه اقتصادهای سوسیالیستی پیشین از سویی و نیز خوانش نقدها و آثار کسانی مانند کورنای که پرسش هایی مشابه را پاسخ داده اند، خالی از دستاورد نیست. از همین رو ترجمه نوشتار آمارتیاسن در بزرگداشت کورنای، درباره نسبت مارکس و کورنای، با هدف معرفی یانوش کورنای به علوم اجتماعی و بخصوص فضای تک صداییِ اقتصاد دانشگاهی ایران صورت گرفته است تا از سویی ضرورت بازبینی تجربه نظامهای سوسیالیستی پیشین را طرح سازد و از سوی دیگر به پیش کشیدن بحث های تازه و نقدهای جامع تر به صدای مسلط اقتصاد جریان رایج و دترمینیسم اقتصاد بازار در ایران منجر شود.
۱.درآمد
یانوش کورنای پس از خواندن کتابِ سرمایهی کارل مارکس، تصمیم گرفت اقتصاددان شود. رابطه کورنای با مارکس نه تنها سیاسی، که کاری نیز به شمار میآید. او دیرزمانی مارکسیست و همچنین عضو فعال حزب کمونیست مجارستان بود، ولی همهی اینها در نوامبر سال ۱۹۵۶ هنگامی که کورنای “سرسختانه به دبیر ناحیهای حزب” گفت که دیگر کمونیست نیست و “از مارکسیسم دست کشیده است” به پایان رسید (کورنای، ۲۰۲۰).
از آنجا که مارکسیسم از ویژگیهای یک کیش برخوردار است، کنار گذاشتنِ مارکسیسم از بسیاری جهات سادهتر از دست کشیدن از مارکس است. در این نوشتار، از منظر آرا و دغدغههای کورنای به مارکس پرداخته میشود. کورنایِ جدید پس از دست کشیدن از مارکسیسم، دغدغههای تازه ای داشت که به پرورش و توسعه ی آنها پرداخت و در همان حال ایده هایی را دنبال میکرد که پیش از این جدایی به آنها مشغول بود. برای نمونه، دریافته بود که حتی پیش از سال ۱۹۵۶ نیز کارکرد نظام اقتصادی در اروپای شرقی کمونیست که مجارستان را دربرمی گرفت “بیش از اندازه متمرکز[iii]” بوده است، چیزی که او میخواست تغییرش دهد. رسالهی دکترای او با عنوان تمرکز بیش از اندازه در مدیریت اقتصاد[iv] (کورنای [۱۹۵۷]۱۹۵۹ ) سرشار از ایدههای ناب از جمله دلبستگی وی به چگونگی کارکرد انگیزهها و تعهدات[v] بود.
اگر کورنای اینگونه بود، مارکس چگونه بود ؟ در ۱۹۵۶، کورنای کدام بخش از مارکس را کنار گذاشت؟ در یک بررسی انتقادی از نوعی که مورد نظر من است، بیهوده نیست اگر بپرسیم آیا به راستی برخی اندیشههای نسبت داده شده به مارکس، بخشهایی جدایی ناپذیر از نظام اندیشه او بوده است یا نه؟ بی گمان اندیشههای مارکس را میتوان از دیدگاه های گوناگون بررسی کرد. در اینجا میخواهم از آرای کورنای بهره بگیرم و امیدوارم که بتوانم با توجه به دغدغههای او، دریافتی از مارکس به دست دهم.
۲.وجوه تمایز کورنای
با چند نکته درباره کار خودِ کورنای آغاز می کنم. در میان اقتصاددانان برجستهی روزگار ما، یانوش کورنای جایگاهی ویژه و متمایز دارد که در اینجا میتوان بر سه مورد از این وجوه تمایز انگشت گذاشت. نخست، کورنای به گونه ایی شگفت انگیز در زمینه تئوری و عملِ اقتصاد استاد است. او جنبههای مهم اقتصاد جریان غالب را دگرگون کرده است (در عین وفادار ماندن به کارکرد آن نظریه)؛ از سوی دیگر، بدعتهای خلاقانهای را در عملِ اقتصادی توسعه داده تا آنها را برای استفاده در جهان واقعی کارآمدتر و کارسازتر کند.
