ساعدی اگر زنده می ماند، هفته گذشته ۷۶ ساله می شد، اما وقتی در سال ۱۳۶۴ در غربت مرد، ۵۰ سال بیشتر نداشت. روزی که از ایران می رفت می دانست که عمر زیادی نخواهد داشت و عمری زیادی هم نداشت و هفت سال بعد در اوج نومیدی در گذشت، مرگی سخت و دردناک در پیش چشم دیگرانی که شاهدان بی تاثیری در فروخفتن آرام آرام شمع وجودش بودند، مرگی با «آرامش در حضور دیگران»*، اما با میراثی که از او یکی از بزرگترین چهره های تاریخ ادبیات ایران را می سازد.غلامحسین ساعدی، بی شک یکی از بزرگترین نویسندگان زبان فارسی و داستان نویش پیشروی دهه ی چهل نویسنده ای به حساب می آد. او برخاسته از متن داستان ها، افسانه ها و روایت های فرهنگ ایرانیو از تبار آذری بود؛ نویسنده ای که آثار او در آمیزه ای از خیال و واقعیت، ترس و وحشت، با زبانی قوی و با بیانی از زبان جامعه ای مملوء از داستان ها و افسانه ها، تاریخ، درد و رنج این مردم و رویابافی و شگفتی، تاثیری عمیق بر خواننده ی آثارش دارد. آثاری که در غالب رمان، داستان و نمایش نامه و در حوزه های مختلفی چون کودکان و نوجوانان و در قالب اتنوگرافیک و… تا به امروز از قوی ترین و مورد ارجاع ترین آثار نه تنها در حوزه ی ادبیات که در دیگر حوزه های علوم انسانی است، چرا که ابعاد داستانی او از زمان و مکان خویش و از توصیفاتی صرفا ادبی و نوشتاری تنها سرگرم کننده و لذت بخش فراتر می رود.
از این رو، و با توجه به تاثیر ساعدی در قالب ادبیات ایران، انسان شناسی و فرهنگ دومین پرونده از مجموعه پرونده های خود در حوزه ی شخصیت های ادبی ایران را می گشاید و برای این منظور مطالب مفید و مرتبط به او را در شکل پرونده ای نسبتا جامع برای شناخت او در اختیار خوانندگان قرار میدهد. مطالب این پرونده به معرفی، آثار، گفت و گوها، مطالب موجود درباره ی او و آثارش و اخبار مرتبط با او طبقه بندی شده اند. که در ادامه می آیند؛
فهرست مطالب
۱
معرفی غلامحسین ساعدی:
غلامحسین ساعدی در ویکیپدیا
غلامحسین ساعدی(گوهر مراد)/انسان شناسی و فرهنگ
نویسنده وپزشک
غلامحسین ساعدی/ چهره
ویژه نامه ی غلامحسین ساعدی در قابیل
ویژه نامه ی غلامحسین ساعدی در مهر هرمز
آخرین روزهای پاریس/ بیشه
دکتر غلامحسین ساعدی: از پروانهای در تبریز، تا گورستان پرلاشز پاریس / هفته نامه ایرانیان کانادا
درباره زندگی و آثار ساعدی + عکس / پارسینه
لیست نمایشنامه ها و داستان های ساعدی/ ایران تئاتر
درگذشت غلامحسین ساعدی / مجله نور
۲
برخی از داستان های ساعدی در اینترنت:
چشم در برابر چشم
کلاس درس / مد و مه
گدا / مد و مه
ساندویچ / مد و مه
سعادت آباد / های پرشین
۳
درباره ساعدی و آثارش:
همیاری و مشارکت در کلاته نان: نگاهی به “کلاته نان” اثر غلامحسین ساعدی/انسان شناسی و فرهنگ
عزاداران بَیَل / ادبیات ما
شبانه های شاملو برای غلامحسین ساعدی/پرند
حکایت مسافری که چمدان هایش را باز نکرد/مد و مه
غلامحسین ساعدی از زبان آل احمد و دیگران/کتاب نیوز
۴
گفت و گو:
نتوانستم همه کابوس هایم را بنویسم/ گفت و گوی آدینه با ساعدی
۵
خبرها:
عاشقانه های غلامحسین ساعدی/طاهره، طاهره عزیزم! دعا کن از این تنهایی کشنده آسوده شوم
بزرگداشت غلامحسین ساعدی در دانشگاه تهران
اهل هوا در اسکاتلند: به یاد غلامحسین ساعدی
۱- معرفی غلامحسین ساعدی:
غلامحسین ساعدی در ویکیپدیا؛
غُلامحُسین ساعِدی معروف به گوهرمراد متولد شنبه ۱۳ دی ۱۳۱۴ در تبریز یکی از بزرگترین نویسندگان معاصر ایرانی است. از داستان گاو او (در مجموعه عزاداران بیل)، فیلمی به همین نام ساخته شدهاست که موفقیتی جهانی یافت. او که خود ترک آذری بود و به زبان مادری خویش نیز بسیار علاقمند بود، دربارهٔ زبان فارسی و جایگاهش در ایجاد همبستگی و نقشِ آن در وحدت ملی ایرانیان، طی مصاحبهای با رادیو بیبیسی چنین گفت: «زبان فارسی، ستونِ فقرات یک ملت عظیم است. من میخواهم بارش بیاورم. هرچه که از بین برود، این زبان باید بماند.»
زندگینامه
ساعدی در ۱۳ دی ۱۳۱۴ در تبریز متولد شد. او کار خود را با روزنامهنگاری آغاز کرد. در نوجوانی به طور همزمان در ۳ روزنامه فریاد، صعود و جوانان آذربایجان مطلب می نوشت. اولین دستگیری و زندان او چند ماه پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ اتفاق افتاد. این دستگیری ها در زندگی او تا زمانی که در ایران بود، تکرار شد. وی تحصیلات خود را با درجه دکترای پزشکی، گرایش روانپزشکی در تهران به پایان رساند.مطبش در خیایان دلگشا در تهران قرار داشت و او بیشتر اوقات بدون گرفتن حق ویزیت بیماران را معاینه می کرد. ساعدی با چوب بدست های ورزیل، بهترین بابای دنیا، تک نگاری اهل هوا، پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت، پرورابندان، دیکته و زاویه و آی با کلاه ! آی بی کلاه، و چندین نمایشنامه دیگری که نوشت، وارد دنیای تئاتر ایران شد و نمایشنامه های او هنوز هم از بهترین نمایشنامه هایی هستند که از لحاظ ساختار و گفت و گو به فارسی نوشته شدهاند. او یکی از کسانی بود که به همراه بهرام بیضایی، بهمن فرسی، عباس جوانمرد، بیژن مفید، آربی اوانسیان، عباس نعلبندیان، اکبر رادی، اسماعیل خلج و … تئاتر ایران را در سال های ۴۰-۵۰ دگرگون کرد. پس از ۱۳۵۷ ساعدی مجبور شد ایران را ترک کرده و در فرانسه اقامت کند. نمایشنامه اتللو در سرزمین عجایب را در غربت نوشت. وی در روز شنبه ۲ آذر ۱۳۶۴ در پاریس درگذشت و در گورستان پرلاشز در کنار صادق هدایت به خاک سپردهشد.
کتابشناسی
مجموعه داستانها
• ۱۳۳۴ – خانههای شهر ری.
• ۱۳۳۹ – شب نشینی باشکوه .
• ۱۳۴۳ – عزاداران بیل ۸ داستان پیوسته.
• ۱۳۴۵ – دندیل ۴ داستان.
• ۱۳۴۵ – گور و گهواره (۳ داستان کوتاه)
• ۱۳۴۶ – واهمههای بینام و نشان (۶ داستان کوتاه)
• ۱۳۴۷ – ترس و لرز (۶ داستان کوتاه پیوسته)
• ۱۳۷۷ – آشفته حالان بیدار بخت (۱۰ داستان کوتاه)
آرامگاه غلامحسین ساعدی در قطعه ۸۵ گورستان پرلاشز، پاریس
• ۱۳۴۴ – مقتل
• ۱۳۴۸ – توپ
• ۱۳۵۳ – تاتار خندان
• ۱۳۵۵ – غریبه در شهر
• جای پنجه در هوا (ناتمام)
نمایشنامه
• ۱۳۳۹ – کار بافکها در سنگر
• ۱۳۴۰ – کلاته گل
• ۱۳۴۲ – ده لال بازی ۱۰ نمایش نامه پانتونیم
• ۱۳۴۴ – چوب به دستهای ورزیل
• ۱۳۴۴ – بهترین بابای دنیا
• ۱۳۴۵ – پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت
• ۱۳۴۶ – آی با کلاه، آی بی کلاه
• ۱۳۴۶ – خانه روشنی ۵ نمایشنامه
• ۱۳۴۷ – دیکته و زاویه ۲ نمایشنامه
• ۱۳۴۸ – پرواز بندان
• ۱۳۴۹ – وای بر مغلوب
• ۱۳۴۹ – ما نمیشنویم ۳ نمایشنامه
• ۱۳۴۹ – جانشین
• ۱۳۵۰ – چشم در برابر چشم
• ۱۳۵۲ – مار در معبد
• ۱۳۵۲ – قوردلار
• ۱۳۵۴ – عاقبت قلم فرسایی ۲ نمایشنامه
• ۱۳۵۴ – هنگامه آرایان
• ۱۳۵۵ – ضحاک
• ۱۳۵۷ – ماه عسل
فیلمنامه
• ۱۳۴۸ – فصل گستاخی
• ۱۳۵۰ – گاو
• ۱۳۵۷ – عافیتگاه
• ۱۳۶۱ – مولوس کورپوس[۵]
تکنگاریها
• ۱۳۴۲ – ایلخچی
• ۱۳۴۳ – خیاو یا مشکین شهر
• ۱۳۴۵ – اهل هوا [۵]
ترجمه
• ۱۳۴۲ – شناخت خویش از آرتور جرسیلد، با محمد نقی براهنی
• ۱۳۴۲ – قلب، بیماریهای قلبی و فشار خون نوشته ه. بله کسلی، با محمد علی نقشینه
• ۱۳۴۳ – آمریکا آمریکا نوشته الیاکازان، با محمد نقی براهنی
نمایشنامههای اجرا شده
• ۱۳۴۲ – پانتومیم “فقیر” با بازی جعفر والی در تلویزیون
• ۱۳۴۴ – نمایش “چوب بدستهای ورزیل” به کارگردانی جعفر والی و نمایش “بهترین بابای دنیا” به کارگردانی انتظامی در تئاتر سنگلج
• ۱۳۴۵ – نمایش ” بامها و زیر بامها ” و “از پا نیفتاده ها” به کارگردانی جعفر والی در تلویزیون، “ننه انسی” به کارگردانی جعفر والی در تئاتر سنگلج، نمایش “گرگها” و “گاو” به کارگردانی جعفر والی در تلویزیون
• ۱۳۴۶ – نمایش “آی با کلاه، آی بی کلاه” به کارگردانی جعفر والی درتئاتر سنگلج، نمایشنامههای “خانه روشنی” به کارگردانی علی نصیریان و نمایشنامه “دعوت” به کارگردانی جعفر والی در تئاترسنگلج، نمایشنامه “دست بالای دست” به کارگردانی جعفر والی و “خوشا به حال بردباران” به کارگردانی داوود رشیدی در تلویزیون
• ۱۳۴۷ – نمایش ” دیکته و زاویه” به کارگردانی داوود رشیدی درتئاتر سنگلج
• ۱۳۴۸ – نمایش “پروار بندان” به کارگردانی محمدعلی جعفری در تهران و شهرستانها
• ۱۳۴۹ – نمایش “وای بر مغلوب” به کارگردانی داوود رشیدی در تئاترسنگلج
• ۱۳۵۱ – نمایش “چشم در برابر چشم” به کارگردانی هرمز هدایت در سالن دانشجویی
• ۱۳۶۳ – نمایش “اتللو در سرزمین عجایب” به کارگردانی ناصر رحمانی نژاد در فرانسه و چند شهردیگر اروپا
یادبود
هر سال در روز درگذشت او، دوستداران و یارانش، به اتفاق همسرش، با گردهمایی در گورستان پرلاشز، یاد او را گرامی میدارند.
جایزه آذرتورک
بنیاد فرهنگی آذرتورک اولین جایزهٔ ادبی خود را در سال ۱۳۸۷ به دلیل هفتاد و پنجمین سال تولد غلامحسین ساعدی به نام او نامگذاری کرد.
::
غلامحسین ساعدی(گوهر مراد)/انسان شناسی و فرهنگ؛
نویسنده وپزشک
۱۳۱۴- ۱۳۶۴
به سختی می توان فعالیت های او را فهرست کرد. ساعدی در تبریز پزشکی عمومی خواند و در تهران تخصص روانپزشکی گرفت. هم مطبی داشت که در آن طبابت عمومی می کرد و به قول خودش حتی
زایمان! و هم در بیمارستان روزبه کار می کرد و مدتی تدریس هم کرد و حتی در رزمینه ی روانپزشکی مقاله نوشت و چاپ کرد. ولی این فعالیت جنبی او بود و ساعدی با فعالیت های ادبی اش شناخته شده است. او داستان کوتاه می نوشت، رمان نوشته بود، نمایش نامه هایی که بهترین گروه های تئاتری کشور اجرا کرده بودند و فیلم نامه ی فیلم های مطرحی چون گاو، دایره ی مینا و فیلم “آرامش در حضور دیگران” نیز بر اساس داستان او نوشته و ساخته شد. علاوه بر این ها ادبیات کودکان کار کرده بود و ترجمه نیز داشت. ساعدی خیلی زود از دوران دانش آموزی اش در تبریز کار با نشریات را آغاز کرد که در تمام زندگی اش ادامه داشت و مطالب بسیار زیادی در نشریات مختلف نوشته و خود نیز سردبیری کرده و نشریه درآورده. غلامحسین ساعدی در سیاست نیز دستی داشت. از همان دوران مدرسه فعال سیاسی بود و از همان دوران تحت تعقیب قرار گرفت و زندانی شد که بعدها نیز این اتفاق برایش افتاد و در انفرادی به سر برد و شکنجه شد و آسیب جسمی و روحی فراوان دید. و در کنار همه ی این ها او گوشه چشمی نیز به علوم اجتماعی داشت. غلامحسین ساعدی از اولین کسانی بود که مطالبی با فرم “تک نگاری نوشت” و در مؤسسه تحقیقات اجتماعی چاپ کرد. وباید به این ها اضافه کرد سال های سال مبارزه و ارتباط گسترده با فعالان سیاسی و مشارکت در تأسیس کانون نویسندگان و بسیاری کارهای دیگر را. . آثار او در زمان حیات اش به چند زبان ترجمه شدند.
غلامحسین ساعدی در ۱۳۱۴ در تبریز به دنیا آمد. پدربزرگ مادری او از مشروطه خواهان تبریز بود و خانواده ی پدری-اش در دستگاه ولیعهد (مظفرالدین شاه) شغل و مقامی داشتند. ولی پدرش یک کارمند ساده بود و اوضاع مالی آن ها چندان به راه نبود. ساعدی در زمان کودکی اشغال آذربایجان توسط قوای نظامی روسیه را تجربه کرد که در زمان جنگ جهانی پیش آمد و پس از آن زمانی که حزب دموکرات آذربایجان قدرت ار در تبریز به مدت یک سال به دست گرفت، ساعدی دانش آموز دبستان بود و بعدها از آن سالی که کتاب های درسی به زبان ترکی بودند بارها یاد کرد. او در این دوران با کتاب و مطالعه آشنا شد و شروع کرد به خواندن ادبیات و نیز نشریات مختلف.
سال های اوج گرفتن فعالیت نهضت ملی مقارن بود با دوران دبیرستان و او در این سال ها نوشتن در نشریات و ففعالیت های سیاسی را آغاز کرد و به شدت ادامه داد . او مسئولیت انتشار روزنامه های “فریاد”، “صعود” و “جوانان آذربایجان” را داشت که در تبریز چاپ می شدند و همچنین در روزنامه ی “دانش آموز” چاپ تهران نیز می نوشت. در نتیجه ی این فعالیت ها، پس از کودتای ۲۸مرداد دوماه مخفی شد و در شهریور ۳۲ دستگیری و مدت کوتاهی زندان را تجربه کرد. این دوره ها برای ساعدی همراه بود با مطالعه ی زیاد و آموختن و آغاز راهی که او را به چهره ی مهمی در ادبیات ایران تبدیل کرد.
پس از پایان دبیرستان، ساعدی رشته ی پزشکی را برای ادامه ی تحصیل انتخاب کرد و دانشگاه تبریز. عنوان پایان نامه ی او که با اکراه پذیرفته شد این بود” علل اجتماعی پسیکونوروزها در تبریز” . دوران دانشجویی در تبریز همراه بود با ادامه ی فعالیت های سیاسی و رهبری جنبش های دانشجویی و آشنایی و دوستی با افرادی چون صمدبهرنگی. و همچنین نوشتن داستان های کوتاه از جمله “شکایت” و “غیوران شب” و نمایش نامه ی “سایه های شب”. او در این دوران کتاب “شب نشینی باشکوه” را در تبریز منتشر کرد که مجموعه داستان کوتاه بود و نمایش نامه ی “کلاته گل” را نیز به صورت مخفی در تهران به چاپ رساند.
در سال ۱۳۴۱ ساعدی برای گذارندن خدمت سربازی به تهران رفت و تا زمان حضورش در ایران در این شهر ماندگار شد. در تهران به برادر کوچک اش علی اکبر ملحق شد که او نیز پزشکی می خواند و از ابتدا بهم نزدیک بودند و صمیمی. احمد شاملو نیز برای مدتی با آن ها زندگی می کرد. برادران ساعدی در سال ۱۳۴۲ مطب شبانه روزی شان در خیابان دلگشا را افتتاح کردند که محل زندگی شان نیز شد. مطب دلگشا برای سالیان سال محلی شد برای رفت و آمد دوستان فراوان غلامحسین که از فعالان سیاسی و ادیبان آن روز بودند مانند صمدبهرنگی، جلال آل احمد، جواد مجابی و… . ساعدی رشته-ی پزشکی را با طی کردن دوره ی تخصص در روانپزشکی و کار در بیمارستان روزبه ادامه داد. او دو کتاب در زمینه ی پزشکی ترجمه کرده و چند مقاله نیز نوشته است.
دهه ی چهل برای ساعدی سال های اوج گرفتن بود. او در این دهه به آذربایجان و جنوب ایران سفر کرد و تک نگاری نوشت و نمایش نامه برای لال بازی (پانتومیم) و ترجمه کرد و چند کتاب مشهورش از جمله “عزاداران بیل”، “واهمه های بی نام ونشان” ، “آی با کلاه، ای بی کلاه” و “توپ” چاپ شد و چندنمایش نامه اش از جمله چوب بدست های ورزیل اجرا شدو فیلم-نامه ی گاو اش را داریوش مهرجویی ساخت و … همچنین ساعدی به همراه جلال آل احد، رضا براهنی و سیروس طاهباز ،برای رفع سانسور از اهل قلم و مطبوعات با دولت وقت(هویدا) مذاکره کرد و در تشکیل کانون نویسندگان مشارکت داشت.
اوایل دهه ی پنجاه نیز ساعدی فعالیت هایش را ادامه داد و از جمله مجله ی ادبی الفبا را درآورد که با همکاری نویسندگان معتبر آن دوران و نشرامیرکبیر چاپ می شد و تا شماره ی شش نیز منتشر شد. اما در سال ۱۳۵۳ او برای نوشتن یک تک نگاری به لاسگرد در اطراف سمنان سفر کرد. ساعدی می خواست راجع به شهرک های نوبنیاد تحقیق کند و بنویسد که توسط ساواک دستگیر شد و به زندان قزل قلعه و سپس اوین منتقل شد. او یک سال را در سلول انفرادی در زندان اوین گذارند و تحت شدیدترین شکنجه های جسمی و روحی قرار گرفت. البته در زندان نیز بیکار ننشست و رمان “تاتار خندان” را نوشت. شرط آزادی اش یک مصاحبه ی تلوزیونی و اعترافاتی بود که از او خواسته بودند که ابتدا پذیرفت ولی در حین مصاحبه گفت که ترجیح می داده در بهشت زهرا باشد تا در آن جا و برنامه دیگر ادامه نیافته بود. در نهایت با تلاش های سیمین دانشور از زندان آزاد شد. البته به جای مصاحبه ی تلوزیونی، مصاحبه ای جعلی در روزنامه ی کیهان چاپ شد که او پس از آزادی اش از آن باخبر شد و بسیار آزرده اش کرد. احمد شاملو ساعدی را پس از زندان به این گونه توصیف می کند: «آنچه از ساعدی، زندان شاه را ترک گفت جنازه ی نیم جانی بیشتر نبود. ساعدی با آن خلاقیت جوشان پس از شکنجه های جسمی و بیشتر روحی زندان اوین، دیگر مطلقا زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد. ساعدی برای ادامه ی کارش نیاز به روحیات خود داشت و آنها این روحیات را از او گرفتند. درختی دارد می بالد و شما می آیید و آن را اره می-کنید. شما با این کار، در نیروی بالندگی او دست نبرده اید، بلکه خیلی ساده «او را کشته اید»، اگر این قتل عمد انجام نمی شد، هیچ چیز نمی توانست جلوی بالیدن آن را بگیرد. وقتی نابود شد، البته دیگر نمی بالد، و رژیم شاه، ساعدی را خیلی ساده نابود کرد».
از سال ۱۳۵۴ و مدتی پس از آزادی از زندان باز هم ساعدی فعالیت اش را ادامه داد. کتاب هایی مانند “عاقبت قلم-فرسایی(۲نمایش نامه)” ، “گور وگهواره(مجموعه ی داستان)” را چاپ کرد و الفبا را ادامه داد و کتاب هایی هم نوشت که چاپ نشدند و برخی پس از مرگ اش به اتشار رسید مانند فیلم نامه ی “عافیتگاه” و رمان “غریبه در شهر”. ترجمه ی برخی از آثارش به روسی، انگلیسی و آلمانی و نیز سخنرانی در شب های شعر انجمن گوته تحت عنوان “شبه هنرمند” از رویدادهای مهم این دوران در کارنامه ی ساعدی است.
سال ۱۳۵۷ ساعدی با دعوت انجمن قلم آمریکا به این کشور سفر کرد که حاصل اش چند سخنرانی و چند قرار داد با ناشران برای ترجمه ی آثارش بود. زمستان ۵۷ ساعدی به ایران بازگشت و شروع به فعالیت گسترده ی سیاسی کرد. او در این دوران و پس از پیروزی انقلاب، مقالات فراوان سیاسی اجتماعی در روزنامه های کیهان، اطلاعات، آیندگان و تهران مصور نوشت. سال های ۵۸ و ۵۹ او چند نمایشنامه و داستان از او در مجلاتی چون کتاب جمعه، آرش، آدینه، دنیای سخن و کتاب به نگار چاپ شد و داستان ها و نمایش نامه هایی نوشت که هنوز به چاپ نرسیده است و البته چندی نیز ناتمام و بدون عنوان برجای مانده.
ساعدی از اواخر سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۴ که فوت کرد در پاریس بود. در این مدت او مجله ی الفبا را در پاریس پی گرفت و تعدادی نمایش نامه و فیلم نامه نوشت از جمله فیلم نامه ی “مولوروس کبیر” بر اساس داستان “خانه باید تمیز باشد”، با همکاری داریوش مهرجویی. ساعدی در پاریس حال و روز خوشی نداشت و افسرده بود. غلامحسین ساعدی هم یکی از چهره هایی است که در گورستان “پرلاشز” پاریس دفن شده است.
چهره ی ادبی و هنری ساعدی بسیار درخشان است و در ادبیات معاصر ایران بسیار با اهمیت. شاملو عقیده داشت که ساعدی پیش از مارکِز و فوئنتس، رئالیسم جادویی را ابداع کرده بود. ساعدی از مهم ترین نمایش نامه نویسان ایران بود وهست که این زمینه ی تازه ظهور کرده را بسیار رشد داد و کارهای درخشانی در این حوزه کرد که توجه بهترین کارگردانان تئاتر ایران را به خود جلب کردند و توسط آن ها اجرا شدند. جعفر والی، علی رضا نصیریان، عزت الله انتظامی، داوود رشیدی، پرویز فنی زاده و… از کارگردانان و بازیگران آثار او بودند. متن هایی که برای پانتومیم نوشت حرکتی بسیار نوآورانه بود وهست. ساعدی در ابتدا نگران این بود که ورودش به حوزه ی نمایش نامه ناموفق باشد و به خاطر عدم اعتماد به نفس، با اسم مستعارِ “گوهرمراد” نمایش نامه هایش را چاپ کرد که بعدها این نام بسیار مشهور شد و بدل به نام هنری او گردید. تفسیرهای مختلفی از این نام شده ولی خود او گفته است که این نام را بصورت “گوهر دختر مراد” روی یک سنگ قبر در تبریز دیده است و توجه اش را جلب کرده. در داستان نویسی به خصوص داستان کوتاه نیز آثار او ماندگار شدند. بسیاری از آن ها در زمان حیات اش مشهور شدند و چندین بار به چاپ رسیدند. آثار او همچنان جزء آثار درخشان ادبیات معاصر قرار داده می شوند و وارد کتاب های درسی ادبیات نیز شده اند.
چهره ی انسانی ساعدی به اندازه ی چهر ه ی ادبی و هنری او درخشان ثبت شده است. خاطرات فراوانی از دوستان و نزدیکان او نقل شده که ویزگی هایی انسانی و اخلاقی ساعدی یاد کرده اند. او هم در حرفه و تخصص پزشکی اش در پی دریافتن و درمان درد مردم بود و در مطب دلگشا بسیار می شد که به رایگان طبابت می کرد و حتی به افراد بی بضاعت کمک می کرد. خاطرات جالبی نیز از سال های فعالیت اش در این مطب داشت که در مصاحبه ها و گفته هایش به آن ها اشاره کرده است. همچنین در زمینه ی فعالیت سیاسی و هنری اش نیز او دردمند بود و با دغدغه. دوستان زیادی داشت و بسیاری از جوانان را هدایت و راهنمایی و کمک می کرد که صمدبهرنگی از آن جمله بود. رابطه اش با جلال آل احمد نیز جالب توجه بود. آل احمد به او علاقه ی زیادی داشت و بسیار کوشید تا او را به درستی معرفی کند و از آثارش به شدت حمایت می کرد.
جواد مجابی که با ساعدی دوستی دیرینه داشت، شناخت نامه ای را در مورد او تألیف کرده که به شکل جامعی به زندگی و آثار ساعدی پرداخته است:
مجابی، جواد، ۱۳۷۸، شناخت نامه ی ساعدی، تهران نشرآتیه.
برخی منابع در مورد ساعدی:
جمشیدی، اسماعیل، ۱۳۸۱، گوهرمراد و مرگ خودخواسته، تهران، نشر علم.
سیف الدینی، علی رضا، ۱۳۷۸، بختک نگار قوم(نقدآثارغلامحسین ساعدی) از نگاه نویسندگان، تهران، نشراشاره.
مهدی پور عمرانی، روح الله، ۱۳۸۱، نقد و تحلیل و گزیده داستان های غلامحسین ساعدی، تهران، روزگار.
دست غیب، عبدالعلی، ۱۳۵۴، نقد آثار غلامحسین ساعدی(گوهرمراد)، چاپار.
لینک مطلب:
http://anthropology.ir/node/7392
::
غلامحسین ساعدی/ چهره؛
زندگی و آثار:
غلامحسین ساعدی با اسم مستعار گوهرمراد (۱۳۶۴-۱۳۱۴ ش)، در تبریز به دنیا آمد. در ۱۳۲۳ به دبستان بدر تبریز و در ۱۳۲۹ به دبیرستان منصور رفت. سال ۱۳۳۰ آغاز فعالیت سیاسی او بود، در۱۳۳۱، مسئولیت انتشار روزنامههای فریاد، صعود و جوانان آذربایجان را به عهده گرفت و به درج مقاله و داستان در این سه روزنامه و روزنامه دانش آموز چاپ تهران، پرداخت. بعد از کودتای ۲۸ مرداد۳۲ دستگیر و چند ماه زندانی شد. در ۱۳۲۴ به دانشکده پزشکی تبریز وارد شد و سال بعد با مجله سخن همکاری کرد و کتابهای مرغ انجیر و پیکمالیون را در تبریز انتشار داد. از این سال به بعد شروع به نوشتن و منتشر کردن نمایشنامه و داستانهای کوتاه کرد. در ۱۳۴۱ با کتاب هفته و مجله آرش همکاری خود را شروع کرد. در واقع پر بارترین سالهای عمر ساعدی از سالهای ۱۳۴۳ـ۱۳۴۲ شروع می شود. به خصوص سالهای ۱۳۴۶ـ۱۳۴۵ سالهای پرکاری ساعدی است. تنیچند فضای خاص یک دوره را میسازند که از اواسط ۱۳۳۰ تا نیمه ۱۳۵۰ ادامه دارد. غلامحسین یکی از سازندگان فضای روشنفکری ایران است. در سال ۱۳۵۳ با همکاری نویسندگان معتبر آن روزگار دست به انتشار مجله الفبا زد.
