جناب آقای هاشمی رفسنجانی
با سلام،
بنده می‌دانم که سابقه ۶۰ ساله حضرتعالی در عرصه سیاست و حضور در بالاترین سطوح یک نظام حکومتی، فرماندهی یک جنگ ٨ ساله، دو دوره ریاست جمهوری و سپری کردن یک زندگی پُر از ماجرا، و از همه مهم‌تر، حضور موثر در یک انقلاب سیاسی-اجتماعی ِ ماندگار در تاریخ بشریت، فاصله جنابعالی با امثال بنده را که حتی سال‌های عمرم به اندازه دوران مدیریت جنابعالی نیست، به فاصله «نهنگ و فنجان» شبیه می‌کند. همچنین بنده می‌دانم که با توجه به جایگاه شما، از این دست نامه‌ها، عریضه‌ها و توصیه‌ها، درخواست‌ها و اعلام اختراعات و پیشنهادات و …، روزانه ده‌ها مورد به حضورتان ارسال می‌شود که ای‌بسا هرگز به رویت و اعتنای شما نمی‌رسند.

nader foturehchi

حال اما این نامه حاوی هیچ خواسته، توصیه، عریضه، پیشنهاد یا حتی گلایه‌ای از جنابعالی نیست و تنها به طرح یک سوال که مدت‌هاست زندگی نویسنده را در مقام یک شهروند عادی ساکن تهران تحت‌الشعاع خود قرار داده، بسنده می‌کند و بیش از این مصدع اوقات نمی‌شود:

جناب آقای هاشمی!
من در شهری زندگی می‌کنم که در آن عجیب ‌و‌غریب‌ترین خودروهای لوکسِ آنچنانی متفرعنانه لابه‌لای بیچارگان و ژولیدگان می‌چرخند. مال‌ها و پاساژهای ساخته شده در «دوران تحریم» و «اقتصاد مقاومتی»، عطرهای ۱۲ میلیون تومانی، شکلات جعبه‌ای ۲ میلیون تومان، بستنی با روکش طلا، عروسک‌ و اسباب بازی ۲۰ میلیونی و… می‌فروشند. بر سر در رستوران‌ها و مغازه‌های اعیانی-طاغوتی‌اش نوشته است:«ورود فقط برای اشخاص مهم (VIP)». استفاده از «بادیگارد خصوصی» و برگزاری «هفته مُد» به بخشی از آیین زندگی اشرافی عده‌ای «از ما بهتران»اش تبدیل شده است. مناطق اعیان‌نشین‌اش بی‌وقفه در حال گسترش‌اند و حتی کوه‌ها و رودها و گردنه‌ها نیز از چنگ‌شان در امان نمانده‌اند. «بنیاد مستضعفان»اش در فکر ساخت آسمانخراش است و در خیابانی با بَرِ ۱۵ متر، عده‌ای با همکاری «هتل هیلتون» (همان استقلال سابق!) در حال ساخت یکی از لوکس‌ترین بناهای تجاری خاورمیانه هستند. فلان کس چند ده هزار میلیارد تومان «ثروت شخصی» دارد و بهمان کس که به فساد اقتصادی هم محکوم شده، پس از آزادی از زندان، با وقاحت هر چه تمام پا روی پا می‌ندازد و با لبخند تمسخرآمیز، رو به دوربین تلویزیون ادعا می‌کند که می‌تواند با «هوش اقتصادی»اش فلان مجموعه ورشکسته‍ی بدنام را به سرعت به سود دهی برساند. سینمایش به لحاظ کیفیت و محتوا حتی از فیلمفارسی‌ها هم سخیف‌تر و مبتذل‌تر است. در اتوبان‌هایش «ساعت مُچی ساخته شده با خاک کُره ماه» (دانه‌ای چند میلیارد تومان) و «مجتمع ویلایی با تزئینات ایتالیایی و زمین گلف و اسب دوانی و باند هلیکوپتر» و … تبلیغ می‌شود.

از آنسو، عده‌ای با لباس‌های پاره و بوی تعفن، مریض و ویران، در سرمای زیر صفر و در گرمای کُشنده، گونی به دوش و ویلان و سرگردان بر سرچهارراه‌ها و کنار اتوبان‌ها و بیرون از مجتمع‌های تجاری و …، چشم به دست راکبان و عابران و در جستجوی ته‌مانده غذا در سطل‌های زباله هستند و مراتبی از «فقر فجیع» و «فلاکت» را نشان می‌دهند که حتی توصیف‌اش در توان بنده نیست.