برای نمونه، ضمن اینکه میتوان نقد اقتصادِ نئوکلاسیک را در کتابش که عنوان ضد تعادل[vi] را برای آن برگزیده (کورنای، ۱۹۷۱) نمونه بارز یک تئوری عالی دانست، پیشنهادهای سازندهاش برای تغییر کارکرد واقعی اقتصادهای سوسیالیستی در اثاری مانند تمرکز بیش از حد در مدیریت اقتصاد (کورنای [۱۹۵۷]۱۹۵۹ )، اقتصاد کمبود[vii] (کورنای، ۱۹۸۰) و نظام سوسیالیستی[viii] (کورنای، ۱۹۹۲) برنامههایی به دقت سنجیده برای تغییر کارکرد اقتصاد ارائه میکند. در اثر پیشگام کورنای با تاماس لیپتاک[ix]، برنامه ریزی دو سطحی[x] (کورنای و لیپتاک ۱۹۶۵)، هر دو سویهیِ خلاقانهی او به کار گرفته شده است. دومین ویژگی کار کورنای که میخواهم به آن اشاره کنم، پایبندی او به مقوله داد و انصاف (Equity) است، به گونه ای هرگز حتی زمانی که نخستین وظیفه اش بررسی مساله کارایی (Effeciency) در نظامهای اقتصادی بود، آن را رها نکرد. کورنای در مقالهی اخیر خود به نام “سال ۱۹۶۵ در مجارستان: چنان که در آن زمان میدیدم و و چنان که امروز میبینم[xi]“، حتی وقتی که تمرکز کارش بر نادیده گرفتن کارایی در مناسبات بوروکراتیک در حکومتهای سوسیالیستی بوده، درباره نگرانی همیشگیاش بر سر داد و انصاف سخن گفته است:
«میدانم که تا چه اندازه بی عدالتی و نابرابریِ درآمدی مفرط، محصول سرمایه داری است. نهادهای دموکراسی، توان به جلوگیری از سواستفادهی قدرت و فساد را ندارند، هرچند اندازه این ناتوانی در کشورهای گوناگون متفاوت است.»
درگیریِ سنگین کورنای با هر دو موضوع داد و انصاف (Equity) و کارایی (Efficiency) نمودی چشمگیری در نوشتههایش دارد. حتی زمانیکه تحلیل اقتصادی او سخت متاثر از شناسایی ناکارایی، به ویژه به علت غفلت از نقش انگیزهها در آرایشِ نهادیِ برنامهریزیِ سوسیالیستی مرسوم بوده، آنچه به عنوان آلترناتیو پیشنهاد کرده، فاقد خصلت تک سویهی برتری بخشیدن به کارایی از راه نادیده گرفتن مسائلی چون داد و انصاف است، چیزی که در اقتصاد امروز بسیار رایج شده است. کورنای در برابر وسوسهی چشم پوشی از ارزش پیچیده داد و انصاف، در برابر دشواری پرداختن به آن، ایستادگی کرد تا آن را در تحلیل خود لحاظ کند( بسیاری اقتصاددان دیگر، از ژرار دبروGerard Debreu تا میلتون فریدمن، چنین کردهاند ).
سوم، کورنای به حفظ آزادی بشر- در واقع به توسعه آن- به عنوان یک هدف اجتماعی سخت پایبند است. در تحلیل اقتصادی او، آزادی در میان ارزشهای سیاسی و اصول هنجاری که به آنها وفادار است جایگاهی برجسته دارد. ممکن است کورنای به یاد آورد که من کمابیش سی سال پیش (در هاروارد) با عنوانی که برای کتابش برگزیده بود (کورنای، ۱۹۹۰، راهی به سوی اقتصاد آزاد )[xii] مخالفت کردم. بی گمان من مشکلی با تمرکز بر آزادی ندارم (کتاب من در سال۱۹۹۹ با عنوان آزادی و توسعه، چندی پس از آن منتشر شد)، ولی نگرانیم از این بابت بود که چه بسا خواننده از این عنوان انتخابی – یعنی پیوند دادن آزادی به اقتصاد به جای آزادی افراد در جامعه- انتظار گونه ای ساختار نهادی محافظه کارانه را داشته باشد- مشابه آنچه که فردریک هایک در کتابش با نام مشابه راهی به سوی بردگی[xiii](هایک، ۱۹۴۴) مطرح کرده بود. من در متعاقد کردن دوستم یانوش، کسی که به عنوان انتخابیاش برای کتاب تازه اش وفادار ماند، ناموفق بودم. کتاب خوب از آب درآمد. با اینکه عنوان کتاب اصلاح شدنی نیست، ولی تا جایی که به درونمایه کتاب مربوط میشود، کورنای به خوبی توضیح داده که در اصل، این مساله آزادی انسانهاست که او با آن سروکار دارد، نه آزادی یک اقتصاد.
