من معنای ایران را وقتی فهمیدم که ایران را ترک کردم. فاصله گرفتن برای تغییر رابطهی «طبیعی» و نااندیشیده به رابطهی خلاق با زادگاه ضروری است. در سالهای گذشته به کشورها و شهرهای زیادی سفر کرده و مردمان بسیاری دیدهام. بسیار جاها در جهان هست که از طبیعت ایران زیباتر است. تمدنهایی کهنهتر و تاریخهایی زندهتر از ایران نیز وجود دارد. مردمان بافرهنگ و ادب و مهربان در جهان بسیارند. به خصوص که در کشورهای خاورمیانه تقریباً همهی خصلتهایی را که ایرانیان دارند میتوان دید؛ زشت و زیبا. فهمیدم که فخر کردن به زادگاه و سینه جلو دادن که من اهل فلان جا هستم، ریشه در عوامی و خامی دارد.
هیچگاه دچار غم غربت نشدم. حسرت هیچ گذشتهای در دلام نیست. در بیروت و پاریس و واشنگتن از شهر خودم آسوده و سبکبالترم. بارها در این سه شهر زاده شدم.
اما ایران را دوست دارم. آنقدر که روزی نبود بی یاد آن برخیزم. در سالهای بیرون از ایران، ایران بسی بیشتر با من بوده تا سالهایی که در ایران بودم. در این سالها بیشتر به ایران اندیشیدهام تا وقتی که در ایران میزیستم. رابطهی اندیشیده با ایران مهر مرا به این سرزمین روز به روز افزون کرد.
دانستم که «وطنپرستی» شعار عوام و سیاستمداران عوامفریب است. اما ایراندوستانِ واقعی همانها هستند که ایران را به مثابهی هویتی فرهنگی- تمدنی ساختهاند؛ یعنی اهل فرهنگ؛ کسانی که تاریخ آن را مینویسند و آیندهی آن را میسازند. برای من فخر ورزیدن به ایران رنگ باخت و جای آن را تمنایی ژرف برای بهبود و پیشرفت آن گرفت. بسیاری را دیدم که متعصبانه ایران را میپرستند و شماری دیگر که از ایرانی بودن خود شرمسارند. اما من نه میپرستماش نه از آن شرم دارم. به آیندهی آن میاندیشم و به سهمی که به مثابهی یک شهروند میتوانم در بالاتر نشستن آن بگزارم.
روز به روز کشف کردم که هر جا باشم و هر سبک بزیم، ایرانیتر از آن هستم که حتا خودم گاه میتوانم تصور کنم. هنوز به زبان فارسی خواب میبینم و هنوز مکانها در خواب من در ایراناند. ایران را دوست دارم بدون آنکه این دوست داشتن بتواند چشمهای من را بر زشتیهای تاریخاش و کژی رفتار مردماش ببندد. خودم ایران متجسد شدم. کلنجار رفتن با خودم و سعی در اصلاح فکر و اخلاقام انگار عین کلنجار با ایران شد. ایران را دوست دارم همانطور که خودم را دوست دارم؛ بیآنکه کاستیها و ناراستیهایش را بتوانم بپوشم یا بتوانم دمی از غمخواری برای فردایش دست بشویم. دریافتم آنها که هویتِ فکری، فرهنگی و اجتماعی و سیاسی ایران را نقد میکنند محبوب اهل سلطه و عوام نیستند اما از قضا بهترین دوستداران ایراناند؛ همانطور که راز مرا کسانی دانستند که از این رو به آن رویم گرداندند. آیندهی ایران آیندهی خودِ من است. با این تفاوت که من چند سالی بیشتر در سرای طبیعت نمیمانم، اما آرزو دارم تا جهان در کار بودن است، ایران پویا بماند.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
دوست عزیز شما هم یکی دیگر از افراد ساکن کره زمین هستید که در ایران به دنیا امده اید اما انگشت را بر واقعیتی عینی گذاشته اید. دلیل اینکه شما هم مثل بقیه با فکر کوچه پس کوچه های زادگاهتان بیدار میشوید و نمیتوانید انرا از خاطر ببرید اینست که این کار امکانپذیر نیست. در علم انسانشناسی میخوانیم که انسان موجودی چندان مهاجر نیست و بیش از ۳۰-۴۰ کیلومتر از زادگاهش دور تر نمیرود. اگر انسانی مهاجرت میکند به دلایلی است که امنیت خاطر در میان انها از موقعیت بالایی برخوردار است. اکثر مهاجران ایرانی هم به همین دلیل زادگاهشان را ترک کرده اند و در غربت سکنی گزیده اند.
از نظر بیولوزیکی هم یک دلیل بسیار مهم اما دور از نظر پشت داستان است. وقتی چشم به جهان میگشاییم دیده های ما نه تنها جهان دور وبر را میبینند بلکه پدیده ها سیم کشی های بینایی و شنوایی و دیگر حواسمان را هم ایجاد میکنند. این به ان معناست که اگر مثلا چشمان موچود زنده ای (گربه) را در بدو تولد بخیه کنند تا از نعمت دیدن محروم شود در نهایت ان موجود زنده در تشخیص دنیای دور برش ناتوان خواهد ماند و در واقع کور میشود در عین حال که چشمان ان حیوان ظاهراٌ سالم هستند چون خاطره بینایی بدو تولد در وی ایچاد نشده اند که مسیر بینایی را هم درست کنند.
به همین منوال هم بنده و شما هرروز که از خواب بیدار میشویم همان خاطرات بنیادگزار بینایی را به خازر میآوریم و چون در کوچه پس کوچه های ایران است لاجرم همانها را به خازر میآوریم. امکان جانشینی ان خطرات بنیادین هم وجود ندارد. اما میشود انهارا با خاطرات رقیق مخلوط و ممزوج کرد.
پنجشنبه, ۷ام دی, ۱۳۹۱