حتی همان «طبقه متوسط»ی که به ظاهر در مرحله فقر فجیع نیست نیز، بگذارید به شما بگویم، در «فقر پنهان» به سر می‌برند. عموما مشکلِ دندان دارند، مشکلِ اجاره خانه، مشکلِ خرج تحصیل، مشکل ازدواج فرزندانِ پا به سن گذاشته، مشکلِ صورت و سیلی، مشکل «آجیل قسطی»، مشکلِ یک قران و دوزار، مشکل دستمزد ٨۱۲ هزارتومانی که از یک جعبه شکلات در بوتیک‌های بالاشهر هم کمتر است، مشکلِ هزار و یک چیز دیگر.

جناب آقای هاشمی، این را بر حسب تجربه شخصی عرض می‌کنم و به شرافت و جانم سوگند می‌خورم که عین حقیقت است: من در شهری زندگی می‌کنم که اگر سر خَم نکنی، بر روابط و رانت چشم نپوشی و در تیول این و آن قرار نگیری، به جایی یا کسی «وصل» نباشی و مجیز مُقربان را نگویی، نمی‌توانی نانی آبرومندانه که کفاف زندگی‌ات را بدهد در بیاوری.

و شما که خود مردی دنیا دیده‌اید، یقینا نیک می‌دانید که این چنین شرایطی چه مرتبه‌ای از احساس خرد شدن استخوان‌های عزت نفس را در انسان به بار می‌آورد و تا چه میزان با آزاده‌گی و آزادمنشی که آرمان‌ هر انقلابی‌ست، در تضاد و تعارض است.
این مناظر در حالیست که به من می‌گویند در این شهر، ٣٨ سال قبل، انقلابی شده است که در یکی از سرودهای حماسی‌اش چنین وعده می‌دهد: «ما در پی آسایش و معراج انسانیم».

جناب آقای هاشمی!
به عنوان یک شهروند عادی که در زمان انقلاب کودکی یکساله بوده است، از حضرتعالی که تنها یکی از القاب و عناوین‌تان «استوانه انقلاب» است، می‌پرسم: آیا واقعا در سال ۵۷ در ایران انقلاب شده است؟ آنهم انقلابی که «حبل المتین توده‌های آرزومند» بوده است؟ انقلابی به نام «پابرهنگان و کوخ نشینان» و در پی نبرد با «کاخ نشینان» و گشوده به روی «مستضعفان» جهان؟

اصلا ای کاش به جای این توصیفات پُر از لُکنت، خودتان یک روز، شاید بهتر باشد به طور ناشناس، در خیابان‌ها، حتی همان اطراف خودتان، هر جا که تشریف دارید، با پای پیاده تردد کنید و خود ببینید که انقلاب ۵۷ کجاست.

قربان!
انتخاب جنابعالی به عنوان مخاطب این نامه به دو دلیل بود:
یک، شما در بیست و ششم تیرماه سال ٨٨، و در خطبه‌های نماز جمعه‌ای که من از آن پایین، آن بیرون، در آن حاشیه‌ها و آن گوشه‌ها، برای اولین و آخرین‌بار در آن شرکت کردم، جملاتی بر زبان راندید که به واسطه آنهاست که اکنون می‌توان این نامه را برای‌تان نوشت. شما گفتید «من که دارم حرف شما را می زنم»، حال آنکه بسیاری دیگر از مقامات اساسا امثال بنده را «مُشتی گوساله و بزغاله» می‌بینند.

دو، جنابعالی بر این باورید که در پایان مسیر پر فراز و نشیب زندگی‌تان ایستاده‌اید؛ در آستانه‌ها، در واپسین‌ها و به قول خودتان «آخرین بار»ها، و بر حسب اعتقادات‌تان می‌دانید که در کنار پیشگاه آن داوری که به وجودش ایمان قلبی دارید، تاریخ نیز سرانجام روزی نام شما را برای داوری فراخواهد خواند. و آنطور که از گفته‌ها و دست‌نوشته‌های اخیرحضرتعالی بر می‌آید، به نظر می‌رسد که کیفیت این داوری، ورای تمامی تعلقات و خط کشی‌های عرصه قدرت و سیاست، برای‌تان مهم است.

در اینجا لازم است برای جلوگیری از هرگونه سوء استفاده سیاسی از این نامه، بر فاصله عمیق میان خود با جناح مخالف شما که با سودای بازگشت به قدرت، حالا ناگهان یاد «مستضعفان» افتاده است، تاکید ‌کنم.

همچنین بدیهی‌ست که اینجانب در مقام یک شهروند عادی، به هیچ وجه انتظار پاسخ از جنابعالی در مقام رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام را نداشته و نخواهم داشت.

اجازده دهید در پایان و بر حسب و حال و هوای این روزها، یک «شوخی» هم با حضرتعالی بکنم:
ببنید کارتان به کجا کشیده که حالا دیگر، به قول آن آقا، یک «خس و خاشاک» هم برای‌تان نامه سرگشاده می‌نویسد.

با رعایت احترامات
نادر فتوره چی
۱۶ فروردین ۱٣۹۵

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com