۳.مارکس
اکنون به مارکس باز میگردم. بایسته است که اولویتهای او به دقت بررسی شود. به نظر میرسد که در مقایسه با تحلیلهای ژرف اقتصادیِ مارکس- که شامل مالکیت ابزار تولید، استثمار، ارزش اضافی، ارتش ذخیرهی کارگران بیکار، گرایش نزولی نرخ سود، فقر و نابرابری و غیره میشود – تحلیل او از سازمان سیاسی ، بسیار ساده و ابتدایی است. از دید تئوریک، دشوار بتوان مفهومی نادقیقی همچون “دیکتاتوری پرولتاریا” یافت، که نه خواستهایش روشن است، نه توصیف کافی درباره آرایشی سیاسی که قرار است دیکتاتوری پرولتاریا در سایه آن کار کند، به دست میدهد. هنگامیکه تانکهای اتحاد جماهیر شوروی در چهارم نوامبر ۱۹۵۶ وارد مجارستان شدند، چیزی آشکارا به خطا پیش میرفت؛ چیزی که کورنای را سخت “آزُرد” (کسی که هنوز عضو حزب کمونیست بود). این بدان معنا نیست که حرکت اتحاد جماهیر شوروی به تمام معنا “مارکسیستی” بود (مارکس هیچ چیز به نفع چنین دخالت بی رحمانهایی نگفته بود)، ولی این تهاجم- و رویدادهای دیگر در اروپای شرقی روی- نشان از وجود شکافی جدی در تحلیلِ مارکس از سازمان سیاسی و کارکرد دموکراتیک داشت، که نیازمند تحلیل ژرفتری از آنچه مارکس میخواست ارائه کند، بود.
اگر دموکراسی مستلزم وجود نیروی محدود کنندهی گروههای فشار بر یکدیگر است (امری که جان کنت گالبرالیت[xiv] ۱۹۵۲، آن را “قدرت مقابله کننده[xv]” نامید)، چیزهای اندکی در نوشته های مارکس وجود دارد تا نشان دهد که این موضوع برای او اهمیت داشته است. منصفانه نخواهد بود اگر مارکس را به خاطرِ کردارِ استبدادی رژیم های کمونیستی که سربرآوردند( شامل مجارستانِ کورنای) سرزنش کنیم، زیرا او آنها را طراحی نکرده بود (و نه به کارگیری آنها را توصیه کرده بود). با این همه، او باید درمی یافت که اکراهش در پرداختن به مساله چگونگی توزیع و یا اعمال قدرت در یک جامعه پسا انقلابی، خلاءهایی پدید می آورد که میتواند به گونه ای خطرناک با سوء استفادههای استبدادی پُر شود. چنین می نماید که نقش کارساز سیاست اپوزیسیون، یکسره از چشم مارکس دورمانده است. نبود آزادی و آزادیهای فردی که مشکل مزمن رژیمهای مارکسیستی پیشین بوده است، نمیتواند یکسره تصادفی دانسته شود.
۴.«شکافهای» مارکسی
اگر میان آنچه که کورنای مُحق بود که بخواهد و آنچه مارکس به دست داده بود فاصله آشکاری وجود دارد، آیا میتوان از شکافهای دیگری نیز سخن گفت؟ در این زمینه، موضوعی که بی چون و چرا باید بدان پرداخت، مساله انگیزههاست که در آثار کورنای جایگاهی برجسته دارد. آیا هرگز مارکس درباره ی نقش انگیزهها اندیشیده بود؟ به باور من، پاسخ آری است. در حقیقت نگرانی مارکس در رابطه با اشکال تحول جامعه که امکان محقق شدن دارند یا نه، در اصل به نگرانی او درباره سازگاری انگیزهها[xvi] برمیگردد.