در فاصله دورهای سی ساله، که از سال ۱۳۳۲ شروع میشود و به ۱۳۶۳ پایان مییابد، ساعدی بیش از شصت داستان کوتاه نوشته است. ساعدی هفت رمان نوشته است که سهتای آن کامل است و چاپ شده؛ توپ؛ غریبه در شهر و تاتار خندان. این آخری را در زندان نوشته است.
از آثار داستانی او: خانههای شهرری؛ شب نشینی باشکوه؛ عزاداران بیل؛ دندیل؛ مرغ انجیر؛ واهمههای بی نام و نشان؛ ترس و لرز؛ گور و گهواره؛ شکسته بند؛ شکایت؛ مهدی دیگر؛ سایه به سایه و آشفتهحالان بیدار بخت را می توان نام برد.
ساعدی نمایشنامههای زیادی نوشت و منتشرکرد: کار با فکها در سنگر؛ کلاتهگل؛ چوب به دستهای ورزیل؛ بهترین بابای دنیا؛ پنج نمایش نامه از انقلاب مشروطیت؛ آی با کلاه ،آی بیکلاه؛ خانه روشنی؛ دیکته و زاویه؛ پرواز بندان؛ وای بر مغلوب و آثار دیگری که هنوز تعدادی چاپ نشدهاست.
تم:
دنیای داستانهایش دنیای غمانگیز نداری، خرافات، جنون، وحشت و مرگ است. دهقانان کنده شده از زمین، روشنفکران مردد و بی هدف، گداها و ولگردانی که آواره در حاشیه اجتماع میزیند، به شکلی زنده و قانع کننده در آثارش حضور مییابند تا جامعهای ترسان و پریشان را به نمایش بگذارند. ساعدی برخلاف اجتماع نگاران ساده انگار، از فقرستایی میپرهیزد و میکوشد که فقر فرهنگی را در زمینهسازی تباهیهای اجتماعی و استهاله انسان ها بنماید. در نخستین داستانهایش، چنان توجهی به دردشناسی روانی دارد که گاه روابط اجتماعی را در حدی روانی خلاصه میکند و داستان را بر بستری بیمار گونه پیش میبرد. اما ساعدی به مرور برجنبه اجتماعی و سیاسی آثارش میافزاید و نومیدی و آشفته فکری مردمی را به نمایش میگذارد که سالیان دراز گرفتار حکومت ترس و بی اعتمادی متقابل بودهاند.
در دندیل، آرام آرام فضایی کابوسوار و تلخ از مجموعهای فقرزده ساخته میشود، اما وقتی تمام خواب و خیالهای لحافکشان دور میشود، نه جای خنده و نه جای گریه است، آن فضای عبث و پوک شایسته در زهر خندهای است بر اینها که قربانیاناند و آنها که رمه را به چنین قربانگاهی سوق دادهاند.
با وجود اینکه گذر زمان بر بسیاری از داستانهای روستایی سال ۱۳۴۰ تا ۵۰ گرد فراموشی پاشیده عزاداران بیل همچنان اثری پرخواننده و پدید آورنده یک جریان ادبی خاص است. شاملو میگفت:«عزاداران بیل را داریم از ساعدی که به عقیده من پیشکسوت گابریل گارسیا مارکز است.» کتاب عزاداران بیل را در سال ۱۳۴۳ به چاپ رساند که تا سال ۱۳۵۶ دوازده بار تجدید چاپ شد.
از نمایشنامههای متعددی که دارد، مهمترینشان «چوب به دستهای ورزیل» قدرتی بیچون و چرا دارد. برای نشان دادن حسن غربت این محیط و انعکاس رؤیاها و کابوسهای مردمان این دیار غریب، آنسان واقعیت و خیال را درهم میآمیزد که کارش جلوهای سوررئالیستی مییابد. از تمامی عوامل ذهنی و حسی کمک میگیرد تا جنبه هراس انگیز و معنای شوم وقایع عادی شده را در پرتو نوری سرد آشکار سازد. ساعدی سوررئالیسم را برای گریز از واقعیت به کار نمیگیرد بلکه، با پیش بردن داستان بر مبنای از هم پاشیدن مسائل روزمره، به وسیله غرایب، طنز سیاه خود را قوام می بخشد. طنز وهمناکی که کیفیت تصورناپذیر زندگی در دوران سخت را با صراحت و شدتی واقعیتر از خود واقعیت مجسم میکند. جلال آل احمد پس از دیدن نمایشنامه چوب به دستهای ورزیل مینویسد: «اینجا دیگر ساعدی یک ایرانی برای دنیا حرفزننده است. بر سکوی پرش مسائل محلی به دنیا جستن، یعنی این، اگر خرقه بخشیدن در عالم قلم رسم بود و اگر لیاقت و حق چنین بخششی مییافتم، من خرقهام را به دوش غلامحسین ساعدی میافکندم.»
سبک:
ساعدی به عنوان نویسندهای صاحب سبک در عرصه ادبیات ایران مطرح شده است. ادبیات ساعدی ادبیات زمانه هراس (دهه ۵۰ ) است. از اینرو، ترس از تهاجمی غریبالوقوع تمامی داستانهایش را فرا میگیرد. مضحکهای تلخ به اعماق اثر رسوخ میکند و موقعیتی تازه پیدا میکند. وموقعیتی تازه پدید میآورد. غرابت برخواسته از درون زندگی بر فضای داستان چیره میشود ونیرویی تکان دهنده به آن میبخشد. ساعدی از عوامل وهم انگیز برای ایجاد حال وهوای هول وگم گشتگی بهره میگیرد وفضاهای شگفت و مرموزی میآفریند که در میان داستانهای ایرانی تازگی دارد. در واقع، از طریق غریب نمایی واقعیتها، جوهره درونی واز نظر پنهان نگه داشته آنها را بر ملا میکند و به رئالیسمی دردناک دست مییابد. نثر محاورهای او از امتیاز خاصی بهرهمند نیست؛ اصرار نویسنده برای انتقال تکرارها وبی بند وباری لحن عامیانه (به بهانه حفظ ساختار زبان عامه) نثر او را عاری از ایجاز و گاه خسته کننده میکند. ساعدی نگران شایستگی تکنیکی داستانهای خود نیست وهمین امر به کارش لطمه جدی زده است. اما او نویسندهای توانا در ایجاد وحفظ کنش داستان تا آخر است و اصالت کارهایش مبتنی بر فضا آفرینی شگفتی است که نیرویی تکان دهنده به آثارش میدهد و از او نویسندهای صاحب سبک میسازد که به بیان شخصی خود دست یافته است. بیشتر داستانهایش مایههای اقلیمی دارد.عزاداران بیل، توپ و ترسولرز از سفرها وپژوهشهای او در نقاط ایران مایه گرفتهاند. ساعدی، در هر زمینه، ضمن پدید آوردن داستانهای متوسط آثار طراز اولی نیز آفریدهاست. یکی از مشخصههای نویسندگی غلامحسین ساعدی با شتاب نوشتن و با شتاب چاپ کردن است. کاری که تجدید نظر ندارد، پاکنویس ندارد، و بیش از یک بار نوشته نمی شود و زود هم چاپ می شود. بعدها خود او نیز آن را نقطه ضعف کارش می داند:«اولین و دومین کتابم که مزخرف نویسی مطلق بود و همهاش یک جور گردن کشی در مقابل لاکتابی، در سال ۱۳۳۴، چاپ شد. خنده دار است که آدم، در سنین بالا، به بیمایگی و عوضی بودن خود پی میبرد و شیشه ظریف روح هنرمند کاذب هم تحمل یک تلنگر کوچک را ندارد. چیزکی در جایی نوشته و من غرق در ناامیدی مطلق شدم. سیانور هم فراهم کردم که خودکشی کنم… حال که به چهل سالگی رسیدهام احساس می کنم تا این انبوه نوشتههایم پرت و عوضی بوده، شتابزده نوشته شده، شتابزده چاپ شده. و هر وقت من این حرف را می زنم خیال می کنم که دارم تواضع به خرج می دهم. نه، من آدم خجول و درویشی هستم ولی هیچ وقت ادای تواضع در نمی آورم. من اگر عمری باقی باشد- که مطمئناً طولانی نخواهد بود- از حالا به بعد خواهم نوشت، بله از حالا به بعد که میدانم که در کدام گوشه بنشینم و تا بر تمام صحنه مسلط باشم، چگونه فریاد بزنم که در تأثیرش تنها انعکاس صدا نباشد. نوشتن که دست کمی از کشتی گیری ندارد، فن کشتی گرفتن را خیال میکنم اندکی یادگرفته باشم؛ چه در زندگی، و جسارت بکنم بگویم مختصری هم در نوشتن.»
گفتوگو:
گفتوگو درکارهای ساعدی هم جه دراماتیک داستانهای او را به عهده میگیرد و هم در آدمپردازی نمود پیدا میکند. با گفتوگوهای ساده، بدیهی، تکرار شونده پیش میرود. بی آن که مزه پرانی و مضمون سازی کند. از مجموعه گفتوگوها و حرکات موقعیت ساخته میشود که از خوب بنگری دیگر ساده، بدیهی و تکرار شونده نیست، تمام اجزا ساخته شده تا ترکیبی مضحک از رابط آدمها و جهان پیش چشم بیاید. ساعدی میگوید:« من از گفتوگوی آدمیزاد خیلی لذت می برم و گفتوگو اصلاً برای من مسئله شوخی نبود.»
و آخر
ساعدی هرگز با محیط غربت اخت نشد:« الان نزدیک به دو سال ست که در این جا آواره ام و هر چند روز را در خانه یکی از دوستانم به سر می برم. احساس می کنم که از ریشه کنده شدهام. هیچ چیز را واقعی نمیبینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تئاتر میبینم. خیال میکنم که داخل کارت پستال زندگی میکنم. از دو چیز میترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی میکنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم. در تبعید، تنها نوشتن باعث شده من دست به خودکشی نزنم. کنده شدن از میهن در کار ادبی من دو نوع تأثیر گذاشته است: اول این که به شدت به زبان فارسی میاندیشم و سعی میکنم نوشتههایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد دوم این که جنبه تمثیلی بیشتری پیدا کرده است و اما زندگی در تبعید، یعنی زندگی در جهنم. بسیار بداخلاق شدهام. برای خودم غیر قابل تحمل شدهام و نمیدانم که دیگران چگونه مرا تحمل میکنند. من نویسنده متوسطی هستم و هیچ وقت کار خوب ننوشتهام. ممکن است بعضیها با من هم عقیده نباشند، ولی مدام، هر شب وروز صدها سوژه ناب مغزم را پر میکند. فعلاً شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یک مرتبه موادی بیرون بریزد.»
این آخریها تلخ کام بود. داریوش آشوری درباره آخرین دیدارش با ساعدی مینویسد: «آدرسش را گرفتم و با مترو و اتوبوس رفتم و خانهاش را پیدا کردم… در را که باز کرد، از صورت پف کرده او یکه خوردم. همان جا مرا در آغوش گرفت و گریه را سر داد. آخر سالهایی از جوانیمان را با هم گذرانده بودیم. چند ساعتی تا غروب پیش او بودم. همان حالت آسیمگی را که در او می شناختم داشت اما شدیدتر از پیش. صورت پف کرده و شکم برآمدهاش حکایت از شدت بیماری او داشت و خودش خوب میدانست که پایان کر نزدیک است. در میان شوخیها و خندههای عصبی، با انگشت به شکم برآمدهاش می زد و با لهجه آذربایجانی طنز آمیزش میگفت: بنده میخواهم اندکی وفات بکونم. و گاهی هم ناصر خسرو میافتاد و از این سر اتاق به آن سر اتاق میرفت و با همان لهجه میگفت:«آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا.»
هما ناطق میگوید:«در این دو سال آخر ساعدی بیمار بود. چه پیر شده بود و افسرده. این اواخر خودش هم میدانست که رفتنی است… با استفراغ خون به بیمارستان افتاد. به سراغش رفتم در یکی از آخرین دفعات که شب را با التهاب گذرانده بود، دست و پایش را به تخت بسته بودند. مرا که دید گفت: فلانی، بگو دستهای مرا باز کنند، آل احمد آمده است و در اتاق بغلی منتظر است، مرا هم ببرید پیش خودتان بنشینیم و حرف بزنیم. دانستم که مرگ در کمین است یا او خود مرگ را به یاری میطلبد. این شاید آخرین کابوس ساعدی بود. همان روز بود که مسکن به خوردش دادند و دیگر کمتر بیدار شد.
شب آخر که دیدمش با دستگاه نفس می کشید… فردایش که رفتم، یک ساعتی از مرگ او میگذشت. دیر رسیده بودم همه رفته بودند. خودش هم در بیمارستان نبود همزمان سه تن از دوستان هنرمند آذربایجانیاش سر رسیدند. به ناچار نشانی سردخانه را گرفتیم و به آخرین دیدارش شتافتیم… زیر نور چراغی کم سو، آرام و بیخیال خوابیده بود، ملافه سفیدی بدنش را تا گردن می پوشاند. انگار که، همراه با زندگی، همه واهمهها، خستگیها و حتی چین و چروکها رخت بربسته بودند. غلامحسین به راستی جوانتر مینمود و چهرهاش سربهسر می خندید، آن چنان که یکی از همراهان بی اختیار گفت: دارد قصه تنهایی ما را می نویسد و به ریش ما می خندد… آن گاه یک به یک خم شدیم. موهای خاکستری اش را، که روی شانه ریخته بودند. نوازش کردیم، صورت سردش را،که عرق چسبناکی آن را پوشانده بود، بوسیدیم. در اثر فشار دست، قطره خونی بر کنج لبانش نقش بست که آخرین خونریزی هم بود».
غلامحسین ساعدی ۲ آذر بر اثر خونریزی داخلی در پاریس در بیمارستان سن آنتوان درگذشت. و در ۸ آذر در قطعه هشتاد و پنج گورستان پرلاشز در نزدیکی آرامگاه «صادق هدایت» به خاک سپرده شد.
لینک مطلب:
http://www.dibache.com/text.asp?cat=44&id=75
::
ویژه نامه ی غلامحسین ساعدی در قابیل؛
http://www.ghabil.com/article.aspx?id=292
::
ویژه نامه ی غلامحسین ساعدی در مهر هرمز؛
سال شمار غلامحسین ساعدی (گوهر مراد)
۱۳۱۴ تولد روز سه شنبه ۲۴ دی ماه نام پدر: علی اصغر نام مادر: طیبه
۱۳۱۶ تولد برادر علی اکبر ۲۶ آذر ماه
۱۳۲۲ تولد خواهر ناهید
۱۳۲۲ ورود به دبستان بدر
۱۳۳۰ آغاز فعالیت هم زمان با نهضت ملی
۱۳۳۱ مسئولیت انتشار روزنامه های “فریاد” و “صعود” و “جوانان آذربایجان” و انتشار مقالات و داستان در این سه روزنامه و همچنین “دانش آموز” چاپ تهران.
۱۳۳۲ بعد از کودتای ۲۸ مرداد به مدت دو ماه مخفی می شود. شهریور سال ۱۳۳۲ دستگیر و چند ماه در زندان بسر می برد. نوشتن داستان بلندی به نام “نخود هر آش” که چاپ نشده است.
۱۳۳۴ ورود به دانشکده پزشکی تبریز
۱۳۳۵ همکاری با مجله سخن و انتشار داستان “مرغ انجیر” چاپ و انتشار “پیگمالیون” (داستان و نمایشنامه) در تبریز
۱۳۳۶ انتشار داستان “خانه های شهرری” در تبریز. نمایشنامه “لیلاج ها” در مجله سخن
۱۳۳۷ رهبری جنبش های دانشجویی و اعتصابات دانشگاه تبریز، آشنایی و دوستی با صمد بهرنگی، بهروز دهقانی، مفتون امینی، کاظم سعادتی، مناف ملکی.
نوشتن داستان کوتاه “شکایت” و نمایشنامه تک پرده ای “غیوران شب”
۱۳۳۸ نمایشنامه تک پرده ای “سایه شبانه”
۱۳۳۹ انتشار نمایشنامه “کار با فک ها در سنگر” ناشر کتابفروشی تهران- تبریز
انتشار مجموعه داستانهای کوتاه “شب نشینی با شکوه” در تبریز و نمایشنام سفر مرد خسته (۴ پرده) چاپ نشده.
۱۳۴۰ فارغ التحصیل دانشکده پزشکی و گذراندن پایان نامه ای به نام “علل اجتماعی پیسکونوروزها در آذربایجان” که بعد از ماهها بحث و جدل با اکراه پذیرفته می شود- انتشار نمایشنامه “کلاته گل” به صورت مخفی در تهران.
۱۳۴۱ مسافرت به تهران و اعزام به خدمت سربازی- طبیب پادگان سلطنت آباد به صورت سرباز صفر، نوشتن داستانهای کوتاه درباره زندگی سربازی که چند داستان به نام های “صدای خونه”، “پادگان خاکستری”،”مانع آتش” در مجله کلک چاپ شده است.(بعد از مرگش)
افتتاح مطب شبانه روزی به اتفاق برادرش دکتر علی اکبر در دلگشا، همکاری با کتاب هفته ومجله آرش، آشنایی و دوستی با احمد شاملو، جلال آل احمد، پرویز ناتل خانلری، رضا براهنی، محمود آزاد تهرانی، سیروس طاهباز، محمد نقی ابراهیمی، رضا سید حسینی، بهمن فرسی، به آذین، اسماعیل شاهرودی، جمال میرصادقی …
۱۳۴۲ انتشار ده لال بازی (پانتومیم) که پانتومیم “فقیر” توسط جعفر والی در تلویزیون اجرا شد.
ورود به بیمارستان روانی “روزبه” جهت اخذ تخصص بیماریهای اعصاب و روان
آشنایی و همکاری با دکتر مسعود میربها و دکتر حسن مرندی
همکاری با موسسه تحقیقات و مطالعات اجتماعی و انتشار تک نگاری “ایلخچی” توسط همان موسسه و چاپ مقالات علمی در مجله روان پزشکی.
ترجمه کتاب “شناخت خویشتن” (آرتور جرسیلد) با دکتر محمدتقی براهنی- چاپ تبریز. ترجمه کتاب “قلب و بیماریهای قلبی و فشار خون” (هـ. بله کسلی) با دکتر محمدعلی نقشینه- چاپ تبریز، همکاری با کتاب هفته.
۱۳۴۳ سفر به آذربایجان و حاصلش نوشتن تک نگاری “خیاویا مشکین شهر”؛ لال بازی “در انتظار” در مجله آرش.
انتشار هشت داستان پیوسته به نام “عزاداران بیل” توسط انتشارات نیل تهران.
۱۳۴۴ انتشار نمایشنامه “چوب بدستهای ورزیل” انتشارات مروارید- تهران که به کارگردانی جعفر والی در تالار سنگلج روی صحنه آمد. انتشار تک رنگی “خیاویا مشکین شهر” توسط موسسه تحقیقات و مطالعات اجتماعی. انتشار نمایشنامه “بهترین بابای دنیا” انتشارات شفق- تهران که به کارگردانی عزت الله انتظامی در تالار سنگلج روی صحنه آمد. نوشتن داستان بلند “مقتل” که دو فصل آن در مجله نگین سال ۱۳۴۹ چاپ می شود. سفر به جنوب و حاشیه خلیج فارس برای بررسی و مطالعه وضع اجتماعی و آداب و سنن بومی آن خطه.
۱۳۴۵ انتشار تک نگاری “اهل هوا” توسط موسسه تحقیقات و مطالعات اجتماعی. انتشار مجموعه داستان “دندیل” انتشارات جوانه- تهران.
انتشار “پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت” انتشارات اشرفی- تهران.
نمایشنامه های “بامها و زیر بامها” و “از پا نیفتاده ها” به کارگردانی جعفر والی در تلویزیون و “ننه انسی” در تئاتر سنگلج اجرا شد. نمایش “گرگها” و نمایش “گاو” در تلویزیون به کارگردانی جعفر والی اجرا شد.
انتشار مجموعه داستان “واهمه های بی نام و نشان” انتشارات نیل- تهران، که داستان “آرمش در حضور دیگران” از این مجموعه توسط ناصر تقوایی به صورت فیلم درآمد.
انتشار نمایشنامه “آی بی کلاه، آی با کلاه” انتشارات نیل- تهران، که به کارگردانی “جعفر والی” در تالار سنگلج به روی صحنه آمد.
انتشار “خانه روشنی” پنج نمایشنامه- انتشارات اشرفی- تهران که نمایشنامه ” خانه روشنی” توسط علی نصیریان و نمایشنامه “دعوت” توسط جعفر والی”، کارگردانی و به روی صحنه رفت. نمایشنامه :”دست بالای دست” به کارگردانی جعفر والی، نمایشنامه “خوشا به حال برد باران” به کارگردانی داوود رشیدی در سال ۱۳۴۶ در تلویزیون اجرا شده است.
مذاکره با دولت وقت به اتفاق جلال آل احمد، رضا براهنی و سیروس طاهباز برای رفع سانسور از اهل قلم و مطبوعات.
تشکیل هسته اصلی کانون نویسندگان.
همکاری با مجله های جهان نو، فردوسی، خوشه، نگین و جنگ های ادبی، انتشار داستان “ترس و لرز” (۶ داستان پیوسته) انتشارات زمان- تهران. انتشار نمایشنامه “دیکته و زاویه” (۲ نمایشنامه) انتشارات نیل- تهران که به کارگردانی داوود رشیدی در تالار سنگلج به اجرا در آمد.
سفر به آذربایجان و منطقه “قراداغ” جهت تدارک تک نگاری “قراداغ” که قسمتهایی از آن به نام “کلیبر” و “مرند”، “اهر”، “خوی”، “رضائیه” در مجله “پیک جوانان” سال ۱۳۵۱ به چاپ رسید.
۱۳۴۸ انتشار رمان “توپ” انتشارات اشرفی- تهران.
انتشار نمایشنامه “پرواربندان” انتشارات نیل- تهران که به کارگردانی محمدعلی جعفری در تهران و شهرستانها به روی صحنه آمد.
انتشار فیلمنامه “فصل گستاخی” انتشارات نیل- تهران و “گم شده لب دریا” داستان کودکان که توسط کانون پرورش فکری کودکانت و نوجوانان منتشر شده است.
۱۳۴۹ انتشار نمایشنامه “وای بر مغلوب” انتشارات نیل- تهران که به کارگردانی داوود رشیدی در تالار سنگلج اجرا شد.
انتشار نمایشنامه “جانشین” انتشارات نیل- تهران.
فیلمنامه “ما نمی شنویم” (سه فیلمنامه کوتاه) انتشارات پیام- تهران.
نمایشنامه “ضحاک” که به دلیل سانسور وقت منتشر نشده است.
۱۳۵۰ انتشار فیلمنامه “گاو” براساس قصه ای از کتاب عزاداران بیل که در سال ۱۳۴۸ توسط داریوش مهرجویی به صورت فیلم درآمد.
انتشار نمایشنامه “چشم در برابر چشم” انتشارات امیرکبیر- تهران که در سال ۱۳۵۱ به کارگردانی “هرمز هدایت” به روی صحنه رفت.
۱۳۵۳ انتشار مجله الفبا با همکاری نویسندگان معتبر روزگار، ناشر امیرکبیر که مجموعاً ۶ شماره به چاپ رسید. نوشتن نمایشنامه “مار در محراب” که به خاطر سانسور وقت در سال ۱۳۷۲ تحت عنوان “مار در معبد” توسط انتشارات به نگار به چاپ رسید.
چاپ داستان “بازی تمام شد” در کتاب اول الفبا.
۱۳۵۳ در اردیبهشت ماه سفر به “لاسگرد” در اطراف سمنان جهت تهیه تک نگاری راجع به شهرکهای نوبنیاد، دستگیری توسط ساواک و انتقالش به زندان “قزل قلعه” و بعد به زندان “اوین” که مدت یکسال را در سلول انفرادی گذراند و شکنجه شد. پیش از این بارها توسط ساواک و شهربانی دستگیر و مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود که یک بار منجر به بستری شدنش در بیمارستان جاوید شد.
نگارش رمان “تاتار خندان” که در زندان نوشته شده است.
در دهه ۵۰ ضمن فعالیت سیاسی گسترده ای با طیف وسیعی از مبارزان راه آزادی ارتباط دارد که تا پایان عمرش ادامه پیدا می کند.
انتشار کتاب “کلاته نان” داستانی برای کودکان، ناشر امیرکبیر- تهران
۱۳۵۴ آزادی از زندان- انتشار “عاقبت قلم فرسایی” (۲ نمایشنامه) انتشارات آگاه تهران.
فیلمنامه “عافیتگاه” که بعد از مرگش توسط انتشارات “اسپرک” در سال۱۳۶۸ به چاپ رسید.
سفر به شمال و نوشتن نمایشنامه “هنگامه آرایان” که هنوز چاپ نشده است.
۱۳۵۵ سفر به تبریز و نوشتن رمان “غریبه در شهر” که بعد از مرگش در سال ۱۳۶۹ توسط انتشارات اسپرک منتشر شد.
۱۳۵۶ انتشار “گور و گهواره” (سه داستان) انتشارات آگاه- تهران براساس داستان “آشغالدونی” از این مجموعه فیلمنامه ای به اسم “دایره مینا” نوشته شد که توسط “داریوش مهرجویی” به صورت فیلم درآمد.
انتشار نمایشنامه “ماه عسل” انتشارات امیرکبیر- تهران
چاپ نمایشنامه تک پرده ای “رگ و ریشه دربدری” در کتاب ۶ الفبا
ترجمه برخی از آثارش به زبانهای روسی، انگلیسی و آلمانی
سخنرانی در شبهای شعر انجمن گوته، تحت عنوان “شبه هنرمند” که در سال ۱۳۵۷ توسط انتشارات امیرکبیر در کتاب “ده شب” به چاپ رسید.
۱۳۵۷ سفر به آمریکا بنا به دعوت انجمن قلم آمریکا و ناشرین آمریکایی. ایراد سخنرانیهای متعدد و عقد چند قرارداد برای ترجمه کتابهایش با ناشر معروف “راندم هاوس”.
سفر به لندن در پاییز همان سال و همکاری با احمد شاملو در انتشار روزنامه فرهنگی- سیاسی “ایرانشهر”.
بازگشت به ایران در اوایل زمستان سال ۱۳۵۷
انتشار “کلاته کار” داستان کودکان، انتشارات امیرکبیر- تهران
۱۳۵۸ انتشار مقالات سیاسی و اجتماعی در روزنامه های کیهان، اطلاعات، انتشار داستان “واگن سیاه” در کتاب جمعه شماره اول.
۱۳۵۹ نوشتن قصه ها و نمایشنامه هایی که هنوز منتشر نشده است از جمله داستانهای “اسکندر و سمندر در گردباد”؛ “بوسه عذرا”، “خانه باید تمیز باشد”، “جوجه تیغی” و نمایشنامه های “خرمن سوزها”، “باران”، “پرندگان در طویله” و تعدادی داستان و نمایشنامه که ناتمام و بدون عنوان برجای مانده است.
داستان بلند و به هم پیوسته “سفرنامه سفیران خدیو مصر به دیار امیر تاتارها” که از سالهای قبل شروع به نوشتن کرده و چند قسمت آن در مجله “آرش” به چاپ رسیده است.
داستان “شنبه شروع شد” در مجله آرش چاپ شده و نمایشنامه تک پرده ای “خیاط جادو شده” و داستان “میهمانی”، “ساندویچ” و “آشفته حالان بیدار بخت” در مجله های آدینه، دنیای سخن و کتاب به نگار و آرش چاپ شده است.
۱۳۶۰ سفر به پاریس در اواخر سال ۱۳۶۰
ازدواج با خانم بدری لنکرانی.
۱۳۶۱- ۱۳۶۴ در خلال این سالها اقدام به انتشار مجله الفبا(چاپ پاریس) کرده و چند نمایشنامه به نامهای “اتللو در سرزمین عجایب” و “پرده داران آینه افروز” و چند فیلمنامه به نام های “دکتر اکبر” و “رنسانس” و با همکاری داریوش مهرجویی فیلمنامه “مولوس کورپوس” براساس داستان “خانه باید تمیز باشد” را نوشته است و بسیاری مقالات و داستان و نمایشنامه ها که ناقص مانده است.
۱۳۶۴ فوت در روز دوم آذرماه، دفن در گورستان پرلاشز پاریس.
مطالب دیگر این ویژه نامه در:
http://www.aliaram.com/files/mehrhormoz-2-1388-asly.htm
::
آخرین روزهای پاریس/ بیشه؛
مهستی شاهرخی از آخرین روز های غلامحسین ساعدی می نویسد
** ساعدی در دو سال آخر عمرش بیمار بود. پیر و افسرده شده بود. کبدش درست کار نمیکرد. با وجودی که خودش پزشک بود، از بیمارستان میترسید. در تهران هم، برای معالجه، سنگ مثانه اش، دوستانش او را به زور به بیمارستان برده بودند وگرنه با پای خودش که نمیرفت. این اواخر دیگر میدانست که رفتنی است. گاه میگفت:«من سرطان دارم.»
