خانهی کنار جاده
که دورش ماهیخوار میپرد.
و خانه،
زمانی، جا که اکنون
بیشه، فرو میکاهد،
کوچک و سپید
خانه، و کورسوی سبز،
یک برگ بید.
باد. این، راه نموده مرا.
دم آستانه میارمم.
باد مرا پوشانده. تا کجا باید
پی آن میرفتم؟ من هیچ
بالی ندارم. غروب
کلاهم را
میپرانم طرف پرندهها.
گرگ ومیش. خفاشان
بر سرم میتازند. پارو
شکسته، پس فرو نمیروم، راه میروم
بر آب.
میخواند
از برجی میان منظری از صخرهها،
سه رود
پایین پای او، اما
شب و سایههای باد
در پرواز.
دلدادهای زیبا،
درخت من،
بلند میان شاخسار تو
با پیشانی عور
پیش ماه
میخوابم،
دفن بالهام.
میخواهم-
تو به من
یک حبه نمک میدهی،
ارمغان دریایی
بیسفر، بهتو من
یک چکهی باران میدهم
از دیاری
که در آن هیچکس نمیگرید.
کنار راه شمال
فرود آمده دیوارهای کوه. پل،
بیشهزار کهن،
سواحل بوتهزار.
آنجا نهر میزید،
سفید میان ریگ، کور
فراز ماسه. و کاغ کلاغان
نام تو را میگوید: باد
در تیرهای شیروانی، دودی
سوی شامگاه.
میآید،
فروزان در ابر،
پی بادها میگیرد،
مراقب آتش است.
آتش دوردست بانگ برمیدارد
میان دشت،
دور. آن که سر میکند
به نزدیکی جنگلها، روی نهرها،
میان خوشبختی چوبین دهات، میشنود
بهشامگاه،
گوش خوابانده بر زمین.
اینک اما شب،
در مهتاب،
گرگها، سایههای بلند،
رفتهاند. ولی گراز من میآید،
شیردل،
زارعی مشتاق
به درون مزرع
خزان،
رود در زوال میگذرد با
مهها! اکنون فصلی تاریک
قوز میکند دم دیوار بلند،
دم یخ،
جغدها به برف میتازند
فیفکنان به گرگومیش
شراعی از خواب،
گمشده.
اما گسیخته. نشانههایی بود
از کشتزار
بر جاده.
میامدم با تبری بر دوش.
نزدیکی یخپاره.
گرگ غنوده، شکم دریده،
با تهیگاهی تیپاخورده.
خوک – میگویم –
خوک کوچک پردل،
حساب آن دیو را رسیدهای.
شادم به شنیدن خرهات، مرا
گرم میدارد
در تاریکی.
بیشهی غان
میسوزد از امواج سیاه،
از کوههی دود
میجهد شعله،
رقص وحشی شعله، فریبایی
پوست را میگیرد،
فریبایی شعله.
جادهییست،
یک چشم درشت جانور،
گشاده و گریان،
مژهیی سبز
بر گونهیی از نمک،
خنکا،
فریبایی خنکا.
هردو
– مرد جوان –
فریبایی شعله،
فریبایی خنکا، رقص
فراز ابر،
خنکای نمک یا برف، مرد جوان
در اولین ساعت روز، نازنین
از زور خستگی،
سرش از سایه.
در نفسم،
آتش و برف، میزیم.
پس تو میآیی در آتش،
پس تو میآیی فردا
در برف.
کرخت. رود غرق
در ماسه.
شاخههای زغالشده:
دهکدهی پیش روی سترده*. بعد
دریاچه را دیدیم –
– روزهای دریاچه. روزهای نور.
ردی در علف،
برج سفید برپاست
همچو سنگ مزاری
متروک مردگان.
بام فروشکسته
در کاغ کلاغان.
– شبهای دریاچه. جنگل
به مردابها فرو میافتد.
گرگ پیر،
فربه از مکان سوخته
رمیده از شبحی.
– سالهای دریاچه. مد زرهپوش.
تاریکی صاعد آبها. روزی
خواهد خورد
بهپرندگان غوغای آسمانی.
شراع را دیدی؟ آتش
در دور ایستاد. مرگ
سترده را پیمود.
گوش میخواباند برای رنگهای زمستان.
زوزه میکشد
برای ابر عظیم برف.
* قطعه زمینی از جنگل که برای زراعت آن را از درخت خالی کرده باشند. (فرهنگ اصطلاحات جغرافیایی- از احمد آرام و دیگران).
در ریگ روان
زیر پرکهای ماهی بزرگ –
سبز کاهنده، جلبک، خزهیی
که بر ماه میاویزد،
صبح، آنگاه که او غرق میشود –
چون کلامیست نگفته،
شنفته در تهی دهان،
در مس گیجگاه،
در گیسو. رانده میشویم بهساحل،
با دستهای آبگونه، عشق من،
سپید.
بیا،
سردست، بوریا
گوش بهما خواهد داد،
روی اندازی روی آه،
دیوارهی جیرجیروی بیشه.
خواب، زمزمهیی،
دراز میکشد با ما.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.