بیایید نقد برنامه گوتا (مارکس، [۱۸۷۵]، ۱۹۹۴)، واپسین نوشتهی پربارِ مارکس را درنظر بگیریم. در این یادداشت، مارکس نقد ظریف و دقیق خود از مانیفستِ انقلابی برنامهی گوتایِ حزب سوسیال دموکرات کارگران آلمان[xvii] را ارائه میکند. حزب کارگران آلمان در میان اظهاراتش، خاطرنشان کرده بود که ابزار تولید، در مالکیت اشتراکی جامعه و همهی محصولات تولید شده متعلق به همهی اعضای جامعه است. فزون بر آن، حزب در زمینه تعهدش به از میان بردن استثمار گفته بود که کارگر حق دارد “حاصلِ بی کم و کاست کار[xviii]” را بدست آورد. مارکس این را یک تناقض آشکار میداند و برآنست که ترکیب اصول مورد نظر برنامه گوتا به هیچ وجه منطقی نیست
«[این]…جامعهایی را پیش فرض گرفته که در آن‘ابزار کار به مالکیت اشتراکی درآمده و کل کار به صورت تعاونی سازمان یافته است‘ ، و از نخستین پاراگراف درمییابیم که ‘حاصلِ بی کم و کاست کار و با حقوق برابر به همه اعضای جامعه تعلق دارد‘. ‘متعلق به همه اعضای جامعه’؟ حتی به کسانی هم که کار نمیکنند؟ آنگاه ’ حاصل بی کم و کاست کار’ چه میشود؟ تنها به کسانی تعلق میگیرد که کار میکنند؟ در این صورت ’حقوق برابر’ همهی اعضای جامعه چه میشود؟» (مارکس، صفحه ۲۰ [۱۸۷۵]، ۱۹۹۴).
از دید مارکس، باید به این پرسش پاسخ داده شود: چه مقدار متناسب با کار انجام شده توسط کارگران باید توزیع شود، و چه مقدار میان همهی اعضای جامعه، زیرا آنها به گونه اشتراکی مالک همه ابزارهای تولید بعنوان “کالای مشترک” هستند. ولی اگر تولید ملی به این دلیل که “حاصل بی کم و کاست کار با حقوق برابر به همهی اعضای جامعه تعلق دارد” میان همهی اعضای جامعه توزیع شود، در این صورت آیا کارگران انگیزهای برای کار کردن خواهند داشت ؟
بی گمان این مساله انگیزه است، ولی مارکس در اینجا متوقف نمیشود. او ادامه میدهد و بر وجود تعارض بزرگ تری انگشت میگذارد که انقلابیون باید با آن روبرو شوند. این تعارض مضاعف ناشی از این امر است که بارآوری[xix] افراد همواره با نیازهایشان همخوانی ندارد ت و با این وجود، برای دستیابی به عدالت اجتماعی، باید تامین نیازهای مردم مهم باشد؛ مساله ایی که یک سیستم سوسیالیستی باید بدان توجه کند. اگر بر پایه “اصل کار[xx]” که برنامهی گوتا مدافع آن بود، همگان “حاصل بی کم و کاست کار” را بدست آورند، آنگاه درآمد مردم به هیچ رو همخوان با نیازهایشان نخواهد بود. مارکس تاکید میکند که برنامهی گوتا این مساله را نادیده گرفته که “اصل کار” در تعارض آشکار با ” ‘اصل نیازها[xxi]” است. برنامه گوتا، با پشتیبانی از اصل کار- و نادیده گرفتن نیازهای مردم- به خطا رفته بود و انسانها را “تنها به عنوان کارگران” میدید- و “ابعاد دیگر انسان را فراموش میکرد”.
بی گمان این مساله، خاستگاه کشمکشی است دنباله دار و حل آن مستلزم بررسی مجدد و تحلیل انتقادی جامع. مارکس آشکارا از اصل نیازها پشتیبانی میکرد- به دلایل اخلاقی- ولی آیا در عمل میتوان از آن بهره گرفت؟ مارکس با توجه به اهمیت مساله سازگاری در انگیزهها (که آن را به رسمیت شناخته)، امید اندکی داشت که اگر حقوق و دستمزد دریافتی نسبتی با کار انجام شده یا بارآوری تولید شده نداشته باشد، مردم به گونه موثر به کار خود ادامه خواهند داد. از این رو با وجود پشتیبانی از اصل نیازها، مارکس ایدهی مورد علاقهی خود “از هر کس به اندازهی توانش و به هر کس به اندازهی نیازش” را به آیندهایی نامعلوم موکول میکند به “مرحلهی نهایی کمونیسم” زمانیکه مردم از خودخواه بودن دست بکشند.