با انبوه موهای پریشان جو گندمی و سبیل پر پشت و ریش نتراشیده اش بیشتر از سن واقعی اش نشان میداد ولی کافی بود تا کمی از زاد و بوم و تبریزی ها و هم ولایتی ها، آن هم به زبان ترکی و با لهجه آذری برایش بگویند تا خطوط رنج از چهره اش ناپدید شود و چشمانش از پشت عینک ذره بینی بدرخشد.
** در مراسم به خاکسپاری «یولماز گونی» سینماگر ترک، در پرلاشز، در همان گورستانی که امروز خودش در آنجا دفن شده است، حضور داشت.
ــ «مرگ یولماز گونی خیلی مرا اذیت کرد. قرار بود با هم کار بکنیم… یولماز از دست رفت. درست در اوج شکوفایی، با سرطان معده.»
غلامحسین ساعدی و یولماز گونی و ماکسیم رودنسون و محمود درویش جزو هیئت امنای موسسه «مطالعات کردی» در پاریس بودند. میگفت:«راستش را بخواهی از این دنیای مادرقحبه خلاص شد. دست راستش رو سر آدم های احمقی چون من!»
**در سردخانه، زیر نور چراغی کم سو، آرام و بی خیال خوابیده بود. ملافه سفیدی بدنش را تا گردن میپوشاند. موهای خاکستری اش را روی شانه ریخته بودند. صورت سردش را عرق چسبناکی پوشانده بود. لبخندی آرامش بخش به لب داشت و قطره خونی ــ که نشانه آخرین خونریزی بود ــ بر کنج لبش نقش بسته بود. بی هیچ ترس و هراسی، با آرامش کامل، عاری از همه دلهره ها و سراسیمگی هایی که سرشت اش را میساختند، دور از همه صحنه های سیاست و بازی های نمایشی آن بر روی سکویی در سردخانه آرمیده بود. حالا دیگر زندگی با همه واهمه ها و کابوس هایش برای همیشه از او گریخته بود. چهره اش جوان تر مینمود و گویی به چیزی میخندید طوری که یکی از دوستان آذربایجانی اش که برای آخرین دیدار با ساعدی به سردخانه آمده بود، بی اختیار گفته بود:«دارد قصه تنهایی ما را مینویسد و به ریش ما میخندد!»
http://www.bisheh.com/Group.aspx?GroupID=520
::
دکتر غلامحسین ساعدی: از پروانهای در تبریز، تا گورستان پرلاشز پاریس / هفته نامه ایرانیان کانادا؛
بزرگ علوی نگران بدریخانم بود، نگران ادامه انتشار مجله الفبا، مراسم عزاداری و حضور کسانی که میبایست در سوگ آنان شریک میشدند. او در برلین و دوستان در فرانسه و خوشحال از اینکه زندگینامهاش به قلم ساعدی به چاپ نرسیده، چون همه را لطف غلامحسین میدانست نه واقعیت، و مسرور از اینکه پایاننامه دکترای دانشجویانش، ساعدی است و فرصتی یافته تا در دانشگاه دانمارک راجع به زندگی و آثار غلامحسین ساعدی سخنرانی کند و… مرگش برای کسانی چون آقابزرگ علوی فاجعهای عظیم بود.
با خواندن مطالبی که پس از چاپ اولین و دومین کتابش به رشته تحریر کشیده شده بود غرق در ناامیدی شده، تصمیم به خودکشی گرفت اما پروانهای او را از خوردن سیانور بازداشت و مصمم شد تا در کوچه پس کوچههای زادگاهش، تبریز و اطراف و دهات آن دیار به تحقیق درباره زندگی پروانهها بپردازد. در سالهایی هم که بالاجبار به فرانسه پناهنده شد (سال ۱۳۶۱) ازدواجش با بدری لنکرانی نه، که نوشتن او را از خودکشی منع کرد. در خلوت خویش، نام همان کوچه پسکوچههایی را که روزی به دنبال پروانههایش بود، بلند تکرار میکرد تا فراموش نکند وطن را؛ وطنی که حاضر بود دوباره قدم به خاکش نهد حتی به قیمت اعدام.
همیشه پایینترین نمره انشا به او تعلق داشت چون معلمش معتقد بود غلامحسین تمامی آنها را از جایی کپیبرداری میکند و این وضع با چاپ قصه «آفتاب و مهتاب» در مجله سخن، به قلم نویسندهای به اسم غلامحسین ساعدی بدتر شد. آن روز معلم با آوردن این مجله به سر کلاس شروع به مذمت غلامحسین کرد که چرا قصههای این نویسنده را که هماسم اوست میدزدد و بهتر است خود، خلاقیت به خرج داده، هرآنچه را از ذهنش میتراود، بر روی کاغذ جاری سازد. غلامحسین نیز سعی نکرد تا بگوید نویسنده انشاهای سرکلاس و قصه «آفتاب و مهتاب» یک نفر بیش نیست و آن هم غلامحسین ساعدی است.
او که با تولدش در ۲۴ دی ماه ۱۳۱۴ش لبخند شادی بر چهره طیبه و علیاصغر ساعدی نشانده بود که اولین فرزندشان را در ۱۱ ماهگی از دست داده بودند، با مرگش در ۲ آذرماه ۱۳۶۴ در دیار فرانسه، جامعه ادبی ایران را در غمی جانکاه فرو برد. (ساعدی به علت خونریزی داخلی، چشم از جهان فروبست و در گورستان پرلاشز در کنار آرامگاه صادق هدایت به خاک سپرده شد).
طبیبی هماره در جستجو
با وجود اینکه پدرش از خاندان ساعدالممالک، منشی مخصوص صاحبمنصبان دوره قاجار بود، آنها زندگی کارمندی فقیرانهای داشتند. غلامحسین به یاری پدر، خواندن و نوشتن را قبل از ورود به مدرسه فراگرفت و در دوران تحصیل شاگرد اول مدرسه بود. بچهای منظم، مرتب و تا حدودی ترسو و توسریخور که از شیطنتهای کودکانه دوری میکرد و عاشق کتاب بود، به گونهای که به مدت یک سال روزه گرفت تا با پسانداز هفتهای یک تومان بتواند کتاب خریده، بر اندوختههایش بیافزاید و این دوستش احمد سهراب بود که ظهرها لقمه نانی برایش میآورد تا سد جوع کند. او که در سایه تلاشهایش توانست در رشته پزشکی دانشگاه تبریز قبول شود، در خاطرات ایام تحصیل به صراحت میگوید که فقط یکسال با لذتی وافر درس خواندم و آن هم در زمان حکومت پیشه وری: «…بنده ترکی خواندم و آن موقع زمان حکومت پیشهوری بود، کلاس چهارم ابتدایی. قصه ماکسیم گورگی توی کتاب ما بود، مثالهای ترکی و شعر صابر، شعر میرزاعلی معجز [شبستری]… همه اینها توی کتاب ما بود و تنها موقعی که من کیف کردم که آدم هستم، یا دارم درس میخوانم همان سال بود. من از آنها دفاع نمیکنم. میخواهم احساس خودم را بگویم…»
غلامحسین در مدت پنجاه سال عمر پرثمرش شاهد وقایع گوناگونی شد. اما وی به راستی گرایش به کدامین مکتب و حزب خاصی داشت که در هر دوره تحت تعقیب بود و شکنجههای زندان به خود میدید و در آخر به تبعیدی ناخواسته محکوم شد؟
آلاحمد او را نویسندهای سرتق و کنجکاو و مدام در جستجو میدانست که آرام و طبیبانه و گاهی هم شاعرانه مینویسد و غلامحسین خود را فضولی که همیشه دوست داشت در جریان امور قرار گرفته، از نزدیک همه وقایع را لمس کند تا واقعیت را به تصویر بکشد برای همین، گاه در شمال و جنوب و گاه در دامنههای ساوالان و میان دهقانان بود.
از سال ۱۳۳۰ با آغاز همکاری با فرقه دموکرات وارد عرصه سیاست شد. در زمان پیشهوری به روستاهای اطراف میرفت و با بیاناتش روستائیان را متوجه حقوق از دسترفتهشان میساخت. نخستین قصههایش را در مجلاتی چون جوانان دموکرات، روزنامه دانشآموز و… چاپ میکرد و اداره سه روزنامه فریاد، صعود و جوانان آذربایجان را نیز بر عهده داشت. صاحب امتیاز صعود، فردی ارمنی به نام آرماتیس آرزومانیان بود که برای اولین بار او را با چخوف آشنا ساخت و همیشه به ساعدی تأکید میکرد: «تا چخوف را نخوانی، جنایت و مکافات را نمیفهمی». بعد از چخوف این داستایوفسکی بود که تأثیر زیادی بر ساعدی گذاشت. با پیش آمدن کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، غلامحسین که بر حسب شور جوانی تنها راه نجات را جنگ میدانست، تمامی راهها را بسته دید و از آن روز نوشتن را جدیتر گرفت اما به دلیل فعالیتهای سیاسیاش در ۱۸ سالگی زندانی شد و در ۱۳۳۴ نیز اولین نمایشنامهاش را با نام «لیلاجها» با امضای گوهرمراد به چاپ رساند.
گوهر مراد، نامی برای خالق نمایشنامهها
اما چه شد غلامحسین ساعدی نام مستعار گوهرمراد را برای خویش انتخاب کرد؟
آن روز پس از آزادی از زندان روانه قبرستان شد (او این عادت را حفظ کرده بود و هر بار پس از آزادی از زندان به قبرستان میرفت). همینطور در قبرستان میچرخید که چشمش به سنگ گوری افتاد که پر از خاک و گل بود. درپی برهم زدن خاک و خاشاکش، این کلمات بر روی آن نمایان شد: «آرامگاه گوهر دختر مراد». او که تا سال ۱۳۳۴ فقط با خواندن نمایشنامهها به تمرین دیالوگها میپرداخت و برای اولین بار نمایشنامه لیلاجها را نوشته بود خجالت میکشید بگوید هم قصهنویس است و هم نمایشنامهنویس، و از آنجا نام گوهرمراد را برای نمایشنامهنویسی انتخاب نمود. چنان که دیدم برخلاف نظر برخی، این نام مستعار جنبه سیاسی نداشت.
برشمردن آثار ساعدی در قالب نمایشنامه، فیلمنامه، داستان و رمان، ترجمه و مقاله و تکنگاری اعم از چاپشده و نشده کاری بس دشوار است اما آثاری چون عزاداران بَیَل، چوب به دستهای وَرَزیل، بهترین بابای دنیا، آی باکلاه، آی بی کلاه، گاو، بامها و زیر بامها، ننه انسی و… برای عوام نیز نامهایی آشنا است و بیشتر این آثار از جمله: اهل هوا، دندیل، ترس و لرز و… به زبانهای ایتالیایی، انگلیسی، فرانسه، روسی و آلمانی ترجمه شده یا به روی صحنه رفته است. جلال آلاحمد چه خوب راجع به چوب به دستهای ورزیل مینویسد: «اینجا [ورزیل] دیگر ساعدی یک ایرانی برای دنیا حرفزننده است. بر سکوی پرش مسایل محلی به دنیا جستن یعنی این. من اگر خرقه بخشیدن در عالم قلم رسم بود و اگر لیاقت و حق چنین بخششی را مییافتم خرقهام را به دوش دکتر غلامحسین ساعدی میافکندم… من ورزیلیها را بهترین نمایشنامه فارسی دیدم که تاکنون دیدهام…». ناگفته نماند جلال آلاحمد و ساعدی هرچند دوستی عمیقی داشتند و شب و روز را با هم میگذراندند، به دلیل اختلاف نظرهای فراوان، هر روزشان به قهر و آشتی میگذشت.
نمایشنامههای ساعدی خصوصیات خاص خویش را دارد از جمله اینکه هیچگاه در داستانش به خلق قهرمان نپرداخته، هرکدام از آنها با وسایل اندک و افراد معدود قابل اجرا است و جنبه رئالیستی و روانکاوی در آنها مشهود است. شخصیتهای نمایشنامههای ساعدی نه با توصیف چهره و ظاهر، که با دیالوگهایشان معرفی میشوند. او به میان مردم رفته، با آنان زندگی میکند تا واقعیت را به کمک تمثیل به تصویر بکشد. خانم دکتر فیلچتا فرارو، مترجم اهل هوا به زبان ایتالیایی، معتقد است ساعدی در شناخت جامعه روستایی و باورهای ویژه آن مناطق موفقتر بوده و آثارش حتی از جلال آلاحمد نیز منسجمتر و دقیقتر است و رابرت برلهسون، نویسنده و نمایشنامهنویس آمریکایی که لالبازی «اسفنج» چاپ شده در کتاب «سروهای کهن تگزاس» را به ساعدی تقدیم کرده، مینویسد: «ساعدی برگهای سبز ریشههای عمودی فرهنگ آداب و رسوم خود را در آسمان اندیشهها میپروراند و به توجیه ریشههای افقی فرهنگ غرب میپردازد و ما را از کیفیت زندگی درختی آگاه میسازد که درخت پیوندی ادب نوین ایران است.»
داستانی در دل داستانها
هرکدام از آثار ساعدی، داستانی دگر نیز در خود نهفته دارد. او که پرورده شهر تبریز و تحت تأثیر ادبیات غنی و پرشور آذربایجان قرار گرفته بود همیشه دوست داشت به زبان مادریاش بنویسد اما به قول خویش «آنقدر توی سر من زدند که مجبور شدم به فارسی بنویسم». وی نمایشنامه «گرگها» را به به زبان مادریاش به رشته تحریر کشید که در دومین شماره کتاب ماه چاپ شد و مأموران سانسور بلافاصله آن شماره را تعطیل کردند.
اما همین سانسور علتی شد تا ساعدی و دیگر نویسندگان، بیش از پیش به تمثیل روی آورده، به آن زبان سخن بگویند و همین سانسور باعث شد تا غلامحسین ساعدی و جلال آلاحمد و چند تن دیگر دور هم جمع شده، کانون نویسندگان را تشکیل دهند و ده شب شعر را برگزار کنند که در اولین شب، سیمین دانشور این برنامه را آغاز و با یادی از صمد بهرنگی ادامه یافت. صمد بهرنگی مردی از دیار تبریز، همپیمان و دوست و یار و یاور ساعدی. به راستی غلامحسین را میبایست با صمد شناخت یا افکار و زندگی بهرنگی را در نوشته های ساعدی؟ افسوس که مجالی نیست تا بیشتر بدین موضوع بپردازیم ولی همین بس که تأثیر آن دو در زندگی ادبی و سیاسی، هم قابل بحث است و شنیدنی و خواندنی.
ساعدی رشته تخصصیاش را زنان و زایمان انتخاب کرد ولی از دیدن تقلبات پزشکی در این رشته از ادامه آن صرف نظر نموده، به خدمت سربازی رفت. در خدمت نیز به دلیل گرایشهای سیاسی، سرباز صفر شد. پس از ترخیص، در دانشگاه تهران با گرایش روانپزشکی تخصص گرفت. مطبش را در جنب کارخانه سیمان شهرری و بعدها دلگشا دایر نمود. او در مطب شبانهروزیاش که محل سکونتش نیز بود، علاوه بر طبابت به نویسندگی نیز میپرداخت و مطب و خانهاش به محفل ادبی آن روز تبدیل شده بود. آنجا احمد شاملو، بهآذین، سیروس طاهباز، آزاد، جلال آلاحمد و… دور هم جمع میشدند و به بحث و گفتگو میپرداختند. ساعدی هرگز پولی جهت ویزیت بیماران تعیین نکرد و هرکس در وسع خویش اجرت میپرداخت.
در سال ۱۳۵۷ به دعوت انجمن قلم آمریکا و چند ناشر به آمریکا سفر کرد و ضمن برگزاری سخنرانیها و مصاحبههایی، افکار جهانی را در جریان فعالیتهای ادبی و هنری ایران قرار داد. پس از پناهندهشدن به فرانسه نیز به عنوان یکی از اعضای هیأت دبیران کانون نویسندگان، با وجود اینکه عضو حزب خاصی نبود دست از مبارزه برنداشت.
گرچه ما در این فرصت کم فقط توانستیم اشاره کوتاهی به ساعدی و حضورش در عرصه سیاست و پزشکی داشته باشیم و به عنوان نمایشنامه نویس و نویسنده و مترجمی که توانست مجله الفبا را در ایران و پاریس منتشر سازد، به ذکر آثار و نقل قول دگران اکتفا کنیم، خالی از لطف نیست بدانیم که تا قبل از چاپ اثر جواد مجابی، هیچکس با چهره ساعدی شاعر آشنا نبود.
دوست داشتم مطلب را با غزلی از حسین منزوی در رثای گوهرمراد به پایان برسانم که متأسفانه در ماهنامه کلک با غلطهای بیشمار چاپ شد، ولی بهتر دیدم با شعری از خود ساعدی آن را به انجام رسانم:
من طشت ماه را
بسیار دیدهام
بالای کوهها
من طشت ماه را
ندیده بودم
انگار.
ولی آن کاسه بزرگ پر از کف را
هر روز، بله هر روز
میدیدم
بسیار میدیدم
که پیراهن مرد کشته را
میشستند، میشستند، میشستند
و نهرهای پر از خون
شهر بزرگ را
رنگ جوانی
میبخشید.
منابع
۱- شناختنامه غلامحسین ساعدی، جواد مجابی / ۲- فصلنامه ایراننامه، ش۱۴، زمستان ۱۳۶۴ / ۳- مجله الفبا، ش۷، پاییز ۱۳۶۵ / ۴- ماهنامه کلک، ش۹، آذرماه ۱۳۶۹ / ۵- ماهنامه چیستا، ش۱۰۱، مهرماه ۱۳۷۲ / ۶- ماهنامه گلستانه، ش۲، دی ماه ۱۳۷۷ / ۷- دوماهنامه بخارا، ش۵۳، تیر و مردادماه ۱۳۸۵ / ۸- ماهنامه مهرهرمز، ش۲، اردیبهشتماه ۱۳۸۸
لینک مطلب:
http://www.hafteh.ca/articles/culture/5045-2011-08-25-19-12-00.html
::
درباره زندگی و آثار ساعدی + عکس / پارسینه
دیروز، سه شنبه ۱۳ دی ماه، هفتاد و ششمین سالگرد تولد غلامحسین ساعدی، رماننویس و نمایشنامهنویس مشهور ایرانی بود. به همین مناسبت وبلاگ پاراگراف مجموعهای از لینکهای جالب و خواندنی را پیرامون زندگی و آثار این شخصیت گردآوری و منتشر کرده است:
http://parsine.com/fa/pages/?cid=55233
::
لیست نمایشنامه ها و داستان های ساعدی/ ایران تئاتر
غلامحسین ساعدی
تاریخ و محل تولد: ۲۴/۱۰/۱۳۱۴تبریز
تخصص: نمایشنامهنویس
تحصیلات:
اجراها: چاپ مقاله و داستان در روزنامههای فریاد، صعود، جوانان آذربایجان و دانش آموز(هفته نامه)؛ چاپ تهران؛ ۱۳۳۱
چاپ”از پا نیفتادهها“ (بخشی از یک داستان بلند)؛ کبوتر صلح؛ ۱۳۳۲
چاپ داستان”خانههای شهرری“؛ تبریز؛ ۱۳۳۴
چاپ داستان کوتاه”آفتاب مهتاب“؛ تهران، مجله سخن؛ ۱۳۳۴
چاپ نمایشنامه”پیگمالیون“؛ تهران، مجله سخن؛ ۱۳۳۵
چاپ داستان و نمایشنامه”پیگمالیون“؛ تبریز؛ ۱۳۳۵
چاپ داستان کوتاه”مرغ انجیر“؛ تهران، مجله سخن؛ ۱۳۳۵
چاپ نمایشنامه تک پردهای”لیلاجها“؛ تهران، مجله سخن؛ ۱۳۳۶
چاپ نمایشنامه تک پردهای”قاصدکها“؛ تهران، مجله صدف؛ ۱۳۳۷
چاپ نمایشنامه تک پردهای”خانه برف“؛ تهران، ماهنامه اندیشه و هنر؛ ۱۳۳۷
چاپ مجموعه داستان”شب نشینی باشکوه“؛ تبریز؛ ۱۳۳۹
چاپ نمایشنامه سه پردهایی”کار بافکها در سنگر“؛ تبریز، ناشر کتابفروشی تهران؛ ۱۳۳۹
چاپ نمایشنامه دو پردهایی”بامها و زیر بامها“؛ تهران؛ ۱۳۴۰
چاپ نمایشنامه سه پردهایی”کلاته گل“؛ تهران، انتشار به صورت مخفی؛ ۱۳۴۰
ترجمه و چاپ داستان”دوستان“ نوشته”گی باند تیزن“؛ تبریز، انتشارات ابن سینا(با همکاری فرانکلین)؛ ۱۳۴۰
چاپ نمایشنامه تک پردهایی”شبان فریبک“؛ تهران، مجله صدف؛ ۱۳۴۰
چاپ داستان”دو برادر“ (داستان اول از مجموعه واهمههای بی نام و نشان) در کتاب نمونههایی از نثرهای نویسندگان معاصر(شانزده مقاله و داستان) به اهتمام”احمد رنجبر“ و”رضا خسروشاهی“؛ ۱۳۴۱
چاپ داستان کوتاه”قدرت تازه“؛ کتاب هفته؛ ۱۳۴۱
چاپ نمایشنامه تک پردهایی”عروسی“؛ تهران، آرش؛ ۱۳۴۱
چاپ نمایشنامه”گرگها“ (نمایشنامه دوم از مجموعه پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت)؛ تهران، کیهان ماه؛ ۱۳۴۱
چاپ نمایشنامه بیکلام”شهادت“ (لال بازی هشتم از مجموعه ده لال بازی)؛ تهران، مجله آرش؛ ۱۳۴۱
چاپ داستان”دو برادر“ (داستان اول از مجموعه واهمههای بی نام و نشان)؛ تهران، مجله آرش؛ ۱۳۴۱
چاپ داستان”گدا“ (داستان سوم از مجموعه واهمههای بی نام و نشان)؛ تهران، مجله سخن؛ ۱۳۴۱
چاپ ده نمایشنامه بیکلام(لال بازی)؛ تهران، انتشارات آرش؛ ۱۳۴۲
ترجمه و چاپ کتابهای”آزمایشهای علمی با وسائل ساده“ (کارلتن ج. لینر)، ”قلب و بیماریهای قلبی و فشار خون“ (هـ . بله سکی)، ”خودشناسی“ (ویلیام سی مینجر)، ”شناخت خویشتن“(آرتور جرسلیر)؛ تبریز؛ ۱۳۴۲
چاپ لال بازی”فقیر“ و داستان”شفا یافتهها“؛ تهران، مجله سخن؛ ۱۳۴۲
چاپ لال بازی”دعوت“؛ تهران، کیهان هفته؛ ۱۳۴۲
چاپ داستان کوتاه”راز“ و”عزاداران بیل“؛تهران، کتاب هفته؛ ۱۳۴۲
چاپ مجموعه داستان”عزاداران بیل“؛ تهران، انتشارات نیل؛ ۱۳۴۳
ترجمه و چاپ”آمریکا و آمریکا“ (با همکاری محمدنقی براهنی) نوشته”الیا کازان“؛ تهران، انتشارات امیرکبیر؛ ۱۳۴۳
چاپ تک نگاری”خیاو یا مشکینشهر“[سفر به آذربایجان]؛ تهران، انتشارات امیرکبیر(با همکاری موسسه تحقیقات و مطالعات اجتماعی)؛ ۱۳۴۴
چاپ نمایشنامه”چوب به دستهای ورزیل“؛ تهران، انتشارات مروارید؛ ۱۳۴۴
چاپ نمایشنامه”بهترین بابای دنیا“؛ تهران، انتشارات شفق؛ ۱۳۴۴
چاپ مجموعه داستان”دندیل“؛ تهران، انتشارات جوانه؛ ۱۳۴۵
چاپ مجموعه نمایشنامه”انقلاب مشروطیت“؛ تهران، انتشارات اشرفی؛ ۱۳۴۵
چاپ دوم مجموعه نمایشنامه”انقلاب مشروطیت“؛ تهران، انتشارات امیرکبیر؛ ۱۳۴۵
چاپ تک نگاری”اهل هوا“؛ تهران، انتشارات امیرکبیر(با همکاری موسسه تحقیقات و مطالعات اجتماعی)؛ ۱۳۴۵
چاپ مجموعه داستان”واهمههای بی نشان“؛ تهران، انتشارات نیل؛ ۱۳۴۶
چاپ مجموعه نمایشنامه”خانه روشنی“؛ تهران، انتشارات امیرکبیر؛ ۱۳۴۶
چاپ نمایشنامه”آی بی کلاه آی با کلاه“؛ تهران، انتشارات نیل؛ ۱۳۴۶
چاپ مجموعه داستان”ترس و لرز“؛ تهران، انتشارات زمان؛ ۱۳۴۷
چاپ داستان بلند”توپ“؛ تهران، انتشارات اشرفی؛ ۱۳۴۷
چاپ دو نمایشنامه”دیکته“ و”زاویه“؛ تهران، انتشارات نیل؛ ۱۳۴۷
چاپ نمایشنامه”پرواربندان“؛ تهران، انتشارات نیل؛ ۱۳۴۸
چاپ فیلمنامه”فصل گستاخی“؛ تهران، انتشارات نیل؛ ۱۳۴۸
چاپ داستان کوتاه”قدرت تازه“ در کتاب نوآوران قصه؛ تهران، انتشارات ارغوان؛ ۱۳۴۸
چاپ داستان کودکان”گمشده لب دریا“؛ تهران، انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان؛ ۱۳۴۸
چاپ نمایشنامه”وای بر مغلوب“؛ تهران، انتشارات نیل؛ ۱۳۴۹
چاپ نمایشنامه”جانشین“؛ تهران، انتشارات نیل؛ ۱۳۴۹
چاپ سه فیلمنامه کوتاه”ما نمیشنویم“؛ تهران، انتشارات پیام؛ ۱۳۴۹
چاپ نمایشنامه”چشم در برابر چشم“؛ تهران، انتشارات امیرکبیر؛ ۱۳۵۰
چاپ فیلمنامه”گاو“؛ تهران، انتشارات آگاه؛ ۱۳۵۰
چاپ داستان”گلیبر“ (برای کودکان)؛ تهران، انتشارات نوجوانان؛ ۱۳۵۰
چاپ داستان”مرند“؛ (برای کودکان)؛ تهران انتشارات نوجوانان؛ ۱۳۵۰
چاپ کتاب”موجودات خیالی در افسانههای ایرانی“ (برای کودکان)؛ تهران، انتشارات نوجوانان؛ ۱۳۵۰
چاپ نمایشنامه”عاقبت قلم فرسایی“؛ تهران، انتشارات آگاه؛ ۱۳۵۴
چاپ نمایشنامه”این به آن در“؛ تهران، انتشارات آگاه؛ ۱۳۵۴
چاپ داستان”کالته نان“ برای کودکان؛ تهران، انتشارات امیرکبیر؛ ۱۳۵۵
چاپ مجموعه داستان”گور و گهواره“؛ تهران، انتشارات آگاه؛ ۱۳۵۶
چاپ نمایشنامه”ماه عسل“؛ تهران، انتشارات امیرکبیر؛ ۱۳۵۷
چاپ نمایشنامه”محاکمه میرزا رضای کرمانی“ در کتاب صدرا(بهار)؛ تهران، انتشارات سینما؛ ۱۳۵۷
توضیحات: مسئول انتشارات روزنامههای فریاد، صعود، جوانان آذربایجان؛ ۱۳۳۱
همکاری با مجلههای جهان نو، فردوسی، خوشه نگین و جنگهای ادبی؛ ۱۳۳۱
گردآوری: افسانه نوروزی(مجله سیمیا)
لینک مطلب:
http://www.theater.ir/fa/basic/artists.php?id=871
::
درگذشت غلامحسین ساعدی / مجله نور
دکتر غلامحسین ساعدی،نمایشنامه نویس معروف معاصر ایرانی،در حالی که از عمرش بیش از پنجاه و سه سال نمیگذشت،در غربت و دربدری،در آذرماه ۱۳۶۴در شهر پاریس،درگذشت.شگفتا که در این سالهای محنتزای اخیر،و با حوادثی که بر ایران و ما ایرانیان،چه در درون کشورو چه در بیرون از ایران،می گذرد،پنجاه سالعمر،بخصوص برای نویسندگان و شاعران و هنرمندان و همهء اهل درد و احساس و فهم و شعور و همهء کسانی که ایران را عاشقانه دوست میدارند،عمری کاملا طبیعی بشمار میآید و بدین سبب است که دیگر مردن در این سن و سال تعجب کسی را بر نمیانگیزد،چه همه پذیرفتهایم که اعصاب چنین افرادی را بیش از این تاب مقاومت در مقابل دردهای بی درمان نیست.
