نسلی که دوران کودکی خود را در جنگ گذراند

سر سفره سه‌نفره شام بودیم. من، برادرم و مادرم. پدر که آن سال‌ها پزشک جوانی بود اکثراً در جبهه جنگ بود. آن شب صدای آژیر قرمز خانه را برداشته بود مادرم دست من و برادرم را گرفت از جلوی سفره بلند کرد چراغ‌ها را خاموش کرد و با شتاب ما را به سمت زیرزمین هدایت کرد. در یک لحظه دست مادر را رها کردم و برگشتم سر سفره یک مشت ماکارونی را در دهانم فروکردم و دو مشتم را پر از ماکارونی …

صدای جیغ مادر می‌آمد و بعد خودش که با چراغ‌قوه آمده بود دنبالم و باهم رفتیم زیرزمین. مادرم فقط نگاهم می‌کرد و من تمام سعی‌ام را برای جویدن ماکارونی انباشته در دهانم می‌کردم، دست کوچکم که پر از ماکارونی بود به سمت برادرم گرفتم که او هم بخورد. برادرم فقط نگاهم می‌کرد، ماکارونی را با هر سختی که بود پایین دادم. مادرم گفت این چه‌کاری بود کردی؟ نگاه کن خودت را! گفتم مادر اگر موشک به خانه‌مان می‌خورد من دیگه نمیتونستم ماکارونی بخورم! این‌جوری آگه موشک هم بخورد مزه ماکارونی زیر زبونم هست …

نسل من که دوران کودکی خود را در جنگ گذراند هنوز صدای آژیر خطر و بازی با رد موشک‌هایی که به جایی اصابت می‌کرد را در خاطر دارند…

در هر گوشه این دنیا وقتی جنگی درمی‌گیرد من ابتدا یاد کودکان آن سرزمین می‌افتم! کودکانی که بدون حضور پدر قد می‌کشند. کودکانی که اسباب‌بازی بچگی هاشان پلاک پدر یا فشنگی به یادگار مانده از پدر و جبهه جنگ است و آن‌ها در دنیای خودشان خیلی چیزها را دور از چشم پدرها و مادرهایشان می‌بینند و بزرگ می‌شوند. در تمامی جنگ‌ها اولین زخم‌ها را جنگ به کودکان می‌زند و آن زخم در بزرگ‌سالی هم آن‌ها را رها نمی‌کند. و همیشه این زخم همراهشان است. مثل این روزهای هم‌نسلی‌های من…

سیاستمداران و سرداران نقشه می‌کشند. از پیروزی‌هایشان لذت می‌برند و مردم فقط رنج می‌برند. و این چرخه انگار پایان ندارد…

جنگ جنگ است چه فرق می‌کند جنگ در ایران، در ویتنام، عراق، افغانستان، سوریه، یا اوکراین باشد!

عکس:کاوه گلستان

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)