حتی اگر تحلیل مارکس از سازگاری در انگیزهها در سنجش با تحلیل آن در اقتصاد مدرن و بویژه در تحلیل کورنای کمتر پالایش شده باشد، روشن است که در اندیشهی او، انگیزه اهمیت دارد. کورنای میبایست به منظور ادغام اولویتهای مارکس در یک تحلیل نهادی کارهای دیگری انجام دهد، و با این حال برای نویسنده کتابهای اقتصاد کمبود و تمرکز بیش از اندازه، دلیل قانع کنندهایی وجود نداشته که از همراهی مارکس بهراسد ، به این بهانه که او نقش انگیزهها را نادیده گرفته است( که بی گمان مارکس این کار را نکرده است).
۵.آزادی
در پیوند با مساله آزادی چطور؟ و تمرکز کورنای بر آزادی در کتاب راهی به سوی اقتصاد آزاد ؟ در اینجا مساله دشوار داوری طرح میشود که یکسره از غفلت آشکار مارکس از سیاست اپوزیسیون (که پیشتر به این مساله پرداخته شد) و درگیری روشن او با مساله سازگاری انگیزه ها (این نیز پیشتر مورد بررسی قرار گرفت) متفاوت است. مارکس به موضوع آزادی انسان بسیار علاقمند است، اگرچه او این علاقه را در تحلیلهای نهادی با هدف ادغام آزادی در کارکرد یک اقتصاد و جامعه وارد نمیکند.
در میان ارزشهایی که مارکس به آنها علاقمند بود، آزادی بویژه جایگاهی چشمگیر داشت، تا آنجا که از تعارض میان اصل کار و اصل نیازها فراتر رفت، امری که درنقد برنامه گوتا به آن اشاره کرد. تمرکز کارِ او بر فلسفه اخلاق، سبب شده بود که (مارکس به عنوان یک فیلسوف آموزش دیده بود، همچنان که کورنای در نخستین سالهای تحصیلات دانشگاهیاش)- سالها پیش از نوشتن نقد برنامه گوتا- برای آزادی بشر و بویژه برای فراهم نمودن “شرایطِ رشد و فعالیت آزادانه افراد تحت کنترل خودشان” نقشی بنیادی قائل شود.
مارکس که از دستمزد منصفانه کار و برآورده شدن مناسب نیازها (و ناسازگاری این دو با هم) فراتر رفته بود، در پی تضمین آزادی در زندگی انسانها بود. اهمیتِ این اولویت بخشیدن به آزادی فردی چیزی است که مارکس پیوسته به آن بازمیگردد- حتی اگر برقراری پیوند میان دفاع مارکس از آزادی و آنچه در عمل اتحاد جماهیر شوروی استبدادی و اروپای شرقی (هنگامی که کورنای سرگرم شناخت سیستمهای اقتصادی و سیاسی پیرامونش در مجارستان بود) جریان داشت، بسیار دشوار بود. دیدگاه مارکس در باره “جامعه آزاد” برای مثال در ایدئولوژی آلمانی، وظیفه ای مهم به دولت و جامعه وامی گذارد تا اطمینان حاصل شود که:
«ممکن است که امروز کاری انجام دهم و فردا کاری دیگر، صبح شکار کنم، بعدازظهر ماهی بگیرم، عصر گله داری کنم، و بعد از شام هم نقد کنم، درست به گونه ایی که در ذهنم تصور میکنم، بی اینکه شکارچی، ماهی گیر، گله دار و یا منتقد باشم.» (مارکس و انگلس ] ۱۸۴۵-۱۸۴۶[، ۱۹۴۷، صفحه ۲).