ساعدی فرزند آذربایجان بود،در سال ۱۳۱۱ در تبریز چشم به جهان گشود.تحصیلات خود را تا دورهء پزشکی دانشگاه تهران ادامه داد وروان پزشک شد و چون بکار پرداخت،درمان بیماران طبقات پایین اجتماع را بر خود فرضیه دانست و بنا به روایتدوستانش به همین مقصود محکمهء خود را در محلی انتخاب کرد که بتواند با چنان مردمیسروکار داشته باشد.او برای حق العلاج بیماران خود حداقلی تعیین نمیکرد.هرکههرچه میداد،بی آنکه به آن نگاهی بکند میپذیرفت و در صورت لزوم داوری بیمارانبیچیز را در اختیارشان میگذاشت…
http://www.noormags.com/view/fa/articlepage/353346
::
۲. برخی از داستان های ساعدی در اینترنت:
چشم در برابر چشم
http://www.scribd.com/doc/327039/-
::
«کلاس درس» / مد و مه
همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل کامیون زوار در رفتهای که هر وقت از دست اندازی رد میشد، چهارستون انداماش وا میرفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع و جور میشدن دور ما، یله می شدیم و همدیگر را میچسبیدیم که پرت نشویم. انگار داخل دهان جانوری بودیم که فکهایش مدام باز و بسته می شد ولی حوصله جویدن و بلعیدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود میچرخید. نفس میکشید و نفس پس میداد و آتش میریخت و مدام میزد تو سرِ ما. …..
….. همه له له میزدیم. دهانها نیمه باز بود و همدیگر را نگاه میکردیم. کسی کسی را نمی شناخت. هم سن و سال هم نبودیم. روبروی من پسر چهارده سالهای نشسته بود. بغل دست من پیرمردی که از شدت خستگی دندانهای عاریهاش را درآورده بود و گرفته بود کف دستش و مرد چهل سالهای سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زیلی بودند. بیشتر از شصت نفر بودیم. همه ژنده پوش و خاک آلود و تنها چند نفری از ما کفش به پا داشتند. همه ساکت بودیم. تشنه بودیم و گرسنه بودیم. کامیون از پیچ هر جادهای که رد میشد گرد و خاک فراوانی به راه میانداخت و هر کس سرفهای میکرد تکه کلوخی به بیرون پرتاب میکرد.
چند ساعتی رفتیم و بعد کامیون ایستاد. ما را پیاده کردند. در سایه سار دیوار خرابهای لمیدیم. از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند که هر کدام سطلی به دست داشتند. به تک تک ما کاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند. شوربای تلخی با یک تکه نان که همه را با ولع بلعیدم. دوباره آب آوردند. آب دومی بسیار چسبید. تکیه داده بودیم به دیوار. خواب و خمیازه پنجول به صورت ما میکشید که ناظم پیدایش شد. مردی بود قد بلند، تکیده و استخوانی. فک پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پاییناش لب بالایش را پوشانده بود. چند بار بالا و پایین رفت. نه که پلکهایش آویزان بود معلوم نبود که متوجه چه کسی است. بعد با صدای بلند دستور داد که همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم. راه افتادیم و از درگاه درهم ریختهای وارد خرابهای شدیم.
محوطه بزرگی بود. همه جا را کنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشیه گودالها نشستیم. روبروی ما دیوار کاهگلی درهم ریختهای بود و روی دیوار تخته سیاهی کوبیده بودند. پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند. چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبههای آغشته به خاک. آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمی زد تو ملاج ما. می توانستیم راحت تر نفس بکشیم. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد. چاق و قد کوتاه بود. سنگین راه میرفت. مچهای باریک و دستهای پهن و انگشتان درازی داشت. صورتش پهن بود و چشمهایش مدام در چشم خانهها میچرخید. انگار میخواست همه کس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد. لبخند میزد و دندان روی دندان میسایید.
جلو آمد و با کف دست میز سنگی را پاک کرد و تکهای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت: درس ما خیلی آسان است. اگر دقت کنید خیلی زود یاد میگیرید. وسایل کار ما همینهاست که میبینید با دست سطلهای پر آب و گونیها را نشان داد و بعد گفت: کار ما خیلی آسان است. میآوریم تو و درازش میکنیم و روی تخته سیاه شکل آدمی را کشید که خوابیده بود و ادامه داد: اولین کار ما این است که بشوریمش. یک یا دو سطل آب میپاشیم رویش. و بعد چند تکه پنبه میگذاریم روی چشمهایش و محکم میبندیم که دیگر نتواند ببیند. با یک خط چشمهای مرد را بست و بعد رو به ما کرد و گفت: فکش را هم باید ببندیم. پارچه ای را از زیر فک رد میکنیم و بالای کلهاش گره میزنیم. چشمها که بسته شد دهان هم باید بسته شود که دیگر حرف نزند. فک پایین را به کله دوخت و گفت: شست پاها را به هم میبندیم که راه رفتن تمام شد. و خودش به تنهایی خندید و گفت: «دستها را کنار بدن صاف میکنیم و میبندیم.» و نگفت چرا. و دستها را بست. و بعد گفت: «حال باید در پارچهای پیچید و دیگر کارش تمام است.» و بعد به بیرون خرابه اشاره کرد. دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله میکرد. گاه گداری دست و پایش را تکان میداد. او را روی میز خواباندند. پیرمردها بیرون رفتند و معلم جلو آمد و پیرهن ژندهای را که بر تن مرد جوان بود پاره کرد و دور انداخت.
معلم پنجههایش را دور گردن مرد خفت کرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دستها و پاها تکانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد. سطل آبی را برداشت. روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشمها گذاشت و با تکه پارچه ای چشم را بست. فک مرده پایین بود که با یک مشت دو فک را به هم دوخت و بعد پارچه دیگری را از گونی بیرون کشید و دهانش را بست و تکه دیگری را از زیر چانه رد کرد و روی ملاج گره زد. بعد دستها را کنار بدن صاف کرد. تعدادی پنبه از کیسه بیرون کشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آنکه کمکی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت: «کارش تمام شد.»
اشاره کرد و دو پیر مرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یکی از گودالها انداختند و گودال را از خاک انباشتند و بیرون رفتند. معلم دهن دره ای کرد و پرسید: «کسی یاد گرفت؟»
عدهای دست بلند کردیم. بقیه ترسیده بودند و معلم گفت: «آنها که یاد گرفتهاند بیایند جلو.»
بلند شدیم و رفتیم جلو. معلم میخواست به بیرون خرابه اشاره کند که دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم. تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم. روی سینهاش نشستیم و با مشت محکمی فک پایینش را به فک بالا دوختیم. روی چشمهایش پنبه گذاشتیم و بستیم. دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش کردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم. شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و کفن پیچش کردیم و بعد بلندش کردیم و پرتش کردیم توی گودال بزرگی و خاک رویش ریختیم و همه زدیم بیرون. ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند.
راننده کامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم. وقتی از بیراههای به بیراههی دیگر میپیچیدیم آفتاب خاموش شده بود. گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان میداد.
http://www.madomeh.com/blog/1389/10/24/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9…
::
گدا / مد و مه
یه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعهی آخر انگار به دلم برات شده بود که کارها خراب میشود اما بازم نصفههای شب با یه ماشین قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونهی سید اسدالله بودم. در که زدم عزیز خانوم اومد، منو که دید، جا خورد و قیافه گرفت. از جلو در که کنار میرفت هاج و واج نگاه کرد و گفت: “خانوم بزرگ مگه نرفته بودی؟”
روی خودم نیاوردم، سلام علیک کردم و رفتم تو، از هشتی گذشتم، توی حیاط، بچه ها که تازه از خواب بیدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو میشستند، پاشدند و نگام کردند. من نشستم کنار دیوار و بقچهمو پهلوی خودم گذاشتم و همونجا موندم . عزیز خانوم دوباره پرسید: “راس راسی خانوم بزرگ، مگه نرفته بودی؟”
گفتم: “چرا ننه جون، رفته بودم، اما دوباره برگشتم.”
عزیز خانوم گفت: “حالا که می خواستی بری و برگردی، چرا اصلاً رفتی؟ میموندی این جا و خیال مارم راحت می کردی.”
خندیدم و گفتم: “حالا برگشتم که خیالتون راحت بشه، اما ننه، این دفعه بیخودی نیومدم، واسه کار واجبی اومدم.”
بچهها اومدند و دورهام کردند و عزیز خانوم که رفته رفته سگرمههاش توهم می رفت، کنار باغچه نشست و پرسید: “کار دیگهات چیه؟”
گفتم: “اومدم واسه خودم یه وجب خاک بخرم، خوابشو دیدم که رفتنیام.”
عزیز خانوم جابجا شد و گفت: “تو که آه در بساط نداشتی، حالا چه جوری میخوای جا بخری؟”
گفتم: “یه جوری ترتیبشو دادهم.” و به بقچهام اشاره کردم.
عزیز خانوم عصبانی شد و گفت: “حالا که پول داری پس چرا هی میای ابنجا و سید بیچاره رو تیغ میزنی؟ بدبخت از صبح تا شام دوندگی می کنه، جون میکنه و وسعش نمیرسه که شکم بچههاشو سیر بکنه، تو هم که ولکنش نیستی، هی میری و هی میای و هر دفعه یه چیزی ازش میگیری.”
بربر زل زد تو چشام که جوابشو بدم و منم که بهم برخورده بود، جوابشو ندادم. عزیزه غرولندکنان از پلهها رفت بالا و بچههام با عجله پشت سرش، انگار میترسیدند که من بلایی سرشون بیارم. اما من همونجا کنار دیوار بودم که نفهمیدم چطور شد خواب رفتم. تو خواب دیدم که سید از دکان برگشته و با عزیزه زیر درخت ایستاده حرف منو می زنه، عزیزه غرغرش دراومده و هی خط و نشان می کشه که اگر سید جوابم نکنه خودش میدونه چه بلایی سرم بیاره. از خواب پریدم و دیدم راسی راسی سید اومده و تو هشتی، بلند بلند با زنش حرف میزنه. سید میگفت: “آخه چه کارش کنم، در مسجده، نه کندنیه، نه سوزوندنی، تو یه راه نشونم بده، ببینم چه کارش میتونم بکنم.”
عزیز خانوم گفت: “من نمیدونم که چه کارش بکنی، با بوق و کرنا به همهی عالم و آدم گفته که یه پاپاسی تو بساطش نیس، حالا اومده واسه خودش جا بخره، لابد وادیالسلام و اینا رو پسند نمیکنه، می خواد تو خاک فرج باشه. حالا که اینهمه پول داره، چرا ولکن تو نیس؟ چرا نمیره پیش اونای دیگه؟ این همه پسر و دختر داره، چون تو از همه پخمهتر و بیچارهتری اومده وبال گردنت شده؟ سید عبدالله، سید مرتضی، جواد آقا، سید علی، اون یکیا، صفیه، حوریه، امینه آغا و اون همه داماد پولدار، چرا فقط ریش تو را چسبیده؟”
سید کمی صبر کرد و گفت: “من که عاجز شدم، خودت هر کاری دلت می خواد بکن، اما یه کاری نکن که خدا رو خوش نیاد، هر چی باشه مادرمه.”
از هشتی اومدند بیرون و من چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم. سید از پله ها رفت بالا و بعد همانطور بی سر و صدا اومد پایین و از خانه رفت بیرون. من یه تیکه نون از بقچهم درآوردم و خوردم و همونجا دراز کشیدم و خوابیدم. شبش تو ماشین آنقدر تکون خورده بودم که نمی تونستم سرپا وایسم. چشممو که باز کردم، هوا تاریک شده بود و تو اتاق چراغ روشن بود. چند دفعه سرفه کردم و بعد رفتم کنار حوض، آبو بهم زدم، هیشکی بیرون نیومد، پلهها رو رفتم بالا و دیدم عزیز خانوم و بچه ها دور سفره نشستهاند و شام می خورند، سید هنوز نیومده بود، توی دهلیز منتظر شدم، شام که تمام شد، سرمو بردم تو وگفتم: “عزیز خانوم، عزیز خانوم جون.”
ماهرخ دختر بزرگ اسدالله از جا پرید و جیغ کشید، همه بلند شدند، عزیز خانوم فتیلهی چراغو کشید بالا و گفت: “چه کار میکنی عفریته؟ میخوای بچه هام زهره ترک بشن؟”
پس پس رفتم و گفتم: “میخواستم ببینم سید نیومده؟”
عزیز خانوم گفت: “مگه کوری، چشم نداری و نمیبینی که نیومده؟ امشب اصلاً خونه نمیاد.”
گفتم: “کجا رفته؟”
دست و پاشو تکان داد و گفت: “من چه می دونم کدوم جهنمی رفته.”
گفتم: “پس من کجا بخوابم؟”
گفت: “روسر من، من چه میدونم کجا بخوابی، بچههامو هوایی نکن و هر جا که می خوای بگیر بخواب.”
همونجا تو دهلیز دراز کشیدم و خواب رفتم. صبح پا شدم، میدونستم که عزیزه چشم دیدن منو نداره این بود که تا نماز خوندم پا شدم از خونه اومدم بیرون و رفتم حرم. اول حضرت معصومه را زیارت کردم و بعد بیرون در بزرگ حرم، چارزانو نشستم و صورتمو پوشوندم و دستمو دراز کردم طرف اونایی که برای زیارت خانوم میاومدند. آفتاب پهن شده بود که پاشدم و پولامو جمع کردم و گوشهی بقچه گره زدم و راه افتادم. نزدیکیای ظهر، دوباره اومدم خونهی سید اسدالله. واسه بچه ها خروس قندی و سوهان گرفته بودم، در که زدم ماهرخ اومد، درو نیمه باز کرد و تا منو دید فوری درو بست و رفت. من باز در زدم، زن غریبه ای اومد و گفت: “سید اسدالله سه ماه آزگاره که از این خونه رفته.”
گفتم: “کجا رفته؟ دیشب که این جا بود.”
زن گفت: “نمی دونم کجا رفته، من چه میدونم کجا رفته.”
درو بهم زد و رفت، می دونستم دروغ میگه، تا عصر کنار در نشستم که بلکه سید اسدالله پیدایش بشه، وقتی دیدم خبری نشد، پا شدم راه افتادم، یه هو به کلهم زد که برم دکان سیدو پیدا بکنم. اما هر جا رفتم کسی سید اسدالله آیینه بندو نمی شناخت، کنار سنگتراشیها آیینهبندی بود که اسمش سید اسدالله بود، یه مرد با عمامه و عبا اونجا نشسته بود. میدونستم سید هیچ وقت عمامه نداره. برگشتم و همینطور ول گشتم و وقت نماز که شد رفتم حرم و صدقه جمع کردم و اومدم تو بازار. تا نزدیکیای غروب این در و اون در دنبال سید اسدالله گشتم، مثل اون وقتا که بچه بود و گم میشد و دنبالش میگشتم. پیش خود گفتم بهتره باز برم دم در خونهش، اما ترس ورم داشته بود، از عزیزه میترسیدم، از بچههاش می ترسیدم، از همه میترسیدم، زبانم لال، حتا از حرم خانوم معصومهم میترسیدم، یه دفعه همچو خیالات ورم داشت که فکر کردم بهتره همون روز برگردم، رفتم پای ماشینها که سید اسدالله را دیدم با دستهای پر از اونور پیادهرو رد می شد، صداش کردم ایستاد، دویدم و دستشو گرفتم و قربون صدقهاش رفتم و براش دعا کردم، جا خورده بود و نمیتونست حرف بزنه، زبونش بند اومده بود و هاج و واج نگام می کرد. گفتم: “ننه جون، نترس، نمیام خونهت، میدونم عزیز خانوم چشم دیدن منو نداره، من فقط دلم برات یه ذره شده بود، میخواستم ببینمت و برگردم.”
سید گفت: “آخه مادر، تو دیگه یه ذره آبرو برا من نذاشتی، عصری دیدمت تو حرم گدایی میکردی فوری رد شدم و نتونستم باهات حرف بزنم، آخر عمری این چه کاریه میکنی؟”
من هیچ چی نگفتم. سید پرسید: “واسه خودت جا خریدی؟”
گفتم: “غصهی منو نخورین، تا حال هیچ لاشهای رو دست کسی نمونده، یه جوری خاکش میکنن.”
بغضم ترکید و گریه کردم، سید اسداللهم گریهش گرفت، اما به روی خودش نیاورد و از من پرسید: “واسه چی گریه میکنی؟”
گفتم: “به غریبی امام هشتم گریه میکنم.”
سید جیبهاشو گشت و یک تک تومنی پیدا کرد و داد به من و گفت: “مادر جون، اینجا موندن واسه تو فایده نداره، بهتره برگردی پیش سید عبدالله، آخه من که نمیتونم زندگی تو رو روبرا کنم، گداییم که نمیشه، بالاخره میبینن و میشناسنت و وقتی بفهمن که عیال حاج سید رضی داره گدایی میکنه، استخونای پدرم تو قبر می لرزه و آبروی تمام فک و فامیل از بین میره، برگرد پیش عبدالله، اون زنش مثل عزیزه سلیطه نیس، رحم و انصاف سرش میشه.”
پای ماشینها که رسیدیم به یکی از شوفرا گفت: “پدر، این پیرزنو سوار کن و شوش پیادهش بکن، ثواب داره.”
برگشت و رفت، خداحافظیم نکرد ، دیگه صداش نزدم، نمی خواست بفهمند که من مادرشم.
۲
تو خونهی سید عبدالله دلشون برام تنگ شده بود. سید با زنش رفته بود و
بچه ها خونه رو رو سر گرفته بودند. خواهر گنده و باباغوری رخشنده هم همیشهی خدا وسط ایوان نشسته بود و بافتنی میبافت، صدای منو که شنید و فهمید اومدم، گل از گلش واشد، بچههام خوشحال شدند، رخشنده و سید عبدالله قرار نبود به این زودیها برگردند، نون و غذا تا بخوای فراوان بود، بچه ها از سر و کول هم بالا میرفتند و تو حیاط دنبال هم میکردند،
میریختند و میپاشیدند و سر به سر من میذاشتند و میخواستند بفهمند چی تو بقچهم هس. اونام مثل بزرگتراشون میخواستند از بقچهی من سر در بیارن، خواهر رخشنده تو ایوان مینشست و قاه قاه میخندید و موهای وزکردهشو پشت گوش میگذاشت با بچهها همصدا میشد و میگفت: “خانوم بزرگ، تو بقچه چی داری؟ اگه خوردنیه بده بخوریم.”
و من میگفتم: “به خدا خوردنی نیس، خوردنی تو بقچهی من چه کار می کنه.”
بیرون که میرفتم بچههام میخواستن با من بیان، اما من هرجوری بود سرشونو شیره میمالیدم و میرفتم خیابون. چارراهی بود شبیه میدونچه، گود و تاریک که همیشه اونجا مینشستم، کمتر کسی از اون طرفا در میشد و گداییش زیاد برکت نداشت و من واسه ثوابش این کارو می کردم. خونه که بر میگشتم خواهر رخشنده میگفت: “خانوم بزرگ کجا رفته بودی؟ رفته بودی پیش شوهرت؟”
بعد بچه ها دورهام می کردند و هر کدوم چیزی از من میپرسیدند و من خندهم میگرفت و نمیتونستم جواب بدم و میافتادم به خنده، یعنی همه میافتادند و اونوقت خونه رو با خنده می لرزوندیم. خواهر رخشنده منو دوست داشت، خیلیم دوست داشت، دلش میخواست یه جوری منو خوشحال بکنه، کاری واسه من بکنه، بهش گفتم یه توبره واسه من دوخت. توبره رو که تموم کرد گفت: “توبره دوختن شگون داره. خبر خوش می رسه.”
این جوریم شد ، فرداش آفتاب نزده سرو کلهی عبدالله و رخشنده پیدا شد که از ده برگشته بودند، رخشنده تا منو دید جا خورد و اخم کرد، سید عبدالله چاق شده بود، سرخ و سفید شده بود، ریش در آورده بود، بیحوصله نگام کرد و محلم نذاشت. پیش خود گفتم حالا که هیشکی محلم نمی ذاره، بزنم برم، موندن فایده نداره، هرکی منو می بینه اوقاتش تلخ میشه، دیگه نمیشد با بچهها گفت و خندید، خواهر رخشنده هم ساکت شده بود. سید عبدالله رفت تو فکر و منو نگاه کرد و گفت: “چرا این پا اون پا میکنی مادر؟”
گفتم: “میخوام بزنم برم.”
خوشحال شد و گفت: “حالا که میخوای بری همین الان بیا با این ماشین که ما رو آورده برو ده.”
بچه ها برام نون و پنیر آوردند، من بقچه و توبرهای که خواهر رخشنده برام دوخته بود ورداشتم و چوبی رو که سید عوض عصا بخشیده بود دست گرفتم و گفتم: “حرفی ندارم، میرم.”
بچه ها رو بوسیدم و بچه ها منو بوسیدند و رفتم بیرون، ماشین دم در بود، سوار شدم. بچهها اومدند بیرون و ماشینو دوره کردند، رخشنده و خواهرش نیومدند، سید دو تومن پول فرستاده گفته بود که یه وقت به سرم نزنه برگردم. صدای گریهی خواهر رخشنده رو از تو خونه شنیدم. دختر بزرگ رخشنده گفت: “اون میترسه، میترسه شب یه اتفاقی بیفته.” نزدیکیای ظهر رسیدم ده، پیاده که شدم منو بردند تو یه دخمه که در کوچک و چارگوشی داشت. پاهام، دستام همه درد می کرد، شب برام نون و آبگوشت آوردند، شام خوردم و بلند شدم که نماز بخونم در دخمه رو باز کردم، پیش پایم درهی بزرگی بود و ماه روی آن آویزان بود و همه جا مثل شیر روشن بود و صدای گرگ
میاومد، صدای گرگ، از خیلی دور میاومد، و یه صدا از پشت خونه میگفت: “الان میاد تو رو میخوره گرگا پیرزنا رو دوس دارن.”
همچی به نظرم اومد که دارم دندوناشو میبینم، یه چیز مثل مرغ پشت بام خونه قدقد کرد و نوک زد. پیش خود گفتم خدا کنه که هوایی نشم، این جوری میشه که یکی خیالاتی میشه. از بیرون ترسیدم و رفتم تو. از فردا دیگه حوصلهی دره و ماه و بیرونو نداشتم، همهش تو دخمه بودم، دلم گرفته بود، فکر میکردم که چه جوری شد که این جوری شد. گریه میکردم،گریه میکردم به غریبی امام غریب، به جوانی سقای کربلا. یاد صفیه افتاده بودم و دلم براش تنگ شده بود، اما از شوهرش میترسیدم، با این که میدونستم نمیدونه من کجام، باز ازش میترسیدم، وهم و خیال برم می داشت.
ده همه چیزش خوب بود، اما من نمیتونستم برم صدقه جمع کنم. عصرها میرفتم طرفای میدونچه و تاشب مینشستم اونجا. کاری به کار کسی نداشتم، هیشکیم کاری با من نداشت، کفشامو تو راه گم کرده بودم و فکر می کردم کاش یکی پیدا می شد و محض رضای خدا یه جف کفش بهم میبخشید، میترسیدم از یکی بخوام، میترسیدم به گوش سید برسه و اوقاتش تلخ بشه، حالم خوش نبود، شبها خودمو کثیف میکردم، بی خودی کثیف می شدم نمیدونستم چرا این جوری شدهم، هیشکیم نبود که بهم برسه.
یه روز درویش پیری اومد توی ده. شمایل بزرگی داشت که فروخت به من، اون شب و شب بعد، همهش نشستم پای شمایل و روضه خوندم. خوشحال بودم و میدونستم که گدایی با شمایل ثوابش خیلی بیشتره.
یه شب که دلم گرفته بود، نشسته بودم و خیالات میبافتم که یه دفه دیدم صدام میزنن، صدا از خیلی دور بود، درو وا کردم و گوش دادم، از یه جای دور، انگار از پشت کوهها صدام میزدند. صدا آشنا بود، اما نفهمیدم صدای کی بود، همهی ترسم ریخت پا شدم شمایل و بند و بساطو ورداشتم و راه افتادم، جاده ها باریک و دراز بود، و بیابون روشن بود و راه که
میرفتم همه چیز نرم بود، جاده پایین میرفت و بالا میآمد، خستهام نمیکرد همه اینا از برکت دل روشنم بود، از برکت توجه آقاها بود، از آبادی بیرون اومدم و کنار زمین یکی نشستم خستگی در کنم که یه مرد با سه شتر پیداش شد، همونجا شروع کردم به روضه خوندن، مرد اول ترس برش داشت و بعد دلش به حالم سوخت و منو سوار کرد و خودشم سوار یکی شد. شتر سوم پشت سرما دوتا، آرام آرام می اومد. دلم گرفته بود و یاد شام غریبان کربلا افتادم و آهسته گریه کردم.
۳
به جواد آقا گفتم میرم کار میکنم و نون میخورم، سیر کردن یه شکم که کاری نداره، کار میکنم و اگه حالا گدایی میکنم واسه پولش نیس، واسه ثوابشه، من از بوی نون گدایی خوشم میاد، از ثوابش خوشم میاد، به شما هم نباس بر بخوره، هر کس حساب خودشو خودش پس میده و جواد آقا گقت که تو خونه رام نمیده، برم هر غلطی دلم می خواد بکنم، و درو بست. می دونستم که صفیه اومده پشت در و فهمیده که جواد آقا نذاشته من برم تو و رفته خودشو زده، غصه خورده، گریه کرده، و جواد آقا که رفته توی اتاق، ننوی بچه را تکون داده و خودشو به نفهمی زده. میدونستم که یه ساعت دیگه جواد آقا میره بازار. رفتم تو کوچهی روبرو و یه ساعت صبر کردم و دوباره برگشتم و در زدم که یه دفعه جواد آقا درو باز کرد و گفت: “خب؟”
و من گفتم: “هیچ.”
و راهمو کشیدم رفتم. و جواد آقا اون قدر منو نگاه کرد که از کوچه رفتم بیرون. و شمایلو از تو بقچه در آوردم و شروع کردم به مداحی مولای متقیان. زن لاغری پیدا شد که اومد نگام کرد و صدقه داد و گفت: “پیرزن از کجا میای، به کجا میری؟”
گفتم: “از بیابونا میام و دنبال کار می گردم.”
گفت: “تو با این سن و سال مگه میتونی کاری بکنی؟”
گفتم: “به قدرت خدا و کمک شاه مردان، کوه روی کوه میذارم.”
گفت: “لباس میتونی بشوری؟”
گفتم: “امام غریبان کمکم میکنه.”
گفت: “حالا که این طوره پشت سر من بیا.”
پشت سرش راه افتادم، رفتیم و رفتیم تو کوچهی خلوتی به خونهی بزرگی رسیدیم که هشتی درندشتی داشت. رفتیم تو، حیاط بزرگ بود و حوض بزرگیم داشت که یه دریا آب میگرفت وسط حیاط بود و روی سکوی کنار حوض، چند زن بزک کرده نشسته بودند عین پنجهی ماه، دهنشون میجنبید و انگار چیزی میخوردند که تمومی نداشت. منو که دیدند خندهشون گرفت و خندیدند و هی با هم حرف میزدند و پچ پچ میکردند و بعد گفتند که من نمیتونم لباس بشورم، بهتره بشینم پشت در. با شمایل و بقچه نشستم پشت در، و اون زن لاغر بهم گفت هر کی در زد ربابه رو خواست راش بدم و بذارم بیاد تو. تا چند ساعت هیشکی در نزد. من نشسته بودم و دعا میخوندم، با خدای خودم راز و نیاز می کردم، گوشهی دنجی بود، و از تاریکی اصلاً باکیم نبود. از حیاط سرو صدا بلند بود و نمی دونم کیا شلوغ می کردند، اون زن بهم گفته بود که سرت تو لاک خودت باشه، و منم سرم تو لاک خودم بود که در زدند، گفتم: “کیه؟”
گفت: “ربابه رو می خوام.”
درو وا کردم، مرد ریغونهای تلوتلوخوران آمد تو و یکراست رفت داخل حیاط. از توی حیاط صدای خنده بلند شد و بعد همه چیز مثل اول ساکت شد، آروم آروم خوابم گرفت، و تو خواب دیدم بازم رفتهم خونهی صفیه و در می زنم که جواد آقا درو باز کرد و گفت خب؟ و من گفتم هیچ، و یک دفعه پرید بیرون و من فرار کردم و او با شلاق دنبالم کرد، تو این دلهره بودم که در زدند از خواب پریدم، ترس برم داشت، غیر جواد آقا کی می تونست باشه؟ گفتم: “کیه؟”
جواد آقا: “واکن.”
گفتم: “کی رو میخوای؟”
گفت: “ربابه رو.”
گفتم: “نیستش.”
گفت: “میگم واکن سلیطه.”
و شروع کرد به در زدن و محکمتر زدن. همون زن لاغر اومد و گفت: “چه خبره؟”
گفتم: “الهی من فدات شم، الهی من تصدقت، درو وا نکن.”
گفت: “چرا؟”
گفتم: “اگه واکنی منو بیچاره میکنه، فکر می کنه اومدم این جا گدایی.”
گفت: “این کیه که میخواد تو رو بیچاره کنه؟”
گفتم: “جواد آقا، دامادم.”
گفت: “پاشو تو تاریکی قایم شو.”
پا شدم و رفتم تو تاریکی قایم شدم، زنیکه درو وا کرد، صدای قدمهاشو شنیدم اومد تو و غرولند کرد و رفت تو حیاط، از تو حیاط صدای غیه و خوشحالی بلند شد، بعد همه چی مثل اول آرام شد. من برگشتم و درو وا کردم، بیرون خوب و روشن و پر بود، بقچه و شمایلو برداشتم و گفتم: “یا قمر بنی هاشم، تو شاهد باش که از دست اینا چی می کشم.” و از در زدم بیرون.
۴
اون شب صدقه جمع نکردم، نون بخور نمیری داشتم، عصا بدست، شمایل و بقچه زیر چادر، منتظر شدم، ماشین سیاهی اومد و منو سوار کرد، از شهر رفتیم بیرون سرکوچهی تنگ و تاریکی پیادهم کرد. آخر کوچه روشنایی کم سویی بود. از شر همه چی راحت بودم، وقتش بود که دیگه به خودم برسم، به آخر کوچه که رسیدم در باز بود و رفتم تو. باغ بزرگی بود و درختهای پیر و کهنه، شاخه به شاخهی هم داشتند و صدای آب از همه طرف شنیده میشد، قندیل کهنه و روشنی از شاخهی بیدی آویزون بود. زیر قندیل نشستم و منتظر شدم، قمر و فاطمه و ماهپاره اومدند، هر چار تا اول گریه کردیم و بعد نشستیم به درد دل، قمرخپله و چاق مانده بود، اما شکمش، طبلهی شکمش وا رفته بود، فاطمه آب شده بود و چیزی ازش نمونده بود، اما هنوزم میخندید و آخرش گریه میکرد. ماهپاره گشنهش بود، همانطور که چینهای صورتش تکان تکان میخورد انگشتاشو میجوید، نمیدونست چشه، اما من میدونستم که گشنشه، بقچهمو باز کردم و نونا رو ریختم جلوش، فاطمه هنوز بقچهشو داشت و هنوزم مواظبش بود. ماهپاره شروع کرد به خوردن نونا، همچی به نظرم اومد که خوردن یادش رفته، یه جوری عجیبی میجوید و میبلعید، بعد نشستیم به صحبت، و هر سه نفرشون گله کردند که چرا به دیدنشون نمیرم، من هی قسم و آیه که نبودم، اما باورشون نمیشد، بعد، از گدایی حرف زدیم و من، فاطمه رو هر کارش کردم از بقچهش چیزی نگفت، بعد رفتیم لب حوض، من همه چی رو براشون گفتم، گفتم که دنیا خیلی خوب شده، منم بد نیستم، صدقه جمع می کنم، شمایل می گردونم، فاطمه گفت: “حالا که شمایل میگردونی یه روضه قاسم برامون بخون، دلمون گرفته.”
هر چارتامون زیر درختا نشسته بودیم، من روضه خوندم، فاطمه اول خندهاش گرفت و بعد شروع به گریه کرد، و ما هر چار نفرمون گریه کردیم، از توی باغ هم های های گریه اومد.
۵
دعای علقمه که تموم شد، به فکر خونه و زندگیم افتادم، همه را جمع کرده گذاشته بودم منزل امینه آغا. عصر بود که رفتم و در زدم، خودش اومد درو باز کرد. انگار که من از قبرستون برگشتهم بهتش زد، من هیچی نگفتم، نوههاش اومدند، دخترش نبود، و من دیگه نپرسیدم کجاس، می دونستم که مثل همیشه رفته حموم.
امینه گفت: “کجا هستی سید خانوم ؟”
گفتم: “زیر سایهتون.”
امینه گفت :” چه عجب از این طرفا؟”
گفتم: “اومدم ببینم زندگیم در چه حاله.”
امینه زیرزمین را نشان داد و گفت: “چند دفه سید مرتضی و جواد آقا و حوریه اومدهن سراغ اینا، و من نذاشتم دست بزنن، به همهشون گفتم هنوز خودش حی و حاضره، هر وقت که سرشو گذاشت زمین، من حرفی ندارم بیایین و ارث خودتونو ببرین.”
از زیرزمین بوی ترشی و سدر و کپک می اومد، قالیها و جاجیمها را گوشهی مرطوب زیرزمین جمع کرده بودند، لولههای بخاری و سماورهای بزرگ و حلبی ها رو چیده بودند روهم، یه چیز زردی مثل گل کلم روی همهشون نشسته بود، بوی عجیبی همه جا بود و نفس که میکشیدی دماغت آب می افتاد، سه تا کرسی کنار هم چیده بودند، وسطشون سه تا بزغالهی کوچک عین سه تا گربه، نشسته بودند و یونجه می خوردند. جونور عجیبیم اون وسط بود که دم دراز و کلهی سه گوشی داشت و تندتند زمین را لیس میزد و خاک میخورد.
امینه ازم پرسید: “پولا را چه کردی سید خانوم؟”
من گفتم: “کدوم پولا؟”
امینه گفت: “عزیزه نوشته که رفته بودی قم واسه خودت مقبره بخری؟”
گفتم: “تو هم باورت شد؟”
امینه گفت: “من یکی که باورم نشد، اما از دست این مردم، چه حرفا که در نمیارن.”
گفتم: “گوشت بدهکار نباشه.”
امینه پرسید: “کجاها میری، چه کارا می کنی؟”
گفتم: “همه جا میرم، تو قبرستونا شمایل میگردونم، روضه میخونم، مداح شدهام.”
بچه های امینه نیششان باز شد، خوشم اومد، شمایلو نشانشون دادم، ترسیدند و در رفتند.
امینه گفت: “حالا دلت قرص شد؟ دیدی که تمام دار و ندارت سر جاشه و طوری نشده؟”
گفتم: “خدا بچههاتو بهت ببخشه، یه دونه از این بقچههام بهم بده، می خوام واسه شمایلم پرده درست کنم.”
امینه گفت: “نمیشه، بچههات راضی نیستن، میان و باهام دعوا می کنن.”
گفتم: “باشه، حالا که راضی نیستن، منم نمیخوام.”
و اومدم بیرون. یادم اومد که شمایل حضرت بهتره که پرده نداشته باشه، تازه گرد و غبار قبرستونها کافیه که چشم ناپاک به جمال مبارکش نیفته، سر دوراهی رسیدم و نشستم و شروع کردم به روضه خوندن. مردها به تماشا ایستادند. من مصیبت میگفتم و گریه میکردم، و مردم بیخودی میخندیدند.
۶
دیگه کاری نداشتم، همهش تو خیابونا و کوچهها ولو بودم و بچه ها دنبالم میکردند، من روضه میخوندم و تو یه طاس کوچک آب تربت میفروختم، صدام گرفته بود، پاهام زخمی شده بود و ناخن پاهام کنده شده بود و میسوخت، چیزی تو گلوم بود و نمیذاشت صدام دربیاید، تو قبرستون میخوابیدم، گرد و خاک همچو شمایلو پوشانده بود که دیگه صورت حضرت پیدا نبود، دیگه گشنهم نمیشد، آب، فقط آب میخوردم، گاهی هم هوس میکردم که خاک بخورم، مثل اون حیوون کوچولو که وسط برهها نشسته بود و زمین را لیس میزد. زخم گندهای به اندازهی کف دست تو دهنم پیدا شده بود که مرتب خون پس میداد، دیگه صدقه نمیگرفتم، توی جماعت گاه گداری بچههامو میدیدم که هروقت چشمشون به چشم من میافتاد خودشونو قایم می کردند. شب جمعه تو قبرستون بودم، و پشت مرده شور خونه نماز میخوندم که پسر بزرگ سید مرتضی و آقا مجتبی اومدند سراغ من که بریم خونه. من نمیخواستم برم. اونا منو به زور بردند و سوار ماشین کردند و رفتیم و من یه دفعه خودمو تو باغ بزرگی دیدم. منو زیر درختی گذاشتند و خودشون رفتند تو یه اتاق بزرگی که روشن بود و بعد با مرد چاقی اومدند بیرون و ایستادند به تماشای من. پسر سید مرتضی و آقا مجتبی رفتند پشت درختا و دیگه پیداشون نشد، دو نفر اومدند و منو بردند تو یه راهروی تاریک. و انداختنم تو یه اتاق تاریک و من گرفتم خوابیدم. فردا صبح اتاق پر گدا بود و وقتی منو دیدند، ازم نون خواستند و من روضهی ابوالفضل براشون خوندم. توی یه گاری برامون آبگوشت آوردند و ما همه رفتیم توی باغ که آبگوشت بخوریم، اما زخم بزرگ شده دهنمو پر کرده بود و من نمیتونستم چیزی قورت بدم، بین اونهمه آدم هیشکی به شمایل من عقیده نداشت، یه شب خواب صفیه و حوریه رو دیدم، و یه شب دیگه بچههای سید عبدالله رو و شبای دیگه خواب حضرتو، مثل آدمای هوایی ناراحت بودم، از همه طرف بهم فحش میدادند، بد و بیراه میگفتند، می خواستم برم بیرون. اما پیرمرد کوتوله ای جلو در نشسته بود که هر وقت نزدیکش می شدم چوبشو یلند می کرد و داد می زد: “کیش کیش.” یه روز کمال پسر بزرگ صفیه با یه پسر دیگه اومدند سراغ من. صفیه برام کته و نون و پیاز فرستاده بود. کمال بهم گفت همه می دونن که من تو گداخونهام، چشماش پر شد و زد زیر گریه. بعد بهم گفت که من می تونم از راه آب در برم، بعد خواست کفشاشو بهم ببخشه و ترسید باهاش دعوا بکنند، من از جواد آقا میترسیدم، از سید مرتضی میترسیدم، از بیرون میترسیدم، از اون تو میترسیدم. به کمال گفتم: “اگر خدا بخواد میام بیرون.”
اونا رفتند و پیرمرد جلو در نصف کته و پیازمو ور داشت و بقیه شو بهم داد.
شب شد و من وسط درختا قایم شدم و سفیدی که زد، من راه آبو پیدا کردم و بقچه و شمایلو بغل کردم و مثل مار خزیدم توی راه آب، چار دست و پا از وسط لجنها رد شدم، بیرون که رسیدم آفتاب زد و خونه ها به رنگ آتش در اومد.
۷
از اونوقت به بعد، دیگه حال خوشی نداشتم، زخم داخل دهنم بزرگ شده تو شکمم آویزون بود، دست به دیوار میگرفتم و راه میرفتم، یه چیز عجیبی مثل قوطی حلبی، تو کلهام صدا می کرد، یه چیز مثل حلقهی چاه از تو زمین باهام حرف می زد، شمایل حضرت باهام حرف می زد، امام غریبان، خانم معصومه، ماهپاره، باهام حرف می زدند، یه روز بچه های سید عبدالله رو دیدم که خبر دادند خالهشون مرده، من می دونستم، از همه چیز خبر داشتم.
یه روز بیخبر رفتم خونه امینه، در باز بود و رفتم تو، همه اونجا، تو حیاط دور هم جمعبودند، سید اسدالله و عزیزه از قم اومده بودند و داشتند خونه زندگیمو تقسیم میکردند، هیشکی منو ندید، باهم کلنجار میرفتند، به همدیگه فحش میدادند، به سر و کلهی هم میپریدند، جواد آقا و سید عبدالله با هم سر قالیها دعوا داشتند، و امینه زار زار گریه میکرد که همه زحمتا رو اون کشیده و چیزی بهش نرسیده، صدای فاطمه رو از زیرزمین شنیدم که صدام می کرد، یه دفعه کمال منو دید و داد کشید، همه برگشتند و نگاه کردند، و بعد آرام آرام جمع شدند دور من، جواد آقا که چشمانش دودو میزد داد کشید: “میبینی چه کارا میکنی؟”
من دهنمو باز کردم ولی نتونستم چیزی بگم و شمایلو به دیوار تکیه دادم، اونا اول من و بعد شمایل حضرتو نگاه کردند.
جواد آقا گفت: “بقچهتو وا کن، میخوام بدونم اون تو چی هس.”
امینه گفت: “سید خانوم بقچهتو وا کن و خیالشونو راحت کن.”
جواد آقا گفت: “یه عمره سر همهمون کلاه گذاشته، د یاالله زود باش.”
بقچه مو باز کردم و اول نون خشکهها رو ریختم جلو شمایل، بعد خلعتمو در آوردم و نشانشون دادم، نگاه کردند و روشونو کردند طرف دیگه، کمال پسر صفیه با صدای بلند به گریه افتاد.
http://links.p30download.com/2011/04/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%8…
::
ساندویچ / مد و مه
در، نیمهباز شد. مشتریها برگشتند و مرد بلند قد و چهارشانهای را دیدند که صورت درشتی داشت، عینک تیرهای به چشم زده بود و موهای جوگندمیاش را با سلیقهی زیاد شانه کرده بود، و همانطور که لای در ایستاده بود، پیشخوان و مرد ساندویچ فروش را نگاه میکرد. انگار سراغ تلفنی آمده بود یا میخواست نشانی جایی را بپرسد. بعد برگشت و آنهایی را که داشتند تند تند ساندویچ میخوردند، زیرچشمی نگاه کرد و مردد بود. …..
….. نه میخواست حرف بزند، و نه میخواست برگردد و نه میخواست وارد شود. آخر سر در را هل داد و وارد شد. لباس سرمهای فوقالعاده شیک و کفشهای ظریفی پوشیده بود. دستمال سفیدی لای انگشتانش گرفته بود و میپیچید. انگار از کثیفی مغازه دلآشوبه گرفته بود.
مردم راه باز کردند و چارپایههایی را که جلو یخچال چیده بودند کنار زدند. مرد، چند بار بالا و پایین رفت و از پشت عینک تکتک آدمها و دهانهایی را که میجنبید تماشا کرد، به ظرف آشغال و تکه کاغذهای چرب که گوشهی دیوار روی هم ریخته بودند و زاویه دیوارها را پر کرده بودند خیره شد. صاحب مغازه روی یخچال خم شد و با لبخند گفت: «بفرمایین قربان.» همه ساکت و منتظر شدند که مرد لب باز کند و چیزی بگوید. مرد وقتی همه را وارسی کرد آمد و ایستاد به تماشای غذاهایی که پشت شیشه ی یخچال چیده شده بودند. چند لحظه بعد در حالی که ظرف گوشت را نشان میداد، پرسید: «گوشتتون تازهس؟»
صاحب مغازه با لبخند گفت: «بله قربان. مال همین امروزه.»
مرد گفت: «پس چرا رنگ نداره؟»
صاحب مغازه گفت: «گوشت خوب همیشه صورتی رنگه.»
مرد پرسید: «کباب حاضر کردهین؟»
صاحب مغازه گفت: «بله» و خم شد و دیس بزرگ گوشت را بیرون آورد و روی یخچال گذاشت. مرد خم شد و بو کرد و بعد در حالی که نگاه دیگری توی ویترین میانداخت، عقبتر رفت و مرد آشپز را نگاه کرد که پشت ویترین شیشهای غذا سرخ میکرد. هنوز تصمیم نگرفته بود و اکراه و نفرت صورتش را پر کرده بود. به طرف در رفت، ولی ناگهان تغییر عقیده داد و به صاحب مغازه گفت: «یکی از این کبابها را برای من سرخ کنید.»
صاحب مغازه با سر اشاره کرد و یکی از کبابها را برداشت.
مرد گفت: «با دست نه آقا، با دست نه قربون.» صاحب مغازه دستپاچه شد و کبابی را که برداشته بود کنار گذاشت، و با یک دستمال کاغذی کباب دیگری را گرفت و به طرف آشپز رفت.
مرد همچنان که دیگران را عقب میزد به ویترین آشپزخانه نزدیک شد و به مرد آشپز گفت: «لطفاَ اول این تابهتان را تمیز کنید و بعد با کره سرخ کنید.» آشپز قدری روغن توی تابه ریخت. وقتی روغن به جوش آمد، با کفگیری که بهدست داشت، تندتند روغنها را جمع کرد و تابه رنگ سفید پیدا کرد. صاحب مغازه یک قالب کره آورد و آشپز آن را خرد کرد توی تابه و منتظر شد تا کره آب شود، بعد گوشت را توی تابه انداخت.
مرد به صاحب مغازه گفت: «یک نون خوب سوا کنید.»
صاحب مغازه نان سفیدی درآورد. مرد گفت: «نون تازه ندارین؟»
صاحب مغازه گفت: «اینا همهشون خوبن آقا.»
مرد گفت: «نونی که برشته و خوب پخته شده باشه.»
صاحب مغازه چند نان را روی پیشخوان گذاشت و گفت: «لطفاَ خودتون سوا کنین.»
و برگشت با اشاره چشم به آنهایی که تازه وارد مغازه شده بودند و ساندویچ میخواستند فهماند که چند دقیقهای صبر کنند. مرد نانها را جلو و عقب زد و نان برشتهای انتخاب کرد و به ساندویچ فروش گفت: «خمیرشو در بیارین.»صاحب مغازه نان را تمیز کرد و به طرف آشپز برد. مرد باز پشت ویترین آشپز رفت و گفت: «هلههوله توش نریزیها.»
آشپز با سر اشاره کرد و بعد کباب را آرام داخل نان گذاشت. مرد گفت: «چند قطره آبلیمو هم روش بریز.»
آشپز، کمی آبلیمو روی کباب ریخت، کاغذی دور ساندویچ پیچید، آنرا توی بشقاب گذاشت، و به طرف مرد دراز کرد. مرد بشقاب را گرفت و آمد روی یخچال گذاشت و به صاحب مغازه گفت: «چقدر شد.» صاحب مغازه با لبخند گفت: «هر چی شما لطف کنین.»
مرد کیفی بیرون آورد و یک ده تومنی روی میز گذاشت و بعد بهطرف ویترین رفت و یک دو تومنی هم به طرف آشپز دراز کرد و بعد آمد طرف یخچال و ساندویچ را از توی بشقاب برداشت.
مشتریها در حالی که بیصدا و با ولع زیاد ساندویچ میخوردند، او را تماشا میکردند.
مرد چند بار مغازه را بالا و پایین رفت. انگار فکرش جای دیگر بود و خیلی دلخور وعصبانی به نظر میآمد. بعد یک مرتبه متوجه ساندویچ شد و نگاه غریبی به آن کرد. انگار موش مردهای را بهدست گرفته با عجله به گوشهی مغازه رفت، با پا در ظرف آشغال را کنار زد، ساندویچ را انداخت توی ظرف آشغال و در مغازه را باز کرد و رفت بیرون.
http://www.madomeh.com/blog/1389/09/05/bazkhani-dastan-8-sandvich/
::
سعادت آباد / های پرشین؛
خانه روبروی رود خانه بود. پل چوبی ساده و کوچکی دو طرف رود را به هم وصل می کرد. آن طرف رودخانه جنگل تاریک و ناشناسی بود و از ایوان خانه مانند دریای پهناور و سبز رنگی در تلاطم دائمی دیده می شد. هر روز، دمدمه های غروب، پیر مرد می آمد و در صندلی راحتی روی ایوان می نشست و پیپ بزرگش را روشن می کرد و چشم به جنگل می دوخت. زن جوانش، پشت به او، توی اتاق، جلو چرخ خیاطی می نشست و با خود مشغول می شد، گاهی دوخت ودوز می کرد و گاهی در خود فرو می رفت. زن، عصرها، از تماشای جنگل می ترسید و از پنجره کوچک عقبی، دشت را تماشا می کرد و پیر مرد فکر می کرد که زنش مشغول خیاطی و کارهای خانه است، به این جهت راحتش می گذاشت و گاه گاهی با صدای بلند زنش را صدا می کرد: “چیز جان، این صدا رو می شنوی؟ صدای این پرنده رو می گم، چه جوریه خدایا، خیلی عجیبه مگه نه؟”
و هر وقت که زن از حرف های تکراری پیرمرد خسته می شد، روی گرامافون صفحه ای می گذاشت و اتاق را از موسیقی پر می کرد. اما صبح ها که پیرمرد برای سرکشی املاک و مستغلاتش می رفت، زن جوان می آمد و روی ایوان می ایستاد و ساعت ها محو تماشای جنگل می شد و به صداهای غریب و ناآشنا گوش می داد. صبح ها، روشنایی مبهم و خفه ای از قلب جنگل بلند می شد و آفتاب دیگری از میان شاخ و برگ ها، بفهمی نفهمی خودی نشان می داد و خنده ناشناس و امید بخشی مژده طلوع دوباره را به گوش ساکنان جنگل می رساند. زن در غیاب شوهر از تماشای جنگل نمی هراسید. به این ترتیب بود که زندگی زن و شوهر، جدا از هم، در آرامش کامل می گذشت. پیرمرد خوش زبان و خنده رو و کم حرف و زنده دل بود. همیشه قبل از طلوع آفتاب از خواب برمی خاست، خوشبخت و راضی توی خانه این طرف و آن طرف می دوید، سماور را آتش می کرد، میز صبحانه را می چید، شیر را جوش می آورد، پرده های هر دو پنجره روبرو را کنار می زد، منتظر می نشست و وقتی آفتاب نوک درختان جنگل را رنگ طلایی می زد، به طرف تختخواب می رفت و خم می شد و زن جوانش را صدا می کرد: “خانوم کوچولو، کوچولوی من، کوچولو جان من، پاشو دیگه، پرنده ها بیدار شده ن، آفتاب بیدار شده، تو نمی خوای بیدار بشی؟”
زن چشم باز می کرد و شانه های خود را می مالید و تا وقتی پیرمرد از خانه بیرون نمی رفت، طاق باز سقف اتاق را تماشا می کرد و بعد بلند می شد و می نشست و بازوان جوانش را دست می کشید و به فکر می رفت. ظهر که پیرمرد خسته و کوفته از سرکشی املاک و مستغلات به خانه برمی گشت، دو نفری غذا می خوردند و بعد جلوی پنجره ای که رو به دشت باز می شد، می نشستند، پیرمرد حرف های خنده دار برایش می زد و از گذشته ها می گفت و هر وقت حس می کرد که زنش بی حوصله و کسل شده، به ایوان می رفت و مشغول تماشای جنگل می شد و او را تنها می گذاشت.
با وجود این، تا آنجا که می توانست ناز زن جوانش را می کشید و می خواست رفتار جوانترها را داشته باشد که نمی توانست؛ همیشه در خلوت، از این که عمری نکرده این چنین پیر و فرسوده شده، غصه می خورد و فکر بیوه جوانش را می کرد که بعد از او مردان جوان و خوش قیافه به سراغش خواهند آمد و او به همه شان روی خوش نشان خواهد داد و زندگی تازه ای را شروع خواهد کرد.
این بود که هر روز چند بار خطاب به جنگل می گفت: “به من کمک کنید به این زودی ها از بین نروم و آن قدر عمر کنم که زنم هم مثل من پیر و شکسته شود، آن وقت به بدترین مرگ ها راضی هستم.”
و هر وقت دعایش تمام می شد صدای جانوری را از دل جنگل می شنید که می خندید و می گفت: “آمین یا رب العالمین.”
زن جوان، تنها، خسته، عصبانی، ساکت و آرام بود. قربان صدقه های پیرمرد دردش را دوا نمی کرد. ناتوانی شوهرش او را مریض کرده بود؛ هر وقت که پشت به شوهر و رو به دشت می نشست، فکر روزی را می کرد که نعش کشی از افق پیدا شده، به دنبالش چند ماشین پر از اقوام و آشناها و مردان جوانی که با سینه های پهن و کراوات سیاه، سر می جنبانند و به او که در لباس سیاه مثل گل شمعدانی شعله ور است لبخند تسلی بخش می زنند، بعد آهی سینه اش را می شکافت: “خدایا!”
سکوت خانه و سکوت جنگل، این انتظار را بیشتر دامن می زد. بیچاره پیرمرد نمی دانست که در دل زنش چه ها می گذرد. عاقبت برای رهایی از تنهایی دیرگذر و به اصرار زن جوان، پیرمرد راضی شد که طبقه پایین خانه را در اختیار مستاجری بگذارد. این بود که روزی از روزها، مباشر پیرمرد با مرد خندان و چهار شانه ای که کراوات سیاهی زده بود به خانه آمد. وقتی زنگ در را زدند، زن و شوهر از پنجره بالا خم شدند و نگاه کردند. زن با خوشحالی گفت: “آه، مستاجر.”
لبخندی صورتش را باز کرد و پیرمرد برگشت و او را نگاه کرد. زن برای این که خوشحالیش را پنهان کند، حالت بی اعتنایی به خود گرفت. اما پیر مرد لبخند او را دیده بود، هر چند که به روی خود نیاورد و چیزی نگفت، اما همان شب برای اولین بار کتابی به دست گرفت که در آن از مکر زنان سخن ها رفته بود.
۲
مستاجر با این که ماموریتی در آن حوالی داشت، ولی روزها بیشتر از دو ساعت بیرون نمی رفت و بقیه وقت خود را در خانه می گذراند، پنجره بزرگ اتاقش را می گشود، بی آنکه توجهی به انبوهی خلوت دشت، بکند، سوت می زد و ریش می تراشید، لخت می شد و توی اتاق ورزش می کرد. پیرمرد هر وقت به خانه می آمد، ابتدا سر و صدای مرد جوان را می شنید و بعد به طبقه بالا می رفت، زنش را می دید که خوشحال و راضی مشغول طباخی است. از وقتی مستاجر آمده بود، غذاها رنگ و طعم دیگری پیدا کرده بود. عصرها مرد جوان برای شکار پروانه به صحرا می رفت و وقتی از زیر پنجره آن ها رد می شد، تور شکارش را از روی شانه برمی داشت و با احترام به آقا و خانم صاحب خانه سلام می کرد. پیر مرد نیم خیز می شد و جواب سلام را می داد و برای اینکه دلخوری خود را پنهان بکند، لبخندی هم بر لب می آورد. با این وجود نمی توانست خود را از دست اضطراب و آشفتگی رها کند.
شبی از شب ها، مرد جوان سوت زنان پله ها را بالا آمد، چند لحظه پشت در ایستاد و بعد آهسته به در زد. زن و شوهر بلند شدند و نزدیک در رفتند، چند ثانیه همدیگر را نگاه کردند. پیر مرد در را باز کرد مرد جوان اجازه خواست و وارد شد و زن و شوهر را برای شام به اتاقش دعوت کرد. این دعوت چنان ناگهانی بود که پیرمرد نتوانست جواب رد بدهد. مرد جوان برای آن ها پرنده غریبی شکار کرده بود و شراب معطری روی میز گذاشته بود. بعد از شام نشستند و از خیلی چیزها صحبت کردند. از زندگی در شهرهای بزرگ و کوچک، از ماموریت ها و سرگذشت های خصوصی خود چیزها گفتند. زن جوان با صدای بلند می خندید و پیرمرد می دانست این خنده ها هیچ علت واضحی ندارند، چند بار سعی کرد از اسرار جنگل و حیوانات عجیب و غریبش صحبت کند، اما مرد مستاجر و زن جوان رغبت چندانی به این حرف ها نشان ندادند، مرد جوان پروانه هایش را نشان آن ها داد که بی جان روی مخمل سفید پشت ویترین بال گشوده بودند و آلبوم گیاهان خشک شده اش را که پیرمرد هیچ علاقه ای به این قبیل چیزها حس نکرده بود. زن جوان از دیدن پروانه های رنگین، مضطرب و ذوق زده شد. مرد جوان مدت ها درباره پروانه های خوشحال شب و پروانه های غمگین روز برای زن جوان صحبت کرد.
چند شب بعد نوبت پیرمرد بود که مرد جوان را به شام دعوت کند. مرد جوان آفتاب نرفته پله ها را بالا آمد، پیر مرد روبروی مرد جوان نشست. آن دو از شهرهای بزرگ و کوچک، از ماموریت ها و از سرگذشت های خصوصی خود چیزها گفتند، پیرمرد دچار دلهره بود و با مغز آشفته چند بار بلند شد و به ایوان رفت و رو به جنگل دعا کرد: “خداوندا، خودت حفظ فرما.”
زن از آشپزخانه بیرون آمد و طرف دیگر میز نشست و با مرد جوان مشغول صحبت شد. پیرمرد شنید که مرد مستاجر از گذشته و تحصیلات زنش می پرسد و زن می گوید که چگونه فک و فامیلش نگذاشتند ادامه تحصیل بدهد و پیش از آن که عقلش برسد شوهرش دادند. مرد جوان گفت: “دیر نشده، می تونین دوباره ادامه بدین و درس بخونین.”
زن آه کشید و پیرمرد حدس زد که مرد جوان لبخند می زند. جنگل، ساکت و تاریک بود و پیرمرد تا آن روز ندیده بود که کسی از روی پل رد شود، همیشه فکر می کرد که این پل به چه درد می خورد. اما آن شب با خود گفت: “پل بیهوده نیست، دستی آن را ساخته، و برای منظوری ساخته، برای کسی ساخته که تا نیامده و از آن جا رد نشده، پل بر جای خواهد ماند و آن عابر منتظر اوست چه کسی می تواند باشد؟” برگشت و توی اتاق آمد. زن خود را جمع و جور کرد و قیافه بی اعتنایی گرفت. مرد جوان به ناخن هایش خیره شد. پیرمرد گفت: “هوای جنگل سخت مر طوب و سرد شده و هنوز پل …”
زن جوان و مستاجر برگشتند و از پنجره دیگر دشت را نگاه کردند، ماشینی از جاده رد می شد و چراغ عقبی آن گاه پیدا و گاهی ناپیدا می شد. شام را که کباب ماهی بود خوردند و پیرمرد با این که ماهی را زیاد دوست داشت، اشتهای چندانی نشان نداد، تنها پیاله ای ماست را با قاشق سر کشید. مرد مستاجر، بعد از شام دسته ای ورق بیرون آورد و روی میز ریخت و پیشنهاد بازی کرد. پیرمرد گفت: “دیر وقته، این وقت شب که نمی شه بازی کرد.”