گرچه به سادگی میتوان خاستگاه طبقه متوسط شهری مارکس را در برداشت کمابیش عجیب او دید به گونه ای که بعدازظهر را زمان مناسبی برای گلهداری تشخیص میدهد(او آشکارا به “نقد پس از شام” عادت داشت)، ولی این دیدگاه کلی نسبت به آزادی در رویکرد مارکس به اقتصاد، سیاست، و جامعه جایگاه بسیار بنیادی داشته است. روشن است که مارکس اهمیت آزادی را نادیده نگرفته بود و بر سر این موضوع هیچ مشکلی میان مارکس و کورنای وجود ندارد. با این حال، تکرار میکنم که مارکس تحلیل ضعیفی از چگونگی تضمین آزادی به گونه ایی که مَد نظرش بوده است، به دست می دهد، بدین معنا که در عمل بتوان امکان نهادینه شدن آزادی را در یک چهارچوب اقتصادی، سیاسی و اجتماعی فراهم آورد. این کار می بایست انجام گیرد و اگر کورنای به مارکس (اگرچه نه به مارکسیسم) پایبند میماند، این کار شدنی می بود. گذشته از این که آیا کورنای میخواسته این کار را پی بگیرد یا نه، روشن است که او برای دور شدن از مارکس به این بهانه که آزادی را به اندازه کافی جدی نگرفته، دلایل کافی نداشته است (که مارکس این کار را کرده بود).
در پایان میتوان گفت که مارکس یک نظریه پرداز بزرگ و کورنای اندیشمندی خلاق و توانمند است. از آنجا که میان ایدههای آن ها همپوشانی وجود دارد، تصور این که چگونه کورنای میتواند آرای مارکس را به گونه ایی کامل تر توسعه دهد، بسیار آسان است؛ کاری که می توانست سودمند و نیز لذت بخش باشد. با این همه، میتوان تصور کرد که کورنای از کاری که انجام داده به همان اندازه لذت برده و با این کار دنیای ایدهها و ادراکات را بسیار غنیتر ساخته است. کورنای نمیتواند در هیچ یک از این دو تصمیماش اشتباه کرده باشد.
این مطلب پیشتر در فصلنامه اطلاعات سیاسی-اقتصادی شماره ۳۱۴-۳۱۵، بهار و تابستان ۱۳۹۹ منتشر شده است.
[i] System Paradigm
[ii] Soft budget contraints
[iii] Over-cetntralized
[iv] Over-centralisation in Economic Administration
[v] Incentives and obligations
[vi] Anthe forti-Equilibrium
[vii] Economics of Shortage
[viii] The Socilaist System
[ix] Tamas Liptak
[x] Two-level planning
[xi] این مقاله در همین شماره ویژه نشریه پابلیک چویس در بزرگداشت کورنای به صورت آنلاین در تاریخ ۱۸ مه ۲۰۲۰منتشر شد، مرجع آن از این قرار است: https://doi.org/10.1007/s11127-020-00810-9
[xii] The Road to a Free Economy
[xiii] The Road to Serfdom
[xiv] John Kenneth Galbraith
[xv] Countervailing power
[xvi] Incentive compatibility
[xvii] Social Democratic Party of German Workers
[xviii] Undiminished proceeds of labor
[xix] Productivity
[xx] Labor principle
[xxi] Needs principle
منابع
-Galbraith, J. K. (1952). American capitalism: The concept of countervailing power. Boston: Houghton Mifflin.
-Hayek, F. A. (1944). The road to serfdom. Chicago: University of Chicago Press.
-Kornai, J. ([1957] 1959). Overcentralization in economic administration, ۲nd ed. Oxford: Oxford University Press.
-Kornai, J. (1971). Anti-Equilibrium. Amsterdam: North-Holland.
-Kornai, J. (1980). Economics of shortage. Amsterdam: North-Holland.
-Kornai, J. (1990). The road to a free economy: Shifting from a socialist system: The example of Hungary. New York: W.W. Norton.
-Kornai, J. (1992). The socialist system: The political economy of communism, Princeton and Oxford: Princeton University Press and Oxford University Press.
Kornai, J. (2020). “۱۹۵۶ in Hungary: As I saw it then and as I see it Now.” Public Choice (this issue) https://doi.org/10.1007/s11127-020-00810-9.
-Kornai, J., & Lipták, T. (1965). “Two-level planning”. Econometrica, ۳۳(۱), ۱۴۱–۱۶۹.
Marx, K. ([1875] 1994). “Critique of the Gotha Program.” In K. Marx, Selected Writings, ed. by L. H. Simon. Indianapolis: Hackett.
Marx, K., & Engels, F. ([1845-1846] 1947). The German ideology. New York: International Publishers.
-Sen, A. K. (1999). Development as freedom. Oxford, New York: Oxford University Press, Alfred A. Knopf.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.