مرد جوان ورق ها را جمع کرد و گفت: “بی موقع پیشنهاد کردم، بماند برای شب های بعد.”
زن با حرکت سر موافقت کرد، پبرمرد مضطرب شد و چیزی روی سینه اش سنگینی کرد. شب های بعد؟ مگر تمام نشده؟ با حال آشفته، دوباره روی ایوان رفت و به تماشای جنگل ایستاد که باد کرده، مانند دیواری بالا رفته بود.
آهسته با خود گفت: “از دست این گرگ ها کجا می شه رفت؟ چه کار می شه کرد؟”
بعد پیپش را که تازه روشن کرده بود به جاده خالی کرد و ذرات آتش گرفته توتون را، مانند پولک های طلایی روی زمین پاشید. پیرمرد در روشنایی رقیق کنار رودخانه، جانوری را دید که شبیه پرنده بزرگی بود و پاهای بلندی د اشت، اما پر به تنش نبود و لخت بود. پرنده ایستاده بود و او را نگاه می کرد، چند لجظه بعد در حالی که سرش را آرام تکان می داد به طرف رودخانه رفت و سوار شاخه ای شد و از رودخانه گذشت و به جنگل رفت. پیرمرد وحشت زده به اتاق برگشت و گفت: “خبر دارین چی شد؟” پرنده عجیبی زیر پنجره ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. پاهای بلند و بدن لخت داشت، از آب رد شد و به جنگل رفت.”
مرد مستاجر گفت: “لابد روباه بود.”
و زن به شوهرش گفت: “گوش کن ببین چی می گم، من تصمیم گرفتم از فردا شب شروع کنم، و ایشون به من کمک می کنن.”
پیرمرد سردش شد و گفت: “چی رو شروع می کنی؟”
زن گفت: “می خوام دوباره درس بخونم.”
وحشتی پیرمرد را گرفت، آن شب تا صبح در رختخواب لرزید و ا این که سال ها در بی اعتقادی به عالم غیب به سر برده بود همه را خدا خدا کرد و دعا خواند.
۳
درس شروع شده بود. پیرمرد نمی دانست از کجا شروع کرده اند. زن جوان همیشه کتابی روی دامن داشت و بیشتر با خیالات خود مشغول بود تا با کتاب، دیگر کمتر به موسیقی گوش می داد و غذاهای رنگین درست می کرد، پرده های روبروی جنگل را می کشید و رو به دشت می نشست، چرخ خیاطی را کنار گذاشته بود و خود را از خیلی چیزها راحت کرده بود. پیرمرد که از سر کار برمی گشت، زن بلند می شد و مهربان تر از همیشه به پیشوازش می رفت و به حرف هایش جواب می داد. اما پیرمرد دیگر مثل سابق، ناز زن جوان را نمی کشید و خود را در صندلی راحتی رها نمی کرد، همه چیز به نظرش شلوغ و آشفته و درهم بود، بعد از سال ها دوباره به طرف کتاب دعا کشیده شده بود، مثل کسی که می خواهد وارد یک غار تاریک و ناآشنایی شود، احساس می کرد که باید از عالم غیب، کمک بگیرد،، علیه او توطئه می کردند و او جز جنگل انبوه مرداب رنگ، یا پرنده برهنه که خبرهای ناآشنا برای او می آورد، پناهی نداشت. دوباره به نمازو عبادت پرداخته بود، و امیدوار بود که از این راه به تسلی خاطر برسد، چند شب فکر کرد و عاقبت تصمیم گرفت که در ساعات درس کنار آن دو بنشیند. شب ها که مرد مستاجر به اتاق آن ها می آمد، پیرمرد از تماشای جنگل چشم می پوشید و روبروی آن دو می نشست و در تمام مدت، زن با لبان ورچیده، حالت بی اعتنایی به خود می گرفت و مرد جوان ناخن هایش را تماشا می کرد. پیرمرد چشم از آن دوبرنمی داشت و مرتب در فکر و خیال بود که تا کی ادامه خواهند داد. آیا آن دو نفر آشنایی دیگری با هم ندارند و صبح ها وقتی او از خانه بیرون می رود، اتفاقی در منزل نمی افتد؟ اما زن جوان روز به روز زیباتر می شد، و مرد مستاجر هر روز لباس های تازه ای بر تن می کرد. آیا در آن حوالی غیر از آن دو نفر کس دیگری هم بود که مرد مستاجر لباس های جوراجورش رابه خاطر آن ها بپوشد؟ پیرمرد،شب ها دیر می خوابید و روزها زودتر از خواب بلند می شد و زنش را بیدار نکرده بیرون می رفت، فکر می کرد بهتر است زن در خواب باشد و مستاجر را موقعی که از خانه بیرون می رود، نبیند. اما تا پیرمرد بیرون می رفت، مرد جوان با چند شاخه گل صحرایی، آهسته پله ها را بالا می آمد و وارد اتاق خواب می شد و گل ها را روی میز می گذاشت و پاورچین پاورچین برمی گشت و وقتی در را پشت سر خود می بست زن جوان چشم هایش را باز می کرد و به گل هایی که با تکان آهسته سر داخل گلدان به او صبح به خیر می گفتند، لبخند می زد.
۴
یک روز که پیرمرد دعای غریبی را از یک کتاب قدیمی خوانده بود شاخه، پرنده برهنه پیدا شد. نزدیک غروب بود و او با فانوس کوچکش سوارشاخه درختی از رودخانه گذشت و زیر ایوان آمد و به پیرمرد که روی صندلی راحتی نشسته یود و پیپ می کشید، علامت داد. پیرمرد خم شد و پرنده را شناخت و خود را به بی اعتنایی زد. پرنده با حرکت فانوس او را به پایین دعوت کرد. پیرمرد بلند شد و از اتاق گذشت، زن جوان و مرد مستاجر نگاهش کردند. زن پرسید: ” کجا؟”
و پیرمرد جواب داد: “برمی گردم.”
زن چهره نگران پیرمرد را نگاه کرد و مرد مستاجر احساس راحتی کرد و لبخند زد. پیرمرد پایین رفت. پرنده فانوسش را روی سنگی گذاشت و خودش روبروی پیرمرد نشست و پرسید: “چی می خواهی؟ چه کارم داری؟”
پیرمرد گفت: “کمکم بکن.”
پرنده گفت: “خیلی ناراحتی؟”
پیرمرد گفت: “دارم دیوونه می شم.”
پرنده گفت: “از قیافه ت معلومه که خسته و فرسوده شده ای.”
پیرمرد گفت: “بله، خسته و فرسوده شده ام، شک و تردید بیچاره ام کرده.”
پرنده گفت: “چرا بی تابی می کنی؟”
پیرمرد گفت: “پس چه کار کنم؟”
پرنده گفت: “مژده خوبی برایت آورده ام، از جنگل دعای تو را شنیده اند.”
پیرمرد گفت: “حالا چه کار بکنم؟”
پرنده گفت: “ادامه بده، چهل شب تمام ادامه بده و تکرار کن، روز چهلم بر تو ظاهر خواهد شد.”
پیرمرد گفت: “تا چهل روز؟”
پرنده گفت: “بله، تا چهل روز، تحمل بکن و امیدوار باش.”
پیرمرد گفت: “از پیری رنج می برم و از مرگ می ترسم.”
پرنده گفت: “ترس فایده نداره، عاقل و دوراندیش باش.”
پیرمرد گفت: “من عاقل و دوراندیش بودم، اما دیگر بیمار و بیچاره ام.”
پرنده گفت: “و برای همین کمکت می کنند که راحت بشوی.”
پیرمرد گفت: “حرف های تو مرا خوشحال و امیدوار می کند.”
پرنده گفت: “امیدوار باش، فردا شب دوباره می آیم.”
از هم جدا شدند. پیرمرد پله ها را بالا رفت. زن جوان و مرد مستاجر از هم دیگر فاصله گرفتند، زن روی کتاب خم شد. اما پیرمرد بی توجه به آن ها از اتاق گذشت و به ایوان رفت و به رودخانه چشم دوخت. پرنده فانوس به دست، سوار شاخه ای بود و از رودخانه می گذشت، به آن طرف رودخانه که رسید پیرمرد دستش را بلند کرد و فریاد زد: “خداحافظ پرنده برهنه.”
و پرنده جواب داد: “خداحافظ برهنه.”
زن به مرد مستاجر نگاه کرد. مستاجر پرسید: “چه خبر شده؟”
زن گفت: “نمی فهمم.”
اما پیرمرد صدای آن ها را نمی شنید، هوش و حواسش متوجه جنگل بود و از لحظه ای که پرنده فانوسش ر ا خاموش کرده بود، همهمه مبهمی از درون جنگل به گوش می رسید. گویی تمام جانوران جنگل، پرنده را دور کرده، سوال پیچش کرده اند. همهمه شیرینی بود. پیرمرد سرش را بین دو دست گرفت و با خود گفت: “جانوران جنگل مغز من، از این برهنه بی خبر چه می خواهید؟”
۵
پیرمرد بی اعتنا به آنچه می گذشت هر شب دعا را تکرار می کرد، بی اعتنا به گل هایی که هر روز در گلدان لعابی روی میز گذاشته می شد، بی اعتنا به شیفتگی زن جوان، و بی اعتنا به پررویی مرد مستاجر، آفتاب نزده از خانه خارج می شد و خطاب به گنجشک جوانی که روی سیم تلگراف می نشست می گفت: “سلام دوست عزیز، امروز روز بیست و چهارم است، شانزده روز دیگر بر من ظاهر خواهد شد.”
و گنجشک جوان پر می گشود و به طرف جنگل پرواز می کرد. پیرمرد عصرها با نشاط دیگری به خانه برمی گشت و غذا می خورد و منتظر پرنده برهنه می نشست. اما پرنده برهنه، هر شب می آمد و با حرکت فانوس پیرمرد را به پایین می کشید و او را به صحبت می گرفت تا زن جوان و مرد مستاجر بیشتر به همدیگر برسند. پرنده آن چنان شیرین و گرم صحبت می کرد که پیرمرد از مصاحبت او دل نمی کند. حتی گاهی از اوقات ساعت ها در پای صحبت هم می نشستند بی آن که گذشت زمان را متوجه شوند. پرنده صمیمی ترین و مرموزترین موجود روی زمین بود.
پرنده می پرسید: “تو از این که آن دو در بالا پیش هم نشسته اند ناراحتی؟”
پیرمرد می گفت: “البته که ناراحتم.”
پرنده می گفت: “چرا ناراحتی؟”
پیرمرد می گفت:” برای این که اگر بفهمم غیر از درس، مساله دیگری هم بین آن ها مطرح است، توهین بزرگی برمن شده است.”
پرنده می گفت: “تو خودت در تمام عمر از این توهین ها نکرده ای؟”
پیرمرد فکر می کرد و می گفت: “نه.”
پر نده می گفت: “حقیقت را بگو، در جنگل همه چیز را می دانند.”
پیرمرد مجبور می شد و می گفت: “چرا… یک بار…”
پرنده می گفت: “تعریف کن ببینم…”
پیرمرد می گفت: “آن وقت ها که جوان بودم در همسایگی ما پیرمرد فرتوت و بیچاره ای بود که زن جوانی داشت…”
پرنده می خندید و می گفت: “بعدش معلومه… بسیار خب. دیشب دعای چندم را خواندی؟”
پیرمرد می گفت: “دعای سی و سوم را.”
پرنده می خندید و می گفت: “چیزی نمانده… هفت روز دیگر، هفت روز دیگر بر تو ظاهر خواهد شد.” و در آن لحظه که آن دو روبروی پل با هم قدم می زدند و صحبت می کردند، مستاجر دست های زن جوان را می گر فت و با اصرار می پرسید: “از زندگی با این پیرمرد خسته نمی شی؟”
زن جواب می داد: “چار ه ندارم، چه کار بکنم.”
مرد می گفت: “چرا ولش نمی کنی؟”
زن می گفت: “گناه داره، دلم به حالش می سوزه.”
مر د می گفت: “دلت به حال خودت بسوزه، به حال این همه خوشگلی بسوزه که بی جهت تلف می کنی.”
زن می گفت: “قسمت چنین بوده.”
مرد می گفت: “بهم بزن، راه دیگه ای پیدا کن.”
زن می گفت: “می ترسم.”
مرد می گفت: “از چی می ترسی؟ وقتی همه دنیا می توانند تو را دوست داشته باشند، وقتی من همیشه در فکر تو هستم…”
پیرمرد از پرنده خداحافظی می کرد و روی پله ها پیپش را روشن می کرد و وارد اتاق می شد. زن و مرد از یکدیگر فاصله می گرفتند.
پیرمر می گفت: “اوضاع در چه حاله؟ پیشرفت داره؟”
مرد مستاجر با پررویی می گفت: “عالیه.”
۶
غروب روز چهلم، پیرمرد سخت مضطرب و نگران روی ایوان خانه نشسته بود، زن جوان و مستاجر متوجه بی قراری او بودند. پیرمرد هی بلند می شد و جلو می رفت و دست هایش را روی نرده ایوان می گذاشت، به جنگل، به پل، به رودخانه خیره می شد و دوباره برمی گشت و روی صندلی می افتاد. زن و مرد جوان زیر میز، پای همدیگر را فشار می دادند و با حرکات چشم و ابرو به هم اشاره می کردند. پیرمرد فکر می کرد که اگر او به وعده اش عمل نکند، چه پیش خواهد آمد. آن وقت صدای چرخ های نعش کشی را که از انتهای جاده نزدیک می شد، می شنید و صدای خنده زن جوان و مرد مستاجر را که با دور شدن نعش کش، کتاب ها را دور ریخته، همدیگر را در آغوش می کشند.
اما پیش از آن که هوا تاریک شود، از میان درختان سر به هم آورده جنگل، مردی که توبره گدایی به دوش و عصای بلندی به دست داشت، پیدا شد و آمد، از روی پل گذشت و زیر ایوان ایستاد. پیرمرد با ترس و لرز نزدیک شد و “او” که قد بلندی داشت دست روی سر پیرمرد گذاشت و گفت: “ای آدمیزاد بیچاره، چه مشکلی داری؟ حاجت خود را به من بگو.”
پیرمرد قبای ژنده “او” را چنگ زد و گفت: “عمر دراز می خواهم.”
و “او” گفت: “عمر دراز را برای چه می خواهی؟”
پیرمرد گفت:” نمی خواهم او بعد از من گرفتار این جانورها شود.”
“او” گفت: “با رفتن تو که زندگی تمام نمی شود، بعد از تو هر اتفاقی بیفتد، چه تاثیری به حال تو دارد؟”
پیرمرد گفت: “با این یکی کاری نداشته باشند.”
“او” گفت: “چرا؟”
پیرمرد گفت: “حسادت مرا می کشد.”
و “او” خندید و گفت: “بسیار خب، حال با من بیا.”
دست پیرمرد را گرفت، از روی پل رد شدند و وارد جنگل شدند. پیرمرد احساس کرد که هوای جنگل مرطوب و سرد و سنگین است، از وسط درختان می گذشتند، پیرمرد دلهره داشت و دنبال نشانه آشنایی می گشت، با ترس و لرز پرسید: “او کجاس؟”
جواب شنید: “پرنده برهنه به ماموریت دیگری رفته است.”
این خبر ترس پیرمرد را بیشتر کرد، برگشت و از بین شاخه های شلوغ جنگل، خانه خود را دید که چراغ پر نور اتاق، ایوان و صندلی خالیش را روشن کرده بود، خواست برگردد ولی “او” محکم بازویش را چسبیده بود. به انبوهی غلیظ جنگل که رسیدند، مرد لاغر اندام و بلند قدی را دیدند که پشت به آنها ایستاده بود و دوچرخه بزرگی به تنه ی درختی تکیه داده بود. تا صدای پا را شنید دست دراز کرد و بازوی پیرمرد را گرفت و او را جلو گرفت و او را جلو کشید و سوار دوچرخه اش کرد و خود نیز سوار شد، در حالی که مثل باد از وسط درختان می گذشت، پیرمرد را میان بازوان بلندش می فشرد. پیرمرد جرات نمی کرد که برگردد و صورت دوچرخه سوار را نگاه کند، نفس های سرد و تند دوچرخه سوار که پشت گردنش می خورد، او را بی حال و بی حرکت می کرد. پیرمرد چند بار ناله کرد، و از دوچرخه سوار پرسید: “کجا میریم؟”.
اما دوچرخه سوار که گویی غیر از دم سرد چیزی در سینه نداشت، جوابی نداد. ساعتی از شب می گذشت و جنگل داشت با نور ملایمی روشن می شد. پیرمرد حرکت حشرات شبانه را روی برگ ها و ساقه ها می دید، شب بزرگی بود، و آن ها مثل باد می رفتند، پیرمرد که دیگر رمقی در تن نداشت، با التماس پرسید: “تو رو بخدا، منو کجا می بری؟”
دوچرخه سوار با صدایی که گویی از شیپور مسی بیرون می آید گفت: “اونجا”. و با انگشت بسیار درازش مرداب عمیقی را که در چند قدمی ظاهر شده بود، نشان داد.
۷
زن و مرد جوان ساعت ها بعد متوجه غیبت پیرمرد شدند و روی ایوان آمدند، مرد گدایی را دیدند که روی پل نشسته بود و چیز می خورد. زن جوان او را صدا کرد و پرسید: “پیرمردی را اینطرفا ندیدی؟”
گدا گفت: “چرا، او به یک مسافرت طولانی رفت”
زن دلواپس شد و پرسید: “مسافرت؟، چه مسافرتی؟”
گدا گفت: “دلشوره او را نداشته باشید. به این زودی ها بر نمی گردد”
زن مضطرب شد اما وقتی بازوان مرد جوان دور بدنش حلقه شد آرامش تازه ای در خود دید و وقتی که پرنده ی پرهنه سوار شاخه ی درختی به طرف پل نزدیک می شد، مرد مستاجر، زن جوان را به داخل اتاق برد، زن خود را میان بازوان مرد مستاجرد رها کرد و توی آلبوم صفحه رقصی انتخاب کرد و روی صفحه گردان گراموفون گذاشت، بعد از مدت ها، دوباره اتاق از موسیقی پر شد.
لینک مطلب:
http://www.hipersian.com/content/18496-%C2%AB%D8%B3%D8%B9%D8%A7%D8%AF%D8…
::
۳. درباره ساعدی و آثارش:
همیاری و مشارکت در کلاته نان: نگاهی به “کلاته نان” اثر غلامحسین ساعدی/انسان شناسی و فرهنگ؛
حضور غلامحسین ساعدی، در قلمروی ادبیات کودکان و نوجوانان بیشک تأمل برانگیز است. داستان «کلاته نان» او که برای نوجوانان نوشته شده، استوار بر مقوله همیاری و اشتراک است. که البته همچون عموم کارهای ساعدی، در فضایی روستایی اتفاق میافتد.
نخست خلاصه داستان:
در آبادی دور افتاده «کلاته نان»، مادر و پسری باهم زندگی میکردند. مادر پیر بود و پسر جوان. آندو که علاقه زیادی به یکدیگر داشتند، در همه کارهای خانه و مزرعه یار و یاور هم بودند. و اینطور که ساعدی نقل میکند، دار و ندارشان به جز وسایل ساده زندگی یک جفت گاو بود که از آنها در کارهای مزرعه استفاده میکردند. روزی مادر بر اثر ضعف جسمی مریض میشود و برای معالجهاش مجبور به کشتن یکی از گاوها میشوند. مادر با خوردن گوشت دوباره سلامتیاش را بدست میآورد ولی برای کارهای مزرعه از سر ناچاری مجبور میشود خود جور گاو از دست رفته را بکشد. دست بر قضا روزی حاکم در حال گذر از مزرعه آنان است که چشمش به مادر و پسر و سختی کار آنان میافتد. علتِ به خویش بستن مادر را از پسر جوان میپرسد و او تمام ماجرا را برایش تعریف میکند. حاکم فکری میکند و میگوید که گاو تنبل و تنپروری در طویله دارد که حتا حاضر به تکان دادن خود نیست، آنرا به پسر میدهد تا اگر توانست از آن کار بکشد و به جای مادرش به یوغ ببندد. پسر میپذیرد و خیلی زود با همکاری مادرش از آن گاو تنبل، گاو کاریِ خوبی برای مزرعه میسازد. پس از مدتی، دوباره گذر حاکم به مزرعه آنان میافتد و با کمال تعجب میبیند گاوِ تنپرورش همراه با گاو مزرعه با چالاکی مشغول کار در مزرعه است. از پسرجوان راز این چست و چالاکی را میپرسد و پسر جوان در پاسخ میگوید: “خانه من جایی نیست که کسی کار نکرده بتواند چیزی بخورد”. حاکم که صراحت پسر جوان به دلش می نشیند، به او میگوید دختر جوانی دارد که او هم سالها خورده و خوابیده و دست به سیاه و سفید نزده است، “حاضرم او را به زنی به تو بدهم و ببینم با او چه کار میکنی”. پسر قبول میکند، دختر حاکم به خانه آنها میآید و پس از اندک مدتی، مادر و پسر به کمک هم با همان ترفندِ غذا در ازای کار، او را تبدیل به کدبانو و شریک زندگی خویش می کنند.»
اگر بگوییم، در دوران اختناقِ نظام شاهی، غلامحسین ساعدی ، یکی از معدود نویسندگانی است که با آثارش به نوعی، ایدئولوژیِ مقاومت و مخالفت با شاه را تألیف کرده است، سخنی به گزاف نگفتهایم. من همواره یکی از ستایشگران آثارش بودهام. که همین امر به سادگی خبر از معماریِ اندیشهام توسط او میدهد. و از قضا همین احترام به او در مقام تألیفگریِ نحوه اندیشیدن و یا مهندسی تفکرِ اجتماعی است که ما را بر آن میدارد تا به گونهای جدی با آثارش برخورد کنیم. تا از سر قدرشناسی هم که باشد، از افق فکریِ برخاسته از ضرورت زمانهی امروزمان با آنها ارتباط برقرار کنیم. زمانهای که فرصتی بیشتر برای تجربه کردن و اندیشیدن به مطالبات پدرانمان در اختیارمان قرار میدهد؛ آنهم صرفاً از اینرو که بیرحمتر است و بیمهاباتر عمل میکند. و همین امر خواهی و نخواهی نگاه ما را حساستر و عمیقتر از گذشتگان میکند، چرا که با نا امنیهای بیشتری نسبت به زمانه آنها دست به گریبان هستیم.
امروز در متن همین موقعیتهای حساس و پر شتابِ زمانه مان است که «کلاته نان» خوانده میشود. اثر زیبایی که در چارچوب قصههای فولکلور ایرانی، حامل پیام توزیع «کار و ثروت» است؛ و از آنجا که در چارچوب روابط اجتماعی روستایی سخن می گوید، مخاطب پیامش نه فقط نظام شاهی محمد رضا پهلوی، بلکه کل نظام ارباب ـ رعیتیِ تاریخ ایران است. آنهم با جایگزینی روش «همیاری و مشارکت» به جای روش ارباب ـ رعیتی؛ بنابراین همانگونه که میبینیم ساعدی در قصهاش با دست پُر نزد مخاطبان نوجوان خود حاضر میشود تا الگوی مشارکت در کار، ثروت و نعمت را جایگزین الگوی ارتجاعیِ پیشین کند. چنانچه در پایان قصه، حتا حاکم هم (که برای دیدن دختر خود به مزرعه آنها رفته است،) آستینهایش را بالا میزند و مشغول آسیاب کردن بلغور میشود: «پیر زن به حاکم تعارف کرد: “شما چرا زحمت میکشید؟” حاکم با لبخند گفت: خیال نمیکنم کسی در این خانه کار نکرده بتواند چیزی بخورد”» (ص آخر).
پرسش متن حاضر این است که آیا قصه کلاتهنان هنوز میتواند در نوجوان عصر حاضر مخاطب خود را پیدا کند و او را به تأمل وادارد؟ فراموش نکنیم که یکی از شاخصهای موفقیتِ اثر هنری در داشتن مخاطب است: داشتن حرفی برای گفتن؛ گفتن از چیزی که در زمانه خودش به «مسئله» تبدیل شده است. اما به واقع هدف از این پرسش، آشکار ساختنِ مسئله زمانه خودمان، از راه قرار گرفتن در متنِ مسئله کلاته نان است. میخواهیم ببینیم مسائل امروزمان تا چه اندازه مشترک و تا چه حد متفاوت شده است.
مسلماً مطالبه ثروت و نعمت، بر اساس الگوی همیاری، همچنان از اعتبارِ آرمانی برخوردار است، اما آیا مفاهیم «کار و بیکاری» از همان مناسبات اجتماعیِ زمانه ساعدی پیروی میکنند؟ در قصه کلاته نان، مفهوم بیکاری با تنپروری و تنبلی یکی دانسته میشود، اما آیا میتوان آن معنا را به این عصر هم انتقال داد؟ منظور زمانه کنونی است که به دلیل حاکمیت سیاستهای نئولیبرالیستیِ فاقد تعهد ، نه تنها کل جهان با مسئله دردناک «بیکاری» دست به گریبان است ، بلکه کلاتهنانها هم در اثر عدم امکان رقابت با بازارهای محصولات کشاورزی چین و دیگر شرکایی که بازار محصولات داخلی کشاورزی را به فتح خود درآوردهاند، با فقر و بیکاری مواجه شده اند.
بنابراین چنانچه میبینیم، نوجوان امروز به دلیل ساختار سیال و بیثبات کار و در نتیجه شیوع گسترده بیکاری، اساساً در جامعه مبتنی بر بیکاری زندگی میکند و پرورش مییابد. و اگر بپذیریم که جامعه بیکار، نمیتواند جامعه فعال و شادابی باشد، یعنی پذیرفتهایم که جامعه ای که در آن زندگی میکنیم، فاقد امکان تولید الگوهای اجتماعیِ سالم است. و اینجاست که به رابطه متقابل و معکوس بین کار از یکسو و بزهکاری و جرم و جنایت، از سوی دیگر پی می بریم ؛ به بیانی، هر چه کار و اشتغال برای افراد جامعه بیشتر باشد ، جامعه را بزهکاری و جرم و جنایت کمتری تهدید می کند. چرا که افراد شاغل در واقع همان افرادِ جامعه پذیری هستند که تحقق رویاها و آرزوهای خود را در گروی مشارکت در ساختار اجتماعی و سیاسیِ جامعهای می بینند که در آن کار و فعالیت میکنند.
وانگهی در صورت موافقت با گفتههای بالا این تذکر لازم می شود که اگر «بیکاری» و پیامدهای ویران کننده شخصیتیِ آن ، در زمان نگارش کلاته نان، مسئله ای نسبتاً شخصی بوده و از اینرو (همانگونه که ساعدی هم عمل کرده است) به راحتی می توان آنرا در زیر مجموعه « داغهای ننگ » قرار داد، در عصر حاضر چنانچه شاهد هستیم ، به دلیل «کمیابیِ کار» در تمامی جوامع ، مسئله «بیکاری» ، به معضلی اجتماعی تبدیل شده است. در نتیجه با وجود اپیدمیِ در سطح وسیع تنبلی، سستی، بی رغبتی های ارتباطی و عدم تقبل تعهد نسبت به دیگری (اجتماعی)، امکان فرو کاهیدن این نشانه ها به موقعیتی شخصی و در نتیجه استفاده از «داغهای ننگ» اساساً نا ممکن می شود. چرا که ریشه کاهلی و بی اعتنایی به موقعیتِ خود و دیگری، در حقیقت از سوی جامعه است که تولید میشود. آنهم در غیاب «کار برای همه» و نیز فقدان الگوهای مبتنی بر «مشارکت اجتماعی»؛
بنابراین همانگونه که می بینیم ، تفاوتی شگرف بین تلقی و ادراک ناشی از جهان بینی عصر حاضر با گذشته به وجود آمده است. آنهم صرفاً از اینرو که جایگاه و رابطه «کار» با نفس زندگی تغییر یافته است. امروز بر خلاف تمامی تاریخ گذشته بشر، آنچه انسان را در زندگی همراهی میکند کار نیست، بلکه بیکاری است. آنهم در شرایطی که نه تنها بر معضل فقر و گرسنگی و برآمدهای فساد اجتماعیِ ناشی از آن چیره نشده ایم، بلکه بر خلاف شعار های نئولیبرالیستی با رشد تبهگنی و فساد اخلاق اجتماعی و اقتصادی مواجه ایم.
باری، نکته دیگری که نمی توان از آن غفلت کرد، حاکمیت نگرش مرد سالارانه در قصه کلاته نان است. هر چند که ناگفته نماند چنین ادبیاتی در آن سالها هنوز مورد نقد و بازبینی قرار نگرفته بود و به اصطلاح مشکلدار به نظر نمی آمد. با این وجود تذکر آن، امروز ضروری است. به عنوان مثال با وجودیکه ساختار و موضوعیت قصه بر پایه همیاری و مشارکت است، ساعدی ناآگاهانه از همان ادبیات مرسوم مردسالارانه ای که تصمیمگیری در امور مهم را به عهده مردها میگذارد استفاده می کند:
«مادر گفت: اگر دلت میخواهد من خوب شوم، یکی از گاوها را بکش.
پسر گفت: اگر یکی از گاوها را بکشم، فصل پاییز با یک گاو تنها، چه جوری شخم بزنیم؟
مادر گفت: تا پاییز خیلی مانده، شاید دری به تخته بخورد و ما صاحب یک گاو دیگر هم بشویم.
پسر مدت زیادی به فکر رفت. او مادرش را خیلی دوست داشت و حاضر بود برای سلامت او هر کاری بکند. اما گاوش را هم دوست داشت و نمی توانست او را سر ببرد. مانده بود معطل که چه کار بکند. وقتی برای بار …» (ص ؟ ـ بدون شماره گذاری ، تأکید از من است)
بنابراین همانگونه که میبینیم، ساعدی در وضعیتی طنزآمیز گرفتار میآید زیرا بیتوجه به نگرش مردسالارانهای که او را احاطه کرده است، سخن از مشارکت و همیاری می راند! بهرحال چنان که پیداست، در نگرش ساعدی بسیار طبیعی است که پسر جوان، مالک گاو باشد و تصمیم گیری درباره آن نیز به عهده وی باشد. و از اینرو نتیجه میشود که زنان از دید وی، جنس دوم محسوب میشوند. آنان می توانند هم پای مرد کار کنند و زحمت بکشند، اما همانگونه که دیدیم نمیتوانند تصمیم گیرنده درباره اموالی باشند که در اثر همیاری و مشارکت بدست آورده اند. اگر بخواهیم نگرش مردسالارانه ساعدی را فرموله کنیم احتمالا میباید بگوییم : مشارکت زنان در کار آری، در ثروت و تصمیم گیری نه؛
اما همانگونه که در ابتدای متن هم گفته بودیم، بررسی تطبیقی و یا نقد نگاه ساعدی ، صرفا از اینروست تا از این طریق متوجه تفاوت مطالبات اجتماعی امروز و گذشته جامعه ایران شویم. ضمن آنکه به رهایی نگرش او از اقتدار ارتجاعی مردسالاری نیز یاری رسانده ایم.
لینک مطلب:
http://anthropology.ir/node/7161
::
عزاداران بَیَل / ادبیات ما؛
غلامحسین ساعدی معروف به گوهر مراد یکی از بزرگترین نویسندگان معاصر ایرانی است. از داستان «گاو» او در مجموعه «عزاداران بَیَل» فیلمی به همین نام ساخته شده است که موفقیتی جهانی یافته است.
«عزاداران بَیَل» شامل هشت قصه کوتاه است که نشر نگاه آن را به چاپ رسانده است. در ظاهر هرچند اتفاقهای داستانها ربطی به هم ندارد ولی شخصیتهای داستانها در این هشت قصه تکرار میشوند. (کدخدا، مش اسلام، مو سرخه، پسرمش صفر و …) مش اسلام داناترین فرد روستاست و کدخدا با این که بزرگ روستاست ولی در همه مسائل و مشکلات چه کوچک چه بزرگ از او کمک میگیرد: ( کدخدا گفت: مشدی اسلام بهتر می دونه. مشدی اسلام هرچی به گه باید بکنیم.) پسرمش صفر هم بدترین و خودخواهترین فرد روستاست که از هر فرصتی برای آزار و اذیت مردم استفاده میکند. مکان همه رخدادها هم روستایی به نام «بیل» است. این هشت قصه با راوی دانای کل روایت میشوند و مفهوم محور هستند. در این جامعهی روستایی ما با فقراجتماعی، فقر فرهنگی، بیماری، جهل و خرافات مردم آشنا میشویم. همان طور که گفته شد مردم روستای بیل بسیار فقیرند و اغلب اوقات غذایشان شله ی گندم و اشکنه است و حیواناتی که دارند تنها سرمایههای زندگیشان است و حتی در موقع گرسنگی و قحطی دست به دزدی و گدایی هم میزنند: « مشدی جبار گفت: با هیچ کس نمی تونم برم. بیلیها همه شون گدایی می کنن، صدقه می گیرن، از دزدی هم که دست نمی کشن.» بیماری هم که در جای جای این قصهها دیده میشود. در اولین قصه شاهد بیماری مادر رمضان و بعد مرگ او هستیم. در دومین قصه دختر میر ابراهیم مریض میشود و او را به مریض خانه میبرند و در همان بخش گفته میشود که در ده همسایه آنها سیدآباد، مرضی آمده است که همه گیر است و باعث مرگ و میر اهالی شده است. در قصهی آخر هم شاهد مریضی اسبها هستیم. خرافات هم جزیی جداناپذیر از زندگی مردم بیل است:« پیرزنها با کاسهی آب تربت و جارو پیدا شدند. ننه خانوم دعا میخواند و ننه فاطمه آب تربت دور ده میپاشید.» این جامعه میتواند در نگاهی کلیتر مجازی از جامعه ایران باشد که با این مشکلات دست و پنجه نرم میکند. نثر روشن و سلیس از ویژگی بارز این هشت قصه است. جملهها و دیالوگها کوتاه هستند و همین مسئله باعث تند شدن ضرباهنگ قصهها شده است.همچنین ساعدی در این اثر ساده لوحی مردم روستا را در گفتگوها به خوبی نشان داده است: (عبدالله بلند شد و دور صندوق را گشت و گفت: در که نداره، وقتی در نداشته باشه که نمی شه فهمید چی توش هس؟… نکنه ماشینه که چپه شده و این شکلی شده؟) راوی دانای کل در هیچ جای این قصهها قضاوتی در مورد شخصیتها نمیکند و با لحنی خنثی اعمال و رفتار روستاییان را نمایش میدهد. از دیگر ویژگیهای این مجموعه فضای وهم آلود و دهشت ناکی است که نویسنده پیش روی خواننده میگذارد: ( بوی کثیف و تندی همه جا پیچید و باد داخل ده شد و مقدار زیادی کهنه که با خود آورده بود توی کوچهها و پشت بامها پاشید.) مکان و صحنههای این هشت قصه به خوبی توصیف شده است. در بعضی قصهها توصیف صحنهها ناتورالیستی و در بعضی دیگر غریب است که متناسب با حال و هوای رویدادهای قصههاست: « در را باز کردند، اتاقی پیدا شد با قندیلی که از سقف آویزان بود و شمع کوچکی توی آن میسوخت.»
در این مجموعه مرگ حضوری پررنگ دارد چرا که در پنج قصه از این اثر انسان یا حیوانی میمیرد. از دیگر نکات قابل توجه حضور حیوانات با کارکردی انسانی است. سگهای ده همراه مردم در عزاداریها شرکت میکنند یا نویسنده از سگی که عباس با خود از خاتون آباد به بیل آورده به جای سگ از عنوان خاتون آبادی استفاده میکند همچنین در جایی دیگر از این داستان واکنش پاپاخ (سگ اسلام) به سگ تازه وارد یک واکنش کاملا انسانی است: ( هر دو ایستادند و منتظر شدند. پاپاخ آمد و به چند قدمی عباس که رسید، ایستاد و با تعجب عباس و خاتون آبادی را نگاه کرد.) و در جای دیگری آمده است: ( بز سیاه اسلام آمد جلو و با دقت تازه وارد را نگاه کرد.) زنهای این قصهها نمونه نوعی زنهای سنتی جامعه ایران هستند. آنها نقش عمدهای در روند رویدادهای قصهها ندارند و نقشی را پذیرفتهاند که جامعهی مرد سالار به عهدهی آنها گذاشته است.
ژانر اولین قصهی این مجموعه شگفت است، چون عناصری دارد که با تجربهی زیستی ما سازگار نیست. یکی از این عناصر صدای زنگوله است که در طول قصه تکرار میشود. این صدا به گوش کدخدا، مش اسلام و پسر کدخدا (مش رمضان) میرسد. صدای زنگوله به نوعی میتواند نشانهای بر حضور مرگ باشد. از دیگر عناصر شگفت این مجموعه، پیدا شدن دو موشی است که یکیشان شمع سبز رنگی را به دهان میگیرد و از شهر به بیل میبرد. شمعی که در یکی از صحنهها از کالسکهای نزدیک قبرستان در شهر به زمین میافتد. صحنه شگفت آخر آمدن مادرمش رمضان بعد از مرگش است. او با لباسی نو به دنبال پسرش میآید و با هم به سمت قبرستان میروند. این به معنی آن است که مش رمضان به خاطر وابستگی بسیار زیاد به مادر، بعد از مرگش تاب نمیآورد و او نیز جان میسپارد: ( رمضان خوشحال رفت بیرون و دست ننهاش را گرفت. هر دو با عجله دور شدند. باد شدیدی میوزید و آنها را به جلو میراند. از دوردست صدای زنگولههای دیگری شنیده میشد.)
یکی از موفقترین قصههای این مجموعه، قصه سوم است. گاومش حسن در نبود او میمیرد و زنمش حسن و اهالی روستا که از دلبستگی بسیار زیادمش حسن به گاوش خبر دارند، جنازه گاو را پنهانی در چاهی میاندازند و به دروغ بهمش حسن میگویند که گاوش در رفته و گم شده است. مش حسن نمیتواند با این مسئله کنار بیاید و کم کم خودش به گاو تبدیل میشود و همه کارهایی را که گاوش میکرد، حالا او میکند. (مردها رفتند و جمع شدند جلو دربچه طویله و مشدی حسن را نگاه کردند که ایستاده بود روی چاه و سرش را برده بود توی کاهدان و زمین را لگد میکرد.) و تا آخر داستانمش حسن همچنان بر گاو شدن خود اصرار میورزد. ساعدی همخوان با اندیشهی مش حسن از راوی دانای کل دور میشود و از آن به بعد او را دیگرمش حسن نمینامد و با عنوان گاو از او نام میبرد: ( ته دره، توی تاریکی، سه مرد که گاو را طناب پیچ کرده بودند کشان کشان میبردند طرف جاده. یکی از مردها جلوتر میرفت و طناب را میکشید و دو مرد دیگر هلش میدادند. گاو با جثه کوچکش مقاومت میکرد و مردها را خسته میکرد.)
داستان هفتم این مجموعه همچون داستان اول شگفت است. مو سرخه یکی از اهالی روستای بیل که تقریبا در همه قصهها حضور دارد بی دلیل به جانوری عجیب بدل میشود که هرچه میخورد، سیر نمیشود و همه حواسش را جز غرایز اولیهاش از دست میدهد. مو سرخه هر جا میرود او را از آن جا میرانند حتی از روستای خودش. ( جانور عجیبی آمده بود به بیل و زده بود به خرمن. شبیه هیچ حیوانی نبود. پوزهاش مثل پوزهی موش دراز بود. گوشهایش مثل گوش گاو راست ایستاده بود، اما دست و پایش سم داشت. دم کوتاه و مثلثیاش آویزان بود…)
در آخرین داستان این مجموعه مش اسلام که مغز متفکر روستای بیل است به خاطر تهمتهای ناروا و بدگوییهای بی جای مردم مجبور میشود خانه و حیوانات خود را رها کند. شایعه پراکنی مردم که نشان از جهل و فقر فرهنگی آنهاست باعث میشود که بیلیها داناترین فرد روستای خود را از دست بدهند و از این پس در حل مشکلات خود تنها بمانند. در حالی که بیماری اسبها در روستا در حال شیوع است، مش اسلام خانهاش را گل میگیرد و با سازش آواره شهر شود و بدین ترتیب قصههای این مجموعه تمام میشود.
لینک مطلب:
http://adabiatema.com/index.php?option=com_content&view=article&id=206:-…
::
شبانه های شاملو برای غلامحسین ساعدی/پرند
پیشینۀ پیشکش کردن قصاید بلند و حتی دیوان اشعار از سوی شاعر به شاه و صاحبمنصبان، از زمان «فرخی سیستانی» و «فردوسی» و دیگر شاعران متقدم در تاریخ ادبیات ما ثبت شده و بر اهل کتاب روشن است.
هدیهکردنِ سرودهای از سوی شاعری به شاعر دیگر اما گمانم نباید چندان قدمتی داشته باشد. از اهدای شعر بلند «عقاب» سرودۀ «پرویز ناتل خانلری» به «صادق هدایت»، و مجموعۀ «تولدی دیگر» که «فروغ فرخزاد» آنرا به «ا. گ» [ابراهیم گلستان] تقدیم کرد بگذریم، در دفتر اشعار شاعران نوسرای معاصر، چه بسیار سرودههایی که در همان سالهای سرایششان، به دوست شاعر دیگری اهدا شده و به خط و نشان خود شاعر در سرلوحۀ شعر، ثبت و اعلام شده است.
از مشهورترین این سرودهها و نامهای آشنا، «زمستان» از «مهدی اخونثالث» است که به «احمد شاملو» هدیه شده؛ و یا «شبانه»هایی که «احمد شاملو» به «گوهر مُراد» [غلامحسین ساعدی] اهدا کرده است.
شاملو، البته جز این دو «شبانه» که به زبان محاوره و شکسته سروده، در مجموعۀ «ابراهیم در آتش»، یکی دیگر از اشعار مشهور خود بهنام «محاق» را هم به «ساعدی» هدیه کرده است. [به نو کردن ماه، بر بام شدم، با عقیق و سبزه و آینه.]
این دو «شبانه» اما به انتخاب «اسفندیار منفردزاده» ترانه شد. او برای آنها موسیقی نوشت و «فرهاد مهراد» خواندشان. و این شد که آن سرودهها، از میان ورقهای چاپی کتاب بیرون آمدند و زمزمۀ زبان مردم کوچه و خیابان شدند و حتی در جایی از تاریخ مبارزات مردمی ایران جلوه کرد و ثبت و ماندگار شد.
مردم ـ آنهایی که شبانه را با موسیقی «اسفندیار منفردزاده» و صدای «فرهاد» میشنیدند ـ همه اگر نه، ولی بیشترشان میدانستند که شعر از «احمد شاملو»ست. اما در همان جمع شنونده، ـ همه اگر نه، شاید کمتر کسی خبر داشت که این دو سروده از سوی شاعر، به «غلامحسین ساعدی» هدیه شده است.
بر پیشانینوشت نسخههای چاپی «شبانه اول» [کوچهها باریکن]، جملۀ «به گوهر مراد» آمده است. در «شبانۀ دوم» [یه شب مهتاب] اما این تقدیمنامه از سوی شاعر به «غلامحسین ساعدی» را بر جلد صفحۀ ترانهشدۀ این سروده میبینیم. [این تصویر و توضیح آن را در ادامۀ همین مطلب در این صفحه ببینید!]
* * *
شبانه
کلام: احمد شاملو
ترانهخوان: فرهاد مهراد
آهنگ: اسفندیار منفردزاده
کوچهها باریکن
دُکّونا
بستهس،
خونهها تاریکن
تاقا
شیکستهس،
از صدا
افتاده
تار و کمونچه
مُرده میبرن
کوچه به
کوچه.
□
نگا کن!
مُردهها
به مُرده
نمیرن،
حتا به
شمعِ جونسپرده
نمیرن،
شکلِ
فانوسیین
که اگه خاموشه
واسه نَفنیس
هَنو
یه عالم نف توشه.
□
جماعت!
من دیگه
حوصله
ندارم!
به «خوب»
امید و
از «بد» گله
ندارم.
گرچه از
دیگرون
فاصله
ندارم،
کاری با
کارِ این
قافله
ندارم!
□
کوچهها باریکن
دُکّونا
بستهس،
خونهها تاریکن
تاقا
شیکستهس،
از صدا
افتاده
تار و کمونچه
مُرده میبرن
کوچه به
کوچه. . .
۱۳۴۰
احمد شاملو
از مجموعۀ: «لحظهها و همیشه»
* * *
سال ۱۳۵۷، سالی که در تاریخ ایران ثبت شده و خواهد ماند. سال انقراض حکومت سلطنتی در ایران و جمهوری شدن این کشور. سالی که انگار نه از فروردین ماه، که از هفدهم شهریور ماه آنسال شروع میشود. آنسال که بهار به بهمن افتاده بود.
هفدهم شهریور به جمعه افتاده است. جمعهای سیاه جامه از واقعۀ کشتار مردم در میدان ژاله. جمعهای که یادش تا هنوز و همیشه با ترانۀ «جمعه برای جمعه» با صدای فرهاد در یاد ما زنده است.
در این کاست، همراه با ترانۀ «جمعه برای جمعه»، «شبانۀ دوم» هم منتشر میشود. «شبانۀ دوم» با مطلع (یه شب مهتاب) در اصل سال ۱۳۵۲ و همزمان با «شبانۀ اول» با مطلع (کوچهها باریکن) ساخته شده بود که دستگیری «اسفندیار منفردزاده» و سر از اوین در آوردن او مانع اجرای آن میشود. و حالا با طرح جغدی سرخ بر زمینهای سیاه. و سه تقدیمنامه پایین آن.
شاعر: احمد شاملو، شعر را به «دکتر غلامحسین ساعدی» دوست نمایشنامهنویس خود تقدیم کرده است. خواننده: فرهاد، آنرا به «دکتر صلحیزاده» پزشک متخصص ترک و درمان اعتیاد. و اسفندیار منفردزاده، به «دکتر اسماعیل خویی» شاعر معاصر.
«شبانۀ دوم» با آن کلام و خطاب به «عمو یادگار» و جوشش و پویهای که در آهنگ آن بود، انگار که باید هم میماند تا در شهریور اینسال منتشر شود.
شبانه
کلام: احمد شاملو
ترانهخوان: فرهاد مهراد
آهنگ: اسفندیار منفردزاده
یه شب مهتاب
یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
کوچه به کوچه
باغ انگوری
باغ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اونجا که شبا
پشت بیشهها
یه پری میاد
ترسون و لرزون
پاشو میذاره
تو آب چشمه
شونه میکُنه
موی پریشون
یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
ته اون دره
اونجا که شبا
یکه و تنها
تک درخت بید
شاد و پر امید
میکُنه به ناز
دستشو دراز
که یه ستاره
بچکه مث
یه چیکه بارون
به جای میوهش
سر یه شاخهش
بشه آویزون
یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
از توی زندون
مث شب پره
با خودش بیرون
میبره اونجا
که شب سیاه
تا دم سحر
شهیدای شهر
با فانوس خون
جار میکشن
تو خیابونا
سر میدونا:
عمو یادگار
مرد کینه دار
مستی یا هشیار؟
خوابی یا بیدار؟
مستیم و هشیار
شهیدای شهر
خوابیم و بیدار
شهیدای شهر
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون
از سر اون کوه
بالای دره
روی این میدون
رد میشه خندون
یه شب ماه میاد . . .
احمد شاملو
از مجموعۀ: «هوای تازه»
* * *
در شروع مطلب گفتیم که «شاملو» جز این دو «شبانه»، همچنین از مجموعه اشعار «ابراهیم در آتش»، سرودۀ «مُحاق» را هم به «ساعدی» هدیه کرده است.در پایان این نوشتار، گفتم تا کار را تمام و حق مطلب را ادا کرده باشم، آن شعر را هم به این دو «شبانه» اضافه کنم. آن را با صدای شاعر بشنوید!
به نو کردن ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آینه.
داسی سرد بر آسمان گذشت
که پرواز کبوتر ممنوع است.
صنوبرها به نجوا چیزی گفتند
و گزمکان به هیاهو شمشیر در پرندگان نهادند.
ماه
برنیامد.
لینک مطلب:
http://www.parand.se/tr-shamlo-saedi.htm
::
حکایت مسافری که چمدان هایش را باز نکرد/مد و مه
در پاریس هستم. شهر خودکشی و ملال. شهر فاحشهها و دلالها. جان آدم را به لب میرساند. مطلقاً جایی نمیروم و ابداً نیز حوصله ندارم از همه چیز نگرانم میزان گریههایی که در کوچههای تاریک و زیر درختها کردهام اندازه ندارد… من در یک اتاق دو متر در دو متر زندگی میکنم. اندازه سلول اوین. هر وقت وارد اطاقم میشوم احساس میکنم به جای پالتو اطاق پوشیدهام… تمام شبها را تقریباً مینویسم و صبحها افقی میشوم و بعد کابوسهای رنگی میبینم. تازگی علاوه بر هیکلهای عجیب و غریب، تودهایها و سگهای پاریس هم در خواب من ظاهر میشوند…. این چنین زندگی کردن برای من بدتر از سالهایی بود که در سلول انفرادی بسر بردهام… از همه بریدهام در خانهای که مثلاً مردگی میکنم، مدام با نفرت دست به گریبانم فکر میکنی، چندین خروار به من توهین شده است؟»
این حکایت روزهای آخر زندگی غلامحسین ساعدیست، در غربت؛ و از زبان خودش با نامهای که در آن برای یکی از دوستانش درد دل کرده است. نویسندهای که در طول دوران پربار ادبی خود، باورها، خرافات، مالیخولیا، اوهام و کابوسها و در یک کلام، زندگی ما را آنگونه که بود، روی کاغذ آورد. شخصیتهای آثار ساعدی اغلب درگیر چنین فضاهایی بودند، و سرآخر خود نیز بدل به یکی از شخصیتهای داستانهایش شد.
شخصیتی که در دنیای واقعیاش هر روز درگیر کابوسهایی ریز و درشت بود، اما این بار ساعدی آن را ننوشت، بلکه آن را زندگی کرد، وی یا بازی کرد، مثل بازیگرکه در فیلمی سیاه، تلخ و بدفرجام حود خواسته ایفای نقش میکند. حکایت مرد میانسالی که پیش از انقلاب سالها مبارزه کرد، مبارزهای که هم در آثارس و هم در خصوصایت شخصی و اجتماعی نمودی آشکار دارد. در بحبوحه پیروزی انقلاب در خارج از ایران بسر میبرد، اما درآستانه انقلاب به وطن بازگشت تا در کنار انقلابی باشد که سالهای سال برایش مبارزه کرده بود، زندان رفته و طعم شکنجه را چشیده بود. سالها انتظار فرا رسیدن آن را کشیده بود، اما شاید نمیدانست که در دوران تازه نیز حضورش را بر نمیتابند.
اقامتش چندان به طول نینجامید سرانجام از سر اجبار چمدان بست و راهی کشوری دیگر شد، اما برخلاف تصور او این سفر، سفری بیبازگشت بود. در آنجا هیچ کس انتظارش را نمیکشید، سر در لاک خود فرو برد، در تنهایی، به دور از آرامش، بدون تعلقخاطر اشک ریخت… چمدانهایش را باز نکرد، در انتظار روزی که شرایطی فراهم آید تا به وطن بازگردد. میخواست سختی را تاب آورد. بهسراغ الکل رفت، برای دستیابی به تسکینی که نمییافت و در میان سال به پیرمردی دائمالخمر بدل شد که تا پایان راه فاصله چندانی نداشت و زیر بار صلیبی که بر دوش میکشید در حال خرد شدن…
ساعدی دو بار به شدت فرو پاشید، اولین بار هنگامی که ساواک در سال ۱۳۵۳ او را دستگیر کرد و تحت شکنجههای جسمی، روحی و روانی بسیار او را چنان در هم کوبیدند که وقتی از زندان بیرون آمد تا مدتها منگ و بهت زده بود. آن چنان آشفته و متزلزل که دوستانش در کوتاهترین برخوردها نیز در مییافتند که بیش از حد تصور تحت فشار بوده و درهم ریخته است.
مرتضی کاخی بعدها در گفتگویی میگوید در همان روزهای انقلاب ساعدی را در لندن میبیند :«در لندن بودم که یک بار مرحوم غلامحسین ساعدی به دیدنم آمدهبود، و من دیدم دستش حالت طبیعی ندارد و به طرز دلخراشی گود شده. از او پرسیدم دستت چه شده،؟ گفت در زندان رویش سیگار خاموش کردهاند» اینها تنها بخش کوچکی از فشارهای جسمی بودند که در برابر فشارهای روحی که بر او اعمال شد، رنگ میبازند. او هنگامی که از زندان اواک بیرون آمد، چنان در هم شکسته بود که تصور از سرگرفتن آن دوران خلاقه گذشته، بعید به نظر میرسید و شاید تا اندازهای نیز همین گونه شد. مدتها طول کشید که او به تدریج از کابوسهای زندان اندکی رهایی یافت و حال قبلی خود بازگشت.
احمد شاملو که سالهای سال دوست نزدیک ساعدی و در صف نخست مبارزه برای آزادی بود درباره این روزهای ساعدی میگوید:«…آنچه از او زندان شاه را ترک گفت، جنازه نیمهجانی بیش نبود. آن مرد با آن خلاقیت جوشانش پس از شکنجههای جسمی و بیشتر روحی زندان اوین، دیگر مطلقاً زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد. ما در لندن با هم زندگی میکردیم و من و همسرم شهود عینی این مرگ دردناک بودیم… رژیم ساعدی را خیلی نابود کرد. من شاهد کوششهای او بودم، مسائل را درک میکرد و میکوشید عکسالعمل نشان بدهد، اما دیگر نمیتوانست او را اره کرده بودند.»
اما دومین بار که ساعدی فروپاشید هنگامی بود که ناخواسته مجبور به ترک وطن شد. برای نویسندهای که عاشقانه وطنش را دوست داشت برای آن پیکر نیمهجان تیر خلاصی بود که کارش را یکسره کرد. به سرزمینی آزاد قدم گذاشت با هزاران زندان درون خود، با کابوسهایی که هر دم بر شدتش افزوده میشد. جایی را برای زندگی برگزیده بود که خاک خودش نبود، اما میپنداشت مسافر است و مسافر باز میگردد، چمدانهایش را باز نکرد! چو گویی هر دم امکان دارد این مسافر خسته و درهم شکسته به خانه باز گردد، اما خانهای نداشت، مهاجری بیوطن شده بود. مهاجری که راه بازگشت ندارد. این را میدانست هر چند نمیخواست باور کند.
سختی روزگار مهاجرت، تنهایی، بیگانگی… بر آن پیکر رو به احتضار سنگینی میکرد. با افراط در نوشیدن الکل فروپاشیاش مراحل آخر را میگذراند و اندک زمانی بعد مرگ را برایش به ارمغان آورد.
در گورستان پرلاشز آرمید نزدیک خلف بزرگش صادق هدایت که او را نه فقط در ادبیات، بلکه در اغلب شئون زندگیاش میستود:«هدایت شهامت و شجاعتش تا به آن جا بود که نقطه پایان زندگیاش را نه عزرائیل که خود گذاشت و بدان سان که مشت بر سینه زندگی نکبتبار آلوده طبقه خویش زد، مشت محکمتری بر سینه مرگ اجباری زد و مردن را به اختیار خویش برگزید.»
*این نوشته بریدهای از یک تکنگاری بلند است درباره غلامحسین ساعدی که شاید روزی در قالب کتاب منتشر شود!
لینک مطلب:
http://www.madomeh.com/blog/1389/09/05/bazkhani-dastan-8-sandvich/
::
غلامحسین ساعدی از زبان آل احمد و دیگران/کتاب نیوز
حرفها و ناگفتههایی درباره غلامحسین ساعدی از زبان جلال آلاحمد، محمود دولتآبادی، بهرام بیضایی و عزتالله انتظامی، در کنار آثار منتشرنشدهای از او در کتابی با نام «گوهرمراد با یک عمر نوشتن» منتشر میشود. این کتاب ۷۰۰ صفحهای را یوسف انصاری تالیف و گردآوری کرده است.
به گزارش ایبنا، این کتاب در راستای طرح انتشار «مجموعه ادبیات معاصر ایران در گذر زمان» از سوی انتشارات افراز به چاپ میرسد.
کتابی درباره احمد محمود و اثری درباره احمد شاملو به قلم فرزام شیرزادی نیز در راستای این طرح منتشر میشود.
انصاری انگیزهاش را از گردآوری کتابی درباره غلامحسین ساعدی با نام «گوهرمراد با یک عمر نوشتن» اینگونه توضیح داد: دو سال پیش پیشنهاد انجام این کار را آقای رضا سیدحسینی به من داد. آن موقع من تحقیقی را دریاره «عزاداران بیل» ساعدی انجام میدادم و ایشان از من خواستند به پژوهشم شکلی جامعتر بدهم.
وی درباره این کتاب گفت: از ساعدی تعداد زیادی یادداشت، مقاله و داستان کوتاه بر جای مانده که تاکنون به چاپ نرسیدهاند. این مطالب پراکنده را من از نشریات مختلف سالهای اخیر و دهههای ۴۰ و ۵۰ جمعآوری کردهام.
وی افزود: ده یا یازده داستان کوتاه از این نویسنده در مجله «معلم» تبریز، مجله «سهند» و «الفبا»، که شش جلد آن در خارج از ایران چاپ شد را پیدا کردم . همچنین مقالههایی نیز در نشریات مختلف از او منتشر شده بود، که به احتمالی خود او نیز از انتشار آنها در این نشریات بیاطلاع بوده.
انصاری همچنین از انتشار مصاحبههایی درباره این نویسنده با داستاننویسان و سینماگران در این کتاب خبر داد و گفت: بخشی از این کتاب به مصاحبههایی که درباره ساعدی با داستاننویسان و سینماگران داشتم، اختصاص یافته، که گفتوگو با محمود دولتآبادی، جواد مجابی، اکبر ساعدی و جعفر والی، از آن جمله است.
این نویسنده همچنین اضافه کرد: در مصاحبهای که با اکبر ساعدی داشتم، وجوه مختلف شخصیتی، انگیزهها و دیدگاههای این نویسنده به گونهای جزئیتر تحلیل شده که شاید برای علاقمندان جالب باشد.
انصاری با اشاره به یادداشتهایی که از نویسندگان بزرگ ایرانی در این اثر جمعآوری شده نیز گفت: در فصل دیگر این کتاب یادداشتهای نویسندگان و هنرمندان نامدار معاصر درباره ساعدی به چاپ رسیده که یادداشتهای جلال آلاحمد، بهرام بیضایی، سیروس طاهباز، صمد بهرنگی، مفتون امینی، احمد پوری و امیرحسن چهلتن، از آن جمله است.
این پژوهشگر از چاپ تعدادی از نامههای ساعدی نیز در این کتاب سخن به میان آورد و گفت: در این کتاب حدود ۲۰ نامه از ساعدی منتشر شده که از آن میان نامه به عزتالله انتظامی و تعدادی دیگری از هنرمندان و نویسندگان دیده میشود.
وی درباره انگیرههای دیگرش از تالیف این کتاب گفت: چندی پیش کتابی با نام «گوهرمراد، مرگ خودخواسته»، درباره غلامحسین ساعدی چاپ شد که نام آن برای من آزاردهنده بود؛ این در حالی است که ساعدی نویسندهای پرکار، امیدوار و پرتلاش بود و چه بسا که در زمینه داستان و نمایشنامه یکی از بهترینهاست.
انصاری افزود: در هر حال وجوه شخصیتی و زندگی ساعدی، همراه با ویژگیهای آثارش، در قالب مصاحبههای این کتاب تحلیل شده و اینکه چرا او در اواخر عمر به بیماری روحی دچار شده است.
وی در پایان تاکید کرد: یه اعتقاد من کتابهایی که تا به حال درباره ساعدی به چاپ رسیده، از جهاتی بسیار به هم شبیهاند؛ ولی من سعی کردم به جستوجوی مطالب تازهتری درباره او دراین کتاب باشم.
http://www.ketabnews.com/detail-20449-fa-35.html
::
گفت و گو:
نتوانستم همه کابوس هایم را بنویسم/ گفت و گوی آدینه با ساعدی؛
نظر شما دربارهی قصهنویسی معاصرایران چیست وایا قصهنویسیایران رو به رشد داشته است؟
□ اگر قصهنویسی معاصرایران را بر مبنای همان تقسیمبندی متعارف ادبای «پیر و پاتال» مثل سعید نفیسی از دوران مشروطیت به بعد بررسی کنیم، درمییابیم که عوامل بسیاری در آن تأثیر داشته است.
گرچه عدهای تأکید دارند که ما در گذشته قصه یا نوعی قصه داشتهایم و اشاره میکنند به آثاری مثل «داراب نامه» و آثاری که در متون عارفانهی ما وجود دارد. اما به نظر من قصهنویسی ما بیشتر تحت تأثیر فرهنگ غربی بوده است. این تأثیر در هدایت در بعضی از آثار چوبک، در گلستان دیده میشود. پس یک عامل عمده در پیدایش این شکل و فرم درایران آشنایی با ادبیات غربی بوده است اما بر اثر عوامل گوناگون این فرم یک شکل ایرانی پیدا کرده است. یعنی درست است که آدمها به ناچارایرانی هستند و فضا هم ایرانی است اما گاهی الگو، گرتهبرداری از قصهنویسی غرب نیست. اگر از زاویه دیگری نگاه کنیم باز به دو گروه بر میخوریم. در قصهنویسی امروز چند نفری سبک و سیاق خاصی دارند و عدهای اصلاً صاحب سبک به خصوصی نیستند. روی هم رفته اگر به حاصل این دوران بنگریم، میبینیم که کارهای ماندنی زیادی خلق شده است که میتوان آنها را ترجمه کرد. تعدادی ازاین آثار به زبانهای خارجی ترجمه شده است و اعتباری هم به دست آورده است. تارگیها «ژیلبرلازار» مجموعهای از قصههای ایرانی را به فرانسه ترجمه و چاپ کرده است که با استقبال روبهرو شده و نقدهای مفصلی دربارهی آن نوشتهاند. قصههای ایرانی به زبان روسی نیز فراوان ترجمه شده است.
•نظر شما درباره ادبیات دوره اختناق ایران چیست و این ادبیات را در مقایسه با ادبیات اختناق سایر ملتها در چه مرتبهای میبینید؟
□ اگر منظورتان از ادبیات اختناق، ادبیاتی است که در دورهی اختناق وجود داشت باید بگویم که ادبیات ما در دروهی اختناق به اجبار به سوی تمثیل رفته و جنبهیAllegorical پیدا کرد. من بااین جنبهی تمثیلی خیلی موافقم. وقتی قصهای یا هر کار دیگر هنری به صورت تمثیلی بیان شود در هر دوره دیگری نیز قابل تأویل و تفسیر است. در دوران گذشته، به جز قصههای شعاری که من اصلاً به آنها اعتقادی ندارم، قصهای است که فکر میکنند اگر آزادی به وجود بیاید و قصه رئالیستی رشد کند، داستان نویسی ما پیشرفت خواهد کرد معتقدم که ادبیان داستانی ما اگر جنبهی تمثیلی خود را از دست بدهد، این بیم وجود دارد که جنبهی روزمره پیدا کند، این نوع ادبیات را در همان زمان نوشتن میتوان خواند اما بعد فراموش میشود. اما ادبیات اصیل در تمام دنیا یک جنبه تمثیلی داشته است. سالها پس از چاپ آثار کنراد و همینگوی هنوز میتوان آثار آنها را خواند. البته در ادبیاتی که در دوران اختناق درایران نوشته شده، گاه کارها پیچیده شده و زیاده از حد و اغراق جنبهی تمثیلی و استعاره و سمبلیسم به خود گرفته است.
•در قصهنویسی معاصر ما کسانی که واقعاً مطرح هستند، انگشتشمارند نظر شما درباره ی آنها چیست؟
□ نظر من اصلاً مهم نیست. این مسأله نیازمند بحث مفصلی است. مثلاً در مورد آثار هدایت، بعضی از آثار او مثل سه قطره خون، زنده به گور، داود گوژپشت به نظر من قصه نیست. این نوع آثار هدایت ساختمان قصه ندارد. البته ارزش هدایت وآثار ماندنی او به جای خود باقی است اما هدایت در آن شرایط تجربه میکرد تا شیوههای جدیدی پیدا کند. مثلاً به تجربههای او در طنز سیاه توجه کنید. در بعضی ازاین تجربهها او واقعاً قصه ساخته است. مثلاً در داستان «دون ژوان کرج» یا «بن بست» یا «زنی که مردش را گم کرد» او واقعاً فرم قصه را پایهگذاری کرده است. ارزش آثار هدایت در یک حد نیست دربارهی آثار هدایت بررسیهای زیادی شده است و من توصیه میکنم که درباره آثار او مقالهی «پرویز داریوش» را حتماً بخوانید.
داستانهای اولیه صادق چوبک واقعاً بی نظیر است. مثل«خیمه شب بازی» و «انتری که لوطی اش مرده بود». بعضی از داستانهای او شکل بسیار خوبی دارد مثلاً داستان «چراغ آخر» – و نه تمام کتاب – اما آثار بعدی او برای من مطبوع نیست. مخصوصاً سنگ صبور که من از آن بدم میآید. کتابی است که فکر میکنم بو میدهد. جدی میگویم.
در مورد آلاحمد، گاه آثار او «شُل و ول» است. بیشتر به نثر پرداخته است. یک نثر چکشی فوق العاده. در قصههای آلاحمد، نثر است که خواننده را به دنبال اثر میکشاند و نه آدمها و اکسیونها و فضا.
البته آلاحمد چند تا داستان بینظیر دارد مثل «جشن فرخنده» که داستان خوبی است. این داستان در مجموعهی ۵ داستان منتشر شد که از خیلی از کتابهای او بهتر است. در «دید و بازدید» آلاحمد بیشتر فضا میسازد. فضایی که خود او در آن زندگی کرده است. به هر حال آلاحمد چند تا داستان دارد که تا حدی قابل تحمل است. بزرگ علوی آثار «شُل و ولی» داشته است اما داستان «گیله مرد» او داستان خوبی است و ماندنی است.
گلستان نثر موزون مینویسد. بعضی از داستانهای او شکل دارد. مثل «طوطی همسایهی من» که داستان خوبی است. به هر حال گلستان، کارش را میداند. البته من بحث محتوایی نمیکنم.
•هدایت و چوبک پیشگامان ادبیات داستانی ما هستند، اما من میخواستم نظر شما را دربارهی آثار کسانی چون تنکابنی و گلشیری بپرسم.
□ چند تا کار گلشیری واقعاً فوقالعاده است. من به گلشیری اعتقاد دارم او کارش را بلد است و میداند که چطور قصه بنویسد، البته گاهی شورش را در تأکید بر نحوهی بیان در میآورد و قصه در نحوه بیان گم میشود. اما به هر حال بعضی از کارهای گلشیری واقعاً بی نظیر است. مثلاً چند تا از معصومها مخصوصاً معصوم اول و دوم آثار متعالی و واقعاً ماندنی است.
دیگران هم آثار خوبی نوشتهاند. مثلاً چند تا از قصههای جمال میرصادقی واقعاً خوب است، مخصوصاً قصه «دیوار» که من هرگز آن را فراموش نمیکنم.
آثار بهرام صادقی بسیار خوب است. آثاری که با دید تلخی نوشته شده است و در آنها حساسیت خاصی است که آدمیرا تکان میدهد.
تقوایی میتوانست قصهنویس خوبی باشد. در «تابستان همان سال» فضای جنوب را خوب تصویر کرده است. حیف که کار قصهنویسی را رها کرد، تنکابنی را من قصه نویس نمیدانم. پ در قصهنویسی ما، کار خوب زیاد شده است. برای بررسی آنها آدم باید حوصله و دقت بنشیند و تک تک آثار خوب و با ارزش را تحلیل کند.
•شما در داستان نویسی ما، یک شاخص هستید و کار شما جنبههای مختلفی دارد که باید بررسی شود، اما «شب نشینی باشکوه» در حد آثار شما نیست. خودتان چه نظری دارید؟
□ شب نشینی باشکوه، یک سیاه مشق و یکی از اولین کارهایی است که من در سال ۱۳۳۸ چاپ کردم. بیست سال از زمان نوشتن آن گذشته است. یک تمرین است. تحت تأثیر قصههای کوتاه چخوف بودم.
•دربارهی فضاهای ناشناخته در کتابهای شما بحثهای بسیاری شده است از جمله سپانلو در بازآفرینی واقعیت مینویسد که زمینهی کلی کارهای شما، رئالیسم است. به علاوه مقداری فانتا (خیال و وهم) و برای نتیجه گیری هم از سمبولیسم کمک میگیرد. خود شما در ابن باره چه برداشتی دارید؟
□ انسان وقتی که مینویسد، تعمدی ندارد که چگونه و چطور بنویسد. فضایی که بر آدمیحاکم است، نویسنده را به دنبال خود میکشد. انسان اثر خود را مینویسد و بعد وقتی اثر تمام شد و شکل گرفت، دیگران آن را بررسی میکنند. اما این بحثها مربوط به بعد از خلق اثر هنری است. چیزی که نویسنده را هنگام نوشتن متأثر میکند و آن تأثیر چنان است که تمامیوجود آدمیرا پُر میکند، خود به خود نوشته میشود. من بلد نیستم از خودم و از آثارم حرف بزنم. چون بیشتر گرفتار بیرون و دنیایی هستم که مرا احاطه کرده است.
حقیقتاین است که من یک هزارم کابوسها و اوهامیرا که در زندگی داشته ام، نتوانسته ام بنویسم. چون همیشه زندگی شلوغ و ذهن جوشان و آشفتهای داشتهام. کابوسها هر چه هم که سعی میکنم جلوی آنها را بگیرم، میآیند و اندکی آدم را میترسانند.
•نامهایی که در برخی از داستانها برای شخصیتهای خود انتخاب میکنید، گاه حالت خاصی دارند. مثلاً نام یک نفر گاه نام سه نفر است مثل حسن حسین محمد، تعمدی در کار است؟
□ قصه را آدم میسازد، اما فضایی که نویسنده انتخاب میکند به ناچار منطقهی مشخصی است. انتخاب اسم چیزی است مثل گرفتن مگس روی هوا، امااین که داستان در چه منطقهای میگذرد هم در انتخاب نامها اثر دارد. «ترس و لرز» که شما از آن مثال آوردید در جنوب میگذرد و اسمها جنوبی است. من سه تا اسم را با هم مخلوط نکردهام. این اسمها در واقع در آن منطقه به همین شکل وجود دارد. من تعمدی دراین کار نداشته ام. جنوبیها با این نامها آشنا هستند.
•در آثار شما دو تا قصه «گدا» و «زنبورک خانه» بسیار برجسته است. فضای آن قصهها را چگونه میبینید؟
□ در آن قصهها، فضا و اتمسفر مهم است. البته اگر ساده نگاه کنیم، فضا، مسأله فقر و مسکن را مطرح میکند. اما اتمسفراین قصهها بسیار مهم هستند چرا که در آن اتمسفر، در آن ترکیب بندی است که آن وضع روحی ممکن است به وجود بیاید. آدمیکه گیج و منگ است، تسخیر میشود و نمیداند چه اتفاقی در حال رخ دادن است. پیرمردی که معلوم نیست در اثر زوال عقل، پیری یا فقر میخواهد یکی از دخترانش را قالب بکند و از شرش خلاص شود و شاید قصد اواین است که خانه را دوتایی بچرخانند. تمام آن عتاصر اروتیک و سکسی دقیقاً باید در همان فضا رخ دهد. وقتی آدم یک اتاق دارد، چنین حالتی ممکن است، آن قصه بیشتر یک کابوس است.
• در آثار شما به جز «آرامش در حضور دیگران» خیلی کم به زنها پرداخته شده است. عمدی در کار بوده است؟
□ نه تعمدی در کار نبوده است. وقتی راجع به زن فکر میکنند، بخصوصایرانیها در فضای خاصی زندگی کردهاند، بیشتر به زن به عنوان یک ماده نگاه میکنند. شخصیت گدا یک زن است. یک پیرزن. پس زن حضور دارد. در «آرامش در حضور دیگران» دو تا زن جوان هستند. به هر حال در کار من دراین مورد تعمدی در کار نیست. بستگی دارد بهاین که در اثری که مینویسید ضرورت وجود زن هست یا نه؟
•در «آرامش در حضور دیگران» شخصیت زن سرهنگ بسیار چشمگیر است. زنی است که در اول مرموز جلوه میکند و بعد باز میشود. زنی است متفاوت با آن چه که در بیشتر آثار داستانیایران دیدهایم. زن سرهنگ، شخصیت تازهای در ادبیات داستانیایران است.
□ انواع و اقسام آدمها وجود دارند و ترکیب آدمها با هم فرق دارد. زن سرهنگ، زن خاصی است. زنی متحمل و بردبار است. با یک نوع سکون روحی، محکوم به آن نوع زندگی است و سرنوشت خود را پذیرفته است. زن جوانی که همسر سرهنگ پیری است. شوق و شور در او مرده است. دخترها به زور او را به آرایشگاه میبرند. در عین جوانی، جا افتاده است اما نوعی آرامش روحی نیز دارد. چیزهایی که دیگران را آشفته و مضطرب میکند، در او اثر چندانی ندارد. پس هر چه در طول داستان جلوتر میرود. صافتر میشود، تمیزتر میشود. این نوع زنان در جامعهی ما کم نیستند.
استخراج از: نقد و تحلیل و گزیده داستانهای غلامحسین ساعدی- نشر روزگار ۱۳۸۱ – چاپ سوم
http://www.dibache.com/text.asp?cat=8&id=2268
::
خبرها:
عاشقانه های علامحسین ساعدی/طاهره، طاهره عزیزم! دعا کن از این تنهایی کشنده آسوده شوم
«امشب پاسام و می دانم سه ساعت تمام نصفه شب همهاش را با تو خواهم بود. خیال تو را نمیتوانم از خودم دور کنم… وضع روحی ام در حال متلاشی شدن است…مرا دعا کن…»
به گزارش خبرآنلاین، کتاب «طاهره، طاهره عزیزم» اثری حاوی ۴۱ نامه عاشقانه غلامحسین ساعدی به طاهره کوزهگرانی است. این کتاب را انتشارات مشکی در ۱۰۴ صفحه و با قیمت ۳ هزار تومان روانه بازار نشر کرده است.
نشر مشکی این نامهها را بعد از درگذشت طاهره کوزهگرانی در کتاب «طاهره، طاهره عزیزم» منتشر کرده، نامههایی که مرحوم ساعدی در فاصله زمانی ۱۳ ساله از سال ۱۳۳۲ تا تیرماه ۱۳۴۵ نوشته است. نامههایی یکطرفه از سوی یکی از نمایشنامهنویسان برجسته معاصر که هرگز جوابی نداشتند. این نمایشنامه نویس معاصر عاشق دختری تبریزی بود و رنج های بسیاری را در این عاشقی تحمل کرد. از ۴۱ نامه ۱۳ نامه بدون تاریخ هستند.
در پیشگفتار ناشر آمده است: «انتشار نامه ها و نوشته هایی از این گونه، آن هم در سرزمین ما، همیشه هم راه با دودلی بوده اند. هیچ یک از ما تمایلی به انتشار نامه های عاشقانه مان نداریم. شاید بسیاری از ما تمایلی به انتشار نامه های خانوادگی مان هم نداشته باشیم. همه ما نوشته هایی، در جایی دور از دسترس دیگران داریم، که نمی خواهیم کسی آن ها را ببیند. نامه های این کتاب بخشی از زندگی یکی از بزرگ ترین نویسندگان این سرزمین و در نتیجه بخشی از تاریخ ادبیات معاصر ماست. از سوی دیگر این نامه ها بخش بسیار خصوصی زندگی یک انسان به نام غلام حسین ساعدی است. و ناشر در تردید میان این دو نکته. طاهره و غلام حسین هرگز به هم نرسیده اند و این عشق بی وصل پایان یافته است. غم فراق و اندوه عشق تا زمانی که در جهان خاکی بوده اند هم راهشان بوده است. شاید این کتاب بهانه و دلیلی شود تا آن دو در جهانی دیگر و یا زندگی ای دیگر به هم برسند. شاید مرهمی باشد بر اندوه عشق غلام حسین و راز پنهان طاهره، شاید…»
تاریخ این نامهها که از میانه سال ۱۳۳۲، آغاز میشوند و تا میانه سال ۱۳۴۵ ادامه پیدا میکنند؛ یک دوره سیزده ساله که در برگیرنده سالهای آغازین فعالیت ادبی ساعدی تا سالهایی که در آستانه به اوج رسیدن در داستاننویسی و نمایشنامهنویسی. با توجه به نامههای این کتاب، آغاز این رابطه عاشقانه به دورانی بر میگردد که پسر بچه نوجوانی بنام «غلا» سر راه دختر مدرسهای ماجرا، طاهره میرفته تا با نگاههای عاشقانهاش، دل او را نرم و توجهاش را به خود جلب کند.
آنگونه که از متن نامهها پیداست، تعداد این نامهها باید بسیار بیش از این بوده باشد، در جایی حتی ساعدی به فواصل کوتاه زمانی نامهها اشاره میکند و با این حساب هیچ بعید نیست این نامهها تنها بخش کوچکی از تعداد بسیار زیادی نامه بوده که به مرور زمان از بین رفتهاند. احتمالا گیرنده نامهها نیز بعدها در سالهایی که ساعدی به شهرت رسید، تازه به اهمیت آنها پیبرده باشد. بنابراین هیچ بعید نیست نامههای دیگری هم پیش از آنچه در آغاز این کتاب آمده وجود داشته، همانطور که بیشک نامههای دیگری هم بعد از پایان این رابطه نوشته شده است. چون نامهها بیآنکه بتوان به شکل محسوسی رد اتفاقی خاص را در آنها دید، یکباره بدون اینکه امکان نتیجهگیری مشخصی وجود داشته باشد، به پایان رسیدهاند.
رضا براهنی در مقالهای با عنوان «ساعدی، روایت ناتمام»، هنگام نقل ماجرای سفر غلامحسین ساعدی به امریکا، از «کیف گنده»ای سخن میگوید که ساعدی در فرودگاه نیویورک در دست داشته و در طول سفر همه جا آن را دنبال خود میکشیده است. براهنی مینویسد: «ماهها بعد فهمیدم – یعنی خودش اعتراف کرد – که از همان ۱۵، ۱۶سالگی نامههایی مینوشته به دختری در تبریز، در هر جا که بوده و در طول سالها و هرگز هیچ گونه پاسخی از او نگرفته بود اما بهرغم این سکوت، هرگز از نوشتن نامه دستبردار نبوده.»
اکنون آن کیف گندهای که براهنی از آن سخن گفته، باز شده و محتوای آن- دستکم بخشی از محتوای آن – به صورت کتابی با عنوان «طاهره، طاهره عزیزم (نامههای غلامحسین ساعدی به طاهره کوزهگرانی)» پیش روی ماست. این را که «طاهره کوزهگرانی» حقیقی کیست، ظاهراً دوستان و آشنایان نزدیک ساعدی هم نمیدانند یا اگر میدانند جز همین اشارههای ناواضح حرف دیگری در این باره نزدهاند و نامههای ساعدی به او هم کمک چندانی در این زمینه نمیکند چرا که در این نامهها به جای خود طاهره کوزهگرانی بیشتر با جایگاه نمادین او در جهان ذهنی ساعدی و شمایلی که ساعدی از او ساخته و پرداخته است، روبهروییم؛ شمایلی که فارغ از شباهت یا بیشباهتی به الگوی خود در واقعیت (از این موضوع همانطور که گفتم اطلاعی در دست نیست) بیش از هر چیز یادآور شمایل معشوقههای بیشتر خیالی و نمادین ادبیات کلاسیک ایران است؛ معشوقههایی شبیه معشوقه خیالی و اسطورهای و اثیری و افسونگر اما خاموشیای که هدایت بعدها از «سوراخ هواخور رف» خانه راوی بوف کور نشانمان داد و همان جا هم تکهتکه و مثلهاش کرد. معشوقهای که عاشق همه چیزش را نثار او میکند و دست آخر کارش به جنون و آدمکشی و خودویرانگری میکشد….»
ساعدی در نامههای آخر خود در عین ابراز عشق به مسائل جدیتری اشاره میکند و حتی گزارشی از کارهایی که دردست انجام و چاپ دارد میدهد. ساعدی در نخستین نامهای که تاریخ نگارش دارد و مربوط به یک هفته بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ است، در لابلای نجواهای عاشقانه خود اشارهای توأم با یأس به از دست رفتن آمال و آرزوهای از دست رفته نسل خود و سایه دیکتاتوری بعد از کودتا دارد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم: «طاهره، طاهره عزیزم-۲
امشب پاسام و می دانم سه ساعت تمام نصفه شب همه اش را با تو خواهم بود. خیال تو را نمی توانم از خودم دور کنم و وضع روحی ام در حال متلاشی شدن است، از تو خواهش می کنم شب های جمعه شمعی روشن کنی، همان جایی که سابق شمع روشن می کردیم مرا دعا کن، مرا دعا کن تا از این دنیای تاریک خلاص بشوم.
مرا دعا کن تا هرچه زودتر رها شوم و به نزدت برگردم.
مرا دعا کن از این تنهایی کشنده و خطرناک راحت و آسوده شوم.
تاریخ : ۶/۱۲/۴۰
غلامحسین ساعدی
طاهره، طاهره عزیزم-۳
مدت ۱۰ روز است که منتظرم زیرا نامهات را ده روز قبل گرفتم و این امیدواری در من پیدا شده که هر روز منتظر باشم.
تاریخ:۳۰/۱۱/۴۰
غلامحسین ساعدی
غلامحسین ساعدی معروف به گوهرمراد متولد شنبه ۱۳ دی ۱۳۱۴ در تبریز یکی از بزرگترین نویسندگان معاصر ایرانی است. او کار خود را با روزنامهنگاری آغاز کرد. در نوجوانی به طور همزمان در ۳ روزنامه فریاد، صعود و جوانان آذربایجان مطلب می نوشت. اولین دستگیری و زندان او چند ماه پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ اتفاق افتاد. این دستگیری ها در زندگی او تا زمانی که در ایران بود، تکرار شد. وی تحصیلات خود را با درجه دکترای پزشکی، گرایش روانپزشکی در تهران به پایان رساند. مطبش در خیایان دلگشا در تهران قرار داشت و او بیشتر اوقات بدون گرفتن حق ویزیت بیماران را معاینه می کرد. ساعدی با چوب بدست های ورزیل، بهترین بابای دنیا، تک نگاری اهل هوا، پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت، پرورابندان، دیکته و زاویه و آی با کلاه! آی بی کلاه و چندین نمایشنامه دیگری که نوشت، وارد دنیای تئاتر ایران شد و نمایشنامه های او هنوز هم از بهترین نمایشنامه هایی هستند که از لحاظ ساختار و گفت و گو به فارسی نوشته شدهاند.
لینک مطلب:
http://www.khabaronline.ir/detail/130278/
::
بزرگداشت غلامحسین ساعدی در دانشگاه تهران؛
ایسنا نوشت:
مراسم بزرگداشت غلامخسین ساعدی با سخنرانی محمد صنعتی، کوروش اسدی، امیر احمدی آریان، محمد رضایی راد، جواد مجابی و رسول شکیبا ساعت ۱۷ امروز (دوشنبه، ۱۹ اردیبهشتماه) در تالار باستانی پاریزی دانشکدهی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران برپا خواهد شد.
جامعهی فرهنگی دانشجویان دانشکدهی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران برگزارکننده این مراسم است. غلامحسین ساعدى متولد ۲۴ دىماه سال ۱۳۱۴، از پایهگذاران نمایشنامهنویسى مدرن ایران است. او نمایشنامههاى خود را با نام مستعار «گوهر مراد» مىنوشت.
«کاربافکها در سنگر»، «کلاته گل»، «ده لال بازى»، «چوب بهدستهاى ورزیل»، «بهترین باباى دنیا»، «پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت»، «آى باکلاه آى بى کلاه»، «خانه روشنى»، «دیکته و زاویه»، «پرواربندان»، «واى بر مغلوب»، «ما نمىشنویم»، «جانشین»، «چشم در برابر چشم»، «مار در معبد»، «عاقبت قلمفرسایى»، «هنگامهی آرایان»، «ضحاک» و «ماه عسل» از جمله آثار او هستند.
http://www.khabaronline.ir/detail/149635//
::
“اهل هوا” در اسکاتلند: به یاد غلامحسین ساعدی؛
گروه انسان شناسی اجتماعی دانشگاه سنت آندروز اسکاتلند ، همایش «اهل هوا: ایران، خلیج فارس و کشورهای همسایه» را در حوزه انسان شناسی با محوریت موضوع مطالعات مناسکی در خلیج فارس و کشورهای همسایه برگزار می کند. این همایش که برگزاری آن برعهده دکتر بیمن (مدیر گروه انسان شناسی دانشگاه مینه سوتای
امریکا و دکتر خسرونژاد (عضو گروه انسان شناسی دانشگاه سنت آندروز) است در روزهای دوم و سوم سپتامبر ۲۰۱۱- شهریور ۱۳۹۰) در همین شهر تشکیل می شود. هیئت علمی این همایش عبارتند از: آقایان دکتر بیمن، دکتر دیلی (دانشگاه سنت آندروز)، دکتر فکوهی (دانشگاه تهران)، دکتر کروان(مرکز ملی پژوهشهای علمی فرانسه)، دکتر خسرونژاد(دانشگاه سنت آندروز)، آقای میرتهماسب(انجمن مستند سازان ایران)، دکتر منتظر القلم(دانشگاه اصفهان)، آقای طیاب (فیلم ساز مستند) و دکتر وثوقی (گروه تاریخ دانشگاه تهران) هستند. در زیر خلاصه مقالات پذیرفته شده در این همایش را به زبان انگلیسی می خوانید و آدرس وبگاه رسمی این همایش نیز قابل دسترس است. از همکاران انسان شناسی و فرهنگ، افزون بر دکتر فکوهی مدیر سایت که در هیئت علمی این همایش مشارکت داشته است، مقالات خانم فرزانه سجاد پور مدیر گروه فرهنگ لری و آقای مظفر پاسدار شیرازی از همکاران گروه انسان شناسی اچرا و نمایش در این همایش ارائه شده اند.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
جسارتاً مطلبی به این درازی و پرمایه گی- که پرونده ای مفصّل است- را اینطور یکجا حیف است که ارائه کرده اید. این می توانست چندین مطلبِ مجزّا و مختلف باشد به اندازه و قاعده ای مناسب؛ خواناتر می شد گمان می کنم.
یکشنبه, ۲۶ام آذر, ۱۳۹۱